داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
○°●•○•°💢💢°○°●°○ #داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥فرار از جهنم🔥 #قسمت_چهاردهم : ✍خداح
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}🔥فرار از جهنم🔥
#قسمت_پانزدهم : ✍در برابر گذشته .
❤️با مشت زدم توی صورتش … .
آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم … هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم … توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ … .
.💜خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم … از پشت سر صدام زد … تو کجا رو داری که بری؟ … هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون … بین ما همیشه واسه تو جا هست … اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت … .
💙رفتم متل … دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه … این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن ….
گریه ام گرفت … دستخط حنیف بود … به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم … فردا زدم بیرون دنبال کار …
💚 هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده … بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم … رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود … .
💛یه اتاق هم اجاره کردم … هفته ای ۳۵ دلار … به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد … صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم … با ترس عجیبی بهم زل زده بود … یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم … .
❤️جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم … بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت … بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل … پیدا کردن شون سخت نبود … تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت … مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما … اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات ..
✍ادامه دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥فرار از جهنم🔥
#قسمت_شانزدهم : ✍سال نحس
.
❤️یه مهمونی کوچیک ترتیب داد … بساط مواد و شراب و … .
گفت: وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی … حال کن، امشب شب توئه … .
حس می کردم دارم خیانت می کنم … به کی؟ نمی دونستم … مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی …
💙دیگه آدم اون فضاها نبودم …
.یکی از اون دخترها دنبالم اومد … یه مرد جوون، این موقع شب، تنها … اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم … دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم … خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم … .
💚کی حرف پول زد؟ … امشب مهمون یکی دیگه ای …
دوباره اومد سمتم … برای چند لحظه بدجور دلم لرزید … هلش دادم عقب و گفتم: پس برو سراغ همون … و از مهمونی زدم بیرون … .
💜تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم … هنوز با خودم کنار نیومده بودم … وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت … تو بعد از ۹ سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی … ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و … .
💛حوصله اش رو نداشتم … عشق و حال، مال خودت … من واسه کار اینجام … پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم … .
با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام … و دوباره کار من اونجا شروع شد … .
❤️با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت … زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم … شراب و سیگار … کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد … حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود … هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد … ترس،
وحشت، اضطراب … زیاد با بقیه قاطی نمی شدم … توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم … کل ۳۶۵ روز یک سال … سال نحس
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹حکایت کریم سیاه 🌹
💠 بسم الله الرحمن الرحیم 💠
👌 آیة الله العظمی سید محمد کاظم طباطبایی یزدی _مشهور به صاحب عروه_ یک قطعه کفن برای خودشان خریده بودند.
🕌 در حرم امیرمؤمنان علیه السّلام همۀ قرآن را بر آن نوشته، سپس در حرم امام حسین(ع) زیارت عاشورا را با تربت بر اطراف آن نوشته بودند.
🚌 ایشان برای صله ارحام عازم یزد می شوند و در این سفر این کفن را با خودشان به یزد می برند. در شب اول ورودشان به یزد، در منزل یکی از دخترانشان استراحت می کنند.
حضرت سیدالشهداء(ع) به خواب ایشان آمده و می فرمایند:
⚰ یکی از دوستان ما فوت کرده و در مزار یزد منتظر کفن است. ما دوست داریم این کفن به او اهداء شود.
😳 ایشان بیدار می شود و می خوابد. دوبار دیگر این رؤیا تکرار می شود!
🛁 ایشان لباس پوشیده به قبرستان یزد می رود و می بیند شخصی به نام کریم سیاه فوت کرده، او را غسل داده، روی سنگ نهاده، منتظر کفن هستند...
👈 تا ایشان می رسد، می گویند: کفن را آوردند. مرحوم یزدی از آن ها می پرسد: شما کی هستید؟!
☝️ می گویند: همان آقایی که به شما امر فرموده کفن بیاورید، به ما نیز امر فرموده که برای تجهیز و دفن ایشان به این جا بیاییم.
🤔 مرحوم یزدی می پرسد: این شخص کیست؟
👌 می گویند: او شخصی به نام کریم سیاه است، یک فرد معمولی! ولی عاشق امام حسین(ع) بود.
😭 در هر کجا مجلسی به نام امام حسین(ع) برگزار می شد، او بدون هیچ تکلّفی حاضر می شد.
📚 منبع: جرعه ای از کرامات امام حسین علیه السلام،ص ۹۷
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روایتی از حضرت صادق (ع) نقل شده:
«هر کس نزد قبر مؤمنی هفت مرتبه سوره "إنّا أنزلنا" را بخواند، خداوند فرشتهای میفرستد که پیش قبر میت، خدا را عبادت کند. خداوند ثواب عبادت فرشته را برای میت و کسی که "إنّا أنزلنا" را خوانده مینویسد، تا زمانی که خداوند وی را به واسطه این عمل وارد بهشت کند. بعد از سوره حمد، هفت مرتبه "إنّ أنزلنا" و سوره های "قل أعوذ بربّ الفلق"، "قل أعوذ بربّ الناس"، "قل هو الله أحد" و "آیه الکرسی" را سه مرتبه بخواند».
✨دعای شب جمعه برای اموات
❤️از رسول خدا (ص) نقل کرده اند که فرمود: «هرگاه مؤمنى «آیه الکرسى» را بخواند و ثواب آن را هدیه اهل قبور کند خداوند ثواب آن را به اموات مؤمنین مى دهد. ولى براى کسى که «آیه الکرسى» را خوانده است مقام و مرتبه هفتاد پیامبر عطاء مى کند، و در مقابل هر حرفى از آیه الکرسى ملکى را مى گمارد که تا روز قیامت به نیابت از او خداوند را تسبیح و تقدیس کنند.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
•┈••✾یاحسین(ع)✾••┈•
تلفن را الکساندر گراهام بل اختراع کرد
اولین خط تلفن را به خانه معشوقه اش "آلساندرا لولیتا اوسوالدو "
وصل کرد. در هر تماس او را با نام کاملش میخواند.
گراهام بل مدتی بعد نام معشوقه اش را کوتاه کرد
"آله لول اس"!
و دفعات دیگر نیز کوتاهتر: الو.
از آن پس بل با گفتن "الو" تلفن جواب میداد.
بل به چند نقطه شهر خط تلفن کشید و انسان ها مانند بل موقع زنگ زدن تلفن "الو" میگفتند.
امروزه از هر نقطه دنیا صدای "الو" شنیده میشود اما بیشتر افراد ماجرای الو را یا نمیدانند و یا اصلاً کنجکاوی هم نمیکنند.
┅❅❈❅┅
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#ناراحتی_مرده_ای_که_بستگانش
#او_را_فراموش_کرده_بودند
یکی از اخیار گفت: شب جمعه ای بود در عالم خواب وضع و حالات برزخی امواتی که در قبرستان یزد دفن بوده اند را دیدم. هر میتی هدیه ای در دست دارد و سر حال و شادمان است. گاهی آن هدیه خوردنی بود و گاهی آشامیدنی و گاهی لباسهای مناسب. ولی یک نفر را افسرده دیدم، با دست خالی کناری ایستاده بود، به او گفتم تو کیستی؟ چرا افسرده ای؟ و آن ها کیانند که شادمانند.
گفت این ها امواتی اند که در قبرستان دفن هستند و بازماندگانی داشتند و برایشان در شب جمعه خیرات کردند ولی برای من کسی چیزی را نثار نکرد. من غریب هستم اهل یزد نیستم. از مشهد آمدم، چند سال قبل خودم و عیالم از این شهر عبور می کردیم در این شهر بیمار شدم و در اثر بیماری جان دادم. مسلمانان مرا در این زمین دفن کردند زن من با فلان آهنگر که در بازار آهنگری می کند ازدواج کرد، از آنجایی که من بچه دار نمی شدم او نیز مرا فراموش کرد.
از خواب بیدار شدم به سراغ همان آهنگر رفتم و از او پرسیدم شما زن مجددی گرفتی؟ آری، آدرس خانه ات را به ما می دهی گفت عیبی ندارد.
با نشانه بسوی آن خانه رفتم در زدم. خانم خانه دم در آمد به او گفتم: آیا قبل از این ازدواج شوهری هم داشتی، گفت: آری. تا اسم میت را بردم زن تعجب کرد، گفت تو او را از کجا می شناسی گفتم: او را در خواب دیدم بسیار نگران، با دست خالی افسرده در کناری ایستاده، او نشانی تو را به من داد و من آمده ام گله شوهر اولت را به تو برسانم.
زن گریه کرد و گفت: راست می گوید من او را فراموش کردم. گردن بند خود را در آورد و به من داد و گفت این را بفروش، هر خیری که صلاح دانستی برای شوهر بیچاره ام بکن. گردن بند را گرفتم، در بازار فروختم، چند نفر برهنه را پوشاندم و چند نفر گرسنه را سیر کردم بالاخره همه را برای او خرج کردم. هفته دیگر شب جمعه، او را در میان ارواح، دیدم که هدایا و تحفه ها در دست دارد و از همه بیشتر دارد.
تا مرا دید برایم دعا کرد و گفت: خدا جزای خیر به تو بدهد.
من میان ارواح سرافکنده و شرمگین بودم، همه هدایای شب جمعه داشتند. جز من بدبخت، ولی توسط تو امشب سرافراز گردیدم.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#فضیلت_شبهای_جمعه
☘امام محمد باقر عليه السلام :
خداوند متعال، هر شبِ جمعه، از آغاز شب تا پايان آن، از فراز عرش خويش ندا مىدهد: آيا بنده مؤمنى نيست كه تا پيش از سپيده دَم، مرا براى آخرت و دنيايش بخواند و من، پاسخش دهم؟
آيا بنده مؤمنى نيست كه تا پيش از سپيده دَم از گناهانش به درگاه من، توبه كند و من هم به سوى او بازگردم [و توبه اش را بپذيرم]❤️🍃
آ❤️يا بنده مؤمنى نيست كه من روزىاش را بر او تنگ كرده باشم و او تا پيش از سپيده دَم، افزايش در روزى اش را از من بخواهد و من بر روزى او بيفزايم و به آن گشايش دهم؟❤️🍃
🍃آيا بنده مؤمنِ زندانى و غم زدهاى نيست كه از من بخواهد از زندان آزاد و رهايش كنم؟
❤️آيا بنده مؤمنِ ستم ديدهاى نيست كه تا پيش از سپيده دَم از من بخواهد كه دادش را بستانم و من انتقام او را بگيرم و داد وى بستانم؟
و تا سپيده دَم، به اين ندا ادامه مىدهد. ❤️🍃
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
*🌺🍃بسم الله الرحمن الرحيم🌺🍃*
*🌼اللهم صل علي محمد و ال محمد و عجل فرجهم🌼*
*🌸سلام علیکم✋ به جمعه 11آبان خوشآمدی🌸*
*🌸🌱به یمن طلـ☀ـوعی تازه*
*☘آرزو میکنم*
*🌸🌱هرچه صفای دل*
*☘سلامت تن و روح ،* *لبخند ،رزق وروزی طیب*
*🌸🌱 ارامش ،آسایش عشق پاک و*
*☘اجابت دعاست*
*از آن*
*🌸🌱شمای مهربان باشد*
*صبحت بخیر*🙏🙏
*در کنار خانواده آدینه خوبی را با دعای اقایی که این روز متعلق به اوست وعنایت ذات باری تعالی داشته باشی"التماس دعا
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸امـام علـى عليهالسلام🌸
مردى نزد پيامبر صلي الله عليه و آله آمد و گفت:
به من كارى بياموز كه خداوند ، به سبب آن ، مرا دوست بدارد و مردم نيز دوستم بدارند، و خدا دارايى ام را فزون گرداند و تن درستم بدارد و عمرم را طولانى گرداند و مرا با تو محشور كند.
حضرت فرمود:
«اينها يى كه گفتى شش چيز است كه به شش چيز ، نياز دارد:
❶ اگر مى خواهى خدا تو را دوست بدارد ، از او بترس و تقوا داشته باش.
❷ اگر مى خواهى مردم دوستت بدارند ، به آنان نيكى كن و به آنچه دارند ، چشم مدوز.
❸ اگر مى خواهى خدا دارايى ات را فزونى بخشد ، زكات آن را بپرداز.
❹ اگر مى خواهى خدا بدنت را سالم بدارد ، صدقه بسيار بده.
❺ اگر مى خواهى خداوند عمرت را طولانى گرداند ، به خويشاوندانت رسيدگى كن ؛
❻ و اگر مى خواهى خداوند تو را با من محشور كند ، در پيشگاه خداى يگانه قهّار ، سجده طولانى كن.
📚📚 منابع
أعلام الدين ص 268
بحار الأنوار ج 85 ص 164 ح 12
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎 مرد ثروتمندی که زن و فرزند نداشت، به پایان زندگی اش رسیده بود.کاغذ و قلمی برداشت تا وصیت نامه ی خود را بنویسد. او نوشت:« تمام اموالم را برای خواهر می گذارم نه برای برادر زاده ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران.» اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل و ان را نقطه گذاری کند. پس تکلیف آن همه ثروت چه می شد؟ برادرزاده ی او تصمیم گرفت وصیت نامه را این گونه تغییر دهد: « تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادرزاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.» خواهر او که موافق نبود، آن را این گونه نقطه گذاری کرد: « تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم.نه برای برادرزاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.» خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد و ان را روش خودش نقطه گذاری کرد:« تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادرزاده ام؟ هرگز!به خیاط. هیچ برای فقیران.» پس از شنیدن این ماجرا، فقیران شهر همگی جمع شدن تا آنها هم نظر خود را اعلام کنند: « تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادرزاده ام؟ هرگز! به خیاط؟ هیچ! برای فقیران.»
نتیجه: به واقع زندگی نیز چنین است. خداوند نسخه ای از هستی و زندگی به ما می دهد که در آن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید با عملکرد و روش خودمان آن را نقطه گدذاری کنیم و بخوانیم. از زمان تولد تا مرگ، تمام نقطه گذاری ها دست ماست. به خاطر داشته باشیم که فارغ از هرگونه باور و تفکری به هستی و زندگی، از علامت تعجب تولد تا علامت سوال مرگ، همه چیز بستگی به روش نقطه گذاری ما دارد
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─═हई ईह═─
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_سی_و_چهارم
✍از زیر روسری لبخندش را می بینم . کنارم می نشیند و می گوید :
_جواب سلام واجبه ها ... باشه ! چطوری ؟ نبینم وارفته باشی ... حالا چرا صدا و سیما نداری ؟
خنده ام می گیرد . روسری را کنار می زند و از فاصله ی خیلی نزدیک به صورتم می گوید :
+ بی معرفتم بودی ما خبر نداشتیم ؟
_اعصابم خورد بود
+گذشته گذشت ...
_توام می گذری ؟
+دنیا گذرگاهه ! پاشو بگو ببینم چی شده
_از مشهد زنگ زدن
+خب؟
_بابام حالش خوب نیست بیمارستانه
+بلا دوره ایشالا .چی شده؟
_سابقه ی بیماری قلبی داره ، اما نمی دونم ایندفعه چی شده ...
+مگه زنگ نزدی؟!
_نه هنوز
+وای چه دل گنده ای دختر ! خب یه تماس بگیر با پدرت صحبت کن ازین آشفتگی راحت بشی
_می ترسم
+از چی؟
_اینکه جوابمو نده ، چند روزه ازش بی خبرم
+کار بدی کردی . ولی حتما جواب میدن ، الان میارم گوشی رو
مهربانی اش را که می بینم از رفتارهای تند خودم خجالت می کشم . گوشی را می گیرم و به شماره ی بابا زنگ می زنم . صدای الو گفتن افسانه که می پیچد مثل وحشت زده ها سریع قطع می کنم ...
دو دقیقه صبر می کنم و دوباره تماس می گیرم . این بار صدای ناخوش پدر توی گوشم پیچ و تاب می خورد
_پناه ؟
+سلام باباجون خوبی ؟
سکوت می کند و ادامه می دهم ...
_بابا ؟ چی شدی الهی من فدات شم ، چرا بیمارستان ؟ چرا حرف نمی زنی باهام ؟ بابا تو رو خدا یه چیزی بگو . خوبی ؟
+مهمه برات ؟
_معلومه که هست !مگه من جز شما کی رو دارم ؟
+از من می پرسی ؟
_بخدا که هیشکی می دونم کوتاهی کردم که چند روز از اوضاع احوالت بی خبر بودم ولی بخدا ...
+انقدر قسم نخور
_چشم ، قلبت چی شده بابا ؟
+داغش کردن ...
از عجز صدایش گریه ام می گیرد .
_بابا ...
+چرا افسانه برداشت حرف نزدی ؟ هزار کیلومتر دور شدی باز آتیشت خاموش نمیشه ؟ حتما باید خبر می رسید بابات مرده که تو رودروایسی یه زنگی بزنی ؟
_دعوام نکن باباجون ...
+دعوات نکردم که شدی این ، نترس اگه بازم دوری و به قول خودت آزادی می خوای دیگه آخراشه ، قلب بابات به پت پت افتاده برو خوش باش
همین که گوشی را قطع می کند ، انگار از چندطبقه پرتم می کنند پایین دلم می ریزد . باور نمی کنم اینهمه خلق تنگش را
او که هیچ وقت حتی طاقت گریه ام را نداشت ، اینهمه غضب و اخم چرا !؟
مثل اسفند روی آتش شده ام . باید بفهمم که چه شده شماره ی خانه را می گیرم ، پوریا جواب می دهد .
_ بله ؟
+سلام
_سلام آبجی پناه خوبی ؟
+هیچ معلوم هست اونجا چه خبره پوریا
_کجا؟
+بابا چرا قلبش گرفته ؟ باز با مامانت دعواش شده آره؟
_نمی دونم ... یعنی ...
+من از همه چی باخبرم . بیخود پلیس بازی درنیار
امیدوارم یک دستی ام بگیرد ...
_پس چرا می پرسی ؟
+چون می خوام تو برام بگی
_چی رو ؟ اینکه بهزاد اومده تهران و تو رو با اون پسره دیده ؟
انقدر شوکه می شوم که حس می کنم دنیا دور سرم چرخ می خورد .
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
🍃🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_سی_و_پنجـم
✍_چی میگی پوریا ؟
+مگه نگفتی خودت باخبری ...
_بهزاد کدوم گوری بوده ؟
+تهران کار داشت .با بابا حرف زده بوده ، اومد آدرس دانشگاهتو گرفت قرار شد بیاد ببینه اوضاعت خوبه یا نه
_بیخود کرد اون بی دست و پا رو چه به مفتش من شدن ؟
+آبجی ،اینایی که می گفت راست بود
مستاصل تر از این نبوده ام در اتاق را می بندم و تکیه می دهم می پرسم
_چیا گفت ؟
+گفت گفت تو رو با یه پسره دیده بعد کلاست
_خب ؟
+گفت باهاش رفتی کافی شاپ ، گفت دو بار تو ماشین همون بودی بگو بخند می کردی ...
لبم را گاز می گیرم ، پوریا انگار جان می کند و حرف می زند مثلا که نه ، حتما غیرتی شده !
+بخدا من باروم نشد ، مامان افسانه دعواش کرد گفت حتما اشتباه دیدی یا همکلاسیش بوده
_هه مطمئنی مامان افسانت پیاز داغشو زیاد نکرده ؟!
+آره ، اصلا با بابا سر همین دعواش شد گفت چرا واسه دختری که خودش سایه بالا سر داره ، پدر و برادر داره یکی دیگه رو علم و بیرق می کنی و می فرستی خبر بگیره ازش
نیشخند می زنم افسانه و این حرفها !
_بابا چی گفت ؟
+گفت بهزاد صاف و سادست ، من بهش اعتماد دارم تازه نمی خوام بفرستمش آمار دخترمو بگیره ! داره میره تهرون پی کارش خب یه احوالی هم از دخترخاله ش می پرسه
_اولا که من دخترخالش نیستم چون اصلا مامان خدابیامرزم خواهر نداشت و مامان تو هیچ نسبتی جز زن بابایی باهام نداره دوما پسرخالت غلط کرد اومد فضولی و خبرچینی ، یه تار مو از سر بابا کم بشه من می دونم و اونو دروغاش ! بهش بگو پناه پیغام داده یه آشی برات بپزم که وجب وجب روغن داشته باشه ...
گوشی را قطع می کنم و نفس حبس شده ام را بیرون می فرستم یعنی من را با کیان دیده بوده ؟ چقدر سرک کشیده و تا کجاها که دنبالم نیامده!
لعنتی همیشه خرمگس معرکه بوده و هست ...
تازه می فهمم کنایه های پدر را در مورد آزادی و دوری ووای بر من ! دلم سیر و سرکه می شود هم برای حال خرابش و هم از ترس چیزهایی که به گوشش رسیده و هم از هول و ولای چیزهایی که ممکن است پیش بیاید !
بی صبر بالا رفتن و فکر کردن به بدبختی های تازه از راه رسیده ام هستم . سرسری با فرشته و حاج خانوم خداحافظی می کنم. فرشته قبل از بیرون رفتن کتابی به دستم می دهد و می گوید
"جواب خیلی از سوالای اون روزت توش هست ، بخون آرومت می کنه "
می گیرم و تشکر می کنم . کتاب را پرت می کنم گوشه ی اتاق ،گوشی ام را به شارژ می زنم و خودم چنبره می زنم روی مبل دلم می خواست الان بیمارستان بودم .
یاد صحبت های پوریا که می افتم خنده ام می گیرد . افسانه و حامی من شدن ؟! دایه ی بهتر از مادر شده و برای من آدم فرستاده ...
بهزاد کی و کجا بود که من ندیدمش؟! هرچه بیشتر به عمق داستان فکر می کنم حالم بد و بدتر می شود ...
پناه می برم به موبایلم . همین که روشنش می کنم چند پیام می رسد ، یکی از لاله هست و دوتا از طرف پارسا . حتی در این شرایط هم دیدن اسمش خوشحالم می کند ! با ذوق پیام را باز می کنم و از دیدن شعری که انگار دقیقا حرف دل خودم هست کپ می کنم
"ای کاش کسی باشدو کابوس که دیدی
در گوش تو آرام بگوید خبری نیست"
چه کسی بهتر از او برای درددل کردن و کسب تکلیف ؟!
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🍃🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#شهیدی_که_روی_هوا_راه_میرفت❗️
#شهید_احمد_علی_نیری
#عارفانه
🍃شهید احمدعلی #نیری یکی از شاگردان خاص مرحوم آیت الله حق شناس بود ؛ وقتی مردم دیدند که آیت الله حق شناس در مراسم ترحیم این شهید بزگوار حضور یافت و ابعادی از شخصیت او را برای مردم بیان کرد ، تازه فهمیدند که چه گوهری از دست رفته است!
☘مرحوم آیت الله حق شناس درباره شهید نیری گفت: " #در_این_تهران_بگردید. ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می شود یا نه؟"
در بخشی از کتاب #عارفانه نوشته شده است: آیت الله حق شناس ، در مجلس ختم این شهید با آهی از حسرت که در فراق احمد بود ، بیان داشتند: رفقا! آیت الله بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمی دانم این #جوان چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟!"
🍀سپس در همان شب در منزل این شهید بزرگوار روبه برادرش اظهار داشتند: "من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم. به جز بنده وخادم مسجد ، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت. به محض اینکه در را باز کردم ، دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. دیدم که یک جوانی در حال سجده است. #اما_نه_روی_زمین ! بلکه #بین_زمین_و_آسمان_مشغول_تسبیح حضرت حق است. جلوتر که رفتم دیدم #احمد_آقا است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت #تا_زنده ام به کسی حرفی نزنید...."
📚کتاب عارفانه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍️جبرئيل در زندان نزد حضرت #يوسف
آمد و گفت: ای يوسف چه كسی تو را
زيباترين مردم قرار داد؟ فرمود: پروردگار.
🔸 گفت: چه كسی تو را نزد پدر محبوبترين
فرزندان قرار داد؟ فرمود: خدايم.
🔹 گفت: چه كسی كاروان را به سوی چاه كشانيد؟
فرمود: خداي من.
🔸 گفت: چه كسی سنگی كه اهل كاروان
در چاه انداختند از تو باز داشت؟
فرمود: خدا
🔹 گفت: چه كسی از چاه تو را نجات داد ؟
فرمود: خدايم.
🔸 گفت: چه كسی تو را از كيد زنان نگه داشت.
فرمود: خدايم.
💢 گفت اينک #خداوند می فرمايد :
چه چيز ترا بر آن داشت كه به غير من نياز
خود را باز گوئی، پس هفت سال در ميان
زندان بمان (به جرم اينكه به ساقی سلطان
اعتماد كردی و گفتی: مرا نزد سلطان
ياد كن )
🔺 يوسف آن قدر در زندان ناله و #گريه
كرد كه اهل زندان به تنگ آمدند، بنا شد
يک روز گريه كند و يک روز آرام بگيرد.
📚 نمونه معارف ج3 ص ۲۸۰/ لئالی
الاخبار ص ۹۲
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸
در زمان پیامبر(ص) جوانی بود او را علقمه می گفتند، او بیمار شد، چون به دم مرگ رسید رسول خدا - ص - به مسلمانان از جمله عمار فرمود:
بروید و کلمه شهادتین را به وی تلقین کنید. آنها رفتند و هر چه کردند نتوانست بگوید، حضرت را خبر کردند، فرمود: مادر او را بیاورید، چون مادرش حاضر شد.
پیامبر (ص) فرمود: میان تو و علقمه چگونه است؟ عرض کرد: یا رسول الله! از وی رنجیده ام. حضرت رو به اصحاب نمود و فرمود: زبان علقمه از خشم مادرش در بند است اگر بی شهادت از دنیا برود.
آنگاه حضرت محمد(ص) به بلال فرمود: برو و هیزم و هیمه بسیار بیاور تا علقمه را بسوزانیم! پیرزن فریاد برآورد که یا رسول الله تا به این حد راضی نیستم، هر چند از وی رنجیده ام، آخر او پاره تن من است.
حضرت فرمود: به آن خدایی که مرابه راستی به سوی خلق فرستاد، اگر تو از وی راضی نشوی نماز و روزه و طاعات او قبول درگه حق تعالی واقع نمی شود و او را به آتش می سوزانند، آن زن عرض کرد یا رسول الله گواه باش که از او راضی شدم و او را حلال کردم.
حضرت به بلال فرمود: ببین حال علقمه چطوراست، بلال چون به در خانه رسید آواز علقمه را شنید که شهادتین می گفت و وفات نمود.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌳🌺🌳🌺🌳🌺🌳🌺🌳
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_هفتاد_و_یکم
❈◉🍁🌹
مامان ـ چرا مگه چی شده؟
بگو زینب چی گفت ؟؟
هیچی قراره همین روزا براش خاستگار بیاد ...😔😔
مامانـ مبارکه اینکه خبر خوبیه گریه نداره که😊😊
مامان گریه ام بخاطر این نیست😢😢
پس بخاطر چیه؟؟!!
فرزانه یه دقیقه این پیازا رو بزار کنار
درست و حسابی حرف بزن ...
نگاه کردم به صورت مامان و گفتم :
مامان خاستگار زینب محسنه ... میفهمی محسن پسر عموم 😔😔
مامان ـ واااا 😳 یعنی چی ؟!!
پس حرفای اون روز محسن که میگفت قراره دوباره بیاد....
اره مامان خودش بهم گفته بود ...منم چقدر ساده و زود باورم با خودم میگفتم اینجوری بچم دیگه بدونه بابا بزرگ نمیشه ...
از طرفیم اینطوری به وصیت شوهرمم عمل میکنم ... اما نمیدونستم این وسط فقط خودمو خارو خفیف میکنم
اشکال نداره دخترم ناراحت نباش
اتفاقیه که افتاده جونت سلامت
مگه مامانت مرده ... خودم کمکت میکنم تا بچه ات و بزرگ کنی
الکی خودتو آزار نده...
برو صورتتو بشور بیا یه چایی می یزم با کیک بخوریمـ....باشه مامان
شب با مامان رفتیم حرم
بعداز نماز رفتیم زیارت کردیم و تو حیاط سقاخونه نشستیم...
دلم خیلی پربود چشامو به ایوون طلا دوختم و تو دلم با امام رضا ع دردو دل میکردم....
اقاجان میگن شما غریب الغربایی
هوای غریبا رو داری اقا میشه یه نظری هم به من کنی😭😭😭
اقاجون منم تنها و غریبم...اقاکمکم کن از پس مشکلاتم بر بیام بتونم به تنهایی بچم و بزرگ کنم و مهدوی بارش بیارم زیر سایه ی شما
😭😭😭😭
اقا اول امیدم به خداست بعد به شما
محسن تو حرم چند بار به گوشیم زنگ زد اما جوابشوو ندادم ...
مامان ـ دخترم چرا جواب نمیدی
شاید کار مهمی داره که همش داره زنگ میزنه...
نه مامان اینجوری بهتره اخه دیگه حرفی نمونده که... خونه هم که رفتیم چندین بار زنگ زده بود شمارش افتاده بود رو صفحه تلفن...
مامان بازم ازم خواست بهش زنگ بزنم اما قبول نکردم ... اصلا دیگه نمیخواستم باهاش روبه رو بشم ...
فردای اون روز محل کارم یه شماره غریبه بهم زنگ زد....
جواب دادم الوو ...بفرمایید...
الووو سلام فرزانه خانم تورو خدا قطع نکنید تورو ارواح خاک عباس گوش کنید یه لحظه...
بخاطر قسمی که بهم داد مجبور شدم به حرفاش گوش کنم ....
اقا محسن لطفا زود حرفاتونو بزنید
محل کارم هستم صاحب کارم شاکی میشه....
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌳🌺🌳🌺🌳🌺🌳🌺🌳
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌈☀🌈☀🌈☀🌈☀🌈
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_هفتاد_و_دوم
❈◉🍁🌹
چشم فرزانه خانم ...
چرا شما جواب تماس منو نمیدین ؟؟
مگه من چیکار کردم
تورو خدا دلیلشوو بهم بگین
فرزانه ـ اخه چی بگم شما خودتون بهتر میدونید ...
محسن ـ والا من منظورتونو متوجه نمیشم ... من چیکار کردم خب بگین بدونم ...
اقا محسن این شمایید که باید توضیح بدین نه من ....
ولی حالا که طفره میرین من خودم میپرسم ....
چرا به من دروغ گفتین خیلی راحت بهم میگفتید که قول ازدواج با کس دیگه ای رو دارید منم خیلی راحت کنار میکشیدم
من که مجبورتون نکرده بودم ....
فرزانه خانم یه لحظه میشه بگین من قول ازدواج با چه کسی رو دادم که خودم بی خبرم ؟؟؟؟!!!!
اقا محسن امروز یه تماس از طرف خانواده عباس داشتم در مورد قرار خاستگاری شما با دخترشون گفتن ....
فرزانه خانم باور کنید یه سوء تفاهمی پیش اومده من هنوزم رو حرفم هستم ....
بسته دیگه دروغ نگین براتون ارزوی خوشبختی میکنم دیگه هرگز با من تماس نگیرین ..
خداحافظ...
محسن ـ قطع نکنید من حرفام تموم نشده فرزانه...
محسن داشت حرف میزد که من گوشی رو قطع کردم ...
اما کارم درست نبود از روی عصبانیت نذاشتم اونم کامل حرفاشو بزنه نمیدونم شایدم حق داشتم ....
گوشیمو کلا خاموش کردم ....
محسن بعد اینکه نماز ظهرشو تو مسجد خوند رفت خونشون
عمو هم خونه بود ...
محسن وارد خونه شد و سلام داد
عمو ـ علیک سلام پسرم
زن عمو داشت تو اشپزخونه سفره ناهارو پهن میکرد زن عمو از اشپزخونه گفت
حاج اقا یه زنگ بزن ببین محسن کجاست ....
عمو و محسن وارد اشپزخونه شدن ...
سلام مامان...
سلام پسرم ... تو کی اومدی من اصلا متوجه نشدم...
همین الان اومدم ...
ناهار خوردن که تموم شد عمو و محسن رفتن تو پذیرایی
زن عمو هم با یه سینی چایی اومد کنارشون ...
عمو با دست به شونه محسن زد و گفت: خب اقا داماد به سلامتی تو هم دیگه داری تشکیل خانواده میدی ...
لیلا این همون محسن کوچولوی خودمونه .... باورم نمیشه
محسن ـ بابا ،مامان چیزی بهتون نگفت ؟؟
درمورد چی پسرم؟؟
بابا از مامان خواستم که خاستگاری رو بهم بزنه ....
نه چیزی نگفت لیلا خانم قضیه چیه .... اخه چرا ؟؟
زن عمو ـ والا چی بگم محسن پاشو کرده تو یه کفش مخالف این وصلت اخه اقا ناصر شما بگین از زینب بهترم مگه دختر پیدا میشه....
پسرم اخه دلیله مخالفتت چیه
بگو ببینم قانع کننده هست یا نه؟.
شرمنده بابا فعلا نمیتونم چیزی بگم اما سر فرصت همه چیزو میفهمید...
پسر گلم تو که خوب اونارو میشناسی من موندم چرا تو مخالفی عزیزم ما صلاح تورو میخوایم .... مادرت راست میگه زینب خیلی دختر خوبیه
بابا من قبول دارم زینب خانم خوبن ...اما مامان باید قبلش از من میپرسید بعد به اونا وعده میداد ....
درسته این کاره مادرت اشتباه بوده اما الان دیگه زشته بهم بزنیم بنده خدا ها ناراحت میشن فکر میکنم دخترشون عیب و ایرادی داشته ...
محسن نمیخواست بیشتر از این بحث کنه از طرفیم دلش نمیخواست حرف پدرشو زمین بندازه ...
باشه بابا هرچی شما بگین
بلند شدو رفت تو اتاق
زن عموـ پسرم تو که چایی تو نخوردی ؟؟.
ممنون میل ندارم ....
حاج خانم نخواستم شمارو پیشه محسن سرزنش کنم اما اصلا کارت درست نبود همیشه قبل انجام کاری یه صلاح مشورت میشه ...
حق با شماست من فکرشو نمیکردم اینجوری بشه شرمنده ...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌈☀🌈☀🌈☀🌈☀
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌳🌷🌳🌷🌳🌷🌳🌷🌳
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_هفتاد_و_سوم
❈◉🍁🌹
محسن بعده یه ساعت از اتاق اومد بیرون ...
عمو داشت روزنامه میخوند
زن عمو هم تو اشپزخونه مشغول تمیزکاری بود ....
محسن اومد پیشه عمو ایستاد
پسرم بشین ....
نه بابا دارم میرم بیرون تو پایگاه جلسه داریم ... بعد زن عمو رو صدا زد
مامااان مامان جان یه لحظه بیا کارت دارم ...
زن عمو ـ جانم پسرم کاری داری؟؟
اره ، مامان برای کی قراره خاستگاری رو گذاشتی ؟؟؟
والا پسرم فقط حرفشو زدم هنوز روزشو مشخص نکردم ...
خب خوبه مامان امروز سه شنبه ست، تو برای جمعه شب قرار بزار ...
زن عمو با این حرف محسن خیلی خوشحال شد، باشه پسرم شب بهشون زنگ میزنم ☺️☺️☺️☺️
راستی مامان به زن عمو اینا هم زنگ بزن ازشون دعوت کن اوناهم بیان حتما مامان یادت نره بهشون اصرار کن ...
عمو ـ افرین پسرم بهترین تصمیم و گرفتی ☺️☺️
زن عمو ـ اخه محسن اونجوری شاید سختشون بشه بیان راهشون دوره ...
نه مامان دوست دارم شب خاستگاری همه دور هم باشیم
خواهش میکنم ...
باشه پسرم سعی خودمو میکنم محسن صورت مامانشو بوسید ممنون مامان ، خب بابا کاری ندارین من دیگه برم ...
نه پسرم برو به سلامت...
زن عمو ـ خدارو شکر ناصر بالاخره قبول کرد خیلی نگران بودم اصلا مونده بودم چجوری بهم بزنم
لیلا خانم خودت که پسرمونو میشناسی هیچ وقت پدر و مادرشو ناراحت نمیکنه 😊😊
زن عمو ـ من اول یه زنگ به مرتضی بزنم بهشون خبر بدم تا اون روز خودشونو برسونن
اره حتما این کارو بکن بگوو زودتر بیان دلم برای محمد تته قاریه بابا تنگ شده....
عمو فقط سه تا پسر داشت پسر بزرگه مرتضی ست که سه ساله ازدواج کرده و الان ۲۸سالشه بخاطر اینکه خودشو خانمش دانشگاه میرن هنوز بچه دار نشدن محسنم که پسر وسطیه عمومه
و محمدم که بچه اخریه عمو که ۸ سالشه الانم همراهه مرتضی اینا چندروزه رفتن شمال ....
زن عمو بعد تماس با مرتضی به خونه زینب اینا هم زنگ زد و برای جمعه شب قرار گذاشت ....
زینب ـ مامان میشه زنگ بزنی به فرزانه بگی اونم بیاد ...
اخه فرزانه منو یاد عباس میندازه احساس میکنم داداشمم کنارمه😔😔😔
ناراحت نباش دخترم الان بهشون زنگ میزنم هر جور شده راضیش میکنم بیاد
اصلا دلمونم براش تنگ شده این خاستگاری یه بهونه میشه که ببینیمش...
اره درسته مامان من خیلی دلم براش تنگ شده ...
کاشکی هیچ وقت نمیرفت ....
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌳🌷🌳🌷🌳🌷🌳🌷🌳
❈◉🍁
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌳🌻🌳🌻🌳🌻🌳🌻🌳
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_هفتاد_و_چهارم
❈◉🍁🌹
طبق معمول برای خوندن نماز شب به حرم رفتیم ...
نمازمونو خوندیم و شروع کردیم به خوندن دعا...
گوشیم زنگ خورد الوو....
معصومه خانم ـ الووو سلام فرزانه جان ...
سلام مامان جون خوبی شما خانواده خوبن ؟؟
ممنون دخترم همه خوبن سلام میرسونن، مامانت چطوره ؟.؟
سلامت باشن مامانمم خوبه سلام میرسونه خدمتتون الان تو حرمیم دعاگوتون هستیم مامان جون...
ای جانم دستت درد نکنه دخترم التماس دعا ...
فرزانه جان دخترم همین اخر هفته جمعه شب ،مراسم خاستگاری زینبه
زنگ زدم بهت بگم شماهم بیاین ...
ماااا 🤔🤔راستش نمیدونم بتونیم بیایم یا نه اگه نشد دلخور نمیشین ؟؟.
نه دیگه دخترم باید بیاین اتفاقا هممون دلخور میشین پاشو یه چند روز بیا این طرف بابا دلمون برات تنگ شده دختر....
باشه مامان سعی خودمو میکنم ...
فرزانه جان حتما بیا من منتظرم هیچ بهونه ای هم قبول نمیکنم ...
عه ببخشید مامان پشت خطی دارم بعدا بهتون زنگ میزنم ...
نه عزیزم کار خاصی نداشتم سلام برسون خدا حافظ...
خواستم جواب پشت خطیمو بدم قطع شد از خونه عمو اینا بود...
مامان ـ دخترم معلوم نشد کی پشته خطیت بود؟؟.
چرا مامان از خونه عمو اینا بود لابد بازم محسنه...
دوباره گوشیم زنگ خورد ...
مامان از خونه عمو ایناست ....
بیا تو جواب بده ...
مامان گوشی رو جواب داد
الووو سلام ....
زن عمو ـ سلام مرجان جان خوبی عزیزم ...
به به لیلا جان قربونت برم ممنون شما چطورین؟؟ داداش ناصرو بچه ها خوبن ؟؟
شکر خدا همه خوبیم چه خبرا چیکار میکنین ؟؟؟
دعا به جونتون عزیزم ماهم میگذرونیم
مرجان جان ببخش این موقع مزاحم شدم اول زنگ زدم خونتون انگار نبودین گفتم حتما بیرونن جواب نمیدن ...
اره هر شب برای نماز شب میایم حرم
باریکلا خوش به سعادتتون التماس دعا ...
محتاجیم به دعا باور کن همیشه یادت میکنم وقت زیارت...
دستت درد نکنه مرجان جان زنگ زدم برای مراسم خاستگاری محسن دعوتتون کنم ان شاالله اگه خدا بخواد جمعه شب میریم برای خاستگاری زینب خواهر شوهر فرزانه ... توروخدا جور کنید بیاین ...
عه به سلامتی مبارک باشه ان شاالله خوشبخت بشن چشم سعی میکنیم بیام ...
باشه پس منتظرتونم به فرزانه هم سلام برسون خدا نگهدار ...
بزرگیتونو میرسونم خدا حافظ...
دخترم زن عموتم برا خاستگاری دعوت میکرد ...از یه طرف عموت اینا از طرفه دیگه هم زینب اینا دعوت کردن چیکار کنیم ؟؟؟
مامان مجبوریم بریم چون معصومه خانم گفت دلخور میشه اگه نریم
باشه دخترم فردا بلیت بگیر بعداز ظهر حرکت کنیم یه چند روزم بریم بمونیم
باشه، مامان خیلی دلم برای عباس تنگ شده دلم میخواد برگردم تهران اینجا خیلی ازش دورم نمیتونم برم سر مزارش دلم میگیره 😔😔😔
مامان بیا برگردیم اینجا موندیم چیکار نه دوستی نه اشنایی ...
اگه خدایی نکرده اتفاقی برامون بیوفته کی اینجا به دادمون برسه...
مامان اهی کشید و گفت حق با توعه فرزانه من که از اول گفتم نریم دخترم تو بخاطر برنامه ی خادمیت اصرار کردی...
اخه مامان فکر میکردم خادم شدن به همین راحتیه ولی خب اشتباه میکردم
من خیلی مشهدو حرمو دوست دارم اما من دلم تهرانه پیشه عباس از وقتی که اومدیم یه بارم خوابشو ندیدم نکنه باهام قهره .... 😭😭😭
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌳🌻🌳🌻🌳🌻🌳🌻🌳
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_هفتاد_و_پنجم
❈◉🍁🌹
فردای اون روز دیگه سرکار نرفتم فقط افتادم دنبال خرید بلیت .
دوتا بلیت رفت هواپیما برای بعدازظهر ساعت ۳گرفتم بخاطر بارداریم هواپیما بهتر بود اینجوری اذیت نمیشدم ...
بعد خریده بلیت برای تسویه حساب به محل کارم رفتم جریان و به صاحب کارم گفتم که شاید دیگه بر نگردم باهاش حساب کتاب کردمو و حقوق این چند روز و بهم داد ...
بین راه فشارم افتاد و چشام سیاهی رفت ... به زورو بلا یه تاکسی گرفتم منو رسوند خونه
مامان که منو با اون حال دید ترسید دخترم بازم فشارت افتاده بیا بشین برات شربت بیارم ...
شربت و گرفتم دستم همشو خوردم حالم اومد سر جاش ...
مامان دستت درد نکنه الان حالم بهتر شد انقدر که هوا گرم بود از طرفیم همش سرپا بودم فشارم افتاد ...
مامان ـ فرزانه الان نزدیک ۳ماهت داره میشه پس کی میخوای به خانواده شوهرت قضیه بارداریت و بگی ...
اونا حق دارن بدونن از پسرشون یه نوه به یادگار مونده
فرزانه ـ مامان رفتیم تهران بهشون میگم...
بعداز ظهر چمدونا و ساکمونو بستیم ... درارو هم قفل کردیم از صاحبخونه هم خدا حافظی کردیم و راهیه فرودگاه شدیم
تو سالن انتظار نشستیم تا نوبت پروازمون برسه ...
نیم ساعت بعدش صدای اعلام پرواز تهران توی سالن پیچید
رفتیم و سوار شدیم ...
تو هواپیما یه بار حالت تهوع گرفتم ...
بلاخره رسیدیم تهران ... دلم یه جوری شد از مامان خواستم بریم سر مزار عباس ...
وارد مزار که شدیم یه حالی شدم انگار داشتم میرفتم کنار کسی که مدتهاست منتظرمه... اشکام سرازیر شد
از دست خودم ناراحت بودم که چطور دلم اومد تنهاش بزارم
مزار حالت غربت و تنهایی داشت ....
نشستم و دستمو کشیدم رو اسم عباس ، گریه ام شدید تر شد عباس من اومدم من بی وفا اومدم شرمندم که تنهات گذاشتم ولی دیگه تموم شد اومدم که همیشه کنارت بمونم
عباسم عشق زندگی ... یه خبر خوش برات دارم نمیخوای بهم مژده گونی بدی ...😭😭
عباااااس بابا شدی ، جات خیلی خالیه من الان بیشتر از گذشته بهت احتیاج دارم کاش بودی کاش دستمو میگرفتی و میگفتی خانم گلم نگران نباش کنارتم ...😭😭😭
مامان با حاله من گریه اش میگرفت
سرمو گذاشتم روی سنگ قبرش
😭😭😭 عباس کجایی میخوام سرمو بزارم رو شونه هات گریه کنم خیلی دلم گرفته بیا منو بگیر بغلت ارومم کن اشکام روی سنگ میریخت
😭😭😭
چقدر جایه خالیه عباس مشخص بود
مامان دیگه طاقت نیاورد بلندم کردو منو گرفت بغلش دخترم اینجوری نکن با خودت تو بارداری عزیزم برات خوب نیست عباس راضی نیست تورو با این
حالت ببینه مامان جان😭😭
مامان چرا من این همه بدبختم اول تو اوج جوونی بابامو از دست دادم
بعدش که داشتم روی خوشی رو میدیم عشقمو از دست دادم ...
مامان کاش من بجای هردوشون میمردم .... اونا حیف بودن ...
این حرفو نزن دخترم این کارسرنوشته
اگه تو پیشم نباشی من بدونه تو دق میکنم ...خودم کنارتم حالا پاشو بریم هوا داره تاریک میشه ....
یه دربستی گرفتیم خونه زینب اینا ...
زنگ و که زدیم زینب اومد جلوی در با دیدن ما شکه شد از ذوقش منو گرفت بغلش و گریه کرد فدات بشم ابجی بالاخره اومدی .... تو یادگار داداشمی تو ابجیمی 😭😭 دلم برات خیلی تنگ شده بود
با دستام صورت زینب و گرفتم ابجی گریه نکن من اومدم منم خیلی دلم براتون تنگ شده بود ....
زینب ـ سلام خاله مرجان ببخشید من با دیدن فرزانه ذوق زده شدم حواسم نبود بهتون سلام بدم خیلی خوش اومدید....
ممنون دخترم اشکالی نداره ☺️☺️
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_سی_و_شـشـم
✍روبه روی پارسا پشت میز نشسته ام. سیگارش را آتش می زند و می گوید :
_گوشم با تواه بگو
+از کجا بگم ؟
_هرجا و هرچی که باعث شده این شکل و قیافه ای بشی
انقدر پرم که فقط می خواهم خودم را خالی کنم نگاهم روی شیشه های رنگی پنجره خیره می ماند و زبانم به حرف می آید :
+از وقتی یادم میاد غصه ی قلب مریض بابا و درد بی درمونی رو خوردم که ناغافل افتاده بود به جون مامان بیچارم خیلی بچه بودم که تنها سرگرمیم شده بود سرسره بازی روی سنگ های مرمر کف مطب دکترا و درمانگاه ها بیشتر از بوی پیازداغ و سبزی خورد شده ، بوی تند الکل و داروهای مامان بود که توی خونه و دماغ من می پیچید
مریض بود که من به دنیا اومدم ، می گفت تو پناه من شدی تو که هستی تو که می خندی دردام یادم میره دلم می سوزه وقتی یادم میاد چقدر درد می کشید .
شبا برام از فردا می گفت ، از روزایی که قرار بود بازم با هم شب کنیم ... نمی دونم شاید به خودش امیدواری می داد که فردا هم زنده می مونه !
اما خب ، آدم چه می دونه دو دقیقه ی بعدش چی میشه ! بالاخره رسید وقتی که من منتظرش نبودم یه روز که دیگه مامان شبش رو ندید ، تمام زندگیم زیر و رو شد شدم مثل نهالی که هنوز قد نکشیده تبر خورده یه چیزی شد عقده و گره شده موند بیخ گلوم .
بی مادری کم دردی نبود برای منی که جز صبوری ها و خنده ی پر دردش چیزی ندیده بودم حتی عزیزم نمی تونست جای خالیش رو برام پر کنه با مهربونی هاش بی قراری هام بابا رو بی قرار کرده بود خودشم حال و اوضاع خوبی نداشت ...
یکی دوسال تحمل کردم و تحمل کرد اما بعدش گفت زندگی ای که زن توش نباشه همین آشه و همین کاسه می دیدم که عزیز هم یه جاهایی کم میاره ، بابا هم دست تنهاست ، منم قوز بالا قوزم !
می فهمیدم که یه جای خالی پررنگ هست که همه رو اذیت می کنه اما منم بدتر می کردم
به خیالم مامان فقط مال من بوده و غم نبودنش روی دل خودم بود که سنگینی می کرد بچه بودم خب ! حتی وقتی که افسانه دست تو دست بابام با یه عروسک پر زرق و برق اومد خونه هم بچه بودم هنوز
ولی از همون روز ، از همون لحظه که اولین لبخند آبکیش رو دیدم فهمیدم این نیست اونی که من می خواستم از زندگی . پووووف اما دیر شده بود ! افسانه رو خود عزیز انتخاب کرده بود . باهاش عهد و شرط کرده بود که به دختره دخترم باید مثل اولاد خودت برسی ، عزیز می گفت بچه از داغ مادره که یتیم میشه نه پدر !
خلاصه افسانه اومد درست وسط زندگی و دنیای کودکانه ی من بسط نشست . شد همه کاره ی پناه بدبخت ! همه چیز بد بود اما از موقعی که عزیز مرد بدتر شد. دیگه نمی تونستم بند خونه ای باشم که صبح تا شب فقط خودم بودم و یه زن غریبه ...
لجمو در می آورد ، مدام خبرچینی منو پیش بابا می کرد . سر بیدار شدن نماز صبح تو خونه یجور غوغا به پا می کرد ، سر قضا نشدن نماز مغرب یجور دیگه .
می گفت تو به بابات نرفتی که اینطوری خدانشناسی !
دلمو می سوزند تا قبل از اون همیشه کنار عزیز سجاده پهن می کردم ، اما همین که دیدم روی نماز و خدا و پیغمبر حساسه همه رو بوسیدم گذاشتم کنار می خواستم بچزونمش !
+صبر کن پناه ! قصه حسین کرد می گی برای من ؟
انگار کسی به شیشه ی خاطراتم سنگ می زند و ناغافل خوردم می کند . دوباره بر می گردم به فضای دود گرفته ی کافی شاپ و حواسم جمع پارسا می شود .
اشک های روی گونه ام را پاک می کنم و می گویم :
_خودت گفتی بگم
+آره اما نه از عنفوان طفولیتت! یه کلمه بگو امروز چی شده که آشوب شدی نفسم را فوت می کنم بیرون ، چرا توقع داشتم پای درددل بیست و چند ساله ام بنشیند ؟! شانه ای بالا می اندازم و می گویم :
_منو با کیان دیدن
+کیا ؟
_پسر خاله ی ناتنیم ، یعنی خواستگار قبلیم
+خب ؟
_خب ! رفته صاف گذاشته کف دست بابام
+نمی فهمم
_رفته گفته من با یه پسره میامو میرم ، که تو کافی شاپ دیدم و هزارتا چیز دیگه !
+منو گرفتی ؟
متعجب نگاهش می کنم
_یعنی چی ؟
+اینایی که گفتی کجاش عجیب بود ، بگو داستان اصلی چیه !
_یعنی اگه به تو بگن خواهرت رو با یکی دیدن برات طبیعیه ؟!
+من خواهر ندارم اما اگه داشتم و با کسی دوست نمی شد برام طبیعی نبود
انگار توقع چنین جوابی ندارم که شوکه می شوم !
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_سی_و_هفـتم
✍منظورت
+منظورم واضحه پناه!هر دختر و پسری می تونن باهم دوست باشن اما خب شرط داره
_چه شرطی؟
+به حقوق هم احترام بذارن و به اسم وابسته شدن آویزون نشن!الان مدل دوستی ها اصلا متفاوته هیچ حسی هیچ عشقی هیچ عمقی نیست.همه چیز مثل کف دسته طرف میاد با تو دوست میشه خودشم میگه که به من وابسته نشو .این اوج آزادی و احترام متقابله! یجور توافق دو طرفه که به بچه بازی های الکی ختم نمیشه و خیالت رو آسوده می کنه می فهمی چی میگم؟
_نه ...
دستی به موهای بالا زده اش می کشد و تکیه می دهد به صندلی چوبی
+احتمالا مغزت هنوز هنگه
_اوهوم،شاید
+خب ببین در واقع این داستانی که پسرعموت ...
_پسرخاله ی ناتنی
+حالا همون،دیده و رفته و تعریف کرده چیز تاپ و جدیدی نیست!اصلا مگه میشه بابات فکر کنه دختری که روشن فکره و توی سن شماست و تو تهران داره دانشگاه میره بعد کلاس سرشو بندازه پایینو مستقیم بیاد بره خوابگاه؟...خوابگاه میری دیگه نه؟
_نه،مستاجرم
+عجب!
_خانواده ی من مذهبین آقا پارسا.این چیزا براشون بی آبروییه
می خندد و می گوید:
+بیخیال پناه.بی آبرویی مال دزدا و کلاهبردارا و اختلاص گراست!نه تو که فقط دنبال روابط اجتماعی سالمی و چندتا سوشال فرند خوب می خوای که اوقاتت رو باهاشون بی دغدغه سپری کنی حداقل تو مخت رو با این چیزای آبکی شستشو نده
_ببین،ممکنه من حرفتو بفهمم اما اونا نه!بابام قلبش ناراحته،گیج شدم،نمی دونم چیکار کنم
+زنگ بزن ...حاشا کن!دیوار حاشا بلنده، نه؟
_آخه...
چشمک می زند و می گوید:
+همیشه هوچی گری جواب میده
به این فکر می کنم که خیلی هم بد نمی گوید.هر وقت که بیشتر جیغ و داد می کردم،افسانه زودتر ساکت می شد و عقب نشینی می کرد!
دستم را زیر چانه ام می زنم و به فنجان نیم خورده ی قهوه ام نگاه می کنم
_اصلا از تلخیش خوشم نمیاد
هنوز دهانم را نبسته ام که ناغافل شوکه ام می کند گرمای دستی که خیمه می زند به دست مشت شده ی روی میز مانده ام.هیچ حرکتی نمی توانم بکنم،انگار همه چیز کشدار شده.قلبم بیشتر از هر وقتی می کوبد.
+تلخیش به مذاقت خوش نمیاد چون خودت شیرینی
آهسته می خندد و دستش را پس می کشد.صدای خنده اش توی سرم می پیچد.مثل سکته زده ها خشک شده ام،نمی فهمم چرا !نمی فهمم ناراحتم یا بی تفاوت! نمی فهمم خواب بود یا واقعیت...اما با حرفی
که می زند مطمئن می شوم خواب نبوده ماتت برده پناه؟چیه نکنه واقعا پاستوریزه ای و به حریم شخصیت اهانت کردم؟ یاد حرف های افسانه می افتم"انقدر سیم کارت عوض می کنی و دو روز با این و دو روز با اون دوست میشی که چی؟چی می خوای از جون این پسرای تازه پشت لب سبزه شده که هنوز فرق مردی و نامردی رو نمی دونن پناه؟بخدا پشیمون میشی...
یکی از اینا اگه بهت وفا کرد بیا تف بنداز تو صورت من...ول کن پناه این سربه هوا بودن های دو روزه رو،بچسب به درس و زندگی و خونه و بابات.یه کاری کن بابای مریضت پس فردا بتونه تو این محل سرشو بالا بگیره،پسرای بیست و دو سه ساله ی امروزی یه سر دارنو هزار سودا،تو یکی از اون هزار سودایی.بخدا بهشون رو بدی جفت پا می پرن وسط حد و حریمت.ببین کی گفتمو گوش نکردی"
دستم را می کشم و زیر میز پنهان می کنم.هنوز درگیرم با این حس جدیدی که میان آسمان و زمین گیرم انداخته.
می دونی از چیت بیشتر خوشم میاد؟
دستم را باید بشورم!نگاهش می کنم،لبخند کجی میزند
+اینکه واقعا پاستوریزه ای !
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
🍃🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662🍃🌺
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥فرار از جهنم🔥
#قسمت_هفدهم : ✍وصیت
.
❤️داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد … هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره …
یه خانم؟ کی هست؟ …
💜هیچی مرد … و با خنده های خاصی ادامه داد … نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه … .
پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در … چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد … زن حنیف بود … یه گوشه ایستاده بود … اولش باور نمی کردم … .
💛یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود … کم کم حواس ها داشت جمع می شد … با عجله رفتم سمتش … هنوز توی شوک بودم …
شما اینجا چه کار می کنید؟ … .
چشم هاش قرمز بود … دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم … بغض سنگینی توی گلوش بود … آخرین خواسته حنیفه … خواسته بود اینها رو برسونم به شما … خیلی گشتم تا پیداتون کردم …
💙نفسم به شماره افتاد … زبونم بند اومده بود … آخرین … خواسته … ؟ دو هفته قبل از اینکه … .
بغضش ترکید … میگن رگش رو زده و خودکشی کرده … حنیف، چنین آدمی نبود … گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده
💚مغزم داشت می سوخت … همه صورتم گر گرفته بود … چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن … تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم …
✍ادامه دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●○°•°💢💢°○°●°○
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥فرار از جهنم 🔥
کنم
#قسمت_هجدهم✍ باور نمی کنم
❤️اسلحه به دست رفتم سمت شون … داد زدم با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید کثافت ها؟ … و اسلحه رو آوردم بالا … نمی فهمیدن چطور فرار می کنن … .
سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم … سوار شو … شوکه شده بود …
💚 با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین … در رو باز کردم و دوباره داد زدم: سوار شو … .
مغزم کار نمی کرد … با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم … آخرین درخواست حنیف … آخرین درخواست حنیف؟ … چند بار اینو زیر لب تکرار کردم … تمام بدنم می لرزید … .
💛با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم … تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ … اصلا می فهمی کجا اومدی؟ … فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ … .
💜پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد … دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم … فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت … کشیدم کنار و زدم روی ترمز … .
💙چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت … من نمی دونستم اونجا کجاست … اما شما واقعا دوست حنیفی؟ … شما چرا اونجا زندگی می کنی؟ …
گریه ام گرفته بود … نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم … استارت زدم و راه افتادم … توی همون حال گفتم از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم … .
❤️رسوندمش در خونه … وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت: اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم … .
دعا؟ … اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود … اینو تو دلم گفتم و راه افتادم …
✍ادامه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●○°•°💢💢°○°●°○
حسین قضاتلو:
🔴 دكتر مجدی تبعه کشور مصر از طریق قرآن به اثبات تعداد امامان شیعه پرداخت. دكتر مجدى وهبة الشافعى، خطيب و استاد دانشگاه دینی الأزهر با تحقیقات خود به ارقام و اعداد جالبی دست پیدا کرده که باعث شگفت همگان شده است ومتعاقب آن به مذهب تشیع روی آورد.
📢 توجه کنید 📢
🔵 با توجه به اینکه تعداد و ارقام در قرآن بی دلیل نبوده و دارای هدف خاصی هست همچون تعداد کلمه یوم (روز) که ۳۶۵ بار تکرار شده و همانا تعداد روز در یک سال میباشد، و یا كلمه شهر (ماه) که در قران ۱۲ بار آمده که همان تعداد ماهها در یک سال میباشد، و مثالهای زیاد دیگری ...
🔻وی با توجه به این معلومات، تحقیقات خود را در این زمینه انجام داده و به این نتایج جالب رسیده است که:
✅ که کلمه امام دوازده بار آمده و با تعداد امامان شیعه یکی میباشد.
کلمه امام در این آیات میباشد:
🍁البقره ۱۲۴ 🍁التوبه ۱۲ 🍁هود ۱۷ 🍁الاسراء ۷۰ 🍁الانبياء ۷۲ 🍁القصص ۵ 🍁الحجر ۷۹ 🍁السجدة ۲۴ 🍁يس ۱۲ 🍁القصص ۴۱ 🍁الفرقان ۷۴ 🍁الأحقاف ۱۲
✅ کلمه شیعه یا مشتقات آن ۱۲ بار در قرآن آمده است.
✅ کلمه العصمه (عصمت) که شیعیان اعتقاد دارند که ۱۲ امام (ع) و فاطمه زهرا (س) و حضرت محمد مصطفی (ص) معصوم اند در قرآن ۱۴ بار تکرار شده است.
🔻در این آیات :
🍃النساء ۱۴۶ 🍃آل عمران ۱۰۱ 🍃النساء ۱۷۵ 🍃المائدة ۶۷ 🍃آل عمران ۱۰۳ 🍃يوسف ۳۲ 🍃يونس ۲۷ 🍃هود (دو کلمه در این آیه) ۴۳ 🍃الأحزاب ۱۷ 🍃غافر ۳۳ 🍃الممتحنة ۱۰ 🍃الحج ۷۸
✅ كلمه الكساء ( یا همان آل عبا ) در قرآن كريم با تمام انواع لفظش، که به نقل از أم سلمة در کتب اهل سنت (صحیحین) همسر پیامبر که تعداد آنها پنج نفر که شامل نبى محمد (ص) و امام على و فاطمة الزهراء و حسن و حسين عليهم السلام اجمعين؛ که پنج بار در قرآن آمده است:
البقرة ۲۳۳
البقرة ۲۵۹
المائدة ۸۹
المؤمنون ۱۴
النساء ۵
👌 ما باید افتخارکنیم که شیعه ( اثنى عشرى ) هستیم و کسی یا کسانی در هیچ زمانی قادر به تخریب یا از بین بردن این مکتب بر حق نخواهدبود.
✅ چرا در قرآن تعداد چشمه هایی که نبى موسى برای شرب قومش بوجود آورد ۱۲ چشمه بود؟
✅ و همچنین تعداد ۱۲ ماه (شهر) در قرآن
و کلمه الأسباط ۱۲ سبط و النقباء ۱۲ و البروج ۱۲ و الحواريين ۱۲ و كلمه توحيد ( لا اله إلا الله ) ۱۲ حرف و ( محمد رسول الله ) ۱۲ حرف و ( النبي المصطفى ) ۱۲ حرف و ( الصادق الأمين ) ۱۲ حرف، همانا امامان اهل بیت ۱۲ إمامند. و ( أمير المؤمنين ) ۱۲ حرف و ( فاطمة الزهراء ) ۱۲ حرف و ( الحسن والحسين ) ۱۲ حرف و ( الحسن المجتبى ) ۱۲ حرف و ( الحسين الشهيد ) ۱۲ حرف و ( الإمام السجاد ) ۱۲ حرف و ( الإمام الباقر ) ۱۲ حرف و ( الإمام الصادق ) ۱۲ حرف و ( الإمام الكاظم ) ۱۲ حرف و ( الإمام الرضاء ) ۱۲ حرف و ( الإمام الجواد ) ۱۲ حرف و ( الإمام الهادى ) ۱۲ حرف و ( الحسن العسكرى ) ۱۲ حرف و ( القائم المهدى ) ۱۲ حرف و ( خليفة النبيين ) ۱۲ حرف و ( و خاتم الوصيين ) ۱۲ حرف و ( و هؤلاء العترة ) ۱۲ حرف و ( سادة أهل الجنة) ۱۲ حرف و ( محبهم مؤمن تقى ) ۱۲ حرف و ( عدوهم كافر شقى ) ۱۲ حرف.
✅ اکنون به شگفتی آيه تطهير دقت کنیم :
( إنما يريد الله ليذهب عنكم الرجس أهل البيت و يطهركم تطهيرا )
این آیه دارای ۴۷ حرف میباشد، تعداد حرفهای اسامی زیر :
فاطمة ۵ 🌹 على ۳ 🌹 حسن ۳ 🌹 حسين ۴ 🌹 على ۳ 🌹 محمد ۴ 🌹 جعفر ۴ 🌹 موسى ۴ 🌹 على ۳ 🌹 محمد ۴ 🌹 على ۳ 🌹حسن ۳ 🌹 محمد ۴
در مجموع ۴۷ حرف.
❤ لطفاً از انتشار این اعجاز دریغ نکنید ...
و صاحب این تحقیقات را دعا کنیم .
یا علی (ع) مدد
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴 آب گرم با معده خالی!
موضوع مهم: ای کاش بتوانم این مطالب را به همه انسانها برسانم:
یکی از متخصصین قلب میگوید اگر هر کسی که این نامه بدستش میرسد به کسانی که میشناسد بفرستد پس باعث نجات زندگی انسان می شود!
درمان با آب گرم! باورتان نميشود
اتحاد بیماریهای ژاپنی آخرین تجربه درمان با آب که نتایج صد درصد برای بیماریهای زیر را دارد منتشر کرد:
سردرد شدید. فشار خون. کم خونی. درد مفاصل. فلج. ضربان شدید یا تند قلب. صرع. چربی. سرفه. التهاب حلق. آسم.سل. التهاب شرایین. و هر مرضی که به مجاری ادرار مربوط میشود. زیادی ترشح اسید و التهاب معده. کم اشتهایی..
و هر مرضی که به چشم و گوش و حنجره مربوط میشود..
طریقه درمان با آبی که بجوش آمده
هر روز صبح زود از خواب بیدار شو و 4 لیوان آب با معده خالی بخور 160 میلی. و آب باید گرم باشد ولی نه آنقدر که زبان را بسوزاند ولی ولرم نزدیک به گرم باشد
و تا 45 دقیقه بعد هیچگونه غذایی نخورید..
و پس از هر وعده غذا تا 2 ساعت آب نخورید! بعضی از افراد یا مریضها در اوایل برای نوشیدن 4 لیوان در یک وقت مشکل دارند میتوانند کمتر آب بنوشند و یواش یواش به 4 لیوان برسد!
نتایج درمان با آب برای امراض زیر در مدت معین زیر ثابت شده:
مرض قند 30 روز
فشار خون 30 روز
مشکلات معده 10 روز
انواع سرطان 9 ماه
سل و التهاب شرائین 6 ماه
کم غذایی 10 روز
مشکلات مجاری ادرار 10 روز
مشکلات بینی و گوش و حنجره 20 روز
مشکلات عادت ماهیانه 15 روز
مشکلات قلب و انواع آن 30 روز
سردرد شدید 3 روز
کم خونی 30 روز
چربی 4 ماه
صرع و فلج 9 ماه
مشکلات دستگاه تنفسی 4 ماه!
آب یخ!
ابو علی سینا:
اگه آب یخ شما را در جوانی بیمار نکند در میانسالی شما را سخت بیمار خواهد کرد.
آب یخ باعث چسبیدن چربی دور عروق قلب شده و عامل انسداد 4 رگ اصلی قلب و سکته یا ایست قلبی میشه!
شاید شنیده باشید افراد جوانی که ایست قلبی میکنن و از دنیا میرند، علت اصلی این اتفاق بد نوشیدن آب یخه!
آب یخ اولین و بزرگترین علت سیروز کبد و نابودی کبد محسوب میشه چون آب یخ باعث چسبیدن چربی دور جداره کبد میشه..
متاسفانه بالای 90 در صد کسانی که در انتظار پیوند کبد هستن قبلش به نوشیدن آب خیلی خنک عادت داشتند!
در کل نوشیدن آب یخ باعث از کار افتادن لوزالمعده و بیماری دیابت میشه!
آب یخ باعث از بین رفتن عاج روده و معده شده و موجب سرطان دستگاه گوارش میشه..
برای دوستان خود ارسال کنید تا کسانی را که دوستشان داریم را از مرگ نجات بدهیم...
سلامتی را به دوستانمان هدیه کنیم!
لطفا تا می توانید در گروهها نشر دهید..👌
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662