eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿از امام باقر علیه السلام نقل شده است: روزى حضرت داوود(ع)نشسته بود و جوانى ژوليده با ظاهرى فقيرانه كه خيلى نزد آن حضرت مى آمد نيز در محضر آن حضرت حاضر بود. در اين هنگام فرشته مرگ وارد شد و نگاه تندى به آن جوان كرد و بر وى خيره شد. داوود(ع) دلیل این کارش را پرسید فرشته مرگ گفت: من مامورم هفت روز ديگر جان اين جوان را در همين جا بگيرم داوود پيغمبر(ع ) از اين سخن، دلش به حال آن جوان سوخت و رو به او كرد و فرمود: اى جوان! زن گرفته اى؟ پاسخ داد: نه ، هنوز ازدواج نكرده ام داوود به او فرمود: به نزد فلان مرد كه يكى از بزرگان بنى اسرائيل است برو و از طرف من به او بگو كه داوود به تو دستور داده كه دخترت را به همسرى من درآور و همين امشب نزد آن دختر مى روى و خرج ازدواج تو نيز هر چه مى شود بردار و هم چنان نزد همسرت باش تا هفت روز ديگر و پس از هفت روز همين جا نزد من بيا. جوان به دنبال ماموريت رفت و پيغام حضرت داوود(ع) را به آن مرد بنى اسرائيلى رسانيد و او نيز دخترش را به آن جوان داد و همان شب ، عروسى انجام شد و جوان هفت روز نزد آن دختر ماند و پس از هفت روز نزد حضرت داوود بازگشت داوود از وى پرسيد: در این هفت روز وضع تو چگونه بود؟ پاسخ داد: هيچ گاه در خوشى و نعمتى مانند اين چند روز نبوده ام. داوود فرمود: اكنون نزد من بنشين جوان نشست، و داوود چشم به راه آمدن فرشته مرگ بود تا طبق خبرى كه داده بود بيايد و جان اين جوان را بگيرد. اما مدتى گذشت و فرشته مرگ نيامد، از اين رو به جوان رو كرد و فرمود: به خانه ات بازگرد و روز هشتم دوباره به نزد من بيا. جوان رفت و پس از گذشت هشت روز دوباره به نزد داوود بازگشت و هم چنان نشست و خبرى از فرشته مرگ نشد و همين طور هفته سوم تا اين كه فرشته مرگ به نزد داوود آمد. داوود بدو فرمود: مگر تو نگفتى كه من مأمورم تا هفت روز ديگر جان اين جوان را بگيرم ؟ پاسخ داد: آرى فرمود: تاكنون سه هشت روز از آن وقت گذشته است ؟ فرشته مرگ گفت : اى داود! چون تو بر اين جوان رحم كردى ، خداوند نيز او را مورد مهر خويش قرار داد و سى سال بر عمرش افزود. 📚 داستانهای بحار الانوار ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
آموزنده اهالی روستایی به دليل بی آبی تصميم گرفتند برای نزول باران،نماز استسقاء بخوانند،نزد روحانی روستا رفتند و از او خواستند تا زمانی برای نماز باران مشخص نمايد،روحانی به آن‌ها گفت: روزی با پای برهنه بيرون از آبادی همه حاضر شويد تا نماز باران بخوانيم،روزی كه تمام اهالی برای دعا و نماز در محل مقرر جمع شدند،روحانی به جمعيت نگاهی كرد و توجه او به يك پسر بچه جلب شد كه با چتر آمده بود،روحانی جمعيت را رها كرده و به طرف خانه بازگشت،مردم متعجب دور او حلقه زدند كه پس چرا نماز باران نمی خوانی؟او به مردم گفت:چون در ميان شما فقط اين پسر بچه اعتقاد واقعی به خدا دارد و با به او،به اينجا آمده و اشاره‌ای به پسر بچه‌ایی كه با چتر آمده بود نمود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔴داستان تربیتی واقعی معلّم از دانش‌آموز سوالی کرد امّا او نتوانست جواب دهد، همه او را تمسخر کردند. معلّم متوجّه شد که او اعتماد به نفس پایینی دارد. زنگ آخر وقتی همه رفتند معلّم، او را صدا زد و به او برگه‌ای داد که بیت شعری روی آن بود و از او خواست آن بیت شعر را حفظ کرده و با هیچ‌کس در این مورد صحبت نکند. روز بعد، معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن را پاک کرد و از بچّه‌ها خواست هر کس توانسته شعر را سریع حفظ کند، دستش را بالا ببرد. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز بود. بچّه‌ها از این که او توانسته در فرصت کم شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. معلّم خواست برای او دست بزنند. معلّم هر روز این کار را تکرار می‌کرد و از بچّه‌ها می‌خواست تشویقش کنند. دیگر کسی او را مسخره نمی‌کرد و دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره او را "خِنگ" می‌نامیدند، نیست و تمام تلاش خود را می‌کرد که همیشه احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن را حفظ کند. آن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاس‌های بالاتر رفت. وارد دانشگاه شد. مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی گرفت و اکنون پدر پیوند کبد جهان است. 📚کتاب زندگانی دکتر ملک حسینی ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔴 حڪایت عجیب دزدى با نام امام حسين عليه السلام!!! از مرحوم سيد احمد بهبهانى نقل شده : در ايام توقفم در كربلا حاج حسن نامى در بازار زينبيه ، دكانى داشت كه مهر و تسبيح مى ساخت و مى فروخت . معروف بود كه حاجى تربت مخصوصى دارد و مثقالى يك اشرفى مى فروشد. روزى در حرم امام حسين عليه السلام حبيب زائرى را دزدى زد و پولهايش ‍ را برد. زائر خود را به ضريح مطهر چسبانيد و گريه كنان مى گفت : يا اباعبداللّه در حرم شما پولم را بردند، در پناه شما هزينه زندگيم را بردند. به كجا شكايت ببرم ؟ حاج حسن مزبور حاضر متأ ثر شد و با همين حال تأ ثر به خانه رفت و در دل به امام حسين عليه السلام گريه مى كرد. شب در خواب ديد كه در حضور سالار شهيدان به سر مى برد به آقا گفت : از حال زائرت كه خبر دارى ؟ دزد او را رسوا كن تا پول را برگرداند. امام حسين فرمود: مگر من دزد گيرم ؟ اگر بنا باشد كه دزدها را نشان دهم بايد اول تو را معرفى كنم . حاجى گفت : مگر من چه دزدى كردم ؟ حضرت فرمود: دزدى تو اين است كه خاك مرا به عنوان تربت مى فروشى و پول مى گيرى. اگر مال من است چرادر برابرش پول مى گيرى و اگر مال توست ، چرا به نام من مى دهى ؟ عرض كرد: آقا جان ! از اين كار توبه كردم و به جبران مى پردازم . امام حسين عليه السلام فرمود:پس من هم دزد را به تو نشان مى دهم . دزد پول زائر، گدايى است كه برهنه مى شود و نزديك سقاخانه مى نشيند و با اين وضعيت گدايى مى كند، پول را دزديد و زير پايش دفن كرد و هنوز هم به مصرف نرسانده . حاجى از خواب بيدار مى شود و سحرگاه به صحن مطهر امام حسين عليه السلام وارد مى شود، دزد را در همان محلى كه آقا آدرس داده بود شناخت كه نشسته بود. حاجى فرياد زد: مردم بياييد تا دزد پول را به شما نشان دهم . گداى دزد هر چه فرياد مى زد مرا رها كنيد، اين مرد دروغ مى گويد، كسى حرفش را گوش ‍ نداد. مردم جمع شدند و حاجى خواب خود را تعريف كرد و زير پاى گدا را حفر كرد و كيسه پول را بيرون آورد. بعد به مردم گفت : بياييد دزد ديگرى را نشان شما دهم ، آنان را به بازار برد و درب دكان خويش را بالا زد و گفت : اين مالها از من نيست حلال شما. بعد تربت فروشى را ترك كرد و با دست فروشى امرار معاش ‍ مى كرد. 📚منبع:حكاياتى از عنايات حسينى : ص 34 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃خداوند عهده دار کار حضرت یوسف شد. 🍃پس قافله ای را نیازمند آب نمود تا او را از چاه بیرون آورد 🍃سپس عزیز مصر را نیازمند فرزند نمود تا او را به فرزندی بپذیرد. 🍃سپس پادشاه را محتاج تعبیر خواب کرد تا او را از زندان خارج کند 🍃سپس همه مصریان را نیازمند غذا نمود تا او عزیز مصر شود. 🍃اگر خدا عهده دار کارت شود همه عوامل خوشبختی را بدون اینکه احساس کنی برایت آماده میکند 🍃فقط با صداقت بگو کارم را به خدا می سپارم. 🍃خدایا فقط بودن تو ما را کفایت است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خب از آقایون غاقل نشیم یه ترفند که صدرصد همه آقایون درگیرشن😃 اگه یقه پیراهنتون صاف نمیشه، با این روش مثل اول صافش کنید. مواد لازم: نشاسته+نرم کننده ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
امام سجاد (ع) خوددارى از آزار رساندن ، نشانه كمال خرد و مايه آسايش دو گيتى است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینطوری میتونید برای خودتون یه آلبوم عکس روبیکی درست کنید 😍🙌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
جمشید ما را دید و ما از ترس زبانمان بنده آمده بود؛ لحظه که او گل سرخی به من داد و گفت دوستم دارد، از سفر به شیراز و .. یکی دو بار اطراف استخر قدیم زدیم. به یاد پدرم افتادم که آخرین بار به من گفت: تو رو می فرستم تهرون با هر کس دلت میخواد ازدواج کن. ترگل و آویشن یک لحظه از جلوی چشمم دور نمی شدند. شیطنت های جمشید را به خاطر می آوردم. بدون توجه به سیما قدم می زدم و گاهی به ماهی هایی که برای به دست آوردن حشره ای از آب بیرون می پریدند. خیره می شدم. به نظرم می آمد چدر در باغ است و هر آن امکان دارد مرا صدا بزند. وقتی همراه با آهی عمیق به سیما گفتم چقدر خاطره تلخ و شیرین از این باغ دارم او همه حواسش به سمت ناهید رفت. با چهره ای درهم و حالتی برافروخته گفت: حتما یاد ناهید افتاده ای؟ همان طور که گفتم، نمی دانم چرا هر وقت سیما از ناهید حرف می زد و حسادت می کرد بی اختیار خنده ام می گرفت. او دوباره از خنده من عصبانی شد. آن روز آن قدر خندیدم که نزدیک بود داخل اسختر بیفتم. سیما خوشش نمی آمد از گذشته یادی بکنم و انتظار داشت رابطه ام را با گذشته به طور کامل قطع کنم. یاد این گفته آقای مفیدی افتادم که »در عشق زن و مرد، همیشه رقیب منفور است، در حالیکه در عشق های دیگر، هواداران سرکوی معشوق از جان شیرین ترند.« به سیما گفتم: تنها چیزی که تو خاطرم زنده نشد، ناهید بود. ما هیچ وقت با هم تنها نبودیم و هیچ جا دلم به خاطر او نتپید که خاطره داشته باشم. کم کم داشتیم به جایگاه نزدیک می شدیم که حسن باغبان و شاگرد رستوران همراه با دو مجمعه پر از جوجه کباب و کباب بره و پلو داخل باغ شدند. مدیر رستوران که دوستی دیرنه ای با پدرم داشت، از لحاظ کیفیت و کمیت جای هیچ گله ای باقی نگذاشته بود. حسن می خواست ما را به حال خودمان بگذارد که با خواهش و تمنا او را کنار خودمان نشاندم. می گفت: از اول تابستون تا حالا دوبار بی بی و بچه ها اومدن باغ. بهمن خان هم با اونا بود. آدم بدی نیست، گرچه هیچ وقت جای بهادرخان رو نمی گیره. بعد از صرف ناهار و استراحت و گردش در اطراف باغ و نوشیدن چای، از گرمی هوا که کاسته شد، با تشکر از حسن باغبان، باغ قوام را ترک کردیم. از دروازه قرآن که گذشتیم، گوشه ای پارک کردم. از این که در شهر خودم، با وجود مادر ، خواهر، برادر و آن همه فامیل دور و نزدیک، مانند مسافری غریب بودم، تأسف می خوردم. اگر به خانه مادرم می رفتم، معلوم نبود با سیما چه رفتاری می داشتند و رفتن به هتل برایم مثل زندان بود. هرگز راضی نشدم به هتل بروم. سیما هم حرفی برای گفتن نداشت. وقتی خانه بهرام را به او پیشنهاد کردم، مخالفت نکرد. گفت: اینجا شهر توست، تصمیم با توست. هر اتفاقی هم بیفته تو مسئول هستی. سیما کم و بیش بهرام را می شناخت. روزهای اول آشنایی، او را در باغ قوام دیده بود. در تهران هم گاهی از او یاد می کردیم. هوا کامال تاریک شده بود که زنگ خانه بهرام را زدیم. پسر سه ساله اش در را باز کرد خوشبختانه بهرام در خانه بود. از دیدن من خوشحال شد و یکدیگر را در آغوش گرفتیم. در ابتدا گمان کرد تنها هستم. وقتی سیما را دید، با خوشرویی به او خوش آمد گفت. همسر بهرام به استقبال دیود و سیما را بوسید و تبریک گفت و با روی گشاده ما را به سمت اتاق پنجدری که مخصوص پذیرایی بود، راهنمایی کردند. سیما گویی به مکانی ناشناخته پا گذاشته بود با تردید قدم بر می داشت. ماتزده و ساکت بود . بعد از نوشیدن چای ، موضوع خانه ای که قرار بود در دفتر اسناد.... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رسمی به نام من ثبت شود، پیش آمد. کم کم صحبت عقد و عروسی ما به میان کشیده شد. بهرام و همسرش می گفتند: هیچ کس از عروسی شما خبر نداره و ما هم نمی دونستیم به این زودی عروسی می کنین. رفته رفته بحث را به مادرم و بقیه فامیل کشاندند. بهرام گفت: از سال گذشته تا حالا دو بار بیشتر مادرت رو ندیدم و فقط یه بار مجال صحبت پیدا کردیم. از تو گله داشت. همسر بهرام در حالی که پذیرایی می کرد گفت، هر مادری آرزو داره شاهد عروسی پسرش باشه خوب نکردی مادرت رو ترک کردی. خدا خوشش نمیاد. سیما نتوانست ساکت بنشیند. با معذرت از همسر بهرام گفت: ما نمی خواستیم او رو کنار بذریم. خودش از ما کناره گرفت. من به پشتیبانی از سیما گفت: سال گذشته با هزار امید و آرزو برای بردن او و خواهرام و جمشید به شیراز اومدم باور نمی کردم بگه هرگز مداخله نمی کنه. بهرام گفت: به هر حال هرچه باشه او مادرته و باید رابطه مادری و فرزندی حفظ بشه. آن شب در خانه بهرام، از ما پذیرایی خوبی شد. روز بعد، به دفتر خانه اسناد رسمی رفتیم. کلیه مدارک برای امضاء حاضر بود. سند که به نام من شد، همان جا خانه را به خانواده ای که بهرام معرفی کرده بود، اجاره دادم. قرار شد هر ماه مبلغ اجاره را به تهران بفرستد. از دفتر اسناد رسمی که خارج شدیم، بهرام اصرار داشت به خانه مادرم برویم گفتم: باشه برای فردا. بهرام از ما خداحافظی کرد و قرار شد برای صرف ناهار به خانه او برگردیم. من و سیما در گوشه و کنار شهر گشتی زدیم و بیشتر درباره مادرم صحبت کردیم. سیما می گفت: اگه آشتی با مادر و فامیالت موجب تلخ شدن زندگی ما نشه خودش سعادتیه. از حسن نیت سیما خوشم آمد. بعد از گشت و گذار، رهسپار خانه بهرام شدیم. اتومبیل را پشت دیوار پارک کردم. در باز بود. داخل شدیم. وقتی ترگل و آویشن را در حیاط دیدم یکه خوردم به محض دیدن ما، سر از پا نشناخته، به طرفمان دویدند. هر دو مرا در میان گرفتند و در حالی که اشک شوق می ریختند، صورتم را غرق بوسه کردند. آویشن دستان مرا می بوئید و روی صورتش می مالید. چنان تحت تأثیر قرار گرفتم که یک مرتبه بغضم ترکید. هر سه با صدای بلند گریه می کردیم. سیما مات و متحیر ناظر صحنه بود و چشمانش پر از اشک شده بود، ول راضی به نظر نمی آمد. آهسته طوری که سیما متوجه نشود، به ترگل و آویشن گفتم: کاری نکنین که سیما ناراحت شه« مرا رها کردند و سراغ سیما رفتند. دست دور گردنش انداختند و او را بوسیدند. ترگل گفت: ما خسرو رو دوست داریم، شما هم همسر او هستین باید شما رو هم دوست داشته باشیم. سیما بار دیگر تحت تاثیر قرار گرفت. هر دو را در آغوش گرفت و بوسید و گفت: منم شماها رو دوست دارم. تو عروسی من و خسرو، واقعا جاتون خالی بود. بهرام هم تازه از راه رسید. از این که خواهرانم به آنجا آمده بودند، خوشحال شد. به اتفاق به اتاق پذیرایی رفتیم. ترگل و آویشن دو طرف من نشستند و با آرنج به زانویم تکیه دادند. ترگل گفت: وقتی شنیدیم اومدی، از خوشحالی گریه مون گرفت. مادر حالش بد شد. اونقدر که می خواستیم ببریمش دکتر. تازگیا فشار خونش بالا می ره. دکتر گفته باید خیلی مواظبش باشیم... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
لحظه به لحظه شوق دیدار مادرم بیشتر می شد. دلم می خواست همان ساعت به دیدنش می رفتم. بعد از صرف ناهار و کمی استراحت ، من و سیما به اتفاق ترگل و آویشن عازم خانه مادرم شدیمو. سر راه به توصیه سیما یک جعبه شیرینی و یک دسته گل خریدیم. پشت در خانه که رسیدیم، ضربان قلبم بیشتر شد. گویا مادرم هم منتظر بود. با اولین زنگ، در آستانه در ظاهر شد. خدا می داند چه حالی داشت . وقتی مرا در آغوش گرفت، همه وجودش می لرزید. به نشانه تأسف سر تکان می داد و اشک می ریخت. به هیچ وجه نمی توانست خونسردی خودش را حفظ کند. خدا را شکر می کرد باالخره نزد او برگشته ام. بعد از من، نوبت به سیما رسید. در حالی که قربان صدقه اش می رفت، صورتش را بوسید. دلم نمی خواست با بهمن خان روبرو شوم. خوشبختانه خانه نبود. ترگل برایمان شرب آب لیمو آورد. سراغ جمشید را گرفتم. گفتند دو روز قبل، با بهمن خان به شکار رفته، ولی اگر باد برایش خبر ببرد، هر چه زودتر خودش را می رساند. قبل از اینکه مادرم زبان به گله و شکایت بگشاید، گفتم: خیلی دلمون می خواست تو عقد و عروسی ما بودیم، ولی متاسفانه خودتون رو کنار کشیدین. مادرم نمی خواست زیاد در آن باره صحبت کنیم. معتقد بود هر چه خیر و مصلحت با خدا باشد، همان می شود. مادر کمی چاق شده بود و حالتی غیر عادی داشت. با توجه به رشته ام، وقتی کنجکاوانه او را برانداز کردم، حدس زدم باید حامله باشد. یک آن همه چیز به نظرم تیره و تار آمد. آهسته، طوری که متوجه نشود، ترگل را کنار کشیدم و از او پرسیدم. حدسم که بدل به یقین شد، گویی دیوارها مثل چاهی عمیق مرا در برگرفتند. خانه دور سرم می رخید. نزدیک بود داد و فریاد راه بیندازم. ولی به خاطر سیما چیزی نگفتم. در گوشه ای نشستم و با حالتی منقلب، سرم را پائین انداختم و سکوت کردم. بعد از ساعتی، به بهانه اینکه اگر من و بهمن خان با هم روبرو نشویم، بتر است، با اوقاتی تلخ خداحافظی کردم و به خانه بهرام برگشتیم. فکر این که چطور مادرم به خودش اجازه داده، با وجود من، جمشید، ترگل و آویشن بار دیگر بچه دار شود، دیوانه ام می کردم. هر چه بهرام علت دگرگونی ام را می پرسید، طفره می رفتم. در واقع خجالت می کشیدم موضوع را به زبان بیاورم. قبل از این که سفره پهن شود، صدای زنگ، بهرام را در در کشاند، جمشید بود. با اینکه از ناراحتی همه بدنم کرخ شده بود، سعی کردم به روی خودم نیاورم. هر دو یکدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم. در حالی که بغض گلویش را گرفته بود، می گفت: فقط یه برادر دارم و درست نیست بین ما تفرقه بیفته. آن شب جمشید در خانه بهرام ماند. من خستگی را بهانه کردم و زود خوابیدم و تا پاسی از نیمه شب به مادرم و بچه ای که در شکمش داشت، می اندیشیدم. با این که کار خالف شرع و عرف نبود، نمی دانم چرا داشتم دیوانه می شدم. روز بعد، محمدخان ضرغامی که از ورود من به شیراز باخبر شده بود، توسط پدر بهرام، مرا به عمارتش واقع در قصرالدشت دعوت کرد. جمشید که دوست داشت بیشتر با من باشد، با این که بهمن خان کاری ضروری به او واگذار کرده بود، با ما عازم قصرالدشت شد. آن روز محمدخان به مناسبت تولد یکی از نوه هایش ، بیشتر بستگان و نزدیکانش را به قصرالدشت دعوت کرده بود. به محض ورودم محمدخان نیم خیز شد و صورتم را بوسید و مرا کنار خودش نشاند. دختران و پسران محمدخان، یکی پس از دیگری به ما خوش آمد گفتند.... ادامه دارد‌... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌