🌸🍃🌸🍃
جوانی می گوید: با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت.
از هم جداشدیم.
شب به تخت خوابم رفتم.
به خدا قسم اندوه قلب و عقلم را فرا گرفته بود...
مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم. چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم...
روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را جلو در دانشگاه در آوردم و پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم.
در آن نوشتم:
شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است.
آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟
به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست...
پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی
ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام دادهام.
وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم.
اشک از چشمانم سرازیر شد...
یک روز پدرتان از این دنیا می رود ... قبل از این که او را از دست دهید به او نزدیک شوید...
اگر هم از دنیا رفته است یادش را گرامی دارید
و بر او رحمت و درود بفرستید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟زنی حامله نمی شد، شوهرش با او شرط کرد که اگر تا سال آینده بچه ای برای من به دنیا نیاوری طلاقت می دهم، زن نیز بسیار ناراحت شد و گفتار شوهر را به مادرش گفت؛ مادر گفت «غصه نخور خدا کریمه، روزی مرد تصمیم گرفت به مسافرت بازرگانی برود و به زن گفت تا مدتی طولانی برنمی گردد
دختر، مادرش را از تصمیم شوهر مطلع کرد مادر به دخترش گفت : روزی که شوهرت عازم سفر شد، به او بگو که حامله ای، بقیه اش با من …
اعلام خبر بارداری به شوهر
دختر به گفته مادرش عمل کرد و در موقع حرکت شوهر خبر حاملگی اش را به او داد، مرد بسیار خوشحال شد و به او سفارش کرد که مواظب خودش و بچه اش باشد مادر دختر هر روز چیز جدیدی به دخترش می آموخت؛
مثلاً می گفت : مانند زنان حامله بگو ویار دارم، روی شکمت پارچه ببند تا روز به روز بزرگ تر جلوه کند و همه خیال کنند تو حامله ای🤰
دختر نصایح مادر را به کار می گرفت و طوری وانمود می کرد که همه حاملگی اش را باور کردند🤰 پس ار 9 ماه، مادر دختر، آدمکی از خمیر درست کرد و در کاچو قرار داد و دخترش را در رختخواب زایمان بخواباند و به اقوام و خویشان زایمان دخترش را اطلاع داد🤱
مادر مشغول کار شد، اما دختر با اضطراب و دلهره به مادر می گفت : مادر، بچه خمیره، مادر می گفت: غصه نخور خدات کریمه، 😉اتفاقا در این لحظه سگی به منزل وارد شد و از فرصت استفاده کرده و خمیر را برداشت و برد😨
دختر از داخل اتاق فریاد می زد، مادر، سگ بچه را برد، مادر می گفت : غصه نخور خدا کریمه، مادر نزد دخترش آمد و گفت : داد بزن و گریه کن و بگو بچه را سگ برد 🐶و من هم توی کوچه می دوم و همین حرف ها را با صدای بلند به مردم می رسانم.
دختر باز هم به حرف مادرش گوش داد. دختر در منزل و مادر دختر در کوچه داد و فریاد راه انداخته بودند و مردم را به کمک می طلبیدند، مردم همراه با زن جهت پیدا کردن بچه در کوچه می دویدند از قضا به کوچه ای رسیدند که خرابه ای در انتهای آن قرار داشت و از درون آن صدای گریه نوزادی به گوش می رسید👶
مردم به آن جا هجوم بردند و نوزادی را مشاهده کردند و به تصور این که همان بچه است، آن را برداشتند مادر دختر، بچه را در بغل گرفت و شتابان به منزل برد و به دخترش گفت : غصه نخور بچه خمیره ! دیدی خدا کریمه ؟😄
سپس بچه را شست و لباس پوشاند و در رختخواب خواباند و همه مردم حتی شوهر زن که از سفر برگشت فکر کردند این بچه متعلق به همین زن می باشد😍
🕊کاربرد این ضرب المثل💚
جمله بچه خمیره، خدات کریمه ! به عنوان ضرب المثل گفته می شود زمانی 👈که شخص در بحران مشکلات قرار می گیرد و برای حل آن ها راه چاره ای نمی بیند به عنوان تسلا و دلداری به او می گویند غصه نخور خدات کریمه، مگر قصه بچه خمیره خدات کریمه را فراموش کرده ای
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🔴نابینایی در شب، چراغ به دست و سبو بر دوش بر راهی می رفت.
یکی او را گفت: تو که چیزی نمی بینی چراغ به چه کارت می آید؟
گفت: چراغ از بهر کوردلان تاریک اندیش است تا به من تنه نزنند و سبوی مرا نشکنند.
@dastanvpand
─┅═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═┅─
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_بیست_چهار دیگه بغضم ترکیده بود و داشتم آروم اشک میریختم، بین گر
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_بیست_پنج
(امیر)
امروز باید با شیده حرف بزنم، باید بفهمم حرف فلور درست بوده یا نه، امتحان تموم شد البته فقط برا منو شیده، شیده اول از همه برگشو دادمنم با اینکه چنتا سؤال ننوشته بودم برگمو دادمو پشت سرش، رفتم بیرون، روی یکی از نیمکتهای محوطه نشست، فکر کنم منتظر فلور بود، رفتم سلام کردموباکمی فاصله کنارش نشستم.
من: امتحان چطور بود؟؟
شیده: من فرصت نکردم خیلی بخونم ولی درکل بدنبود خوب بود
من: تو نگی خوب بود کی بگه شاگرد اول؟؟
شیده: تیکه نندازاونقدا نخونده بودم
من: ای جونم، باشه قبول
بعد از چند ثانیه سکوت گفتم: میشه یه سؤال بپرسم؟؟
شیده: از کی تا حالا برا سؤالات اجازه میگیری؟
من: بده میخوام مؤدب باشم؟
شیده: آخه بهت نمیاد
من: دستت درد نکنه یعنی تو طول این 3 سال انقد بی ادب بودم؟
شیده: خب حالا، سوالتو بپرس الان فلور میاد باید برم
من: فلور الان بیاد؟!!!!! اون بدتر ازمن یه خنگیه تا مراقبارو نفرسته خونشون خودش از جلسه بیرون نمیاد
شیده لبخند کم رنگی زد آخه حرفم بی ربط نبود کل کلاس میدونستن فلور آخر از همه برگشو میده، با لبخندش یکم جرات گرفتمو سوالمو پرسیدم
من: شیده تازگیا اتفاقی افتاده؟
شیده: چطور مگه؟
من: آخه خیلی پریشونی، وقتی اینجوری میبینمت نگران میشم
شیده: تو چرا باید نگران من بشی؟
من: چراشو خودت میدونی، نگران میشم چون دوست دارم، توام نمیتونی بگی نداشته باش چون دست تو نیست
شیده: من فقط میگم خودتو الاف نکن وقتی،میبینی حست یه طرفس چرا انقد کشش میدی؟
من: شده یبار جدی به من فکر کنی؟ پیش خودت سبک سنگین کنی ببینی دلیل این همه نفرتت از من چیه، من چه بدی در حقت کردم؟
شیده: من از کسی متنفر نیستم
من: اولاً من کسی نیستم امیرم همون که 3 ساله میگه دوست دارم اما یبارشم جدی نگرفتی دوما این رفتار تو اگه تنفر نیست پس چیه؟
شیده: فک کن یجور بی تفاوتی،
من: دیگه بدتر چرا باید نسبت به من بی تفاوت باشی؟ منکه همه لحظه هام به یاد تو میگذره، اصلاً توروخدا بهم بگوچطور میشه یکی یکیو انقد دوس داشته باشه ولی اون یکی انقد راحت بگه من بی تفاوتم؟
حواسم به شیده بود جمله آخرم اشکو تو چشماش آورده بود ولی مطمئن بودم دلش برا من نسوخته،
پس دلیل این بغض آشکار چی بود؟؟؟ یاد حرف فلور افتادم، یچیزی مثل سوت توسرم صدا کرد، یعنی حقیقت داشت؟؟ با لحنی که خود به خود بخاطر اضطراب آروم شده بود گفتم: نکنه یکی دیگه رو دوس داری؟
سوالمو که پرسیدم چند ثانیهای به چشمای هم خیره شدیم وقتی پلک زد یه قطره اشک از چشمش افتاد، سرشوپایین انداختو زیر لب گفت: داشتم،،،،
تو کمتر از یک ثانیه تپش قلبم نامنظم شد، بیقراری کل وجودمو گرفت، نفس کشیدن برام سخت شد، انگار یکی با ده تا ناخونش به گلوم چنگ مینداخت، درست بود شیده یکی دیگه رو دوس داشت و حالا هم ازش نا امید شده، شاید هر کسی جای من بود ازاینکه رقیبش به هر دلیلی کنار رفته خوشحال میشد اما من که همیشه خودمو مالک شیده میدونستم با فهمیدن اینکه به کسی دیگه فکر میکرده هیچ حسی جز شکستن نداشتم، شکستن
قلبم، غرورم، حتی غیرتم. بلند شدموبدون هیچ حرفی ازش دور شدم...
@dastanvpand
ادامه دارد..........
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌸🌼🌸،
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_بیست_شش
اوایل تابستان است 12 روز از ترک کامل سامان گذشته و امروز روز عقدش با فرنوش بود، مراسم عقد خیلی ساده و جموجور در یکی از محضرهای کرج برگزارشد، خانواده سامان از جمله پدرومادرش، برادرانش، خواهرش، آقانادر، برادرزادهها و خواهرزادهها همه بودند اما از طرف فرنوش فقط پدرومادرش آمده بودند، فرنوش جز کتایون خواهر یا برادر دیگری نداشت، کتایون هم که سر موضع مخالفتش با این ازدواج سفت و سخت ایستاده بود، به مراسم عقد نیامد. البته،پدرو مادر فرنوش هم به سختی راضی به این امر شدند.
امروز با وجود تعداد کمشان و جشن کوچکشان روز قشنگی بود، به همه خوش میگذشت جوک گفتنهای هومنم که تمامی نداشت و حسابی جو راشلوغ کرده بود، خلاصه با شهادت کامران و نادر، سامان و فرنوش به هم محرم شدند البته اصرار بر این بود که جهان یکی از این شهود باشداما گویا ترس از کتایون مانع این کار توسط جهان شد.
طبق قرار قبلی فرنوش و سامان و تینا به خانهی حاج صابر رفتند تا زندگی جدیدشان را آنجا آغاز کنند، این پیشنهاد مادربزرگ بود او در این مدت کم خیلی به تینا و شیرین زبانیهایش علاقه مند شده بود و دوست داشت بعد از سالها بازهم صدای بچه خانهاش را پرکند، فرنوش هم موافقت کرد.
در این مدت چندباری فرزاد و شیده یکدیگررا دیده بودند فرزاد رفتاری عادی مثل همیشه داشت اما شیده سرد و سر سنگین شده بود، ماجرای خواستگاری رفتن برای فرزاد به اصرار خودش به بعد از عقد سامان موکول شد، حالا با تمام شدن عقد همه منتظرند بجز شیده که تمام دعایش نیامدن آن روز بود هر چند میدانست دیگر خواستگاری رفتن برای فرزاد نزدیک است و سروکلهی دختری که چشم دیدنش را نداشت پیدا میشد در این مدت از هیچ نذرو نیازی دریغ نکرده بود تمام امامزادههای شهر را یا تنها یا با فلور رفته بود، هرهفته به سر مزار مادرش میرفت و درد دل میکرد دلش تنها اجابت میخوا ست و عوض شدن نظر فرزاد. یک هفتهای میشد که امتحانهایش تمام شده، بوداین ترم برخلاف ترمهای پیش خبری از شاگرد اول شدن که نبود هیچ حتی پاس کردن بعضی از درسها هم به کرم اساتید بستگی داشت.
بعد ازآن روز که امیرمطمئن شده بود شیده به یکی علاقه داردکمتر دوروبرش رفته بود، نه اینکه شیده را دوست نداشته باشدفقط هضم موضوعی به این سنگینی برایش سخت بود پس ترجیحاً کمی دوری میکرد تا وقتی که بتواند با خودش کنار بیاید.
هرکدام در دل آرزویی داشتند اما بی خبر از اینکه تقدیر برایشان شکلی دیگر رقم خورده بود...
@dastanvpand
ادامه دارد......
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌸
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_بیست_هفت
(شیده)
ساعت ده صبح تو همون پارک نزدیک خونمون منتظر فرزاد نشستم، صبح زود تلفن کرد گفت میخواد منو ببینه منم که تو این شرایط اصلاً طاقت دیدنشو ندارم کلی بهونه آوردم اما انقد اصرار کرد که کنجکاوی مجبورم کرد قبول کنم، داشتم بی حوصله قدم میزدم که صدای فرزاد و پشت سرم شنیدم
فرزاد: سلام شیده جان
برگشتم نگاهش کردم انقد حواسم پرت بود که حتی جواب سلامشو ندادم، جلوی پامون یه نیمکت بود، نشستیم، یه لبخند زد و گفت: خب حالت،چطوره خانوم کوچولو؟؟
ناخودآگاه از شنیدن این کلمه عصبانی شدم، بدجور حرصم گرفت چرخیدم سمتشو گفتم: میشه دیگه به من نگی خانوم کوچولو؟ میدونم منظورت از این کلمه چیه عمداً میگی کوچولو که من باورم شه به چشم تو بچم باشه فرزاد جان من قبول کردم که بچم حالا دیگه بس کن.
فرزاد با تعجب بهم خیره شد و گفت: از رو عادت این جمله رو گفتم همچین منظوریام که تو گفتی نداشتم.
من: آره خب از رو عادت میگی عادت کردی منو بچه ببینی
فرزاد: شیده من منظوری نداشتم
من: داشتی
فرزاد: بجون خودت نداشتم
من: جون من مگه برات ارزشم داره؟!!
فرزاد: فک کن نداشته باشه!!! مگه میشه؟؟
من: خیلی چیزا شده اینم روش
فرزاد: این خیلی چیزا که میگی از اولم بوده تو درست ندیدی
من: درست ندیدم چون درست بهم نشون ندادن، زیادی تظاهر آدمارو جدی گرفتم
فرزاد: نمیخوای دست از کنایه برداری؟ من اومدم که باهم حرف بزنیم
من: منوشما چه حرفی با هم داریم؟ اصلاً کار مهمتون چیه که منه بچه رو قابل دونستی باهام هم صحبت بشی؟
فرزاد از حرفام عصبانی شد بلند شد روبروم وایسادوگفت: میرم هروقت تونستی بی تیکه و کنایه حرف بزنی بگو بیام حرفاموبزنم، دوسه قدم که دور شد دلم طاقت نیاورد برا این همه لجبازی به خودم لعنت،فرستادم بدون اینکه بخوام یهو صداش کرد
من: فرزاد؟؟
سر جاش وایساد بدون اینکه برگرده گفت: جانم؟
نمیدونم چرا دست از این کاراش برنمیداشت چرا با این لحن حرف زدنش میخواست بیشتر از این دلمو بلرزونه، چرا به من میگه جانم مگه جانش یکی
دیگه نیست؟؟؟ ای خدا دیگه پاک داشتم دیوونه میشدم، بهش گفتم: مگه قرار نبود حرف بزنیم؟؟ خب بیا بشین..
،برگشت با مهربونی یه لبخند بهم زد و گفت: مگه شما میزاری حرف بزنیم وروجک؟؟
بعدم اومد کنارم نشست، این آرامش همیشگیش واقعاً تحسین کردنی بود
@dastanvpand
ادامه دارد......
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🔴حکایت
محكوم به اعدام
🔹سه نفر محكوم به اعدام با گیوتین شدند؛ یک کشیش، یک وکیل دادگستری و یک فیزیکدان
در هنگام اعدام؛ کشیش پیش قدم شد، سرش را زیر گیوتین گذاشتند و از او سؤال شد: حرف آخرت چیست ؟
گفت : خدا... خدا... خدا...
او مرا نجات خواهد داد،
وقتی تیغ گیوتین را پایین آوردند ، نزدیک گردن او متوقف شد.
مردم تعجب کردند؛ و فریاد زدند: آزادش کنید!
خدا حرفش را زده! و به این ترتیب نجات یافت
نوبت به وکیل دادگستری رسید؛
از او سؤال شد: آخرین حرفی که می خواهی بگویی چیست؟
گفت: من مثل کشیش خدا را نمی شناسم اما درباره عدالت میدانم؛
عدالت... عدالت... عدالت...
گیوتین پایین رفت ،اما نزدیک گردنش ایستاد.
مردم متعجب، گفتند :آزادش کنید، عدالت حرف خودش را زده! وکیل هم آزاد شد
آخر کار نوبت به فیزیکدان رسید؛
سؤال شد: آخرین حرفت را بزن
گفت : من نه کشیشم که خدا را بشناسم، و نه وکیلم که عدالت را بدانم
اما می دانم که روی طناب گیوتین گره ای است که مانع پایین آمدن تیغه می شود.
با نگاه به طناب دریافتند و گره را باز کردند،
تیغ بر گردن فیزیکدان فرود آمده و سر او را از تن جدا کرد.
🔻چه فرجام تلخی دارند آنان که واقعیت را میگویند و به «گره ها» اشاره مى كنند!🔺
@dastanvpand
─┅═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═┅─
6.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک آهنگ تقدیم به تک تک شما عزیزان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیستم_و_یکم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
یه پاسدارِ ساده ی جانباز...
تو یکی از جنگا
یه پاشو از دست داده بود
شاید جسمش معلول بود
اما روح بزرگش وصف نشدنی و خیلی خیلی کامل بود
عاشق بابام بودم .
و فقط خدا میدونست بعدِ خودش تنها دارییم پدرم بود.
در ماشین و بستمو رفتم سمت درختای جاده .
تو حال و هوای خودم بودم که صدای ریحانه سکوت و شکست .
+حالت خوبه ؟
_اوهوم. چطور ؟
+گفتم شاید از حرفام ناراحت شده باشی .
_ن بابا .
یه نفس عمیق کشیدم و
_ریحانه!
قصدِ ازدواج نداری ؟
با حرف من جا خورد .
انتظار شنیدنشو ازم نداش
با چشای گرد نگام کرد
+وا چیشد زدی تو فاز ازدواج من ؟
تو برو یه فکری به حال سر کچل خودت بکن بعد ب من بگو!
محمد خدایی از سنت داره میگذره
چرا زن نمیگیری ؟
_اوهوع. بحثو عوض نکن
جواب منو بده .
خجالت کشید و سرشو انداخ پایین و خیلی آرومگف
+حالا که دارم درس میخونم داداش چه عجله ایه ...
_اگه طرف خوب باشه چی ؟
چیزی نگف .
منم به همین بسنده کردم و ادامه ندادم .
سرشو اورد بالا و زل زد تو چشام
+نگفتی !!
چرا برام زن داداش نمیاری ؟؟
ها!!!؟؟
خو من زن داداش میخام .
افق دیدمو تغییر ندادم .
تو همون حالت گفتم .
_زن دادا مگه پُفکه که من برات بیارم ؟؟
نا سلامتی تو خواهری ...
مادر که نداریم برامون آستین بالا بزنه .
توهم ک خاهری انگار ن انگار....
خودتم که شاهد بودی دوجا رفتیم ما رو با تیپّا پرتمون کردن بیرون!
دگ واقعا باید چه کنیم خواهر ؟
+اولا که دو جا نبود و سه جا بود
دوما اینکه با تیپا پرتت کردن یا خودت ردشون کردی ؟
چرا حرفِ الکی میزنی؟
ای داد!
ولی قبول کن دگ مغرور جان ! خودت دیانتِ هیچ کیو قبول نداری .
چ بگردم چ نگردم بازم رد میکنی .
دیگه بدم اومده بود از این بحث
فوری حرف و عوض کردم و گفتم :
_بشین بریم شب میشه خطرناکه
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیستم_و_یکم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
کلید انداختم و درو وا کردم .
رو موهای بابا رو بوسیدم و دستش و گرفتم .
ریحانه هم پشتم با ساکا و وسایل در و بست و وارد شد .
چراغ و روشن کردم .
بابا رو نشوندم رو تخت .
از کمدم چندتا پتو در اوردم انداختم کف زمین .
_ریحانه بیا .
قرصای بابا رو اوردمو گذاشتم دهنش
ریحانه هم با یه لیوان اب اومد.
بعد اینکه قرصشو خورد درازش کردم رو تختو روش پتو کشیدم .
ریحانه هم همون وسطِ هال پتو پهن کرده بودو از خستگی خوابش برد!
چراغای اتاقو خاموش کردم و رفتم حموم .
تا اذان صبح برنامه ها و کارایِ هیئت و سپاهو انجام دادم .
ریحانه و بابا رو واسه نماز بیدار کردم .
بعد نماز دراز کشیدم جای ریحانه و نفهمیدم چیشد ک اصلا خوابم برد.
_
با لگد ریحانه به پهلوم بیدار شدم .
+اه پاشو دیگه چهارساعت دارم بیدارت میکنم!
چایی یخ کرد .
_اهههه ریحانه پهلوم شکست.چه وضعشه خواهرررر.
چرا مرد عنکبوتی شدی !!
ناسلامتی بزرگ شدی .
شوهرت فراری میشه از خونه با این کاراتااا .
+چیه مشکوک میزنی شوهر شوهر میکنی !!!
تو به اون بیچاره چیکار داری
عه!!!!
از کَل کَلامون بابا خندش گرفته بود .
با خنده گف :
+بسه دیگه بیاید صبحانه بخورید دیر میشه نوبت داریم!
با این حرفش به ساعت نگاه کردم .
هشت و نیم بود .
_ای به چشم پدر دلربا !
رفتمتو اشپزخونه و دست و صورتمو شستم .
که دوباره با غرغرای ریحانه مواجه شدم .
بیخیال نشستم سر سفره !
لیوان چاییمو برداشتمو تلخ خوردمش.
پریدم تو اتاق و لباسم وعوض کردم
بعد دوش گرفتن با عطر خنکم
با کنایه ب ریحانه که آماده دست ب سینه نگام میکرد گفتم
_اه اه اه
همیشه همینییی تو
دختررر تو کِی میخوای درست شیی ؟
آرزو ب دلم موند ی روز زود اماده شی !
همش وقتِ همه رو میگیری.
از اینکه داشتمبا ویژگیای خودم اذیتش میکردم خندم گرفت
ریحانه دنبال یه چیزی میگشت ک پرت کنه طرفم
قبل اینکه بالشت رو سرم فرود بیاد جاخالی دادم و ازخونه خارج شدم
در ماشینو واسه بابا باز کردم و خودمم نشستم
داشتم ب موهام حالت میدادمک ریحانه هم بهمون اضافه شد
بعد نیم ساعت انتظار خانم منشی افتخار داد و با صدایی ک بیشتر شبیه صدای کلاغ بود گفت:
+آقای دهقان فرد بفرمایید نوبت شماست.
مطب این دکتر همیشه شلوغ بود و خیلی سخت میشد نوبت گرفت.
با پدر و ریحانه رفتیم تواتاق دکتر .
با صدای در دکتر خوش اخلاق پدر بهمون لبخند زد و راهنماییمون کرد تا بشینیم .
همه آزمایشا و نوارِ قلب و جوابِ اِکو رو اَزمون گرفت و با دقت نگاشون میکرد.
شروع کرد ب پرسیدن سوالاتی از پدرم
خلاصه بعد چند دیقه گفت :
+همونطور که قبلا هم گفتم شما باید دوباره جراحی بشید
موردتون خیلی خطرناکه....
واسه دوماهه دیگه بهتون نوبت میدم.
حتما بیاید
تاکید میکنم حتما!!!
تو این زمانم خیلی مراقب باشین....
__
داشتیم برمیگشتیم خونه
پدر حرفی نمیزد و ریحانه ناراحت ب بیرون نگاه میکرد ترجیح دادم منم چیزی نگم
به جاده خیره شدم و دنده رو عوض کردم!
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓