حتما بخونید خیلی قشنگه 💟
سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک☺️ قرار گذاشتیم همخونه بشیم.
خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا .
می خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتشم به بودجمون برسه.تا اینکه خونه ی پیر زنی را نشانمان دادند . نزدیک دانشگاه ،تمیزو از هر لحاظ عالی. فقط مونده بود اجاره بها!!!😅
گفتند این پیرزن اول می خواد با شما صحبت کنه، رفتیم خونه اش و شرایطمون رو گفتیم
پیرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجمون بدیم
که خیلی عالی بود .😉
فقط یه شرط داشت که هممونو شوکه کرد
اون گفت که هرشب باید یکی از شماها برای نماز منو به مسجد ببره در ضمن تا وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید.
واقعا عجب شرطی
هممون مونده بودیم من پسری بودم که همیشه دوستامو که نماز می خوندن مسخره می کردم دوتا دوست دیگمم ندیده بودم نماز بخونن .اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود.
پس از کمی مشورت قبول کردیم.
پیرزن گفت یه ترم اینجا باشین اگه شرطو اجرا کردین می تونین تا فارغ التحصیلی همینجا باشید.
خلاصه وسایل خو مونو بردیم توی خونه ی پیرزن.شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنو ببره تا مسجد که پهلوی خونه بود.پاشد رفت و پیرزنو همراهی کرد.نیم ساعت بعد اومد و گفت مجبور شدم برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم.
هممون خندیدیم.
شب بعد من پیرزنو همراهی کردم با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جایی که بلد بودم نماز جماعتو خوندم.
برگشتنه پیرزن گفت شرط که یادتون نرفته
من صبحا ندیدم برای نماز بیدار بشید.
به دوستام گفتم از فردا ساعتمونو کوک کردیم صبح زود بیدار شدیم چراغو روشن کردیم و خوابیدیم.
شب بعد از مسجد پیر زن یک قابلمه غذای خوشمزه که درست کرده بود برامون آورد.
واقعا عالی بود بعد چند روز غذای عالی.
کم کم هر سه شب یکیمون میرفتیم نماز جماعت
برامون جالب بود.
┏━ 👸 ━┓
https://eitaa.com/yaZahra1224
┗━ ☔️ ━┛
بعد یک ماه که صبح پامیشدیمو چراغو روشن می کردیم کم کم وسوسه شدم نماز صبح بخونم من که بیدار می شدم شروع کردم به نماز صبح خوندن. بعد چند روز دوتا دوست دیگه هم نماز صبح خودشونو می خوندند.
واقعا لذت بخش بود .لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم.
تا آخر ترم هر سه تا با پیر زن به مسجد میرفتیم نماز جماعت .خودمم باورم نمی شد.
نماز خون شده بودم😅
اصلا اون خونه حال و هوای خاصی داشت.هرسه تامون تغییر کرده بودیم.بعضی وقتا هم پیرزن از یکیمون خواهش می کرد یه سوره کوچک قرآن را بامعنی براش بخونیم.
تازه با قرآن و معانی اون آشنا می شدم.
چقدر عالی بود.
بعد از چهار سال تازه فهمیدیم پیرزن تموم اون سوره ها را حفظ بوده پیرزن ساده ای در یک شهر کوچک فقط با عملش و رفتارش هممونو تغییر داده بود.
خدای بزرگ چقدر سپاسگزارم که چنین فردی را سر راهم گذاشتی
*خداجو با خداگو فرق دارد*
*حقیقت با هیاهو فرق دارد*
*خداگو حاجی مردم فریب است*
*خداجو مومن حسرت نصیب است*
*خداجو را هوای سیم و زر نیست*
*بجز فکر خدا،فکر دگر نیست*
کانال# حضرت# زهرا س 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_شصت_سوم
عصر همان روز موضوع را با پدرم در میان گذاشتم. در سکوت گوش داد و بعد بر خلاف انتظار من گفت :اگه بخوان فقط نامزد کنن و یکی دوسال بعد عروسش رو ببره حرفی ندارم. بیاد صحبت کنه ... مرضیه هنوز بچه س اگه نامزد کنه مانعی براي درس خوندن نداره فعلا هم که علی یک پاش اینجاس یک پاش جبهه. پسر خوبی هم هست دیده و شناخته است هم خودش و هم خونواده اش ادماي شریف و خوبی ان! این دختر هم بالاخره باید شوهر کنه . چه بهترکه علی با این همه رشادت و شجاعت دامادمون بشه. این شد که اخر همان هفته علی همراه مادر و پدرش با یک دسته گل در دست وارد شدند. به محض ورودشان اژیر قرمزکشیدند وهمه با هم به طرف زیر زمین رفتیم. این سر و صداها به نظر من و علی مثل بازي بچه ها بود اما مادرهایمان انقدر اصرار می کردند که ما هم پناه می گرفتیم و تا اعلام وضعیت عادي کنارشان می ماندیم. آن شب هم سرو صداي ضد هوایی ها بلند شد . بعد صداي سوتی منحوس و چند ثانیه بعد یک انفجار مهیب شیشه هارا لرزاند. بعد از چند دقیقه وضع عادي شد و با خنده و گفتگو به اتاق برگشتیم. به شوخی زیرگوش علی گفتم : با امدن تو اژیر کشیدن... باید همه فرار کنن چون تو امدي !
بعد مرضیه باصورتی بر افروخته به داخل اتاق امد و چاي گرداند. زیر چشمی به علی که از شدت شرم سرش تقریبا به زانویش می خورد نگاه کردم. بدون اینکه خواهرم را نگاه کند چاي رابرداشت و تشکرکرد. چند دقیقه اي در سکوت گذشت بعد مادر علی با صمیمیتی اشکار رو به پدرم گفت : - آقاي ایزدي قصد ما اینه که پاي این پسره را اینطرف ببندیم بلکه پی زندگی اش رو بگیه ازدختر شما هم بهتر و خانوم تر سراغ نداشتیم حالا اگه این علی ما رو به غلامی قبول دارید بفرمایید تا بقیه صحبت ها پیش بره. پدرم کمی جا به جا شد و گفت : والا حاج خانوم ما هم علی اقا رو مثل حسین دوست داریم. از کلاس سوم و چهارم دبستان این دوتا با هم هستن و ما شاهد رفتار و کردار علی اقا بودیم و هستیم . اقا ، با غیرت ، نجیب ... ولی خوب همه چیز خیلی سریع پیش اومد مرضیه ما هنوز بچه است . درس می خونه ....پدر علی فوري گفت : این کار مانع درس خوندن مرضیه خانوم نیست. قصدما فقط یک شیرینی خوران ساده است.ایشالله مراسم بمونه وقتی علی جون به سلامتی رفت و برگشت.
پدرم سري تکان داد وبه مادرم ساکت به گلهاي قالی خیره شده بود نگاه کرد. مادرم با صدایی که از شدت هیجان می لرزید گفت - اجازه بدین ما کمی فکر کنیم ....مادر علی با خنده گفت : خدا خیرتون بده ... مامیخوایم تا علی اقا رو به چنگ اوردیم تکلیف رو یکسره کنیم و دستش رو تو حنا بذاریم... شما فردا و پس فردا به ما جواب بدین. اگه جوابتون به امید حق مثبت بود اخر هفته اینده یک شیرینی می خوریم و یک حلقه رد وبدل میکنیم . صیغه محرمیت و بعد علی اقا ایشاالله دور و برش می گرده و زندگی شو جمع و جور می کنه ... هان ؟ همه موافقت کردن و قرار شد دو روز بعد مادرم تلفنی جواب بدهد. البته جواب از همان لحظه معلوم بود. چشمان مرضیه پر از شور و عشق بود.دو هفته از امدنمان می گذشت و روز به روز بیشتر دلتنگ رفتن می شدیم.اما خوب باید منتظر می ماندیم کارها درست شود و بعد برگردیم. اخر هفته بعد خانه مان شلوغ شد. بزرگتر های فامیل و روحانی محله همه در منزل ما جمع شدند.مرضیه با شرم و به سختی جواب مثبت را به مادرم اعلام کرده بود والبته تا دوروز از خجالت وجودش را درز می گرفت که چشم ما به چشمش نیفتد. صورت گرد و سپیدش از شرم گل می انداخت. چشمان درشت و سیاهش زیرابروهاي پرپشت و پیوسته اش به زیر افتاده بود تا مبادا نگاه پدر و برادرش را ببیند و عذاب بکشد. مرضیه دختر زیبایی بود. موهاي بلند و پر پشت قهوه اي اش را همیشه می بافت و اینکار قدش را بلندتر نشان می داد . زهرا از شدت خوشحالی یک لحظه در جایی بند نبود. بر خلاف مرضیه بچه و شیطان بود. یک قواره پارچه پیرهنی یک کله قند و چادرنماز و یک انگشتر زیبا هدایاي خانواده داماد براي خواهرم بود. در میان صلوات و بوي اسفند حاج اقا صیغه محرمیت را براي یکسال جاري کرد زهرا ظرف شیرینی را دور گرداند. منهم خوشحال بودم علی را مثل یک برادر دوست داشتم و ازخدایم بود که با هم فامیل بشویم.
#کانال حضرت زهرا س
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_نهم
مثل برق و باد به آخر هفته رسیدیم.⚡️💨 سردرگم بودم. نمی دانستم این راهی که انتخاب کرده ام درست است یا... پنجشنبه بود و دلم هوای شهدا را کرد. دو شهید گمنام را بین مقبره ی شهدای نام و نشان دار دفن کرده بودند.😔 یک راست به سراغ آنها رفتم. همیشه سنگ مزارشان تمیز بود و خانواده های شهدا هوای این دوغریب را نیز داشتند. کتاب دعا را به دستم گرفتم و بعد از قرائت فاتحه، زیارت عاشورا خواندم. با هر سلام به حضرت🙏 و لعن به قاتلین اهل بیت✊ دلم سبک تر می شد. بغضم ترکید و چادر را روی صورتم کشیدم و دل سیر با خدای خودم راز و نیاز کردم.😭
ــ ای خدا... خودت به دادم برس. خودت کمکم کن مسیر درستو انتخاب کنم. من صالح رو قبول دارم. مورد پسند منو خانواده مه... فقط نگرانم. از تنهایی می ترسم. می ترسم با هر ماموریتش دیوونه بشم. بمیرم و زنده بشم.😖 می ترسم زود صالحو ازم بگیری اونوقت من چطوری طاقت بیارم؟😢 اصلا دلم نمی خواد بهم بگن همسر شهید. خودم می دونم سعادت می خواد اما... اما من برای این سرنوشت ساخته نشدم.😔 تنهایی دیوونه م می کنه. نمی تونم نسبت بهش بی تفاوت باشم. از تو که پنهون نیست مهرش به دلم نشسته. دوست دارم همسرم بشه...❤️ هم نفسم بشه... اما... خدایا من صالح رو سالم می خوام. تو سرنوشتم شهادت سوریه رو قرار نده. می دونم بازم میره. سالم از سوریه بهم برش گردون. می خوام جواب مثبت بهش بدم. خدایا هوامو داشته باش.😊
با قلبی آرام و تصمیمی قطعی به سوی منزل بازگشتم. نتیجه را به زهرا بانو گفتم و او نیز به پدر منتقل کرد. قرار نامزدی را برای فرداشب گذاشتند.😳 حس عجیبی داشتم. می دانستم که صالح هم دست کمی از من ندارد.😅 پیشانی بند را به دیوار مجاور تخنم وصل کردم و بوسه ای روی آن کاشتم.💋
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن: #طاهــره_ترابـی
🔷 کپی برداری و ارسال رمان جایز نیست و حرام است❌🚫
┄┅@vanvvvvvv
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_دهم
دیدن صالح در کت و شلوار سفید و پیراهن یاسی رنگ حسابی مرا سر ذوق آورده بود.😍 می دانستم کار سلماست.😏 صبح به منزل ما آمد و گفت چه می پوشم. کلی هم سر به سرش گذاشتم که می خواهم سورپرایز باشد😜 که با جیغ و داد سلما تسلیم شدم و بلوز و دامن سفید و روسری یاسی رنگم را به او نشان دادم. حالا کاملا با صالح یکرنگ بودم و لبخند های از سر ذوق دیگران😊 مرا شرمگین می کرد.😅 خانه شلوغ شده بود. اقوام ما و آنها کم و بیش آمده بودند و کمی استرس داشتم چادر حریر سفیدی که گلهای صورتی داشت به سر داشتم. دسته گل صالح را💐 با خودم به آشپزخانه بردم. گل خاستگاری را از گلدان روی اپن برداشتم و دسته گل آلستر بنفش را که بازهم با گلهای نرگس تزئین شده بود، توی گلدان روی اپن گذاشتم.😊 مادرم خودش چای را آماده کرد و به پسر عمویم داد که تعارف کند. من را کنار خودش نشاند و بحث های متداول مردانه...👨
بحث که به قرار و مدار ازدواج رسید، آقای صبوری خطاب به پدرم گفت:
ــ بهتره بریم سر اصل مطلب. اگه شرط خاصی مد نظرتونه بفرمایید بگید.
پدرم جابه جا شد و گفت:
ــ والا شرط خاصی که نه... فقط...
ــ بفرمایید
ــ اگه اجازه بدید یک بار دیگه دخترم با پسرتون صحبت کنه☺️
از قبل از پدر خواسته بودم که با صالح اتمام حجت کنم. صالح با شرم و سردرگمی بلند شد و همراهم به داخل اتاق آمد.😳 درب را بستم و بی توجه به نگاه متعجب صالح لبه ی تخت نشستم. صالح روی صندلی ننشست. زانو زد و پایین تختم روی فرش وسط اتاق مودبانه و سربه زیر نشست.😌
ــ اااام... می خواستم باهاتون اتمام حجت کنم.
سرش را بلند کرد و لحظه ای از نظر مرا گذراند و متوجه پیشانی بندش شد که به دیوار پشت سرم وصل بود. لبخندی کشیده رو لبش نشست😁 و گفت:
ــ امر بفرمایید. گوشم با شماست.
ــ می خوام قول بدی نمیری...✋
صدای خنده اش بلند شد و خیلی زود خودش را جمع کرد.😂 بدنم می لرزید و نمی توانستم ادامه دهم. لحنم صمیمی شده بود و جمله ام کودکانه بود.
ــ منظورت چیه مهدیه خانوم؟
ــ سوریه... می دونم دوباره میری و من اصلا مخالف نیستم و خودمو فدای اهل بیت می کنم اما... دلم نمی خواد شهید بشی... خواهش می کنم قول بده سالم برگردی.🙏😔🙏
کمی کلافه بود و جدی شد.
ــ آخه مگه دست خودمه؟ کمی منطقی باشید😒
ــ می دونم. حداقل که می تونی واسه شهادت سینه سپر نکنی. مواظب خودت باشی و سالم برگردی خونه.😔
سرم را از شرم پایین انداختم و چشمم را بستم. صدایش آرام شده بود و محبت آمیز گفت:
ــ چشم خانوم...😍 قول میدم بیشتر از همیشه مواظب باشم. چون دیگه یه نفر تو خونه منتظرمه. امر دیگه ای نداری؟😊
لحن او هم صمیمی شده بود. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و او بی صدا به دنبال من.
عمویم صیغه ی محرمیت را خواند و مارا شرعا با هم محرم کرد. حالا دل سیر او را نگاه می کردم. چادر را کمی عقب دادم و چشمان خیره اش را نگاه کردم. زیر لب گفت:
ــ م
بارک باشه خانومم. ان شاء الله به پای هم پیر بشیم.😍❤️
از ته دل گفتم "ان شاء الله"
و انگشتر نامزدی💍 را در دستم چرخاندم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن: #طاهــره_ترابـی
🔷 کپی برداری و ارسال رمان جایز نیست و حرام است❌🚫
┄┅✿@vanvvvvvv
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_شصت_چهارم
آن شب وقتی همه خداحافظی کردند و به سمت خانه هایشان روانه شدند علی مرا به گوشه اي در حیاط کشید و گفت :- حسین خیلی ازت ممنونم . من خیلی مدیون تو هستم.ضربه اي دوستانه به پشتش زدم وگفتم :این حرفها چیه مرد ؟چند لحظه اي این پا و اون پا کرد و عاقبت گفت : یک چیز می خواستم بهت بدم که زحمت بکشی و بدي دست مرضیه خانوم...با تعجب گفتم : خوب چرا خودت ندادي ؟علی با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت : روم نشد.ان شب بسته کادوپیچ شده را به مرضیه دادم . با خجالت گرفت و به اتاق عقبی رفت. دنبالش رفتم .وقتی نشست گفتم: مرضی تو راضی هستی از اینکه زن علی بشی ؟ سري تکان داد و حرفی نزد .ادامه دادم : چرا حرف نمی زنی ؟ همیشه که نمیشه تو حاشیه باشی . باید یاد بگیري حرفت رو رك و پوست کنده بزنی و تعارف و معارف هم نکنی . حالا حداقل به من که برادرت هستم حرف دلت رو بزن .
بعد از چند لحظه سرش را بالاگرفت ومستقیم به چشمانم خیره شد با اطمینان گفت :- اره داداش راضی هستم.متعجب از قاطعیت مرضیه پرسیدم : چرا ؟ دلایل این انتخابت چیه ؟ مرضیه سري تکان داد و گفت : علی اقا از بچگی تواینخونه می ره و می اد اما تا بحال حرف و حدیثی به من نزده تا حالا مستقیم به من نگاه نکرده ... غیرت داره همینکه جون به کف براي حفظ ناموس و مملکتش جلو اتش می ره براي هر دختري مسلمه که این شخصیت براي زن و بچه اش هم همین احساس مسئولیت رو داره ... خوب من هم از زندگی ام به جز این انتظاري ندارم. ایمان و اعتقاد همسر اینده ام اصلی ترین شرطم بود که علی اقا هردو رو در حد عالی داره دیگه چی میخوام؟
خوشحال از استدلال منطقی خواهرم بحث راعوض کردم : خوب حالا هدیه ات رو باز کن ببینم این آقا داماد دستپاچه چی برات خریده ؟مرضیه آهسته بسته را باز کرد. یک روسري حریر آبی با گلهاي ریز سفید و زرد و یک بلوز آستین بلند و سفید درون بسته پیچیده شده بود. روي روسري یک نامه هم به چشم می خورد که با دیدنش از اتاق خارج شدم خواهرم مطمئنا به شریکی براي خواندن نامه عاشقانه اش نیازي نداشت.
فصل 21
کم کم آماده می شدیم که بر گردیم، علی دلش را باخته بود و کمی دست دست می کرد. ماههاي پایانی سال 66 بود وهوا از سرما، یخ زده بود. اکثر روزها علی به خانۀ ما می آمد و در فرصت هاي کوتاهی که به دست می آمد با مرضیه صحبت می کرد. اوایل هفته بود و تازه از خواب بیدار شده بودم. زمستانها بعد از نماز دوباره می خوابیدم. در کش و قوس بودم
https://eitaa.com/yaZahra1224
که مادرم با سینی صبحانه وارد شد، سلامم را با مهربانی جواب داد و گفت: - حسین جون، زري خاله ات زنگ زده بود. براي چهارشنبه شب همه رو دعوت کرده...خمیازه اي کشیدم: به چه مناسبت؟ مادرم چاي را شیرین کرد: هیچی، گفت قبل از اینکه تو بري همه دور هم باشیم. البته تولد جواد هم هست. زري می گفت الان جواد چند ساله التماس می کنه براش تولد بگیرن. خوب اون هم بچه است دل داره، هر چی زري و اکبر آقا می گن در این شرایط، وقت این کارها نیست زیر بار نرفته، خوب زري هم که می خواسته فامیل رو دعوت کنه تا همه تو رو ببینند از فرصت استفاده کرده و براي جواد هم یک کیک می ذاره... هان؟
رختخوابها را روي هم کنار دیوار، چیدم: حالا ببینم چطور می شه. اصلا حوصله شلوغی ندارم.مادرم با ناراحتی گفت: وا؟ حسین! واسه خاطر تو خاله ات شام می ده. همه هستن!پرسیدم: کی هست؟مادرم لقمه را به سمتم گرفت: همه، خاله ات، دایی هات، همسایه بغل دستی شان هم می آد. همه هستن دیگه، تو هم بیا!لقمه را قورت دادم: خوب حالا تا چهارشنبه! هر روز با علی به خانواده شهداي محله سر می زدیم تا اگر کاري دارند و از دست ما ساخته است، کمک کنیم. صبح چهارشنبه، مادرم دوباره یادآوري کرد: - حسین مادر، امروز می آي که؟ داشتم بند کفشم را می بستم: کجا؟ - وا؟ مادر جون، خونه خاله زري ات! سري تکان دادم: والله الان که باید برم جایی، شما برید من خودم بعد از ظهر میام.
کانال حضرت زهرا س
https://eitaa.com/yaZahra1224
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_شصت_پنج
مادرم دنبالم به حیاط آمد: حسین، مبادا یادت بره ها! آبروریزي می شه. الهی فدات شم، کی می آي؟ کمی فکر کردم و گفتم: انشاالله ساعت هفت، هفت و نیم میام.مرضیه سر حوض صورتش را می شست، تا مرا دید بلند شد و سلام کرد. با خنده گفتم:- علیک سلام. عروس خانم!طفلک زود سرخ شد و سر به زیر انداخت. مادرم لبخندي زد و گفت:- حسین جون، خوب شد یادم انداختی! علی آقا رو هم بگو بیاد.همانطور که در را می بستم، گفتم: حالا بهش می گم.اواسط کوچه، علی را دیدم که به طرف خانه ما می آمد. با دیدنم، سلام کرد و هر دو به طرف مسجد محل، راه افتادیم.طرفهاي ظهر به اصرار علی، براي ناهار به خانه شان رفتیم. علی یک خواهر بزرگتر از خودش داشت که ازدواج کرده ورفته بود پی بخت خویش و یک برادر کوچکتر از خودش داشت، حاج خانوم با دیدنم گل از گلش شکفت.- به به، حسین آقا! مادر، آفتاب از کدوم طرف در آمده؟ خونه ما رو نورانی کردین! حاج خانوم، حاج آقا چطورن؟ عروس گل من چطوره؟
علی از شرم سرخ شد و من با خنده، سعی می کردم جواب تعارفات پشت سر هم مادر علی را بدهم. سرانجام حاج آقا به دادم رسید:- واي! خانوم شما که از مسلسل هم که بدتري! واي به حال این بچه ها! فکر کنم زیر آتش دشمن راحت تر باشن تا زیر رگبار تعارفات شما!با خنده و شوخی سر سفره نشستیم. بعد از ناهار دوباره با علی به طرف مسجد محله رفتیم. کارهاي زیادي بود که باید انجام می دادیم. سر و سامان دادن به خانواده هاي بی سرپرست، گرفتن کمک از مؤسسات براي گذراندن زندگی خانواده هاي کم در آمد و خلاصه کار زیاد بود. جریان مهمانی را به علی گفته بودم و او هم قرار بود همراهم بیاید. از تاریک شدن هوا چند ساعتی می گذشت که با صداي علی به خود آمدم.- حسین! ساعت یک ربع به هفته! پس کی می خواي بریم؟ با عجله بلند شدم و اسناد و مدارك را مرتب سر جایش گذاشتم.- راستی می گی؟ دیر شد! بدو بریم. مامانم حسابی شاکی می شه.خلاصه، هر دو با هم به طرف خانه خاله ام حرکت کردیم. خانه شان حوالی خیابان ستارخان بود. آخرین تاکسی که سوارشدیم، صداي آژیر قرمز از رادیوي ماشین بلند شد. اواسط خیابان ستارخان بودیم که تاکسی کنار خیابان نگه داشت. راننده که مرد جا افتاده و مسنی بود با لحن داش مشدي خاصش گفت: اي بد مصب! از همه آقایون و خانوما عذر می خوام . . ولی ما عادت داریم موقع بمباران، مخصوصا شبها کنار می کشیم، لا مذهب از رو چراغ روشنا ردیابی می کنه در همان گیر و دار، صداي سوت کشدار پرتاب موشک، به گوش رسید. بعد، احساس کردم پرده گوشم پاره شد. صداي مهیب انفجار، تمام خیابان را لرزاند. لحظه اي همه مات و مبهوت بر جا خشک شدند. شیشۀ خانه هاي اطراف همه ریخته بود. چراغ هاي همه جا خاموش شد و همهمه و غوغا گرفت.
پسر جوانی که کنار ما نشسته بود با هول در ماشین را بازکرد و فریاد کشید:- یا حسین! همه بیرون زدیم. موشک به همان حوالی اصابت کرده بود. فکر مزاحمی در سرم می چرخید.- مادرم اینا الان چطورن؟ با اینکه علی حرفی نمی زد اما از حرکات شتاب زده اش معلوم بود، که او هم همان فکر منحوس مرا در سر دارد. نمی دانم چطور به کوچه خاله زري رسیدیم. اما انگار قدم به قیامت گذاشته بودیم. تمام کوچه را گرد و خاك و بوي گوشت سوخته پر کرده بود. صداي داد و فریاد و استمداد کمک با ناله و گریه و زاري در هم آمیخته بود. به گودال بزرگی که زمانی خانه خاله ام بود، خیره شدم. از شدت ناراحتی، گیج و مات بودم. صداي گریه سوزناك زنی در میان سر و صداها بلند بود.جمعیت قبل از آمبولانس و پلیس، به طرف خرابه ها هجوم برده بودند. علی، مثل بچه ها با صداي بلند گریه می کرد وبه زمین و زمان فحش می داد. انگار تمام سرم از فکر و خیال خالی شده بود. فقط نگاه می کردم، بدون آنکه فکري درسرم باشد. نمی دانم چه مدت چمباتمه روي زمین نشسته بودم که با سوزش صورتم از جا پریدم. به صورت علی نگاه می کردم که دهانش را فقط باز و بسته می کرد صدایش را نمی شنیدم. دوباره با پشت دست محکم توي صورتم کوبید.صدایم در نمی آمد. بار فاجعه آنقدر سنگین بود که شانه هایم پذیرایش نبود. در یک حادثه، تمام خانواده و زندگی ام ازدست رفته بود.
#کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌈🌈🌈
🌈💧
🌈
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام "نقشین"
💧با عنوان : سرنوشت بی رحم
💧قسمت یازدهم🌈
دلم نمی خواست حالا که قرار است به آن زندگی یخ زده خاتمه دهیم، ریسمانی هر چند باریک و پوسیده دوباره ما را به هم پیوند بزند😔
روزبه جان، نقشین حامله ست. به جای اینکه مثل دو تا بچه آدم بشینید سر خونه و زندگی تون، می خوایید طلاق بگیرید و خودتونو مضحکه خاص و عام بکنید که چی؟ اگه قرار بود جدا بشید اصلا چرا با هم ازدواج کردید؟! خوش به حال داداشم که مرد و راحت شد و این روزا رو ندید، ندید که این دوتا بچه چه جوری آبروی طایفه مونو می برن. اونم طایفه ای که حتی یه طلاق هم نداشته!😠پدر این حرفها را با عصبانیت خطاب به من و روزبه زد.
😒روزبه عینکش را روی چشمانش جابه جا کرد و نگاهی به من انداخت و گفت: »من نمی دونستم نقشین بارداره عموجان، حالا که قرار بچه دار بشیم به خاطر اونم که شده یه بار دیگه برای نجات زندگی مون تلاش می کنیم!
😔« و من آن شب با روزبه به خانه مان برگشتم تا به قول او برای نجات زندگی مان تلاش کنیم. هم من و هم روزبه به هم قول دادیم که یاد و خاطره رامین و نغمه را در قلبمان نگه داریم و خود واقعی مان را بپذیریم و از زندگی در کنار هم لذت ببریم.
☺️دخترمان ساینا که به دنیا آمد بهم قول دادیم که برای به ثمر رساندن او از هیچ تلاشی فرو گذار نکنیم و در کنار هم خوشبخت زندگی کنیم.
با وجود تلاشی که برای قبول کردن روزبه در قلبم می کردم اما اول این من بودم که زدم زیر قولم. ساینا را ساعت ها در آغوشم می گرفتم و اشک می ریختم.😭
😭با خودم می گفتم ای کاش رامین زنده بود و من ثمره عشق خودم و او را در آغوش می گرفتم.
💧ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
🌈💧
🌈💧💧
🌈🌈🌈🌈
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
#داستان
╲\ ╭┓
╭╯
┗╯ \╲
🙇ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﺩﻓﺘﺮ ﻧﻘﺎﺷﯿﺶ ﺭﻭ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ !
ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﭘﺮﯾﺪ ﺑﻐﻞ ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ ﻭ ﺯﺩ ﺯﯾﺮ ﮔﺮﯾﻪ !
ﻣﺎﺩﺭ ﻧﻮﺍﺯﺷﺶ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺁﺭﻭﻣﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﻩ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﻭ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻪ .
📓 ﺩﻓﺘﺮ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻭﺭﻕ ﺯﺩ . ﻧﻤﺮﻩ ﻧﻘﺎﺷﯿﺶ ﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ !
🖍 ﭘﺴﺮﮎ ، ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ ﭼﺸﻢ ! ﻭ ﺑﺠﺎﯼ ﭼﺸﻢ ﺩﻭﻡ ، ﺩﺍﯾﺮﻩ ﺍﯼ ﺗﻮﺑُﺮ ﻭ ﺳﯿﺎﻩ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ !
ﻣﻌﻠﻢ ﻫﻢ ﺩﻭﺭ ﺍﻭﻥ ، ﺩﺍﯾﺮﻩ ﺍﯼ ﻗﺮﻣﺰ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : ﭘﺴﺮﻡ ﺩﻗﺖ ﮐﻦ !
╲\ ╭┓
╭╯ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┗╯ \╲
ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﺳﺮﯼ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺯﺩ .
ﺍﺯ ﻣﺪﯾﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ؟
ﻣﺪﯾﺮ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ ﺑﻠﻪ ، ﻟﻄﻔﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﺎﺷﯿﺪ .
ﻣﻌﻠﻢ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻓﺘﺮ ﺷﺪ ﺧﺸﮑﺶ ﺯﺩ !
ﻣﺎﺩﺭ ﯾﮏ ﭼﺸﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ !
ﻣﻌﻠﻢ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻳﯽ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﮔﻔﺖ :ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ، ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﻢ ، ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺍﻡ ...
ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﮔﺮﻣﯽ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ .
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺎ ﺷﺎﺩﯼ ﺩﻓﺘﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻌﻠﻢ ﻣﻮﻥ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻤﺮﻩ ﺍﻡ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﺑﯿﺴﺖ !
ﺯﯾﺮﺵ ﻫﻢ ﻧﻮﺷﺘﻪ : ﮔﻠﻢ ، ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﯾﻪ ﺩﻧﺪﻭﻧﻪ ﮐﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ .
🌷 ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﻤﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﺋﯿﻦ ﻭ ﻣﻨﻔﯽ ﻧﺪﻫﻴﻢ.
❤️ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺭﺍﺣﺖ ﺩﻟﯽ ﺭﻭ ﺑﺎ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻏﻠﻂ ﻣﻮﻥ ﻧﺸﮑﻨﯿﻢ .
🌸 ﺭﺳﯿﺪﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺣﺘﻤﯽ ﻧﯿﺴﺖ ، ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺑﺨﻨﺪﯾﺪ ﺗﺎ ﭘﻬﻠﻮﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺍﺫﯾﺖ ﺷﻮﺩ .
🌹 ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﻮﻥ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﮐﻨﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ، ﺷﺎﯾﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﯿﺎﯾﺪ .
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╲\ ╭┓
╭╯
┗╯ \╲
4_505426782116316294.mp3
3.54M
❣#بـــــــــــــــــــــــــــــــخــــــــــــــــــــــــــنـــــــــــــــــــــــــــد❣
تقدیم به کودکان مبتلا به بیماری سرطان 💗
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
در آخرین عصر سه شنبه ماه مبارک رمضان 🌙
از راه دور🌹🍃
دسته گلی با نام عشق🌹❤
میفرستم که عطر و🌹🍃
بوی عید فطر و شادی 😊🌹
را براتون به🌹🍃
ارمغان بیاورد🍃🌹
تقدیم به همه شما خوبان خدا❤
#عصرتون_بخیر🌹🍃🌹
#پیشاپیش_عید_سعید_فطر_مبارک_باد 🎉 🎊 🎉
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃💔 💔🍃
📝🌐"داستان بسیارزیبا"
زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مؤمنی در آمد.
مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت.
روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زن زیبائی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم!
مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هر جا که دلت می خواهد!
زن درکمال ناباوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!
غروب به خانه آمد...
مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد!!
زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟
مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید!
زن باز هم متعجب گفت: مگر مرا تعقیب کرده بودی؟
مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️🍀❤️🍀❤️🍀
#لحظه_ای_تفکر
غربت امام زماڹ (عج) را در غربت امام علي (ع) باید دید❗️
امام علي (ع) در بیڹ مسلماناڹ زماڹ خویش!
و آناني که وجود رسوڸ آخریڹ را درک کرده و نام علي (ع) را بارها و بارها از زباڹ مبارکش شنیده، و غدیر را دیده بودند، غریب بود!!
👈و امروز فرزندش مهدی (عج) در بیڹ محبیڹ و منتظرانش غریب است و تنهاست❗️
و به راستي، مردم زماڹ ظهور، در مورد ما چه خواهند گفت؟
امام علي (ع) غریب کوفه بود و فرزندش غریب کوچه پس کوچههای غفلت ما❗️
و چه نازیبـا برخي از ما در جهل مرکب خویش غوطهوریم❗️
❌جهلي که نه دنیایي برایماڹ ميگذارد
و نه آخرتي، و اگر نشناسیمش و درمانش نکنیم،
ما را تا اعماق غفلت و گمراهي فرو خواهد برد.
✨ای خدایي که حضرت امام زمان (عجل الله)، را بعنواڹ قرآڹ ناطق بر ما حجت قرار دادی،
به ما بفهماڹ که غافلیم
و یاریماڹ کڹ که از ایڹ گرداب غفلت خویش بروڹ آییم.
❌زماڹ ، مولایماڹ علي را درک نکرد...
بیایید ما علي زماڹ را درک کنیم
🌷أللَّهـمَ؏َـجِّلْ لولیِڪَ ألْفـرج🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#قرآن
#سوره_شعرا
ّ🍃اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
( پناه می برم به #خدا از شر شیطان رانده شده )
✍فَاتَّقُوا اللَّهَ وَأَطِيعُونِ
🍃از خدا بترسید و از من اطاعت کنید(126)
✍وَمَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِيَ إِلَّا عَلَى رَبِّ الْعَالَمِينَ
🍃من از شما در برابر هدایت خود مزدی نمی طلبم مزد من تنها بر عهده پروردگار جهانیان است(127)
✍أَتَبْنُونَ بِكُلِّ رِيعٍ آيَةً تَعْبَثُونَ
🍃آیا بر فراز هر بلندی به بیهودگی برجی بر می آورید ?(128)
✍وَتَتَّخِذُونَ مَصَانِعَ لَعَلَّكُمْ تَخْلُدُونَ
🍃و بدین، پندار که همواره زنده اید کوشکهایی بنا می کنید ?(129)
✍وَإِذَا بَطَشْتُم بَطَشْتُمْ جَبَّارِينَ
🍃و چون انتقام گیرید چون جباران انتقام می گیرید ?(130)
✍فَاتَّقُوا اللَّهَ وَأَطِيعُونِ
🍃پس ، از خدا بترسید و از من اطاعت کنید(131)
✍وَاتَّقُوا الَّذِي أَمَدَّكُم بِمَا تَعْلَمُونَ
🍃و بترسید از آن خدایی که آنچه را که می دانید، به شما عطا کرده است ،(132)
✍أَمَدَّكُم بِأَنْعَامٍ وَبَنِينَ
🍃و به شما چارپایان و فرزندان ارزانی داشته است ،(133)
✍وَجَنَّاتٍ وَعُيُونٍ
🍃و باغها و چشمه ساران(134)
✍إِنِّي أَخَافُ عَلَيْكُمْ عَذَابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ
🍃من از عذاب روزی بزرگ بر شما بیمناکم(135)
🌙الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌙
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
✨ از بزرگی پرسيدند
🔻شگفت انگيز ترين رفتار انسان چيست؟
🌟پاسخ داد : از كودكى خسته مى شود ،براى بزرگ شدن عجله مى كند و سپس دلتنگ دوران كودكى خود مى شود .
🌟ابتدا براى كسب مال و ثروت از سلامتى خود مايه مى گذارد سپس براى باز پس گرفتن سلامتى از دست رفته پول خود را خرج مى كند.
🌟طورى زندگى مى كند كه انگار هرگز نخواهد مرد ، و بعد طورى مى ميرد كه انگار هرگز زندگى نكرده است .
🌟آنقدر به آينده فكر مى كند كه متوجه از دست رفتن امروز خود نيست ، در حالى كه زندگى گذشته يا آينده نيست، زندگى همين حالاست.!
👇🌹👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
بعد از نماز، زود بلند نشوید و بروید!
🔅حضرت آیت الله حاج میرزا علی هسته ای(ره) با همان لهجه شیرین اصفهانی خود می فرمود: بادبادک، بی دنباله بالا نمیره، نماز هم بدون تعقیب بالا نمی رود.
🔅آیت الله مجتهدی نیز فرمودند:
هربنده یک دعای مستجاب داره بعد از هر نماز،زود بلند نشوید برید.
🔅آیت الله مجتبی تهرانی نیز می فرماید:
ما در روایات بسیار داریم که کسی که حاجتی دارد، اگر نماز بخواند و در نماز یا بعد از نماز دعا کند، دعایش مستجاب است.
🔅پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمود:
خداوند فرموده است: ..... اگر کسی وضو گرفت و نماز خواند و از من چیزی درخواست کرد و من به او عطا نکردم، من به او جفا کردم.
🔅حالا درخواست او می خواهد امر دینی باشد یا امر دنیایی باشد؛ هرچه باشد، باشد اگر من به او عطا نکنم به او جفا کردهام و من هم پروردگاری جفاکار نیستم. "
💠برخی تعقیبات مشترکه بعد از نماز:
دعا کردن، ذکر تسبیحات حضرت زهرا، خواندن سوره حمد و آیت الکرسی، سه مرتبه: استغفرالله الله الذی لا اله الا هو الحی القیوم، ذوالجلال والاکرام و اتوب الیه✨
↶【به ما بپیوندید 👇🌹👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌈🌈🌈
🌈💧
🌈
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام "نقشین"
💧با عنوان : سرنوشت بی رحم
💧قسمت دوازدهم🌈
😞با خودم می گفتم ای کاش رامین زنده بود و من ثمره عشق خودم و او را در آغوش می گرفتم. اوضاع روحی من بهم ریخته بود و نمی توانستم با واقعیت کنار بیایم. با خودم گفتم ای کاش پیش از آنکه باردار شوم از روزبه جدا می شدم تا علاوه بر خودمان موجود دیگری بدبخت نشود.
ساینا هفت ماهه بود که توسط یکی از دوستانم با خبر شدم روزبه زن دیگری را به عقد موقت خودش درآورده.😨
😏شاید باورتان نشود اما من اصلا از شنیدن این خبر ناراحت نشدم، حتی به رویش هم نیاوردم.
😏او حق داشت کنار زن دیگری طعم خوشبختی را بچشد. روزبه تا دیر وقت بیرون می ماند و گاهی شب ها به خانه نمی آمد.
😒می دانستم او هم از این وضع ناراحت است اما چه می توانستیم بکنیم؟ ما فقط به خاطر مصلحت با هم ازدواج کرده بودیم.
😊ساینا هر روز بزرگتر می شد و قدمی کشید. اعتراف می کنم که هیچ وقت مادر خوبی برای اونبودم.😔
😔ساینا هم همچون من ساکت و کم حرف و منزوی بود و روزبه را بیشتر از من دوست می داشت. او دختر سربه زیر و درس خوانی بود و استعداد خاصی داشت اما پایش به دبیرستان که رسید عاصی وسرکش شد.
😔دیگر آن دختر حرف گوش کن و مودب نبود و معلم ها از دستش به ستوه آمده بودند.
😔ساینا کلاس دوم دبیرستان بود که از مدرسه به خاطر بی انضباطی ها و بد رفتاریهایش اخراج شد. اولیا مدرسه می گفتند ساینا دختر بی بند و باری است و فساد را در بین بچه ها ترویج می دهد.😨
ساینا هم از خدا خواسته پرونده اش را پرت کرد گوشه ای و به خوشگذرانی با دوستانش مشغول شد.
💧ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
🌈💧
🌈💧💧
🌈🌈🌈🌈
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_شصت_هفت
هنوز همه داغدار و رنجیده بودیم که روزگار ماتم دیگري برایمان رقم زد. شوهر خواهر علی، در یکی از جبهه هاي مرزي،شهید شد. خواهر علی، مرجان، به همراه سه فرزند خردسالش به تهران آمدند. خدایا! باز هم کاري کردي که غمم پیش چشمم کوچک شد! زن جوان و زیبایی در کمال شادابی و طراوت بیوه و بی سرپرست مانده بود. سه طفل معصوم وکوچک، گریه کنان پدرشان را سراغ می گرفتند و داغ دل مادرشان را تازه می کردند. در آن شرایط تصمیم گرفتم به خانه خودمان برگردم. وقتی موضوع را با پدر علی در میان گذاشتم برافروخته و رنجیده، فریاد کشید:- حسین! من حق پدري به گردن تو دارم بچه! اگه تا تکلیف کار و زندگی ات مشخص نشده از این خونه بري به ولاي علی که هرگز نمی بخشمت.حاج خانم هم که خبر دار شد، با بغض و گریه گفت: - حسین به خدا حلالت نمی کنم اگه بذاري بري. علی الان به تو احتیاج داره. اگه خواهر تو رفته، زن او هم رفته. عروس ما هم رفته! داغ دل پسر من هم زیاده! تو رو به خدا تو دیگه عذابش نده.و این بود که آن سال را هم در کنار مهربانترین آدمهاي دنیا گذراندم.
فصل 22
آن سال با سختی و مشقت گذشت.همان سال ایران قطعنامه 598 را پذیرفت و آتش بس اعلام شد.من و علی از طرفی خوشحال بودیم که جنگ تمام شده و از طرفی ناراحت بودیم که چرا ما هم مثل هزاران هزار همرزمانمان،شهید نشده ایم!وقتی آتش بس قطعی شد،تازه متوجه شدیم که به هیج جا متعلق نیستیم.چند سال در جبهه ها بودن و جنگیدن مارا طوري بار آورده بود که از بی هدفی خسته و کسل میشدیم.اوایل فصل پاییز،خسته از بیکاري و ناامید از آینده ،با علی حرف میزدم.علی اعتقاد داشت حالا که جنگ تمام شده و دیگر قرار نیست به جبهه ها برگردیم باید کاري کنیم.باید تکلیفی براي زندگیمان مشخص کنیم.بعد از آن حادثه،من بی حوصله و افسرده شده بودم.البته علی هم دست کمی ازمن نداشت ولی حداقل او،هنوز مثل من دچار بی تفاوتی نشده بود.با خستگی پرسیدم:خوب چکار کنیم؟علی با نگاهی که به دوردستها خیره مانده بود،آهسته گفت: - فقط یک راه داریم.
پرسشگر نگاهش کردم.ادامه داد:- ما که دیگه سربازي نداریم!پول و سرمایه اي هم نداریم که کار و باري راه بندازیم.اهل کار زیر دست بقیه هم که نیستیم!پس فقط یک راه داریم.ادامه تحصیلات! من و تو باید از همین فردا شروع کنیم و براي کنکور درس بخونیم...هان؟بیحوصله نگاهش کردم:اصلا حال ندارم.از هرچی کتابه بیزارم.ول کن بابا!علی با هیجان گفت:به همین زودي وصیت مادرت رو فراموش کردي؟یادت نیست چقدر دلش میخواست تو مهندس بشی؟...بالاخره که تو باید کاري بکنی!میخواي با بقیه عمرت چکار کنی؟همینطور زانوي غم بغل بگیري؟اینطوري چیزي درست میشه؟منطقی فکرکن!آن شب حرفهاي علی،حسابی به فکرم انداخت.حق با علی بود.من باید براي ادامه زندگی کاري میکردم.نمی شد که تا آخر عمر سربار پدر و مادر علی باشم.هیچ کار و حرفه اي هم بجز جنگیدن بلد نبودم.پس تنها راه،همان ادامه تحصیل بود.از فرداي همان روز به خیابان انقلاب رفتیم و یکسري کتاب تست خریدیم.در آخرین مهلت ثبت نام هم اسممان را براي شرکت در کنکور نوشتیم.با عزمی جزم شروع به درس خواندن کردیم.اوایل خیلی کند پیش میرفتیم.از درس ومدرسه خیلی دور مانده بودیم و مطالب خیلی سخت و مشکل بود ولی بعد کم کم ،راه افتادیم.برنامه منظمی داشتیم وتشویقهاي مادر و پدر علی و حتی خواهر و بچه هایش ما را به جلو میراند.من هم با یاد آوري حرفهاي مادرم و آرزوي همیشگی اش و فکر کردن به این موضوع که عاقبت باید روي پاي خودم بایستم ،امیدوار میشدم و با اشتیاق در س میخواندم.
# کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_شصت_هشت
چند ماه مانده به آزمون سراسري،یک شب سر سفره،با پریدن دانه اي برنج به گلویم،همه چیز شروع شد.آنقدر سرفه کردم که به حال مرگ افتادم.همه هول شده بودند و علی محکم ضرباتی به پشتم میزد.اما سرفه ام قطع نمیشد،با زحمت داخل دستشویی رفتم تا راحت تر سرفه کنم.آنقدر سرفه کردم تا محتویات معده امرا بالا آوردم،ولی بازهم سرفه قطع نشد.صورتم سرخ شده بود و اشک از چشمانم سرازیر بود.علی از پشت در دستشویی با اضطراب صدایم میکرد.از شدت سرفه سرم گیج میرفت و بدنم میلرزید.بعد در آینه دستشویی به خودم نگاه کردم.لبهایم خونی بود.خون تازه!چندبار در لگن دستشویی تف کردم.بله!خون بود.خون تازه!با اضطراب سرم را بلند کردم.علی هم با وحشت به من نگاه میکرد.همان شب به اصرارپدر و مادر علی و رفع نگرانیشان،راهی بیمارستان شدم.اول،همه دکتران فکر کردندیک عفونت ساده است.اما وقتی با آنتی بیوتیک و پنی سیلین مسئله حل نشد،کم کم به دیگر امکانات بیماري فکر کردند.سرانجام پزشک باتجربه و سالخورده اي بالاي سرم آمدو با نگرانی پرسید:پسرم شما جبهه هم بودید؟
سرم را تکان دادم.فوري پرسید:چندوقت جبهه تشریف داشتید؟به سختی گفتم:تقریبا دو سال!پیرمرد رنگ صورتش پرید،سعی میکرد هیجانش را نشان ندهد،بعد از چند لحظه این پا و آن پا کردن،عاقبت پرسید:توي اون مدت هیچوقت شک نکردي که گاز شیمیایی استنشاق کردي؟با این سوال ذهنم به پرواز در آمد.علی را میدیدم که بی تاب از درد بازو به دنبال ماسک،درون کوله پشتیش جستجومیکند.خودم را دیدم که ماسکم را بدون لحظه اي درنگ روي صورت از حال رفته علی کشیدم،چفیه ام را دور دهان وبینی ام پیچیدم و چند لحظه اي بوي عجیبی حس کردم...شاید همان موقع آلوده شده ام.شاید هم در هزاران هزار موقعیت دیگر!همه چیز امکان داشت.همه چیز را برایش توضیح دادم.درمان با هیدروکورتیزون را تجویز کردندو وقتی حالم بهترشد،همه پزشکان نتیجه گرفتند که من آلوده به مواد شیمیایی شده ام.من زیاد از این خبر ناراحت نشدم،بیشتر به خاطرعلی ناراحت بودم که از شدت غصه رو به موت بود.مدام ناله و زاري میکرد و تمام تقصیرها را بر گردن خودش میگرفت.عذاب وجدان چنان بر روح و جسمش چنگ انداخته بود که میترسیدم به جاي من،او از دست برود.سرانجام از بیمارستان مرخص شدم و چند وقتی هم در کمیسیونهاي پزشکی بنیاد گذراندم.باید شدت آسیب مشخص میشد.سرانجام همه چیز آرام گرفت و من عملا یک جانباز شیمیایی به حساب آمدم.با استنشاق هر ماده محرکی از شدت سرفه به حال مرگ می افتادم.عاقبت تکه اي از ریه ام را برداشتند و پس ازیک ماه استراحت مطلق،کمی آرام گرفتم.دوباره از درس عقب افتاده بودم.اما به هر حال امتحان کنکور را دادم.آن سالها تازه دانشگاه آزاد باز شده بود،هم من و هم علی در امتحانش شرکت کردیم.به خاطر عقب ماندگی در دروس و شرایط بد جسمانی ،در دانشگاه سراسري قبول نشدم.علی اما در یک رشته خوب،دانشگاه تهران قبول شد.وقتی نتایج کنکور دانشگاه آزاد اعلام شد،علی بیشتر از من خوشحال شد.در رشته مهندسی نرم افزار قبول شده بودم،ولی خودم اصلا خوشحال نبودم.دانشگاه آزاد هر ترم شهریه گزافی از دانشجوها می گرفت که من با آن وضع و روز،اصلا از عهده پرداختش بر نمی آمدم.با هزار ترفندعلی،عاقبت راضی به ثبت نام شدم.
براي پرداخت شهریه ترم اول،طلاهاي اندك مادرم را فروختم.وقتی براي برداشتن طلاها وارد خانه شدم،تمام وجودم پراز احساس دلتنگی شد.نزدیک به یکسال بود که پا در خانه نگذاشته بودم.تمام وسایل مورد نیازم را علی و گاهی حاج خانوم برایم از خانه می آوردند.حیاط خانه تبدیل به یک آشغالدانی شده بود.گردو خاك تمام خانه را پوشانده بود.البته محتویات یخچال و گلدانهاي گل را حاج خانوم زحمت کشیده و به خانه خودشان منتقل کرده بود.اما باز هم بوي نا ورطوبت و ماندگی در فضا موج میزد.خاطرات دوران زندگی ام در آن خانه جلوي چشمم هجوم آورد.خدایا!چقدر دلم براي خانواده ام تنگ شده بود.روي فرش،کنار رختخوابها نشستم و یک دل سیر گریه کردم.به خاطر دلتنگیم،به خاطر غریبی ام،به خاطر بی کس ام اشک ریختم.آنقدر گریستم تا دلم سبک شد.وقتی طلاها را برمیداشتم میدانستم که مادرم راضی است.همیشه آرزویش را داشت که من وارد دانشگاه شوم.
#کانال حضرت زهرا س 👇👇
https://eitaa.com/yaZahra1224
داستان واقعی که در پاکستان اتفاق افتاده است !
دکتر ایشان ، پزشک و جراح مشهور پاکستانی ، روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار می شد ، با عجله به فرودگاه رفت .
بعد از پرواز ، ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کار افتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، مجبوریم فروداضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم ...
بعد از فرود هواپیما ، دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت :
من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه ، برای من برابر با جان خیلی انسانهاست و شما می خواهید من 16 ساعت ، تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم ؟
یکی از کارکنان گفت :
جناب دکتر ، اگر خیلی عجله دارید می تونید یک ماشین دربست بگیرید تا مقصد شما ، سه ساعت بیشتر نمانده است ...
دکتر ایشان ، با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه ، اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوریکه ادامه دادن برایش مقدورنبود ...
ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه را گم کرده است ...
خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی براهش ادامه داد ...
که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد ...
کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد ، صدای پیرزنی را شنید :
- بفرما داخل ، هر که هستی در بازه ...
دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند . پیرزن خنده ای کرد و گفت :
کدام تلفن فرزندم ؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ... ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تا خستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری ...
دکتر از پیرزن تشکر کرد و مشغول خوردن شد ، درحالیکه پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود ... که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود ، که هر از گاهی بین دعاهایش ، او را تکان می داد .😯
پیرزن مدتی طولانی به دعا مشغول بود . بعد از اتمام نماز و دعا ، دکتر رو به او کرد و گفت :
بخدا من شرمنده این لطف و کرم واخلاق نیکوی تو شدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.
پیرزن گفت :
شما رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش میهمان نوازیتان را کرده است .
من همه دعاهایم قبول شده ، بجز یک دعا ...
دکتر ایشان می پرسد :
چه دعایی ؟
پیرزن می گوید :
این طفل معصومی که جلو چشم شماست ، نوه من هست که نه پدر داره و نه مادر ، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا ، ازعلاج آن عاجز هستند ...
به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست ، ... ولی هم او خیلی از ما دور هست و دسترسی به او مشکل هست و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم ... و هم می گویند هزینه عمل جراحی او خیلی گران است و من از پس آن برنمی آیم ... می ترسم این طفل بیچاره و مسکین ، خوار و گرفتار شود ... پس از خدا خواسته ام که چاره ای برای این مشکل جلویم بگذارد و کارم را آسان کند !
دکتر ایشان در حالیکه گریه می کرد ، گفت :
به خدا که دعای تو ، هواپیماها را از کار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت ... تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند .
من بخدا هرگز باورنداشتم که خداوند بزرگ با یک دعا ، این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا می کند و بسوی آنها روانه می کند .
**
وقتی که دستها ، از همه اسبابها کوتاه می شود و امید ، حتی در تاریکی ها همچنان ادامه دارد ، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند و راه ها از جایی که هیچ انتظارش را ندارید ، باز می شود .
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هر جایی که امید ادامه دارد ، تمام کائنات در راستای خواسته ی او تلاش می کنند .
این داستان 👆 ارزش خوندن داشت
گابریل گارسیا مارکز
باور نميكنم خدا به كسي بگويد:
" نه...! "
خدا فقط سه پاسخ دارد:
١- چشم....
٢- یه کم صبر کن....
٣- پيشنهاد بهتري برايت دارم....
همیشه در فشار زندگی اندوهگین مشو...
شاید خداست که در آغوشش می فشاردت
برای تمام رنجهایی که میبری صبر کن!
صبر اوج احترام به حکمت خداست . . .
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ঊঈ✿💙💛✿ঈঊ
📒حكايتى زيبا از ملانصرالدين📘
♦️روزی ملانصرالدین از بازار رد میشد كه
دید عده ای برای خرید پرندهی كوچكی
سر و دست میشكنند و روی آن ده
سكهی طلا قیمت گذاشتهاند.
ملا با خودش گفت مثل اینكه قیمت مرغ این روزها خیلی بالا رفته. سپس با عجله بوقلمون بزرگی گرفت و به بازار برد. دلالی بوقلمونِ ملا را خوب سبك سنگین كرد و روی آن ده سكهی نقره قیمت گذاشت.
ملا خیلی ناراحت شد و گفت: مرغ به این خوش قد و قامتی ده سكهی نقره و پرندهای قد
كبوتر ده سكه ی طلا؟
دلال گفت: آن پرندهی كوچك طوطی خوش زبانی است كه مثل آدمیزاد میتواند یك ساعت پشتسر هم حرف بزند.
ملانصرالدین نگاهی انداخت به بوقلمون كه داشت در بغلش چرت میزد و گفت: اگر طوطی شما یك ساعت حرف میزند در عوض بوقلمون من دو ساعت تمام فكر میكند.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ঊঈ✿💙💛✿ঈঊ
💖▩💖▩💖▩💖▩💖▩💖
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❖═ஜ💖💦ஜ═❖
▩💧داسـتـانـک💧▩
💞شخص خسیسی در رودخانه ای افتاد و عده ای جمع شدند تا او را نجات دهند. دوستش گفت: دستت را بده، تا تو را از آب بالا بکشم. مرد در حالی که دست و پا می زد دستش را نداد. شخص دیگری همین پیشنهاد را داد، ولی نتیجه ای نداشت. ملا نصرالدین که به محل حادثه رسیده بود، به مرد گفت: دست مرا بگیر تا تو را نجات دهم. مرد بلا فاصله دست ملا را گرفت و از رودخانه بیرون آمد. مردم شگفت زده گفتند: ملا معجزه کردی؟ ملا گفت: شما این مرد را خوب نمی شناسید. او دستِ بده ندارد، دستِ بگیر دارد. اگر بگویی دستم را بگیر، می گیرد، اما اگر بگویی دستت را بده، نمی دهد. تهیدست از برخی نعمت های دنیا بی بهره است، اما خسیس از همه نعمات دنیا.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❖═ஜ💖💦ஜ═❖
💖▩💖▩💖▩💖▩💖▩💖
🌴 🌷 🌼 🌸 💦 ⛈ 🌴
🍒JOiN✷👇✷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍زندگی در این دنیا مثل اون قلعه ایه که تو ساحل با شن می سازیم☝️
🍂هرچقدر هم که قشنگ باشه🔻
🍂هرچقدر هم که براش وقت گذاشته باشیم🔻
✋موقع برگشت نمی تونیم اونو با خودمون ببریم ، باید همونجا بذاریمش و بریم👌
💞انسانها هم در این دنیا مسافرند وحتی اگر مجلل ترین امکانات رفاهی راداشته باشند↘
🍀نهایتا روزی باید از همه اینها جدا شده ودعوت حق راباید لبیک گفت☝
👈چه خوش نصیبند کسانی که در کنار امکانات رفاهی محبت خداوند را درقلب خود میپرورانند واین نعمت های دنیوی آنان را از یاد خدا غافل نمیسازد☝️
🍒JOiN✷👇✷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌴 🌷 🌼 🌸 💦 ⛈ 🌴
💛 داستان آموزنده 💛
🍃🌸 عجایب آیت الکرسی🍃🌸
🌾«پسر حضرت نوح» :پدرم نقل کرد:
دوستی در نهروان داشتم که یک روز برایم تعریف کرد که من عادت داشتم هر شب آیة الکرسی را می خواندم و بر در دکان و مغازه ام می دمیدم و با خیال راحت به منزلم می رفتم.
🌺✨یک شب یادم رفت آیةالکرسی را به مغازه بخوانم، و به خانه رفتم و وقت خواب یادم آمد، از همان جا خواندم و به طرف مغازه ام دمیدم.
🌺✨فردا صبح که به مغازه آمدم و در باز کردم، دیدم دزدی در مغازه آمده و هر چه در آنجا بوده جمع کرده، بعد متوجّه مردی شدم که در آنجا نشسته.
🌺✨گفتم: تو که هستی و در اینجا چه کار داری؟
گفت: داد نزن من چیزی از تو نبرده ام، نگاه کن تمام متاع تو موجود است، من اینها را بستم و همینکه خواستم بردارم وببرم در مغازه را پیدا نمی کردم، تا اثاثها را زمین می گذاشتم در را نشان می کردم باز تا می خواستم ببرم دیوار می شد.
🌺✨خلاصه شب را تا صبح به این بلا بسر بردم تا اینکه تو در را باز کردی، حالا اگر می توانی مرا عفو کن، زیرا من توبه کردم و چیزی هم از تو نبرده ام.
من هم دست از او برداشتم و خدا را شکر کردم.
📗 شفاودرمان با قرآن/ص 50
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
. 🍩
🍩🍩
🍩🍩🍩🍩
🍩🍩🍩🍩🍩🍩
🍩🍩🍩🍩🍩🍩🍩🍩🍩
_______________
\ /
😁
| |
_/ \_
دو روزدیگه عید فطره😍
بمناسبت عیدفطر دهنتون و شیرین کنید
فقط نفری یه دونه تا به همه برسه.
🎀💕💖 عیدتون پیشاپیش مبارک💖💕🎀
🔆مبارک🔆
🔆مبارک🔆
🔆مبارک🔆
🔆مبارک🔆
🔆مبارک🔆
🔆مبارک🔆
🔆مبارک🔆
🔆مبارک🔆
🔆مبارک🔆
🔆مبارک🔆
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
❖═ஜ🌲🌾ஜ═❖
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👌قشنگه 🍃
... مثل گندم باشـــ...
🌲درخت های بلند صنوبر را دیده ای؟!
در برابر تندبادها میشکنند و آسیب میبینند و هر شاخه ای از آنها به سمت و سویی پرتاب میشود! چرا؟ چون صنوبر در برابر طوفان، انعطاف پذیر نیست و «ایستادگی کردنَش، شکسته شدنش» خواهد بود...
اما "🌾خوشه های گندم🌾" هیچ آسیبی نمیبینند چون «هیچ مقاومتی نمیکنند، بلکه انعطاف به خرج میدهند» و به همین خاطر هم زیبا میشوند...رقص خوشه های گندم در باد... تماشایی ست....
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❖═ஜ🌲🌾ஜ═❖
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃
نیایش شبانه با حضـــــرت حق
الهی🙏
در این شب های
آخررمضان🌙
مهربانی به دلها
برطرف شدن غم ها😔
برکت توخونه ها
برطرف شدن مشکلات
ومستجاب شدن دعاها
را نصیب همه بگردان 🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
🌙چه خوبست قبل از خواب
زمـزمه کنیـم
🙏خدایا آخر
و عاقبت کارهای ما را
ختم به خیر کن
آرامـش شب نصیبتون
🌙فرداتون پراز خیر و برکت
شبتون آروم و در پناه خدا
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃🌹🍃🌺🌸🍃
صبحی که شروعش با توست...خورشید دیگر اضافیست... !🌞السلام علیک یا فاطمه الزهرا
السلام علیک یا صاحب الزمان...
✿ اَلَّلهُمَّ عَجِّل لِوَلیِڪــَ الفَرَج ✿
🌹🌹🌹🌹🌹
به رسم هر روز صبح سلام
بر ارباب بی کفن روز مون رو شروع کنیم
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْك
َ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ الله
ُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْن
ِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
🌹🌹🌹🌹🌹
یارَبَّ الحُسَینِ، بِحَقِّ الحُسَینِ،اشفِ صَدرَ الحُسَینِ، بظُهورِالحُجَّة
🌹🍃اَللّهُمَّ عَرِّفْني نَفْسَکَ،فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْني نَفْسَکَ،لَمْ اَعْرِفْ رَسُولَکَ، اَللّهُمَّ عَرِّفْني رَسُولَکَ، فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْني رَسُولَکَ،لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَکَ، اَللّهُمَّ عَرِّفْني حُجَّتَکَ، فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْني حُجَّتَکَ، ضَلَلْتُ عَنْ ديني🌹🍃
یـــــامهــــــــــدی..
🌺 اَلَّلـــــهُمَّ عَجِّـــــل لِوَلیـــــِڪَ الفـــــَرَج
بسم الله الرحمن الرحيم
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَع
َ الرَّجاءُ ؛وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ ؛واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْك
َ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى
مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْت
َنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم ؛فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَو
ْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان
ِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْث
َ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَة
َ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد
وَآلِه الطّاهِرينَ
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم
اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في
هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلا
ً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا .
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
اللَّهمَّ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فرجهم الّلهُـــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّک الْفَــــــــرَج بِحَقِ اَلْزِینَبْ سَلٰامُ اَللّهْ عَلَیْها
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دعای برکت روز:
امام صادق(ع):وقتى صبح دمید بگو:
(الحَمدُللّه فالِقِ الإِصباحِ،سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ،اللّهُمَّ صَبِّح آل
َ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ وعافِیَةٍ، وسُرورٍ وقُرَّةِ عَینٍ. اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیل
ِ وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلى أهلِ بَیتی مِن بَرَکَة
ِ السَّماواتِ وَالأَرضِ رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیع
ِ خَلقِک)َ.بحار الأنوارج87/ص356
🌷طرح دوستی با امام زمان عج🌷
🌼هر چه زمان مي گذرد، مردمان زمين افسرده تر مي شوند!!!
اين خاصيت دلبستگي به زمـــــان است…
خوشا بحـــال آنان که؛ به جاي زمـــان، به صاحــــب الزمــــان دل بسته اند ...🌼
🌸اَللّٰهُمَ عَجِّلْ لِوَليِّکَ الْفَرَج🌸
"دعای غریق"
«یا اَللَّهُ یا رَحْمنُ یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثَبِّتْ قلبی عَلی دِینِکَ»
ای خدای بخشنده! ای مهربان! ای دگرگون کننده دل ها! دلِ ما را بر دینت پایدار ساز.
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a