eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🔶عاقبت شوخی با نامحرم 😰 یکی از علمای مشهد می فرمود : روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید . گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت . هنگام نبش قبر ........😱 ادامه این داستان واقعی در لینک زیر👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
سلامم را در یکی از روزهای زیبای خدا پذیرا باشید امـروزتـون شـاد شـاد دستاتون سرشار از نعمت و زندگیتون سراسر زیبایی ســــــلام صبح زیباتون بخیر❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩 لینک قسمت شانزدهم https://eitaa.com/Dastanvpand/14871 ((بعد یه نگاه به خیابونا کرد و گفت)) - کجا میری مانی؟ مانی- یه دقیقه بشین و هیچی نگو! - چطور شد رفتین تو کار سینما؟ ترمه- تو مهمونی یکی از دوستام، همین آقای... شرکت داشت. وقتی منو دید از چهرهم خوشش اومد و بهم پیشنهاد داد منم که چارهای نداشتم قبول کردم و اونم منو بهیه تهیهکننده معرفی کرد! - از این کار خوشتون میآد! ترمه- اوّلش آره امّا حالا نه! - چرا؟ ترمه- بهدلائلی که بعداً بهتون میگم! - برای این فیلم قراره چقدر دستمزد بگیرین؟ ترمه- فعلاً که قراردادم ندارن! - متوجه نمیشم! ترمه- این برداشت اّول بود مه بِهَم خورد! ((نگاهش کردم که خندید و گفت)) - بعدا براتون تعریف میکنم! ((دیگه منم چیزی نگفتم. مانیم ساکت شد و یه ده دقیقه بعد جلو یکی از ساختمونای پدرم و عموم نگه داشت و برگشت طرف ترمه و گفت)) - از این ساختمون خوشت میآد؟ ((ترمه از شیشه ساختمون رو نگاه کرد و بعدش گفت)) - خیلی قشنگه! جاشم عالیه! مال شماهاس؟ خونهتونه؟! مانی- نه! خونهمون زعفرانیهس! ترمه- پس اینجا چیه؟ مانی- بابام و عموم ساختنش! دو طبقهش خالیه فعلاً. ترمه- خب!؟ «مانی همونجور که حرکت کرد میگفت» - خونهتو پس بده و بیا اینجا. ترمه- چیکار کنم؟! مانی- اسبابکسی کن بیا اینجا! «ترمه ساکت شد و هیچی نگفت. مانیم راه افتاد طرف همون آدرسی که بهمون داده بود. یه خرده که رفتیم ترمه گفت» - شماها خبر دارین چرا پدراتون خواهرشونو طرد کردن؟ - نه! اصلاً! یعنی تا امروز حتی نمیدونستیم که عمه داریم امّا امروز یه چیزایی فهمیدیم! امّا خیلی کم! ولی عمع قول داده که برامون تعریف کنه! ترمه- پدراتون فهمیدن که شماها فهمیدین یه عمه دارین؟ - آره! همین امروز! خیلیم تعجب کردن! ترمه- اصلاً جریان چی بود؟! - ما تازه رسیده بودیم دَم خونه که یه دخترخانم بهنام رکسانا جلو خونه منتظرمون بود! ترمه- رکسانا؟! - آره! میشناسیش که؟! ترمه- آره، دختر خوبیه! - خلاصه بهمون گفت که شما یه عمه دارین و فرستاده دنبالتون! ماهام اوّلش باور نکردیم امّا بعدش دیدیم موضوع حقیقت داره! رفتیم خونهش و دیدیمش! اونم یه چیزایی بهمون گفت و خواست که ترو پیدا کنیم و برتگردونیم! ترمه- همین امروز؟! - همین امروز! «دیگه چیزی نگفت تا حدود یه ربع بیست دقیقه بعد رسیدیم جلو خونهش. یه جایی بود نزدیک چهارراه ولیعصر، تو یکی از کوچه های فرعیش! وقتی رسیدیم، پیاده شد و گفت» - حالا همسایهها ماهارو با همدیگه ببینن و یه فکرایی میکنن! مانی- آماده باش که اسبابکشی کنی! ترمه- آخه... مانی- آخه نداره! «برگشت منو نگاه کرد که بهش گفتم» - شما دیگه تنها نیستین ترمه خانم! شما دو تا دایی دارین و دوتا پسردایی! حرف مانی رو گوش کنین! ترمه- آخه من هنوز سه چهار ساعت نیست که شماها رو دیدم! - درسته امّا بهمحض به دنیا اومدن شما، من و مانی پسرداییهاتون بودیم و پدرامنوم داییهاتون! ترمه- آخه من که دختر... - دیکه این حرفا رو نزنین! مانی- حالا بگو ببینم! فردا چیکار میکنی؟ ترمه- تا ساعت دوازده که خوابم! راستی شمارهم رو بنویس! «مانی موبایلش رو درآورد وگفت» - بگو! «ترمه شماره ی خونهش رو داد و مانی زد تو موبایلش و گفت» - موبایل نداری؟! ترمه- نه! پول ودیعه ی اینجا رو بهزور جور کردم! «از تو جیبم موبایلم رو درآوردم و دادم بهش و گفتم» - اینو بگیرین تا بعداً یه دونه برانون بخریم! ترمه- آخه اینکه نمیشه! - چرا، میشه. «شماره ی موبایلم رو بهش دادم و گفتم» - برعکس موبایل مانی، موبایل من خیلی کم بهش زنگ میخوره! اگرم احیاناً کسی خواست با من صحبت کنه، شماره ی موبایل اینو بهش بدین! ترمه- چه جوری باهاش کار میکنن؟! «مانی زود بهش یاد داد و گفت» - فعلاض همینجوری باهاش کار کن تا بعداً کارای دیگهش رو بهت یاد بدم! «بعد کارتش رو داد بهترمه و ترمه یه نگاه بهش کرد و گفت» - آفرین! مهندسم که هستی! شما چی هامونخان؟ مانی- باهمدیگه کار میکنیم! یعنی وقتی یه ساختمون رو شروع میکنیم، من مهندسیِ کارو دستم میگیرم و هامونم فرقومرو دستش میگیره! - زهرمار! «ترمه شروع کرد خندیدن که مانی گفت» ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 - من و این هر دو مثلاً مهندسیم امّا تا حالا یه اتاق کاگِلیم نساختیم! «ترمه دوباره خندید و بعدش گفت» - خب من دیگه باید برم. ببخشین اگه تعارفتون نمیکنم تو خونه! میدونین که؟! - کار درستی میکنین! ماهام باید بریم! «با هر دومون دست داد و برگشت طرف خونه که بره، ماهام واستادیم تا بره تو خونه که دوباره برگشت و آروم با خجالت گفت» - خیلی خوشحالم از اینکه شماها اومدین سراغم! مانی- اینو که باید چهار ساعت پیش میگفتی! تو که از این هامونم بدتری! «خندید و گفت» - خیلی احتیاج به حمایت داشتم! «من و مانی یه مرتبه ساکت شدیم که گفت» - یه دختر تنها واقعاً براش سخته که بتونه سالم زندگی کنه! میفهمین که؟! «مانی سرش رو تکون داد و من گفتم» - ما دیگه هستیم! خیالتون راحت باشه! «بهمانی نگاه کرد و گفت» - واقعاً؟! مانی- واقعاً! شروعش رو که دیدی؟! «خندید و گفت» - عالی بود! مانی- حالا برو بگیر بخواب! فردا بهت زنگ میزنم. آمادهم باش برای اسبابکشی! «ترمه خندید و رفت درِ ساختمون رو وا کرد و برگشت و دوباره بهمون خندید و یه دست برامون تکون داد و گفت» - بهخاطر همه چیز ممنون! شدم مثل سیندرلا! یه مرتبه همه چیز با هم! «بعدش رفت تو خونه. من و مانیم سوار شدیم و راه افتادیم که مانی گفت» - من فکر میکردم وضعش خوبه! - تازه یه فیلم بازی کرده! ببینم! اینایی که گفتی جدّی بود؟! مانی- نه بابا! میخواستم دلش رو خوش کنم! - راست میگی؟! مانی- آرخ بهجون تو! - مردهشورت رو ببرن! مرتیکه فکر نکردی جواب عمه رو بعدش باید چی بدی؟! فکر نکردی داری با احساسات یه انسان بازی میکنی؟! فکر نکردی... مانی- خیلی خب بابا! حالا که آنقدر ناراحت شدی، چشم! میرم خواستگاریش! - منو مسخره کردی؟! مانی- آره! - زهرمار! همینجا نگهدار پیادهشم! مانی- حالا ببخشین پسرعمو! داشتم شوخی میکردم! - جدّی ازش خوشت اومده؟ مانی- آره امّا فکر نکنم بابا اینا موافقت کنن! - چرا، حتماً میکنن! مانی- از کجا میدونی؟ - از بس عمو از دست تو ناراحته که از خدا میخواد یکی پیداشه و زن تو بشه ورت داره ببره! مانی- یه کاری میکنی؟! - چهکاری؟ مانی- فردا با بابا صحبت کن! جریان بهش بگو! - بابا بذار حداقل یه بیست و چهار ساعت از آشناییتون بگذره بعد! مانی- تو حالا صحبتت رو بکن، بعد میذاریم بیست و چهار ساعت بگذره! - مگه من مسخره ی توام؟! من نمیتونم! مانی- ببین من مادر ندارم! ببین غصه میخورم! تو دلت میآد یه بچهای رو که اصلاً مادرش رو ندیده از خودت برنجونی؟ اگه مادرم زنده بود بهاون میگفتم! ولی چیکار کنم که یتیمم و کسی رو ندارم! - خیلی خب حالا! باز داری خَرَم میکنی؟! مانی- این حرفا چیه هامون جون! تو آقایی! تو مثل برادر منی! اگه یه روز ترو نبینم از غصه دقّ میکنم! - گفتم که خیلی خب! دیگه زبون بازی نکن! فردار با عمو حرف میزنم! «یه مرتبه فرمون رو ول کرد و دست انداخت گردن منو شروع کرد بهماچ کردن!» - اِ...! عجب خری هستیآ! جلو تو بپّا! الآن تصادف میکنیم! «دوباره فرمون رو گرفت و گفت» - مرسی از اینکه خَر شدی و کمکم میکنی! - میدونستم بعدش همینا رو میگی! امّا حواست باشه! ازدواج کردن دیگه شوخی نیسآ! زن گرفتن دیگه بازی نیسآ! ترمه دیگه من نیستمآ که هی گولش بزنی! حالا خودت میدونی! مانی- باشه! خیالت راحت راحت باشه! - حالا چی شد یه مرتبه هوس ازدواج بهسرت زد؟ مانی- میخوام برم هنرپیشه بشم! - خب چه ربطی بهازدواج داره؟ مانی- میخوام تو عالم هنر، یه ازدواج ناکام بکنم و دو تا شایعه برای خودم درست بکنم و اسمم بیفته سرِ زبونا! اینطوری زودترم معروف میشم! یادتم باشه که مهریه رو پایین بگیری که موقع طلاق زیاد ضرر نکنم! - تو آدم نمیشی! حتماً تموم این اخلاقت رو بهترمه میگم! مانی- نگی یه دفعهآ! حالا اونم باور میکنه و فکر میکنه داری راست میگی! - خدا بهداد ترمه ی بدبخت برسه! بعد از ازدواح چه جوری میخواد ترو تو خونه نگه داره؟! مانی- اتفاقاً من یه مَردِ خانواده دوستم! بهت قول میدم که وقتی ازدواج کردم، روزی دو ساعت به خونوادهم برسم! - بقیه ی وقتتم حتماً به کسای دیگه میرسی! مانی- بالاخره باید یه نفسیم بکشم یا نه؟! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🔴داستان دختر زیبا و مرد حیله گر عیاش روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.  دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:...  اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.  این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!  سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.  دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.  در همین لحظه دخترک گفت:آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....  و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است. 📚هزارویک حکایت 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💕 لذت بردن از زندگی هیچ هزینه ای نداره. 🌸 به جزء هزینه ای که باید برای ذهنت بکنی 💕 و نگاهت رو عوض کنی. @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
✅. . . روز قیـــامت. . . ⚡️نیکے هایت را بہ محبوب ترین فرد زندگیت نخواهے داد ✅. . .امــا. . . ⚡️مجبورمیشوے آنہارا بہ کسے دهی کہ ازاو متنفربودے چون .غیبتـش را کردی.  @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ ڪیف دوشے ام را برمیدارم و روی شانھ ام میندازم. مقابل آینھ مے ایستم و نگاهم ازروی شالم تا مانتو و شلوارم ، سر مے خورد. شال سرخابے و مانتوی زرشڪے ، هارمونے جالبے بھ چهره ام مے دهد. چادرم را روی سرم میندازم و ڪیف مڪعبے ڪوچڪم را ڪھ وسایل خطاطے داخلش چیده شده بود، از ڪنار تختم برمیدارم. دراتاقم راباز مےڪنم و از پلھ ها پایین مے روم. صدای صحبت های آرام مادر و پدرم از آشپزخانھ مے آید. پاورچین پاورچین پلھ های اخر را پشت سر مے گذارم و گوشم را تیز مے ڪنم تا بفهمم حرفی راجب من رد و بدل مے شود یا نه؟! چشمهایم را مے بندم و بیشتر تمرڪز مے ڪنم... مادرم سعی مےڪند شمرده شمرده حرفهایش را به حاج رضا تحمیل ڪند. _" ببین اقارضا.بنظرم یڪم رابطھ ی عاطفیت با محیا ڪم شده!...بهتر نیست بیشتر حواست بهش باشھ؟!..." و درمقابل پدرم سڪوتے ازار دهنده مے ڪند. پوزخندی مے زنم و به سمت در خروجی مے روم. " مامان مے خواد با فڪرهای قدیمے و نقشھ های ڪهنه باعث نزدیڪ شدن بابا بمن بشھ. دندانهایم راروی هم فشار مے دهم و ڪتونے هایم را مے پوشم. " میخواد برام بپا بزاره!..." لبخند ڪجے مے زنم... " البته باز دمش گرم یهو نرفت بزاره ڪف دست بابا!...." سری تڪان مے دهم و دستم را سمت دستگیره در دراز مےڪنم ڪھ صدای پدرم درفضای سالن و اشپزخانھ مے پیچد. _ محیا بابا؟ ڪجا میری بااین عجله؟ ... بیا بشین صبحانت رو بخور. سرجایم مے ایستم و بلند جواب مے دهم: _ گشنم نیست بابا. _ خب بیا یه لقمھ بگیر ببر. هروقت گشنھ شدی بخور. _ وقت ندارم. باید زود برسم ڪلاس. _ خب عب نداره دختر.تو بیا لقمھ بگیر خودم میرسونمت . باڪلافگے هوفی مےڪنم و چادرم را در مشتم مے فشارم. زیرلب زمزمه مےڪنم: عجب گیری ڪردما چاره ای نیست. دوباره باصدای بلند مے گویم: باشه چشم بزارید ڪتونیم رو درارم. _ باشھ بابا.عجلھ نڪن. تلفن همراهم رااز ڪیفم بیرون مےآورم و به سحر پیام مے دهم: " من یڪم دیرتر میام.فلا گیر حاجی افتادم! شرمنده بای." کتونی هایم را در می اورم و گوشه ای پرت می کنم! قراربود به بهانه ی کلاس خطاطی ، باسحر و مهسا و آیسان به گردش برویم! کیفم را روی مبل میندارم و سلانه سلانه سمت آشپزخانه می روم. پدرم دستهایش راتکیه ی بدن عضلانی اش کرده و پشت میز نشسته! باوجود سن نسبتا بالا، هیکل رو فرم و چهره ی جذابی دارد! استکان چایش را تالبش بالا می آورد و بعد دوباره روی نعلبڪے مے گذارد. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ مادرم نگاه مهربان و نگرانش را به چهره ام مے دوزد و بادیدن چادر روی روسری ام ، لبخندی ازسر رضایت می زند. گلویم را صاف مےڪنم و وارد اشپزخانه مے شوم. پدرم نگاهے به چشمانم میندازد و به صندلے مقابلش اشاره مے ڪند ڪھ یعنے " بشین" روی صندلے مے شینم و به ظرف ڪره و پنیر وسط میز خیره مے شوم. پدرم نفسش را پرصدا بیرون مے دهد و مے پرسد: خب! ڪلاس خطاطیت تاڪجا پیش رفتھ؟ یک لحظھ قلبم مے ایستد.این چھ سوالے است ڪھ مے پرسد؟ تقریبا سھ هفتھ ای مے شود ڪھ ڪلاس را دنبال نڪرده ام و مدام بادوستانم به گردش مے رویم. سعے مےڪنم طبیعے به نظر بیایم. پیشانے ام را مے خارانم و لبهایم را بھ نشانھ ی تفڪر جمع مے ڪنم _ اممم.. عی بد نیست. _ ینے خوبم نیس؟ _ نه نه! ینی... خب راستش... حس مےڪنم تقریبا داره تڪراری مے شھ. نگاهش رااز روی چای تلخش بھ صورتم مےڪشاند _ چرا؟ _ خب... مڪثے مےڪنم و ادامھ مےدهم _ راستش بابا... من فڪ مے ڪنم تاهمین حد ڪافیھ من علاقھ ای ندارم ادامش بدم. ابروهایش درهم مے رود. _ پس بھ چے علاقھ داری؟ _ اممم... ینے خب...من الان خطم خیلے خوب شده...ینی عالے شده. دیگھ نیازی نیست ڪلاس برم... _ جواب من این نبودا. _ فعلا بھ هیچی علاقھ ندارم...میخوام یمدت استراحت ڪنم.. _ ینی میگے بزارم دختر من تااخر تابستون بیڪار باشه؟ _ خب... اسمش بیڪاری نیس یڪ لقمه ی ڪوچڪ مربا مے گیرد و بھ مادرم مے دهد. عادتش است! همیشھ عشقش را درلقم، های صبحانھ بروز مےدهد. _ پس اسمش چیھ؟ _ استراحت!... خب... ببین بابارضا...من...دوروز دیگھ مدرسه ام شروع میشھ بعدشم بحث کنکور و... حسابھ درس خوندن.دانشگاه هم ڪھ ماجرای مهم زندگیھ. عمیق به چشمانم زل مے زند و بعد ازجایش بلند مے شود... _ خب پس ینے امروز نمیری ڪلاس؟ دهانم را پر میڪنم از یڪ " نھ " بزرگ ڪھ یڪدفعھ یاد قرارم مے افتم. ازجایم بلند مے شوم و همانطور ڪھ انگشت اشاره ام را درظرف مربا فرو مے برم ، جواب قاطعے مے دهم: این ترم رو تموم مےڪنم و بعدش استراحت! ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ✿❀ ❀✿ ❀✿ وبعد انگشتم رادردهانم مےڪنم و میڪ مے زنم.مادرم روی دستم مے زند و میگوید: اه چند بار بگم نکن این کارو!؟ باپررویی جواب مے دهم: صدبار دیگھ! قری به گردنش مے دهد و نگاهش راازمن مےگیرد. شانھ بالا میندازم و از اشپزخانھ بیرون مےروم. پدرم ڪتش رااز روی سنگ اپن بر میدارد و مے گوید: صبحانتم نخوردی. برو ڪتونیت رو بپوش...منم باید بھ ڪارم برسم! چشمی می گویم و بھ سمت در می روم. " ڪے میفهمن من بزرگ شدم؟" ❀✿ پدرم جلوی در آموزشگاهم پارڪ و بالبخند خداحافظے مےڪند.پیاده مے شوم و ارام مے گویم: ممنون ڪھ رسوندید. سری تڪان مے دهد ودور مے شود. وارد اموزشگاه مے شوم و درراه پله منتظر مے مانم. میخواهم مطمئن شوم ڪھ ڪاملا دور شده و مرا دیگر نمے بیند. تلفن همراهم را ازجیب مانتوام بیرون مے آورم و بھ سحر زنگ مے زنم. چندبوق ازاد و بعدهم صدای نازڪ و زنگ دارش درگوشم مے پیچد.. _ جون؟ _ سلام سحری ! ڪجایے؟ _ علیڪ! میچرخم واسه خودم.حاجے ولت ڪرد؟ _ اره بابا! میشھ بیای دنبالم؟ _ عاره. ڪجایی بیام؟ _ دم در آموزشگام. ڪے میرسی؟ _ ده مین دیگھ اونجام. _ باش. _ فلا گلم. تماس قطع مے شود و من با بے حوصلگی روی پلھ می شینم و دستم را زیر چانھ مے زنم. سخت گیری های پدرم آنقدرها هم نسبت به تصمیم گیری ها شدید نبود. همیشھ خودم انتخاب مے ڪردم ڪھ چھ ڪلاسے بروم.پوزخندی مے زنم و زیرلب مے گویم: البتھ تو چهارچوب میل بابا. بااین حال تعصب بیش ازحدش درمورد مسائل پیش پا افتاده اذیتم مے ڪند.حس میڪنم گذشت دورانے ڪھ باڪمربند دختران را مجبور مےڪردند ڪھ درخانھ بمانند.زندگی من نیاز به تحولے بزرگ دارد! میدانم که این تحول فقط با تغییر خودم ممڪن است.لبخندی مے زنم و مے ایستم. ازاموزشگاه بیرون مے روم و ڪنار خیابان منتظر مے مانم. اصلن ڪھ گفتھ ڪھ باید حتمن بھ ڪلاس هایےطبق میل پدرم بروم؟! خطاطے و نقاشے و معرق ڪاری ...اینها هیچ وقت طبق خواستھ های اولیه ی من نبوده.بھ غیر اززبان که دراخر بھ سختی توانستم مدرڪم را بگیرم. لبهایم را بازبان تر مےڪنم و به ڪتونے هایم زل مے زنم. ❀✿ گاز بزرگے بھ برش پیتزایم مے زنم و اخم غلیظم را تحویل نیش باز مهسا مے دهم. سحر ریسھ مے رود و نوشابھ اش را سر مےڪشد. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ عصبے تندتند غذایم را مے جوم و سعے مےڪنم جوابشان را ندهم. آیسان هم طبق معمول بالبخندهای نیمھ و پررنگش عذابم مے دهد.دستمال ڪاغذی رااز ڪنار ظرفم برمیدارم و سس روی انگشتم را پاڪ میڪنم. سحر ارام به پهلوام مےزند و میگوید: جوش نیار. پیشنهادش بد نبود ڪھ. بادهان پر و چشمهای اشڪ الود میگویم: زهرمار! ڪوفت! شما میدونید خانوادم چقد منو تو فشار میزارن هے بیاید چرت و پرت بگید. مهسا لبخند روی چهره ی خفھ شده در ارایشش، میماسد و میگوید: روانے! گریه نڪن. _ توساڪت باشا.میگم خسته شدم یھ راه حل بگید،میگید با یڪے رفیق شو فرارڪن؟! به شمام میگن دوست؟ آیسان دستم را میگیرد و میگوید: خب شوخےڪرد. چتھ تو!؟ سرم را پایین میندازم و جواب میدهم: هیچے. سحر_ ببین محیا،تاڪے اخھ؟!... عزیزم ماڪھ بد تورو نمے خوایم. مهسا_ راست میگھ. من شوخےڪردم ببخشید. ایسان_ بابا اومدیم بیرون خوش باشیم. گریه نکن دیگ! برش دیگری از پیتزایم راجدا مےڪنم و نزدیڪ دهانم مے آورم. مهسا دستش را دراز مےڪند و مقابل صورتم بشڪن مےزند _ اها.بابا توڪھ نمیری دیگھ ڪلاس خطاطے.من میخوام ازهفتھ بعد برم ڪلاس گیتار.... پایھ ای؟ باتردید نگاهش مےڪنم _ گیتار؟ _ عاره.خیلے حال میده دختر. حالا ڪھ حاجے و حاج خانوم فڪ میڪنن میری خطاطے،سر خرو ڪج ڪن بیا ڪلاس گیتار. گیج و ڪلافه برش پیتزایم را در ظرفش مے گذارم و جواب مے دهم: نمیدونم.مے ترسم! ایسان_ ازبس...! بچھ جون،اینقد تو زندگیت ترسیدی ڪھ الان افسرده شدی. سحر_ راس میگھ. تازه اگر گیتار زدن رو شروع ڪنے،میتونے جرئت خیلے چیزای دیگرم پیدا ڪنے. ابروهایم را بالا میدهم و مے پرسم: ینے چے!؟ ایسان_ ببین آیکیو، تو میری ڪلاس گیتار.خب؟ بعد یمدت مثلا حاجے میفهمھ. تواین مدت تو تیپت هے رنگ عوض ڪرده، سو گرفتھ بھ طرفے ڪھ عشقت میڪشھ. بعدڪھ فهمید توخونھ داد میزنی ڪھ اقاجون من چادر نمے پوشم. من دوست دارم گیتار بزنم. دوست دارم بارفیقام برم بیرون!خودم زندگےڪنم. بهشت و جهنم ڪیلو چند؟! نمیدانم چرا باجمله ی اخرش پشتم مے لرزد.تمام حرفهایش را قبول دارم اما نمے توانم منڪر قبر و قیامت بشوم.اما دردید من خداانقدر مهربان است ڪھ هیچ وقت مرا بخاطر چندتار بیرون مانده از شالم توبیخ نمیڪند .به پشتے صندلی ام تڪیھ مے دهم و بھ فڪر فرو مے روم. رفاقت من و سحر و ایسان از ڪلاس زبان شروع شد. سن ڪم من باعث مے شد جذب حرڪات عجیب و غریبشان شوم.باهجده سال سن، ڪوچڪترین فرد گروه چهارنفره مان بودم. هرچقدر رابطھ ام بااین افراد عمیق تر شد، از عقاید و دوستان گذشتھ ام بیشتر فاصلھ گرفتم. هرسھ بزرگ شده ی خانواده های آزاد و بھ دید من روشنفڪر بودند. سحر بیست و سھ سال و ایسان سھ سال از او ڪوچڪتر و مهسا هم دوسال از سحر بزرگ تر بود. پدرم ازهمان اول باارتباط ما مخالفت مے ڪرد.اما من شدیدا به انها علاقھ داشتم. هرسھ دانشگاه ازاد اصفهان درس می خواندندو پاتوقشان سفره خانھ و تفریحشان قلیان باطعم های نعنا و دوسیب بود.یڪ چیز همیشھ دردیدم غیرممکن بنظر مے امد.آنهم این بود ڪھ هرهفتھ دوست پسرشان را مثل لباس عوض مےڪردند.تڪ فرزند بودن من مشکل و علت بعدی ارتباطم شد. ومن براحتے تامرز غرق شدن در لجن و مرداب پیش رفتم.... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ شالم را پشت گوشم مے دهم و دستم را براے سمند زرد رنگ دراز مے ڪنم : مستقیم!! ماشین چندمتر جلوتر مے ایستد و من باقدمهاے بلند سمتش مے روم.درش را باز مے ڪنم و عقب ڪنار یڪ سرباز مے نشینم. در را مے بندم و پنجره را پایین مے دهم. گرماے نفرت انگیز تابستان پوست صورتم را خراش مے دهد. سرجایم ڪمے جابه جا مے شوم و بھ پشتی صندلے ڪاملا تڪیھ مے دهم. نگاهم به چهره ے سرباز مے افتد. از گونھ هاے سرخ و پوست گندمے اش مے توان فهمید ڪھ اهل روستاست. پسرڪ خودش را جمع مے ڪند تا مبادا بازو یا ڪتفش بھ من بخورد. بے اراده از این حرڪت خوشم مے آید. نمیدانم براے ڪارش چھ دلیلے را تجسم ڪنم!" حیا؟...ذات؟غریزه؟..گناه؟.شاید هم بے اراده این ڪار را ڪرده!" نگاهم را سمت خیابان مے گردانم. اگر از ڪار پسرڪ خوشم آمده،پس چرا از حجاب فرار مے ڪنم؟ چند لحظھ مڪث مے ڪنم و خودم جواب مے دهم: خب معلومھ. این برخورد ڪلا باپوشش فرق داره.آدم میتونھ چادر نپوشھ ولے بھ مرد غریبھ هم نزدیڪ نشھ.بیخیال اصلا. شانھ بالا مےاندازم و بازبان لبهایم را تر مےڪنم. طعم توت فرنگے رژ لبم در دهانم احساس خوشایندے را بھ مزاجم مے دهد. امروز اولین جلسه ے آموزش گیتارم خواهد بود.با تجسم چهره ے پدرم استرس و اضطراب بھ جانم مے افتد. زیپ ڪوچڪ ڪیفم راباز میڪنم و یڪ آدامس تریدنت ازجعبه اش بیرون مے آورم و در دهانم مے گذارم. خنڪے طعم نعنا در فضاے دهانم مےپیچد و استرسم را ڪمتر مے ڪند. بعداز پنج دقیقھ باصداے آرام، راننده را مخاطب قرار مے دهم ڪه: همین جا پیاده مےشم. و اسکناس پنح تومنے را دستش مےدهم. ازماشین پیاده مےشوم و به اطرافم نگاه مےڪنم. _ مهسا گفت همینجا پیاده شو.تقاطع چهارراه... یھ...یھ..تابلو...امم... چانھ ام را مےخارانم و چشمانم را تنگ میڪنم _ خداروشڪر ڪورم شدم! دست به ڪمر وسط پیاده رو مے ایستم و دقیق تر نگاه مےکنم _ الهے بمیرے با این آدرس دادنت! به پشت سرم نگاه مےڪنم. مردے ڪه روے شانه اش ڪیف گیتار آویز شده، به طرف خیابان مے رود، سمتش مے روم و صدایش مے زنم: ببخشید آقا! صورتش را به سمت من بر مے گرداند و مے ایستد، لبخند نیمه اے مے زنم و مے پرسم: میدونید این اطراف آموزشگاه گیتار ڪجاس؟ به ڪیفش اشاره مےڪنم و ادامه مے دهم: بخاطر ڪیفتون گفتم، شاید بدونید! لبخند ڪجے مےزند و جواب مے دهد: بله! منم همونجا میرم، میتونیم باهم بریم! تشڪر میڪنم و باهم از خیابان عبور مےڪنیم. ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ عینڪ پلیس روے چهره ے هفت و استخوانے اش خیلے جذاب است.پیراهن مردانھ ے سورمھ اے و شلوار ڪتان مشڪے اش خبر از خوش سلیقھ بودنش مے دهد. زیر چشمے نگاه و باهر قدمش حرڪت مےڪنم.آستین هایش را بالا زده و دستهایش را درجیب هاے شلوارش فرو برده.بھ ساعت صفحه گرد و براقش خیره مے شوم، صدایے درذهنم مے پیچد: ینے میشھ هم ڪلاسیم باشه؟ به خودم مےآیم و لب پایینم را مے گزم _ اے خاڪ تو سر ندید پدیدت! بدبخت! درخیابان غربے چهارراه مے پیچد و بعداز بیست قدم مقابل در یڪ ساختمان بزرگ مے ایستد. بدون آنڪھ نگاهم ڪند مےگوید: بفرمایید اینجاست. _ ممنون! داخل مے روم و به پشت سرم نگاه میڪنم _ ینے اون اینجا نمیاد؟ مهسا یڪ تڪه شڪلات تلخ دردهانش مے گذارد و ڪمے هم به من تعارف مے ڪند. لبخند مے زنم _ نه ممنون! تلخ دوست ندارم! همھ منتظر آمدن استاد سرجایمان نشسته ایم. بعد ازچند دقیقه چند تقھ به در مے خورد و همان مردے ڪھ درخیابان مرا راهنمایے ڪرد ، وارد ڪلاس می شود. بدون عینڪ دودے یڪ چهره ے معمولے دارد. باسر بھ همه سلام مے ڪند و روے صندلے اش مےنشیند. یاد فڪر ڪودڪانه ام درخیابان مےافتم. _ همڪلاسے؟هه.استادمونن! گیتارش را از داخل ڪیفش بیرون مے آورد و خودش را معرفے مےڪند _ رستمے هستم.استاد فعلے شما.البته میتونید محمد هم صدام ڪنید، مثل اینڪھ قراره درهفته سھ جلسه در خدمتتون باشم. نگاهے ڪلے به جمع میندازد و میگوید: بنظر میرسه خیلے هم ازلحاظ سنے باشما اختلاف ندارم. حرفش ڪه تمام مے شود. یڪے یڪے اسم و سن هنرجوها را میپرسد و یادداشت مے ڪند. به من ڪھ مے رسد لبخند عمیق و معنے دارے مے زند و میپرسد: و اسم شما؟ ازنگاه مستقیم و نافذش فرار مے ڪنم، به زمین خیره مے شوم و جواب مے دهم: محیا...محیا ایران منش هستم، هجده سالمھ. یڪ تا از ابروهاے مشڪے و خوش فرمش را بالا مے دهد و میگوید: و ڪوچیڪ ترین عضو این ڪلاس.خیلی خوبھ. نمیدانم چرا لحن صحبتش را دوست ندارم. باهمھ گرم مے گیرد و براے همه نیشش را باز مے ڪند. میان دختران هنرجو، من ساده ترین تیپ را داشتم. درارتباط با آقاے رستمی ازهمان اول راحت بودند و حتے چند نفر آخر ڪلاس براے خداحافظے به او دست دادند! ڪمے احساس خفگے مے ڪردم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ شڪ داشتم مسیری ڪه مےروم اشتباه است یانه. ته دلم مےلرزید، اما من مثل اسبے سرڪش با وجدان و لڪه هاے سفید و امید دلم به راحتے مے جنگیدم. احساس خوب ڪلاس تنها زمانے بود ڪھ رستمے گیتار مے زد و هم زمان شعر مے خواند! ناخن انگشت ڪوچش بلند بود و این حالم راحسابے بد مے ڪرد! گیتارم را هر بار به مهسا مے دادم تا باخودش به خانه ببرد و خودم باوسایل خطاطے به خانھ مے رفتم. یڪ چادرملے خریدم و به جاے چادر ساده و سنتی سر ڪردم. دیگر ساق دست برایم معنا و مفهومے نداشت. بندهاے رنگے خریدم و به ڪتونے ام مےبستم. به ناخن هاے بلندم برق ناخن مے زدم و ساعت هاے بزرگ به مچ دستم مے بستم. مادرم هر بار بادیدن یڪ چیز جدید در پوشش و چهره ام، عصبے مے شد و سوال هاے پے در پے اش را برایم ردیف مے ڪرد. اما من باحماقت محض پیش مے رفتم و روے خواسته ام پافشارے مے ڪردم. زمان ڪمڪ ڪرد تا جرئت پیدا ڪنم ڪه با آرایش ڪامل ولے نسبتا ملایم به خانه بروم و این براے خانواده ے من نهایت آبروریزی بود. جلسه اول تا دهم به خوبے پیش رفت و من هم درطول سه هفته خنده هایم بوے آزادے گرفت و تا شڪستن بعضے مرزها پیش رفتم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍ شبتون پر ستـ🌟ـاره ‍📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت 86 ‍ ‍ کمی به طرفش خم شد و سرش را بوسید.صدای حاج خانم
‍ شبتون مملو از شـ🌙ـادی ‍📚 رمان قسمت 87 ‍‍ دختر عزیزتر از جونم. عشق زندگی من.تنها دلیل زندگی من.می دونم الان که این نامه رو بخونی قبلش حاج علی خیلی چیزا رو به تو گفته.پس دیگه تکرارش فایده نداره.فاخته قشنگم....می دونی چرا اسمت رو فاخته گذاشتم چون مثل پرنده قشنگی به اسم فاخته آوای غمناکی داشت ورودت.برای من نه! اشتباه نکن..تو برای من تنها دلیل زندگی و تحمل سختی شدی...برای خودت که می دونستم پا به این دنیا گذاشتی اما روی خوشبختی رو نمی بینی...تمام زندگیم تو بودی ...هر چقدر کار کردم تا تو بهتر زندگی کنی نشد...با وجود پدری که هیچ بهره ای از غیرت و خصلت پدری نداشت ،رسوندن تو به جایی، مثل نوری در تاریکی بود.مخصوصا که مهر پدری هم نداشتی .بعد از چهارده سال وقتی مادر شدم و سهمم از مادرش شدن کلی تحقیر و کتک و کفر نعمت بود،با خودم عهد بستم تا وقتی زنده باشم برای نجات تو از این جهنم هر کاری بکنم.روزش رسید....وقتی حاج علی رو دیدم ....خیلی با خودم کلنجار رفتم.. اون یکبار به من پشت کرده بود اما هیچوقت نفرینش نکردم. همیشه برای عاقبت بخیر شدنش دعا کردم اما دیدنش بیشتر کمرم رو شکست .من کجا بودم و اون کجا....خیلی وقت بود دیگه زندگی با منوچهر برام به تنگنا رسیده بود.دیگه داشتم در کنارش خفه میشدم.یه شکنجه سی ساله بس بود برای من....حقم نبود اما راضی شدم به رضای خدا.پیشنهاد حاج علی رو قبول کردم ..که مسعود بیاد بیرون و بره پیش پدرش ...تو رو هم می سپردم به یه امین و معتمد.خودم هم میرم یه گوشه ای .خدای بالا سرم گواهه اگر ذره ای به بد بودن حاج علی شک می کردم هیچوقت از دل و جونم تو رو جدا نمی کردم.من برای خوشبختی و لبخند تو حاضرم جون هم بدم...حلالم کن دختر قشنگم از اینکه شاید رنجیده باشی از من.اما برگشت مسعود تو اون خونه با وجود دختر تو اون خونه خطر بزرگی بود.خیلی سخته بگم که ذره ای به اون مثلا برادر و دوستای بدتر از خودش اعتماد ندارم.دیگه جای تو تو اون خونه نبود.امکان نداشت فریده دیگه ای پرورش می دادم...ببخش غنچه گل سرخ من ......امیدوارم وقتی این نامه رو بخونی..لبهات پر از خنده و تنت سالم و زندگیت پر از خوشی باشه.برای من همین بس که هر از گاهی منو لا به لای خوشیهات به یاد بیاری. خیلی خیلی خیلی دوست دارم خداحافظ گل من" اشکهایش روی برگه میریخت. پر از شادی بود از این همه مهر،سرشار از غم و ناراحتی بود از دوری او هق هق بلند گریه اش نیما را دوباره سراسیمه به اتاق کشید.خط آخر نامه اش بیشتر دلش را می سوزاند...نه لبش می خندید ،نه تنش سالم بود و نه قرار بود آینده ای را ببیند.نیما محکم در آغشوش گرفت.با گریه داد زد -مامان هیچکدوم از اون چیزایی که برام دعا کردی ..نمی شه..هیچ کدومش .. نامه را از دستش کشید و کناری انداخت.غرق در بوسه های پر از مهر نیما قلب دردناک و تن رنجورش را به نوازشهای نیما سپرد، شاید کمی از زخمهای دلش التیام یابد. آرام در ماشین نشست.باد صبحگاهی لرز بر اندام لاغرش انداخت.هوای سرد عید در شمال دیدنی بود درختان باران خورده.صدای شرشر باران تا صبح همراه با فاخته شب زنده داری کردند.پتو را روی پاهایش انداخت.نیما که پشت فرمان نشست با لبخندی خوب بودن حالش را اعلام کرد.داشتند به ساحل می رفتند.باید دریا را می دید.مگر میشد اینهمه راه آمد و بی تفاوت از دیدن دریا گذشت. دیدن دریا آنهم طوفانی حال و هوای خودش را داشت.به یک تفریحگاه نزدیک ویلا رفتند و ماشین را با خودشان داخل بردند.از ماشین که پیاده شد قطرات ریز باران روی صورتش نشست.نیما هم پیاده شد و کلاه کاپشنش را روی سرش انداخت.جلوی فاخته آمد.کلاه کاپشن فاخته را هم روی سرش گذاشت.هر روز انگار رسم شده بود ،یک کدامشان روزه سکوت بگیرند.پتو را برداشت و دست سرد فاخته را گرفت. خیلی آرام پرسید -سردت نیست او هم در جواب نه آرامی گفت.روی یک آلاچیق کوچک که لب ساحل بود نشستند.آرام نشست و به دریا چشم دوخت.پتویی روی پاهایش انداخته شد. از او تشکر کرد و دو باره به دریا چشم دوخت -خیلی قشنگه -اوهوم -می دونی اولین باره دریا رو میبینم.حق دارن مردم هر سال دلشون هوای شمال رو می کنه -این موقع سال سرده،تابستون خوبه به شانه نیما تکیه داد.نیما هم دستش را حلقه شانه های فاخته کرد -دوست داری تابستون هم می یایم -فکر نکنم دیگه بشه -همی چی امکان داره. فقط کافیه یه ذره مثبت فکر کنی -اگه تونستیم می یایم...نیما! ادامه دارد... @dastanvpand
‍📚 رمان قسمت 88 ‍‍‍ جانم -به نظرت بر گردیم دکتر بهمون چی میگه -نمی دونم عزیزم -کاش انقدر فرصت داشتم تا همه جای ایرانو می دیدم -اونم میشه...چرا که نه! -یه خواهشی کنم نیما -تو جون بخواه -دوست دارم..دوست دارم تو خونمون زندگی کنیم حتی شده یه ماه -هر چی تو بخوای تکیه اش را از نیما برداشت و به چشمان ترش نگاه کرد -حتی شده یه ماه ،می خوام خوشبخت ترین زن باشم.باید بزاری عادی باشم.خودم می خوام غذا درست کنم...چای دم کنم ...می خوام زن خونت باشم. اشک ،چشمان نیمایش را شفاف کرده بود -مگه الان نیستی....الانم زن خونه ای دیگه سرش را پایین انداخت -اینجوری نه....تو مواظب من باشی.... دوباره او را به سمت خود کشید و در آغوش گرفت -زندگی همینه عزیزم...بالا و پایین زیاد داره...غصه زیاد بخوری بیشتر بهت گیر میده....تا منو داری غمگین نباش.تو ملکه خونه منی....یه ملکه اخمو که بازم از دیروز باهام حرف نمی زنه -غصه نداشتنت...آه نیما!دوست ندارم ازت جدا شم ،دست خودم نیست. -تو قرار نیست جایی بری قشنگم....پیش خودمی تا ابد وقتی اینجوری هستی نمی دونی چه عذابی می دی بهم -من ،تشنمه فاخته را از خود جدا کرد. -همینجا بشین الان با آب و چایی بر می گردم. کلاهش را روی سرش گذاشت و از تخت پایین رفت.نیما که دور و دور تر شد.او هم آرام از تخت پایین آمد.بیخیال پوشیدن کفش روی شنهای خیس قدم گذاشت.پاهایش در شن فرو رفت.حس غریبی، به او نوید رها شدن می داد.پاچه های شلوارش خیس و ماسه به آن چسبیده بود.زیر باران اندک ساحل به سمت دریا حرکت کرد.کاش دریا او را با خود می برد .کاش یک دفعه از این همه غصه خلاص میشد.تنش را دریا می بلعید و به یکباره چشم از نیما می بست.نه اینگونه ذره ذره و با زجر.هر چه نیما بیشتر محبت می کرد ،احساس می کرد به زمان رفتن نزدیک تر است.دوباره به دریا نزدیک شد.آب سرد دریا به روی پاهایش آمد.هوا سرد بود اما از دل او سرد تر،نه!کمی بیشتر جلو رفت و فریاد زد -ببینم تو مهمون نمی خوای !!!!! اشکهایش را باران شست.کمی داشت احساس سرما می کرد.. باز هم کمی جلوتر رفت...آب با شدت به پاهایش خورد.تا زانوانش خیس شد.صدای فریادی آمد ...دستانش را زیر باران باز کرد... -فاخته!!! فریاد زد -منو با خودت ببر....من دوست دارم همین الان بمیرم یا نه ،این درد رو از تن بشور و ببر دستی کمرش را گرفت -دیوونه شدی به عقب کشیده شد.جیغ کشید.با پاهایش کمی مانع شد .فریاد زد -نیما ..ولم کن..می خوام زیر بارون باشم...ولم کن با عصبانیت ولش کرد.چند نفری ایستادند و نگاه کردند -منظورت از این کارا چیه هان...می خوای منو دق بدی متعجب اشکهایش را با آستین کاپشنش پاک کرد -نه !من!من فقط دوست دارم زیر بارون باشم اخمهایش بیشتر شد -راه بیافت بریم...دیگه واقعا نمی دونم باید چی کار کنم دستپاچه دستهای نیما را گرفت.چشمش به سینی چای واژگون شده افتاد.دوباره نیما را نگاه گرد.ناراحت شده بود و اخمهایش در هم بود.اشکهایش دوباره آمد.به نیما لبخند زد و بلند گفت -دوست دارم اخمهای گره خورده اش باز و از تعجب بالا پرید -هیس...حالا چرا داد می زنی به مو های خیس شده اش زیر باران نگاه کرد و صدایش را بلند تر کرد -دوست دارم ...دوست دارم.. دستانش را محکم کشید .به سمت نیما کشیده شد -چی کار داری می کنی فاخته دوباره لبخند زد.روسری اش خیس بود -شاید دیگه وقت نکنم. می خوام فریاد بزنم همه بدونن دوست دارم...دوست دارم... دستانش را از نیما باز کرد.صورتش را به آسمان کرد،شاید باران غمهایش را بشوید -میشنوی خدا!من دوسش دارم...ولی باید بیام پیش تو!!نمیشه یه کم دیگه بیشتر وقت بدی. نمیشه فعلا اسم منو خط بزنی صدای ناله گریه مانند نیما آمد چشمانش را باز کرد -فاخته!!!جون نیما نکن...بیا بریم به نیما نگاه کرد...وای خدایا!!نیمایش اشک میریخت...آن زنی که مردش در کنارش نخندد ،پس به چه دردی می خورد -شاید صدام و شنید اینجا خدا!!!هان...شاید دلش برای من بسوزه. ..شاید اگه ببینه چقدر دوست دارم شاید دلش برای من رحم بیاد دوباره با بغض صدایش زد -فاخته...نکن عزیزم دستان فاخته را گرفت -بیا بریم ملتمسانه دستش را کشید -یه کم دیگه بمونیم نیما مردم دور شان جمع شده بودند و در گوشی صحبت می کردند. همه نگاهشان می کردند و فاخته دیوانه وار در حال خودش زیر باران به عشق نیما اعتراف می کرد.اینبار با عصبانیت دستش را کشید. ادامه دارد... @dastanvpand
‍ ‍📚 رمان قسمت89 ‍ -بیا بریم...راه بیوفت دستش را دور شانه اش انداخت و او را با خودش برد .با گریه همراهش از دریا دور شد با پا محکم به در زد. در را حاج خانوم باز کرد و با دو موش آب کشیده رو برو شد.نیما که فاخته را بغل زده بود و به محض باز شدن در سریع به سمت پله ها رفت و وارد اتاق شد.باز هم با پا در را بست و روی زمین کنار بخاری نشست.شعله بخاری را زیاد کرد.نفس نفس می زد.در اتاق باز شد.تا مادرش را دید با صدایی گرفته رو به مادر کرد -مامان..بیزحمت از اون ساک لباس بیار.همه چی بیار روسری را از سرش کند و تند و تند لباسهای خیس را از تن فاخته در می آورد. نمی دانست باید از او ناراحت باشد و یا آشفتگی اش را درک کند.مثل مجسمه زل زده بود به نیما.او هم هنوز نفس نفس می زد و تند تند لباسهای فاخته را در می آورد. خودش هم خیس آب بود اما اهمیت نداد.لباس هایی را که مادرش گذاشته بود برداشت و یکی یکی تنش کرد.اشک مادر هم با دیدن فاخته در آمده بود.لباسهارا تنش کرد اما فاخته هنوز همینطور بی جان نیما را نگاه میکرد. از همانجا بلند داد زد -مامان حاج خانم که انگار هنوز پشت در بود آهسته در را باز کرد.نیما دست دور فاخته انداخت و آرام بلند ش کرد .نگاهی به مادرش انداخت که منتظر حرف او دم در ایستاده بود -اون شسوارو می یاری بی زحمت سرش را تکان داد و خواست برود که نیما دوباره صدایش زد -مامان حاج خانم دوباره برگشت -بعدشم بیزحمت به چیز داغ می یاری فاخته بخوره اینبار با اشک و آه سرش را تکان داد و رفت.حوله فاخته را برداشت و تا آمدن مادرش روی سرش انداخت.فاخته اما همینطور آرام نشسته بود.دو دست سردش را روی صورت فاخته گذاشت و به چشمان بی روحش خیره ماند -خوبی....بهت گفتم نامه رو نخون. ...ببین دوباره به چه حالی افتادی... اگه سرما بخوری چی دلش می خواست هیچ چیز نگوید و فقط نگاهش کند.دوباره بغضش گرفت.با اینکه از کارش ناراحت بود اما به رویش نمی زد...چرا...چون مریض بود...چون قرار بود بمیرد ملاحظه اش می کرد.این حس دردآور سربار بودن برای نیما، از خود سرطان کشنده تر بود. کاپشنش را در آورد و دستی به مو های خیسش کشید نمدار بود و حالت موهایش بیشتر شده بود.مادرش در زد و سشوار را به نیما داد -شانسی امروز سوپ درست کردم،الان می یارم مادر بیحال تشکر کردل -دستت درد نکنه مامان در را بست و سشوار را روشن کرد کار خشک کردن موهایش هم تمام شد.آرام درازش کرد و پتو را رویش کشید. -دراز بکش تا برگردم نگاهی به صورت رنگ پریده اش انداخت و از اتاق بیرون رفت.در را بست و از پله ها پایین رفت.داشت از خانه بیرون می رفت صدای مادرش را شنید -سوپ رو کشیدم مادر نگاه غمگینش را به مادر داد -خودت زحمتش رو بکش،ببخشید سریع بیرون رفت و در را بست.وارد حیاط شد.هنوز هم باران نم نم می بارید.کاش می توانست با تمام بغض دردناک گلویش، مثل فاخته فریاد بزند،به زانو بیافتد و به خدا التماس کند فاخته را از او نگیرد.نفس عمیق کشید تا اشکش را مهار کند اما نشد.در دلش اندوه، زیادی تلمبار شده بود.باران از موهایش روی صورتش روان میشد. لباسش از خیسی به تنش چسبیده بود.آرام قدم بر می داشت تا به ماشینش برسد .به ماشین که رسید توان سوار شدن نداشت.دستش را به سقف ماشین زد.دستی روی شانه اش اش نشست. به سرعت برگشت و با قیافه آرام پدرش رو به رو شد. دلش گریه می خواست، چه می شد مگر.اصلا هر چه می خواهند بگویند.چرت گفته اند که مرد گریه نمی کند،وقتی کوه غصه باشی ،اشکهای مرد بیشتر از زنها روان است.در مانده و نا توان در حالیکه آرام اشک میریخت به پدرش نگاه کرد -آقا جون سرش که روی شانه های پدر گذاشته شد.شانه هایش از گریه لرزید.آنروز طاقت از دست داده بود -عیب نداره باباجان..گریه کن تا سبک بشی..خیلی سخته ولی باید خودت مرهم خودت بشی... فاخته دیگه خودش رو باخته....ازش توقع قوی بودن نداشته باش...اگه تو رو هم اینقدر در مونده ببینه ...از این هم که هست بدتر میشه سرش را از شانه پدر برداشت.حتی توان حرف زدن برایش نگذاشت بود بغض لعنتی -ولی اینطوری دووم نمی یاره بابا. ..دووم نمی یاره...زیادی ناامید و افسرده ست دوباره گریه اش گرفت و کنار ماشینش سر خورد و روی زمین نشست.سرش را بین دستانش گرفت و گریست.پدر کنارش زانو زد و دست روی شانه اش گذاشت. ادامه دارد... @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸
هیچ نقطه از دنـــــــیا زیـــــــبا و آرامـــــــتـــــر از قلبی که خالی از کینه باشد، نیست ....... روزگارتون بی کینه شبتون درپناه حق @dastanvpand
صبحانه ام، یک فنجان ، چای بهارنارنج است کمی از تو! وقتی ، رسم عاشقیت همین ، صبح بخیر های دور و نزدیک است...!شب بخیر صیح بخیر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩 لینک قسمت هیجدهم https://eitaa.com/Dastanvpand/14937 «یه ربع بعد رسیدیم خونه و ماشینرو همون جلو در پارک کردیم و آروم رفتیم خونه. ساعت تقریباً نزدیک شیش صبح بود که گرفتیم خوابیدیم. چشمم تازه گرم شده بود که مادرم بیدارم کرد. ساعت ده صبح بود. بلند شدم و یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم و رفتم پایین. پدر و مادر و عموم تو تراسِ جلو حیاط، سر میز صبحانه بودن. سلام کردم و رفتم نشستم که پدرم گفت» - دیشب کجا بودین؟ «هنوز پدرم ناراحت بود! آروم گفتم» - رفته بودیم سراغ دخترعمه. «یه مرتبه چایی جست تو کلوی عموم و شروع کرد به سرفه کردن! زود بلند شدم چند تا زدم پشتش که پدرم گفت» - رفتین سراغ همون که هنرپیشه شده؟! «سرم تکون دادم که گفت» - برای چی؟! «جریان رو آروم براشون گفتم. ساکت گوش کردن. منم گذاشنم یه خرده بگذره. چاییم رو آروم خوردم و بعدش گفتم.» - یه چیز دیگهم هس! پدرم- چی؟! - مربوط میشه بهعموم! «عموم نگاهم کرد و گفت» - بگو عمو جون! - مانی! عموم- مانی چی عمو؟ - عاشق شده! «این دفعه هردو سرفهشون گرفت! مادرم داشت آروم میخندید که پدرم گفت» - عاشق کی؟! - ترمه! عموم- همون دختره؟! - عموجون اون دختره شما و پدرم رو دایی خودش میدونه! «یه مرتبه عموم داد زد و گفت» - داییش؟! «بعد انگار خودش متوجه شد و دوباره آروم گفت» - ولی آخه! - میدونم عمو جون امّا اونکه گناهی نداره! اون تازه یه سال دو ساله که فهمیده دخترِعمه نیس! تا حالا فکر میکرده که شما و پدر؛ دایی هاش هستین و فعلاً با مادرش اختلاف دارین! پدرم- چند سالهشه این دختر؟! - حدوداً سه چهار سال از ماها کوچیکتره! پدرم- چطوره نفهمیده که اون از نظر سنّی نمیتونه دختر اون خانم باشه؟! - اون خانم؟! عمه رو میگین؟! «پدرم با بیحوصلگی گفت» - آره! همون! - نمیدونم امّا بهعمه نمیخوره که از شما خیلی بزرگتر باشه! یعنی خیلی خوب مونده! عموم- سیزده چهارده سال از ماها بزرگتره! - در هر صورت مسائل شما ربطی بهترمه یا مانی نداره عموجون! هرچیزی که بین شما و عمه گذشته، هم مال قدیم بوده و هم مربوط بهخودتون! «یه خرده از چاییم خوردم و دوباره گفتم» - به نظر من ترمه دختر خوبی اومد! هم خوب هم قشنگ و خانم! متأسفانه وقتی این جریان رو فهمیده، روحیهش خراب شده! در این مورد هیچ گناهیم نداشته! عموم- آخه چه جوری میشه عموجون؟! ما با مادرش سالیان ساله که قهریم! حالا دخترش بیاد زن پسره من بشه؟! - عموجون قبل از تصمیمگیری بهتره برای یهبارم که شده ترمه رو ببینین! حتماً ازش خوشتون میآد! دختر خیلی خوبیه! گفتم که اون شما و پدر رو داییهای خودش میدونه! عموم- حالا اون پسره کجاس؟ - مانی؟! مگه خونه نبود؟! عموم- نه! هرچی از پایین صداش کردم جواب نداد! - صبح باهم برگشتیم خونه و رفت گرفت خوابید! عموم- فکر کردم اومده خونه ی شما! - نه عمومجون! حتماً نفهمیده شما صداش کردین! آخه نزدیک صبح بود که خوابیدیم! الآن میرم صداش میکنم! «از جام بلند شدم و رفتیم تو حیاط خونه ی مانی اینا و رفتم تو ساختمون و رفتم طبقه ی بالا تو اتاق مانی. سرش رو کرده بود زیر پتو و خوابیده بود و فقط یه خورده موهاش معلوم بود. دو سه بار صداش کردم امّا جواب نداد. رفتم جلو و پتو رو از روش زدم کنار که دیدم زیر پتو چندتا متکاس و یه ماهوتپاککنم بالا متکاهاس! یه خرده از ماهوت پاککن رو از زیر پتو گذاشته بود بیرون که شبیه موهاش باشه! همونجا گرفتم نشستم! اگه عمو میفهمید بازم داد و فریادش هوا میرفت! همیشه وقتی مانی از این کارا میکرد، عمو شروع می کرد بهدعوا کردن! حالا که جریان ترمه رو بهش گفته بودم که دیگه واویلا! تلفن رو ورداشتم . زنگ زدن به موبایلش. چند تا زنگ خورد تا جواب داد» - مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد. لطفاً شماره گیری نفرمائید. «بعد موبایل قطع شد. فکر کردم که خطآ خرابه. دوباره گرفتم که همون خانمه دوباره گفت» - مشترک محترم در دسترس نمیباشد. لطفاً بعداً شمارهگیری... ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 «یه دفعه موبایل قطع شد. تلفن رو گذاشتم سر جاش امّا یه مرتبه تازه حواسم جمع شد! این صدای ضبط شده هر دفعه یه چیزی بهم گفت! یه بار گفت مشترک مورد نظر، یه بار گفت مشترک محترم! یه باز گفت لطفاً شمارهگیری نفرمائید، یه بار گفت لطفاً بعداً شمارهگیری کنید! زود تلفن رو ور داشتم و دوباره بهش زنگ زدم و بازم همون صدا گفت» - مشترک مورد نظر. «دیگه نذاشتم حرف بزنه و گفتم» - من پسرعموی مانیم! بهش بگین کار مهمّی پیش اومده! «تا اینو گفتم که هموم صدای ضبطشده گفت» - سلام هامونخان! - سلام از بندهس خانم! لطفاً گوشی رو بدین بهمانی! «همون صدا با خنده گفت» - چشم! ببخشین! - خواهش میکنم! «یه لحظه بعد صدای مانی اومد» - الو! هامون! چیشده؟! - زهرمار! خجالت نمیکشی؟! مانی- برای چی؟! - معلوم هس کجایی؟! مانی- همین الآن تو رختخوابمم! - غلط کردی! من الآن تو اتاقتم! مانی- اونجا چیکار میکنی؟! - میدونی ساعت چنده؟! مانی- چنده؟! - ده صبح! مانی- اِی وای خواب موندم! - این صدای کی بود؟! مانی- شبکه بود دیگه! - کور شده شبکه هر دفعه یه چیزی بهآدم میگه؟ بعدشم سلام و علیکم با آدم میکنه؟! مانی- خب منشی داره دیگه! - منشی موبایلتو اسم منم میدونه؟! مانی- حالا که وقت انتقاد بهشبکه ی مخابرات و این چیزا نیس که! بگو ببینم چی شده؟! - جریان رو به عمو گفتم! میخواد باهات حرف بزنه! ولی الآن میرم و دستش رو میگیرم و میآرم تو اتاقت تا آدم بشی! بذار بیاد این متکّاها و ماهوتپاککن رو ببینه اون وقت ببینم اجازه میده که تو زن بگیری؟! خجالت نمیکشی واقعاً؟! تو همین دیشب تصمیم به ازدواج گرفتی! نذاشتی حداقل چند ساعت از بگذره! مانی- غلط کردم هامون جون! چیز خوردم! به خدا شیطون گولم زد! - شیطون گولت زد؟! اصلاً شیطون بیچاره حریف تو میشه؟! حداقل میذاشتی چند ساعت بگذره! مانی- به جون تو چند ساعت گذشته بود! - گمشو! جون منم هی قسم میخوره! مانی- حالا چیکار نم هامون جون؟! - از من میپرسی؟! من اصلاً بَلَدم از این کارا بکنم که بعدش بلد باشم ماستمالیش کنم؟! مانی- راستم میگیآ! ببین! بابا که بالا نیومده؟ - فکر نکنم! مانی- خب هامون جونم، الهی قربون تو پسر عمومی خوشقیافه و خوش هیکلم برم! اگه برات زحمت نیس، اون آثار جرم رو از بین ببر! - آثار جرم چیه؟! مانی- همون متکاها و ماهوتپاککن دیگه! - خب! خودت چیکار میکنی؟ مانی- خب میآم خونه دیگه! - الآن کجایی؟! مانی - چسبیدم به تو! - چی؟! مانی - فقط یه دیوار بینمون فاصله انداخته! - خف نشی پسر ! بدو بیا. مانی - اومدم اومدم ! بای بای! - به اینا چی بگم؟! مانی - هیچی نگو فقط بگو بالا نبود! (( تلفن رو قطع کردم و بعد روی رختخوابش رو تمیز کردم و اومدم پایین رفتم توی حیاط خودمون و به عموم گفتم )) - تو اتاقش نبود عمو ! عموم - یعنی چی ؟! پس کجاست؟ - نمیدونم. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 عموم - من میدونم کجاس! حتما رفته دنبال پدر سوختگی ش! (( مادرم که همیشه از مانی دفاع میکرد زود گفت )) - خان عمو شما همیشه به این بچه بدبینین! عموم - زن داداش هنوز اینو نشناختین! اگه بچه منه ! من میدونم چه جونوریه! (( زری خانوم کارگرمون که داشت برامون چایی می اورد تا اینو شنید گفت )) - نگین تو رو خدا خان عمو! مانی گله! عموم - این پدر سگ همه شما رو گول زده! من فقط اینو میشناسم ! حالا بشینین و صبر کنین تا بیاد و بعد قضیه رو معلوم کنید که کجا بوده! مادرم - حالا شما چایی تون رو میل کنین! هر جا باشه الان دیگه پیداش میشه! (( تا عموم چایی ش رو برداشت که بخورده یهو مانی کلید در رو انداخت و در رو باز کرد و اومد تو! تو دستش یک کیسه نایلون بود ! از همون دور داشتیم نگاهش میکردیم که داد زد و گفت : - صبحونه که نخوردین؟! رفتم نون تازه خریدم! (( تا اینو گفت مادرم یه نگاه به عموم کرد و گفت )) - دیدین حالا خان عمو؟! بچه م مرد شده دیگه! حالا باید واقعا براش به فکر زن گرفتن باشیم! (( داشتم همینطور نگاهش میکردم! داشت همینطور که از در حیاط میومد جلو! به باغچه و درختها نگاه کرد و گفت )) - ادم وقتی صبح زود بلند میشه چه حال خوبی داره! هامون تو هم از این به بعد صبحا زودتر بلند شو و ببین چه حالی داره! ببین چه کیفی داره! ادم احساس زنده بودن میکنه! چیه همش گرفتی خوابیدی؟ (( یه نگاه بهش کردم و گفتم )) - چشم! (( بعدش اومد جلو و به همه سلام کرد و گفت )) - چه خبر بود دکون نونوایی! غلغله! (( بعد کیسه نایلون رو که توش چند تا نون بربری تیکه تیکه شده بود رو داد دست من و گفت )) - همونجا دادم با چاقو تیکه تیکه اش کردن که راحت تر بزارینش تو فریز! (( بعدش یه چشمک به من زد ! کیسه رو از دستش گرفتم که زری خانوم گفت )) - پیر شی الهی! دستت درد نکنه! دیگه وقت زن گرفتنته مادر! (( تا زری خانوم اینو گفت ! مانی سرش رو انداخت پایین و با خجالت گفت )) - زیر سایه بزرگتر ایشالا! (( کیسه رو بردم و دادم به زری خانوم . اونم گرفت و رفت طرف ساختمون. منم دنبالش رفتم ! چند قدم که رفتم انگار دستش خورد به نون ها! برگشت که یه چیزی بگه که بهش اشاره کردم و گفتم )) - نون ها سرد میشه زری خانوم ! بیا که حسابی گرسنمه! (( زود با خودم بردمش تو ساختمون که اروم بهم گفت )) - مادر اینا که انگار همین الان از تو فریز در اومده! - هیچی نگو زری خانوم ! این نون مدلشه ! نونوایی میزارتش توی فریز که وقتی نونشون تموم میشه بدن دست مردم کارشون راه بیافته! - وا! خاک بر سرم! دیگه باید از نونوایی هم نون فریز شده بخریم؟! - حالا جلو عمو اینا نگو! بفهمن به مانی توپ و تشر میزنن! زری خانوم - من غلط بکنم! الان همچین گرمشون میکنم که انگار تازه از تنور درشون اوردن! - دست شما درد نکنه! (( زری خانوم رفت طرف اشپزخونه و منم برگشتم سمت حیاط و روی تخت بغل مانی نشستم . پدرم یه خنده ای کرد و به مانی گفت )) - چه خبر عمو جون؟ (( مانی یه اهی کشید و گفت )) - هیچی نیست عمو جون ! یه زندگی یکنواخت که دیگه خبری توش نیس! نه تفریحی نه سرگرمی یی نه تغییری نه تحولی ! هیچی! از صبح که ادم از خواب پا میشه یه تکراره! دیگه کم کم از بس با این هامون حرف زدم و نشست و برخاست کردم! دارم حالت افسردگی روحی پیدا میکنم! این هامون م مثل ماست میمونه! صد تا جمله باید بهش بگی تا یه جمله جوابت رو بده! به جون شما عمو جون از تنهایی داره این دلم میترکه! نه همصحبتی نه دوستی نه تنوعی! (( اینا رو گفت و سرشو انداخت پایین که پدرم گفت )) - اینا درست میشه عمو جون! به وقتش همه چی درست میشه! مانی - اخه کی عمو جون؟! به جون این هامون دلم میخواد برم یه جایی که هیچکس نباشه ! اینقد فریاد بزنم! اینقد فریاد بزنم! مادر - اخه چرا؟! مانی - خسته شدم از این تنهایی عزیز! دیگه داره موهام سفید میشه! حالا من به درک ! این طفلک هامون رو بگو! این دیگه داره کچل میشه ! پس فردا که خواستیم بریم براش خواستگاری باید موهای ماهوت پاک کن رو بکاریم رو سرش که عروس (( تو )) نزنه ! اصلا حالت فریزری پیدا کرده! (( برگشتم یه نگاه بهش کردم که گفت )) - نگاهش رو ببین ! عین مرده ته قبرستون! سرد ! کسل! بی روح! بی احساس! بلاتکلیف!بابا اخه به فکر باشین! نا سلامتی شما بزرگترای مائین! (( پدرم برگشت یه نگاهی به من کرد و گفت )) - نکنه اون حرفا رو تو برای خودت میگفتی؟! - نه به خدا! مانی - چرا حیا میکنی هامون؟! بگو که زن میخوای! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💢 می گویند تیمور لنگ مادر زادی لنگ بود و یک پایش کوتاه تر از دیگری بود. 🥶 @Dastanvpand ⛳️ یک روز همۀ سرداران لشکرش را گرد تپۀ پوشیده از برف که بر فراز تپه، یک درخت بلوط وجود داشت، جهت مشخص نمودن جانشینش جمع کرد. ♻️ سردارانش گرد تپه حلقه زده بودند. 🌳 تیمور گفت: همه تک تک به سمت درخت حرکت کنند و هرکس رد پایش یک خط راست باشه، جانشین من میشه. 👣 همه این کارو کردند و به درخت رسیدند، اما وقتی به رد پای بجا مانده روی برف پشت سرشون نگاه می کردند، همه دیدند درسته که به درخت رسیدند ولی همه زیگزاگی و کج و معوج. 🥶 @Dastanvpand 🔰 تا اینکه آخرین نفر خود تیمور لنگ به سمت درخت راه افتاد و در کمال تعجب با اینکه لنگ بود در یک خط راست به درخت رسید. ❔ به نظر شما چرا تیمور نتونست جانشین خود را در اون روز برفی انتخاب کند؟ ❓ ایراد سردارانش چه بود که نتونستند مثل تیمور در یک خط راست حرکت کنند و جانشینش شوند؟ ⚜ در قصۀ تیمور لنگ وقتی راوی علت را از خود تیمور جویا می شود، تیمور در پاسخ میگوید: هدف رسیدن به درخت بود، من هدف را نگاه می کردم و قدم برمیداشتم اما سپاهیانم پاهایشان را نگاه می کردند نه هدف را. 💎 تمرکز داشتن و هدف داشتن لازمه موفقیت است. 💎 ــــــ ــــــ ــــــ ــــــ ــــــ ــــــ ــــــ ــــــ 📮 زیبــا تـریــن و جـدیــدتـریــن داستــ💟ـانــ هــا و مطـ💟ـالبــ آمـوزنـده را در این کانال بخوانید. 🥶 @Dastanvpand
چه خوبه که کلید باشیم نه قفل نوازش باشیم نه سیلی با هم بخندیم نه به هم راه باشیم نه سد درک کنیم نه ترک نمک لحظه ها باشیم نه نمک زخمها..... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩 - من زن میخوام؟ مانی - خب اره دیگه ! چه فرقی میکنه! چه تو زن بخوای چه من! عموم - اخه تو پسر ادم شدی که زن میخوای؟! مانی - مگه ندیدین صبح رفتم نون خریدم و اومدم؟! عموم -همین؟! با همین یه نون گرفتن تمومه؟ مانی - برم نفت بگیرم! (( من و مادرم و پدرم زدیم زیر خنده )) عموم - ببین بچه جون این فیتیله رو از گوشت در بیار که بری اون دختره رو بگیری ! مانی - کدوم دختره بابا جون؟ عموم - نمیدونم! همونکه هنرپیشه شده! (( بعد برگشت و به من نگاه کرد و گفت )) - اسمش چی بود؟ - ترمه عمو جون! عموم - اهان ترمه ! فکر این دختره رو از سرت بیرون کن! مانی - اخه دوستش دارم بابا جون! یه شب نمیبینمش حال خودمو نمیفهمم! عموم - مگه تو چند بار دیدیش؟ مانی - یه بار! عموم - خب ادم با یه بار دیدن عاشق میشه؟! مانی - اخه خودشو از جلو یه بار دیدم ولی فیلمشو پنج بار دیدم! پنج تا یک ساعت و نیم میشه چند بار؟! عموم - باز چرت و پرت بگو! مانی - اخه بابا جون مگه ترمه چه عیبشه؟ هم خوشگله ! هم خوش تیپه ! هم خوش هیکله! هم خانومه! هم تحصیلکرده ست! هم هنرمنده! هم فامیلمونه! اخرشم اگه نخواستیمش ! یه توپش رو میبریم دم بازار ردش میکنیم بره! عموم - اون فامیل ما نیس! مانی - خوب عصبانی نشین ! فامیلیش رو خط میزنیم! عموم - اون به درد تو نمیخوره! مانی - ولی من اونو دوست دارم و به غیر از اون هیچکی رو نمیخوام! اصلا عاشقش شدم! جونم به جونش بسته ست ! اصلا هر نفسی که میدم پایین ! میاد بالا میگه ترمه ! اصلا سری از هم سوائیم ! خلاصه یا اون یا هیچکی ! اگه ترمه رو برام نگیری ازین شهر میرم! میرم یه جای دور که دست هیچکس بهم نرسه ! میرم و تا اخر عمر با یادش زندگی میکنم! حالا چی میگین شما؟! عموم - اون به درد تو نمیخوره! مانی - پس خوب منو نگاه کنین که اخرین باره منو میبینین! این صبحونم رو بخورم رفته م! اصلا زندگی بدون ترمه برام معنی نداره! اصلا صبحونه هم نمیخورم! همینطوری گرسنه میرم! عموم - من خودم یه دختر خوب و خانوم و خوشگل برات در نظر گرفتم! حالا صبحونت رو بخور تا بهت بگم! (( مانی یه لبخند زد و گفت )) - منو کفن کردی راست میگی باباجون؟! عموم - اره! مانی - چشم - الان تند صبحونه م رو میخورم! (( مادر و پدرم زدن زیر خنده! برگشتم یه نگاه بهش کردم که داد زد و گفت ـ)) - زری خانوم ! صبحونه رو بیار دیگه! (( از زیر میز محکم با پام زدم به ساق پاش که داد زد و گفت )) - اخ چرا میزنی؟! - تو مگه دیشب به من نگفتی با عمو صحبت کنم؟! مانی - چرا! - مگه تو نگفتی فقط ترمه رو میخوای؟! مانی - چرا! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓