eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
من و سیما همیشه برای همدیگر حرف داشتیمو. گاهی به بهانه ای با هم قهر می کردیم زمانی به دلیل توقع بیش از اندازه از یکدیگر گله داشتیم. سیما پیله کرده بود اتومبیل پژو را با بی ام 2002 عوض کنم. باالخره آن قدر قهر و غیظ کرد که بر خلاف میلم مجبور شدم به خواسته اش تن دهم. کم کم گفتگوها جدی شد؛سیما انتظار داشت هر چه زودتر مادرم به تهران بیاید و رسما او را از پدرش خواستگاری کند. رفته رفته بحث به خانه کشیده شد. خانم سرهنگ می گفت: این مشخصه که تو و سیما یکدیگر و دوست داریم و با هم ازدواج می کنیم، ولی چون همه فامیل و دوستان و آشنایان می دونن اگه به مسئله جنبه رسمی بدیم، بهتره. مادر سیما معتقد بود نمی شود جلوی دهان این و آن را بست و حرف زیاد است. من از طریق نامه به شیراز تماس داشتم و گاهی هم به مراسم خواستگاری که مادرم قول داده بود، ولی گفت و گویی که با مادر سیما داشتم، نمجبور شدم دوباره به شیراز بروم. دو روز بعد عازم شیراز شدم. با سرعتی که اتومبیل بی ام و داشت، هنوز هوا روشن بود که زنگ در خانه را به صدا درآوردمو. مسیب در را به رویم گشود. به محض این که مرا دید، مات زده به من خیره شد، گیج و منگ بود. حالش را پرسیدم. مات و مبهوت مرا نگاه می کرد. حدس زدم اتفاق ناگواری افتاده که مسیب زبانش بند آمده است. سراسیمه داخل شدم. فضای خانه طور دیگری بود. مقداری از وسایل گوشته ایوان ولو بود و درهم ریختگی آنجا مرا به تعجب وا داشت. داخل ساختمان که شدم، بر تعجبم افزوده شد. گویی خانه ما را دزد زده بود. بیشتر اسباب و اثاثیه خانه سر جایش نبود. دلم می خواست هرچه زودتر از قضیه سر دربیاورم. مادرم و بچه ها کجا رفته بودند؟ با صدای بلند سر مسیب فریاد زدم: چرا لال شدی و حرف نمی زنی؟ سرش را پایئن انداخت. مثل آدم های شرمنده گفت: بی بی رفت. داشتم دیوانه می شدم گفتم: کجا؟ مادرم کجا رفت؟ بچه ها چی شدن؟ مسیب با صدایی که از ته گلویش بیرون می آمد، گفت: رفتن خونه بهمن خان. باالخره اتفاق افتاد . زانوهایم سست شد و روی پله ها ایوان افتادم. خانه دور سرم می چرخید. مسیب به نشانه تاسف سرش را تکان داد و آهی از ته دل کشید و گفت: آخ ای روزگار بی وفا! کی می تونست فکر کنه که یه روز به جای بهادر خان بهمن چارراهی بشینه! در حالی که آب دهانم خشک شده بود، پرسیدم: چند وقته مادرم و بچه ها به خونه بهمن خان رفتن؟ مسیب مرتب سر تکان می داد و آه می کشید. گفت: ده دوازده روز قبل از فوت نصرالله خان. خبر ناگهانی بود. انگار یک مرتبه وزنه ای سنگین به سرم کوبیدند. همه چیز در نظرم سیاه شد. گفتم : خدای من! مگه دایی نصرالله مرد؟ چرا به من خبر ندادن؟ مسیب ناراحت شد و با لحنی پشیمان گفت: مگه شما نمی دونستین، خسرو خان؟ اگه می دونستم به شما خبرندادن، زبونم لال، نمی گفتم ، نمی گفتم می ذاشتم خبر بد روی یکی دیگه بده. گفتم: مهم نیست. باالخره می فهمیدم. با نگاهی به جای خال قاب عکس پدرم بی اختیار بغضم ترکید و های های گریه کردم. مسیب برایم آب آوردم و چای درست کرد. هوا کاملا تاریک شده بود. نمی دانستم چه باید بکنم و کجا باید بروم. از مسیب خواستم تا هر چه در این سه ماه دیده و شنیده بدون کم و کاست برایم تعریف کند. با اینکه قادر نبود مطالب را خوب ادا کند، ولی من متوجه می شدم..... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
ظاهرا پس از اینکه حال دایی نصرالله رو به وخامت می رود در بیمارستان بستری می شود، به خاطر اینکه مبادا یک سال دیگر مادرم بدون شوهر نماند کار را یکسره می کنند. آن شب تصمیم گرفتم بدون اینکه با کسی روبرو شوم به تهران برگردم. تا نزدیک صبح در فکر و خیال و اوهام بودم. ساعت هشت از خواب بیدار شدم. مسیب برای صبحانه آش مخصوصی که می دانست دوست دارم، خریده بود. میل نداشتم اما به خاطر اینکه زحمتش را بدون جواب نگذارم، خوردم به مسیب گفتم: می خواهم برگردم تهرون. مسیب چیزی نداشت بگوید. از سکوتش فهمیدم حق را به من می دهد و باید اعتراض خود را به نحوی بیان کنم. وقتی می خواستم با اتومبیل از حیاط خانه بیرون بیایم، مواظب بودم همسایه ها مرا نبینند از این که بخواهند با نگاهشان موضوع را به من بفهمانند، خجالت می کشیدم. با اینکه از دروازه قران مسافتی را پشت سرگذاشته بودم. ولی به فکرم رسید که بهتر است سری هم به خانه دایی بزنم. از همان جا دور زدم و به خانه دایی رفتم. زندائی و بچه هایش سیاهپوش بودند. به محض دیدن من ، گریه سردادند. من هم گریه ام گرفت. واقعا جای دایی خالی بود. زن دائی از من گله داشت. می گفت: دایی تو را دوست داشت و ما انتظار داشتیم تو زیر تابوتش رو بگیری. وقتی به او گفتم هیچ کس به من خبر نداد از تعجب دهانش باز ماند. مادرم به خاطر اینکه من پی به ازدواج او با بهمن خان نبرم، در نامه هایش چیزی ننوشته بود. غم از دست دادن دایی برای زن دائی خیل گران تمام شده بود و بعد از چهل سال زندگی مشکل بود به این آسانی او را فراموش کند و دیگر حوصله ای برایش نمانده بود، اما از آنجا که به من خیلی علاقه داشت، گفت: باالخره هرچه بود تموم شده هرچه باشد او مادرته جمشید و ترگل و آویشن، برادر و خواهرت هستن هرگز ممکن نیست بتونین از هم دل بکنین. گفتم: آخه مادرم چه کم و کسری داشت که شوهر کرد! زن دائی گفت: برای یه لقمه نون و دو متر پارچه که زن، شوهر نمیکنه تنها زندگی کردن بدون جفت دیوونگی میاره خودت باید بهتر بدونی. زن دائی معتقد بود بهمن خان آدم خوبی است و همه فامیل یقین دارند برای ترگل و آویشن و جمشید که مثل من سربه راه نیست پدر خوبی خواهد شد. زن دائی به زبان خوش و با دلیل و منطق مرا راضی کرد با مادرم روبرو شوم. پیشنهاد زن دائی را پدذیرفتم، به شرط اینکه به خانه بهمن خان نروم. همان ساعت به خانه بهمن خان تلفن کرد طولی نکشید مادرم به اتفاق ترگل و آویشن به خانه دائی آ«دو. صورت مرا که بوسید، احساس کردم لباسش بوق عرق تن بیگانه ای را می دهد. برایم چندش آورد بود. ترگل و آویشن مرا بوسیدند. سرم پائین بود. اصال به صورت مادرم نگاه نمی کردم. اوبا لحن مهربانی گفت: اگر مردم پشت سرم حرف می زدن، خوب بود؟ به او ریشخند زدم. ادامه داد: هر جا می رتفم، چشم مردا دنبالم بود. تو نونوایی ، تو قصابی، تو باغ، تو ماشین. یک مرتبه از کوره در رفتم و گفتم: از همون وقتی که بهمن خان رو دیدم، یقین داشتم محبت او بی منظور نیست شما که می گفتی هیچ کس جای پدرم رو نمی گیره. چند لحظه سکوت کرد و سپس خیلی آرام، در حالی که از ته دل آه می کشید، گفت: حالا هم سر حرفم هستم، پسرم. باور کن اگه شوهر نمنی کردم، مردم پشت سرم خیلی حرفای بی ربط می زدند از روی که پدرت از دنیا رفت، هر جا پا میذاشتم برام خواستگار پیدا می شد. با هر مردی حرف می زدم خیال می کردم دارم به پدرت خیانت میکنم...... ادامه دارد‌... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀❣🍀 خـدایـا🌷 امـروز را بـا عشـق تـو آغـاز می‌کنیـم بخشنـدگی از توسـت عشـق در وجـود توسـت عشـق و بخشنـدگی را بہ مـا بیامـوز تـا مهـربان باشیـم 🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃     🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸 💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ ♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
⚫️داستانهای پیامبر اکرم (ص): جواب پیامبر به پیک مستمندان انس بن مالك گفت مستمندان مردى را به عنوان پيك خدمت حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) فرستادند. وقتى كه شرفياب شد عرض كرد من از طرف بينوايان پيامى دارم . حضرت فرمود مرحبا به تو و دسته اى كه از طرف آنها نمايندگى دارى. ايشان طايفه اى هستند كه من آنها را دوست دارم. عرض كرد فقرا مى گويند يا رسول الله ثروتمندان تمام حسنات را برده اند به حج مى روند كه ما قادر نيستيم . اگر مريض ‍ شوند زيادى اموال خود را مى فرستند تا بر ايشان ذخيره باشد. فرمودند به بينوايان بگو هر فقيرى كه صابر و شكيبا باشد سه امتياز دارد كه ثروتمندان ندارند. 1. در بهشت غرفه هايى است كه بهشتيان چشم به آنها مى اندازند همانطورى كه مردم ستارگان را تماشا مى كنند وارد آن قصرها نمى شود مگر پيغمبر، مستمند يا شهيد بينوا و يا مومن فقير. 2. نصف روز قبل از اغنياء داخل بهشت مى شوند كه طول آن نصف پانصد سال است . 3. هرگاه ثروتمندى بگويدسبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر و فقيرى هم همين ذكر را بگويد ثواب غنى معادل فقير نمى شود اگر چه ده هزار درهم هم انفاق كند. اين سبقت در ساير كارهاى نيك و عبادات محفوظ است . پيك بازگشته به آنها خبر داد همه گفتند به اين وضع راضى شديم .(1) 📚1- انوار نعمانيه، ص 332 و اثنى عشريه . 📚آگاه شویم، حسن امیدوار، جلد هشتم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚عابد روزه دار و زن بهشتى در ميان بنى اسرائيل (قبل از سلام) عابدى يك عمر طولانى به عبادت خدا اشتغال داشت، در عالم خواب به او گفته شد فلان زن از دوستان تو در بهشت است. وقتى بيدار شد، سراغ آن زن را گرفت تا او را پيدا كرد، سه روز او را مهمان خود نمود، تا ببيند او چه عملى انجام مى دهد كه اهل بهشت شده است، وى در اين سه روز ديد، او يك زن عادى است، شبها كه عابد شب زنده دارى مى كند، او مى خوابد، روزها كه عابد روزه مى گيرد، او روزه نمى گيرد ... تا اينكه: به او گفت: "آيا غير از آنچه از تو ديدم عمل ديگرى ندارى؟" او گفت "نه به خدا سوگند، اعمالم همين است كه ديدى"، عابد اصرار كرد كه فكر كن و بياد بياور كه چه عمل نيكى دارى ... سرانجام زن گفت: من يك خصلت دارم (كه همواره راضى به رضاى خدا مى باشم) اگر در سختى باشم، آرزوى آسانى نمى كنم، اگر بيمار باشم، آرزوى سلامتى نمى كنم و اگر در گرفتارى باشم آرزوى آسايش نمى كنم (بلكه پسندم آنچه را جانان پسندد). عابد جريان را دريافت، دستش را بر سرش زد و گفت: "سوگند به خدا اين خصلت (رضا به رضاى الهى) خصلت بزرگى است كه عابدها از داشتن آن عاجزند.(1) 📚 مجموعه ورّام، ص 230. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ ☢رنج شیطان ▫️شیطان به حضرت یحیی گفت: می خواهم تو را نصیحت کنم. ✍🏻حضرت یحیی فرمود: من میل به نصیحت تو ندارم؛ ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه اند. شیطان گفت: مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند: ①عده ای مانند شما معصومند، از آنها مأیوسم و می دانیم که نیرنگ ما در آنها اثر نمی کند. ②دسته ای هم برعکس، در پیش ما شبیه توپی هستند که به هر طرف می خواهیم می گردانیم. ③دسته ای هم هستند که از دست آنها رنج می برم؛ زیرا فریب می خورند؛ ولی سپس از کرده خود پشیمان می شوند و استغفار می کنند و تمام زحمات ما را به هدر می دهند. دفعه دیگر نزدیک است که موفق شویم؛ اما آنها به یاد خدا می افتند. و از چنگال ما فرار می کنند. ما از چنین افرادی پیوسته رنج می بریم... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
⚜️ میرزا‌ اسماعیل ‌دولابی (ره): 🦋 خداوند ما را بزرگ آفریده است و برای ما نقشه دارد. پس بیا در شبانه روز یه ربع، ده دقیقه برای خدا خلوت کن. 🌷 نیمه شب نماز هم نمی خواهی بخوانی نخوان، ولی بنشین و جسم و روح و هستی خود را بگذار در مقابل خدا. 🦋 خدایا دنیا خیلی شلوغ است خودت میدانی عالمی که در آن زندگی میکنیم خیلی شلوغ است؛ می خواهم ده دقیقه بنشینم خستگیم در برود. شب و روز به کار مشغولم؛ یا نماز می خوانم یا راه می روم یا برای فردا خیالات میکنم. همه وقت به کار مشغولم... حتی در خواب هم کار میکنم. چند دقیقه اجازه بده در محضر تو بنشینم. 🌷 این را با خودتان بگویید و بنشینید و با خدای خودتان خلوت کنید. ممکن است در همین چند دقیقه خلوت کار چند هزار ساله را انجام بدهید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
❖ نامه واقعی به خدا این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه ،دانش اموزی در مدرسه ی مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود. یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد. نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود. مضمون این نامه : بسم الله الرحمن الرحیم خدمت جناب خدا ! سلام علیکم ، اینجانب بنده ی شما هستم. از آن جا که شما در قران فرموده اید : "و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها" «هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.» من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین. در جای دیگر از قران فرموده اید : "ان الله لا یخلف المیعاد" مسلما خدا خلف وعده نمیکند. بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم : ۱ - همسری زیبا و متدین ۲ - خانه ای وسیع ۳ - یک خادم ۴ - یک کالسکه و سورچی ۵ - یک باغ ۶ - مقداری پول برای تجارت ۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید. مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ می گوید،مسجد خانه ی خداست. پس بهتره بگذارمش توی مسجد. می رود به مسجد در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد می ذاره. صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته، از آن جا که(به قول پروین اعتصامی) "نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست" ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه نامه ی نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می اندازه. ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند. وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید: نامه ای که برای خدا نوشته بودید ،ایشان به ما حواله فرمودند پس ما باید انجامش دهیم. و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود. این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید. یادت باشه وقتی میخوای پیش خدا بری فقط باید صفای دل داشته باشی ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
مطربی که در صحن امام رضا مدفون شد!! پدر ما، در مشهد در بازارچه حاج آقا جهان مغازه طباخی داشت او تابستان‌ها مرا به دم دکان خود می‌برد و آن‌جا شاگردی می‌کردم در همان‌جا بود که وقتی جیگی جیگی بساط نمایشش را پهن می‌کرد، یکی از مشتری‌هایش من بودم. جیگی جیگی فردی سیه چرده و لاغر بود و ساز محلی می‌زد. موسیقی‌اش شاد بود هرچند خودش غم خاصی داشت. جیگی جیگی هرگز دنبال پول نبود. در آن زمان که کودکی ۱۰-۱۲ ساله بودم، حرکات او که با ساز انجام می‌داد برایم شگفت‌انگیز بود و شاید علاقه‌ای که به عروسک نمایشی او داشتم باعث شد بعدها سراغ تئاتر بروم. در همان زمان بچه دیگری هم بود به نام محمدرضا که محو مضراب جیگی‌ جیگی می‌شد. پدر محمدرضا قاری قرآن بود و در مغازه‌اش به او تمرین قرآن می‌داد و این کودک کسی نبود جز محمدرضا شجریان که در دوره کودکی‌اش هرکس صدای قرآن خواندن او را می‌شنید میخکوب می‌شد. جیگی جیگی مطرب بود و به حرم امام رضا راهش نمی‌دادند اما زمانی که فوت کرد همزمان با او مردی والا مقام در مشهد درگذشت که برایش مراسم ویژه‌ای گرفتند، اما جالب اینجا بود که پیکرهای آن‌ها در غسالخانه با هم جابجا شد. قرار بود آن مرد والا مقام در حرم حضرت امام رضا (ع) دفن شود که هزینه بسیار بالایی هم داشت و می خواستند جیگی جیگی را که مُطرب بود به قبرستانی خارج از شهر ببرند، اما وقتی پیکرهای آن‌ها با هم جابجا شد، جیگی جیگی با مراسم خاصی در حرم امام رضا و در زیر سقاخانه اسماعیل طلا دفن شد. بعدا خانواده آن مرد والا مقام درخواست نبش قبر کردند، اما آیت الله میلانی که مرجع تقلید بود اجازه این کار را نداد و قسمت این شد که هرکه به زیارت امام رضا می‌رود جیگی جیگی را هم زیارت می‌کند. 🖌به نقل از رضا کیانیان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
حکایتی زیبا درباره حق الناس حتما بخونید ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ . ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ . ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ، که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد ! ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ . ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود. ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدنﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ . ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ . ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند: ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ ‏(ﺧﺮ ‏) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و.... ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید . ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ ! ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ... ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی ڪه همین روزا ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اموزش ساخت کاسه ی تزیینی با کنف و نقاشی با رنگ اکریلیک 👌😊 چطوره به نظرتون؟😄 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده ی زیبای کارت پستال👌😊نظرتون چیه؟😄 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
از اون گذشته هر وقت خودم رو تو آینه می دیدم احساس می کردم که خیلی زود بیوه شدم. از همه این حرفا که بگذریم مگه فقط من یه نفر بودم که بعد از مرگ شوهر، ازدواج کردم؟ مدتی در فضای خانه سکوت برقرار شد. سپس ادامه داد: اگه تهرون نمی رفتی و مسئولیت برادر و خواهرت رو به عهده می گرفتی و من مجبور نمی شدم مرتب با بهمن خان یا هر کس دیگه روبرو بشم، شاید شوهر نمی کردم. حق با مادرم بود. من در بدترین شرایط او را تنها گذاشتم، به خاطر سیما از زیر بار مسئولیت شانه خالی کرده بودم. زن دایی و دختر بزرگش سعی داشتند مرا راضی کنند تا به خانه مادرم بروم. ترگل دستش را دور گردنم انداخت و صورتم را بوسید با بغض و گریه گفت: داداش، یعنی میخوای هیچ وقت خونه نیای؟ آویشن هم دست مرا گرفت و روی صورتش گذاشت. در نگاهش هزاران راز بود که نمی توانست به زبان بیاورد. تحت تأثیر قرار گرفتم و کمی کوتاه آمدم. مادرم در حالی که با گوشه روسری اشکش را پاک می کرد، گفت: بهمن تو همین مدت کوتاه ثابت کرده برای بچه ها پدر بدی نیست. مطمئن باش بعد از چهلم خان داداش، من و او میایم تهرون و مثل یه شازده برات عروسی می گیریم. سپس موضوع جمشید را پیش کشید که اگر اسیر محبت بهمن و زیبایی دخترش نمیشد کنترل او مشکل بود. آن روز ناهار در خانه زن دایی بودیم. بعدازظهر، بهمن خان با اتومبیل رنجرورش که تازه خریده بود، دنبال مادرم و بچه ها آ«د. ظاهرا وانمود می کرد از آمدن من خبر ندارد. به محض اینکه مرا دید، مثل یک پدر که سال ها از فرزندش دور بوده در آغوشم گرفت و صورتم را بوسید و گفت: اگر منو بپذیری، قول میدم برای تو و جمشید و ترگل و آویشن ، پدر خوبی باشم و از هیچ چیز مضایقه نکنم. خالصه آن روز نزدیک غروب، با وساطت زن دائی به خانه بهمن خان که در واقع خانه مادرم بود، رفتم. اگر به خاطر بچه ها نبود، هرگز پایم را به آن خانه نمی گذاشتم. آن شب بهمن خان سعی داشت تا آنجا که می توانست، نقش پدرم را بازی کند. بیشتر از گذشته نابسامان خودش حرف می زد و ادعا می کرد در طول زندگی اش هرگز مثل حالا آرامش نداشته و قسم می خورد بین ما و فرزندان خودش هیچ فرقی نمی گذارد. درباره سرهنگ افشار و خانواده اش و رابطه من و سیما همه چیز را می دانست و به شرافت ایلش قسم خورد چنان جشنی برایم برپا کند که کم از مراسم عروسی پسران ضرغامی و قوامی نداشته باشد. با تمام این تعارف ها، من خودم را در آن خانه غریبه می پنداشتم. روز بعد، تنهایی به گورستان دارالسلام رفتم. کنار قبر پدرم گریستم و در حالی که به سنگ قبر خیره شده بودم گفتم: پدر واقعا جای خالی تو رو حس می کنم اگه زنده بودی وضع ما حالا خیلی فرق داشت. پدر هرگز تصور نمی کردم روزی تو نباشی و مادرم زن بهمن خان بشه.. از گورستان به خانه خودمان، همان خانه ای که هزاران خاطره از آن داشتم، رفتم. مسیب ماننده پدرمرده ها، هنوز باور نداشت زن بهادرخان به مردی دیگر شوهر کرده است خیل با هم درد دل کردیم. او از گذشته پدرم از مردانگی اش از یکرنگی اش از اینکه چقدر مادرم را دوست داشت، حرف زد. میگفت بهمن خان هرچه دارد از صدقه سر بهادر خان است و گرچه آدم خوبی است، ولی لیاقت جانشینی پدرم را ندارد. در حالی که خودم احتیاج به دلیداری داشتم از او دلجویی کردم و پس از خداحافظی به خانه مادرم رفتم. آن شب کمی آرامتر از شب قبل بودم. مادرم ظاهرا وانمود می کرد از اینکه کسی دیگر جای پدرم نشسته، خوشحال نیست. او کمتر با من روبرو میشد و با بهمن خان هم زیاد حرف نمی زد.... ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
آخر شب فرصتی پیش آمد با جمشید به گفت و گو بنشینم. گفتم: خب، پدر مرد و تو خیلی راحت دست از درس کشیدی، آره؟ سرش را پائین انداخت. من دنباله حرف را به زیبایی دختر بهمن خان کشاندم و همراه با شوخی گفتم: مهم نیست داداش. هر کس دیگه هم جای تو بود، عاشق دختری به این خوبی و زیبایی می شد. صورت جمشید تا بناگوش سرخ شد. متوجه شدم نباید دراین باره به او چیزی بگویم. با خوشرویی و لبخند موضوع را عوض کردم و گفتم: از شوخی گذشته، می خوام خیلی جدی نظرت رو درباره بهمن خان بپرسم. او بعد از یک آه عمیق گفت: هیچ کس جای پدر رو نمی گیره، ولی مادرم چاره ای نداشت. خودم بارها پچ پچ این و آن رو درباره او شنیده بودم. کم کم کل عباس چوپون داشت برای مادرم دلسوزی می کرد. باالخره با زرنگی آنچه می خواستم بدانم، از زبانش بیرون کشیدم. او واقعا دختر بهمن خان را دوست داشت. حتی موضوع آن قدر جدی بود که زیبا را به خانه عمه اش برده بودند تا هم مسئله آتش و پنبه را رعایت کنند و هم علاقه ها نسبت به یکدیگر زیادتر شود. روز بعد عازم تهران شدم و مادرم بار دیگر قول داد به محض برگزاری چهلم دائی، به تهران بیاید. به تهران که برگشتم، قبل از هرچیز موضوع ازدواج مادرم با بهمن خان را برای سیما و خانواده اش تعریف کردم. به شدت جا خوردند، ولی پریشانی و ناراحتی مرا که دیدند، سعی کردند ازدواج مادرم را توجیه کنند. خانم سرهنگ می گفت: " کاری که مادرت انجام داد، نه فقط سزاوار سرزنش نیست، بلکه به دلایل مختلف، کاری بسیار پسندیده و معقوله. تو کشور ما زن بیوه ای که جوون و زیبا باشه مثل درخت پرمیوه ست که اگه باغبونی از آن محافظت نکنه، هر رهگذری به میوه اون طمع داره. زنای بیوه یا باید کنج خونه بشینن یا شوهر کنن. " سرهنگ رشته سخن را ه دست گرفت و گفت: " زنی مثل مادر تو، اصل و نسب دار و باوقار و زیبا، نمی تونست تا آخر عمر بدون شوهر بمونه، حتما کسی رو هم که انتخاب کرده، آدمیه که سرش به تنش می ارزه. " گفتم: " بله، بهمن خان از هر حیث مناسبه. یقین دارم برای ترگل و آویشن و جمشید پدر خوبیه. از وضع مالی خوبی هم برخورداره و به هیچ وجه چشمش دنبال دارایی پدر و مادرم نیست، ولی من ناراختم. البته امکان داره زمان همه چیز را حل کنه، اما در حال حاضر نمی تونم بی تفاوت باشم. " سرهنگ گفت: " تو مثل پسرم هستی و خودت می دونی به اندازه سیاوش برات ارزش قائلم. اگه مادرت شوهر نمی کرد، با زیبایی چشمگیری که داشت، نگاه این و اون دنبالش بود و خدای نکرده اگه دشمنا به دروغ به او تهمت می زدن و به گوش تو می رسوندن، خوب بود؟ " حرفای منطقی سرهنگ و خانمش تا اندازه ای به من آرامش داد. کم کم صحبت آمدن مادرم به تهران به میان کشیده شد. گفتم: " به زودی مزاحمتون میشن. " سیما از این که باالخره مادرم راضی شده بود به تهران بیاید و رسما او را برای من خواستگاری کند، بی نهایت خوشحال شد. انتظار من و سیما زیاد طول نکشید. یک شب که سرمای شدید در تهران مردم همان سرشب به داخل خانه ها کشیده بود، زنگ در خانه به صدا درآمد. از خواب پریدم. شب از نیمه گذشته بود. حدس زدم در آن وقت شب غیر از مادرم کسی دیگر نمی تواند باشد. صدای جمشید را که از آیفون شنیدم، دگمه را فشار دادم و با اشتیاق خودم را دم در..... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رساندم. جمشید را در آغوش گرفتم و بوسیدم. بهمن خان و مادرم وقتی مطمئن شدند خانه را درست پیدا کرده اند، از اتومبیل پیاده شدند. با خوشرویی به استقبال دویدم و خوش آمد گفتم. بهمن خان صورت مرا بوسید و مادرم از برخورد گرم من خوشحال شد. آن قدر هوا سرد بود که زیاد نمی شد بیرون از خانه ماند. جمشید رنجرور را داخل حیاط آورد. از طرز رانندگی اش متوجه شدم خیلی با آن اتومبیل تمرین کرده است. با عجله وسایل سفر را که دو چمدان و سه ساک و مقداری خرده ریز بود، برداشتیم و به طبقه دوم رقتیم. دم به دم خوشحالی خودم را به زبان می آوردم. چای درست کردم و برایشان میوه آوردم. چون می دانستم مادرم به تهران می آید، تعدای پتو خریده بودم و به پیشنهاد فروغ خانم، چند دست رختخواب هم از پایین آورده بورم. مادرم همان ابتدا می خواست از وضعیت ساختمان و مستاجر طبقه پایین سر دربیاورد. به گمان اینکه وسایل خانه را با کمک و راهنمایی سیما و مادرش مرتب و منظم کرده ام، با لبخندی پرمعنی و با کنایه گفت: " خانم سرهنگ، بنده خدا، چفدر زحمت کشیده، دستشون درد نکنه. " در حالیکه از حدس او خنده ام گرفته بود، گفتم: " اگر بگم که هموز پای سیما و مادرش به این خونه نرسیده، شاید باورش مشکل باشه. همه اینا به سلیقه فروغ خانم، مستاجر طبقه پایین، مرتب شده. انشاالله فردا با او آشنا میشین و می بینی چه زن مهربون و خوبیه. " همگی خسته بودند و بیش از آن فرصت بحث و گفتگو نبود. بعد از نوشیدن یکی دو فنجان چای، خوابیدند. صبح زودتر از آنها بیدار شدم. رفتم نان خریدم و وسایل صبحانه را آماده کردم. مادرم که بیدار شد، به او گفتم به دانشکده می روم و قبل از ظهر برمی گردم و از بیرون ناهار تهیه می کنم. در حالی که خواب آلود بود، سفارش کرد آمدنشان را به سرهنگ اطلاع دهم. او گفت چون بچه ها تنها هستند، بهتر است که همین امشب به خانه آنها بروند و کار را تمام کنند. طبق معمول هر روز، سیما نزدیک در ورودی داتشگاه تهران منتظرم بود. البته گاهی که زودتر می رسیدم، من منتظر او می ماندم. بلافاصله متوجه شدم از هر روز خوشحال ترم. وقتی به او گفتم که مادرم به اتفاق شوهرش و جمشید آمده اند، ذوق زده شد. پیغام مادرم را که همین امشب قصد دارند به خانه آنها بروند، به او دادم. سیما چنان به هیجان آمده بود که برای خبر دادن به مادرش، به خانه برگشت و من به دانشکده رفتم. حدود ساعت یازده می خواستم به خانه برگردم که سیما را دیدم. از قول مادرش گفت که چون دایی، عمو، خاله و یکی دو نفر دیگر از بزرگان فامیل را دعوت کنند، بهتر است مادرم فردا شب به خانه آنها برود. پیشنهاد مادر سیما منطقی بود. چون بدون حضور بزرگترها، موضوع خواستگاری جنبه رسمی پیدا نمی کرد. به خانه که برگشتم، فروغ خانم و آقای مفیدی همه را به طبقه پایین دعوت کرده بودند، بوی مطبوع غذا در فضای ساختمان پیچیده بود، فروغ خانم و مادم چنان گرم صحبت بودند که انگار سالهاست یکدیگر را می شناسند. بهمن خان هم با آقای مفیدی درباره اوضاع روزگار بحث می کردند. مادرم ضمن تعریف از آنها، می گفت اگر می دانست چنین آدم هایی در این خانه با من زندگی می کنن، هرگز برایم ناراحت نمی شد. مادرم هرگز کلمه مستاجر را به زبان نیاورد و این به دلیل روح بزرگ منشانه او بود. بعد از صرف ناهار از فروغ خانم به خاطر آن همه زحمت تشکر کردم. آقای مفیدی می گفت:... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوراکیهای باحال دو سه دقیقه ای با مایکروویو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‌ 🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
✍🏻حاج اسماعیل دولابی ( معلم اخلاق شهید_ابراهیم_هادی ) می گفت: خدا یک تار، یک تور و یک تیر دارد. با تار، تیر و تور خودش، آدمها را جذب می کند. مجذوب خودش می کند. تار خدا، قرآن است .نغمه های آسمانی است . خیلی ها را از طریق قرآن جذب خودش می کند. خیلی ها را با تور خودش جذب می کند. مثل مراسم اعتکاف و مراسم ماه رمضان و شب قدر تیر خدا همان بارهای مشکلات است . غالب آدمها را از این طریق مجذوب خودش می کند . اولیاء خدا برای این مشکلات لحظه شماری می کردند . شیخ بهایی می گوید: شد دلم آسوده چون تیرم زدی، ای سرت گردم چرا دیرم زدی. از وقتی بلا و مصیبت به زندگی ام آمد ، فهمیدم من ارزش دارم. ولی گلایه دارم که چرا من را زودتر گرفتار نکردی. سعدی هم می گوید: بزن سیلی و رویم را قفا کن. خدایا من را بزن چون زدن های تو ارزش دارد. پنبه را وقتی می زنند، باز می شود و سفید می شود و ارزش پیدا می کند. اگر کسی به گرفتاری ها چنین نگاهی داشته باشد، دیگر جای ناامیدی برایش باقی نمی ماند.این گرفتاری ها باید زمینه امید ما را فراهم بکند. گرفتاری ها باید زمینه نشاط ما را فراهم کند ولی چون ما با شیوه تربیتی خدا آشنا نیستیم، تا مصیبتی می رسد، ناراحت می شویم. این شیوه خداست! 📚کتاب مصباح الهدی(سخنان مرحوم حاج اسماعیل دولابی رضوان الله تعالی علیه ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
حرف زدن با امام زمان (ع) ✍مرحوم آیت الله میلانی میفرمودند: هر روز بنشینید یک مقدار با امام زمان درد و دل کنید. خوب نیست شیعه‌ روزش شب شود و شب‌اش روز شود و اصلاً به یاد او نباشد.‌ بنشینید چند دقیقه ولو آدم حال هم نداشته باشد، مثلاً از مفاتیح دعایی بخواند، با همین زبان خودمان سلام و علیکی با آقا کند. با حضرت درد و دلی کند. آیت الله بهجت می فرمود: بین دهان تا گوش شما کمتر از یک وجب است. قبل از اینکه حرف از دهان خودتان به گوش خودتان برسد، به گوش حضرت رسیده است. او نزدیک است، درد و دل‌ها را می‌شنود. با او حرف بزنید و ارتباط برقرار کنید. در زمان حضرت امام هادی علیه السلام شخصی نامه‌ای نوشت از یکی از شهرهای دور نامه‌ای نوشت که آقا من دور از شما هستم. گاهی حاجاتی دارم، مشکلاتی دارم، به هر حال چه کنم؟ حضرت در جواب ایشان نوشتند: «إِنْ کَانَتْ لَکَ حَاجَةٌ فَحَرِّکْ شَفَتَیْک‏» لبت را حرکت بده، حرف بزن، بگو. ما از شما دور نیستیم. 📚بحارالانوار/ ج۵۳/ ص۳۰۶ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔆 🔸مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. 🔹کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. 🔸مرد قبول کرد. 🔹در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد. 🔸باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سُم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. 🔹دومین دَر طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد، جوان پیش خودش گفت: منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچک‌تر است و این ارزش جنگیدن ندارد. 🔸سومین دَر طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. 🔹پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دُم گاو را بگیرد.اما.........گاو دُم نداشت!!!! 🔴 زندگی پر از ارزش‌های دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کنیم که همیشه فرصت‌های مناسب را دریابیم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفند داریم چه ترفندی 😍🙌 آموزش درست کردن بطریهای کهکشانی که میتونید بعنوان گردن آویز، جاسوئیچی، گیفت، آویز و خیلی چیزای دیگه استفاده‌ کنید و حتی ازشون کسب درآمد کنید .. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻 دمنوشی که ویروس سرماخوردگی را تار و مار میکند • دمنوش آویشن ضد سرفه، خلط آور و در درمان آسم موثر است؛ استفاده از دمنوش آویشن، سیاه سرفه و التهاب دستگاه تنفس فوقانی را رفع می‌کند. • این گیاه برای درمان بوی بد دهان، سرفه و تقویت ایمنی بدن مورد استفاده قرار میگیرد. خواص خلط آوری دارد و میتوان از آن بعنوان یک آرامش بخش برای اعصاب استفاده کرد، همچنین کسانی که دچار نفخ معده میشوند، میتوانند این گیاه را به عنوان دمنوش مصرف کنند ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻 چطوری از عطسه های حساسیت فصلی جلوگیری کنیم؟ • چای بابونه بنوشید ؛ چای بابونه اثرات آنتی هیستامینی داشته و برای جلوگیری از عطسه‌های مکرر مفید است. با خوردن روزانه یک لیوان چای بابونه میتوانید به کاهش سطح هیستامین‌های موجود در بدن و عطسه‌های ناشی از آن کمک کنید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
ما با شما احساس غریبی نمی کنیم. شما هم نباید مارو غریبه بدونین، چون طبقه بالا اونطوری که باید، برای پذیرایی مناسب نیست، بهتره این چند روز رو که مادرتون تهرون هستن طبقه پایین. اینطوری راحت تر می شه از اونا پذیرایی کرد. " اما من قبول نکردم. دوباره تشکر کردم و برای استراحت به طبقه دوم رفتیم. مادرم در فکر برنامه ریزی برای رفتن به خانه سرهنگ بود. به او گفتم چون باید تعدای از بزرگترهای فامیلشات را دعوت کنند، فردا شب منتظر ما هستند. گرچه دلش برای بچه ها شور می زد، ولی از این که فرصت داشت خودش را آماده مراسم خواستگاری کند، خوشحال بود. بعد از استراحتی کوتاه، پیشنهاد کردم در تهران گشتی بزنیم و شام را هم بیرون بخوریم. بهمن خان چند آدرس از خوانین فارس که ساکن تهران بودند، داشت و لازم می دانست سری به آنها بزند. من و مادرم و جمشید سوار اتومبیل خودم شدیم. بهمن خان هم سوار رنجرورش شد وهمگی خانه را ترک کردیم. تا مسافتی او را راهنمایی کردم و سپس از هم جدا شدیم. مادرم هم بدش نمی آمد با من تنها باشد. باالخره حرف هایی داشت که لازم نبود بهمن خان، هرچند شوهرش بود، بشنود. دلم می خواست جاهایی مثل دربند و شمیرانات و محله هلی بالای شهر را که می دانستم برای مادرم و جمشید جالب است، به آنها نشان دهم. اما به دلیل هوای سرد و کمی وقت، صرف نظر کردم. در عوض آنها را به توپخانه، استانبول، الله زار، شاه آباد و سبزه میدان بردم. مادرم آرزو داشت به زیارت عبد العظیم برود، بدون کوچکترین مخالفتی به سمت شاه عبدالعظیم حرکت کردم. بین راه بیشتر درباره شب بعد صحبت می کردیم. با این که فروغ خانم کمی از آداب و رسوم خواستگاری در تهران را برای مادرم گفته بود، اما مادرم اضطراب داشت. می گفت از مراسم خواستگاری اینجا چیزی نمی داند. برای این که او را از دلشورگی بیرون بیاورم، گفتم: " زیاد با شیراز فرق نداره. مهم اینه شما قبول کردین سیما عروستون بشه. طولی نکشید به میدان روبروی بازار که به حرم حضرت عبدالعظیم منتهی می شد، رسیدیم. اتومبیل را کناری پارک کردم و پیاده به طرف حرم رفتیم. بازار شیر ری به پای بازار وکیل نمی رسید. آنچه جلب نظر می کرد، کباب های متعدد بود که از داخلشان دود و بوی کباب بیرون می زد و معده هر تازه واردی را به ترشح وا می داشت. مادرم یکی دو بار به اتفاق پدرم، به شاه عبدالعظیم آمده بود. داخل حرم که شدیم سرش را به ضریح تکیه داد و با صدای بلند گریه کرد. گفت: " یاد روزی افتادم که تو پنج سال داشتی و با پدرت به زیارت مشهد رفتیم. سر راه اومده بودیم اینجا. " گریه مادر مرا تحت تاثیر قرار داد. او را به حال خودش گذاشتم. یک مرتبه به فکرم رسید چرا تا بحال با سیما به آنجا نیامده ام! برای سوگند وفاداری و عهد بستن، چه مکانی بهتر از آنجا! تصمیم گرفتم بعد از خواستگاری، حتما سیما را به زیارت ببرم. از راه بازار که برمی گشتیم، بوی کباب اشتهایمان را باز کرده بود. به یکی از کبابی ها که سالنی مخصوص پذیرایی از خانواده ها داشت، رفتیم. خلاف بوی اشتها آور کباب، از مزه آن خوشمان نیامد. مادرم بیش از یکی دو لقمه نخورد. من و جمشید هم فقط رفع گرسنگی کردیم. هوا کاملا تاریک شده بود که به خانه برگشتیم. بهمن خان هنوز نیامده بود. به فروغ خانم گفته بودم بیرون شام می خوریم، با این حال غذا تهیه کرده بود. ساعتی بعد بهمن خان هم آمد. هنگام برگشتن به خانه راه را گم کرده بود و حدود یک ساعت در خیابان ها سرگردان بود...... ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
باالخره آن شب گذشت. نزدیک غروب روز بعد، یک دسته گل بزرگ و دو جعبه شیرینی خریدیم و عازم خانه سرهنگ شدیم. با دیدن چند اتومبیل که روبروی در خانه سرهنگ پارک شده بود، متوجه شدیم مهمانان زودتر از ما آمده اند. در حیاط باز بود. برای اطالع، زنگ در را فشار دادم و داخل شدیم. هنوز به عمارت نرسیده بودیم که که سرهنگ و خانمش و سیما به استقبال آمدند. سیاوش تا چشمش به جمشید افتاد، سر از پا نشناخته به سمتش دوید. مادرم برای سیما آغوش باز کرد و همان وهله اول او را عروس خودش خطاب کرد. با این که قبال سفارش کرده بودم برخوردش آرام باشد، تحت تاثیر قرار گرفته بود و نمی توانست جلوی احساسش را بگیرد. از این که سیما را در لباس و آرایشی بسیار ساده دیدم، خوشحال شدم. می دانست از این راه می تواند در دل مادرم جا باز کند. داخل سالن پذیرایی که شدیم، آقای قاجار و دو برادر سرهنگ، عموزاده ها و همسرانشان، دو عمه و خاله و دخترهایشان و چند نفر دیگر که آنها را نمی شناختیم، چند قدم به استقبال آمدند. سرهنگ مهمانان را به مادرم و بهمن خان معرفی کرد و سپس روی مبل نشستیم. بهمن خان خیلی مسلط بود، ولی مادرم دست و پایش را گم کرده بود و نمی دانست چه باید بکند. یک مرتبه سکوت برقرار شد. کوکب خانم که سالها در آن خانه خدمتکار بود، و بعد از یک سال و نیم قهر دوباره به آنجا برگشته بود، پذیرایی می کرد. بعد از صرف چای، هر یک از مهمانان منتظر بودند دیگری سر صحبت را باز کند. مادرم لحظه ای چشم از سیما برنمی داشت. به قوا معروف به چشم خریدار به او نگاه می کرد و با معیارهای خودش او را می سنجید. لباس و آرایش ساده سیما در جلب نظر مادرم بی تاثیر نبود. دو دختر جوان که تازه آنها را می دیدم، کنار سیما نشسته بودند. گاهی آهسته در گوش او چیزی می گفتند و گاهی نیم نگاهی به من می انداختند. از طرز برخوردشان با آقای قاجار متوجه شدم نوه های او هستند.. باالخره آقای قاجار که از همه بزرگتر بود و خودش را باسوادتر و حراف تر از بقیه می دانست، با اشاره به ایل ها و طایفه های مختلف استان فارس، سر صحبت را باز کرد و موضوع دعوای ایل قشقایی را با قوای دولتی پیش کشید. بعد سخن از قسمت به میان آمد و برای اثبات این که جلوی قسمت را نمی شود گرفت، مسافرت سرهنگ به شیراز و آشنایی اش با خانواده ما را مثال زد. کم کم موضوع من و سیما را مطرح کرد. یکی از عمه ها که سیما را بیش از اندازه دوست می داشت، گفت هیچ وقت فکر نمی کرده خواستگار سیما یکی از عشایرزاده های فارس باشد. از گفته ها و حتی چهره درهم آقای افشار، برادر بزرگ سرهنگ، مشخص بود با ازدواج من و سیما مخالف است. آقای افشار عقیده داشت دو خانواده از دو طبقه مختلف، به سختی زبان یکدیگر را می فهمند. و چون خانواده ما شناخته نشده، بیشتر باید در این مورد بخصوص تعمق کرد. آقای افشار بعد از این که پک محکمی به سیگارش زد، رو به سرهنگ . گفت: " اونایی که سال ها پدر و مادرشون رو می شناختیم و رفت و آمد داشتیم، مثل خانواده ) سرداری ( دیدین که به ما چه کردن، وای به اینا که اصلا شناختی ازشون نداریم. " مادرم با چهره ای گرفته نگاهی حاکی از این که این حرفها چه معنی می دهد، به من انداخت. با اشاره به او فهماندم چیزی نگوید. خاله سیما به قضیه خوشبین بود. گفت: " سیما و خسروخان، نزدیک دو ساله یکدیگر و دوست دارن، جناب سرهنگ و خواهرم هم که شیراز خونه آنها رفتن و از لحاظ شغل و مسکن و پول و ماشین هم که اشکالی در کار نیست، دیگه این صحبت ها یعنی چی؟ .... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
آقای افشار بیشتر بحث را کش می داد. از نظر او هم ازدواج سیما احتیاج به بحث نداشت، فقط می خواست به بقیه بفهماند بیشتر می فهمد. کم کم نوبت به بهمن خان رسید. روی سخنش با سرهنگ بود. ابتدا درباره زمین که به من ارث رسیده بود، صحبت کرد. و به سرهنگ اطمینان داد هرگز برای سیما مشکلی پیش نخواهد آمد. سرهنگ و خانمش گفته های بهمن خان را تایید کردند و سرهنگ گفت: " بله، چند روزی که شیراز خدمت بهادرخان خدابیامرز بودیم، دیدیم که واقعا آدم خوبی بود و مسلما خسرو خان هم به او رفته. " بار دیگر نوبت به آقای افشار رسید. از چهره درهم سرهنگ و سیما و مادرش و تا حدودی یقیه، متوجه شدم راضی نیستند او چیزی بگوید. در حالی که سعی داشت سرهنگ را دلسرد کند، گفت: " خالصه نمی شه با یه جلسه در مورد این مسئله تصمیم نهایی گرفت. " منیژه دختر آقای افشار که زنی میانسال بود و به تازگی از سومین شوهرش طالق گرفته بود، به شوخی و البته با کنایه گفت: " عشق سیما جان به خسرو، منو یاد قصه ها و افسانه های قدیم می اندازه که شازده ای ضمن یه سفر، عاشق روستازاده ای می شه. و روستازاده، بعدها تاج پدر دختر رو به سر خودش می ذاره... " از جمالت بی معنی منیژه خیلی ناراحت شدم. سیما به من اشاره کرد که او دیوانه است. مادرم چند لحظه سرش را پایین انداخت و بعد یک مرتبه از کوره در رفت و با حالی برافروخته و عصبانی گفت: " من از حرفای شما سر در نمیارم، خسرو پسر بهادر خان اسفندیاریه. اگه به خواستگاری دختر قوام شیرازی هم می رفت، منتش رو داشتن. این دختر شما بود که خسرو رو به تهرون کشوند و اونقدر خسرو به او علاقه پیدا کرد که بدون توجه به من و برادر و دو خواهرش، خونه و زندگیش رو رها کرد و به تهران اومد. الان یک سال و نیمه که به خونه شما رفت و آمد داره. مسلما تو این مدت زیر و روش را شناختین و حتما متوجه شدین بی نظیره، وگرنه هیچ وقت راضی نمی شدین داهاتیا رو تو خونه خودتون راه بدین. دیگه این حرفا و کنایه ها چه معنی می ده؟ " مادرم عصبانی شده بود. با شناختی که از او داشتم، مشکل می شد آرامش کرد. ناگهان بلند شد و رو کرد به بهمن خان و گفت: " بلند شو بریم. هر وقت جناب سرهنگ و فامیلشون نا رو شناختن، بعد خدمتشون می رسیم. " با قهر و غیظ می خواست آنجا را ترک کند. چنان ناراحت شدم که قلبم داشت از سینه ام بیرون می زد. از یک طرف حق با مادرم بود، از طرف دیگر نمی خواستم کار به اینجا بکشد. سیما و مادرش دست و پا گم کرده، از مادرم معذرت خواستند. خاله سیما، منیژه را سرزنش می کرد چرا نسنجیده هرچه از دهانش بیرون می آید، می گوید. سرهنگ به برادرش گفت: " قبلا به شما گفته بودیم کامال خونواده خسرو خان رو می شناسیم. " با خواهش و تمنا و حتی التماس مادرم را راضی کردم بماند. با اخم گوشه ای نشست. در میان سکوت حاکم بر فضای خانه، کوکب خانم برای همه چای آورد و میوه تعارف کرد. با داد و فریاد و در واقع حرف های منطقی مادرم، آنهایی که می خواستند حرف زیادی بزنند، به قول معروف، ماست هایشان را کیسه کردند. بار دیگر آقای قاجار رشته سخن را به دست گرفت و با احتیاط و آرام از مرام و معرفت عشایر منطقه فارس تعریف و تمجید کرد. و ادعا داشت سالها با آنها زندگی کرده و از آداب و رسوم و روحیه شان بی اطلاع نیست. گفت: " ما افتخار می کنیم که با خوانین فارس فامیل بشیم و رفت و اومد داشته باشیم. " از طرف دیگر خاله و مادر سیما سعی داشتند مادرم را از دلخوری بیرون بیاورند. آقای افشار و دخترش منیژه و همسرش مثل آدم هایی که با همه قهرند، مهر سکوت بر لب زده بودند و عاقبت به بهانه این که شب گذشته دزد... ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
⚫️داستانهای پیامبر اکرم (ص): جواب پیامبر به پیک مستمندان انس بن مالك گفت مستمندان مردى را به عنوان پيك خدمت حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) فرستادند. وقتى كه شرفياب شد عرض كرد من از طرف بينوايان پيامى دارم . حضرت فرمود مرحبا به تو و دسته اى كه از طرف آنها نمايندگى دارى. ايشان طايفه اى هستند كه من آنها را دوست دارم. عرض كرد فقرا مى گويند يا رسول الله ثروتمندان تمام حسنات را برده اند به حج مى روند كه ما قادر نيستيم . اگر مريض ‍ شوند زيادى اموال خود را مى فرستند تا بر ايشان ذخيره باشد. فرمودند به بينوايان بگو هر فقيرى كه صابر و شكيبا باشد سه امتياز دارد كه ثروتمندان ندارند. 1. در بهشت غرفه هايى است كه بهشتيان چشم به آنها مى اندازند همانطورى كه مردم ستارگان را تماشا مى كنند وارد آن قصرها نمى شود مگر پيغمبر، مستمند يا شهيد بينوا و يا مومن فقير. 2. نصف روز قبل از اغنياء داخل بهشت مى شوند كه طول آن نصف پانصد سال است . 3. هرگاه ثروتمندى بگويدسبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر و فقيرى هم همين ذكر را بگويد ثواب غنى معادل فقير نمى شود اگر چه ده هزار درهم هم انفاق كند. اين سبقت در ساير كارهاى نيك و عبادات محفوظ است . پيك بازگشته به آنها خبر داد همه گفتند به اين وضع راضى شديم .(1) 📚1- انوار نعمانيه، ص 332 و اثنى عشريه . 📚آگاه شویم، حسن امیدوار، جلد هشتم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 خوراکیها و مواد غذایی زود فاسد میشن؟ • قسمت ششم: موز ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌