#دردسر_عجیب_تو_سالگرد_ازدواجمون
💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟
شب سالگرد ازدواجمون بود تو خونه منتظر بودم تا شوهرم علی برسه ....
ساعت 9 شب شد ! مثل همیشه علی قبل از وارد شدن تو خونه در میزد من داشتم میزو آماده میکردم سرمو برگردوندم سمتش که سلام بگم
امابا دیدن شخصی که همراهش بود یهو خشکم زد!
- نگين؟؟
+ بله على جان
- نگين جان ميشه آبگرمكن رو نشون آقا بدي؟ كه تا قبل از اومدن مهمونا درستش كنن؟
+ چى؟ آهان باشه حتما
همونطور که با دیدنش شوکه شده بودم🙈 او رو به سمت آشپزخونه راهنمایی کردم، اما
🔴 ادامه داستان باز شود👇👇
https://eitaa.com/joinchat/391577662C6c01be4b07
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
📛جن مزاحم
همیشه یادمه مادر بزرگم تنها زندگی میکرد و بابابزرگم قبل از بزرگ شدن بابام فوت کرده بوده همیشه مادر بزرگم میگفت : ننه جون از اونا میان منو قلقلک میدن و منو اذیت میکنن طوری که حالم بهم میخوره همیشه یادمه قیچی زیر متکاش میگذاشت ولی بازم اذیتش میکردن تا حدی که کبودی هایی رو تنش میدیدیم، وسال خونه یا میشکستن یا جابه جا میشدن، یه روز که پیش مامان بزرگم خواب بودم، سایهای دیدم که روش افتاد و..ادامه داستان 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
يکي از علماي بزرگ قم که امام جماعت صحن کربلاي آقا ابا عبدالله عليه السلام بودند ميفرمودند پيرمرد مجردی در کربلا بود به نام حاج عباس رشتی که خيلی به امام حسين عليه السلام علاقه داشت. عشق امام حسين عليه السلام او را به کربلا کشيده بود و زندگي خيلی سادهای داشت يک اتاقی هم اجاره کرده بود گاهی کارهای دستی انجام ميداد. مثلا يک چيزی خريد و فروش ميکرد. يک کارش خدمت به مجالس امام حسين عليه السلام بود و آب به عزاداران ميداد.
اين پيرمرد زيلوهای حرم را جمع ميکرد و پهن ميکرد و براي نمازجماعت خيلی هم سرحال و بانشاط بود. روز شهادت يکي از امامان عليهم السلام از خانه بيرون آمدم در بين راه يکي از وعاظ کربلا به من گفت حاج عباس رشتی مريض و در حال جان دادن است و در کربلا غريب است اگر ميشود از ايشان عيادتی داشته باشيد و ما چهار نفر بوديم وارد اتاق شديم ديديم لحاف و تشک و پتوی کهنهای رويش کشيده و يکی از رفقايش هم از او پرستاری ميکند. حاج عباسی که هر وقت ما را ميديد سلام ميکرد دست به سينه ميشد خيلي سر حال بود اما ديديم الان در رختخواب افتاده و در حال جان دادن است ديگر نه ميتواند بنشيند نه ميتواند جواب سلام بدهد. حالش خيلی وخيم و در حال سکرات مرگ است دور بسترش نشستيم و به رفقا گفتم لحظه آخر خيلی مهم است که به چه حالت بميرد عبرت بگيريم به اين واعظ گفتم که الان فرصت خوبی است تا يک روضه برای امام حسين عليه السلام بخوانيم. واعظ گفت چشم و شروع کرد: السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ هنگام روضه خواندن همه با چشم خود ديديم حاج عباس پتو را کنار زد و بلند شد و مودب نشست حالا ما هم داريم با تعجب نگاه ميکنيم رويش را به طرف راست چرخاند و شروع به گريه کرد و گفت السَّلامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ قربان قدمهايتان من پيرغلام چه لياقتی داشتم که به عيادت من بياييد السَّلامُ عَلَيْكَ يا امِيرَ الْمُؤْمِنِينَ السَّلَامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ الزَّهْرَاءُ همين طور سلام داد تا رسيد به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشريف به آقا هم سلام داد گفت قربانتان بروم من کجا عيادت شما و از همه تشکرکرد و بعد دراز کشيد مثل اينکه صد سال است که مرده باشد نه قلبش کار ميکند نه نبضش کار ميکند و به رحمت خدا رفت. بعد از اينکه به رحمت خدا رفت من به رفيقش گفتم اين پير غلام امام حسين عليه السلام بوده امام حسين عليه السلام به او نظر کرده و قبولش کرده است چهارده معصوم عليهم السلام به ديدارش آمده است. بايد مثل يک مرجع تقليد تشييع جنازه اش کنيم.
گفت ما آمديم به منزل به وعاظ گفتيم که بالا منبر بگوييد به علمای نجف گفتيم که درستان را تعطيل بکنيد به بازاريها گفتيم بازار را ببنديد به هيئتيها گفتيم که فردا بايد يک دستهای مثل عاشورا برای يک عاشق امام حسين عليه السلام راه بندازيد ميگفت کربلا يک حالت عجيبی پيدا کرده بود هيئتها مي آمدند به سروسينهاشان ميزدند چون براي همه جريانش را گفته بوديم. يا حسين يا حسين ميگفتند گريه ميکردند براي يک غلام غريب امام حسين عليه السلام غوغا شد.
در حوزه هم براي حاج عباس مجلس ختم گرفتيم. يک آيت اللهي در کربلا بود به نام آيت الله سيبويه عموی آيت الله سيبويهای که در زمان ما بودند پيرمردی بود حدود نود سال ايشان هم در مجلس ختم شرکت کرد. به من فرمودند که منبر ختم اين آقا را من ميروم، همه تعجب کردند. ايشان عصازنان آمدند در پله اول منبر نشستند بعد از قرائت قرآن گفت که مردم ميدانيد که من اهل منبر و سخنراني نيستم ولي آمده ام جريانی از حاج عباس رشتی که برايتان بگويم. گفت که وقتی فلانی به من زنگ زد و گفت من در موقع جان دادن کنار بسترش بودم و چهارده معصوم به ديدنش آمدند؛ وقتی تلفن را قطع کردم خيلی گريه کردم دلم شکست که من اينقدر در حوزه بودم در حرم آقا امام جماعت بودم نکند من را قبول نکرده باشند من به حال خودم گريه کردم خسته شدم خوابم برد خواب ديدم حاج عباس در باغی از باغهای بهشت است خيلی سرحال و خوشحال جوان و زيبا. گفتم حاج عباس چطوری! گفت وقتی که من را در قبر گذاشتيد قبر من وسيع و باز شد نورانی شد ديدم آقا اباعبدالله الحسين عليه السلام تشريف آوردند فرمود تو غلام من بودی من را آورد در اين باغي که ميبيني از باغهای برزخی است اين باغ را به من مرحمت کردند. فرمودند حاج عباس همين جا باش در قيامت هم ميآيم تو را ميبرم در بهشت کنار خودم قرار ميدهم. بعد گفت آقاي سيبويه برو به مردم بگو هر چه هست در خانه سيدالشهدا عليه السلام است. جای ديگر خبری نيست کل الخير في باب الحسين هر خيری است در خانه امام حسين عليه السلام است.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_36
من و سیما به نشانه این که کار از این حرف ها گذشته،به هم لبخند زدیم.
مادرم حق داشت؛کسی را از دست داده بود که بی نهایت دوستش می داشت و به وجودش افتخار می کرد.من،همین
که مادرم در کنارم شتسه بود و توانایی حرف زدن داشت،راضی بودم.وقتی یاد اولین روزهای بعد از فوت پدرم می
افتادم که نزدیک بود خودش را بکشد،هر چه می گفت،از دل و جان می پذیرفتم و ناراحت نمی شدم.
آن شب هم به خوبی و خوشی گذشت صبح خیلی زود سیما،و مادرش را با لندرور پدرم که هر وقت سوارش می شدم
جگرم آتش می گرفت،به گاراژ رساندم. بین راه مادر سیما به من قول داد اگر به تهران بروم،از هیچ محبتی دریغ
نمی کند.مرا تشویق می کرد حتماً ادامه تحصیل بدهم.وقتی به گاراژ رسیدیم،اتوبوس آماده حرکت بود.به سیما
گفتم:دو روز قبل از امتحان حتماً خودم را به تهران می رسانم.آنها سوار شدند و اتوبوس حرکت کرد.با این که
حوصله نداشتم،تا دروازه قرآن بدرقه شان کردم.سیما مرتب از پنجره اتوبوس برایم دست تکان می داد.
خیلی زود به خانه برگشتم.مادرم اوقاتش تلخ بود.ابتدا چیزی نگفت ولی وقتی علت ناراحتی اش را پرسیدم،از من
گله کرد چرا در این موقعیت با سیما به پارک رفته ام و با او در خلوت از عشق و عاشقی حرف زده ام.
گفت:»پدرت رو از دست داده ام.می ترسم تو رو هم از دست بدم.«معتقد بود سرهنگ و خانواده اش از طایفه و تبار
ما نیستند و زبان ما را نمی فهمند.
او را دلداری دادم و گفتم:»نه مادر،هیچ وقت منو از دست نمی دین من که همیشه تهرون نمی مونم دانشگاهها چند
ماه از سال تعطیل هستن و به عناوین مختلف تعطیالت رسمی و غیر رسمی داریم.تا فرصت پیدا کنم.به شیراز میام.از
این گذشته دلت نمی خواد پسرت روزی پزشک بشه؟«
نگاهی با حسرت به من انداخت و بعد از آهی عمیق گفت:»نمی دونم،نمی دونم.اگه پدرت آخر عمرش رضایت نمی
داد،هرگز دلم راضی نمی شد.می ترسم اگه مانعت بشم،روحش ناراحت بشه.«
ترگل و آویشن . جمشید ناراحت بودند.می گفتند بعد از پدر دلشان به من خوش است به هزار زبان راضی شان
کردم و قول دادم در صورت امکان آنها را هم برای ادامه تحصیل به تهران ببرم.
جمشید از خدا می خواست ولی ترگل و آویشن به تبعیت از مادر شیراز را ترجیح می دادند.
همان روز محمد خان ضرغامی به دیدنمان آمد و ما را به قصرالدشت برد.چون مادر با او فامیل بود،موضوع تهران را
پیش کشید بلکه مرا منصرف کند.برخالف تصور،خیلی خوشحال شد ومرا تشویق کرد تا جایی که ممکن است به
تحصیل ادامه دهم و به مادرم گفت هرگز نمی گذارد او احساس دلتنگی کند.
من کم کم خودم را برای عزیمت به تهران آماده می کردم.تقریباً بیست روز به تاریخ امتحان مانده بود.به کمک
دایی نصرالله که به مسائل حقوقی وارد بود و به محمد خان ضرغامی که در منتظه نفوذ داشت،در مدتی کمتر از چهار
پنج روز با قوامی حساب کتاب کردیم و طلب پدرم را،از این و آن گرفتیم.زمین های کشاورزی حومۀ مرودشت را به
بهمن خان شیبانی که از رعیتی به جاه و مقام رسیده بود،اجاره دادیم و مقداری از زمین های کنار جاده را هم
فروختیم.
محمد خان ضرغامی معتقد بود قبل از هر چیز باید به فکر مسکن باشیم.می گفت اگر در تهران خانه ای بخریم.گاهی
که مادرم و برادر و خواهرهایم یا اقوام بخواهند به دیدنم بیایند،هیچ مشکلی ندارند.
دایی نصرالله پیشنهاد او را پذیرفت.پول به اندازه خرید خرید یک خانه معمولی برداشتیم و به اتفاق رهسپار تهران
شدیم.....
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_37
شبی که فردایش عازم تهران بودم،برای خانواده ام به خصوص مادر،شب خوبی نبود.همه ماتم گرفته بودند جز من
که تمام وجودم شور و شوق بود.آن شب همه در یک اتاق خوابیدیم.مادر کنار من خوابید و دستش را زیر سرم
گذاشت.انگار می خواستم به جبهه جنگ بروم.تا صبح چند مرتبه بیدار شد و بالای سرم نشست.من هم خوابم نمی
برد.ترگل و آویشن و جمشید هم نگران بودند.
با دائی نصرالله قرار گذاشته بودیم ساعت هفت صبح در گاراژ باشیم.هر چه به مادرم گفتم ل***ی ندارد آن همه
راه برای بدرقه من بیاید،فایده نداشت.عاقبت به اتفاق بچه ها به گاراژ آمد.مادر هر چه سعی می کرد که اشکش را از
من پنهان کند،نمی توانست.ترگل و آویشن هم ناراحت بودند.جمشید هم دست کمی از آنها نداشت،با این تفاوت که
به روی خودش نمی آورد.در حالی که اتوبوس آماده حرکت بود مادرم دست به گردن من انداخت ومرا بوسید و
برای آخرین بار سفارش کرد مواظب خودم باشم.ترگل و آویشن و جمشید را بوسیدم و به اتفاق دایی نصرالله سوار
ندیم.اتوبوس آرام آرام از گاراژ بیرون آمد و طولی نکشید که سرعت گرفت و شیراز را پشت سر گذاشت.
بین راه بیشتر به فکر سیما بودم و تصمیم داشتم تا زمانی که دایی تهران را ترک نکرده،سراغ او نروم.
بعد از یک شب توقف در اصفهان،ساعت پنج بعد از ظهر روز بعد به تهران رسیدیم.با این که همه وجودم به سمت
خانه سیما پرواز می کرد،ولی به روی خودم نمی آوردم.حدود دوازده روز به موعد امتحان مانده بود که وارد تهران
شده بودیم.قبل از این که به تهران بیایم،یکی از اقوام آدرس بنگاهی به نام جلیلی را داده بود که برای خرید خانه
نزد او برویم.آن شب را در هتل گذراندیم.صبح روز بعد با آدرسی که داشتیم،بنگاه جلیلی را پیدا کردیم.آقای جلیلی
آدم خوبی بود.با اتومبیل خودش ما را به نقاط مختلف شهر برد و چند خانه را که قیمتشان مناسب بود،به ما نشان
داد.تا بالخره یکی از خانه های منطقه یوسف آباد را پسندیدیم.و در مدتی کمتر از دو روز سند را به نام من نوشتند.
خانه دویست و پنجاه متر زمین و دو طبقه ساختمان داشت.طبقه اول حدود یک صد و پنجاه متر زیر بنا و طبقه
دوم،بیست متر کوچکتر بود،ولی تراس بزرگ کمبود بنا را تا حدودی جبران می کرد.قرار شد طبقه پایین را،اجاره
بدهم تا تنها نباشم و هم در آمدی برایم باشد.
با پولی که برایم باقی مانده بود،به کمک و راهنمایی دایی نصرالله و آقای جلیلی،طبقه بالا را مرتب کردیم و وسایل
زندگی به اندازه ای که نیاز داشتم،خریدیم.دایی سفارش های لازم را به من کرد که یادم باشد فقط برای ادامه
تحصیل،مادر،برادر،و خواهر و شهر و دیارم را ترک کرده ام.به او قول دادم کوچکترین تخلفی از اصول اخلاقی
نکنم.او تهران را ترک کرد و من همان روز رهسپار خانه سیما شدم.
خانه سرهنگ افشار در خیابان پاستور، کوچه عسجدی واقع بود. تاکسی که وارد خیابان پاستور شد، ضربان قلبم
شدت گرفت پیاده شدم. بعد از طی مسافتی کوچه عسجدی را طی کردم. خدا می داند چه حالی داشتم. به یاد روزی
افتادم که با سیما در سر قبر حافظ فال گرفتیم:
ای که در کوچه معشوقه ما می گذری / بر حذر باش که سر می شکند دیوارش
باور نمی کردم روزی در کوچه معشوقه قدم بگذارم. همه وجودم شور و شوق و هیجان و ترس و دلهره بود. نمی دانم
چرا می ترسیدم. یک آن به فکرم رسید برگردم، اما امکان نداشت. قول داده بودم. روبروی پالک 25 توقف کردم.
زیر زنگ اخبار نام سرهنگ افشار نوشته شدد بود. بعد از مدتی این پا و آن پا کردن بالخره زنگ زدم.
لحظاتی بعد، در به روی پاشنه چرخید. چیزی نمانده بود قلبم از شدت هیجان از سینه ام بیرون بیاید. جوانی هم سن
و سالم خودم در آستانه در ظاهر شد. از سر تراشیده و طرز بیان و لباسش متوجه شدم گماشته آن خانه است. پرسید...
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
زمین در حال انتقام گرفتن از انسانها
دانشگاه برن سوئیس اعلام کرده که رکورد گرمای هوای زمین در ۲ هزارسال گذشته شکسته شد! متوسط دمای هوای کره زمین به بالاترین حد در«دو هزارسال گذشته» رسید.
در عکس بالا ۸ راه درمان موثر برای گرمازدگی را بخوانید🔥
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅چشم برزخی آیت الله بهجت (ره)
✍یکی از طلاب با تقوی گفتن روزی به خدمت آیت الله بهجت رسیدم ، عرض کردم دستوری به بنده بفرمائید. آقا فرمودند : گناه نکنید! عرض کردم آقا من با این سن بالا گناه نمیکنم ذکری یا دستور دیگری به من بفرمائید. آقا فرمودند : بگویم دیروز در منزل چکار کردید و گفتند! با شنیدن مطلب از تعجب و خجالت خشکم زد و با خدا حافظی سریع از محضرشان دور شدم.
📚فریادگر توحید. ص ۲۱۷۶
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅ یک حدیث قدسی هست که آدم را از خجالت آب میکند.
خداوند تبارک و تعالی میفرماید:
يا مُطْلَقاً فِي وِصٰالِنا، اِرْجِع!
وَ يا مُحلفا عَلي هجرنا، كَفَر!
إنَّما ابعَدنا اِبْليس لِانَه لَمْ يَسْجُد لَكَ، فَواعَجَبا كَيْفَ صَالَحته وَ هَجَرتَنا.
ای كسی كه وصال ما را ترک كردهای، برگرد! و ای كسی كه بر جدايی از ما سوگند خوردهای، سوگند خود را بشكن! ما ابليس را برای اين از خود رانديم كه بر تو سجده نكرد.
پس چقدر عجیب است كه تو او را دوست خود گرفتهای و ما را ترک كردهای!
📚بحرألمعارف، جلد ۲، فصل ۶۲
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
🔴غيبت
✍از سوى خدا به موسى وحى شد: هر غيبت كننده اى كه با توبه از دنيا برود، آخرين كسى است كه به بهشت وارد میشود .هر غيبت كننده اى كه بر آن اصرار داشته باشد(توبه نکند و غیبت کردن عادت او شده باشد) و با اين حال از دنيا برود و توبه نكند، اوّلين كسى است كه داخل دوزخ میگردد.
📚ارشادالقلوب الي الصواب_ج١ص١١٦
جالب اینجاست که اگر غیبت کننده توبه کند و خدا هم او را ببخشد باز ننگ غیبت کردن کاملا از بین نمیرود و او از جمله کسانی است که آخرین نفر وارد بهشت میشود،
پس به امید اینکه بهش میگیم رضایتش رو میگیریم!
یا غیبتش نیست صفتشه!
یا جلو روشم میگم!
یا میخواست نکنه!
یا ...
غیبت نکنید که اینها همه بهانه است و خدا قبول نمیکند و اگر روزی توبه کنید باز صحرای قیامت معطلید تا جزو آخرین افراد وارد بهشت شوید،
↶【به ما بپیوندید 】↷
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
✅ایمان به خدا ...
✍به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ ♡
ﮔﻔﺘند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ.ﮔﻔﺘند : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ.
ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ
ﮔﻔﺘند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
ﮔﻔﺘند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ
ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ.
ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجریهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟؟؟؟!!!!
ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ.
↶【به ما بپیوندید 】↷
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
✍سالها پیش سرباز خوزستانی پس از آموزشی موقع تقسیم دید افتاده مشهد دلگیر و غمگین شد. از طرفی ارادتش به آقا و از طرفی اوضاع بد مالی خانواده اش. اولین شبی که مرخصی گرفت با همون لباس سربازی رفت حرم آقا تا درد دل کنه و دلتنگیش رو به آقا بگه
ساعتها یه گوشه حرم اشک ریخت وقتی برگشت به کفشداری تا پوتین هاش رو بگیره، دید واکس زده و تمیزن. کفشدار با جذبه با اون هیبت و موهای جو گندمی، وقتی پوتین هاش رو داد نگاهی به چشم سرباز که هنوز خیس و قرمز از گریه بود کرد و گفت: چی شده سرکار که با لباس سربازی اومدی خدمت آقا؟!
سرباز گفت: من بچه خورستانم اونجا کمک خرج پدر پیرم و خانواده فقیرمم. هیچکس رو ندارم که انتقالی بگیرم، نمیدونم چیکار کنم؟! کفشدار خندید و گفت: آقا امام رضا(ع)خودش غریبه و غریب نواز، نگران هیچی نباش.
دو سه روز بعد نامه انتقالی سرباز به لشکر ٩٢ زرهی اهواز اومد؛ اونم تایم اداری. سرباز شوکه بود؛ جز آقا و اون کفشدار کسی خبر نداشت از این موضوع هرجا و از هرکی پرسید کسی نمیدانست ماجرا رو. سرباز رفت پابوس آقا و برگشت شهرش ولی نفهمید از کجا و کی کارش رو درست کرده!
چند سال بعد داشت مانور ارتش رو تماشا می کرد. یهو فرمانده نیرو زمینی رو موقع سخنرانی دید چهره اش آشنا بود. اشک تو چشماش حلقه زد. فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران؛ قدرت اول منطقه امیر سرتیپ احمد پوردستان، مرد با جذبه با موهای جوگندمی؛ همون کفشدار حرم آقا بود که اون زمان فرمانده لشکر ٧٧ خراسان بود. فرمانده لشکری که کفش سربازش رو واکس زده بود انتقالی اون رو به شهرش داده بود.
↶【به ما بپیوندید 】↷
______________
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بهترین راه برای باز کردن یخ ماهی، ریختن یک لیوان شیر روی ماهیست ؛ که هم بوی بد ماهی را کم میکند و هم طعم آن را دلپذیرتر خواهد کرد 👌🐠
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
برای دیزاین هندوانه به این شکل، اول هندوانه رو از وسط نصف کنید، بعدش طبق شکل، هندوانه رو بصورت افقی و عمودی برش بزنید 🍉
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بساط_ریا_مهیاست
🔺مقدس اردبیلی رفت حمام ، دید حمامی دارد در خلوت خود میگوید : خدایا شکرت که شاه نشدیم ، خدایا شکرت که وزیر نشدیم ، خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدیم !
مقدس اردبیلی پرسید: آقا خب شاه و وزیر ظلم میکنند ، شکر کردی که در آن جایگاه نبودی ، چرا گفتی خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدی؟
گفت: او هم بالاخره اخلاص ندارد ! شما شنیدی میگویند مقدس اردبیلی ، نیمه شب دلو انداخت آب از چاه بکشه دید طلا بالا آمد ، دوباره انداخت دید طلا بالا آمد ، به خدا گفت: خدایا من فقط یک مقدار آب میخواهم برای نماز شب ، کمک کن!
مقدس گفت: بله شنیدم ...
حمامی گفت:.اونجا ، نصفه شب، کسی بوده با مقدس؟
مقدس گفت: نه ظاهرا نبوده ...
حمامی گفت: پس چطور همه خبر دار شدند؟ پس معلوم میشود خالص خالص نیست!! و مقدس میگوید یک دفعه به خودم آمدم و فهمیدم یعنی چه این روایت که "ریا در مردم، پنهان تر است از جنبیدن و حرکت مورچه بر روی سنگ سیاه در شب تاریک ..."
✅ بساط #خودنمایی مهیاست در فضای مجازی ، مواظب باشیم!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#ایده 🌸🍃
با استفاده از دو انتهای بطری نوشابه باکس هدیه و یا جایی برای خورد و ریزهاتون بسازید ☺️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
💎معجزه امام حسین(ع):
سخن گفتن شیرخوار و سنگسار مادرش
صفوان به نقل از امام جعفر صادق علیه السّلام حکایت کند:در زمان حضرت ابا عبداللّه الحسین علیه السّلام دو نفر مرد بر سر بچّه ای شیرخوار نزاع و اختلاف داشتند؛ و هر یک مدّعی بود که بچّه برای او است.در این میان، امام حسین علیه السّلام عبورش بر ایشان افتاد و چون متوّجه نزاع آن ها شد، آن ها را مخاطب قرار داد و فرمود: برای چه سر و صدا می کنید؛ و داد و فریاد راه انداخته اید؟یکی از آن دو نفر گفت: یاابن رسول اللّه! این همسر من است.و دیگری اظهار داشت: این بچّه مال من است.امام حسین علیه السّلام به آن شخصی که مدّعی بود زن همسر اوست، خطاب کرد و فرمود: بنشین؛ و سپس خطاب به زن نمود و از او سؤال کرد که قضیّه و جریان چیست؟ پیش از آن که رسوا شوی حقیقت را صادقانه بیان کن.زن گفت: ای پسر رسول خدا! این مرد شوهر من است و این بچّه مال اوست؛ و آن مرد را نمی شناسیم.در این لحظه امام حسین علیه السّلام به بچّه اشاره کرد و فرمود: به إذن خداوند متعال سخن بگو و حقیقت را برای همگان آشکار گردان، که تو فرزند کدام یک از این دو مرد هستی.پس طفل شیرخوار به اعجاز امام حسین علیه السّلام به زبان آمد و گفت: من مربوط به هیچ یک از این دو مرد نیستم؛ بلکه پدر من چوپان فلان ارباب است.سپس حضرت ابا عبداللّه الحسین صلوات اللّه علیه دستور داد تا زن را طبق دستور قرآن سنگسار نمایند.امام صادق علیه السّلام در ادامه فرمایش افزود: آن طفل، بعد از آن جریان، دیگر سخنی نگفت و کسی از او کلامی نشنید."
📚چهل داستان و چهل حدیث از امام حسین نویسنده : عبدالله صالحي
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚صبر ذوالکفل
روزی ابلیس یکی از شاگردانش را مأمور ساخت تا خشم ذوالکفل را برانگیزد. آن شخص نزد پیامبر خدا آمد و با عصبانیت و فریاد تقاضای دادخواهی کرد و ادعا کرد که مورد ظلم واقع گشته است. ذوالکفل از او خواست تا مدعی علیه را نزد او بیاورد. اما آن شخص نپذیرفت و به فریادها و بی تابی های خود ادامه داد، ذوالکفل نیز مُهر خود را به او سپرد تا به مدعی علیه نشان دهد و او را در اسرع وقت نزدش بیاورد. اما روز بعد شخص تنها بازگشت و به پیامبر گفت؛ او به مُهر تو توجهی نکرد. پیامبر به علت بی خوابی و خستگی چند روز گذشته، می خواست کمی استراحت کند، اما آن مَرد اصرار کرد تا پیامبر نخوابد تا بلکه بتواند او را خشمگین کند. اما پیامبر خدا با صبر نامه ای را تهیه کرد و آن را مُهر کرد و به شخص داد و گفت؛ این را به مدعی برسان.
روز دوم باز همان شخص نزد ذوالکفل آمد و گفت؛ نامه ات را پاره کرد و هیچ توجهی به نوشته هایت نکرد. آن شخص همچنان فریاد می کرد، تا اینکه ذوالکفل با صبر و حوصله حاضر شد تا برای دادخواهی همراه شخص برود.
روز بسیار گرم و طاقت فرسایی بود، بطوری که هیچ کس در آن روز از خانه اش بیرون نیامده بود، اما ذوالکفل با صبر و حوصله و در سکوت به همراه آن شخص می آمد، تا اینکه شخص وقتی صبر و حوصله و آرامش ذوالکفل را دید ناگهان از کنار پیامبر جداشد و فرار کرد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️❤️❤️❤️
📚داستان کوتاه📚
واقعا این داستان زیباست
ﭘﯿﺮﻣﺮدی ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮش در ﻓﻘﺮ زﯾﺎد زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ ﻫﻨﮕﺎم ﺧﻮاب ، ﻫﻤﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮد از او ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ ﺷﺎﻧﻪ ای ﺑﺮای او ﺑﺨﺮد ﺗﺎ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﺳﺮو ﺳﺎﻣﺎﻧﯽ ﺑﺪﻫﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺣﺰن آﻣﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮاﻧﻢ ﺑﺨﺮم ﺣﺘﯽ ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﻢ ﭘﺎرﻩ ﺷﺪﻩ و در ﺗﻮاﻧﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﺎ ﺑﻨﺪ ﺟﺪﯾﺪی ﺑﺮاﯾﺶ ﺑﮕﯿﺮم ..
ﭘﯿﺮزن ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و ﺳﮑﻮت ﮐﺮد.
ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻓﺮدای آﻧﺮوز ﺑﻌﺪ از ﺗﻤﺎم ﺷﺪن ﮐﺎرش ﺑﻪ ﺑﺎزار رﻓﺖ و ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮد را ﻓﺮوﺧﺖ و ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺮای ﻫﻤﺴﺮش ﺧﺮﯾﺪ.
وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎزﮔﺸﺖ ﺷﺎﻧﻪ در دﺳﺖ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ دﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﮐﻮﺗﺎﻩ ﮐﺮدﻩ اﺳﺖ و ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻮ ﺑﺮای او ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ ...
ﻣﺎت و ﻣﺒﻬﻮت اﺷﮑﺮﯾﺰان ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ.
اﺷﮑﻬﺎﯾﺸﺎن ﺑﺮای اﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﮐﺎرﺷﺎن ﻫﺪر رﻓﺘﻪ اﺳﺖ ﺑﺮای اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﺑﻪ ﻫﻤﺎن اﻧﺪازﻩ دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﺪ و ﻫﺮﮐﺪام ﺑﺪﻧﺒﺎل #ﺧﺸﻨﻮدی دﯾﮕﺮی ﺑﻮدﻧﺪ.
ﺑﻪ ﯾﺎد داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ اﮔﺮ ﮐﺴﯽ را دوﺳﺖ داری ﯾﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﺗﻮ را دوﺳﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮای ﺧﺸﻨﻮد ﮐﺮدن او ﺳﻌﯽ و ﺗﻼش زﯾﺎدی اﻧﺠﺎم دﻫﯽ.
ﻋﺸﻖ و ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﺣﺮف ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ آن ﻋﻤﻞ ﮐﺮد"🌹
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده_طراحی_ناخن💅🏻💅🏻💅🏻
ایده طراحی خوشگل و بانمک🤩
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴 "#عقیم_هستم اما زن صیغهایام میگوید از من باردار است"
مردی که به اتهام حمل پوکه فشنگ زندانی شده و سپس متوجه شد همسرش باردار است با شکایت از همسرش مدعی شد کودکی که متولد شده فرزند او نیست.
به گزارش شرق، این پرونده یک سال قبل به جریان افتاد و مرد جوانی بعد از آزادی از زندان شکایتی علیه همسرش تنظیم کرد و مدعی شد همسرش به او خیانت کرده است.
مرد شاکی گفت: همسرم را به صورت صیغهای عقد کردم و همسر دائمم نیست، اما بعد از اینکه از زندان آزاد شدم متوجه شدم او باردار شده است و کودک را به من نسبت میدهد درحالیکه من اصلا نمیتوانم بچهدار شوم و زن اولم هم به همین دلیل از من جدا شد.
من این موضوع را به همسر دومم نگفته بودم و او نمیدانست من چه مشکلی دارم. یک روز به زندان آمد و مدعی شد که باردار است و آنموقع بود که فهمیدم همسرم به من خیانت کرده و اصلا برایم پاپوش درست کرده و من را به زندان انداخته است.
با توجه به شکایتی که این مرد کرده بود، پرونده برای رسیدگی به دادگاه کیفری استان تهران فرستاده شد. مرد شاکی در توضیح شکایتش گفت: چند سال پیش ازدواج کردم، اما چون من و همسرم بچهدار نمیشدیم بارها به پزشک مراجعه کردیم و تحت درمان قرار گرفتیم. تا اینکه متوجه شدم من امکان بچهدارشدن ندارم. به همین خاطر همسرم از من طلاق گرفت و رفت.
وی ادامه داد: دو سال قبل با زن جوانی به نام مریم آشنا شدم و او را به عقد موقتم درآوردم و او را صیغه ۹۹ساله کردم، اما مدتی بود با مریم اختلاف پیدا کرده بودم تا اینکه یک سال پیش وقتی از محل کارم به خانه برمیگشتم، چند مأمور به من مظنون شدند و در بازرسی از کیفم چند پوکه فشنگ به دست آوردند.
وی گفت: من خودم از این ماجرا شوکه شده بودم و نمیدانستم پوکههای فشنگ چطور از کیفم سر درآوردهاند، اما مأموران مرا بازداشت کردند؛ ۴۰ روز در زندان بودم. در این مدت بارها گفتم احتمالا یک نفر با من دشمنی کرده و برایم پاپوش درست کرده است تا اینکه سرانجام با سپردن وثیقه آزاد شدم.
من پس از بازگشت به خانه متوجه شدم همسرم باردار است. از شنیدن این خبر شوکه و به همسرم مشکوک شدم و فکر خیانت او به ذهنم رسید. آنجا بود که احساس کردم همسرم برایم پاپوش درست کرده و پوکهها را در کیفم جاسازی کرده بود تا مرا به دردسر بیندازد.
وی ادامه داد: با بارداری همسرم اختلافها بین ما بیشتر شد. من از همسرم خواستم حقیقت را برایم بگوید، اما قبول نکرد. او میگفت: فرزندی که در شکم دارد متعلق به من است و باید بعد از بهدنیاآمدن فرزندش با نام خودم برای او شناسنامه بگیرم. اما من قبول نکردم؛ امکان آزمایش DNA هم قبل از تولد نوزاد ممکن نبود. به همین خاطر تا بهدنیاآمدن بچه صبر کردم. حالا به دادگاه آمدهام و از همسرم شکایت و درخواست اثبات نسب دارم.
با پایان اظهارات این مرد، زن جوان که حالا دو ماه از بهدنیاآمدن فرزندش گذشته، به قضات دادگاه گفت: زمانی که فرهاد را دیدم، عاشق او شدم. با اینکه زن جوانی بودم و میتوانستم موقعیتهای خوبی برای ازدواج داشته باشم از آنجا که او را دوست داشتم تصمیم گرفتم با او باشم.
فرهاد به من گفت: برای اینکه خانوادهاش متوجه نشوند ازدواج کرده، نمیتواند من را به عقد دائم خود درآورد و اگر میخواهم با او ازدواج کنم میتواند من را صیغه کند؛ من هم قبول کردم. میدانستم فرهاد تجربه تلخی داشته و همسر اولش او را رها کرده و از ازدواج مجدد میترسد. برای اینکه نشان دهم فقط به خاطر خودش با او هستم شرایط را قبول کردم.
بعد از اینکه با هم زندگی مشترکمان را شروع کردیم، متوجه شدم شوهرم مرد بدبینی است و مدام من را تحت نظر دارد تا اینکه مشکلی برایش پیش آمد و او بازداشت شد؛ من اصلا نمیدانستم چه اتفاقی افتاد که او بازداشت شد بااینحال وقتی متوجه شدم باردار شدهام، فکر میکردم این خبر شوهرم را هم خوشحال میکند و تلخیهایی که در زندگی تجربه کرده را کم میکند.
وقتی شوهرم این خبر را شنید، به من تهمت زد و مدعی شد که من با کسی دیگر رابطه داشتهام، چون پزشکان به او گفته بودند امکان اینکه بچهدار شود، وجود ندارد. شوهرم مدام از من میخواست تست دیانای بدهم، اما برای بچه خطرناک بود؛ من قبول نکردم و گفتم این کار را نمیکنم و باید بچه به دنیا بیاید و بعد من تست بدهم. حالا چندماهی است که بچه به دنیا آمده و شوهرم هم اصلا کمکی به من نمیکند که بچه را بزرگ کنم و من به تنهایی و با سختی زیاد خودم بچه را بزرگ کردهام؛ من کاری نکردم که بخواهم محاکمه شوم و حرفهای شوهرم تهمت است و من از او باردار شدم.
بعد از گفتههای طرفین پرونده قضات شعبه ۱۱ که رسیدگی به این پرونده را برعهده داشتند، برای صدور رأی دادگاه وارد شور شدند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جز تو خریداری ندارم حســـــین(علیه السلام )
#استوࢪے
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خصلت انسان مؤمن...
🎙حجت الاسلام #رفیعی
#سخنرانی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔵بانویی که امام حسین علیه السلام، سه بار در قبر به دیدنش آمد!🔵
✳️ائمه اطهار به ویژه امام زمان(علیه السلام) تاکید فراوانی بر مداومت به خواندن زیارت عاشورا داشته اند.
🌟 این زیارت از ناحیه خود خداوند متعال نازل شده و از احادیث قدسی به شمار می رود.
📜از حاج محمدعلی روایت شده که:
در یزد مرد صالح و فاضلى بود که به فکر آخرت خویش بود و شبها در مقبره اى خارج شهر یزد که به آن مزار گویند، مى خوابید.
💠این مرد همسایه اى داشت که از کودکى در مکتب و غیره با هم بودند، تا اینکه بعدها باج خواهى و پول زورگرفتن را انتخاب کرد و تا آخر عمر هم چنین مى بود، تا اینکه مرد و در همان مقبره مذکور دفن کردند.
🔴هنوز یک ماه نگذشته بود که حاج محمد على او را در خواب دید، با حالت زیبا و سر حال از نعمت!!
💬او گوید: نزدش رفتم و به او گفتم: تو از کسانى نبودى که در باطن نیکو باشی و کار تو جز عذاب نتیجه اى نداشت، چگونه به این مقام رسیدى؟!
♨️آن مرد گفت: آرى مسئله همانطور است که تو گفتى، من تا دیروز در سخت ترین عذاب بودم،
🌺تا اینکه همسر استاد اشرف آهنگر از دنیا رفت و او را در اینجا دفن کردند و اشاره کرد به مکانى که صد ذراع فاصله داشت
و در همان شبى که او را به خاک سپردند، حضرت امام حسین(علیه السلام) سه بار به دیدن او آمدند.
🌺و در مرتبه سوم دستور فرمود: تا عذاب را از اهل این قبرستان بردارند، به این جهت حال من نیکو شد و در نعمت و وسعت قرار گرفتم...
💬حاج محمدعلى گوید: با تعجب از خواب بیدار شدم، استاد اشرف آهنگر را نمى شناختم و جاى او را نمى دانستم، در میان بازار آهنگرها جستجو نمودم تا استاد اشرف را پیدا کردم...
از او پرسیدم،آیا شما همسر دارى؟ گفت: داشتم، ولى دیشب فوت نمود و او را در فلان جا دفن کردیم...
💥از او پرسیدم: آیا همسر شما به زیارت امام حسین (علیه السلام) رفته بود؟ گفت: خیر...
❓پرسیدم: آیا مصیبت حضرت را مى نمود؟ گفت: خیر.
🔰پرسیدم: آیا او براى امام حسین مجلس مصیبت برپا مى کرد؟ جواب داد: خیر، منظورت از این سوالها چیست ؟
♻️ آن مرد داستان خواب خود را بیان کرد و گفت مى خواهم رمز آن ارتباط میان او و امام حسین را دریابم.
🔆استاد اشرف گفت: آن زن همواره به خواندن #زیارت_عاشورا مداومت داشت...
📚شیخ عباس قمی، کتاب شریف مفاتیح الجنان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662