🌷🍃🌷🍃🌷
🌺♀️نیایش صبحگاهی
نوح تویی روح تویی 🌷🍃
فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی
بر در اسرار مرا
حجرهٔ خورشید تویی
خانهٔ ناهید تویی🌷🍃
روضهٔ امید تویی
راه دِه ای یار مرا...
مولانا🌷🍃
خدایا 🙏
ســـــــــــــلامتی
قلـــــــبی آرام🌷🍃
ذهن بی دغدغه
عمر با عـــــــزت
و عاقبت بخیری🌷🍃
قسمت همه بفرما.
"الهی_آمین"🙏
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔵راز شیرین شدن عسل زنبور عسل
🌸یک روز حضرت محمد صلی الله علیه و آله و امیرالمؤمنین على(علیه السلام)، در میان نخلستانها نشسته بودند.
✳️که یک وقت سر و کله زنبورِ عسلى ظاهر شد، و شروع کرد دور پیغمبر اکرم چرخیدن.
🌹پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:
یا على ! مى دانى این زنبور چه مى گوید.
🌷حضرت على (علیه السلام ) فرمود: خیر.
🌺 پیامبر فرمودند:این زنبور امروز ما را مهمانى کرده و مى گوید: یک مقدار عسل در فلان محل گذاشته ام ، آقا امیرالمؤمنین را بفرستید، تا آن را از آن محل بیاورد.
✨حضرت على (علیه السلام) بلند شدند و آن عسل را از آن محل آوردند.
🌹رسول خدا(ص)فرمود:اى زنبور، غذاى شما که از شکوفه گل تلخ است.
❓ به چه علّتى آن شکوفه به عسل🍯 شیرین تبدیل مى شود؟
🐝زنبور گفت : یا رسول اللّه ، شیرینى این عسل،از برکت ذکر وجود مقدّس شما، و (آل ) شماست.
✨چون هر وقت ، مقدارى از شکوفه استفاده مى کنیم ، همان لحظه به ما الهام مى شود که سه بار بر شما صلوات بفرستیم .
🌷وقتى که مى گوئیم : اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد به برکت صلوات بر شما، عسل ما شیرین مى شود...
🌻از امام صادق روایت شده که پیامبر (ص) فرمودند:از کشتن زنبور بپرهیزید،زیرا خداوند ارجمند به او وحی نمود و نه از شمار جنیان است و نه در زمره ی انسانها.
📕منبع:
داستانهایى از صلوات بر محمد و آل محمد (ص )،ص ۲۱
📒الخصال المحموده والمذمومه،ج 1-ص448،451،نوشته شیخ صدوق
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📗 #داستان_کوتاه
مردى از اهالى بصره به نام عبدالله بصرى مى گوید من در بصره خانه اى داشتم که دیوارش خراب شده بود.
روزى آمدم کارگرى بگیرم تا دیوار را بسازد.
کنار مسجدى، جوانى را دیدم مشغول خواندن قرآن است و بیل و زنبیلى هم در پیش رویش گذاشته است.
گفتم کار مى کنى؟
گفت آرى، خداوند ما را براى کار و کوشش و زحمت و رنج براى تأمین معیشت از راه حلال آفریده.
گفتم بیا به خانه من کار کن.
گفت اول اجرتم را معین کن، سپس مرا براى کار ببر.
گفتم یک درهم مى دهم.
گفت بى مانع است.
همراهم آمد و تا غروب کار کرد.
دیدم به اندازه دو نفر کار کرده ، خواستم از یک درهم بیشتر بدهم قبول نکرد.
گفت بیشتر نمى خواهم.
روز بعد دنبالش رفتم و او را نیافتم.
از حالش جویا شدم، گفتند جز روز شنبه کار نمى کند.
روز شنبه اول وقت، نزدیک همان مسجدى که در ابتداى کار او را دیده بودم ملاقاتش کردم.
او را به منزل بردم و مشغول بنایى شد، گویى از غیب به او مدد مى رسید.
چون وقت نماز شد، دست و پایش را شست و مشغول نماز واجب شد.
پس از نماز، کار را ادامه داد تا غروب آفتاب رسید.
مزدش را دادم و رفت.
چون دیوار خانه تمام نشده بود، صبر کردم تا شنبه دیگر به دنبالش بروم.
شنبه رفتم و او را نیافتم.
از او جویا شدم، گفتند دو سه روزى است بیمار شده.
از منزلش جویا شدم، محلى کهنه و خراب را به من آدرس دادند.
به آن محل رفتم و دیدم در بستر افتاده.
به بالینش نشستم و سرش را به دامن گرفتم.
دیده باز کرد و پرسید تو کیستى؟
گفتم مردى هستم که دو روز برایم کار کردى، عبدالله بصرى مى باشم.
گفت تو را شناختم، آیا تو هم علاقه دارى مرا بشناسى؟
گفتم آرى، بگو کیستى؟
گفت من قاسم، پسر هارون الرشید هستم.
تا خود را معرفى کرد، از جا برخاستم و بر خود لرزیدم، رنگ از صورتم پرید.
گفتم اگر هارون بفهمد فرزندش در خانه من عملگى کرده، مرا به سیاست سختى دچار مى کند و دستور تخریب خانه ام را مى دهد.
قاسم فهمید دچار وحشت شدید شده ام، گفت نترس و وحشت نکن، من تا به حال خود را به کسى معرفى نکرده ام.
اکنون هم اگر آثار مردن در خود نمى دیدم، حاضر به معرفى خود نبودم.
مرا از تو خواهشى است.
هرگاه دنیا را وداع کردم، این بیل و زنبیل مرا به کسى که برایم قبر آماده مى کند بده و این قرآن هم که مونس من بوده به اهلش واگذار.
انگشترى هم به من داد و گفت اگر گذرت به بغداد افتاد، پدرم روزهاى دوشنبه بار عام مى دهد.
آن روز به حضور او مى روى و این انگشتر را پیش رویش مى گذارى و مى گویى فرزندت قاسم از دنیا رفت و گفت چون جرأت تو در جمع کردن مال دنیا زیاد است، این انگشتر را روى اموالت بگذار و جوابش را هم در قیامت خود بده که مرا طاقت حساب نیست.
این را گفت و حرکت کرد که برخیزد، نتوانست.
دو مرتبه خواست برخیزد، قدرت نداشت.
گفت عبدالله، زیر بغلم را بگیر و مرا از جاى بلند کن که آقایم امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) آمده.
او را از جاى بلند کردم.
به ناگاه روح پاکش از بدن مفارقت کرد، گویا چراغى بود که برقى زد و خاموش شد.
📚 منابع:
۱. ابواب الجنان، محمدرفیع واعظ قزوینی
۲. تاریخ کامل، عزالدین ابن اثیر، جلد ۳، صفحه ۱۶۲
۳. جامع النورین، ملا اسماعیل سبزوارى، صفحه ۳۱۷
۴. خزینه الجواهر، علی اکبر نهاوندى، صفحه ۲۹۱
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حکایت بهلول
من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !
یک اینکه می گوید :
خداوند دیده نمی شود
پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد
دوم می گوید :
خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند
در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد
سوم هم می گوید :
انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد
در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد
بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد
اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت !
استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند
خلیفه گفت : ماجرا چیست؟
استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !
بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟
گفت : نه
بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد
ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد
ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟
پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم
استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت !!!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🆔http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#عشق‼️
شیخ رجبعلی خیاط می گوید؛ در نیمه شبی سرد زمستانی در حالی که برف بشدت میبارید و تمام کوچه و خیابانها را سفید پوش کرده بود از ابتدای کوچه دیدم که در انتهای کوچه کسی سر به دیوار گذاشته و روی سرش برف نشسته است!
باخود گفتم شاید معتادی دوره گرد است که سنگ کوب کرده!
جلو رفتم دیدم او یک جوان است او را تکانی دادم!بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه میکنی!
گفتم: جوان مثلِ اینکه متوجه نیستی!برف، برف!روی سرت برف نشسته!ظاهراً مدتهاست که اینجایی!مریض میشوی!خدای ناکرده می میری!اینجا چه میکنی؟
جوان که گویی سخنان مرا نشنیده بود! با سرش اشارهای به روبرو کرد!دیدم او زل زده به پنجره خانهای!گفتم عاشق شدی!فهمیدم عاشق شده!
نشستم و با تمام وجود گریستم!
جوان تعجب کرد!کنارم نشست!
گفت تو برای چی گریه میکنی؟
نه کُند تو هم عاشق شده ای پیرمرد!آیا تو هم عاشق شدی؟!
گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشقم! [عاشق مهدی فاطمه] ولی اکنون که تو را دیدم [چگونه برای رسیدن به عشقت از خودبی خود شدی] فهمیدم من عاشق نیستم و ادعایی بیش نبوده!
مگر عاشق میتواند لحظهای به یاد معشوقش نباشد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🆔http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بخون قشنگه👌
پسربچه اي پرنده زيبايي داشت. او به آن پرنده بسيار دلبسته بود.
حتي شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش مي گذاشت و مي خوابيد.
اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگي او به پرنده باخبر شدند، از پسرك حسابي كار مي كشيدند.
هر وقت پسرك از كار خسته مي شد و نميخواست كاري را انجام دهد، او را تهديد مي كردند كه الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرك با التماس مي گفت: نه، كاري به پرنده ام نداشته باشيد. هر كاري گفتيد انجام مي دهم.
تا اينكه يك روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختي و كسالت گفت، خسته ام و خوابم مياد، برادرش گفت: الان پرنده ات را از قفس رها مي كنم، كه پسرك آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم.
كه با آزادي او خودم هم آزاد شدم.
👈اين حكايت همه ما است.
تنها فرق ما، در نوع پرنده اي است كه به آن دلبسته ايم.
پرنده بسياري پولشان، بعضي قدرتشان، برخي موقعيتشان، پاره اي زيبايي و جمالشان، عده اي مدرك و عنوان آكادميك و خلاصه شيطان و نفس، هر كسي را به چيزي بسته اند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهي نفس خودمان از ما بيگاري كشيده و ما را رها نكنند.
پرنده ات را آزاد کن
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
در دوران عضدالدوله دیلمی مردی نزد قاضی شهر مال فراوانی به امانت نهاد و به حج رفت . چون بازگشت و مال خویش خواست ، قاضی انکار کرد . صاحب مال شکایت نزد امیر عضدالدوله برد . امیر اندیشید که اگر از قاضی مال را مطالبه کند او انکار خواهد کرد . از این روی چاره ای اندیشید . قاضی را فرخواند و گفت : مال بسیاری برای روز مبادای فرزندانم نزد من است و می خواهم آنرا نزد کسی به امانت بگذارم تا پس از مرگ من به آنان تحویل دهد و از این موضوع هیچ کس حتی فرزندانم نباید اگاه باشند . من وصف امانتداری تو بسیار بشنیده ام بنابراین به خانه رو و جایگاه محکمی برای آن فراهم ساز تا این اموال مرا مخفیانه بدان جای منتقل کنی . قاضی مسرور شد و با خود اندیشید چون عضدالدوله بمیرد چون کسی از راز این مال باخبر نیست می توانم همه ی آنرا برای خود تصاحب کنم . پس با شوق وصف ناپذیری به تهیه ی مقدمات کار پرداخت . عضدالدوله آنگاه مرد مالباخته را فراخواند و گفت : اکنون بنزد قاضی برو و دوباره مالت را طلب کن و بگو اگر امانت مرا باز پس ندهی شکایت تو را نزد امیر عضدالدوله خواهم برد . چون مرد مالباخته نزد قاضی رفت ، قاضی از بیم آنکه شهرتش لکه دار شود و امیر امانتش را بدو نسپارد فورا مال شخص مالباخته را پس داد . امیر چون خبر شد بخندید و قاضی را از شغل خویش برکنار کرد
#كشكول_شيخ_بهايي
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_شصت_و_ششم
❈◉🍁🌹
مامان اصلا حواسم نبود زینب که گفت محسن رفته سوریه چجوری باهاش حرف بزنم ☹️☹️☹️☹️
خب فرزانه یه کاری کن الان یه زنگ بزن به خونه عموت اینا ازشون شماره تماس بگیر..
ولی مامان شرایط اونجا جوریه که فکرنکنم شماره تماسی داشته باشن ...
حق باتوعه دخترم پس 🤔🤔🤔 چیکار کنیم ؟.
رفتیم تو فکر بلکه یه راهی پیدا کنیم من بتونم با محسن حرف بزنم ...
مامان ـ اهاااان فرزانه فهمیدم
الان زنگ بزن هرکس گوشی رو برداشت بگو با محسن کار مهمی داری اگه شماره تماس نبود سفارش کن هر وقت بهشون زنگ زد به محسن بگن با تو تماس بگیره
اینجوری بهتر نیست دخترم ...
اره خیلی خوبه ...
گوشی رو برداشتمو زنگ زدم
بعده سلام علیک و خوش و بش، به زن عمو حرفامو زدم و
سفارش کردم .
زن عمو خیلی دوست داشت محسنم زود سروسامون بده
اون روز بعد از ظهر که عمو از سرکار برگشت زن عمو بعد از جمع کردن سفره ناهار یه استکان چایی برای عمو ریخت و رفت نشست کنارش ...
بفرمایید اقا اینم از چایی...
دستت درد نکنه خانم همیشه بعد ناهار یه چایی تازه دم میچسبه ...
نوش جونت...
ناصر میخوام درباره ی یه موضوعی باهات حرف بزنمو مشورت بگیرم
عمو همینطور که داشت چاییش و میخورد گفت: چه موضوعی ؟؟
بفرما گوش میدم ...
ناصر دیگه وقتشه برای محسن استین بالا بزنیم یه دختر خوبم براش زیر نظر دارم ..😊😊😊
عمو ـ لیلا من حرفی ندارم هر طور که خودت صلاح میدونی اما نظر محسنم باید بپرسی شاید به خاطر ماموریتش قبول نکنه...
اون با من اقا ناصر خودم باهاش حرف میزنم راضیش میکنم ...
عمو با خنده گفت : لیلا خانم ریش و قیچی همیشه دست شما زناست خودتون بهتر میدونید تو اینجور کارا همه کاره شمایید 😄😄😄😄
حالا کی هست این دختر که براش زیر نظر داری؟؟؟
غریبه نیست اشناست اگه بدونی صد در صد چشم بسته قبولش میکنی
هرچی از نجابت و کمالات این دختر بگم کم گفتم ...خانواده شم که حرف ندارن کاملا بی نقصن ...
لیلا خانم نمیخوای بگی کیه ؟؟؟
اون دختر گل زینبه!!
دختر احمد اقا خواهر شوهر فرزانه خودمون..😊😊😊
خانم به به!! به این انتخاب،
عالیه😊
فقط مونده نظر محسن ...
تقریبا ۳ـ۴ روز از این قضیه گذشت تا محسن خودش زنگ زد به زن عمو
الو سلام مامان ، چطوری ؟؟.
بابام خوبه ؟داداش کوچولوم چیکار میکنه؟؟
سلام عزیز دل مادر، همه خوبیم
تو چطوری پسرم ؟؟
شکر خدا منم خوبم با دعاهای شما
محسن جان کی قراره بیای ؟؟.
راستش زنگ زدم بگم ان شاالله تا ۲ ـ ۳ روزه دیگه بر میگردم
چقدر خوب پسرم زودتر بیا که کلی باهات کاردارم . باشه مامان جان اگه کاری نداری من خداخافظی کنم
نه پسرم فقط مراقب خودت باش
چشم مامان به بابا و همه سلام برسون ...
محسن ... محسن ... صبر کن قطع نکن ....
جانم چی شده مامان ؟؟.
پسرم داشت یادم میرفت فرزانه چند روز پیش زنگ زده بود ازم خواست که بهت بگم باهاش تماس بگیری کار مهمی داشت .
باشه مامان زنگ میزنم
فعلا دیگه نمیتونم حرف بزنم فرمانده صدام میزنه خداخافظ
به سلامت پسرم ....
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_شصت_و_هفتم
❈◉🍁🌹
حدودا ۳ساعت از تماس محسن با خونشون میگذشت که تلفن خونه به صدا در اومد...
مامان رفته بود خرید کنه منم خونه تنها بودم داشتم قران میخوندم...
گوشی رو برداشتم..
الووو..... سلام....بفرمایید....
الوو سلام دختر عموو... محسنم !!
بله شناختم خوب هستین اقا محسن ؟؟
شکر شما چطورین ؟زن عمو خوبه ؟؟
ممنون ماهم خوبیم ..
محسن ـ ببخشید که مزاحم شدم
فرزانهـ خواهش میکنم مراحمید..
امروز مامان گفتن که شما تماس گرفته بودین و کار واجبی داشتین!!
بله درسته یه کار مهمی داشتم میخواستم در موردش باهاتون صحبت کنم...
بله بفرمایید من گوش میدم ..
پسر عمو اول از همه بابت برخورد اون روزم ازتون معذرت میخوام شاید یه خرده تند رفتم و باعث ناراحتی شدم
خواهش میکنم به دل نگیرین مجبور بودم 😔😔😔
نه خواهش میکنم من اصلا ناراحت نشدم بهتونم حق میدم ...
خیلی ممنون ، اقا محسن یادتونه من حرف شمارو قبول نکردم و برای اثباتش ازتون سند خواستم
بله یادمه...
یه چند روز بعدش زینب خواهر عباس بهم زنگ زد و مطالبی در مورد وصیت نامه عباس گفت مثل اینکه عباس قبل اعزام یه وصیت پیش زینب به امانت گذاشته تا بعد شهادت به دست من برسه ...
محسن ـ بله درسته...
متاسفانه بنا به دلایلی فراموش شده و تازه به دست من رسید ومن با خوندنش به درستی حرف شما رسیدم
وحالا اقا محسن ازتون یه سوالی داشتم ،اما نمیدونم چه جوری بهتون بگم😰😰😰😰
خواهش میکنم راحت حرفتونو بزنید
اقا محسن شما هنوزم ...
محسن که متوجه منظورم شده بود دنباله ی حرفمو گرفت و خودش ادامه داد...
بله فرزانه خانم من هنوزم رو حرفم هستم چون به دوستم قول دادم و هرگز زیرش نمیزنم مرده و قولش ...
ممنون این نشانه ی بزرگواری شماست ومن هم میخوام به وصیت عباسم عمل کنم 🙈🙈🙈🙈
وای بعد این حرف کلی خجالت کشیدم 😥😥
محسن ـ چقدر خوب ، خوشحالم که این قضیه روشن شد 😊😊😊
فرزانه ـ فقط یه مشکلی هست...
الووو... صدام میاد ....الوووو فرزانه خانم ...پشت خطید صداتون نمیاد....
الووو... الووو اقا محسن من صدای شمارو دارم ..شماچی صدای منو دارین؟؟.!!!
الووو الووو فرزانه خانم صداتون اصلا نمیاد اگه صدای منو میشنوید گوش کنید من تا ۲ـ۳روزه دیگه بر میگردم
مزاحمتون میشم باهم حرف .....
🔇🔇🔇🔇🔇🔇
یه دفعه تماس قطع شد تلفن بوق اشغال زد..... ای خدااا درست لحظه ی مهم و حساسه حرفم قطع شد
😞😞😞😞
یه خورده کلافه شدم همش خود خوری میکردم کاش پشت گوشی قضیه ی بارداریمو بهش میگفتم
اگه بیاد اینجا همه چیزو بدونه اونجوری خیلی بد میشه ...
😰😰😰😰😰😰
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_شصت_و_هشتم
❈◉🍁🌹
اگه محسن قضیه بچه رو بدونه احتمالا قبول نکنه 😔😔
مامان اومد خونه وااای مردم از گرمااا چقدر هواا گرمه...
سلام مامان ..خسته نباشی😊
سلام دخترم سلامت باشی
بدو فرزانه یه لیوان اب خنک برام بیار که هلاک شدم از تشنگی..😫😫😫
باشه الان میارم مامان خریدارو بده ببرم ...
نه.. نه ..نه ... اصلا دست نزن
سنگینه نمیشه که تو با این حالت بلند کنی بزار خودم بر میدارم ....
واااا مامان فقط یه بسته نون و ۳ـ۴ کیلو میوه ست دیگه 😅😅😅😅
دختر مثل اینکه تو بارداری باید مراعات کنی ...حالا بجای جروبحث برو اب بیار ...
یه لیوان اب برای مامان اوردم
مامان که داشت اب میخورد گفتم مامان محسن زنگ زد
جدی دخترم خیر باشه بهش گفتی؟؟؟
اره همشو بهش گفتم اونم قبول کرد گفت من یه قولی به دوستم دادم تا اخرشم روش می مونم ...
مامان خیلی خوشحال شد
بیا دخترم اینم از این ان شاالله خوشبخت بشی ...
با ناراحتی گفتم مامان یه مشکلی هست شاید جور نشه
چی !! چه مشکلی فرزانه تورو خدا الکلی تو ذوقم نزن ...
مامان اخرای حرفم تا خواستم بهش بگم باردارم خطا خراب شد .... شاید با فهمیدنش پا پس بکشه....
مامان ـ چی بگم ... ناراحت نباش فقط توکل کن بخدا هرچی قسمت باشه همون میشه...
زن عموو بدونه اینکه منتظر اومدن محسن باشه جلوتر به خونه زینب اینا زنگ میزنه ....
زینب گوشی رو بر میداره ....
الوو سلام ...
الوو سلام زینب جان خوبی دخترم ..
شمایین لیلا خانم ..ممنون شماها چطورین ؟
شکر خدا عزیزم ماهم میگذرونیم ...
با مامان کار دارین ؟؟!!
اره دخترم اگه خونست بی زحمت گوشی رو بهشون بده ....
معصومه خانم ـ الوو سلام لیلا خانم
حاله شما چطوره ؟؟ اقا ناصرو بچه ها خوبن؟؟
ممنون حاج خانم اوناهم خوبن سلام میرسون..
معصومه خانم ـ سلامت باشن😊
از اقا محسن چه خبر حالشون خوبه؟؟
ممنون اونام خوبه بخاطر شرایط دیر به دیر زنگ میزنه و میاد...
معصومه خانم ـ ان شاالله خدا حفظش کنه موفق باشن و پیروز..
ان شاالله... حاج خانم راستش بخاطر موضوعی مزاحمتون شدم...
شما مراحمید بفرمایید...
راستش تصمیم گرفتم برای محسنم زن بگیرم فقط دنبال یه دختر خوب میگردم ... هرچی فکر کردم دیدم به خوبی و پاکی دختر شما کسی رو پیدا نکردم ... اگه اجازه بدید یه روز خدمت برسیم ...
والا چی بگم شما لطف دارین . قدمتون رو چشم .
پس معصومه خانم قبل اومدن باهاتون هماهنگ میکنم به احمد اقا هم سلام برسونید...
چشم بزرگیتونو میرسونم ....
زینب ـ مامان چی میگفت:
دخترم قراره بیان خاستگاریت ...
چی خاستگاریه من !!
برای کی؟؟؟
برای پسرش محسن ....
گونه هام سرخ شد و خجالت کشیدم...
زینب باید با باباتم حرف بزنم ببینم چی میگه ...
حالا نظر خودت چیه دخترم ...
سرمو انداختم پایین و با خجالت گفتم حرفی ندارم هرچی که خودتون صلاح بدونین ...
مامان ـ ای کلک پس تو هم خوشت میاد😉😉😉
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_شصت_و_نهم
❈◉🍁🌹
زن عمو اصلا از جریان منو محسن خبر نداشت
بعد گذشت ۲ـ ۳روز محسن از سوریه برگشت . زن عمو با دیدنش کلی ذوق کرد براش اسپند دود کردو دور سرش میچرخوند ...
محسن ـ چی شده مامان این سری انگار خیلی خوشحالتر از روزای دیگه ای ؟؟؟😄😄
نه عزیزم روزایه قبلم همین جور بودم ...😌😌
محسن دستشو انداخت گردن مامانشو گفت :
اگه من مامانمو نشناسم که دیگه باید برم بمییرم لیلااا خانم بگووو چه خبره ؟؟؟
زن عمو با خنده یه نگاه به محسن انداخت ... دستشو گرفت و برد نشوند روی مبل خودشم نشست بغل دستش
زن عمو نمیدونست از کجا و چجوری قضیه خاستگاری رو بگه...
محسن ـ مامان خانم خجالت نکش راحت حرفتو بزن
آااااااااااااا اینم از این چشامو بستم که خجالت نکشی پس بگووو حاج خانم 😌😌😌
زن عمو صورت محسن و بوسید و گفت قربون پسرم بشم من.... من حرف میزنم تو فقط گوش کن...
چشم قربان من سراپا گوشم
ببین محسن جان پسرم الان تو
۲۴ـ ۲۵ سالته دیگه وقتشه تشکیل خانواده بدی و یه زن خوب بگیری به نظره من پسر هرچه زودتر ازدواج کنه بهتره اینجوری زودتر وارد زندگی میشه ....
محسن با شنیدن این حرف مامانش کلی ذوق کرد چشاشو بازکردو گفت حتماااا به حرفتون عمل میکنم ...
جدی پسرم من تازه داشتم مقدمه چینی میکردم انگاری خودتم تو فکرش بودی😃😃😃
خب پس دیگه همه چی تمومه من امشب یه زنگ به معصومه خانم میزنم و یه قرار برای خاستگاری میزارم ....
محسنم بی خبر از همه جا فکرد میکرد که مامانش از قضیه فرزانه باخبر شده و منظورش خاستگاری از فرزانه ست
😍😍😍😍😍
پسرم ان شاالله خوشبخت بشین زینب واقعا دختر خوب و مومنیه حتما کنارش یه زندگی خوب و شروع میکنی...
با این تیکه اخر حرف زن عمو محسن خشکش زدو تو ذوقش خورد ...😳😳😳😳
چی !!! مامان چی گفتی!!!
زینب!!! ما قراره بریم خاستگاریه زینب ؟؟!!
😳😳😳😳😳
معلومه پسرم خب میخواستی خاستگاری کی بریم معصومه خانم فقط یه دختر داره اونم زینبه دیگه😃😃😃
خدا نکشتت محسن عجب شوخی میکنی تو😂😂
محسن با عصبانیت از جاش بلند شد مامان چی میگی
شوخی چیه من جدی گفتم
شما زنگ زدین از طرف من از زینب خاستگاری کردین؟؟؟
خب اره مگه چی شده؟؟؟
مادرم من که اسم نبردم زینب و میخوام ... خواهشن الان زنگ بزنید همه چی رو تموم کنید بگید اشتباه شده ....
عه یعنی چی مگه زینب چشه اون خواهر دوست صمیمیته
خواهره عباسه تو چرا مخالفی مگه از پاکی و حیای این دختر بی خبری؟؟؟؟
مادرمن .... من کاری به این چیزا ندارم فقط نمیخوام کاش قبل قول و قرار گذاشتن با من مشورت میکردی
اخه پسرم ...
اخه نداره مامان خواهش میکنم هر جور شده به هر بهونه ای که میتونی فقط این قرارو بهم بزن ....
محسن حسابی داغ کرده بود
چی فکر میکردو چی شد
رفت اتاقشو درم بست ...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_هفتاد
❈◉🍁🌹
امروز بدجوری هوسه اش رشته کرده بودم مامان میخواست برام اش درست کنه منم کمکش میکردم
تلفن خونه زنگ خورد زینب بود
باهم سلام و علیک کردیم
مامان از تو اشپزخونه صداکرد کیه دخترم ؟؟
مامان زینبه....
سلام برسون بهش دخترم ...
باشه ...زینب مامان سلام میرسونه
سلامت باشه .خب چه خبرا فرزانه چیکارا میکنی؟؟
هیچی روزا از صبح تا ظهر سرکارم
بعداز ظهرم که اکثرن خونم شباهم برای نماز و زیارت میریم حرم
تو چیکار میکنی ؟؟ از خاستگار خبری نیست؟؟
چرا ...یکی دو نفر بودن که بابا ردشون کرد بدونه اینکه من خبر داشته باشم
انگار مورد پسند بابا نبودن ....
اتفاقا فرزانه بخاطر همین بهت زنگ زدم برام خاستگار قراره بیاد😊😊
عههه مباااارکهههه. کی هست؟ دیدیش؟؟
اره بابا اشناست ...اگه مخالفتی نباشه
صددر صد جوابم مثبته 😍😍😍
خب حالا کی هست این شاهزاده سوار بر اسب سفیدت؟؟؟
زینب ـ خودت حدس بزن..
عه خیلی بدی بدو خودت بگووو مردم از فضولی 😁😁😁
خب باشه خودم میگم ... اقا محسنه پسر عموت..😊😊😊
فرزانه ـ گفتی کیه؟؟
مگه صدام نمیاد گفتم محسن پسر عمو ناصرت...😮😮😮
شکه شدم بی صدا داشتم فقط گوش میدادم ...😧😧😧
الووو فرزانه ... الوو گوشی دستته؟؟
چرا حرف نمیزنی ؟؟
اره دستمه ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد... بایه خنده ظاهری گفتم
مبارکهههه ان شاالله خوشبخت بشین☺️☺️☺️
زینب ـ امین تا هرچی قسمت باشه
کاش،روز خاستگاری شما هم اینجا بودین کم تر جای خالی داداش و حس میکردم 😔😔😔
ببینم چی میشه اگه جور شد چشم حتما میام ...
فرزانه مامان صدام میکنه من دیگه برم بعدا باهم حرف میزنیم ...خدا حافظ
باشه برو به سلامت خدا حافظ
گوشی رو با عصبانیت گذاشتم رفتم اشپزخونه...
نشستم رو زمین و شروع کردم به پیاز خورد کردن با حرس پیازارو خورد میکردم از طرفیم بغضم گرفته بود
که چرا محسن بهم دروغ گفت به بهونه پیاز اشکام سرازیر شد
مامان ـ دخترم یواش دستتو نبری
نه حواسم هست ...
فرزاااانه منو نگاااه کن داری گریه میکنی ؟؟
نه گریه چیه دارم پیاز خرد میکنم اب
پیاز چشامو میسوزونه😢😢
مامان نشست کنارم سرمو بالا گرفت
فرزانه دروغ نگو داری گریه میکنی
این اشکا، این حال و هوا بخاطر پیاز نیست ...
زینب بهت چی گفت که یه دفعه اینجوری بهم ریختی ؟؟؟
گریم بیشتر شد 😭😭😭
مامااان از خودم بدم میاااااد ،متنفررررم
از اینکه خودمو کوچیک کردم ....
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀
❈◉
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴گره بازنشدنی اربعینم با چند قطره اشک برای بی بی رقیه(س) باز شد
⭕️خاطره سربازی که از حضور در پیاده روی اربعین نا امید شده بود.
🔸من یک سربازم
از مدت ها قبل تصمیم رو گرفته بودم امسال که تازه متاهل شدم و عقد هستم همسرم رو که بهش قول داده بودم با خودم به زیارت اربعین و پیاده روی اقا ببرم
🔹بعد از تاسوعا عاشورا پادگان اطلاعیه زد که اون کسایی که میخوان برن اربعین کربلا بیان اعلام امادگی کنن
من رفتم ثبت نام اما غافل از اینکه پادگان ما دیر اقدام کرده بود و یک ماه بعد از مهلتی که به پادگان های نظامی داده بودن تازه به ما اعلام کردن
🔸رفتن همه بچه های پادگان چه رسمی چه وظیفه در ابهام بود همه ناراحت و نگران
🔹تا اینکه یه روز اعلام کردن چند روزی در مهلت گرفتن برای ثبت نام پادگان ما و قرار بود بعد از اینکه تاییده کسایی که اعلام امادگی کردن از تهران اومد ثبت نام انجام بشه
🔸 خب خدا رو شکر اسم منم هم تایید شد و ساعت 10 شب بهم خبر دادن فردا صبح با کلی ذوق و شوق رفتم پادگان که ثبت نام کنم که به یه مشکل حفاظتی برخوردم اون روز تا آخر وقت هر چه قدر تلاش کردم موفق نشدم 😭😭
🔹ساعتای 3 بعد از ظهر بود که از کربلا رفتن نا امید شدم و از شدت ناراحتی دلم میخواست گریه کنم همون شب توی پادگان پست بودم
🔸یکی از بچه ها که ناراحتیم رو دید گفت دلتو بزن به دریا و پاشو برو صداشم در نیار اگه کسی متوجه نشه بهت گیر نمیدن اون شب تا صبح تمام فکر و ذهنم این بود که چی کار کنم غیر قانونی برم کربلا یا بلیط بگیرم با خانومم برم مشهد
🔹که اخر بعد از نماز صبح تصمیم نهایی رو برای رفتن به مشهد گرفتم و گفتم ان شا الله کربلا سال بعد ...
🔸پست نگهبانی که تموم شد اومدم تو اتاق افسر شب دیدم سر صبح تلویزیون یه کلیپ اربعینی با صدای سلحشور گذاشته خیلی دلم شکست و باز هوایی 😭
🔹دوباره گفتم بی خیال مشهد هر جور شده میرم کربلا اما بازم دو دل بودم و نمیخواستم غیر قانونی برم
🔸اول صبح رفتیم تو مسجد پادگان تا در برنامه حاج اقایی که اومده بود در مورد نماز حرف بزنه شرکت کنیم
🔹ابتدایی جلسه چون روز شهادت حضرت رقیه(س) بود یه گریزی به روضه رقیه خاتون زد و گفت که فلان عالم بزرگ
فلان عالم نجف
فلان عالم...
هر وقت کارشون گیر پیدا میکرد به حضرت رقیه(س) توسل میکردن
بیایید ما هم امروز به این 3 ساله متوسل بشیم
🔸من بعد از شنیدن این حرف بغضم ترکید و اشک چشمم جاری شد و همون جا از بی بی رقیه خاتون خواستم مقدمات سفر کربلای منم جور کنه
🔹5 دقیقه ای که گذشت هنوز تو حال و هوای حرف حاج آقا بودم که یه دفعه یکی از برادرای رسمی پادگان از پشت سر زد روشونم و گفت
🔸فلانی اگه میخوای بری اربعین کربلا همین الان پاشو برو پیش آقای فلانی تا کارت رو راه بندازه گفته فقط زود بگید بیا همین الان پاشو برو فقط .
🔹بعد از شنیدن این حرف من سریع از مسجد خارج شدم و رفتم دنبال کارام
🔸چند ساعتی طول کشید ولی به مدد بی بی حضرت رقیه خاتون و اون چند قطره اشکی که از بنده گرفت منم اسمم تو زائرای امسال آقا ثبت شد
😭😭😭😭😭
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_سی_و_دوم
✍پایم به لبه ی فرش گیر می کند و سکندری می خورم ...
_یواش مادر !
لحن نگرانش به جانم می نشیند . دستش را می گیرم و بلند می شوم. گوشی را که برمی دارم می رود .
_الو لاله ؟
+سلام این شماره کجاست ؟ چرا قطع کردی ؟
_شارژم تموم شد ، بابا چی شده ؟
+هول نکن خوبه ، یعنی بد نیست . پریشب انگار حالش بد میشه با اورژانس می برنش بیمارستان ، بستریش کردن
می نشینم روی مبل و با بغض می پرسم :
_وای آخه چرا ؟
+چمیدونم .پوریا می گفت سرشبی برای پناه گریه می کرده
_الهی بمیرم
+نترس تو تا همه رو به کشتن ندی چیزیت نمیشه
_باز قلبشه آره؟
+بله یه وقت به خودت زحمت ندی زنگ بزنی به بابات یه حالی بپرسی
_بسه لاله ! انقدر نیش نزن ... درد خودم کم نیست
+فعلا که انگار خیلی خوشی
_کاری نداری؟
+برخورد بهت ؟
_از تو توقع ندارم
+چرا پناه ؟ دلم برای دایی صابر کبابه . اون از زندایی که خدابیامرز جوان مرد و دایی خونه خراب شد ، اینم از تو که همیشه براش ساز ناکوک می زدی و نذاشتی یه لیوان آب خوش از گلوش پایین بره تو این چند سال افسانه ی بدبختم که خون به جیگر کردی
_تو که زندگیت خوب بوده خداروشکر ! نمی خواد کاسه داغ تر از اش بشی و غم بابا و زن بابای منو بخوری ...
+دارم وظیفه ی تو رو انجام میدم !
_ از کجا دلت پره که همه رو سر من خالی می کنی؟
+نمی خوام دهنمو بیشتر باز کنم وگرنه چیزایی که نباید رو میگم
_بدتر از اینا که گفتی؟!
+خیلی بدتر پناه ...
سکوت می کنم و بغضم پررنگ تر می شود . می گوید :
_زنگ بزن بهش ، منتظرته خدافظ
صدای بوق های پشت سرهم توی گوشم می پیچد . لاله مثل خواهر نداشته ام بوده و هست نمی فهمم چرا آشوب بودو طوفان کرد وجودم را
نگران حال پدرم و خجالت زده اش ... این روزها انقدر درگیر خودم و دوستان جدیدم بوده ام که به کل فراموش کرده بودم پدری هم دارم ...
صدای آرامی در سکوت خانه ی حاج رضا پیچ و تاب می خورد . نوایی آشنا دارد بلند می شوم و با پاهایی که انگار از غم و درد سست شده سمت صدا می روم
زهرا خانوم است ، دعا می خواند . تکیه می دهم به چهارچوب اتاق و نگاهش می کنم پشت به من نشسته و با سوزناک ترین لحن ممکن دعا می خواند
چه غربتی به دلم چنگ می زند . انگار می کنم مادربزرگ است که پیچیده در چادر یک دست سفیدش نشسته و مثل روز آخر ذکر می خواند ...
اشک های جا مانده پشت چشمانم راه باز می کنند و چکه می کنند
به مغز کند شده ام فشار می آورم ، چه دعاییست ؟ زیارت عاشورا ؟ کمیل ؟
"يا أَبَا الْحَسَنِ يا عَلِىَّ بْنَ مُوسى أَيُّهَا الرِّضا يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ ..."
یاد بچگی ها می افتم و صدای مادر که زمزمه ی همیشگی اش همین بود توسل !
سر می خورم و روی زمین می نشینم ، گره دستم را باز می کنم و ناخواسته زمزمه می کنم همراه حاج خانم
"يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ "
نمی دانم چرا اما می شکنم هم خودم هم بغضی که هنوز ته گلویم جاخوش کرده
دست روی صورتم می گذارم و بلند می زنم زیر گریه .
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_سی_و_سـوم
✍بر می گردد و نگاهم می کند دستش را دراز و آغوش باز می کند مثل ماهی دور مانده از تنگ و دریا دلم پر می کشد برای عطر گلاب همیشگی اش
دلم سبک شدن می خواهد و حرف زدن . ناله می کنم
_برای بابام دعا کنید ...خوب نیست احوالش
گرمای وجودش دوباره و هزار باره یاد عزیز می اندازدم . کنار گوشم می گوید :
+چشم ،اما حالا که دلت شکسته خودت دعا کن عزیزدلم ، خدا به تو نزدیکتره تا من روسیاه درگاهش
اشک هایم بیشتر می شود ،می داند از خدا دورم و این را می گوید ؟!
یاد دیشب می افتم و مهمانی مختلطی که رفته بودم ! یاد هنگامه و دست دادنش با کیان ... یاد بگو و بخندهای خودم با پارسا توی رستوران ... یاد همه ی سرگرمی های این مدتم و دور شدن از همه ی کس و کارم
_ من دیگه پیش خدا جایی ندارم ! اونم اصلا یادش نیست که پناهی هم هست
+مگه میشه خدا بندشو یادش بره ؟
_رفته ! حالا که شده خیلی وقته که گم شدم و گور ... خدا منو می خواد چیکار اصلا !
+کفر نگو مادر به قلب و دلت رجوع کن هر چی صاف ترش کنی خدا پررنگ تر میشه برات . میشه مثل آب و آیینه زنگاری اگر هست پاکش کن دختر گلم اونوقت تو آینه ی دلت نه فقط خودت رو که خداتو می بینی
نمی فهمم از چه می گوید ! شاید هم خودم را به آن راه می زنم
_از سر دلخوشی اشک شوق نمی ریزم ، درد دارم که از شهر و دیارم زدم بیرون ، پناهی ندارم که پناه بی پناه مونده شدم قلبم از داغ مامانمو زهر زن بابای بی انصافم می سوزه مثل بابام و برای بابام
+مادرت اون دنیا جای خوبی داره ان شاالله
_اینجا که سی سال بیشتر زندگی نکرد ، جوان مرگ شد ... خدا اون موقعم که بالا سر مامان مریضم با دستای کوچیکم دعا می خوندم حواسش به همه بود جز من
+نه با تقدیر بجنگ نه نعوذ بالله با خدایی که خودتم می دونی جز خیر برای بنده هاش نمی خواد ولی ما از سر بی خبری گلایه می بریم براش
_گوشم پره ازین حرفا زهرا خانوم چیز تازه تر می خوام برای شنیدن
+اونی که قلب داغدارت رو بتونه آروم کنه دست خودته نه من و نامادری و پدرت که ان شاالله شفا بگیره زودتر
_من ولی دستم خالیه ...
+دست خالی هم بالا میره عزیزدلم
_میشه نرم طبقه بالا زهرا خانوم ؟ یکم پیش شما بمونم ؟
+تا هر وقت که دلت خواست بمون ... اینجا خونه ی خودته عزیزم ، بالا و پایین نداره !
دست مهر که به سرم می کشد می شوم همان یتیمی که سال ها بی مادر بوده ام ! آخ افسانه چقدر تو با من مدارا نکردی آخ افسانه چقدر تو در حق من نامادری کردی ..وای افسانه تو از من هم روسیاه تری
دوباره زمزمه ی توسل بلند می شود . به آرامش رسیده ام
چشم هایم را روی هم می گذارم و غرق در لذت این خوشایند تازه به دست آورده و بی قرار از دوری پدر تقریبا بیهوش خواب می شوم ...
چشم که باز می کنم منم و سجاده ای که رو به قبله باز مانده هنوز و فقط گوشه اش تا روی مهر تا خورده . تسبیح تربت را بر می دارم و بو می کشم ... قطره ی اشکی از کنار گونه ام می لغزد و تا روی گوشم راه باز می کند . زیرلب می گویم
"من بلد نیستم دعا کنم ! اما خدایا اگه زهرا خانم راست میگه و تو هنوز حواست به من هست حال بابامو خوب کن من طاقت بی بابا موندن رو ندارم ، خدایا در به در و آواره شدم که بابام یه نفس راحت بکشه و از دست جنگ و جدال منو اون از هوو بدتر خلاص بشه ... بدترش نکن
_سلام
فرشته است بعد از جر و بحث آن روز ندیده بودمش خجالت زده روسری را روی صورتم می کشم
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
○°●•○•°💢💢°○°●°○ #داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥فرار از جهنم🔥 #قسمت_چهاردهم : ✍خداح
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}🔥فرار از جهنم🔥
#قسمت_پانزدهم : ✍در برابر گذشته .
❤️با مشت زدم توی صورتش … .
آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم … هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم … توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ … .
.💜خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم … از پشت سر صدام زد … تو کجا رو داری که بری؟ … هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون … بین ما همیشه واسه تو جا هست … اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت … .
💙رفتم متل … دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه … این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن ….
گریه ام گرفت … دستخط حنیف بود … به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم … فردا زدم بیرون دنبال کار …
💚 هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده … بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم … رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود … .
💛یه اتاق هم اجاره کردم … هفته ای ۳۵ دلار … به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد … صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم … با ترس عجیبی بهم زل زده بود … یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم … .
❤️جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم … بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت … بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل … پیدا کردن شون سخت نبود … تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت … مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما … اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات ..
✍ادامه دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥فرار از جهنم🔥
#قسمت_شانزدهم : ✍سال نحس
.
❤️یه مهمونی کوچیک ترتیب داد … بساط مواد و شراب و … .
گفت: وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی … حال کن، امشب شب توئه … .
حس می کردم دارم خیانت می کنم … به کی؟ نمی دونستم … مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی …
💙دیگه آدم اون فضاها نبودم …
.یکی از اون دخترها دنبالم اومد … یه مرد جوون، این موقع شب، تنها … اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم … دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم … خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم … .
💚کی حرف پول زد؟ … امشب مهمون یکی دیگه ای …
دوباره اومد سمتم … برای چند لحظه بدجور دلم لرزید … هلش دادم عقب و گفتم: پس برو سراغ همون … و از مهمونی زدم بیرون … .
💜تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم … هنوز با خودم کنار نیومده بودم … وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت … تو بعد از ۹ سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی … ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و … .
💛حوصله اش رو نداشتم … عشق و حال، مال خودت … من واسه کار اینجام … پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم … .
با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام … و دوباره کار من اونجا شروع شد … .
❤️با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت … زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم … شراب و سیگار … کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد … حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود … هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد … ترس،
وحشت، اضطراب … زیاد با بقیه قاطی نمی شدم … توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم … کل ۳۶۵ روز یک سال … سال نحس
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹حکایت کریم سیاه 🌹
💠 بسم الله الرحمن الرحیم 💠
👌 آیة الله العظمی سید محمد کاظم طباطبایی یزدی _مشهور به صاحب عروه_ یک قطعه کفن برای خودشان خریده بودند.
🕌 در حرم امیرمؤمنان علیه السّلام همۀ قرآن را بر آن نوشته، سپس در حرم امام حسین(ع) زیارت عاشورا را با تربت بر اطراف آن نوشته بودند.
🚌 ایشان برای صله ارحام عازم یزد می شوند و در این سفر این کفن را با خودشان به یزد می برند. در شب اول ورودشان به یزد، در منزل یکی از دخترانشان استراحت می کنند.
حضرت سیدالشهداء(ع) به خواب ایشان آمده و می فرمایند:
⚰ یکی از دوستان ما فوت کرده و در مزار یزد منتظر کفن است. ما دوست داریم این کفن به او اهداء شود.
😳 ایشان بیدار می شود و می خوابد. دوبار دیگر این رؤیا تکرار می شود!
🛁 ایشان لباس پوشیده به قبرستان یزد می رود و می بیند شخصی به نام کریم سیاه فوت کرده، او را غسل داده، روی سنگ نهاده، منتظر کفن هستند...
👈 تا ایشان می رسد، می گویند: کفن را آوردند. مرحوم یزدی از آن ها می پرسد: شما کی هستید؟!
☝️ می گویند: همان آقایی که به شما امر فرموده کفن بیاورید، به ما نیز امر فرموده که برای تجهیز و دفن ایشان به این جا بیاییم.
🤔 مرحوم یزدی می پرسد: این شخص کیست؟
👌 می گویند: او شخصی به نام کریم سیاه است، یک فرد معمولی! ولی عاشق امام حسین(ع) بود.
😭 در هر کجا مجلسی به نام امام حسین(ع) برگزار می شد، او بدون هیچ تکلّفی حاضر می شد.
📚 منبع: جرعه ای از کرامات امام حسین علیه السلام،ص ۹۷
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روایتی از حضرت صادق (ع) نقل شده:
«هر کس نزد قبر مؤمنی هفت مرتبه سوره "إنّا أنزلنا" را بخواند، خداوند فرشتهای میفرستد که پیش قبر میت، خدا را عبادت کند. خداوند ثواب عبادت فرشته را برای میت و کسی که "إنّا أنزلنا" را خوانده مینویسد، تا زمانی که خداوند وی را به واسطه این عمل وارد بهشت کند. بعد از سوره حمد، هفت مرتبه "إنّ أنزلنا" و سوره های "قل أعوذ بربّ الفلق"، "قل أعوذ بربّ الناس"، "قل هو الله أحد" و "آیه الکرسی" را سه مرتبه بخواند».
✨دعای شب جمعه برای اموات
❤️از رسول خدا (ص) نقل کرده اند که فرمود: «هرگاه مؤمنى «آیه الکرسى» را بخواند و ثواب آن را هدیه اهل قبور کند خداوند ثواب آن را به اموات مؤمنین مى دهد. ولى براى کسى که «آیه الکرسى» را خوانده است مقام و مرتبه هفتاد پیامبر عطاء مى کند، و در مقابل هر حرفى از آیه الکرسى ملکى را مى گمارد که تا روز قیامت به نیابت از او خداوند را تسبیح و تقدیس کنند.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
•┈••✾یاحسین(ع)✾••┈•
تلفن را الکساندر گراهام بل اختراع کرد
اولین خط تلفن را به خانه معشوقه اش "آلساندرا لولیتا اوسوالدو "
وصل کرد. در هر تماس او را با نام کاملش میخواند.
گراهام بل مدتی بعد نام معشوقه اش را کوتاه کرد
"آله لول اس"!
و دفعات دیگر نیز کوتاهتر: الو.
از آن پس بل با گفتن "الو" تلفن جواب میداد.
بل به چند نقطه شهر خط تلفن کشید و انسان ها مانند بل موقع زنگ زدن تلفن "الو" میگفتند.
امروزه از هر نقطه دنیا صدای "الو" شنیده میشود اما بیشتر افراد ماجرای الو را یا نمیدانند و یا اصلاً کنجکاوی هم نمیکنند.
┅❅❈❅┅
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#ناراحتی_مرده_ای_که_بستگانش
#او_را_فراموش_کرده_بودند
یکی از اخیار گفت: شب جمعه ای بود در عالم خواب وضع و حالات برزخی امواتی که در قبرستان یزد دفن بوده اند را دیدم. هر میتی هدیه ای در دست دارد و سر حال و شادمان است. گاهی آن هدیه خوردنی بود و گاهی آشامیدنی و گاهی لباسهای مناسب. ولی یک نفر را افسرده دیدم، با دست خالی کناری ایستاده بود، به او گفتم تو کیستی؟ چرا افسرده ای؟ و آن ها کیانند که شادمانند.
گفت این ها امواتی اند که در قبرستان دفن هستند و بازماندگانی داشتند و برایشان در شب جمعه خیرات کردند ولی برای من کسی چیزی را نثار نکرد. من غریب هستم اهل یزد نیستم. از مشهد آمدم، چند سال قبل خودم و عیالم از این شهر عبور می کردیم در این شهر بیمار شدم و در اثر بیماری جان دادم. مسلمانان مرا در این زمین دفن کردند زن من با فلان آهنگر که در بازار آهنگری می کند ازدواج کرد، از آنجایی که من بچه دار نمی شدم او نیز مرا فراموش کرد.
از خواب بیدار شدم به سراغ همان آهنگر رفتم و از او پرسیدم شما زن مجددی گرفتی؟ آری، آدرس خانه ات را به ما می دهی گفت عیبی ندارد.
با نشانه بسوی آن خانه رفتم در زدم. خانم خانه دم در آمد به او گفتم: آیا قبل از این ازدواج شوهری هم داشتی، گفت: آری. تا اسم میت را بردم زن تعجب کرد، گفت تو او را از کجا می شناسی گفتم: او را در خواب دیدم بسیار نگران، با دست خالی افسرده در کناری ایستاده، او نشانی تو را به من داد و من آمده ام گله شوهر اولت را به تو برسانم.
زن گریه کرد و گفت: راست می گوید من او را فراموش کردم. گردن بند خود را در آورد و به من داد و گفت این را بفروش، هر خیری که صلاح دانستی برای شوهر بیچاره ام بکن. گردن بند را گرفتم، در بازار فروختم، چند نفر برهنه را پوشاندم و چند نفر گرسنه را سیر کردم بالاخره همه را برای او خرج کردم. هفته دیگر شب جمعه، او را در میان ارواح، دیدم که هدایا و تحفه ها در دست دارد و از همه بیشتر دارد.
تا مرا دید برایم دعا کرد و گفت: خدا جزای خیر به تو بدهد.
من میان ارواح سرافکنده و شرمگین بودم، همه هدایای شب جمعه داشتند. جز من بدبخت، ولی توسط تو امشب سرافراز گردیدم.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#فضیلت_شبهای_جمعه
☘امام محمد باقر عليه السلام :
خداوند متعال، هر شبِ جمعه، از آغاز شب تا پايان آن، از فراز عرش خويش ندا مىدهد: آيا بنده مؤمنى نيست كه تا پيش از سپيده دَم، مرا براى آخرت و دنيايش بخواند و من، پاسخش دهم؟
آيا بنده مؤمنى نيست كه تا پيش از سپيده دَم از گناهانش به درگاه من، توبه كند و من هم به سوى او بازگردم [و توبه اش را بپذيرم]❤️🍃
آ❤️يا بنده مؤمنى نيست كه من روزىاش را بر او تنگ كرده باشم و او تا پيش از سپيده دَم، افزايش در روزى اش را از من بخواهد و من بر روزى او بيفزايم و به آن گشايش دهم؟❤️🍃
🍃آيا بنده مؤمنِ زندانى و غم زدهاى نيست كه از من بخواهد از زندان آزاد و رهايش كنم؟
❤️آيا بنده مؤمنِ ستم ديدهاى نيست كه تا پيش از سپيده دَم از من بخواهد كه دادش را بستانم و من انتقام او را بگيرم و داد وى بستانم؟
و تا سپيده دَم، به اين ندا ادامه مىدهد. ❤️🍃
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
*🌺🍃بسم الله الرحمن الرحيم🌺🍃*
*🌼اللهم صل علي محمد و ال محمد و عجل فرجهم🌼*
*🌸سلام علیکم✋ به جمعه 11آبان خوشآمدی🌸*
*🌸🌱به یمن طلـ☀ـوعی تازه*
*☘آرزو میکنم*
*🌸🌱هرچه صفای دل*
*☘سلامت تن و روح ،* *لبخند ،رزق وروزی طیب*
*🌸🌱 ارامش ،آسایش عشق پاک و*
*☘اجابت دعاست*
*از آن*
*🌸🌱شمای مهربان باشد*
*صبحت بخیر*🙏🙏
*در کنار خانواده آدینه خوبی را با دعای اقایی که این روز متعلق به اوست وعنایت ذات باری تعالی داشته باشی"التماس دعا
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸امـام علـى عليهالسلام🌸
مردى نزد پيامبر صلي الله عليه و آله آمد و گفت:
به من كارى بياموز كه خداوند ، به سبب آن ، مرا دوست بدارد و مردم نيز دوستم بدارند، و خدا دارايى ام را فزون گرداند و تن درستم بدارد و عمرم را طولانى گرداند و مرا با تو محشور كند.
حضرت فرمود:
«اينها يى كه گفتى شش چيز است كه به شش چيز ، نياز دارد:
❶ اگر مى خواهى خدا تو را دوست بدارد ، از او بترس و تقوا داشته باش.
❷ اگر مى خواهى مردم دوستت بدارند ، به آنان نيكى كن و به آنچه دارند ، چشم مدوز.
❸ اگر مى خواهى خدا دارايى ات را فزونى بخشد ، زكات آن را بپرداز.
❹ اگر مى خواهى خدا بدنت را سالم بدارد ، صدقه بسيار بده.
❺ اگر مى خواهى خداوند عمرت را طولانى گرداند ، به خويشاوندانت رسيدگى كن ؛
❻ و اگر مى خواهى خداوند تو را با من محشور كند ، در پيشگاه خداى يگانه قهّار ، سجده طولانى كن.
📚📚 منابع
أعلام الدين ص 268
بحار الأنوار ج 85 ص 164 ح 12
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎 مرد ثروتمندی که زن و فرزند نداشت، به پایان زندگی اش رسیده بود.کاغذ و قلمی برداشت تا وصیت نامه ی خود را بنویسد. او نوشت:« تمام اموالم را برای خواهر می گذارم نه برای برادر زاده ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران.» اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل و ان را نقطه گذاری کند. پس تکلیف آن همه ثروت چه می شد؟ برادرزاده ی او تصمیم گرفت وصیت نامه را این گونه تغییر دهد: « تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادرزاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.» خواهر او که موافق نبود، آن را این گونه نقطه گذاری کرد: « تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم.نه برای برادرزاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.» خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد و ان را روش خودش نقطه گذاری کرد:« تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادرزاده ام؟ هرگز!به خیاط. هیچ برای فقیران.» پس از شنیدن این ماجرا، فقیران شهر همگی جمع شدن تا آنها هم نظر خود را اعلام کنند: « تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادرزاده ام؟ هرگز! به خیاط؟ هیچ! برای فقیران.»
نتیجه: به واقع زندگی نیز چنین است. خداوند نسخه ای از هستی و زندگی به ما می دهد که در آن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید با عملکرد و روش خودمان آن را نقطه گدذاری کنیم و بخوانیم. از زمان تولد تا مرگ، تمام نقطه گذاری ها دست ماست. به خاطر داشته باشیم که فارغ از هرگونه باور و تفکری به هستی و زندگی، از علامت تعجب تولد تا علامت سوال مرگ، همه چیز بستگی به روش نقطه گذاری ما دارد
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─═हई ईह═─
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_سی_و_چهارم
✍از زیر روسری لبخندش را می بینم . کنارم می نشیند و می گوید :
_جواب سلام واجبه ها ... باشه ! چطوری ؟ نبینم وارفته باشی ... حالا چرا صدا و سیما نداری ؟
خنده ام می گیرد . روسری را کنار می زند و از فاصله ی خیلی نزدیک به صورتم می گوید :
+ بی معرفتم بودی ما خبر نداشتیم ؟
_اعصابم خورد بود
+گذشته گذشت ...
_توام می گذری ؟
+دنیا گذرگاهه ! پاشو بگو ببینم چی شده
_از مشهد زنگ زدن
+خب؟
_بابام حالش خوب نیست بیمارستانه
+بلا دوره ایشالا .چی شده؟
_سابقه ی بیماری قلبی داره ، اما نمی دونم ایندفعه چی شده ...
+مگه زنگ نزدی؟!
_نه هنوز
+وای چه دل گنده ای دختر ! خب یه تماس بگیر با پدرت صحبت کن ازین آشفتگی راحت بشی
_می ترسم
+از چی؟
_اینکه جوابمو نده ، چند روزه ازش بی خبرم
+کار بدی کردی . ولی حتما جواب میدن ، الان میارم گوشی رو
مهربانی اش را که می بینم از رفتارهای تند خودم خجالت می کشم . گوشی را می گیرم و به شماره ی بابا زنگ می زنم . صدای الو گفتن افسانه که می پیچد مثل وحشت زده ها سریع قطع می کنم ...
دو دقیقه صبر می کنم و دوباره تماس می گیرم . این بار صدای ناخوش پدر توی گوشم پیچ و تاب می خورد
_پناه ؟
+سلام باباجون خوبی ؟
سکوت می کند و ادامه می دهم ...
_بابا ؟ چی شدی الهی من فدات شم ، چرا بیمارستان ؟ چرا حرف نمی زنی باهام ؟ بابا تو رو خدا یه چیزی بگو . خوبی ؟
+مهمه برات ؟
_معلومه که هست !مگه من جز شما کی رو دارم ؟
+از من می پرسی ؟
_بخدا که هیشکی می دونم کوتاهی کردم که چند روز از اوضاع احوالت بی خبر بودم ولی بخدا ...
+انقدر قسم نخور
_چشم ، قلبت چی شده بابا ؟
+داغش کردن ...
از عجز صدایش گریه ام می گیرد .
_بابا ...
+چرا افسانه برداشت حرف نزدی ؟ هزار کیلومتر دور شدی باز آتیشت خاموش نمیشه ؟ حتما باید خبر می رسید بابات مرده که تو رودروایسی یه زنگی بزنی ؟
_دعوام نکن باباجون ...
+دعوات نکردم که شدی این ، نترس اگه بازم دوری و به قول خودت آزادی می خوای دیگه آخراشه ، قلب بابات به پت پت افتاده برو خوش باش
همین که گوشی را قطع می کند ، انگار از چندطبقه پرتم می کنند پایین دلم می ریزد . باور نمی کنم اینهمه خلق تنگش را
او که هیچ وقت حتی طاقت گریه ام را نداشت ، اینهمه غضب و اخم چرا !؟
مثل اسفند روی آتش شده ام . باید بفهمم که چه شده شماره ی خانه را می گیرم ، پوریا جواب می دهد .
_ بله ؟
+سلام
_سلام آبجی پناه خوبی ؟
+هیچ معلوم هست اونجا چه خبره پوریا
_کجا؟
+بابا چرا قلبش گرفته ؟ باز با مامانت دعواش شده آره؟
_نمی دونم ... یعنی ...
+من از همه چی باخبرم . بیخود پلیس بازی درنیار
امیدوارم یک دستی ام بگیرد ...
_پس چرا می پرسی ؟
+چون می خوام تو برام بگی
_چی رو ؟ اینکه بهزاد اومده تهران و تو رو با اون پسره دیده ؟
انقدر شوکه می شوم که حس می کنم دنیا دور سرم چرخ می خورد .
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
🍃🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_سی_و_پنجـم
✍_چی میگی پوریا ؟
+مگه نگفتی خودت باخبری ...
_بهزاد کدوم گوری بوده ؟
+تهران کار داشت .با بابا حرف زده بوده ، اومد آدرس دانشگاهتو گرفت قرار شد بیاد ببینه اوضاعت خوبه یا نه
_بیخود کرد اون بی دست و پا رو چه به مفتش من شدن ؟
+آبجی ،اینایی که می گفت راست بود
مستاصل تر از این نبوده ام در اتاق را می بندم و تکیه می دهم می پرسم
_چیا گفت ؟
+گفت گفت تو رو با یه پسره دیده بعد کلاست
_خب ؟
+گفت باهاش رفتی کافی شاپ ، گفت دو بار تو ماشین همون بودی بگو بخند می کردی ...
لبم را گاز می گیرم ، پوریا انگار جان می کند و حرف می زند مثلا که نه ، حتما غیرتی شده !
+بخدا من باروم نشد ، مامان افسانه دعواش کرد گفت حتما اشتباه دیدی یا همکلاسیش بوده
_هه مطمئنی مامان افسانت پیاز داغشو زیاد نکرده ؟!
+آره ، اصلا با بابا سر همین دعواش شد گفت چرا واسه دختری که خودش سایه بالا سر داره ، پدر و برادر داره یکی دیگه رو علم و بیرق می کنی و می فرستی خبر بگیره ازش
نیشخند می زنم افسانه و این حرفها !
_بابا چی گفت ؟
+گفت بهزاد صاف و سادست ، من بهش اعتماد دارم تازه نمی خوام بفرستمش آمار دخترمو بگیره ! داره میره تهرون پی کارش خب یه احوالی هم از دخترخاله ش می پرسه
_اولا که من دخترخالش نیستم چون اصلا مامان خدابیامرزم خواهر نداشت و مامان تو هیچ نسبتی جز زن بابایی باهام نداره دوما پسرخالت غلط کرد اومد فضولی و خبرچینی ، یه تار مو از سر بابا کم بشه من می دونم و اونو دروغاش ! بهش بگو پناه پیغام داده یه آشی برات بپزم که وجب وجب روغن داشته باشه ...
گوشی را قطع می کنم و نفس حبس شده ام را بیرون می فرستم یعنی من را با کیان دیده بوده ؟ چقدر سرک کشیده و تا کجاها که دنبالم نیامده!
لعنتی همیشه خرمگس معرکه بوده و هست ...
تازه می فهمم کنایه های پدر را در مورد آزادی و دوری ووای بر من ! دلم سیر و سرکه می شود هم برای حال خرابش و هم از ترس چیزهایی که به گوشش رسیده و هم از هول و ولای چیزهایی که ممکن است پیش بیاید !
بی صبر بالا رفتن و فکر کردن به بدبختی های تازه از راه رسیده ام هستم . سرسری با فرشته و حاج خانوم خداحافظی می کنم. فرشته قبل از بیرون رفتن کتابی به دستم می دهد و می گوید
"جواب خیلی از سوالای اون روزت توش هست ، بخون آرومت می کنه "
می گیرم و تشکر می کنم . کتاب را پرت می کنم گوشه ی اتاق ،گوشی ام را به شارژ می زنم و خودم چنبره می زنم روی مبل دلم می خواست الان بیمارستان بودم .
یاد صحبت های پوریا که می افتم خنده ام می گیرد . افسانه و حامی من شدن ؟! دایه ی بهتر از مادر شده و برای من آدم فرستاده ...
بهزاد کی و کجا بود که من ندیدمش؟! هرچه بیشتر به عمق داستان فکر می کنم حالم بد و بدتر می شود ...
پناه می برم به موبایلم . همین که روشنش می کنم چند پیام می رسد ، یکی از لاله هست و دوتا از طرف پارسا . حتی در این شرایط هم دیدن اسمش خوشحالم می کند ! با ذوق پیام را باز می کنم و از دیدن شعری که انگار دقیقا حرف دل خودم هست کپ می کنم
"ای کاش کسی باشدو کابوس که دیدی
در گوش تو آرام بگوید خبری نیست"
چه کسی بهتر از او برای درددل کردن و کسب تکلیف ؟!
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🍃🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#شهیدی_که_روی_هوا_راه_میرفت❗️
#شهید_احمد_علی_نیری
#عارفانه
🍃شهید احمدعلی #نیری یکی از شاگردان خاص مرحوم آیت الله حق شناس بود ؛ وقتی مردم دیدند که آیت الله حق شناس در مراسم ترحیم این شهید بزگوار حضور یافت و ابعادی از شخصیت او را برای مردم بیان کرد ، تازه فهمیدند که چه گوهری از دست رفته است!
☘مرحوم آیت الله حق شناس درباره شهید نیری گفت: " #در_این_تهران_بگردید. ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می شود یا نه؟"
در بخشی از کتاب #عارفانه نوشته شده است: آیت الله حق شناس ، در مجلس ختم این شهید با آهی از حسرت که در فراق احمد بود ، بیان داشتند: رفقا! آیت الله بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمی دانم این #جوان چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟!"
🍀سپس در همان شب در منزل این شهید بزرگوار روبه برادرش اظهار داشتند: "من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم. به جز بنده وخادم مسجد ، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت. به محض اینکه در را باز کردم ، دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. دیدم که یک جوانی در حال سجده است. #اما_نه_روی_زمین ! بلکه #بین_زمین_و_آسمان_مشغول_تسبیح حضرت حق است. جلوتر که رفتم دیدم #احمد_آقا است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت #تا_زنده ام به کسی حرفی نزنید...."
📚کتاب عارفانه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662