داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_هجدهم فرزاد: راستش نمیدونم چجوری بگم که راجبم فکر بد نکنین هوم
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_نوزدهم
(شیده)
بعد از چند دقیقه خود به خود اشکام بند اومد، سرمو ازرو شونه ی سامان بلند کردمورفتم رو یکی از صندلیهای پشت میز ناهار خوری نشستم، سامان اومد کنارم نشستو آواهم روبرومون. خوشبختانه مدل قدیمی خونه ی بابابزرگ که فاصلهی زیادی بین آشپزخونه و سالن بود و البته شور و هیجان خبر فرزاد باعث شده بودکسی متوجه گریههای منو غیبت سامان و آوا نشه. نگاهم همش به آوا بود خودش فهمید که باید برام توضیح بده سرشو پایین انداختوگفت:متاسفم شیده منم دوس نداشتم اینجوری بشه.
تموم غیضموسر آوا خالی کردمو گفتم: چجوری؟
آوا سرشو بلند کردو اول نگاهی به سامان که ساکت نشسته بود انداخت بعدم به من زل زدو گفت: من حالتو میفهمم ولی مطمئن با ش به هیشکی هیچی نمیگم همونطور که تا حالا نگفتم.
تا خواستم حرفی بزنم سریع گفت: منم یه دخترم شیده شاید اون بیرون هیچکدوم ندونن تو سالایی که فرزاد نبود تو چی کشیدی ولی من میدونم، حواسم به تغییر حالتات موقع شنیدن اسمش بود، رفتنت به اتاقش دور از چشم همه وقتی نبودشو تو میومدی خونمون، هیجانی که روز برگشتنش داشتی، ببین درسته منو تو همیشه باهم یه لجبازی الکی داشتیم ولی دروغه اگه فکر کنیم از هم متنفریم هرچی که باشه ما باهم فامیلیم نمیدونم باور میکنی یا نه ولی من دوس داشتم فرزاد تورو انتخاب کنه امشبم خیلی از حرفش شوکه شدم.
هیچوقت انقد آوا رو با خودم مهربون ندیده بودم،
حدس میزدم دلش برام سوخته باشه و این چیزی بود که ازش متنفر بودم اما بهرحال حالا که بهر دلیلی طرح دوستی ریخته بودو از دل منم خبر داشت درست نبود که من تو موضع دشمن وایسم.
با لحن مهربونی بهش گفتم: مرسی عزیزم که به کسی نگفتی از این به بعدشم نگو بزار بین منو تو عمو سامان بمونه.
آوا: خیالت راحت باشه
بعد از حرفش بلند شدو به سالن رفت، نگاهمورو صورت سامان زوم کردم عجیب نیاز داشتم یکی آرومم کنه اما سامان سکوت کرده بود
من: سامان چیزی نمیگی؟
سامان: چی بگم؟ هر دفعه گفتم زیادی داری رو فرزاد حساب باز میکنی یجوری بغ کردی که مجبور شدم حرفمو پس بگیرم
من: الان وقت سرزنشه؟؟
سامان: نه الان وقتشه که دیگه به خودت بیای
من: من باید با فرزاد حرف بزنم نباید راحت ببازم، باید بفهمه من دوسش دارم
سامان: تو همچین کاری نمیکنی، اگه غرورت بشکنه دیگه هیچی درستش نمیکنه
من: پس چیکار کنم؟ فرزادو ببخشم به یکی دیگه؟ بشینم ببینم چجوری عشقمو میبرن؟
سامان: عشق باید دو طرفه باشه حالا که فقط تو درگیرش بودی پس عشق نیست، توهمه
من: چی داری میگی؟
سامان: دارم خیلی واضح بهت میگم قید فرزادو بزن، اجازه نمیدم خودتو کوچیک کنی
با بغض گفتم: میدونی که نمیتونم
دستشو دور شونم انداختو گفت: باید بتونی وقتی فرزاد اون بیرون نشسته داره جلوی همه میگه قصد ازدواج داره اونم با دختری که اسمش سوینه نه شیده، یعنی هیچوقت به تو فکر نکرده.
من: بدون اون میمیرم
سامان: هیییییس مثل دختر بچهها حرف نزن هیشکی بعده هیشکی نمرده
من: چرا اینجوری شد؟ اونکه دوسم داشت من مطمئنم دوسم داشت
سامان: اون منم دوس داره هومنم دوس داره حتی کتایونم دوس داره اینا دوس داشتنای فامیلیه تو الکی گندش کردی.
بیشتر از این دوس نداشتم با سامان بحث کنم چون حرفایی که دوس داشتمو نمیشنیدم، ساکت شدم، بعد از چند دقیقه سامان که فکر میکرد آروم شدم گفت: پاشو یه آب به صورتت بزن بریم بیرون.
بیرونم رفتیم نه سمت فرزاد میری ن باش حرف میزنی
من: نگران چی هستی؟
سامان: اینکه بخوای یه حرکت بچگونه بکنیو خودتوضایع کنی.
من: نگران نباش حواسم هست
سامان: آفرین پس پاشو خودتو جموجور کن بریم.
به سفارش سامان اونشب اصلاً نزدیک فرزاد نرفتم بعد از شامم امتحانودرس خوندنو بهونه کردمو خیلی زود با بابا به تهران برگشتیم.
ادامه دارد.....
@dastanvpand
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_بیستم
ازآن شب چهار روز گذشته بود در این مدت نه درست حسابی چیزی خورده بود نه خوابیده بود، صورتش زرد و رنگ پریده شده بود آشفتگی و پریشانی در چهرهاش بیداد میکرد. امروز اولین امتحان ترمش بود امااصلابه کتابش نگاه نکرده بود هرچند در طولترم آنقدری درس میخواند که اینجور مواقع خیالش راحت باشد، وقتی به دانشگاه رسید خیلی خسته و بی رمق بدون اینکه در محوطه مثل همیشه منتظرفلور بماند مستقیم به سالن امتحانات رفت و در ردیفهای آخر روی.یکی از صندلیها نشست و سرش را روی دستهی صندلی
گذاشت چند ثانیه بعدیک نفربا خودکار چندضربه به روی صندلی زد، وقتی سرش را با بی حوصلگی بلند کرد امیر را با همان لبخند همیشگی روبرویش دید، دوباره سرش را روی صندلی گذاشت، امیر کمی خم شد و گفت: سرکار خانم بنده جنسم خوب نبوده آب رفتم یا شما زیادی درس خوندی چشمت ضعیف شده؟؟
شیده سرش را بلند کرد و نگاه بی تفاوتی به امیرانداخت
امیر: خب آخه منم ببین دیگه یه سلامی علیکی
شیده: آقای اصلانی میشه امروز سر به سر من نزارین؟ حالم،خوب نیست
امیر وقتی این حرف را شنید و صورت بی روح شیده را هم دید خیلی نگران شد، این لحن مهربان و خواهش عاجزانه شیده هم دقیقاً بیانگر حال نا مساعدش بود. امیر این بار با لحن جدیتری پرسید: شیده خانوم چیزی شده؟ خدایی نکرده مریض شدین؟؟
شیده: نه فقط ممنون میشم امروز منو به حال خودم بزارین
امیر: چشم، فقط توروخدا اگه کاری از دست من برمیاد حتماً بهم بگین
شیده: ممنون کاری نیست
امیر: بیشتر مواظب خودت باش
این را گفت و رفت روی صندلی پشت سر شیده نشست، تمام حواسش به اوبود حتی سلام علیک دوستانش را هم سرسری جواب میداد، همین موقع فلور از راه رسید، مستقیم به سمت شیده رفت و با صدای تقریباً بلندی گفت: الهی دورت بگردم عزیزم این چه حالوروزیه؟!
فلور از قبل تلفنی در جریان تمام ماجرا قرار گرفته بود، امیربه جمله ایی که ازفلور شنیده بود فکر میکرد و دیگر مطمئن شده بودکه اتفاقی افتاده
است.
شیده زودتر از همه برگهاش را تحویل داد و رفت، امیر هم بلافاصله پشت سر او رفت به محوطه که رسیدند امیر با دیدن حال شیده ترجیح داد مزاحمش نشود و فقط رفتنش را تماشا کردو منتظر بیرون آمدن فلور از جلسه شد، به محض آمدن فلور به سمتش رفت و صدایش کرد: خانم عطایی؟
فلور به سمت امیر برگشت و گفت: بله
امیر: ببخشید میشه یه سؤال بپرسم؟
فلور: اگه راجبه امتحانه نپرس که گند زدم
امیر: نه ربطی به امتحان نداره
فلور: پس چیه؟
امیر: برا شیده اتفاقی افتاده؟
فلوذ: چطور؟
امیر: حالش خوب نبود نگرانشم
فلور: شما قراره تا کی بپای شیده باشی؟ بابا گناه داره چنبار بگه تو رو نمیخواد؟؟
امیر: این حرفارو قبلاً هم گفتی الان فقط یه سؤال پرسیدم شیده چش شده؟
فلور: خیلی دلت میخواد بدونی؟؟
امیر: آره
فلور: چیزیش نشده یه شکست عشقی کوچولو خورده الانم داره دوران نقاحتشو میگذرونه تا چند روز دیگم خوب میشه
این حرف را زد و رفت.
تنها حالتی که میشد در آن لحظه درچهره ی امیر دید شوکه شدن بود!!!
@dastanvpand
ادامه دارد......
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_بیست_یک
(امیر)
از درباشگاه که داخل شدم یه نگاه انداختم کسری رو پیدا کردم یه گوشه جلوآینه وایساده بود و دمبل میزد، رفتم جلوبا همون حالت که مشغول ورزش بودسلام علیک کردیم، به دستام که خالی بود نگاه کرد و گفت: مگه نیومدی ورزش کنی؟ کولت کو؟
من: نه اومدم حرف بزنیم
کسری: من که الان تایم عضله قوی کردنمه با هیشکی ام حرفم نمیاد
من: مسخره بازی در نیارکارم جدیه
کسری یه فیگور برام گرفت و گفت: جدیتر از عضلههای من؟؟
من: راجبه شیدس جمع کن بریم میخوام باهات حرف بزنم
کسری: ای بابا باز زد برجکتو ترکوند؟؟
من: نخیر امروز خودش ترکیده،بود، تو ماشین منتظرتم دیر نکن
رفتم تو ماشین نشستم،5 دقیقه بعد کسری اومد تا سوارشدبا یه سرعت بالا حرکت کردم
کسری: بزن بغل
من: چرا؟؟
کسری: قصد سفر آخرت ندارم بزن کنار خودم بشینم
بدون اینکه باهاش بحث کنم نگه داشتم جامونوعوض کردیم، حالا اون با سرعت ملایمتری میرفت و منم شروع کردم به تعریف کردن.
من: امروز شیده اصلاً حالش خوب نبود، دور از جونش رنگ و روش عین میت شده بود، انقد گرفته بود که فک کردم شاید یکی فوت شده
کسری: شایدم شده
من: نه خوشبختانه کسی نمرده، فقط فلور یه چیزی بهم گفت که دارم دیوونه میشم
کسری: چی گفت مگه؟؟
یه لحظه مردد شدم که حرف فلورو به کسری بگم ولی مطمئنم بودم جز اون کسی درکم نمیکنه، کسری دوباره پرسید: میگم چی گفت؟
من: گفت شیده شکست عشقی خورده
کسری: میگفتی بنده خدا شکست عشقی رو که من 3 ساله دارم میخورم نه اون
من: کسری دارم جدی حرف میزنم
کسری: خب خره خداروشکر اگه رقیب عشقیام در کار بوده تموم شده رفته
من: بس کن بابا، من حتی نمیتونم فکرشم بکنم که شیده به کسی جز من علاقه داشته، اگ حرف فلور راست باشه دیوونه میشم کسری، یعنی تموم مدتی که من برا اون میمردم اون...
کسری وسط حرفم پرید وگفت: اگه راست باشه؟؟
یعنی ممکنه دروغ گفته باشه؟
من: آره بعید نیست فلور مثلاً بهترین دوست شیدس ولی خیلی واضح و روشن به اون حسودی میکنه، دلیلشو نمیدونم ولی خیلی وقتا سعی کرده منو بیخیال شیده کنه شاید این بارم چرت گفته
کسری: شیده خودش میدونه فلور همچین آدمیه؟
من: نه متاسفانه، اون فلورو خیلی دوس داره منم هیچوقت دلم نیومده تو ذوقش بزنمو بهش بگم چه مارمولکیه این دختر، حالا اینارو ول کن کسری بنظرت اگ حرف فلور دروغ باشه پس چرا شیده امروز اینجوری بود نگاهش یه لحظم از جلو چشمم نمیفته
کسری: چند چندی با خودت؟ آحرش بنظرت دختره درست گفته یا نه؟
من: نمیدونم قاطی کردم، فقط خدا نکنه که راست باشه خدا نکنه اون جز من به کسی فک کنه
کسری: اولاً که ایشالا اینطور نباشه دوما به فرض که باشه،حالا که به شکست ختم شده یعنی یه فرصت دیگه برای تو
من: چی بگم
قلبم خیلی تیر میکشید ولی نمیخواستم به کسری بگم که الکی نگران بشه فقط ازش خواستم منو برسونه دم خونمون، بقیه راهم تو سکوت گذشت،
ادامه دارد.....
@dastanvpand
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_بیست_دو
وقتی رسیدیم پیاده شد و بعد از خدافظی رفت اون سمت خیابون که تاکسی سوار شه، منم کلیدو از جیبم دراوردم تا خواستم درو بازکنم سارا درو باز کرد
سارا: سلام داداشی
من: سلام خانوم چطوری؟
سارا: خوبم ولی دلخورم از دستت
من: چراااا؟
سارا: چون اصلاً نمیای یسر بهم بزنی
من: نازنازو امتحانام شروع شده، بعدشم مامان اینا که برگشتن دیگه تنها نیستم که نگرانم بشی
سارا: نگران نیستم ولی خب دلم که تنگ میشه برا دایی امیر
یه لحظه جاخوردم، دایی امییییر!!!!!
چشامو ریز کردموگفتم: دایی امیر؟؟؟؟؟
سارا از خجالت صورتشو با دستاش پوشوندو گفت:حالا فعلاً که نه ولی یه چند ماه دیگه دایی میشی
دستاشو از رو صورتش برداشتمو پیشونیشو بوسیدم، درسته سارا از من بزرگتر بود اما همیشه از بچگیش عادت داشت خودشو برا من لوس کنه منم نازشو بکشم، بهش گفتم: ای جونم مبارک باشه آجی خوشگله
سارا: مرسی عزیزم، خلاصه ما الان یه خونواده کاملیم دیگه بیشتر بمون سر بزن
من: چشم
سارا: من دیگه برم خدافظ دایی جون
من: دایی فدای جفتتون، بسلامت
با خبری که سارا داد کمی حالم بهتر شده بود، واقعاً که تصور بچهی سارا خیلی لذت بخش بود، سعی کردم یکم خودمو جموجور کنم تا بهونه برا سؤال جواب دست مامان ندم، تصمیم گرفتم امتحان بعدی که 2 روز دیگست خودم برم پیش شیده وماجرا رو بپرسم، یه نفس عمیق کشیدمو با یه لبخند ساختگی وارد خونه شدم.
@dastanvpand
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌼🌸🌼🌸
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃🍂🍃🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_بیست_سه
(شیده)
الان 5 روز گذشته، دیگه نمیتونستم تحمل کنم باید به دیدن فرزاد میرفتم، صبح بهش زنگ زدموبرا ساعت 12 پارک کنار خونمون قرار گذاشتم، اصلاً نمیتونستم انقد راحت کنار برم، باید شانسمو امتحان میکردم شاید اگه میفهمید چقد دوسش دارم، اگه میفهمید محبتهای خودش باعث این عشق شده یکاری میکرد و بی تفاوت ازم رد نمیشد.
ساعت 11 ونیم پاشدم یه مانتوی سفید رو همون شلوار گرمکن مشکی که پام بود پوشیدم یه شال مشکیام انداختم رو،سرمو رفتم نشستم تو پارک، یه ربع بود که نشسته بودم اون دیر نکرده بود من زود اومده بودم، تا قبل از اینکه بیام تو پارک مطمئن، بودم که میخوام همه چیو به فرزاد بگم اما از وقتی اینجا نشستم استرس گرفتمو شک کردم، نمیدونم شایدم ترسیده بودم پیش خودم گفتم بزار حالا که دودل شدم یه نظریام از حافظ بپرسم، گوشیمو از جیبم دراوردم یه فال حافظ گرفتم، حافظ اینجوری گفت:
گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود
پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود
یا رب اندر کنف سایهی آن سرو بلند
گر من سوخته یک دم بنشینم چه شود
آخر ای خاتم جمشید همایون آثار
گرفتد عکس تو بر نقش نگینم چه شود
واعظ شهرچو مهرملک و شحنه گزید
من اگر مهرنگاری بگزینم چه شود
عقلم از خانه بدر رفت و گر می اینست
دیدم از پیش که در خانهی دینم چه شود
صرف شد عمر گرانمایه به معشوقه و می
تا از آنم چه پیش آید از اینم چه شود
خواجه دانست که من عاشقموهیچ نگفت
حافظ آر نیز بداندکه چنینم چه شود
طبق معمول چیز زیادی از غزل حافظ نفهمیدم ولی هرچی که بود تردیدمو شکستو دوباره مصمم کرد که حرفامو بگم، همین موقع سایه فرزادو روبروم دیدم سرمو بلند کردم نگاهش کردم با لبخند اومد کنارم نشستوگفت: سلام امر کرده بودین ساعت 12 اینجا باشم با اینکه دلیل احضارمو نفرموده بودین اما الوعده،وفا رأس 12. بعدم ساعتشو نشونم داد.
به زحمت جلوی بغضمو گرفتموگفتم: سلام خوبی؟
فرزاد: مرسی تو چطوری؟
من: ممنون به لطف شما
فرزاد: شیده جان چیزی شده؟؟
من: چیزی باید بشه؟؟
فرزاد: آخه صبح دلیل اومدنمو بهم نگفتی یکم دلم شور افتاد، عمو کامران که خوبه؟
من: آهان، آره همه خوبن، همه بجز من
فرزاد: تو چرا خوب نیستی؟ بازم سامان کاری کرده؟
من: نه بابا اون بنده خدا که داره روز به روز بهتر میشه تا یکی دو هفته دیگم میرن سر خونه زندگیشون
فرزاد: پس چیشده عزیزم؟
من: حوصله ندارم مقدمه چینی کنم این چند روزم انقد حالم خراب بود که وقت نشد با خودم تمرین کنم که چی بهت بگم
فرزاد: راجبه چی حرف میزنی؟؟
من: وسط حرفام نپر حرف زدن برام سخت میشه
فرزاد: پس تا پس نیفتادم بگو چیشده
من: چند سال پیش که عموجهان برا درس خوندن فرستادت اونور غم دنیا تو دلم نشست تحمل اینکه، نباشیو دیر به دیر ببینمت برام سخت بود، آخه از وقتی یادمه دوست داشتم اما هر جوری که بود تحمل کردم، تو این سالا خواستگار داشتم مزاحم داشتم پیشنهاد دوستی داشتم اما به هیچکدوم نه نگاه کردم نه فکر، چون نمیخواستم به عشقم خیانت کنم اما تو حالا بعد 5 سال اومدی نشستی از یه دختر دیگه حرف میزنی، حالا فقط یه سؤال دارم دوس دارم جوابشو از خودت بگیرم، فرزاد چیشد که از من گذشتی؟
فرزاد: وای شیده این حرفا چیه میزنی؟ تو چی داری میگی؟؟؟ عشق!!! خیانت!!! کی بین منوتو عشقی بوده؟؟
من: نبوده فرزاد؟؟
فرزاد: معلومه که نبوده
من: پس چرا همیشه هوامو داشتی؟ چرا انقد باهام مهربون بودی؟ چرا دوسم داشتی؟
فرزاد: خب قربونت برم تو برام مثل آوا
بودی مگه میشد دوست نداشته باشم؟ مگه میشد هواتو نداشته باشم؟
من: با کارات عاشقم کردی که بعدش بهم بگی مثل آوایی؟ من آوا نیستم فرزاد
فرزاد: تورو خدا اینجوری حرف نزن یکاری نکن از خودم متنفر بشم، آخه من چه رفتار غلطی داشتم که تو دچار سوء تفاهم شدی؟
دیگه بغضم ترکیده بود و داشتم آروم اشک میریختم،
@dastanvpand
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_بیست_چهار
دیگه بغضم ترکیده بود و داشتم آروم اشک میریختم، بین گریه هام گفتم: اسم این همه سال احساس منو نزار سوءتفاهم بهم بر میخوره حداقل بگو توام زمانی دوسم داشتی اما حالا نداری اینجوری خیلی بهتره تا بگی از اول هیچی نبوده
فرزاد: شیده کوچولوی من معلومه که دوست داشتمودارم اما به خدا به جون خودت مثل آوایی برام همون حسی که به اون دارم به تو دارم
خیلی عصبانی بودم صدامو بالا بردم و
گفتم: تو بیخود کردی مثل آوا منو دوس داشتی، اون خواهرته ولی من که نیستم چرا بهم توجه میکردی چرا وقتی برگشتی بازم...
از شدت گریه نتونستم حرفمو ادامه بدم، سرمو بین دستام گرفتم، یکم بهم نزدیک شد و دستامو آورد پایین و گفت: چرا با خودت اینجوری میکنی؟ تو خیلی کم سنوسالی کلی وقت داری برا عاشق شدن و عاشقانه زندگی کردن. بهت یقین میدم حست به من یه حس بچگونست که چنوقت دیگم از سرت میپره، اخه عزیزمن توبرا من همون شیده کوچولویی
بغلت میکردم میبردم برات خوراکی میخریدم حالا چطور میتونم به یه چشم دیگه نگات کنم؟!
من: ولی من دیگه اون شیده ای که بغلش میکردی میبردی براش خوراکی میخریدی نیستم من بزرگ شدم
فرزاد: بزرگم شده باشی دید من به تو همونه الانم که چیزی نشده حرفای امروزتو میزارم پای شوخی، هنوزم برام مهمی و میتونی روم حساب کنی مثل یه برادر
به چشماش زل زدم همون چشمایی که دنیا رو برام معنی میکردو حالا باید به یکی دیگه تقدیمشون میکردم، اون لحظه هیچی از خدا نمیخواستم جز اینکه فرزادو به من بده، با یه صدای گرفته و ته مونده ی هق هق گفتم: حتماً خیلی از من خوشگل تره
با عصبانیت بلند شدو یه چند قدمی ازم دور شداما دوباره برگشت روبروم روی زمین رو 2 تا زانوش، نشست و با کلافگی گفت: چرا درک نمیکنی؟ میخوای هم خودتو عذاب بدی هم منو؟؟
اصلاً نمیفهمیدم چی دارم میگم، هیچوقت خودمو انقد وقیح و بی غرور ندیده بودم، با همون حالت منگم گفتم: خیلی بیشتر از من دوسش داری؟
اینبار نفسشو فوت کرد بیرونو بلند شد رو نیمکت کنارم نشست
فرزاد: ببین عزیزم من تورو یه شکل دیگه دوس دارم اونم یه شکل دیگه، تو نباید خودتو با کسی مقایسه کنی
من: تو بگو من چیکار کنم؟ همیشه مال من بودی حداقلش آینه از نظر من مال من بودی حالا بگم باشه برو با اون؟ مال اون باش؟
فرزاد با یه لرزش تو صداش که از عصبانیت بود گفت: مگه من تحفم مال کسی بشم؟ بعدشم من اگه شوهر سوین بشم بازم پسرعموی تو میمونم همیشه هم در خدمتت هستم، تو که قرار نیست منو از دست بدی فقط باید قبول کنی منو یه شکل دیگه داشته باشی
من: بعد از حرفای امروز...
فرزاد: اصلاً به حرفای امروز فکر نکن، یه درد دلی باهم کردیم همینجام تموم میشه میره
من: یعنی حرفامو فراموش میکنی؟؟
فرزاد: آره مطمئن باش
همین حرفش غمموبیشتر کرد، من دلم نمیخواست فراموش کنه، دلم نمیخواست منو حرفامو ندیده و نشنیده بگیره، دلم یه برخورد دیگه میخواست ولی از حرفاش معلوم بود که من براش فقط یه دختر بچم که هیچ شانسی برا رقابت با عشقش ندارم، پس بهتر دیدم خودمو بیشتر از این له نکنم، بلند شدمو گفتم: ممنون که فراموش میکنی
فرزاد: دیگه حرفشم نزن وروجک، میری خونه؟
من: آره ببخش که دعوتت نمیکنم بیای خونه بابا نیست میدونم که توام نمیای
فرزاد: نه بابا اتفاقاً یجا کار دارم باید برم، فقط؟
من: فقط چی؟
فرزاد: مواظب خودت باش به چیزای الکیام فکر نکن
من: باشه حتماً، خدافظ
فرزاد: خدافظ
رفتم خونه دلم آروم که نشده بود هیچ بدتر گر گرفته بود، تا قبل از اومدنم یه امیدی داشتم اما حالا دیگه مطمئن شدم که باختم، فکرم بدتر بهم ریخته بودو سردرد گرفته بودم، خیلی راحت تموم زندگیمو با یه جمله با یه اسم ازم گرفتن، دوس داشتم تلافی کنم، باید ثابت میکردم که بچه نیستم باید فرزادو از کاری که باهام کرد پشیمون میکردم، با همه این حرفا خودمم دقبقا نمیدونستم چمه و چی میخوام،2 تا قرص آرام بخش خوردمو برافرار از همهی فکرو خیالا خوابیدم.
ادامه دارد.....
@dastanvpand
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید
زندگیتان سرشاراز عشق و محبت
🍃
🌺🍃
@dastanvpand
🌸🍃🍃🍃🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_شانزدهم6⃣1⃣
°•○●﷽●○•°
انگاری همه فهمیده بودن من یه چیزیم هست
نگاهشون پر از تردید شده بود
سعی کردم خودمو نبازم.
بخاطر اینکه بیشتر از این سوتی ندم خودمو جمع و جور کردم و رفتارم مثه قبل شد
شام و خوردیم وقتی ظرفا و جمع کردیم
عمو رضا صدام زد
رفتم پیشش
کسی اطرافمون نبود
با لحن آرومش گفت :
+ دخترم چیزی شده مصطفی بی ادبی کرده ؟
_نه این چ حرفیه
+خب خداروشکر
یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد:
+اگه از چیزی که گفتم راضی نیستی ب هر دلیلی به من بگو
اذیتت نمیکنم
سرم و انداختم پایین و بعد چند ثانیه دوباره نگاش کردم و گفتم:
_عمو من نمیخوام ناراحتتون کنم ولی الان اصلا در شرایطی نیستم ک بخوام ب ازدواج فکر کنم
حس میکنم هنوز خیلی زوده برای دختر ناپخته ای مثه من
دیگه نمیدونستم چی بگمسکوت کردم ک خندید و مثه همیشه مهربون نگام کرد بعدشم سر بحث و بستیم و رفتم تو جمع نشستیم .
تمام مدت فکرم جای دیگه بود
وقتی از جاشون پاشدن برای رفتن ب خودم اومدم.
شرمنده از اینکه رفتار زشتی داشتم مقابلشون بلند شدم و ازشون عذر خواستم
زن عمو منو مثه همیشه محکم ب خودش فشرد
عمو هم با لبخند ازم خداحافظی کرد
خداروشکر با درک بالایی ک داشت فهمیده بود عروس خانم صدا کردنش منو کلافه میکنه براهمین به دختر گلم اکتفا کرد
اخرین نفر مصطفی بود
بعد خداحافظی گرمش با پدر و مادرم سرشو چرخوند سمتم
بعد از چند لحظه مکث ک توجه همه رو جلب کرده بود
با لحنی که خیلی برام عجیب و سرد بود خداحافظی کرد
و رفت
با خودمگفتمکاش میشد همچی ی جور دیگه بود
مصطفی هم منو مثه خواهرش میدونست و همچی شکل سابق و به خودش میگرفت .دلم نمیخواست تو تیررس گله و شکایت مادرم قرار بگیرم
واسه همین سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم
بعد عوض کردن لباسام پرت شدم رو تخت
خیلی برام جالب و عجیب بود
تا چشمام بسته میشد بلافاصله چهره محمد تو ذهنم نقش میبست
اینکه چرا همش تو فکرمه برام یه سوال عجیب بود
ولی خودم ب خودم اینطوری جواب میدادم که شاید بخاطر رفتار عجیبش تو ذهنم مونده ،یا شاید نوع نگاهش، یاشاید صداش و یا چهره جذابش!!
سرم و اوردم بالا چشمام ب عقربه های ساعت خوشگلم افتاد ک هر دوشون روی ۱۲ ایستاده بودن....
ساعت صفر عاشقی !!
ی پوزخند زدم شنیده بودم وقتی اینجوری ببینی ساعت و همون زمان یکی بهت فکر میکنه ....
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
♥️📚
#ناحلہ🌺
#قسمت_هفدهم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
خسته و کلافه از رخ دادن اتفاقای عجیب اطرافم چشام و بستم
یه حمد خوندم و خیلی سریع خوابم برد
صبح با نوازش دست بابا رو صورتم پاشدم
+فاطمه جان عزیزم پا نمیشی نمازت قضا شدا؟
تو رخت خواب یه غلتی زدم و از جام پا شدم
بعد وضو جانمازمو باز کردمو ایستادم برا نماز !
بعد اینکه نمازم تموم شد از رو آویز فرم مدرسمو پوشیدم کولمو برداشتمو رفتم پایین .
نگا به ساعت انداختم . یه ربع به هفت بود
نشستم پیش مامان و بابا رو میز واسه صبحانه !
یه سلام گرم بهشون کردم و شروع کردم به برداشتن لقمه برا خودم .
متوجه نگاه سنگین مامان شدم .
سعی کردم بهش بی توجه باشه که گفت :
+این چه رفتاری بود دیشب از خودت نشون دادی دختر ؟ نمیگن دختره ادب نداره ؟ خانوادش بلد نبودن تربیتش کنن؟
سعی کردم مسئله رو خیلی عادی جلوه بدم
_وا چیکار کردم مگه !! یکم سرم درد میکرد.
تازشم خودتون باید درک کنین دیگه .
امسال سالِ خیلی مهمیه برا من. الان که وقتِ فکر کردن به حواشی نیست .
با این حرفم بابا روم زوم شد و
+از کی مصطفی واسه شما شده حواشی؟
تا خواستم چیزی بگم مامان شروع کرد
+خاک بر سرم نکنه این حرفا رو به خود پسره هم گفتی که اونجور یخ بود دیشب؟.
لقممو تو گلوم فرو بردم و :
_نه بابا پسره خودش ردیه !به من چه .
خیلی مظلوم به مامان نگاه کردم و ادامه دادم
_مامان من که گفتم ...
خدایی نمیتونم اونو ....
با شنیدن صدای بوق سرویسم حرفم نیمه کاره موند
از جام پاشدم . لپ بابا رو ماچ کردمو ازشون خداحافظی کردم
از خونه بیرون رفتم کفشمو از جا کفشی گرفتم و ....
_
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_هفدهم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
به محض ورود به مدرسه با چشمای گریونِ ریحانه مواجه شدم.
سردرگم رفتم سمتش و ازش پرسیدم
_چیشده ریحونم ؟ چرا گریه میکنی !؟
با هق هق پرید بغلم و
+فاطمه بابام !!!
بابام حالش خیلی بده ...
محکم بغلش کردم و سعی کردم دلداریش بدم.
_چیشده مگه؟مشکل قلبشون دوباره؟خوب میشه عزیزدلم گریه نکن دیگه! عه منم گریم گرفت .
از خودم جداش کردمو اشکاشو با انگشتم پاک کردم
مظلومنگام کرد . دلم خیلی براش میسوخت. ۵ سال پیش بود که مادرشو از دست داد .پدرشم قلبش ناراحت بود.
از گفته هاش فهمیده بودم که دوتا برادر بزرگتر از خودشم داره.
بهم نگاه کرد و
+فاطمه اگه بابام چیزیش بشه ...
حرفشو قطع کردمو نزاشتم ادامه بده!
_خدا نکنهههه. عه . زبونتو گاز بگیر .
+قراره امروز با داداش ببریمش تهران دوباره !
_ان شالله که خیلی زود خوب میشن .توعم بد به دلت راه نده . ان شالله چیزی نمیشه .
مشغول حرف زدن بودیم که با رسیدن معلم حرفمون قطع شد .
__
اواسط تایمِ استراحتمون بود که اومدن دنبال ریحانه .
کیفشو جمع کرد .
منم چادرشو از رو آویز براش بردم تا سرش کنه . تنهآ چادریِ معقولی بود که اطرافم دیده بودم .
از فرا منطقی بودنش خوشم میومد .
با اینکه خیلی زجر کشیده بود اما آرامشِ خاصِ حاصل از ایمانش به خدا و توکلش به اهل بیت تو وجودش موج میزد .همینم باعث شده بود که بیشتر از شخصیتش خوشم بیاد .
همیشه تو حرفاش از امام زمان یاد میکرد .
ادمی بود که خیلی مذهبی و در عین حال خیلی به روز و امروزی بود
خودشو به چادر محدود نمیکرد .
با اینکه فعالیتای دیگه هم داشت درسشم عالی بود و اکثرا شاگرد سوم یا چهارم بود
باهاش تا دم در رفتم .
چادرشو جلو اینه سرش کرد .
محکمبغلش کردمو گونشو بوسیدم .
باهم رفتیم تو حیاط مدرسه که متوجه محمد شدم .
از تعجب حس کردم دوتا شاخ رو سرم در آوردم
بهش خیره شدم و به ریحانه اشاره زدم که نگاش کنه .
_عه عه ریحون اینو نگا
ریحانه با تعجب برگشت سمت زاویه دیدم .
+کیو میگی؟
برگشت سمت محمد و گفت :
سلام داداش یه دقه واستا الان اومدم.
+نگفتی کیو میگی؟
با تعجب خیره شدم بهش .
_هی..هیچکی
دستشو تکون داد به معنای خداحافظی .
براش دست تکون دادم و بهشون خیره شدم .
عهه عه عه عه.
محمدد؟؟؟
داداش ریحانه ؟؟
مگه میشه اصن؟؟
اخه ادم اینقد بدشاانسسس؟؟
ای بابا!!
به محمد خیره شدم .
چ شخصیتیه اخه ...
حتی به خودش اجازه نداد بهم سلام کنه رو حساب اینکه ۲ بار دیده بودیم همو و هم کلامم شده بودیم .
بر خلاف خاهرِ ماهش خودش یَکآدمِ خشک مقدسِ ...
لا اله الا الله
بیخیالش بابا
اینو گفتم و چشم رو تیپش زوم شد .
ولی لاکِردار عجب تیپی داره .
اینو گفتم خیلی ریز خندیدم . دلم میخاس جلب توجه کنم که نگام کنه .
نمیدونم چیشد که یهو داد زدم
_ریحووووون
ریحانه که حالا در ماشینو باز کرده بود که بشینه توش وایستاد و نگام کرد .
+جانم عزیزم؟
نگام برگشت سمت محمد که ببینم چه واکنشی نشون میده
وقتی دیدم هیچی به هیچی بی اختیار ادامه دادم
_جزوه ی قاجارو میفرسم برات !!!
اینو گفتمو از خنده دیگه نتونسم خودمو کنترل کنم .خم شدم رو دلم و کلی خندیدم.
ریحانه هم به لبخند ریزی اکتفا کرد و گفت :
+ممنونتم فاطمه جونم .
اینو گفت و نشست تو ماشین .
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست
♥️📚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_هجدهم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
یک دو سه نشد که ماشین از جاش کنده شد .
پشت چشمم و نازک کردم و رفتم سمت سالن.
اه اه اه
اخه چرا این پسره غیر عادیه؟
چرا انقد رفتارش رو من تاثیر داره ؟
چرا
کل تایمِ کلاسارو با همین افکار گذروندم .
چقدر دلم برای ریحانه میسوخت .
دختر تک و تنها بیچاره
داداششم که ، باید خداروشکر کرد تا حالا نکشتش .
دلم میخواست تو زندگیشون فضولی کنم.
نمیدونم چرا ولی یه جورایی جذاب بود برام .
تو همین افکار بودم که زنگ مدرسه خورد .
وسایلامو مثه هیولا ریختم تو کیفو سمت حیاط حمله ور شدم .
با دیدن سرویسم رفتم سمتش و سوار ماشینش شدم .
____
مشغول تستای ادبیات بودم که صدای قارو قور شکمم منو سمت اشپزخونه کشید .
به محض ورود به اشپزخونه با خنده ی کش دار مامانم مواجه شدم
+دختر چقد درس میخونی نترکی یه وقت ؟
_الان این تیکه بود یا ...؟
+تیکه چیه ؟؟بیا بریم بازار یه خورده لباس بخریم نزدیک عیده ها .
_مامااااانننن!!! عید دیگه چه صیغه ایهه؟؟
مگه من نگفتم اسم اینکارا رو الان پیش من نیار.
من الان درگیر درساممم. درسسسسااااامممم
+اه فاطمه دیگه شورشو در اوردیا .
بسه دیگه دختر.
خودتو نابود کردی .
من نمیزارم مصطفی رو به خاطر ....
دستمو گذاشتم رو بینیم و به معنای سکوت نچ نچ کردم و نزاشتم ادامه بده.
_مامان من حرفمو گفتم .
بین من و مصطفی هیچ حسی نیست
حداقل از طرف من.
من جز به چشم برادری بهش نگاه نکردم .
این مسئله از نظر من تموم شدست .
خواهش میکنم دیگه حرف نزنیم راجبش .
اینو گفتمو رفتم سمت اتاقم .
وای من واقعا بین این همه فشار باید چیکار کنم. وای !
تلفن خونه رو تو راه اتاقم برداشتم و شماره ی ریحانه رو گرفتم .
یه دور زنگ زدم جواب نداد .
برا بار دوم گرفتم شماره رو . منتظر شنیدن صدای ریحانه بودم که با شنیدن صدای مردونه ترسیدم و تلفنو قطع کردم.
ینی اشتباه گرفتم شماره رو؟
دوباره از رو گوشیم شماره رو خوندمو گرفتم .
بعدِ سه تا بوق تلفن برداشته شد .
دوباره صدا مردونه هه بود .
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_هجدهم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
+سلام
با شنیدن صدای محمد دستپاچه شدم . نمیدونستم باید چی بگم. به خودم فشار اوردم تا نطقم باز شه .با عجله گفتم :
_الو بفرمایین ؟!
دیگه صدایی نشنیدم .
فک کنم بدبخت کف اسفالت پودر شد
کم مونده بود از سوتی ای ک دادم پشت تلفن اشکم در اد.
بلند گفتم
_دوست ریحان جونم . ممنون میشم گوشیشو بهش پس بدین و تلفن دیگران و جواب ندین !!!
اینو گفتمو دوباره تلفنو قطع کردم
از حرص دلم میخواست مشت بزنم به دیوار .
چند بار فاصله ی بین دستشویی و اتاقمو طی کردم که موبایلم زنگ خورد
شماره ناشناس بود . برداشتم .
جواب ندادم تا ببینم کیه که صدای ریحانه و شنیدم .
+الو سلام . فاطمه جان !
بعد از اینکه مطمئن شدم صدای ریحانه است شروع کردم به حرف زدن
_سلام عزیزم . چیشد ؟ بابات حالش خوبه ؟
چرا خودت تلفنتو جواب نمیدی ؟
+خوبه فعلا بهتره.ببخشید دیگه حسابی شرمندت شدم .
شماره خونتونو نداشتم .
بعد داداشمم ک ....
سکوت کرد .
رفتم جلو اینه و تو اینه برا خودم چش غره رفتم .
ادامه داد .
+داداشمم که نمیزاره به شماره نا آشنا جواب بدم .
سعی کردم در کمال خونسردی باهاش حرف بزنم
_خب ان شالله که حال پدرتون زودتر خوب میشه .
زنگ زده بودم حالشونو بپرسم .
راستی ریحانه جان ! جزوه رو فرستادم برات .
+دستت درد نکنع فاطمه.
ممنون بابت محبتت . لطف کردی .
_خواهش میکنم . خب دیگه مزاحمت نمیشم . فعلا خدانگهدار
+خداحافظ.
سریع تلفنو قطع کردم و پریدم رو تخت ...
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_نوزدهم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
محمد :
پنجره ی ماشین و تکیه گاه آرنجم کردم
یه دستم رو فرمون بود
نگاهم و به در مدرسه ریحانه دوخته بودم
حدس زدم اگه خودم نرم داخل ریحانه پایین بیا نیست
ی دستی ب موهام کشیدم و به همون حالت همیشگی برشون گردوندم
از ماشین پیاده شدم
تو دلم خدا خدا میکردم زنگ تفریحشون نباشه !
خوشبختانه با دیدن حیاط خلوتشون فهمیدم که همچی امن و امانه
در زدمو وارد دفتر مدیر شدم
بعد اینکه بهشون گفتم اومدم ریحانه رو ببرم سریعا از مدرسه بیرون رفتم و به در ماشین تکیه زدم تا بیاد
مدیرشون یکی و فرستاده بود ک به ریحانه بگه من اومدم
چند دیقه بعد صورت ماهه خواهرم به چشمام خورد
خواستم ی لبخند گرم بزنم ک بادیدن کسی کنارش همونطور جدی موندم !
صدای ریحانه رو شنیدم ک گفت :
+سلام داداش یه دیقه واستا الان اومدم
توجه ام جلب شد ب دختری ک با تعجب بهم خیره شده بود
خیلی نامحسوس یه پوزخند زدم و تودلم گفتم امان از دختر بچه های امروزی !
وقتی ریحانه اومد سمت ماشین
ماشین و دور زدم و در طرف راننده و باز کردم و نشستم
شیشه پنجره طرفه ریحانه باز بود
هنوز درو باز نکرده بودکه دوستش بلند صداش زد:
ریحووونن
اخمام توهم رفت خیلی بدم میومد دختر جیغ بزنه.
و مخصوصا اسم ابجیمو اینجوری صدا کنن!
ریحانه جوابش و داد
میخواستم بش بگم بشین بریم ولی خب کنترل کردم خودمو
کلافه منتظر تموم شدن گفتگوشون بودم
دوباره داد زد :
+جزوه قاجارو میفرسم برات
خواستم اهمیتی ندم به جیغ زدنش که یهو بلند بلندد زد زیر خندههه
واییی خداا اگه ریحانه اینجوری میخندید تو خیابون میکشتمش
نمیتونستم کاری کنم که از اینجور رفتارا بدم نیاد .هرکاری میکردم ریلکس باشم فرقی نمیکرد و ناخودآگاه عصبی میشدم .
ریحانه هم خیلی خوب با خصوصیاتم آشنا بود
خندید ولی صدایی ازش بلند نشد
دوستش و فاطمه خطاب کرد
صدایی که از دوستش شنیدم به شدت برام آشنا بود مخصوصا وقتی جیغ زد
ریحانه نشست تو ماشین
میخواستم برگردم و یه بار دیگه با دقت ببینم ولی میترسیدم خدایی نکرده هوا برش داره
دخترای تو این سن خیلی بچه ان . فکر و خیال الکی تو ذهنشون زیاده
با این حال ب دلیل کنجکاوی خیلی زیادم
طوری که متوجه نشه ،نگاهش کردم
بعد چند ثانیه پامو رو گاز فشردم و حرکت کردم
فکرم مشغول شده بود
تمرکز کردم تا بفهمم کجا دیدمش و چرا انقدر آشناست
یهوووو بلنددد گفتمممم عهههههههه فهمیدممم
بعد چند ثانیه مکث زدم زیر خندهه
و تودلم گفتم
آخییی اینکه همون دخترس
چقدررر کوچولووووو
واییی منو باش جدیش گرفته بودم
خب خداروشکر الان که فهمیدم همسنه خواهرمه خیالم راحت شد !
توجه ام جلب شد به ریحانه که اخمو و دست ب سینه به روبه روش خیره شده بود
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_نوزدهم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
با دیدن قیافش خندم گرفت
زدم رو دماغش و گفتم
_چیهه بازم قهریی ؟؟؟
حق ب جانب سریع برگشت طرفم و گفت:
+ ۱۰۰ بارررررر صداتتت زدممممم .عه عه عه معلوم نی حواسش کجاست نشنید حتیییی !!!!
لپش و کشدمو گفتم :
_خو حالا توهم حرص نخور جوجه کوچول
چش غره داد ک گفتم :
_سلام بر زشت ترین خواهر دنیا
حال شما چطورههه
با همون حالت جواب داد:
+ با احوال پرسی شما .راسی بابا چطوره .کجاست ؟
_خونس پیش داداش .رفتیم خونه زود اماده شو که بریم.
پکر گفت :
+چشم
_نبینم غصه بخوریا
لبخند قشنگی زد و دوباره ب دستش خیره شد
____
رسیدیم خونه
داداش علی برامون ناهار و آماده کرده بود
ما که رسیدم خونه خیالش راحت شد ورفت سر کارش
خیلی زود آماده شدیم
و بعد خوردن ناهار
اینبار با پدرم نشستیم تو ماشین
بابام اولین الگوی زندگی بود واز بهترین آدمایی که میشناختم !!!
حاضر بودم جوونمم بدم تا کنار ما بمونه
داغ مادرمون نفس گیر بود وطاقت غمِ دیگه ای رو نداشتیم
......
یکی دوساعت بود که تو راه بودیم
بی حوصله به جاده خیره شده بودم
بابا خواب بود
صدای زنگ موبایل ریحانه همین زمان بلند شد
از توآینه نگاش کردم و گفتم کیه ؟
صداشو قطع کرده بود و به صفحه اش نگا میکرد
وقتی دیدم جواب نمیدع دستم و بردم پشت تا گوشی و بده بهم
بی چون و چرا موبایلش و گذاشت کف دستم
تماس قطع شده بود
گوشی و گذاشتم روی پام ک اگه دوباره زنگ زد جواب بدم
چند ثانیه بعد
دوباره زنگ خورد
جواب دادم و گفتم:الو؟
بازم قطع شده بود .بعد چندلحظه زنگ خورد
حدس زدم مزاحمیه و بازیش گرفته واسه همین لحنم و ملایم کردم و گفتم :
_ سلام
وقتی جواب نداد اماده شدم هرچی میتونم بگم ک
صدای نازک ودخترونه ای مانع حرف زدنم شد
گفته بود:الو بفرمایین
حدس زدم از دوستای ریحانه باشه
وقتی ب جملش فکر کردم .یهو منفجر شدم
گوشی وازخودم فاصله دادم و لبم و به دندون گرفتم تا صدام بلند نشه
ریحانه که قیافه سرخمم و دید دستپاچه گفت :
+کیه داداش
دوباره گوشی و کنار گوشم گرفتم....
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیستم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
کسی که پشت خط بود و هنوز نفهمیده بودم کیه بلنددد گفت :
+ دوست ریحان جونم . ممنون میشم گوشیش و بدین بهش
بعد تموم شدن جملش تماس قطع شد
با چشایی که از جاشون در اومده بودن به صفحه گوشیم نگاه کردم و بلندزدم زیر خنده
که ریحانه زد رو بازوم و گفت :
+هییییس بابا بیدار شد
صدام و پایین تر اوردم ولی نمیتونستم کنترل کنم خندمو
از تو اینه ب ریحانه نگاه کردم و گفتم : _واییی تو چجوریی کنار این دوستای خلت دووم میاری
ریحانه :
+چیشدد کییی بوووود چی گفتتتت !؟
_اوووو یواااش نمیرییی از فضولی زنگ بزن بش میگم بهت بعدش
+ حداقل بگو کی بود
_فک کنم این دوست جیغ جیغوت بود ک دم مدرستون ازش خداحافظی کردی
از اینکه دوسش و جیغ جیغو خطاب کردم خندش گرفت و گفت:
+نه بابا فاطمه خیلی خانوم و آرومه
_بعله کاملاا مشهوده چقدر آروم و خانومه
داشت شماره میگرفت ک گفت :
+عه داداش من گوشیم شارژ نداره
گوشیم و دادم بهش و گفتم :
_ بیا با گوشی من بزن
ریحانه از تعجب چشاش چهارتا شد و گفت
+چییییییی؟؟؟ با گوشییییییییی تو زنگ بزنممم ب دوستم ؟؟؟؟؟؟دختره ها!!
خندیدم و گفتم :
_اره بزن.اینی که من دیدمم باید بره با عروسکاش بازی کنه خطرناک نیس !
ریحانه هنوزم ترید داشت
بلاخره شماره دوسش و گرفت
تو فکر بودم .
اصلا متوجه حرفاشون نشدم .
با خداحافظی ریحانه از دوستش به خودم اومدم .
یادِ اون شب دوباره عصبیم کرده بود.
از تو آینه به ریحانه نگاه کردم .
_ریحانه جان
+جانم داداش؟
_این دوستتو چقد میشناسیش؟
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیستم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
+هیچی تقریبا در حد یه همکلاسی .با اینکه چند ساله باهمیم زیادم صمیمی نیستیم
راستش دخترِ خیلی آرومیه .
دوس نداره زیاد با کسی دم خور شه .
برا همین با هیچکس گرم نمیگیره .
_اها پس مغروره
+نه اتفاقا. فاطمه دختر خیلی خوبیه
_تو که میگی نمیشناسیش بعد چطور دختره خوبیه ؟
+عه خب کامل نمیشناسمش و از جزئیات زندگیش خبر ندارم ولی میدونم دختر خوبیه
_که اینطور . داداش داره ؟
+تک بچه اس
_ازدواج کرده ؟
زد زیر خنده
+اوه اوه تو چیکار به اونش داری اقا دادا؟
_عهههه پروشدیااا
اخه یه جا با یه نفر دیدمش ...
لا اله الا الله
لبشو گزیدو محکم زد رو دستش .
+ای وایِ من .
محمد!!!!داداشم تو که اینطوری نبودی !!.
از کی تا حالا مردمو دید میزنی ؟
از کی تا حالا داداشم آبرویِ یه مومن و میبره ؟؟
وای محمددد!! باورم نمیشههه این حرف از دهن تو در اومده باشه .
محمد خودتی اصن ؟ ببینمت !!
چجوری قضاوت میکنی اخه !
چی میگی توووو !؟
از یه ریز حرف زدنش خندم گرفته بود.
راسم میگف بچه !
خودمم دلیل تغییر یهوییمو نفهمیده بودم.
نمیدونم چرا انقد رو مخم بود .
دوباره از آینه نگاش کردم
_خلاصه زیاد باهاش گرم نشو . ب نظر دختر خوبی نمیاد .
+محمد خدایی از تو توقع این حرفا رو ندارم .
از کی تا حالا انقد مغرور و از خود مطمئن شدی که تو یه نگاه تعیین میکنی کی بده کی خوب ؟
مگه من دست پرورده ی خودت نیسم !؟
عه عه عه . ببین دوستات چقدر روت تاثیر منفی گذاشتن.
بهتره تو روابطتو با اونا قطع کنی ن من .
اینو گفت و از پنجره محو تماشای جاده شد .
یهو انگار که چیزی یادش اومده باشه برگشت سمتم.
+نگفتی واس چی ریسه رفتی از خنده؟!
_وای دوباره یادم اوردی .
اینو گفتمو زدم زیر خنده .
_این دوستت پزشکیَم میخاد قبول شه لابد ؟
+خب اره چشه مگه ؟
_هیچی خواهرم هیچی
زنگ میزنه به گوشیت میگه الو بفرمایین!دختره ی خل و چل !
ریحانه چن ثانیه مکث کرد وبعدش زد زیر خنده
انقدر باهم خندیدیم و بیچاره رو سوژه کردیم ،دل درد گرفتیم
___
نزدیکای تهران بودیم زدم کنار که یه کش و قوسی به بدنم بدم .
به ریحانه نگاه کردم که مظلومانه زیر چادر خوابیده بود .
عادتش بود تو ماشین اینجوری میخوابید.
چادرشو دادم کنار تا بیدارش کنم از منظره لذت ببره.
وقتی دیدم چجوری خابیده دلم رفت براش.
صورتشو نوازش کردم و بیخیال بیدار کردنش شدم .
ریحانه ی بیچاره .
تنها تکیه گاهش من بودم .
من باید جای تمام نداشته هاشو پر میکردم .
واسه همین خیلی تو رفتارم باهاش دقت میکردم و میکنم
همیشه سعی میکنم جوری باشم که همه خواسته هاشو به خودم بگه نه به غریبه !
تو همین افکار بودم که صداش بلند شد .
کلافه گفت
+رسیدیم ؟
_نه خواهری .
خسته شدم نگه داشتم.
دوس داری بیا قدم بزنیم .
اینو گفتمو نگام برگشت سمت بابا که از اول راه خواب بود و جیکَم نزد .
بیچاره .
به خاطر دردی که داشت چقدر زجر میکشید...
همیشه به خاطر این قضیه ناراحت بودم تا فهمیدم خودمم به دردش دچار شدم ...
ولی ارثیه ی فراموش نشدنیمو با تمومِ تراژدی هاش دوس داشتم
اما من فقط یک هزارم دردشو داشتم ...
و اون هر روز با هزار تا درد دیگه هم دست و پنجه نرم میکرد ...
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🔴حکایت
محكوم به اعدام
🔹سه نفر محكوم به اعدام با گیوتین شدند؛ یک کشیش، یک وکیل دادگستری و یک فیزیکدان
در هنگام اعدام؛ کشیش پیش قدم شد، سرش را زیر گیوتین گذاشتند و از او سؤال شد: حرف آخرت چیست ؟
گفت : خدا... خدا... خدا...
او مرا نجات خواهد داد،
وقتی تیغ گیوتین را پایین آوردند ، نزدیک گردن او متوقف شد.
مردم تعجب کردند؛ و فریاد زدند: آزادش کنید!
خدا حرفش را زده! و به این ترتیب نجات یافت
نوبت به وکیل دادگستری رسید؛
از او سؤال شد: آخرین حرفی که می خواهی بگویی چیست؟
گفت: من مثل کشیش خدا را نمی شناسم اما درباره عدالت میدانم؛
عدالت... عدالت... عدالت...
گیوتین پایین رفت ،اما نزدیک گردنش ایستاد.
مردم متعجب، گفتند :آزادش کنید، عدالت حرف خودش را زده! وکیل هم آزاد شد
آخر کار نوبت به فیزیکدان رسید؛
سؤال شد: آخرین حرفت را بزن
گفت : من نه کشیشم که خدا را بشناسم، و نه وکیلم که عدالت را بدانم
اما می دانم که روی طناب گیوتین گره ای است که مانع پایین آمدن تیغه می شود.
با نگاه به طناب دریافتند و گره را باز کردند،
تیغ بر گردن فیزیکدان فرود آمده و سر او را از تن جدا کرد.
🔻چه فرجام تلخی دارند آنان که واقعیت را میگویند و به «گره ها» اشاره مى كنند!🔺
@dastanvpand
─┅═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═┅─
🥑🥑🥑🍠🍠🍠
🥭هیچ می دانید که آخرین زنگ دنیا کی می خورد؟؟
🍒🍃 خدا می داند، ولی...
آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد دیگر نه می شود تقلب کرد،
و نه می شود سر شخصی را کلاه گذاشت.
🍒🍃آن روز تازه می فهمیم دنیا با همه بزرگی اش از یک جلسه امتحان مدرسه هم کوچکتر بود. و آن روز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال سختی بود!
🍒🍃خدا کند آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد، روی تخته سیاه قیامت اسم ما را جزء خوبها بنویسند.
🍒🍃خدا کند حواسمان بوده باشد و زنگهای تفریح آنقدر در حیاط نمانده باشیم که حیات را از یاد برده باشیم.
خدا کند که دفتر زندگیمان را زیبا جلد کرده باشیم.
🍒🍃و سعی ما بر این بوده باشد که نیکی ها و خوبی ها را در آن نقاشی کنیم.
و بدانیم که دفتر دنیا؛ چرک نویسی بیش نیست،
زیرا که ترسیم عشق حقیقی در دفتری دیگر است.
»»»» @Dastanvpand
🍒🍒🍒🍒🍃🍃🍃🍃
❌حاملگی ناخواسته ام...(واقعی)
من دنیا 30 سالمه.یه شب همراه دوستم خانه یکی از دوستای بابام خوابیده بودم دستی مردونه منو در آغوش کشید نتونستم فریاد بزنم. بله آن مرد به من....بعد از اون به خانه دوست پدرم نرفتم و میترسیدم به کسی بگم؛به دکتر زنان مراجعه کردم در کمال تعجب گفتن باردارم.به مادرم گفتم و تصمیم گرفت دوربین در خانه دوست بابام قرار بده و در حالی ک خواب بودم همان اتفاق تکرار شد فردا صبح دوربین چک کردیم از تعجب انگشت به دهان گرفتیم مرد هنگامی که🙈 ادامه داستان در لینک زیر👇❤️👇
http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
🌸🍃🌸🍃
جوانی می گوید: با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت.
از هم جداشدیم.
شب به تخت خوابم رفتم.
به خدا قسم اندوه قلب و عقلم را فرا گرفته بود...
مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم. چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم...
روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را جلو در دانشگاه در آوردم و پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم.
در آن نوشتم:
شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است.
آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟
به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست...
پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی
ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام دادهام.
وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم.
اشک از چشمانم سرازیر شد...
یک روز پدرتان از این دنیا می رود ... قبل از این که او را از دست دهید به او نزدیک شوید...
اگر هم از دنیا رفته است یادش را گرامی دارید
و بر او رحمت و درود بفرستید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟زنی حامله نمی شد، شوهرش با او شرط کرد که اگر تا سال آینده بچه ای برای من به دنیا نیاوری طلاقت می دهم، زن نیز بسیار ناراحت شد و گفتار شوهر را به مادرش گفت؛ مادر گفت «غصه نخور خدا کریمه، روزی مرد تصمیم گرفت به مسافرت بازرگانی برود و به زن گفت تا مدتی طولانی برنمی گردد
دختر، مادرش را از تصمیم شوهر مطلع کرد مادر به دخترش گفت : روزی که شوهرت عازم سفر شد، به او بگو که حامله ای، بقیه اش با من …
اعلام خبر بارداری به شوهر
دختر به گفته مادرش عمل کرد و در موقع حرکت شوهر خبر حاملگی اش را به او داد، مرد بسیار خوشحال شد و به او سفارش کرد که مواظب خودش و بچه اش باشد مادر دختر هر روز چیز جدیدی به دخترش می آموخت؛
مثلاً می گفت : مانند زنان حامله بگو ویار دارم، روی شکمت پارچه ببند تا روز به روز بزرگ تر جلوه کند و همه خیال کنند تو حامله ای🤰
دختر نصایح مادر را به کار می گرفت و طوری وانمود می کرد که همه حاملگی اش را باور کردند🤰 پس ار 9 ماه، مادر دختر، آدمکی از خمیر درست کرد و در کاچو قرار داد و دخترش را در رختخواب زایمان بخواباند و به اقوام و خویشان زایمان دخترش را اطلاع داد🤱
مادر مشغول کار شد، اما دختر با اضطراب و دلهره به مادر می گفت : مادر، بچه خمیره، مادر می گفت: غصه نخور خدات کریمه، 😉اتفاقا در این لحظه سگی به منزل وارد شد و از فرصت استفاده کرده و خمیر را برداشت و برد😨
دختر از داخل اتاق فریاد می زد، مادر، سگ بچه را برد، مادر می گفت : غصه نخور خدا کریمه، مادر نزد دخترش آمد و گفت : داد بزن و گریه کن و بگو بچه را سگ برد 🐶و من هم توی کوچه می دوم و همین حرف ها را با صدای بلند به مردم می رسانم.
دختر باز هم به حرف مادرش گوش داد. دختر در منزل و مادر دختر در کوچه داد و فریاد راه انداخته بودند و مردم را به کمک می طلبیدند، مردم همراه با زن جهت پیدا کردن بچه در کوچه می دویدند از قضا به کوچه ای رسیدند که خرابه ای در انتهای آن قرار داشت و از درون آن صدای گریه نوزادی به گوش می رسید👶
مردم به آن جا هجوم بردند و نوزادی را مشاهده کردند و به تصور این که همان بچه است، آن را برداشتند مادر دختر، بچه را در بغل گرفت و شتابان به منزل برد و به دخترش گفت : غصه نخور بچه خمیره ! دیدی خدا کریمه ؟😄
سپس بچه را شست و لباس پوشاند و در رختخواب خواباند و همه مردم حتی شوهر زن که از سفر برگشت فکر کردند این بچه متعلق به همین زن می باشد😍
🕊کاربرد این ضرب المثل💚
جمله بچه خمیره، خدات کریمه ! به عنوان ضرب المثل گفته می شود زمانی 👈که شخص در بحران مشکلات قرار می گیرد و برای حل آن ها راه چاره ای نمی بیند به عنوان تسلا و دلداری به او می گویند غصه نخور خدات کریمه، مگر قصه بچه خمیره خدات کریمه را فراموش کرده ای
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🔴نابینایی در شب، چراغ به دست و سبو بر دوش بر راهی می رفت.
یکی او را گفت: تو که چیزی نمی بینی چراغ به چه کارت می آید؟
گفت: چراغ از بهر کوردلان تاریک اندیش است تا به من تنه نزنند و سبوی مرا نشکنند.
@dastanvpand
─┅═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═┅─
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_بیست_چهار دیگه بغضم ترکیده بود و داشتم آروم اشک میریختم، بین گر
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_بیست_پنج
(امیر)
امروز باید با شیده حرف بزنم، باید بفهمم حرف فلور درست بوده یا نه، امتحان تموم شد البته فقط برا منو شیده، شیده اول از همه برگشو دادمنم با اینکه چنتا سؤال ننوشته بودم برگمو دادمو پشت سرش، رفتم بیرون، روی یکی از نیمکتهای محوطه نشست، فکر کنم منتظر فلور بود، رفتم سلام کردموباکمی فاصله کنارش نشستم.
من: امتحان چطور بود؟؟
شیده: من فرصت نکردم خیلی بخونم ولی درکل بدنبود خوب بود
من: تو نگی خوب بود کی بگه شاگرد اول؟؟
شیده: تیکه نندازاونقدا نخونده بودم
من: ای جونم، باشه قبول
بعد از چند ثانیه سکوت گفتم: میشه یه سؤال بپرسم؟؟
شیده: از کی تا حالا برا سؤالات اجازه میگیری؟
من: بده میخوام مؤدب باشم؟
شیده: آخه بهت نمیاد
من: دستت درد نکنه یعنی تو طول این 3 سال انقد بی ادب بودم؟
شیده: خب حالا، سوالتو بپرس الان فلور میاد باید برم
من: فلور الان بیاد؟!!!!! اون بدتر ازمن یه خنگیه تا مراقبارو نفرسته خونشون خودش از جلسه بیرون نمیاد
شیده لبخند کم رنگی زد آخه حرفم بی ربط نبود کل کلاس میدونستن فلور آخر از همه برگشو میده، با لبخندش یکم جرات گرفتمو سوالمو پرسیدم
من: شیده تازگیا اتفاقی افتاده؟
شیده: چطور مگه؟
من: آخه خیلی پریشونی، وقتی اینجوری میبینمت نگران میشم
شیده: تو چرا باید نگران من بشی؟
من: چراشو خودت میدونی، نگران میشم چون دوست دارم، توام نمیتونی بگی نداشته باش چون دست تو نیست
شیده: من فقط میگم خودتو الاف نکن وقتی،میبینی حست یه طرفس چرا انقد کشش میدی؟
من: شده یبار جدی به من فکر کنی؟ پیش خودت سبک سنگین کنی ببینی دلیل این همه نفرتت از من چیه، من چه بدی در حقت کردم؟
شیده: من از کسی متنفر نیستم
من: اولاً من کسی نیستم امیرم همون که 3 ساله میگه دوست دارم اما یبارشم جدی نگرفتی دوما این رفتار تو اگه تنفر نیست پس چیه؟
شیده: فک کن یجور بی تفاوتی،
من: دیگه بدتر چرا باید نسبت به من بی تفاوت باشی؟ منکه همه لحظه هام به یاد تو میگذره، اصلاً توروخدا بهم بگوچطور میشه یکی یکیو انقد دوس داشته باشه ولی اون یکی انقد راحت بگه من بی تفاوتم؟
حواسم به شیده بود جمله آخرم اشکو تو چشماش آورده بود ولی مطمئن بودم دلش برا من نسوخته،
پس دلیل این بغض آشکار چی بود؟؟؟ یاد حرف فلور افتادم، یچیزی مثل سوت توسرم صدا کرد، یعنی حقیقت داشت؟؟ با لحنی که خود به خود بخاطر اضطراب آروم شده بود گفتم: نکنه یکی دیگه رو دوس داری؟
سوالمو که پرسیدم چند ثانیهای به چشمای هم خیره شدیم وقتی پلک زد یه قطره اشک از چشمش افتاد، سرشوپایین انداختو زیر لب گفت: داشتم،،،،
تو کمتر از یک ثانیه تپش قلبم نامنظم شد، بیقراری کل وجودمو گرفت، نفس کشیدن برام سخت شد، انگار یکی با ده تا ناخونش به گلوم چنگ مینداخت، درست بود شیده یکی دیگه رو دوس داشت و حالا هم ازش نا امید شده، شاید هر کسی جای من بود ازاینکه رقیبش به هر دلیلی کنار رفته خوشحال میشد اما من که همیشه خودمو مالک شیده میدونستم با فهمیدن اینکه به کسی دیگه فکر میکرده هیچ حسی جز شکستن نداشتم، شکستن
قلبم، غرورم، حتی غیرتم. بلند شدموبدون هیچ حرفی ازش دور شدم...
@dastanvpand
ادامه دارد..........
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌸🌼🌸،
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_بیست_شش
اوایل تابستان است 12 روز از ترک کامل سامان گذشته و امروز روز عقدش با فرنوش بود، مراسم عقد خیلی ساده و جموجور در یکی از محضرهای کرج برگزارشد، خانواده سامان از جمله پدرومادرش، برادرانش، خواهرش، آقانادر، برادرزادهها و خواهرزادهها همه بودند اما از طرف فرنوش فقط پدرومادرش آمده بودند، فرنوش جز کتایون خواهر یا برادر دیگری نداشت، کتایون هم که سر موضع مخالفتش با این ازدواج سفت و سخت ایستاده بود، به مراسم عقد نیامد. البته،پدرو مادر فرنوش هم به سختی راضی به این امر شدند.
امروز با وجود تعداد کمشان و جشن کوچکشان روز قشنگی بود، به همه خوش میگذشت جوک گفتنهای هومنم که تمامی نداشت و حسابی جو راشلوغ کرده بود، خلاصه با شهادت کامران و نادر، سامان و فرنوش به هم محرم شدند البته اصرار بر این بود که جهان یکی از این شهود باشداما گویا ترس از کتایون مانع این کار توسط جهان شد.
طبق قرار قبلی فرنوش و سامان و تینا به خانهی حاج صابر رفتند تا زندگی جدیدشان را آنجا آغاز کنند، این پیشنهاد مادربزرگ بود او در این مدت کم خیلی به تینا و شیرین زبانیهایش علاقه مند شده بود و دوست داشت بعد از سالها بازهم صدای بچه خانهاش را پرکند، فرنوش هم موافقت کرد.
در این مدت چندباری فرزاد و شیده یکدیگررا دیده بودند فرزاد رفتاری عادی مثل همیشه داشت اما شیده سرد و سر سنگین شده بود، ماجرای خواستگاری رفتن برای فرزاد به اصرار خودش به بعد از عقد سامان موکول شد، حالا با تمام شدن عقد همه منتظرند بجز شیده که تمام دعایش نیامدن آن روز بود هر چند میدانست دیگر خواستگاری رفتن برای فرزاد نزدیک است و سروکلهی دختری که چشم دیدنش را نداشت پیدا میشد در این مدت از هیچ نذرو نیازی دریغ نکرده بود تمام امامزادههای شهر را یا تنها یا با فلور رفته بود، هرهفته به سر مزار مادرش میرفت و درد دل میکرد دلش تنها اجابت میخوا ست و عوض شدن نظر فرزاد. یک هفتهای میشد که امتحانهایش تمام شده، بوداین ترم برخلاف ترمهای پیش خبری از شاگرد اول شدن که نبود هیچ حتی پاس کردن بعضی از درسها هم به کرم اساتید بستگی داشت.
بعد ازآن روز که امیرمطمئن شده بود شیده به یکی علاقه داردکمتر دوروبرش رفته بود، نه اینکه شیده را دوست نداشته باشدفقط هضم موضوعی به این سنگینی برایش سخت بود پس ترجیحاً کمی دوری میکرد تا وقتی که بتواند با خودش کنار بیاید.
هرکدام در دل آرزویی داشتند اما بی خبر از اینکه تقدیر برایشان شکلی دیگر رقم خورده بود...
@dastanvpand
ادامه دارد......
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌸
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_بیست_هفت
(شیده)
ساعت ده صبح تو همون پارک نزدیک خونمون منتظر فرزاد نشستم، صبح زود تلفن کرد گفت میخواد منو ببینه منم که تو این شرایط اصلاً طاقت دیدنشو ندارم کلی بهونه آوردم اما انقد اصرار کرد که کنجکاوی مجبورم کرد قبول کنم، داشتم بی حوصله قدم میزدم که صدای فرزاد و پشت سرم شنیدم
فرزاد: سلام شیده جان
برگشتم نگاهش کردم انقد حواسم پرت بود که حتی جواب سلامشو ندادم، جلوی پامون یه نیمکت بود، نشستیم، یه لبخند زد و گفت: خب حالت،چطوره خانوم کوچولو؟؟
ناخودآگاه از شنیدن این کلمه عصبانی شدم، بدجور حرصم گرفت چرخیدم سمتشو گفتم: میشه دیگه به من نگی خانوم کوچولو؟ میدونم منظورت از این کلمه چیه عمداً میگی کوچولو که من باورم شه به چشم تو بچم باشه فرزاد جان من قبول کردم که بچم حالا دیگه بس کن.
فرزاد با تعجب بهم خیره شد و گفت: از رو عادت این جمله رو گفتم همچین منظوریام که تو گفتی نداشتم.
من: آره خب از رو عادت میگی عادت کردی منو بچه ببینی
فرزاد: شیده من منظوری نداشتم
من: داشتی
فرزاد: بجون خودت نداشتم
من: جون من مگه برات ارزشم داره؟!!
فرزاد: فک کن نداشته باشه!!! مگه میشه؟؟
من: خیلی چیزا شده اینم روش
فرزاد: این خیلی چیزا که میگی از اولم بوده تو درست ندیدی
من: درست ندیدم چون درست بهم نشون ندادن، زیادی تظاهر آدمارو جدی گرفتم
فرزاد: نمیخوای دست از کنایه برداری؟ من اومدم که باهم حرف بزنیم
من: منوشما چه حرفی با هم داریم؟ اصلاً کار مهمتون چیه که منه بچه رو قابل دونستی باهام هم صحبت بشی؟
فرزاد از حرفام عصبانی شد بلند شد روبروم وایسادوگفت: میرم هروقت تونستی بی تیکه و کنایه حرف بزنی بگو بیام حرفاموبزنم، دوسه قدم که دور شد دلم طاقت نیاورد برا این همه لجبازی به خودم لعنت،فرستادم بدون اینکه بخوام یهو صداش کرد
من: فرزاد؟؟
سر جاش وایساد بدون اینکه برگرده گفت: جانم؟
نمیدونم چرا دست از این کاراش برنمیداشت چرا با این لحن حرف زدنش میخواست بیشتر از این دلمو بلرزونه، چرا به من میگه جانم مگه جانش یکی
دیگه نیست؟؟؟ ای خدا دیگه پاک داشتم دیوونه میشدم، بهش گفتم: مگه قرار نبود حرف بزنیم؟؟ خب بیا بشین..
،برگشت با مهربونی یه لبخند بهم زد و گفت: مگه شما میزاری حرف بزنیم وروجک؟؟
بعدم اومد کنارم نشست، این آرامش همیشگیش واقعاً تحسین کردنی بود
@dastanvpand
ادامه دارد......
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🔴حکایت
محكوم به اعدام
🔹سه نفر محكوم به اعدام با گیوتین شدند؛ یک کشیش، یک وکیل دادگستری و یک فیزیکدان
در هنگام اعدام؛ کشیش پیش قدم شد، سرش را زیر گیوتین گذاشتند و از او سؤال شد: حرف آخرت چیست ؟
گفت : خدا... خدا... خدا...
او مرا نجات خواهد داد،
وقتی تیغ گیوتین را پایین آوردند ، نزدیک گردن او متوقف شد.
مردم تعجب کردند؛ و فریاد زدند: آزادش کنید!
خدا حرفش را زده! و به این ترتیب نجات یافت
نوبت به وکیل دادگستری رسید؛
از او سؤال شد: آخرین حرفی که می خواهی بگویی چیست؟
گفت: من مثل کشیش خدا را نمی شناسم اما درباره عدالت میدانم؛
عدالت... عدالت... عدالت...
گیوتین پایین رفت ،اما نزدیک گردنش ایستاد.
مردم متعجب، گفتند :آزادش کنید، عدالت حرف خودش را زده! وکیل هم آزاد شد
آخر کار نوبت به فیزیکدان رسید؛
سؤال شد: آخرین حرفت را بزن
گفت : من نه کشیشم که خدا را بشناسم، و نه وکیلم که عدالت را بدانم
اما می دانم که روی طناب گیوتین گره ای است که مانع پایین آمدن تیغه می شود.
با نگاه به طناب دریافتند و گره را باز کردند،
تیغ بر گردن فیزیکدان فرود آمده و سر او را از تن جدا کرد.
🔻چه فرجام تلخی دارند آنان که واقعیت را میگویند و به «گره ها» اشاره مى كنند!🔺
@dastanvpand
─┅═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک آهنگ تقدیم به تک تک شما عزیزان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓