eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ازآن شب چهار روز گذشته بود در این مدت نه درست حسابی چیزی خورده بود نه خوابیده بود، صورتش زرد و رنگ پریده شده بود آشفتگی و پریشانی در چهره‌اش بیداد می‌کرد. امروز اولین امتحان ترمش بود امااصلابه کتابش نگاه نکرده بود هرچند در طول‌ترم آنقدری درس می‌خواند که اینجور مواقع خیالش راحت باشد، وقتی به دانشگاه رسید خیلی خسته و بی رمق بدون اینکه در محوطه مثل همیشه منتظرفلور بماند مستقیم به سالن امتحانات رفت و در ردیف‌های آخر روی.یکی از صندلی‌ها نشست و سرش را روی دسته‌ی صندلی گذاشت چند ثانیه بعدیک نفربا خودکار چندضربه به روی صندلی زد، وقتی سرش را با بی حوصلگی بلند کرد امیر را با همان لبخند همیشگی روبرویش دید، دوباره سرش را روی صندلی گذاشت، امیر کمی خم شد و گفت: سرکار خانم بنده جنسم خوب نبوده آب رفتم یا شما زیادی درس خوندی چشمت ضعیف شده؟؟ شیده سرش را بلند کرد و نگاه بی تفاوتی به امیرانداخت امیر: خب آخه منم ببین دیگه یه سلامی علیکی شیده: آقای اصلانی میشه امروز سر به سر من نزارین؟ حالم،خوب نیست امیر وقتی این حرف را شنید و صورت بی روح شیده را هم دید خیلی نگران شد، این لحن مهربان و خواهش عاجزانه شیده هم دقیقاً بیانگر حال نا مساعدش بود. امیر این بار با لحن جدی‌تری پرسید: شیده خانوم چیزی شده؟ خدایی نکرده مریض شدین؟؟ شیده: نه فقط ممنون میشم امروز منو به حال خودم بزارین امیر: چشم، فقط توروخدا اگه کاری از دست من برمیاد حتماً بهم بگین شیده: ممنون کاری نیست امیر: بیشتر مواظب خودت باش این را گفت و رفت روی صندلی پشت سر شیده نشست، تمام حواسش به اوبود حتی سلام علیک دوستانش را هم سرسری جواب می‌داد، همین موقع فلور از راه رسید، مستقیم به سمت شیده رفت و با صدای تقریباً بلندی گفت: الهی دورت بگردم عزیزم این چه حالوروزیه؟! فلور از قبل تلفنی در جریان تمام ماجرا قرار گرفته بود، امیربه جمله ایی که ازفلور شنیده بود فکر می‌کرد و دیگر مطمئن شده بودکه اتفاقی افتاده است. شیده زودتر از همه برگه‌اش را تحویل داد و رفت، امیر هم بلافاصله پشت سر او رفت به محوطه که رسیدند امیر با دیدن حال شیده ترجیح داد مزاحمش نشود و فقط رفتنش را تماشا کردو منتظر بیرون آمدن فلور از جلسه شد، به محض آمدن فلور به سمتش رفت و صدایش کرد: خانم عطایی؟ فلور به سمت امیر برگشت و گفت: بله امیر: ببخشید میشه یه سؤال بپرسم؟ فلور: اگه راجبه امتحانه نپرس که گند زدم امیر: نه ربطی به امتحان نداره فلور: پس چیه؟ امیر: برا شیده اتفاقی افتاده؟ فلوذ: چطور؟ امیر: حالش خوب نبود نگرانشم فلور: شما قراره تا کی بپای شیده باشی؟ بابا گناه داره چنبار بگه تو رو نمیخواد؟؟ امیر: این حرفارو قبلاً هم گفتی الان فقط یه سؤال پرسیدم شیده چش شده؟ فلور: خیلی دلت میخواد بدونی؟؟ امیر: آره فلور: چیزیش نشده یه شکست عشقی کوچولو خورده الانم داره دوران نقاحتشو میگذرونه تا چند روز دیگم خوب میشه این حرف را زد و رفت. تنها حالتی که می‌شد در آن لحظه درچهره ی امیر دید شوکه شدن بود!!! @dastanvpand ادامه دارد...... 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 (امیر) از درباشگاه که داخل شدم یه نگاه انداختم کسری رو پیدا کردم یه گوشه جلوآینه وایساده بود و دمبل می‌زد، رفتم جلوبا همون حالت که مشغول ورزش بودسلام علیک کردیم، به دستام که خالی بود نگاه کرد و گفت: مگه نیومدی ورزش کنی؟ کولت کو؟ من: نه اومدم حرف بزنیم کسری: من که الان تایم عضله قوی کردنمه با هیشکی ام حرفم نمیاد من: مسخره بازی در نیارکارم جدیه کسری یه فیگور برام گرفت و گفت: جدی‌تر از عضله‌های من؟؟ من: راجبه شیدس جمع کن بریم میخوام باهات حرف بزنم کسری: ای بابا باز زد برجکتو ترکوند؟؟ من: نخیر امروز خودش ترکیده،بود، تو ماشین منتظرتم دیر نکن رفتم تو ماشین نشستم،5 دقیقه بعد کسری اومد تا سوارشدبا یه سرعت بالا حرکت کردم کسری: بزن بغل من: چرا؟؟ کسری: قصد سفر آخرت ندارم بزن کنار خودم بشینم بدون اینکه باهاش بحث کنم نگه داشتم جامونوعوض کردیم، حالا اون با سرعت ملایم‌تری می‌رفت و منم شروع کردم به تعریف کردن. من: امروز شیده اصلاً حالش خوب نبود، دور از جونش رنگ و روش عین میت شده بود، انقد گرفته بود که فک کردم شاید یکی فوت شده کسری: شایدم شده من: نه خوشبختانه کسی نمرده، فقط فلور یه چیزی بهم گفت که دارم دیوونه میشم کسری: چی گفت مگه؟؟ یه لحظه مردد شدم که حرف فلورو به کسری بگم ولی مطمئنم بودم جز اون کسی درکم نمیکنه، کسری دوباره پرسید: میگم چی گفت؟ من: گفت شیده شکست عشقی خورده کسری: می‌گفتی بنده خدا شکست عشقی رو که من 3 ساله دارم می‌خورم نه اون من: کسری دارم جدی حرف می‌زنم کسری: خب خره خداروشکر اگه رقیب عشقی‌ام در کار بوده تموم شده رفته من: بس کن بابا، من حتی نمیتونم فکرشم بکنم که شیده به کسی جز من علاقه داشته، اگ حرف فلور راست باشه دیوونه میشم کسری، یعنی تموم مدتی که من برا اون می‌مردم اون... کسری وسط حرفم پرید وگفت: اگه راست باشه؟؟ یعنی ممکنه دروغ گفته باشه؟ من: آره بعید نیست فلور مثلاً بهترین دوست شیدس ولی خیلی واضح و روشن به اون حسودی میکنه، دلیلشو نمیدونم ولی خیلی وقتا سعی کرده منو بیخیال شیده کنه شاید این بارم چرت گفته کسری: شیده خودش میدونه فلور همچین آدمیه؟ من: نه متاسفانه، اون فلورو خیلی دوس داره منم هیچوقت دلم نیومده تو ذوقش بزنمو بهش بگم چه مارمولکیه این دختر، حالا اینارو ول کن کسری بنظرت اگ حرف فلور دروغ باشه پس چرا شیده امروز اینجوری بود نگاهش یه لحظم از جلو چشمم نمیفته کسری: چند چندی با خودت؟ آحرش بنظرت دختره درست گفته یا نه؟ من: نمیدونم قاطی کردم، فقط خدا نکنه که راست باشه خدا نکنه اون جز من به کسی فک کنه کسری: اولاً که ایشالا اینطور نباشه دوما به فرض که باشه،حالا که به شکست ختم شده یعنی یه فرصت دیگه برای تو من: چی بگم قلبم خیلی تیر می‌کشید ولی نمی‌خواستم به کسری بگم که الکی نگران بشه فقط ازش خواستم منو برسونه دم خونمون، بقیه راهم تو سکوت گذشت، ادامه دارد..... @dastanvpand 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 وقتی رسیدیم پیاده شد و بعد از خدافظی رفت اون سمت خیابون که تاکسی سوار شه، منم کلیدو از جیبم دراوردم تا خواستم درو بازکنم سارا درو باز کرد سارا: سلام داداشی من: سلام خانوم چطوری؟ سارا: خوبم ولی دلخورم از دستت من: چراااا؟ سارا: چون اصلاً نمیای یسر بهم بزنی من: نازنازو امتحانام شروع شده، بعدشم مامان اینا که برگشتن دیگه تنها نیستم که نگرانم بشی سارا: نگران نیستم ولی خب دلم که تنگ میشه برا دایی امیر یه لحظه جاخوردم، دایی امییییر!!!!! چشامو ریز کردموگفتم: دایی امیر؟؟؟؟؟ سارا از خجالت صورتشو با دستاش پوشوندو گفت:حالا فعلاً که نه ولی یه چند ماه دیگه دایی میشی دستاشو از رو صورتش برداشتمو پیشونیشو بوسیدم، درسته سارا از من بزرگتر بود اما همیشه از بچگیش عادت داشت خودشو برا من لوس کنه منم نازشو بکشم، بهش گفتم: ای جونم مبارک باشه آجی خوشگله سارا: مرسی عزیزم، خلاصه ما الان یه خونواده کاملیم دیگه بیشتر بمون سر بزن من: چشم سارا: من دیگه برم خدافظ دایی جون من: دایی فدای جفتتون، بسلامت با خبری که سارا داد کمی حالم بهتر شده بود، واقعاً که تصور بچه‌ی سارا خیلی لذت بخش بود، سعی کردم یکم خودمو جموجور کنم تا بهونه برا سؤال جواب دست مامان ندم، تصمیم گرفتم امتحان بعدی که 2 روز دیگست خودم برم پیش شیده وماجرا رو بپرسم، یه نفس عمیق کشیدمو با یه لبخند ساختگی وارد خونه شدم. @dastanvpand ادامه دارد..... 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌼🌸🌼🌸
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃🍂🍃🍃🍂 (شیده) الان 5 روز گذشته، دیگه نمیتونستم تحمل کنم باید به دیدن فرزاد می‌رفتم، صبح بهش زنگ زدموبرا ساعت 12 پارک کنار خونمون قرار گذاشتم، اصلاً نمیتونستم انقد راحت کنار برم، باید شانسمو امتحان می‌کردم شاید اگه می‌فهمید چقد دوسش دارم، اگه می‌فهمید محبت‌های خودش باعث این عشق شده یکاری می‌کرد و بی تفاوت ازم رد نمی‌شد. ساعت 11 ونیم پاشدم یه مانتوی سفید رو همون شلوار گرمکن مشکی که پام بود پوشیدم یه شال مشکی‌ام انداختم رو،سرمو رفتم نشستم تو پارک، یه ربع بود که نشسته بودم اون دیر نکرده بود من زود اومده بودم، تا قبل از اینکه بیام تو پارک مطمئن، بودم که میخوام همه چیو به فرزاد بگم اما از وقتی اینجا نشستم استرس گرفتمو شک کردم، نمیدونم شایدم ترسیده بودم پیش خودم گفتم بزار حالا که دودل شدم یه نظری‌ام از حافظ بپرسم، گوشیمو از جیبم دراوردم یه فال حافظ گرفتم، حافظ اینجوری گفت: گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود یا رب اندر کنف سایه‌ی آن سرو بلند گر من سوخته یک دم بنشینم چه شود آخر ای خاتم جمشید همایون آثار گرفتد عکس تو بر نقش نگینم چه شود واعظ شهرچو مهرملک و شحنه گزید من اگر مهرنگاری بگزینم چه شود عقلم از خانه بدر رفت و گر می اینست دیدم از پیش که در خانه‌ی دینم چه شود صرف شد عمر گرانمایه به معشوقه و می تا از آنم چه پیش آید از اینم چه شود خواجه دانست که من عاشقموهیچ نگفت حافظ آر نیز بداندکه چنینم چه شود طبق معمول چیز زیادی از غزل حافظ نفهمیدم ولی هرچی که بود تردیدمو شکستو دوباره مصمم کرد که حرفامو بگم، همین موقع سایه فرزادو روبروم دیدم سرمو بلند کردم نگاهش کردم با لبخند اومد کنارم نشستوگفت: سلام امر کرده بودین ساعت 12 اینجا باشم با اینکه دلیل احضارمو نفرموده بودین اما الوعده،وفا رأس 12. بعدم ساعتشو نشونم داد. به زحمت جلوی بغضمو گرفتموگفتم: سلام خوبی؟ فرزاد: مرسی تو چطوری؟ من: ممنون به لطف شما فرزاد: شیده جان چیزی شده؟؟ من: چیزی باید بشه؟؟ فرزاد: آخه صبح دلیل اومدنمو بهم نگفتی یکم دلم شور افتاد، عمو کامران که خوبه؟ من: آهان، آره همه خوبن، همه بجز من فرزاد: تو چرا خوب نیستی؟ بازم سامان کاری کرده؟ من: نه بابا اون بنده خدا که داره روز به روز بهتر میشه تا یکی دو هفته دیگم میرن سر خونه زندگیشون فرزاد: پس چیشده عزیزم؟ من: حوصله ندارم مقدمه چینی کنم این چند روزم انقد حالم خراب بود که وقت نشد با خودم تمرین کنم که چی بهت بگم فرزاد: راجبه چی حرف می‌زنی؟؟ من: وسط حرفام نپر حرف زدن برام سخت میشه فرزاد: پس تا پس نیفتادم بگو چیشده من: چند سال پیش که عموجهان برا درس خوندن فرستادت اونور غم دنیا تو دلم نشست تحمل اینکه، نباشیو دیر به دیر ببینمت برام سخت بود، آخه از وقتی یادمه دوست داشتم اما هر جوری که بود تحمل کردم، تو این سالا خواستگار داشتم مزاحم داشتم پیشنهاد دوستی داشتم اما به هیچکدوم نه نگاه کردم نه فکر، چون نمی‌خواستم به عشقم خیانت کنم اما تو حالا بعد 5 سال اومدی نشستی از یه دختر دیگه حرف می‌زنی، حالا فقط یه سؤال دارم دوس دارم جوابشو از خودت بگیرم، فرزاد چیشد که از من گذشتی؟ فرزاد: وای شیده این حرفا چیه می‌زنی؟ تو چی داری میگی؟؟؟ عشق!!! خیانت!!! کی بین منوتو عشقی بوده؟؟ من: نبوده فرزاد؟؟ فرزاد: معلومه که نبوده من: پس چرا همیشه هوامو داشتی؟ چرا انقد باهام مهربون بودی؟ چرا دوسم داشتی؟ فرزاد: خب قربونت برم تو برام مثل آوا بودی مگه می‌شد دوست نداشته باشم؟ مگه می‌شد هواتو نداشته باشم؟ من: با کارات عاشقم کردی که بعدش بهم بگی مثل آوایی؟ من آوا نیستم فرزاد فرزاد: تورو خدا اینجوری حرف نزن یکاری نکن از خودم متنفر بشم، آخه من چه رفتار غلطی داشتم که تو دچار سوء تفاهم شدی؟ دیگه بغضم ترکیده بود و داشتم آروم اشک می‌ریختم، @dastanvpand ادامه دارد..... 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 دیگه بغضم ترکیده بود و داشتم آروم اشک می‌ریختم، بین گریه هام گفتم: اسم این همه سال احساس منو نزار سوءتفاهم بهم بر میخوره حداقل بگو توام زمانی دوسم داشتی اما حالا نداری اینجوری خیلی بهتره تا بگی از اول هیچی نبوده فرزاد: شیده کوچولوی من معلومه که دوست داشتمودارم اما به خدا به جون خودت مثل آوایی برام همون حسی که به اون دارم به تو دارم خیلی عصبانی بودم صدامو بالا بردم و گفتم: تو بیخود کردی مثل آوا منو دوس داشتی، اون خواهرته ولی من که نیستم چرا بهم توجه می‌کردی چرا وقتی برگشتی بازم... از شدت گریه نتونستم حرفمو ادامه بدم، سرمو بین دستام گرفتم، یکم بهم نزدیک شد و دستامو آورد پایین و گفت: چرا با خودت اینجوری می‌کنی؟ تو خیلی کم سنوسالی کلی وقت داری برا عاشق شدن و عاشقانه زندگی کردن. بهت یقین میدم حست به من یه حس بچگونست که چنوقت دیگم از سرت میپره، اخه عزیزمن توبرا من همون شیده کوچولویی بغلت می‌کردم می‌بردم برات خوراکی می‌خریدم حالا چطور میتونم به یه چشم دیگه نگات کنم؟! من: ولی من دیگه اون شیده ای که بغلش می‌کردی می‌بردی براش خوراکی می‌خریدی نیستم من بزرگ شدم فرزاد: بزرگم شده باشی دید من به تو همونه الانم که چیزی نشده حرفای امروزتو می‌زارم پای شوخی، هنوزم برام مهمی و میتونی روم حساب کنی مثل یه برادر به چشماش زل زدم همون چشمایی که دنیا رو برام معنی میکردو حالا باید به یکی دیگه تقدیمشون می‌کردم، اون لحظه هیچی از خدا نمی‌خواستم جز اینکه فرزادو به من بده، با یه صدای گرفته و ته مونده ی هق هق گفتم: حتماً خیلی از من خوشگل تره با عصبانیت بلند شدو یه چند قدمی ازم دور شداما دوباره برگشت روبروم روی زمین رو 2 تا زانوش، نشست و با کلافگی گفت: چرا درک نمی‌کنی؟ میخوای هم خودتو عذاب بدی هم منو؟؟ اصلاً نمی‌فهمیدم چی دارم میگم، هیچوقت خودمو انقد وقیح و بی غرور ندیده بودم، با همون حالت منگم گفتم: خیلی بیشتر از من دوسش داری؟ اینبار نفسشو فوت کرد بیرونو بلند شد رو نیمکت کنارم نشست فرزاد: ببین عزیزم من تورو یه شکل دیگه دوس دارم اونم یه شکل دیگه، تو نباید خودتو با کسی مقایسه کنی من: تو بگو من چیکار کنم؟ همیشه مال من بودی حداقلش آینه از نظر من مال من بودی حالا بگم باشه برو با اون؟ مال اون باش؟ فرزاد با یه لرزش تو صداش که از عصبانیت بود گفت: مگه من تحفم مال کسی بشم؟ بعدشم من اگه شوهر سوین بشم بازم پسرعموی تو میمونم همیشه هم در خدمتت هستم، تو که قرار نیست منو از دست بدی فقط باید قبول کنی منو یه شکل دیگه داشته باشی من: بعد از حرفای امروز... فرزاد: اصلاً به حرفای امروز فکر نکن، یه درد دلی باهم کردیم همینجام تموم میشه میره من: یعنی حرفامو فراموش می‌کنی؟؟ فرزاد: آره مطمئن باش همین حرفش غمموبیشتر کرد، من دلم نمی‌خواست فراموش کنه، دلم نمی‌خواست منو حرفامو ندیده و نشنیده بگیره، دلم یه برخورد دیگه می‌خواست ولی از حرفاش معلوم بود که من براش فقط یه دختر بچم که هیچ شانسی برا رقابت با عشقش ندارم، پس بهتر دیدم خودمو بیشتر از این له نکنم، بلند شدمو گفتم: ممنون که فراموش می‌کنی فرزاد: دیگه حرفشم نزن وروجک، میری خونه؟ من: آره ببخش که دعوتت نمی‌کنم بیای خونه بابا نیست میدونم که توام نمیای فرزاد: نه بابا اتفاقاً یجا کار دارم باید برم، فقط؟ من: فقط چی؟ فرزاد: مواظب خودت باش به چیزای الکی‌ام فکر نکن من: باشه حتماً، خدافظ فرزاد: خدافظ رفتم خونه دلم آروم که نشده بود هیچ بدتر گر گرفته بود، تا قبل از اومدنم یه امیدی داشتم اما حالا دیگه مطمئن شدم که باختم، فکرم بدتر بهم ریخته بودو سردرد گرفته بودم، خیلی راحت تموم زندگیمو با یه جمله با یه اسم ازم گرفتن، دوس داشتم تلافی کنم، باید ثابت می‌کردم که بچه نیستم باید فرزادو از کاری که باهام کرد پشیمون می‌کردم، با همه این حرفا خودمم دقبقا نمیدونستم چمه و چی میخوام،2 تا قرص آرام بخش خوردمو برافرار از همه‌ی فکرو خیالا خوابیدم. ادامه دارد..... @dastanvpand 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید. به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.» آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟» زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.» آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.» عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد. شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.» زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.» زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.» زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟» فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.» مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.» عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟» پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! » آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید زندگیتان سرشاراز عشق و محبت 🍃 🌺🍃 @dastanvpand 🌸🍃🍃🍃🌸🍃
🌺 ⃣1⃣ °•○●﷽●○•° انگاری همه فهمیده بودن من یه چیزیم هست نگاهشون پر از تردید شده بود سعی کردم خودمو نبازم. بخاطر اینکه بیشتر از این سوتی ندم خودمو جمع و جور کردم و رفتارم مثه قبل شد شام و خوردیم وقتی ظرفا و جمع کردیم عمو رضا صدام زد رفتم پیشش کسی اطرافمون نبود با لحن آرومش گفت : + دخترم چیزی شده مصطفی بی ادبی کرده ؟ _نه این چ حرفیه +خب خداروشکر یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد: +اگه از چیزی که گفتم راضی نیستی ب هر دلیلی به من بگو اذیتت نمیکنم سرم و انداختم پایین و بعد چند ثانیه دوباره نگاش کردم و گفتم‌: _عمو من نمیخوام ناراحتتون کنم ولی الان اصلا در شرایطی نیستم ک بخوام ب ازدواج فکر کنم حس میکنم هنوز خیلی زوده برای دختر ناپخته ای مثه من دیگه نمیدونستم چی بگم‌سکوت کردم ک خندید و مثه همیشه مهربون نگام کرد بعدشم سر بحث و بستیم و رفتم تو جمع نشستیم . تمام مدت فکرم جای دیگه بود وقتی از جاشون پاشدن برای رفتن ب خودم اومدم. شرمنده از اینکه رفتار زشتی داشتم مقابلشون بلند شدم و ازشون عذر خواستم زن عمو منو مثه همیشه محکم ب خودش فشرد عمو هم با لبخند ازم خداحافظی کرد خداروشکر با درک بالایی ک داشت فهمیده بود عروس خانم صدا کردنش منو کلافه میکنه براهمین به دختر گلم اکتفا کرد اخرین نفر مصطفی بود بعد خداحافظی گرمش با پدر و مادرم سرشو چرخوند سمتم بعد از چند لحظه مکث ک توجه همه رو جلب کرده بود با لحنی که خیلی برام عجیب و سرد بود خداحافظی کرد و رفت با خودم‌گفتم‌کاش میشد همچی ی جور دیگه بود مصطفی هم منو مثه خواهرش میدونست و همچی شکل سابق و به خودش میگرفت .دلم نمیخواست تو تیررس گله و شکایت مادرم قرار بگیرم واسه همین سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم بعد عوض کردن لباسام پرت شدم رو تخت خیلی برام جالب و عجیب بود تا چشمام بسته میشد بلافاصله چهره محمد تو ذهنم نقش میبست اینکه چرا همش تو فکرمه برام یه سوال عجیب بود ولی خودم ب خودم اینطوری جواب میدادم که شاید بخاطر رفتار عجیبش تو ذهنم مونده ،یا شاید نوع نگاهش، یاشاید صداش و یا چهره جذابش!! سرم و اوردم بالا چشمام ب عقربه های ساعت خوشگلم افتاد ک هر دوشون روی ۱۲ ایستاده بودن.... ساعت صفر عاشقی !! ی پوزخند زدم شنیده بودم وقتی اینجوری ببینی ساعت و همون زمان یکی بهت فکر میکنه .... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓 ♥️📚
🌺 °•○●﷽●○•° خسته و کلافه از رخ دادن اتفاقای عجیب اطرافم چشام و بستم یه حمد خوندم و خیلی سریع خوابم برد صبح با نوازش دست بابا رو صورتم پاشدم +فاطمه جان عزیزم پا نمیشی نمازت قضا شدا؟ تو رخت خواب یه غلتی زدم و از جام پا شدم ‌ بعد وضو جانمازمو باز کردمو ایستادم برا نماز ! بعد اینکه نمازم تموم شد از رو آویز فرم مدرسمو پوشیدم کولمو برداشتمو رفتم پایین . نگا به ساعت انداختم . یه ربع به هفت بود‌ نشستم پیش مامان و بابا رو میز واسه صبحانه ! یه سلام گرم بهشون کردم و شروع کردم به برداشتن لقمه برا خودم . متوجه نگاه سنگین مامان شدم . سعی کردم بهش بی توجه باشه که گفت : +این چه رفتاری بود دیشب از خودت نشون دادی دختر ؟ نمیگن دختره ادب نداره ؟ خانوادش بلد نبودن تربیتش کنن؟ سعی کردم مسئله رو خیلی عادی جلوه بدم _وا چیکار کردم مگه !! یکم سرم درد میکرد. تازشم خودتون باید درک کنین دیگه . امسال سالِ خیلی مهمیه برا من. الان که وقتِ فکر کردن به حواشی نیست . با این حرفم بابا روم زوم شد و +از کی مصطفی واسه شما شده حواشی؟ تا خواستم چیزی بگم مامان شروع کرد +خاک بر سرم نکنه این حرفا رو به خود پسره هم گفتی که اونجور یخ بود دیشب؟. لقممو تو گلوم فرو بردم و : _نه بابا ‌ پسره خودش ردیه !به من چه . خیلی مظلوم به مامان نگاه کردم و ادامه دادم _مامان من که گفتم ... خدایی نمیتونم اونو .... با شنیدن صدای بوق سرویسم حرفم نیمه کاره موند ‌ از جام پاشدم . لپ بابا رو ماچ کردمو ازشون خداحافظی کردم از خونه بیرون رفتم کفشمو از جا کفشی گرفتم و ‌‌.‌... _ بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° به محض ورود به مدرسه با چشمای گریونِ ریحانه مواجه شدم. سردرگم رفتم سمتش و ازش پرسیدم _چیشده ریحونم ؟ چرا گریه میکنی !؟ با هق هق پرید بغلم و +فاطمه بابام !!! بابام حالش خیلی بده ... محکم بغلش کردم و سعی کردم دلداریش بدم. _چیشده مگه؟مشکل قلبشون دوباره؟خوب میشه عزیزدلم گریه نکن دیگه! عه منم گریم گرفت . از خودم جداش کردمو اشکاشو با انگشتم پاک کردم مظلوم‌نگام کرد . دلم خیلی براش میسوخت‌‌. ۵ سال پیش بود که مادرشو از دست داد ‌.پدرشم قلبش ناراحت بود. از گفته هاش فهمیده بودم که دوتا برادر بزرگتر از خودشم داره. بهم نگاه کرد و +فاطمه اگه بابام چیزیش بشه ... حرفشو قطع کردمو نزاشتم ادامه بده! _خدا نکنهههه. عه . زبونتو گاز بگیر . +قراره امروز با داداش ببریمش تهران دوباره ! _ان شالله که خیلی زود خوب میشن .توعم بد به دلت راه نده . ان شالله چیزی نمیشه . مشغول حرف زدن بودیم که با رسیدن معلم حرفمون قطع شد . __ اواسط تایمِ استراحتمون بود که اومدن دنبال ریحانه . کیفشو جمع کرد . منم چادرشو از رو آویز براش بردم تا سرش کنه ‌. تنهآ چادریِ معقولی بود که اطرافم دیده بودم . از فرا منطقی بودنش خوشم میومد . با اینکه خیلی زجر کشیده بود اما آرامشِ خاصِ حاصل از ایمانش به خدا و توکلش به اهل بیت تو وجودش موج میزد .همینم باعث شده بود که بیشتر از شخصیتش خوشم بیاد . همیشه تو حرفاش از امام زمان یاد میکرد . ادمی بود که خیلی مذهبی و در عین حال خیلی به روز و امروزی بود ‌ خودشو به چادر محدود نمیکرد . با اینکه فعالیتای دیگه هم داشت درسشم عالی بود و اکثرا شاگرد سوم یا چهارم بود باهاش تا دم در رفتم . چادرشو جلو اینه سرش کرد . محکم‌بغلش کردمو گونشو بوسیدم . باهم رفتیم تو حیاط مدرسه که متوجه محمد شدم . از تعجب حس کردم دوتا شاخ رو سرم در آوردم بهش خیره شدم و به ریحانه اشاره زدم که نگاش کنه . _عه عه ریحون اینو نگا ریحانه با تعجب برگشت سمت زاویه دیدم . +کیو میگی؟ برگشت سمت محمد و گفت : سلام داداش یه دقه واستا الان اومدم. +نگفتی کیو میگی؟ با تعجب خیره شدم بهش . _هی..هیچکی دستشو تکون داد به معنای خداحافظی . براش دست تکون دادم و بهشون خیره شدم . عهه عه عه عه. محمدد؟؟؟ داداش ریحانه ؟؟ مگه میشه اصن؟؟ اخه ادم اینقد بدشاانسسس؟؟ ای بابا!! به محمد خیره شدم . چ شخصیتیه اخه ... حتی به خودش اجازه نداد بهم سلام کنه رو حساب اینکه ۲ بار دیده بودیم همو و هم کلامم شده بودیم . بر خلاف خاهرِ ماهش خودش یَک‌آدمِ خشک مقدسِ ... لا اله الا الله بیخیالش بابا اینو گفتم و چشم رو تیپش زوم شد . ولی لاکِردار عجب تیپی داره . اینو گفتم خیلی ریز خندیدم . دلم میخاس جلب توجه کنم که نگام کنه . نمیدونم چیشد که یهو داد زدم _ریحووووون ریحانه که حالا در ماشینو باز کرده بود که بشینه توش وایستاد و نگام کرد . +جانم عزیزم؟ نگام برگشت سمت محمد که ببینم چه واکنشی نشون میده ‌ وقتی دیدم هیچی به هیچی بی اختیار ادامه دادم ‌ _جزوه ی قاجارو میفرسم برات !!! اینو گفتمو از خنده دیگه نتونسم خودمو کنترل کنم .خم شدم رو دلم و کلی خندیدم. ریحانه هم به لبخند ریزی اکتفا کرد و گفت : +ممنونتم فاطمه جونم . اینو گفت و نشست تو ماشین . بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ♥️📚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° یک دو سه نشد که ماشین از جاش کنده شد . پشت چشمم و نازک کردم و رفتم سمت سالن. اه اه اه ‌ اخه چرا این پسره غیر عادیه؟ چرا انقد رفتارش رو من تاثیر داره ؟ چرا کل تایمِ کلاسارو با همین افکار گذروندم . چقدر دلم برای ریحانه میسوخت . دختر تک و تنها بیچاره داداششم که ، باید خداروشکر کرد تا حالا نکشتش . دلم میخواست تو زندگیشون فضولی کنم. نمیدونم چرا ولی یه جورایی جذاب بود برام ‌. تو همین افکار بودم که زنگ مدرسه خورد . وسایلامو مثه هیولا ریختم تو کیفو سمت حیاط حمله ور شدم . با دیدن سرویسم رفتم سمتش و سوار ماشینش شدم . ____ مشغول تستای ادبیات بودم که صدای قارو قور شکمم منو سمت اشپزخونه کشید . به محض ورود به اشپزخونه با خنده ی کش دار مامانم مواجه شدم ‌ +دختر چقد درس میخونی نترکی یه وقت ؟ _الان این تیکه بود یا ...؟ +تیکه چیه ؟؟بیا بریم بازار یه خورده لباس بخریم نزدیک عیده ها . _مامااااانننن!!! عید دیگه چه صیغه ایهه؟؟ مگه من نگفتم اسم اینکارا رو الان پیش من نیار. من الان درگیر درساممم. درسسسسااااامممم +اه فاطمه دیگه شورشو در اوردیا . بسه دیگه دختر. خودتو نابود کردی . من نمیزارم مصطفی رو به خاطر .... دستمو گذاشتم رو بینیم و به معنای سکوت نچ نچ کردم ‌ و نزاشتم ادامه بده. _مامان من حرفمو گفتم . بین من و مصطفی هیچ حسی نیست حداقل از طرف من. من جز به چشم برادری بهش نگاه نکردم . این مسئله از نظر من تموم شدست . خواهش میکنم دیگه حرف نزنیم راجبش . اینو گفتمو رفتم سمت اتاقم . وای من واقعا بین این همه فشار باید چیکار کنم‌. وای ! تلفن خونه رو تو راه اتاقم برداشتم و شماره ی ریحانه رو گرفتم . یه دور زنگ زدم جواب نداد . برا بار دوم گرفتم شماره رو . منتظر شنیدن صدای ریحانه بودم که با شنیدن صدای مردونه ترسیدم و تلفنو قطع کردم. ینی اشتباه گرفتم شماره رو؟ دوباره از رو گوشیم شماره رو خوندمو گرفتم . بعدِ سه تا بوق تلفن برداشته شد . دوباره صدا مردونه هه بود . بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° +سلام با شنیدن صدای محمد دستپاچه شدم . نمیدونستم باید چی بگم. به خودم فشار اوردم تا نطقم باز شه .با عجله گفتم : _الو بفرمایین ؟! دیگه صدایی نشنیدم . فک کنم بدبخت کف اسفالت پودر شد کم مونده بود از سوتی ای ک دادم پشت تلفن اشکم در اد. بلند گفتم _دوست ریحان جونم . ممنون میشم گوشیشو بهش پس بدین و تلفن دیگران و جواب ندین !!! اینو گفتمو دوباره تلفنو قطع کردم از حرص دلم میخواست مشت بزنم به دیوار . چند بار فاصله ی بین دستشویی و اتاقمو طی کردم که موبایلم زنگ خورد شماره ناشناس بود . برداشتم . جواب ندادم تا ببینم کیه که صدای ریحانه و شنیدم . +الو سلام . فاطمه جان ! بعد از اینکه مطمئن شدم صدای ریحانه است شروع کردم به حرف زدن ‌ _سلام عزیزم . چیشد ؟ بابات حالش خوبه ؟ چرا خودت تلفنتو جواب نمیدی ؟ +خوبه فعلا بهتره.ببخشید دیگه حسابی شرمندت شدم . شماره خونتونو نداشتم . بعد داداشمم ک .... سکوت کرد . رفتم جلو اینه و تو اینه برا خودم چش غره رفتم . ادامه داد . +داداشمم که نمیزاره به شماره نا آشنا جواب بدم . سعی کردم در کمال خونسردی باهاش حرف بزنم ‌ _خب ان شالله که حال پدرتون زودتر خوب میشه . زنگ زده بودم حالشونو بپرسم . راستی ریحانه جان ! جزوه رو فرستادم برات . +دستت درد نکنع فاطمه. ممنون بابت محبتت . لطف کردی . _خواهش میکنم . خب دیگه مزاحمت نمیشم . فعلا خدانگهدار ‌ +خداحافظ. سریع تلفنو قطع کردم و پریدم رو تخت ... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° محمد : پنجره ی ماشین و تکیه گاه آرنجم کردم یه دستم رو فرمون بود نگاهم و به در مدرسه ریحانه دوخته بودم حدس زدم اگه خودم نرم داخل ریحانه پایین بیا نیست ی دستی ب موهام کشیدم و به همون حالت همیشگی برشون گردوندم از ماشین پیاده شدم تو دلم خدا خدا میکردم زنگ تفریحشون نباشه ! خوشبختانه با دیدن حیاط خلوتشون فهمیدم که همچی امن و امانه در زدم‌و وارد دفتر مدیر شدم بعد اینکه بهشون گفتم اومدم ریحانه رو ببرم سریعا از مدرسه بیرون رفتم و به در ماشین تکیه زدم تا بیاد مدیرشون یکی و فرستاده بود ک به ریحانه بگه من اومدم چند دیقه بعد صورت ماهه خواهرم به چشمام خورد خواستم ی لبخند گرم بزنم ک بادیدن کسی کنارش همونطور جدی موندم ! صدای ریحانه رو شنیدم ک گفت : +سلام داداش یه دیقه واستا الان اومدم توجه ام جلب شد ب دختری ک با تعجب بهم خیره شده بود خیلی نامحسوس یه پوزخند زدم و تودلم گفتم امان از دختر بچه های امروزی ! وقتی ریحانه اومد سمت ماشین ماشین و دور زدم و در طرف راننده و باز کردم و نشستم شیشه پنجره طرفه ریحانه باز بود هنوز درو باز نکرده بودکه دوستش بلند صداش زد: ریحووونن اخمام توهم رفت خیلی بدم میومد دختر جیغ بزنه. و مخصوصا اسم ابجیمو اینجوری صدا کنن! ریحانه جوابش و داد میخواستم بش بگم بشین بریم ولی خب کنترل کردم خودمو کلافه منتظر تموم شدن گفتگوشون بودم دوباره داد زد : +جزوه قاجارو میفرسم برات خواستم اهمیتی ندم به جیغ زدنش که یهو بلند بلندد زد زیر خندههه واییی خداا اگه ریحانه اینجوری میخندید تو خیابون میکشتمش نمیتونستم کاری کنم که از اینجور رفتارا بدم نیاد .هرکاری میکردم ریلکس باشم فرقی نمیکرد و ناخودآگاه عصبی میشدم . ریحانه هم خیلی خوب با خصوصیاتم آشنا بود خندید ولی صدایی ازش بلند نشد دوستش و فاطمه خطاب کرد صدایی که از دوستش شنیدم به شدت برام آشنا بود مخصوصا وقتی جیغ زد ریحانه نشست تو ماشین میخواستم برگردم‌ و یه بار دیگه با دقت ببینم ولی میترسیدم خدایی نکرده هوا برش داره دخترای تو این سن خیلی بچه ان . فکر و خیال الکی تو ذهنشون زیاده با این حال ب دلیل کنجکاوی خیلی زیادم طوری که متوجه نشه ،نگاهش کردم ‌ بعد چند ثانیه پامو رو گاز فشردم و حرکت کردم فکرم مشغول شده بود تمرکز کردم تا بفهمم کجا دیدمش و چرا انقدر آشناست یهوووو بلنددد گفتمممم عهههههههه فهمیدممم بعد چند ثانیه مکث زدم زیر خندهه و تودلم گفتم آخییی اینکه همون دخترس چقدررر کوچولووووو واییی منو باش جدیش گرفته بودم خب خداروشکر الان که فهمیدم همسنه خواهرمه خیالم راحت شد ! توجه ام جلب شد به ریحانه که اخمو و دست ب سینه به روبه روش خیره شده بود بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓