رمان #ارباب_سالار
قسمت هفدهم
زهرا:حالا الان زوده بیا اول یکمی از خودمون حرف بزنیم بعد
_هر جور راحتی
زهرا:خب اول من میگم من تک دختر یه خانواده معمولی بودم که مادر پدرم تصادف میکنن و من میام پیش مادر بزرگم یعنی بی بی
و بی بی هم از ارباب اجازه میگیره که تو اینجا زندگی کنیم البته به یه شرط
_چه شرطی
زهرا:هیچی که من بشم خدمتکار
فکری که تو سرم بود رو اوردم به زبونم
_پسره ی عوضی فکر کرده کیه که دوس داره همه رو بکنه خدمتکارش
زهرا با تعجب نگاهم کرد
زهرا:ارباب و میگی؟؟؟
_اره دیگه
زهرا:دیگه این حرفا رو نزنی ها یه وقت زبونت عادت میکنه جلو خودشم میگی که دیگه وای بحالت میشه
_نه بابا از این جراتم ندارم جلو خودش از این حرفا بزنم
زهرا:میدونم میگم ینی دهنت عادت میکنه خب حالا تو بگو
_از چی
زهرا:از خانوادت
_خب من یه خانواده متوسط رو به باالا داشتم پدر مادر و ۶خواهر و به یه دلایلی مجبور شدم خدمتکاری ارباب و قبول کنم
زهرا:اهان به دلایلی
حرف نزدم تو روز اول خیلی دوس نداشتم صمیمی هم بشم
زهرا:و اما قوانین عمارت و ارباب سالار
_چندش
زهرا:مگه نگفتم دیگه پشت ارباب اونجوری صحبت نکن
دستم رو گاز گرفتم
_اخ ببخشید
زهرا:اگه الان بی بی اینجا بود پوست تو میکند، راستی راجبه ارباب اصلا جلو بی بی بد گویی نکن که بی بی اربابو از جونشم
بیشتر دوس داره
_بی بی!!! اون مغرور السلطنه رو؟؟
زهرا:تشبیهاتت چقدر بهش میادا
و بد چند با مغرورالسلطنه رو باخودش تکرار کرد
زهرا:اره دیگه بی بی عاشق ارباب
_ولی بی بی به اون مهربونی چرا اونو دوس داره
زهرا:نمیدونم والا....
شونه بالا انداختم و گفتم
_خب داشتی میگفتی
زهرا:اها قانون اول حرف حرف اربابه
قانون دوم همیشه حرفی رو که می خوای با ارباب بزنی باید تهش به کلمه ی ارباب ختم بشه البته ماها که اصلا نمیتونیم با ارباب
حرف بزنیم به جز خاتون اینو برا زمانی گفتم که ارباب ختاب قرارت داد
قانون سوم پشت این عمارت یه عمارت دیگه ای هم هست که هیچ کس تاکید میکنم هیچ کس حق نداره به اون عمارت پا بذاره
قانون چهارم بعد ارباب خانم بزرگ منظورم ملوک السلطنه س که هر چی گفت باید بگیم چشم
قانون پنجم هیچ کس حق نداره حرف ارباب و قط کنه وگرنه کارش با گرام الکاتبینه
قانون شیشم دیگه نداریم تموم شد
_این همه قانون!!!خب یه دفعه بگو بمیر دیگه
زهرا با خنده گفت
زهرا:دور از جون نه تا زمانی که این 5قانون رو رعایت کنی نمیمیری اما در غیر این صورت مردنت حتمیه
_زهرا یه سوال بپرسم
زهرا:بپرس
_چرا به سالار میگن ارباب
زهرا:وا خب چون ارباب دیگه
_یعنی چی اربابه؟؟حالا چون صاحب این خون هست و ما هم خدمتکارش دلیل نمیشه که ارباب باشه
زهرا محکم به پیشونیش زد و گفت
زهرا:عه اصلا حواسم نبود تو تازه واردی اهل روستا نیسی
_خب یعنی چی چه فرقی میکنه
زهرا:خب ارباب سالار ارباب کل روستاس
_ها؟؟؟
زهرا:اه چقدر خنگی میگم ارباب سالار ارباب این روستاس و همه ی مردم روستا رعیت اربابن
_شوخی میکنی مگه این ارباب و رعیت بازیا مال 5۸سال پیش نبود؟؟؟اصلا اصلا این مردم عقل ندارن که هنوز رعیت موندن؟؟؟
زهرا:چرا اتفاقا این ارباب اینا دورش تموم شده اما از اونجایی که کله این روستا مال ارباب سالاره و مردم هم از این وضعیت
خودشون راضین این نظام و قبول دارن و همه ارباب و ارباب خودشون میدونن
_من واقعا یه چیزایی دارم میشنوم و میبینم که کم کم به عقل خودم دارم شک میکنم
زهرا خندید
زهرا:پاشو....پاشو تا رو خودت عیب نذاشتی بریم پیش بقیه خدمتکارا که کم کم کارا رو هم یاد بگیری
با گیجی از جام بلند شدم و با زهرا رفتم پیش بقیه
حرفایی که زهرا میزد اصلا تو ذهنم نمیگنجید!!!!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀
رمان #ارباب_سالار
قسمت هجدهم
از اتاق که اومدیم بیرون هنوز تو فکر حرفای زهرا بودم
به نظرم این مردم یه مشت احمق بودن در حالی که میتونستن یه زندگی اروم بدون درد سر و اقا بالاسر داشته باشن.اما اینا زندگی
ارباب و رعیت و انتخاب کرده بودن.
اخر طبقه اول تقریبا یه سالن ۶۱متری بود که زهرا میگفت اینجا اشپزخونس، اشپزخونه خیلی بزرگی بود از هر چی که فکرمیکردم
واطلاع داشتم تو آشپزخونه بود حتی چیزایی بود که نه حتی دیده بودمشون نه اسمشونو شنیده بودم.
بی بی:چه عجیب بالاخره اومدین
با شرمندگی سرم رو پایین انداختم
_شرمنده
بی بی:تو چرا؟؟زهرا باید شرمنده باشه که میدونه چقدر کار داریم اما حواسش رفته پی بازی و صحبت کردن
زهرا:اوووو.....بی بی خیل خب شما هم....خب بجز من چند نفر دیگه هم هستن دیگه
بی بی:زهرا.....
زهرا:چشم بی بی،چشم، دیگه دیر نمیکنم تا یه ببخشید نگم شما ول نمیکنی
رو به بی بی کردم و گفتم
_بی بی جون شما خودتو ناراحت نکن هر کاری داری بگو من خودم انجام میدم
زهرا:اهای.....سوگل خانم خود شیرینی بی خود شیرینی ها!!!
تا خواستم حرفی بزنم زنی گفت
زن:زهرای ساده حالا کجاشو دیدی صبر کن بیشتر میبینی، معلوم نیس با چه ترفندی اربابو راضی کرده که بشه خدمتکار و
بعدشم......
زهرا:وا!!!!کبری خانم این چه حرفیه میزنی من داشتم شوخی میکردم
کبری:ولی من جدی و بدون شوخی گفتم
بی بی:تموم کنین این بحث و هر کس سر کارش
زهرا:پروووو
بعد رو به من کرد
زهرا:با این کبری اصلا حرف نزن هم حسوده هم خبر چین خانم بزرگه
بی بی:زهرا برو سر کارت
زهرا با عصبانیت صورتش رو برگردوند و از اشپزخونه رفت بیرون
بی بی اروم گفت
بی بی:سوگل تا میتونی از کبری و مهین دوری کن هر چقدر دور باشی بهتره
_چرا
بی بی:برا هر حرفی که میگم دنبال جواب نباش فقط بگو چشم
_چشم فقط من مهین و نمیشناسم
بی بی با چشم به زنی که داشت سبزی پاک میکرد اشاره کرد.
زنی تقریبا 3۸ساله با پوستی سبزه و لاغر بی بی حتما یه چیزی میدونه که میگه دوری کن دیگه، این کبری هم که یه ساعت نشده
خودشو نشون داد
مردم دیونه ان اصلا من با کبری چی کار دارم؟؟؟
بی بی:خب سوگل چی بلدی؟
_بله؟؟
بی بی:منظورم اینکه چه کاری بلدی مثل آشپزی،ظرف شستن،لباس شستن کدومش؟
_خب اشپزی که اصلا بلد نیستم،ظرف شستن هم که ظرف شویی هست،برا لباسم که لباس شویی هست
بی بی:بله تکنولوژی هست اما خانم بزرگ اصلا خوشش نمیاد از ماشین ظرف شویی و حتی لباس شویی استفاده کنیم
_به حق چیزای نشنیده!!! میگن طرف از پشت کوه اومده به این میگن
بی بی:خیل خب اول از ظرف شستن شروع میکنیم. امروز هر ظرفی کثیف شد تو میشوری
_چشم
و بعد رفتم سمت ظرف شویی و شرو به شستن ظرف کردم تا خود شب انقدر ظرف شسته بودم که دیگه کمرم صاف نمیشد
تازه ساعت هفت شب بود که ظرف شستن تموم شده بود و نشسته بودم تا استراحت کنم که بی بی رو به یکی از خدمتکار را گفت
بی بی :مریم،مریمم
مریم که یه زنی تپل و بامزه بود
مریم:بله بی بی
بی بی:برو میزو بچین
مریم:چشم بی بی
همین که خواست ظرف رو ببره تا میز و بچینه
ملوک السلطنه گفت
ملوک السلطنه:میخوام از این به بعد این دختر»به من اشاره کرد«میزو بچینه و کنار میز تا آخر غذا خوردن واسه تا ما غذا
خوردنمون تموم بشه
بی بی:چشم خانم
و بعد رو به من کرد و گفت
بی بی:سوگل میز و از این به بعد تو بچین
چیزی بود که قبول کرده بودم و نمیتونستم زیرش بزنم
با اینکه خسته بودم از جام بلند شدم و ظرفا رو بردم سمت نهار خوری کوچیکی که زهرا نشونم داده بود که برا غذا خوردن های چند
نفرشون بود
بعد از تموم شدن چیدمان و اوردن غذا تقریبا ساعت ۰بود که ملوک السلطنه نشست سر میز
میخواستم براش غدا بکشم»الکی که منو سره میز نیوورده بود میخواست بشم پیش خدمت« که. دستش و اورد باال.
ملوک السلطنه:صبر کن ارباب بیاد.قبل اومده ارباب کسی حق نداره شرو کنه.
دوباره بیصدا کنار وایستادم تا ارباب بیاد.
الهی هیچ وقت نیاد.
ارباب بد از چند دیقه اومدو پر غرور پشت میز نشست.
ملوک اسلطنه:شرو کن
خواستم اول سوپ رو بریزم تو بشقابه ملوک السلطنه که مانع شد.
ملوک السلطنه:اول ارباب
خواستم برا ارباب بریزم که باز صدای مسخرش اومد
ملوک السلطنه:ارباب همیشه قبل از غذا یه لیوان اب میخورن اینو بخاطر داشته باش.
_چشم
یه لیوان اب ریختمو گذاشتم جلو ارباب.خوده اربابم که انگار لاب بود اصلا حرف نمیزد. بد از خوردنه اب شرو کردم به غذا
کشیدن.البته اول برا ارباب.
بد از غذا خوردن تازه ارباب سرش رو بالا اورد. با دیدنم اخماش رفت توهم
ارباب:لباسات کو؟؟؟
با تعجب به خودم نگا کردم, لباسام؟!!!خب لباسام که تنمه!!!
_متوجه نمیشم ارباب
ارباب:همه ی خدمتکارا لباسه مخصوص دارن تو چرا هنوز نداری؟؟؟
ادامه دارد.... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
💖 🧚♀●◐○❀
روزی زنی با شیطان شرط گذاشت که مرد خیاطی را وادار به طلاق همسرش کنند.
شیطان خندید و گفت به اینکه کاری ندارد. پس به دکان مرد خیاط رفت و شروع به وسوسه کردن وی کرد.
اما خیاط زنش را دوست داشت و فکر طلاق به سرش نیامد.
شیطان سرافکنده برگشت و این بار زن به دکان مرد خیاط رفت و گفت:
چند متر از گرانترین پارچه ای که داری برای زنی که پسرم دوستش دارد میخواهم.
خیاط پارچه ای را برید و به زن داد. زنک به در خانه مرد خیاط رفت و در زد. چون زن خیاط در را باز کرد به او گفت:
خیر ببینی خواهر میترسم نمازم قضا شود میخواهم اجازه دهی در همین ایوان خانه ات نمازم را بخوانم. زن خیاط گفت بفرمایید.
زن پس از آنکه نمازش تمام شد پنهانی پارچه را پشت در اتاق گذاشت و از خانه خارج شد.
خیاط که به خانه برگشت پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد.
بعد از این اتفاق شیطان به زن گفت: اکنون من به مکر و حیله زنان اعتراف می کنم.
زن به شیطان گفت نظرت چیست مرد خیاط و همسرش را به یکدیگر بازگردانم؟
شیطان با تعجب گفت چگونه؟
زن گفت بنشین و نگاه کن. روز بعد زنک به دکان خیاط رفت و به او گفت:
از همان پارچه ی زیبایی که دیروز خریدم میخواهم چون دیروز برای ادای نماز به خانه ای رفتم و پارچه را آنجا جا گذاشتم.
مرد خیاط بعد از شنیدن این حرف سراسیمه دکان را رها کرده و دنبال زنش رفت.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
آقایی از رفتن روزانه به سر کار خسته شده بود در حالی که خانمش هر روز در خانه بود . او می خواست زنش ببیند برای او در بیرون چه می گذرد و به جای او در منزل بماند
بنابراین دعا کرد : خدای عزیز : من هر روز سر کار می روم و 8 ساعت بیرونم در حالی که خانمم فقط در خانه می ماند من می خواهم او بداند برای من چه می گذرد ؟ بنابراین لطفا اجازه بدین برای یک روز هم که شده ما جای همدیگه باشیم .
خداوند با معرفت بی انتهایش آرزوی این مرد را برآورده کرد: مرد تبدیل به زن شد و زن به مرد. حال مرد قصه ما با اعتماد کامل همچون یک زن از خواب بیدار شد و برای همسرش صبحانه آماده کرد بچه ها رو بیدار کرد و لباس های مدرسه شونو آماده کرد براشون صبحانه داد ناهار شان را تو کوله پشتی شون گذاشت و به مدرسه برد . خانه رو جارو کرد . برای گرفتن سپرده به بانک رفت . به بقالی رفت . درست کردن رختخواب ها . به کار انداختن لباسشویی . جارو و گرد گیری . تی کشیدن آشپز خانه . رفتن به مدرسه برای آوردن بچه ها و سرو کله زدن با آن ها در راه منزل . آماده کردن شیر و خوردنی ها و گرفتن برنامه بچه ها برای کار خانه . اتو کشی و مرتب کردن میز غذا خوری نگاه کردن تلویزیون حین اتو کشی در ساعت 4:30 بعد از ظهر و ... ( از ذکر انجام بقیه کار ها فاکتور گیری شد . ) در ساعت 9:00 او از یک کار طاقت فرسای روزانه خسته شده بود او به رختخواب رفت . صبح روز بعد بلافاصله قبل از بیدار شدن از خواب گفت : خدایا : من چه فکری می کردم من سخت در اشتباه بودم برای غبطه خوردن به موندن روزانه زنم در منزل . لطفا اجازه بده من به حالت اول خود برگردم .
خداوند با معرفت لایتناهی خود جواب داد : بنده ام من احساس می کنم تو درست را یاد گرفتی و خوشحالم که می خواهی به شرایط خودت برگردی ولی تو فقط مجبوری نُه ماه صبر کنی زیرا تو حامله شده ای !
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_طنز_ایرانی
💢 این قسمت خواستگاریها اینجور شدن😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خدایا
🌸نور قلبم...
ای خدای مهربانم،
مرا یاری ده،
تحملم را افزون،
قولم را صدق ،
قلبم را پاک گردان ،
الهی تو یگانه ی منی،
🌸پناهم باش...
🌸✨بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ✨🌸
🌸✨الهی به امیدتو✨🌸
─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
رمان #ارباب_سالار
قسمت نوزدهم
بدونه اینکه به من اجازه حرف زدن بده با عصبانیت بی بی بیچاررو صدا زد. صدا هم که نگو مثله شیر نعره میکشید. بی بی خودشو
با عجله به ناهار خوری رسوند
بی بی:جانم ارباب
ارباب:خاتون پیر شدی امار اشتباهاتت رفته بابا.چرا این دختره هنوز لباسه معمولی تنشه؟!!چرا لباسه خدمه تنش نیس؟؟
بی بی:ارباب,شرمنده, فراموش کرده بودم,دیگه تکرار نمیشه
ارباب با عصبانیت از جاش بلند شد و با داد
ارباب:فراموش کردی!!! خاتون من حوصله ی اینهمه اشتباهاتتو ندارم.اگر فقط یه باره دیگه تکرار بشه اخراجی
بی بی:چشم ارباب
ارباب از غذا خوری رفت بیرون.حالا نوبته ملوک السلطنه بود که شرو کنه
ملوک السلطنه:خاتون,ارباب خیلی مشغله فکری داره و اصلا فقطه این اشتباهاته مسخررو نداره اگر یه اشتباهه کوچیکه دیگه ازت
سر بزنه قبل از این که ارباب بفهمه خودم اخراجت میکنم
بی بی:دیگه تکرار نمیشه خانم بزرگ
ملوک السطنه هم از جاش بلند شدو رفت
_ینی لباسه یه خدمتکا انقدر مهمه!!!
بی بی: اینجا همه چی باید با دقت ومطابق میل ارباب پیش بره
_اخه برا لباس که کسی رو اخراج نمیکنن بی بی!!!
بی بی:کم کم با ارباب اشنا میشی عزیزم حالا هم بیا بریم که لباس بهت بدم
یه هفته ای بود که از اومدنم به عمارت میگذشت. تو این یه هفته کارم ظرف شستنو اماده کردنه میزو پیش خدمتی بود.اما با این حال
انقد خسته میشدم که شبا سرن به بالش نرسیده خوابم میبرد و وقت فکر کردن نداشتم. با زهرا تو این یه هفته بیشتر صمیمی شده بودم.
دختر شوخ و با مزه ای بود. رفتار بدی با کسی نداشت بجز مهین و کبری که حقشونم بود.
تو این مدت فهمیده بودم که ارباب دشمنای زیادی داره و خونه بشدت محافظت میشد. اما نمیدونستم چرا انقدر دشمن داره!!!تنها کسی
کی بدونه اجازه وارد عمارت میشد کیان بود.در غیر این صورت باید کسی که میومد تو عمارت اجازه میگرفت.
صبح ساعته ۲بود که زهرا بیدارم کرد.
_زهرا الهی لال بشی که دیگه باصدای خروسیت صب از خوابه ناز بیدارم نکنی.
زهرا:خدا نکنه.میمون خانم ,خودت لال بشی,اگه من بیدارت نکنم که بی بی میاد و با یه زبونه دیگه بیدارت میکنه.
از جام بلند شدمو لباسامو برداشتم که بپوشم.
_اه چه کار مسخره ایه ها! همه میدونن ما خدمتکاریم دیگه پوشیدن این لباسا من نمیفهمم چه معنیی میده!!! ادم با اینا احساسه حقارت
میکنه.
زهرا:چرت نگو سوگل لباس به این قشنگی
_کجاش قشنگه؟؟!!
زهرا:شلوار سرمه ای جذب, یه تونیک سورمه ای و یه پیش بد سفید و یه روسری سفید. این کجاش زشته؟؟!!
زهرا همین جوری که داشت لباساشو میپوشید توضیحم میداد
_نوچ... نوچ خجالتم خوب چیزیه.
زهرا لباساشو پوشیده بود یه برو بابایی گفتو رفت.
لباسامو پوشیدمو رفتم که تو سالن مهری رو دیدم
مهری:راحتی نه؟؟
_خییییلی
مهری:درست صحبت کردن بلد نیستی؟
_بلدم اما نه برا کسایی که باهام دست حرف نمیزنن. حالا هم برو کنار میخوام برم.
از جلوم کنار رفت
مهری:یاد میگیری باید چجوری بایدبا من حرف بزنی
داشتم زیر لب بهش بدو بیرا میگفتم که دیدم زهرا داره بهم نگا میکنه
زهرا:چی گف؟؟
_هیچی بابا, چرتو پرت, باید به من احترام بزاری و از این حرفا
زهرا:غلط کرده
بی بی:باز دوباره دارین چی میگین؟؟بیاین دیگه
رفتیم تو اشپز خونه و شرو کردیم کار کردن.
داشتم میز اشپزخونه رو دستمال میکشیدم که ملوک السلطنه اومد تو اشپزخونه, بی بی که رو صندلی نشسته بود فوری از جاش بلند
شد.
بی بی:روز بخیر خانم بزرگ, امری داشتین؟؟
ملوک السطنه:اینجا چند تا خدمتکار هست؟؟
بی بی:۸3نفر که۱تاشون مردن 9تا زن
ملوک السلطنه:خیله خل,اونایی رو که کارایی بیشتری دارن رو نگه دار,با مردا کاری ندارم اما۱تا زن انتخاب کن ارباب میخواد
بفرستشون عمارته سرخ
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت بیستم
بد حرفش خواست از اشپز خونه بره بیرون که با دیدنه مهین فوری برگشت.
ملوک السلطنه:نمیخواد تو انتخاب کنی، خودتو,زهراو مهین و کبری میمونین بقیه رو بفرست پیشه ارباب تا تاییدشون کنه.البته تو یه
وقته مناسب.
بی بی:چشم خانم بزرگ
ملوک السلطنه رو کرد به من
ملوک السلطنه:از امروز بجز بقیه کارایی که انجام میدی گرد گیریه خونه هم پایه تو
و بد از اشپز خونه رفت بیرون.
وا رفتم...مگه میرسیدم؟؟ هم گرد گیری,هم ظرف شستن,هم پیش خدمتی!!! اخه چجوری از پسه اینهمه کار برمیومدم ؟؟؟!! اونم گرد
گیری عمارت به این بزرگی
بی بی:قیافتو اونجوری نکن میدونم کارات سخته, اما تا منو داری غم نداشته باش. زهرا رو میفرستم کمکت
_خدارو شکر که هستی بی بی اگه نبودی چی کار میکردم.
اونروز با همه ی سختیاش تموم شد.شب از خستگی خوابم نمیبرد.از جام بلند شدم و زهرارو نگا کردم
_نوچ اینم که خوابه
به سرم زد برم تو حیاطه عمارت یه دوری بزنم.
ازجام بلند شدمو رفتم سمت حیاط جلو ورودی که رسیدم دو تا محافظ جلمو گرفتن.
محافظ:کجا؟؟
_میخوام برم تو حیاط یه هوایی عوض کنم
محافظ:نمیشه
_چراااا؟؟از ارباب اجازه دارم
محافظ:اگه از ارباب اجازه داری پس برو.اما پشت عمارت نرو
_میدونم
این محافظام عجب ادمای احمقی بودنا.خب ادم هر حرفی که میزنه که راست نیس.فقط هیکلاشون.گنده بود
رو چمنا دراز کشیدم. فکرم ناخوداگاه رفت سمت خونه و ادماش.خیییلی دل تنگ بودم.حتما خیلی از دستم ناراحت و عصبانین,شایدم
تا الان فراموش کرده سوگلیم بوده......
انقد فکر کردم که خشته شدمو از جام بلند شدمو شرو کردم به قدم زدن.
همین که به خودم اومدم دیدم پشته عمارتم و تو فاصله چند متریم یه عمارته قدیمی هست. همین که یکمی دیگه رفتم جلو چشمم به یه
محافظ خورد.اه اینجا چقد محافظ داره!!!
رفتم جلو که دیدم ای دله قافل محافظه خوابه.چشم ارباب روشن اگه بفهمه چه محافظای احمقی داره!!!!
ازکناره محافظه اروم رد شدمو رفتم سمته عمارت.
عمارته بزرگی بود اما نه به بزرگیه عمارته جلو,چرا اومدن به این منطقه ممنوعه بود؟؟؟
مگه اینجا چی هست؟؟؟
رفتم جلو خواستم برم داخله عمارت که ترسیدمو برگشتم.
اما اگه نمیرفتم تو عمارته از فضولی خوابم نمیبرد.
دلمو زدم به دریاو رفتم جلو درو هل دادم تا باز بشه اما نشد.
دودستی زدم به پیشونیم
_اخ که تو چقدر خنگی سوگل, احمق انقدر خنگ نیستن که دره عمارت به این بزرگی رو باز بزارن تا هر کس و ناکسی بره تو
با حسرت به عمارتی که نتونسته بودم برم توش نگا کردم و راهه اومد رو برگشتمو رفتم تو اتاق.
داخله اتاق که شدم ساعت 3صبح رو نشون میداد. اوه اوه صبح از خواب بیدار نشم بی بی منو زنده,زنده میکشه.
صبح اون ۱تا خدمتکاری که باید میرفتن به عمارته سرخ رفتن پیشه ارباب و بد تایید شدنشون فرستاده شدن عمارته سرخ.
البته بماند که چقدر گریه کردن و اشک منو زهرا و بی بی رو در اوردن,بقیه اهالیه خونه که دل نداشتن.
میزه ناهارو چیده بودمو منتظر بودم ملوک السلطنه و ارباب بیان سره میز. اول ملوک السلطنه اومدو بعدشم ارباب. شرو کردم به
غذاکشیدن.
که برا اولین با ارباب سره میز موقعه غذا خوردن شرو کرد به صحبت کردن)این ینی خیلی مسئله مهم بود که ارباب موقه غذا
مطرحش میکرد(
ارباب:ملوک السلطنه ارسلان و شیرین یه مدت برا تفریح میخوان بیان اینجا
ملوک السلطنه:چه عجب ارسلان خان مارو قابل دونستن
ارباب:ملوک السلطنه اصلا دوست ندارم تو این مدتی که اینجان هیچ خصومتی ببینم, اگه نمیتونی جلو خودتو یا زبونتو بگیری این
مدتو برو عمارته سرخ
ملوک السلطنه:ینی من تو این خونه حتی ارزشه ارسلانه خطا کارم ندارم؟؟!!
ارباب با بی تفاوتی شرو کرد به غذا خوردن
ارسلان کیههه؟؟چه خطایی کرده؟؟
ینی انقدر مهم هست که ارباب سالار با این همه کینه از خطاش گذشته!!!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت بیستویکم
داشتیم اتاق مهمون رو برا مهمونا»ارسلان خان و شیرین«اماده میکردیم که اخر سر طاقت نیووردمو روبه زهرا کردم
_زهرا؟؟؟
زهرا با خستگی کروی تختی که ملافه شو انداخته بود نشست و گفت
زهرا:هان
_زهرا چند تا سوال بپرسم اما اگه نازو ادا در بیاری و ۶ساعت طول بدی تا جوابمو بدی میزنم تو سرت
زهرا:اصلا نه بپرس نه جواب میدم مگه عقلم کمه هم جواب بدم هم تو سری بخورم
_اه زهرا ادم باش دیگه
زهرا:خیل خب فضول خانم بپرس ببینم
_ارسلان و شیرین کین؟؟؟
زهرا:میدونستم میپرسی
_حالا بگو دیگه
زهرا:اولا ارسلان نه و ارسلان خان بعدشم شیرین نه و شیرین خانم
_باز دوباره شرو کردیا
زهرا:خب میگم تا تو نگی که یه وقت از دهنت در نره جولوشون که اگه بره کارت....
که حرفش و خودم کامل کردم
_با کرام الکاتبینه
زهرا:آفرین داری کم کم یاد میگیری
_زهرا بنال دیگه
زهرا:خیل خب بابا حالا چرا عصبانی میشی .ارسلان خان برادر کوچیک اربابه که البته فقط از پدر یکی هستن ارسلان خان ۱سال
از ارباب کوچیک تره و شیرین خانم هم زنشه
_خب چه خطایی کرده
زهرا با تعجب نگام کرد
زهرا:تو از کجا میدونی؟؟؟
_امروز سر میز ارباب به ملوک السلطنه گفت اگه دوباره بخوای باهاش بد رفتاری کنی باید بری کاخ سرخ که ملوک السلطنه
گفت:من حتی اندازه ی ارسلان خطا کارم ارزش ندارم؟؟؟ خلاصه از اونجا فهمیدم
زهرا:آها خب ارسلان خان حدوده 3 سال پیش با شیرین خانم ازدواج میکنه البته اول ارباب رضایت نمیدادن که با شیرین خانم
ازدواج کنه اربا ب هم نه شیرین خانم رو میشناخت نه خانواده شیرین خانم و اخه شیرین خانم از اینجاها نیست ارسالن خان تو تهران
باهاش اشنا شده خلاصه بعد از کلی بالا و پایین ارسلان خان و شیرین خانم باهم ازدواج میکنن و میان عمارت اما بعد از یه مدتی
شیرین خانم و ملوک السلطنه با هم یه دعوای شدید میکنن که ارسلان خان هم تصمیم میگیرن از اینجا برن اونم زمانی که ارباب
اصلا تو روستا نبوده و چند روز برا کاری رفته بود خارج از روستا. و وقتی هم بر میگرده میبینه ارسلان خان رفته و به کیانم گفته
که دیگه به عمارت بر نمیگرده و همه چی رو سپرد به کیان ارباب دیونه میشه یه مدت اصلا نمیشه بری سمتش هر چی جلو دستش
میومد و نابود میکرد اما بعد از چند روز ارباب میشه همون ارباب همیشگی حالا نمیدونم چی شده که ارباب ارسلان خان و بخشیده
_پس که این طور
زهرا:بله
_راستی زهرا ارباب بجز این ۶تا برادر کس دیگه ای رو نداره مثال خواهری برادر دیگه ای
زهرا:زهرا دوست و اشنا که زیاد داره اما بجز ارسلان خان یه خواهر مثل ماه داره که فعال ایران نیست
_چرا
زهرا:چمیدونم راستی ارباب سالار فقط یه برادر داره نه ۶تا فقط ارسلان خان
این چی میگفت مگه شهرام مردی که بابا گشته بودتش فامیلیش سپهر تاج نبود؟؟؟ مگه برادر ارباب نبود؟؟؟
_نه بابا یه برادر دیگه هم داره تازه فوت کرده
زهرابا شوخی میگه
زهرا:یعنی شما که یکی دوهفتس اومدی از منی که قد تموم سالای عمرم اینجا بودم بیشتر میدونی
_زهرا ولی باور کن یه برادر دیگه داشت که من بخاطر فوت همون مجبور شدم بیام اینجا
زهرا با کمی فکر گفت
زهرا:نه من مطمئنم ارباب بجز ارسلان خان و خواهرشون هیچ خواهر و بردار دیگه ای نداره
شوکه شدم
_پس شهرام سپهر تاج کی بود
زهرا:میخوای از بی بی میپرسم شاید یه برادر دیگه هم داره که من خبر ندارم
این قضیه خیلی برام مهم بود یعنی چی که ارباب فقط یه برادر داره
بی بی:نه یه همچین کسی رو اصلا نمیشناسم چه برسه به اینکه برادر اربابم باشه
_اما بی بی من خودم شاهدم که همه میگفتن ارباب برادره شهرام سپهر تاجه، اصلا خودم به خاطر مرگ این شهرام اینجام
بی بی:من به تو اطمینان میدم که شهرام برادر ارباب نیست
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👹#شرط شیطان با زن حیلهگر 💣
روزی زنی با شیطان شرط گذاشت که مرد خیاطی را وادار به طلاق همسرش کنند.
شیطان خندید و گفت به اینکه کاری ندارد. پس به دکان مرد خیاط رفت و شروع به وسوسه کردن وی کرد.
اما خیاط زنش را دوست داشت و فکر طلاق به سرش نیامد.
شیطان سرافکنده برگشت و این بار زن به دکان مرد خیاط رفت و گفت:
چند متر از گرانترین پارچه ای که داری برای زنی که پسرم دوستش دارد میخواهم.
خیاط پارچه ای را برید و به زن داد. زنک به در خانه مرد خیاط رفت و در زد. چون زن خیاط در را باز کرد به او گفت:
خیر ببینی خواهر میترسم نمازم قضا شود میخواهم اجازه دهی در همین ایوان خانه ات نمازم را بخوانم. زن خیاط گفت بفرمایید.
زن پس از آنکه نمازش تمام شد پنهانی پارچه را پشت در اتاق گذاشت و از خانه خارج شد.
خیاط که به خانه برگشت پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد.
بعد از این اتفاق شیطان به زن گفت: اکنون من به مکر و حیله زنان اعتراف می کنم.
زن به شیطان گفت نظرت چیست مرد خیاط و همسرش را به یکدیگر بازگردانم؟
شیطان با تعجب گفت چگونه؟
زن گفت بنشین و نگاه کن. روز بعد زنک به دکان خیاط رفت و به او گفت:
از همان پارچه ی زیبایی که دیروز خریدم میخواهم چون دیروز برای ادای نماز به خانه ای رفتم و پارچه را آنجا جا گذاشتم.
مرد خیاط بعد از شنیدن این حرف سراسیمه دکان را رها کرده و دنبال زنش رفت.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷حکایت _زیباکنیز زیبارو👰
اربابی آوازه کنیزی نوجوان و زیباروی را شنید، که قدی بلند و چشمانی خمار و صدایی دلکش داشت. 20 هزار دینار قیمتش بود و هر کسی را توان پرداخت این مبلغ برای خرید آن نبود، این کنیز ماهها در خانه بود، همه میدیدند، اما کسی توان خرید او را نداشت.
ارباب به غلام خود یک گونی سکه داد و او را روانه شهر کرد تا آن کنیز ماهرخ را بخرد.
پسر ارباب به پدر گفت: «پدر میخواهم دیوانگان شهر را لیست کنم تا به آنها طعامی دهیم.» پدر گفت: «اول مرا بنویس و دوم غلام مرا.» پسر پرسید: «چرا پدرم؟» گفت: «اولین دیوانه منم که به غلامی اعتماد کرده و یک گونی زر به او دادم. اگر او هم کنیز را بخرد و برای من بیاورد او هم دیوانه است، چون من بهجای او بودم، اگر پول را نمیدزدیدم، کنیز زیباروی را دزدیده و به بیابانی روان شده و تا آخر عمر با او زندگی میکردم. در این حالت هر دو دیوانهایم.» غلام کنیز را خرید و در حال برگشت کنیز گفت: «بیا هر دو سمت بیابانی روان شویم، من دوست ندارم دیگر در بند و همخوابی اربابی باشم. به خود و من رحم کن.» غلام گفت: «من غلامم و هیچ گنجی روی زمین ندارم، اما در دلم گنجی به نام امانتداری و صداقت است که هرگز آن را با آزادی و لذت خود عوض نمیکنم و جواب ارباب را با خیانت نمیدهم، چون اگر چنین کنم مردهام و مرده از لذت بینصیب است.» غلام کنیز را به خانه آورده و به ارباب تسلیم کرد. ارباب چون داستان را شنید از صداقت غلام گریست و کنیز زیباروی را به او بخشید و هر دو را آزاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به اينها گفتند تست كرونای خانم هاشون مثبت شده 😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت بیستودوم
بد از حرفای بی بی خیلی رفتم تو فکر اما بد به این نتیجه رسیدم که بی بی هم مثله من یه خدمتکار بود. شاید از زندگیه ارباب خبر
داشت,چون خیلی قدیمی بود اما شاید از پدر ارباب چیزی نمیدونست.
روزی که ارسالن خان و شیرین میخواستن بیان, ملوک السلطنه خیلی عصبانی بود. از عصبانیت یه جا بند نمیشد, هی از این سره
عمارت میرفت اون سره عمارت.
که اخر سرم عصبانیتشو روی من خالی کرد.
عصری بود که اومد تو اشپز خونه
ملوک السلطنه:خاتون از این به بد پزیراییم به عهده این دخترس
خاتون:چشم خانم بزرگ
بیچاره بی بی چی میتونست به این خروس جنگی بگه!!!!
بی بی:داره از عصبانیت میترکه نمیدونه چی کار کنه هی عصبانیتشو سره اینو اون خالی میکنه.اون از ظهری که اونجوری سره
زهرا دادو بیداد کرد اینم از تو
_عب نداره بی بی دیگه پوستم کلفت شده
بی بی سرشو تکون دادو رفت.
ساعت ۰شب بود اما بی بی گفته بود ارباب دستور داده تا قبل از اومدنه ارسلان خان و شیرین خانم میزحاضر نشه.
ساعت 9بود که ارسلان خان و شیرین خانم اومدن.بی بی برا خوش امد رفته بود,بد چند دیقه برگشت.
بی بی:سوگل شربتو شیرینیارو ببر سالن بزرگ برا پذیرایی.
_چشم
شربت هارو گذاشتم تو سینی و شیرینارم کنارشو رفتم سمت سالنه بزرگ.
وارده سالنه بزرگ که شدم,یه مردی که فک کنم ارسلان خان بود نشسته بود کناره ارباب و یه زنه که اونم باید شیرین خانم بودم کنار
ارسالن خان نشسته بود روبه روشونم ملوک السلطنه نشسته بود.
سینی رو اول جلو ارباب گرفتمو بدشم جلو ارسلان خان, که اول نگاهی دقیق بهم کرد و بد شربت رو برداشت.
پزیرایی که تموم شد وایسادم کنار تا اجازه ی خروج بدن.
که ملوک السلطنه با کلی غرور شرو کرد به نیش زدن
ملوک السلطنه:چه عجب ارسلان خان یادی از ما کردی؟!!!
ارسالن خان:والا عمه من همیشه به یاده شما هستم. میخواستمم که بیام اما راضی کردنه داداش ارباب یکمی که نه خیلی طول کشید
تا بخشیدتم.
ای خداااا حتی داداششم بهش میگه ار باب این دیگه کیه!!!!!!
ارباب:مهم اینکه اومده ملوک السلطنه
ارسالن خودشو به ارباب نزدیک کرد و از صورت ارباب بوسید
جاااااان!!!!!چی کار کرد!!از صورته ار بابا بوسید!!به حقه چیزای ندیده!
ارباب با عصبانیت به سمته ارسلان برگشت
ارباب:ارسلااااان
ارسالن خان:بد عنق نشو ارباب دلم برات خیلی تنگ شده بود خب
شیرین خانم:اینو جدا راس میگه ارباب تا برسیم اینجا داشت رو ابرا رانندگی میکرد
ملوک السلطنه که تازه منو دیده بود با عصبانیت
ملوک السلطنه:تو که هنوز اینجایی!!!
_منتظر اجازه بودم
ملوک السلطنه:میتونی بری
_با اجازه ارباب
این حرفو همیشه باید میزدیم
رفتم اشپز خونه و برگشتم سره کارم. نیم ساعته بد رفتم سالن و ظرفا رو جم کردم البته این سری کسی نبود.
برگشتم اشپز خونه و خواسنم ظرفا رو بشورم که بی بی گفت
بی بی:ارباب دستور داده تا نیم ساعت دیگه میز حاضر باشه نمیخواد تو بشوری برو میزو بچین میگم کبری اینا رو بشوره
سره نیم ساعت میزه غذا رو حاضر کردم و وایسادم کنار تا بیان سره میز. چند دیقه بد همشون اومدن سره میزو شرو کردم به غذا
کشیدن.
کنار وایساده بودمو منتظر بودم که غذاشون تموم شه
ارسلان خان رو به من:شما خدمتکاره جدید هستی؟؟
_بله
بد رو کرد به ارباب
ارسالن خان:داداش من مطمعنم یه جایی ایشونو دیدم خیلی چهرش برام اشناس
ملوک السلطنه با دسپاچگی که خیلی ضایع بود رو به ارسلان خان
ملوک السلطنه:نه ارسالنم, نه ارسلان خان,اولا که این دختره یه خدمتکار جدیده, بدشم یه خدمتکار چه ارزشی داره که اشنا باشه یا
نه
شیرین:وا!!عمه ملوک این چه حرفیه مگه خدمتکارا ادم نیستن؟؟؟!!
ارسلان خان:اهااااان یادم اومد عکسه یه زنه رو تو عمارته پشتی دیده بودم که خیلی شبیه ای...
ارباب با داد:این بحثو همین جا تمومش کنین.
همه ساکت شدن و شرو کردن به غذا خوردن
حرفای ارسلان خان خیلی برام عجیب بود.!!! با ارسلان خان میشد سه نفر که با دیدنم تعجب میکردن.
اولیش که ملوک السلطنه بود, بدی بی بی حالا هم که ارسلان خان میگه عکسه یه زنی تو عمارته پشتی هست شبیه منه.!!!!
هر جور شده باید برم تو اون عمارت شاید ملوک السلطنه و بی بی هم بخاطر همین با دیدنم تعجب کردن!!
باید اون عکسو پیدا میکردم
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀
رمان #ارباب_سالار
قسمت بیستوسوم
از یه طرف میخواستم برم تو عمارت پشتی از یه طرفم تنهایی میترسیدم که برم باید به زهرا قضیه رو میگفتم شاید زهرا کمکم کنه
شب موقع خواب زهرا رو تخت دراز کشیده بود و میخواست بخوابه
_زهرا؟؟؟
زهرا با بی حالی گفت
زهرا:هان
_زهرا.یه دیقه بلند شو میخوام باهات حرف بزنم
زهرا:تو رو خدا سوگل بزار بخوابم حالا بعدا حرف میزنیم
_اه بلند شو دیگه
زهرا از جاش بلند شد
زهرا:فقط دوست دارم یه سوال از ارباب و خانوادش بکنی یعنی کلتو میکنم
_خیلی بیشوری
زهرا:خواهش میکنم حالا بگو ببینم چی می خوای بگی
تصمیم گرفته بودم به زهرا بگم که چرا اینجام تا زهرام احساسی بشه و تو رفتن به اون عمارت کمکم کنه
درسته ۶ماه بیشتر نبود که اومده بودم اینجا اما به زهرا خیلی اعتماد داشتم
زهرا:اگه می خوای مثل بز به من زل بزنی و حرف نزنی من بگیرم بخوابم
_نه میخوام.....میخوام دلیل اومدنمو بگم
زهرا:پس بالاخره اعتماد کردی
_به تنها کسایی که اعتماد دارم شماهایین یعنی تو و بی بی
زهرا از جاش بلند شد و اومد رو تختم و نشست کنارم
زهرا:خب بفرما سر تا پا گوشم شروع کردم قضیه ی بابا رو تعریف کردن و تا روز رضایت و شرط ارباب و اومدن اینجا رو گفتم
زهرا با ناباوری نگام میکرد
زهرا:من نمیدونستم ارباب یه برادر دیگه هم داره پس شهرام،شهرام که میگفتی همین خدابیامرز بود؟؟؟
_اره زهرا
زهرا:تو چقدر دل بزرگی رو داشتی سوگل؟؟؟
_ممنون اما زهرا همه ی چیزایی که گفتم یه طرف یه چیزایی دیگه هم هست که میخوام بگم
زهرا:بگو ببینم امشب فکر کنم میخوای منو تا مرز سکته ببری با این حرفای جدیدت
_زهرا یادته گفتم ملوک السلطنه با دیدنم رفت که با ارباب راجبه بابام حرف بزنه
زهرا:خب خب
_ملوک السلطنه اول با تعجب نگام میکرد جوری که اصلا پلک نمیزد بعدش که اومدیم اینجا بی بی هم مثل ملوک السلطنه نگام
میکرد با بهت و تعجب حتی یادته بادخودش حرف میزد که خیلی شبیه اونه
زهرا:آره یادمه حتی من بعدشم از بی بی پرسیدم که گفت شبیه یه نفر تو گذشتشی اما بعدش گفت که نه اشتباه کردم و از این حرفا
_دیروز ارسلان خانم با دیدنم متعجب شد و گفت که تو عمارت پشتی یه عکسی رو دیده که عکسه شبیه من بوده
زهرا:من کم کم دارم میترسم
_از چی؟؟؟ میگم زهرا کمکم میکنی برم عمارت پشتی؟؟؟
زهرا از رو تخت بلند شد و رفت سر جاش خوابید
زهرا:من غلط میکنم با هفت جدم
_زهرا!!!خواهش میکنم میخوام ببینم این عکسه که میگن شبیه منه چه جوریه یعنی کیه که انقدر شبیه منه
زهرا:سوگل منو اگه تیکه تیکه کنی تو این یه مورد هیچ کاری برات نمیکنم.یه پسره بود که اینجا کار میکرد اونم مثل تو فضولیش گل
کرده بود که بره تو اون عمارتو ببینه اونجا چی هست که ارباب فهمید و دستور داد که گردنشو بزنن به تو هم توصیه میکنم اگه
زندگیتو جونتو دوس داری از اون عمارت دوری کن
_من به تو قول میدم که چیزی نشه تو فقط کمکم کن
زهرا از جاش بلند شد و برگشت سمتم
زهرا:سوگل ازت خواهش میکنم التماست میکنم که اون عمارت و از سرت بیرون کنی اون عمارت نحسه شومه بی بی میگفت تو
اون عمارت خیلی اتفاقای بدی افتاده خیلی گشته داده خیلی ها اونجا جونشونو از دست دادن بخاطر همین ارباب رفتن به اونجا رو برا
همه قدقن کرده بی بی میگفت حتی پدر ارباب هم اجازه نمیداد کسی به اون عمارت بره هر کسی به اون عمارت رفته بعد از ساختن
این عمارت رفته دیگه برنگشته یا خود ارباب گشتشون یا پدر ارباب پس نرو اونجا
بعد هم پشتشو به من مرد و دراز کشید
_زهرا ترسو نباش ارسلان خان هم رفت ببین چیزیش نیست و زندس
زهرا:تو خودت رو با ارسلان خان مقایسه نکن ما فقط خدمتکاریم و ارسلان خان از خانواده ی ارباب
_ولی من دارم از فضولی میمیرم بهت میگم جوری میرم و میام که کسی نفهمه
زهرا:تو ارباب سالار رو نمیشناسی یه عکس و یه زنی که به تو شبیه بوده اصلا ارزش نداره که جونتو از دست بدی
دیگه هیچ حرفی نزدیم شاید زهرا راست میگفت یه عکس اصلا ارزشش رو نداشت
سعی کردم فکر عمارته پشتی و اون عکسو از سرم بیرون کنم, ینی با خودم فکر کردم دیدم که حق با زهراس, اگه ارباب میفهمید که
من رفتم عمارته پشتی حتما منو میکشت.
همین جوریش هم از من متنفر هست دیگه نباید بدترش میکردم.
یه هفته ای از اومدنه ارسلان خان و شیرین خانم میگذشت
ارسلان خان نه زیاد خشک بود,نه زیا خون گرم, اما شیرین خانم،خانمه خیلی خوبی بود. با ملوک السلطنه خیلی بحث میکردن که
اخرم با چشم غره ی ارباب و ارسلان خان به ملوک السلطنه بحثشون تموم میشد و من چقدر خوشحال میشدم وقتی میدیدم ملوک
السلطنه عصبانی میشه
ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀
صبح شد پنجره هاخندیدند
شــاخههـا رقصیدند
همه جا بوے شکفتن جاریست
فرصت بیدارےست
صبح یعنے آغــاز
فکر رفتن باشیم
چه کسے مےگوید
پشت این ثانیهها تاریکست
گــام اگــر بــرداریــم
روشنے نزدیک است
⚘صبح پنجشنبتون گلبــارون⚘
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
اینگونه زندگی کنیم:
شاد اما دلسوز،
ساده اما زیبا،
مصمم اما بی خیال،
متواضع اما سربلند،
مهربان اما جدی،
سبز اما بی ریا..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت بیستوچهارم
همه تو سالن نشسته بودن که میوه بردمو تعارف کردم .
کناری وایساده بودم که اجازه رفتن بگیرم که ملوک السلطنه با بد جنسی نگاهم کرد
ملوک السلطنه:بشین میوه هارو برام پوست بکن حوصله ندارم.
با حرص نشستم و شرو کردم به پوست کندن.
داشتم خیارارو حلقه حلقه میکردم که کیان دره سالن و زد و اومد تو.
کیان:سلام ارباب
ارباب:بشین کیان
سلام که جونش در بیاد نمیگه اخه نیس که خودش اربابه و همه رعیت عارش میاد.
اما کیان براش ی چیزه دیگه بود خیلی بهش اعتماد داشت.
کیان نشست
کیان:ارباب ۶نفر از اهالی ده برا اجازه تومدن.
ارباب:کی؟اجازه چی؟
کیان:یاور مراد، همین زارعی که تو مزرعه گندم کار میکنه میشناسید که؟؟
ارباب سرش رو تکون داد
کیان:میخواد عروس بیاره و با پدره عروس اومدن برا اجازه
ارباب:بذار بیان تو
کیان:چشم, با اجازه ارباب
رسما داشتم شاخ درمیووردم از دست این مردم احمق ادم کجا بره؟؟؟!!!!!
شیرین خانم با تعجب:
ببخشید ارباب فضولیه اما فکر نکنم برا ازدواجم مردم باید از شما اجازه داشته باشن!!
ارباب با اخم اول نگاهی به ارسلان خان کرد و بد با ملایمت گفت
ارباب:تو این عمارت اب خوردنه مردمم به من ربط داره, اجازه ازدواج که دیگه یه چیزه عادیه.
شیرین:من نمیفهمم این مردم چجوری اینهمه حقارتو تحمل میکنن.
دمت گرم.
ارباب ایندفه عصبانی شد
ارباب:اگه تا حالا بهت چیزی نگفتم فقط بخاطره ارسلانه به کسی هیچ ربطی نداره که به روستای منو قانونا من دخالت کنه
شیرین از جاش بلند شدو با بغض رفت
ای بمیری ارباب که همرو با اون زبونت میچزونی
ارباب:ارسلان باره اخره که همچین رفتاری رو از شیرین میبینم,من برا هر کس انقدر ساکت نمیمونم. اینو خوب میدونی
ارسلان خان:میدونم ارباب اما شمام درک کنین شیرین با قانونای اینجا اشنا نیس
ارباب:نیست که نیست دلیل نمیشه که تو هر کاری نظر بده
ارسلان خان خواست حرفی بزنه که کیان دوباره اومد تو سالن
کیان:ارباب,اجازه هست بیان داخل؟
ارباب سرش رو تکون داد
کیان بلند :بیاین تو
۶مرده تقریبا میانسال از در سالن اومدن تو
مرد اولی:سلام ارباب,.شرمنده که وقته شریفتون رو گرفتیم
مرده دوم:سلام ارباب,اگه چاکراتونو قبول داشته باشین اومدیم برا کسب اجازه
ملوک السلطنه:پاشو برو دیگه میوه نمیخورم
ای بمیری داشتم گوش میدادم خب...
از جام بلند شدمو رفتم بیرون از سالن. اما اروم خودمو کشیدم گوشه دیوارو به حرفاشون گوش دادم
ارباب:با هم به توافق رسیدین؟؟عروس دوماد همو میخوان؟؟میدونین که اینجا هیچ کس طلاق نمیگیره
مرد:بله ارباب به توافق رسیدیم و عروس دومادم راضین
ارباب:پس خوشبخت باشن
مرد:ممنون ارباب.
ارباب:کیان ببین کم و کسری نداشته باشن. هر چی بود حلش کن
کیان:چشم ارباب
مرد:خدا از بزرگی کمتون نکنه ارباب
ارباب:میتونین برین
اوه اوه ارباب و این همه سخاوت محالههههه
همین که مردا خواستن از سالن بیان بیرون با دو رفتم اشپزخونه
تو اشپزخونه داشتم نفس نفس کیزدم که زهرا اومد کنارم
زهرت:چته؟؟؟
اروم گفتم
_فالگوش وایساده بودمه
زهرا:خاک بر سرت کجاااا؟؟
قضیه و به زهرا گفتم که خندید
زهرا:اخر سر این فضولیت کار دستت میده
_نوووچ مواظبم ولی عجب عوضیه این اربابا نه به دخالتش نه به کمکش!!!
زهرا:اگه این جوری نباشه که این روستا دو روز دووم نمیاره
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت بیستوپنجم
فردای اون روز ارسلان خان و شیرین خانم رفتن.
چقدر ازاد بودن. به شیرین خانم حسودیم شد.
با دیدنه یه چشمه از بی رحمیه ارباب وسایلاشونو جم کردن و رفتن. ای کاش منم ازاد بودمو میتونستم برم.
اما حیف که نمیتونستم حیف...
امروز ارباب همه ی خدمتکارا رو جم کرده بود تو ورودی عمارت
زهرا:ینی ارباب چی کار داره؟؟؟
_چی کار میتونه داشته باشه دوباره یه سری دستور و امر و نهیه جدیده دیگه
بی بی:اهای دختر راجبه ارباب سالار درست صحبت کنااااا
قیافمو به شوخی ترسو کردم, مثال من ترسیدم
_وای بی بی یادم رف نباید راجبه نور چشمیه شما بد حرف میزدم!!!
زهرا قش قش زد زیره خنده
زهرا:زدی تو خال
بی بی:میبینم که اینجا دو تا سوسک دارن راجه اربابم، ارباب سالار بد میگن
زهرا:من غلط میکنم
بی بی:فک نکن نمیدونم شبا پشت سره ارباب سالار غیبت میکنین.
_بی بی بیخیال جلوش که نمیتونیم چیزی بگیم،پشتشم که میخوایم خودمونو خالی کنیم شما نمیذارین؟!!
بی بی:چه غلطا!!!!ور پرده ها برا من ادم شدن
با زهرا داشتیم میخندیدیم که مهین اومد تو اشپز خونه.
مهین:شماها که هنوز اینجایین مگه نمیدونین ارباب همه رو تو وروردی جم کرده؟؟
بی بی:چرا,داریم میایم
مهین:پس این کبری کجاس
و بد از اشپزخونه رفت بیرون
_بی بی کاره ای مهین چیه؟؟ هیچ وقت دس به سیاهو سفید نمیزنه فقط میخوره و میخوابه
بی بی:مهین خدمتکاره شخصیه اربابه
_ها!!!!خدمتکاره شخصی چیه؟؟
بی بی:کارای شخصیه اربابو انجام میده،دیدی که هیچ کس هیچ وقت حق نداره تو اتاقه ارباب بره،فقط مهینه که میتونه بره.
_اخی! دلم براش سوخت. همیشه فکر میکرده مهین یه ادمه بیکار و الافه تو عمارت. نگو بدترین کاره عمارت ماله این بنده خداس.
زهرا:کجاش بده؟؟؟!!!
_چرا دیگه همین که خدمتکاره ارباب باشی ینی مثیبت حالا فرض کن خدمتکار مخصوصشم که باشی!!!! این ینی بد بختیه کامل
زهرا زد زیره خنده
بی بی:بسه دیگه.بریم،الانه که ارباب صداش در بیاد
با هم رفتیم ورودی همه جمع بودن حتی ملوک السلطنه و کیانم بودن.
ارباب سره ورودی وایساده بود و کیان سمته راستو ملوک السلطنه هم سمت راستش بود. همه ی خدمه هم جلوشون وایساده بودن که
مام رفتیم کناره اونا وایسادیم.
ارباب شرو کرد
ارباب:من یه مدتی تو عمارت نیستم و ملوک السلطنه هم تو عمارت نیست. تو نبوده من کسی بدونه اجازه کیان جایی نمیره. هیچ
کاری بدونه اجازه کیان انجام نمیگیره.
۶نفر از خدمه زن و ۶نفر از خدمه مرد میتونن برن مرخصی بقیه هم میتونن یک بار اونم فقط 5ساعت تو روز برن مرخصی،که
اونم باید با کیان هماهنگ بشه
همونطور که داشت راه میرفت و توضیح میداد جلو من وایسادوخیره نگاهم کرد
ارباب:تو
سرم رو بالا گرفتمو تو چشماش زل زدم
_بله ارباب
ارباب:به هیچ عنوان از عمارت بیرون نمیری.
من با تعجب
_چرا ارباب؟؟
ارباب اول چشماشو گرد کرد و بد با خشم نگام کرد.از همون نگاهایی که خیلی ازش میترسیدم
ارباب:نشنیدم چی گفتی
خواستم دوباره حرفمو تکرار کنم که زهرا که کنارم بود ضربه ای به پهلوم زد که ینی ساکت شو.
سرم رو.پایین انداختم و چیزی نگفتم.
ارباب دستشو گذاشت زیره چونمو با خشم صورتمو گرفت بالا
ارباب:وقتی سوال میکنم جواب میخوام. پرسیدم چیزی گفتی؟؟
با ترس
_ن...نه ارباب
دستشو از زیر چونم برداشتو برگشت سر جاش
ارباب:حرفامو زدم،میتونین برین
همه با خوشحالی میرفتن سرکارشون .اما من غم داشتم، غمگین بودم،خسته بودم
زهرا دستشو انداخت دوره گردنم و از صورتم بوسید
زهرا:ناراحت نباش سوگل،حالا بیرون حلوا هم خیران نمیکنن که انقد ناراحتی،مام جایی نداریم بریم،میمونیم تو عمارتو از نبود این
مغرور السلطنه استفاده میکنم و تا دلت بخواد خوش میگذرونیم.خوبه؟؟
برا دله زهرا سرم رو تکون دادم
_خوبه زهرا جونم .خوبه که هستی
زهرا :فدات بشم
دوباره از صورتم بوسید
_خیلی خوبی زهرا
زهرا دستشو گذاشت کناره گوشش و تند مثله تیک از کناره گوشش برداشت
زهرا:چاکر خواتم چشم خوشگله
_فدایی داری
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👌خدماتی که ویروس کرونا برای ایران انجام داد : 😄
1 مشکل ترافیک بطور کلی حل شد الان شلوغترین خیابانها را می توان ظرف مدت سی ثانیه دور زد
2 رعایت نظافت و بهداشت عمومی شده و تمامی لوازم و وسایل جامعه کلا دقیقه ای یکبار ضد عفونی شده و مردم با فرهنگ و تمیز شده اند.
3 حمل و نقل هوایی و زمینی بسیار ارزان شده و اگر وضع به همین منوال پیش برود بعید نیست رایگان هم بشود.
4 زندانها و پرورشگاهها خالی شده است، حواشی و حوادث در استادیوم های ورزشی به صفر رسیده است، دادگستری ها خلوت شده است و آمار سرقت از منازل، جرائم رانندگی و تصادفات، و حوادث شغلی فروکش کرده است.
5 از همه مهمتر الان کارت بانکیت را بده به همسرت و بگو عزیزم هر چه دوست داری برو خرید کن! حتی به زور هم بیرون نمیروند و فضا بسیار صمیمی و عاشقانه میباشد و خانواده ها با پیوندی عمیق و به دور از مسائل خانوادگی در زیر یک سقف دارن با هم زندگی می کنن و دل از باهم بودن نمی کنن.😂😂😂😂😂
6 ودر نهایت خدمت یک ویروس به این مملکت بسیار بالا تر از خدمت برخی مسئولان است!😁
کرونا ممنون!!!!😂😂😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دو ماه قبل دختری که در لندن بسر می برد ناگهان احساس ناراحتی کرد. چنان درد می کشید و حالات او چنان بود که پزشکان تشخیص دادند که درد زایمان است. او را به یک بیمارستان منتقل کردند، تحقیق بعمل آمد، معلوم شد که شوهر ندارد. معاینات هم نشان داد که باردار نیست، اما او همچنان در تخت بیمارستان بخود می پیچید و ناله می کرد و سراپای وجودش را نیز عرق سردی پوشانده بود. چند ساعتی وقت پزشکان را گرفت، سرانجام آرام شد، لبخندی زد و گفت: راحت شدم، نوزاد پسر است!! پزشکان ابتدا گمان می کردند که با یک دیوانه سروکار دارند ولی پس از تحقق متوجه شدند که...ادامه داستان در لینک زیر 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان
کودک زرنگ
زمانیکه نادرشاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشت در راه، کودکی را دید که به مکتب میرفت. از او پرسید: پسر جان، چه میخوانی؟ گفت: قرآن. پرسید: کدام سوره رامیخوانی؟ گفت: سوره فتح.
نادرشاه از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح، فال پیروزی زد
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن ابا کرد. نادرشاه گفت: چرا نمیگیری؟
گفت: مادرم مرا میزند و میگوید: تو این پول را دزدیدهای. نادرشاه گفت: به او بگو نادرشاه داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمیکند. میگوید: نادر مردی سخاوتمند است، او اگر به تو پول میداد یک سکه نمیداد، بلکه مشتی زر به تو میداد.
حرف او بر دل نادرشاه نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت. از قضا چنانچه در تاریخ آمده است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد.
باید در خواستن هم زرنگ بود و از انسان بزرگ، درخواست بزرگتری با مهارت و زیرکی کرد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت بیستو ششم
ارباب و ملوک السلطنه رفته بودن.
مهین و کبری هم رفته بودن مرخصی به قول زهرا از نبود ارباب استفاده میکردیم و تا ظهر میخوابیدیم و تا اخر شب مسخره بازی
درمیوردیم و گل عمارت و میزاشتیم رو سرمون البته تو نبود ارباب کیان بود که بجاش گیر بده اما کیان بیرون عمارت بود و ما تو
عمارت
تو نبود ارباب محافظا بیشتر شده بود روز اولی که دیده بودم محافظا زیاد شده ترسیده بودم که زهرا گفت
زهرا:عادیه هر وقت که ارباب تو عمارت نیست محافظا بیشتر میشه
ظهر ساعت یک بود که از خواب بیدار شدم اما زهرا هنوز خواب بود از جام بلند شدمو رفتم سمتش
_هوی.....پاشو.....زهرا.....پاشو
اما هیچ حرکتی نکرد تکونش دادم
_زهرا.....پاشو دیگه مگه خرسی چقدر می خوابی
زهرا یکی از چشماشو باز کرد و بعد دوباره بست
زهرا:اه ول کن دیگه بذار بخوابم
_پاشو بابا میدونی ساعت چنده؟؟الان بی بی میاد پدرمونو در میاره
زهرا پشتش رو به من کرد
زهرا:برو عمتو فیلم کن ساعت هشت صبح از خواب بیدارم کردی....جون سوگل بذار بخوابم
از گوشش گرفتمو از جاش بلند کردم
_چشمای کورتو باز کن ببین ساعت چنده بعد چرت و پرت بگو
زهرا چشماشو باز کرد و به ساعت نگاه کرد و دوباره بست به نیمه نکشید که دوباره چشماشو باز کرد
زهرا:خاک دو عالم تو سرم الان بی بی زنده زنده میکشتمون با حول و عجله شروع کرد لباس پوشیدن
زهرا:زهرمار چته؟؟
_اخه الاݝ نمیدونی داری شلوارتو برعکس میپوشی
زهرا به شلوارش نگاه کرد
زهرا:از بس که حولم
_من رفتم توام بیا
زهرا فوری جلوی در وایساد
زهرا:تو غلط کردی وایمیسی باهم میریم
_برو بابا نیم ساعتم وایسم تا تو حاضر شی
زهرا:الان تو زودتر بری بی بی همه عصبانیتش رو سر من خالی میکنه از این در بری بیرون دهنتو با اسفالت یکی میکنم
به حرفا و کاراش خندم گرفته بود هم داشت حرف میزد هم با عجله لباس میپوشید
_خیل خب صبر میکنم توام انقدر با عجله لباس نپوش هر چقدر با عجله میپوشی بدتر میشه زهرا یکمی اروم تر لباسشو پوشید پنج
دقیقه حاضر شدو از اتاق رفتیم بیرون
تو سالن هر چقدر دنبال بی بی گشتیم نبود
زهرا:اخه پس بی بی کجاس؟
_شاید اشپز خونس
زهرا:نه بابا الان تو آشپزخونه چی کار داره؟؟
_حالا بریم ببینیم.
بی بی آشپزخونه هم نبود گل عمارتو گشتیم ولی بی بی نبود
دو تایی رو مبل سالن نشستیم
زهرا:حتما رفته بیرون عمارت
_اوهوم
زهرا:حالا چی کار کنیم؟؟؟
_هیچی اول بریم یه چیزی بخوریم بعد من یه فکرایی دارم
زهرا:باش پاشو بریم
رفتیم آشپزخونه و مونده ی شام دیشب رو گرم کردیمو خوردیم زهرا بعد از خوردن به صندلی تکیه داد و دست رو شکمش کشید
زهرا:اخیش خون به مغزم نمیرسید از بس که گشنم بود حالا هم از بس خوردم دارم میترکم
_مگه مجبوری خب انقدر بخوری؟؟
زهرا:اوهوم
_پس حقته
زهرا به زور از جاش بلند شد و ظرفا رو جمع کرد و منم شستم نشستم روی میز ناهار خوری
زهرا:خب چه فکری تو سرت بود؟؟
_میگم زهرا من همه جای عمارتو دیدم حتی اتاق ملوک السلطنه اما اتاق ارباب سالار رو ندیدم حالا که بی بی نیست..... میای نشونم
بدی
زهرا:خب اتاق ارباب سالار و میدونی کجاس چی رو نشونت بدم
_گیج اونو نمیگم که میگم بریم تو اتاقش
زهرا:خیلی فضولی ها!!!اتاق ارباب همیشه در نبودش قفله
حالم که گرفته شد میخواستم برم ببینم تو اتاقش چه هست
و یکی دوتا از وسایلاشم بهم بریزم تا جیگرم حال بیاد اما اتاقش قفله
زهرا:چی شد حالت گرفته شد؟؟
_خفه بابا من نمیدونم مریضن در اتاقو قفل میکنن!!
زهرا:مریض که نیستن اما پیش بینی کردن که یه ادم فضول تو خونه هست که دوست داره از همه جا سر در بیاره
_فضول نه کنجکاو
زهرا چه فرقی میکنه کنجکاو اسم باکلاسه فضولیه دیگه
_حالا میمیری به من جواب برگردونی؟؟؟
زهرا زد زیر خنده بعد چند دقیقه دوتایی از بیکاری شروع کردیم به خندیدن
_حالا چی کار کنیم دیگه کم کم داره حوصلم سر میره
زهرا:اره حوصله منم سر رفته چی کار کنیم؟؟
داشتیم فکر میکردیم که صدای کیان از پشت سرمون اومد.
کیان:وظیفه دوتا خدمتکار اینکه عمارتو تمیز کنن وظیفه تو انجام بدین حوصلتون سر نمیره.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت بیستوهفتم
جفتمون از رو میز پ پردیم پایین و با حول و ترس دوتایی باهم سلام کردیم.
کیان:چرا سره کارتون نیستینو دارین خاله بازی میکنین؟؟
الحق که ارباب خوب کسی رو گذاشته بود جا خودش. کپ خوده ارباب بود...شمر...
زهرا:ام...خب...ما همه ی کارامونو کردیم
کیان :کرده باشینم دلیل نمیشه تا الان بخوابین.
_وقتی کاری نیستو اجازه بیرون رفتنم نداریم پس چی کار کنیم؟؟؟
اومد دقیقا روبرومون وایساد
کیان:زبونه درازی داری، این زبونت اخر کار دستت میده
_من زبون درازی نکردم
زهراحرفمو قطع کرد
زهرا:چشم آقا دیگه تا این موقع نمیخوابیم
کیان:خوبه بهتره حرف گوش کنین
و بعد از آشپزخونه رفت بیرون زهرا نفس راحتی کشید
زهرا:ای خدا بگم چی کارت نکنه سوگل ،ای تو روحت کیان از ترس تو جام خشک شده بودم
خواستم حرفی بزنم که کیان اومد تو آشپزخونه بگم نترسیدم دروغ گفتم
کیان:چیزی گفتی زهرا؟؟
من که زبونم بند اومده بود اما زهرا به تته پته شروع کرد به حرف زدن
زهرا:من.....نه.....اقا.....به سوگل میگفتم بریم سرکارمون
زهرا زلیل شی حالا نمی گفتی تو روحت نمیشد.
کیان با تعجب ابروهاشو داد بالا و اومد جلو
کیان:ولی من چیز دیگه ای شنیدم
جلو زهرا وایساد زهرا با ترس نگاه کرد و بعد خندید
زهرا:نه همینو به سوگل گفتم شاید شما گوشات جرم گرفته اشتباه شنیدی
کیان اخم کرد و دستشو گذاشت رو بازوی زهرا وای الان زهرا رو میزنه نه خدا کمک کن
کیان حواست هست که داری چی میگی دیگه؟؟؟
زهرا با هول گفت:
زهرا:نه یعنی چرا....نه آقا نمیدونم دارم چی میگم
کیان دستش رو روبازوی زهرا حرکت داد و دوتا اروم زد رو بازوش
کیان:معلومه
بعد دستشو گذاشت رو پیشونی زهرا گذاشت
کیان:تب نداری اما حالت خوب نیست
بعد خودش رو هم قد زهرا کرد
کیان:شنیدم چی گفتی!اما همین که ترسیدی کافیه دفعه ی اخرت باشه حالا هم میری تو اتاقت و تا فردا صبح درنمیای
زهرا فوری سرش رو تکون داد و فوری از آشپزخونه رفت بیرون
کیان رو به من کرد و گفت
کیان:توام همین طور
منم از آشپزخونه در اومدم و رفتم تو اتاق زهرا رو تخت دراز کشیده بود نشست رو تخت رنگ و رو نداشت
زهرا:وای سوگل قلبم داره از تو دهنم میزنه بیرون اصلا نفهمیدم دارم چیکار میکنم
_معلوم بود
زهرا:دستشو گذاشت رو بازوم گفتم الان استخونامو خرد میکنه
_اره منم گفتم الان جفتمونو تیکه تیکه میکنه شانس اوردیم
زهرا:اره خداروشکر هنوز دارم میلرزم
_عیب نداره بخیر گذشت
تقریبا دوساعتی بود توی اتاق بودیم با با کلافگی از جام بلند شدم
_وای دیگه نمیتونم نفس بکشم،خسته شدم
زهرا:کافیه پامونو از این در بزاریم بیرون کیان ببینتمون کار ۶ساعت پیشمونو تموم میکنه
_بابا خب خسته شدم
نشستم دوباره رو تخت که یه دفه یه فکری بسرم زد
_زهرا
زهرا:هان
_یه چیزی میگم خدایی اگه میدونی راستشو بگو
زهرا:باش بپرس
_اینجا راه مخفی برای بیرون نداره؟؟؟
زهرا:نه
راستشو بگو ها
زهرا:جون خودم نداره
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی پول پیدا میکنی ولی در اصل سرکاری😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توی سوئداینجوری مردمشون رو شاد میکنن😍🎹🎼
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت بیستوهشتم
_ای خدا!!!!چرا من هر نقشه ای میکشم جور درنمیاد
زهرا:باز دوباره چه نقشه ای کشیده بودی
_گفتم اگه بشه یه جوری از اینجا بپیچیم بریم روستا یه گشتی بزنیم اخه اصلا من روستا رو ندیدم
زهرا:اره تو ندیدی هیف که ندیدی اما نمیتونیم بریم بیرون که
بی حال دوباره رو تخت دراز کشیدم به سقف نگاه میکردم که زهرا یه هو بلند شد رو تخت نشست
زهرا:پیدا کردم
با بی حالی رو بهش کردم
_چی پیدا کردی
زهرا:مگه نمیخوای از عمارت بری بیرون روستا رو ببینی
فوری از جام بلند شدم
_اره نگو که یه راهی بلدی
زهرا سرش رو تکون داد
زهرا:یه راهی هست اما نمیدونم جواب میده یا نه
_چی یه موقع نفهمن
زهرا:این الان به ذهنت رسیده نفهمن
_خب اون موقع یه چیزی به فکرمیکنم میبینم اگه بفهمن بیچاره ایم
زهرا:خب چی کار کنیم مگه ما ادم نیستیم مام دل داریم دیگه
از زهرا تعجب کردم که با این همه ترس یه بار با من هم فکر شده بود
زهرا:چیه چرا اون جوری نیگا میکنی
_اخه خیلی ترسویی بد الان میگی از عمارت بریم بیرون
زهرا:گمشو توام اخه با خودم حساب کردم دیدم اگه طبق نقشه ای که کشیدیم پیش بره کسی نمیفهمه تو عمارت نیستیم
_حالا نقشه چیه
زهرا:تو انباریه اشپز خونه یه در هس که به سمت درختای حیاط باز میشه. البته اون در همیشه بستس و کلیدشم دسته بی بیه.
_کدوم در من که ندیدم!!!!؟
زهرا:چون ازش استفاده ای نمیشه رودره پرده زدن دیده نمیشه
_خب عقله کل تو حیاط پره محافظه میبیننمون که!
زهرا:دارم میگم درش سمته درخته باز میشه اونجا تو روز هیچ محافظی نداره فقط شبا محافظ داره فوری میریم سمته درختا و تا
کسی ندیده میپریم اونوره دیوار
_خدا کنه به همین اسونیی که تو میگی باشه
زهرا:دقت کنیمو حساب شده حرکت کنیم به همین اسونیه که گفتم
از جامون بلند شدیمو لباسامونو عوض کردیم.
زهرا:فقط بی صدا حرکت کن تا اگه کسی تو عمارت بود زود بیایم پایین.
_زهرا من خیلی هیجان دارم
زهرا:من بیشتر
ازاتاق اومدیم بیرون.زهرا رفت تو اتاقه بی بی و منم پشت سرش رفتم. از تو یه صندوقچه قدیمی دوتا کلید برداشت.
_زهرا یه موقه تو نبوده ما بی بی برنگرده ببینه ما نیستیم
زهرا:نه بی بی هر وقت بره جایی تا3_2ساعت بر میگرده اگه برنگرده دیگه اخره شب برمیگرده
_خدارو شکر
زهرا:بیا بریم کلیدا رو پیدا کردم.
از اتاقه بی بی اومدیم بیرونو اروم رفتیم طبقه ی بالا.
زهرا خیلی اروم گف:تو وایسا من برم یه نگا بندازم ببینم کسی هس یانه
_باشه
زهرا رفت سروگوشی اب داد و برگشت
زهرا:بدو که کسی تو عمارت نیس
با دو رفتیم تو اشپزخونه.زهرا پرده گوشه اشپز خونه رو زد کنارو.کلید اولو انداخت،تا درو باز کنه
_زهرا یه وقت کیان نفهمه؟
زهرا:نه،اولا که خودش گف تا فردا صب از اتاقتون نیاین بیرون،بدشم وقته سر کشی از روستا فقط صبحاس الان از افراده ارباب
و کسی که مارو بشناسه تو روستا نیس.
_تو چقدر اطلاعات داری
زهرا:پس چی تمومه عمرمو اینجا گذرو ندما
_باشه بابا حالا انگار ملکه اینجا بوده. وا کن درو الان یکی میاد میبینتمون.
زهرا:باشه حولم نکن
کلید اول درو باز نکرد
_بمیری این که باز نشد
زهرا:دو دقه خف شو خب
کلید دومو انداخت که این دفه خدارو شکر در باز شد. در و که باز کردیم دقیقا سه متر جلو تر میخورد به درختا.
زهرا:3گفتم تا درختا میدویی ها
_باشه
با زهرا از اشپز خونه دراومدیم بیرو نو درو بستیم و خودمونو چسبوندیم به در تا دیده نشیم
بدوووو…:زهرا
با هر چی توان بود دوییدیم سمت درختا و خودمونو پرت کردیم بینه درختا.
دستمو گذاشتم رو قلبمو خودمو چسبوندم به یه درختی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت بیستونهم
زهرا:خداروشکر ندیدنمون
_خداروشکر
زهرا:الان باید بریم بالای دیوار
دیواره بلندی نبود اما خب هر چی بود ما قدمون نمیرسید به بالا و دیوارم جای دست نداشت.
_چه جوری بریم بالا جای دس نداره که
زهرا:دو سه تا تنه درخت میزاریم زیره پامونو میریم بالا
به گفته ی زهرا گشتیم دنباله 3تا تنه ی تقریبا صاف که رو هم وایسن.
بد از پیدا کردنه تنه ها گذاشتیم رو هم و اول زهرارفت بالا و بد من البته با هزار زور و بد بختی.
از رو دیوار پریدیم پاین.
زهرا:خوبی؟پات چیزیش نشد؟؟
از جام بلند شدم.
_نه...اخییی بالاخره از عمارت اومدیم بیرون.
زهرا:اول بذار از عمارت فاصله بگیریم بد با خیاله راحت حرف بزن.
_خب حالا توام نزنی تو ذقه من نمیشه.
زهرا خندید و را افتاد.
بد از نیم ساعت را رفتن رسیدیم روستا.)عمارت داخله روستا نبود (
زهرا:حالا بگو اخیش فقط تا قبل از تاریک شدنه هوا باید برگردیم
_چه عجله ایه میریم حالا د
زهرا:نه،هوا که تاریک بشه محافظا میان دیگه نمیتونیم بریم عمارت.
_بهتر به من که باشه دیگه نمیخوام برم اونجا.
زهرا فوری برگشت سمتم
زهرا:اگه با این هدف اومدی اینجا من میدونم تو
_چرا؟؟مگه بده از اون زندان ازاد شیم؟؟'!! تو خودتم دوس داری اونجا باشیااا
زهرا:اولا من خودم اینجور زندگی رو انتخاب کردم چون چاره ی دیگه ای نداشتم،دوما تو یه درصد فک کن دیگه نخوای
برگردی عمارت ارباب سالار زیره سنگم باشی پیدات میکنه و میکشتت. چرت نمیگم دیدم که دارم میگم.
_خب بابا توام من فقط اومدم اینجا یه گشتی بزنم همین...
زهرا:پس با حرفات منو نترسون
خندیدمو بینیشو کشیدم
_باشه ترسو خانم
تقریبا یه ساعتی بود داشتیم تو روستامیچرخیدیم.روستای خیلی سبز ارومی بود
مردمش همه سرشون تو کار خودشون بود و یه چیز عجیب که همه از ارباب راضی بودن!!!!
_زهرا این مردم از همین ارباب سالار تعریف میکنن؟؟
زهرا:اره دیگه مگه ارباب دیگه ای هم هست
_اخه ارباب کجا و خوبی کجا؟؟؟
زهرا:ارباب درسته خیلی سخت گیره و مغروره اما ادم خوبیه
_من که باور نمیکنم ارباب سالار بتونه خوب باشه
زهرا:جهنم
_میمون
داشتیم از کنار یه نون وایی میگذشتیم که زهرا گفت
زهرا:وایی من دارم از بوی این نونا مست میشم تو وایستا من برم ۶ تا نون بخرم بیام نونای اینجا خیلی خوش مزس
_باش زود برگرد
زهرا:فقط تورو خدا این چند دیقه فضولیت گل نکنه جایی بری
_باشه،برو
منتظر زهرا بودم که یکی با ضرب کیفشو زد به دستمو رفت.
_هوووو...چته...دیوانه دستم قط شد
یه مرد بود که انگار عجله ام داشت،راهه رفترو برگشت
مرد:شرمنده...دستتون طوری شد؟...عجله داشتم
_عجله داری که داری...مواظب باش
مرد:خانم اگه طوری نشده من برم
_خجالتم خوب چیزیه والا زدی حالا طلب کارم هستی؟؟
مرد:باشه...باشه...عذر میخوام
بد رفت
بلد داد زدم:مردکه گاااااو
زهرا که تازه از نونوایی در اومده بود اومد سمتم
زهرا:وای...چی شده؟؟ چته چرا داد میزنی؟؟؟
_هیچی بابا،یه مرده همچین کیفشو زد به دستم که گفتم الانه که دستم قط شه،بهش میگم چته مواظب باش میگه معذرت میخوامو رفت.
زهرا:عجب ادمی بوده ها
_ادم نبود که گااااو بود
زهرا:بیخیال بابا حالا چیزی نشده که!! بیا این نونو بخور ببین چی هس
نونو ازش گرفتمو یه گاز ازش زدم واقعا نونه خوش مزه ای بود.
_خوش مزس
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662