#باغ_مارشال_134
صحبت بگو مگو شب قبل پیش آمد.سرهنگ معتقد بود مردها هرگز نباید خوش گذرانیهای بیرون از منزل را به
زبان بیاورند.به شوخی گفت:
-همیشه باید بگوییم،غذائی که خردیم به لعنت سگ نمیارزید،یا سر درد داشتیم یا یکی از بچهها مسموم شد و
کارمون به بیمارستان کشید خالصه اگه بفهمن بدون اونا خوش بودیم،از دماغمون بیرون میکشن.
البته همه ی زنها اینطوری نیستند،ولی سیما و مادرش اینجورین.ناگهان تلفن زنگ زد،سفیر بود.او را احضار کرد.به
اتاقم برگشتم.
در مورد آنچه که سرهنگ گفته بود،فکر کردم.با اینکه برایم مشکل بود نقش بازی کنم،ولی تصمیم گرفتم مدتی
روش او را به کار بگیرم.
آن روز پدر زن من با اعضای سفارت جلسه داشت و پس از ساعت کار اداری در سفارت ماند.من از شیرینی فروشی
معروف جنب )هاید هتل( که رو به روی پارک بود،یک جعبه شیرینی و از گل فروشی سر خیابان کنزینگیتون،چند
شاخه گل خریدم و به خانه برگشتم.وقتی زنگ آپارتمان را فشار دادم،یقین داشتم سیما در را باز میکند.با خانم
روبرو شدم.سراغ سیما را گرفتم.با ناراحتی گفت:
-واهلل نمیدونم چی بگم.
گفتم:
-اتفاقی افتاده؟چی شده؟
مثل کسی که میخواست خبر ناگواری بدهد،با احتیاط گفت:
-مگه به تو ناگفته بود امروز تولد نادیاست؟خیال کردم گل و شیرینی رو برای تولد نادیا گرفتی.
چند لحظه به فکر فرو رفتم،سیما چند روز پیش درباره ی تولد دوستش چیزهایی گفته بود،ولی قرار نبود،تنهایی
برود.
گل و شیرینی را روی میز گذشتم و به اتاقمان رفتم.برایم یاداشت گذشته بود:
-)خسرو خان،من رفتم خونه ی نادیا،تا با دوستانم خوش بگزرانم..تو هم میتوانی پیش دوستانت بروی و با آنها
خوش بگذرانی.(
آن نامه و آن حرفها دور از انتظار نبود.هر روز که از زندگی ما در لندن میگذشت،سیما ساز تازه ای میزد و رفتار
بچگنه و بلند پروازیها و تصمیم گیریهای بی منطقش،بیشتر مرا آزار میداد.خانم برایم ناهار آورد.سراغ سیاوش را
گرفتم،او هم با نریمان به تولد نادیا دعوت شده بودند.
بعد از صرف ناهار و نوشیدن چای،یکمرتبه به فکرم رسید به منزل آقای صفامنش بروم و سیما را غافلگیر کنم.
ساعت پنج حمام کردم و بهترین لباسم را پوشیدم.به خانم گفتم به منزل صفامنش میروم.اصلا باورش نمیشد.با خوش
زبانی گفت:
-اگر مطابق خواسته ی سیما رفتار کنم او هم حرف مرا گوش میکند.
خانه ی صفامنش انتهای خیابان)کرامول(بود،با آپارتمان ما زیاد فاصله نداشت.سر راه یک دسته گل بزرگ خریدم و
به آپارتمان شماره ی 41طبقه ی پنجم،ساختمان 208رفتم دو بادکنک و یک دسته گل کاغذی به سردر آپارتمان
بود.و صدای موزیک از داخل به گوش میرسید.مطمئن شدم که اشتباه نیامده ام.کلید زنگ را فشردم.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_135
دختری ناشناس که مثل گربه های براق کرمانی خودش را درست کرده بود،در را گشود..بعد از اینکه مرا بر انداز
کرد،نادیا را صدا زد.
نادیا را قبال دیده بودم.چرا از او خوشم نمیآمد،هر وقت او را میدیدم،اخم میکردم.
ولی اینبار با لبخند سالمش کردم و تولدش را تبریک گفتم.از اینکه مرا خندان میدید تعجب کرد.دسته گل را از من
گرفت و تشکر کرد.
دعوت شودگان بیش از بیست نفر نبودند،سیما روی کاناپه پشت در ورودی نشسته بود شیرین تا مرا دید،به من
اشاره کرد.
سیما برگشت و چند لحظه ناباورانه به من خیره شد.ناگهان از جا پرید و به طرفم آمد.
بدون توجه به بگو مگوهای شب گذشته،دستش را دور بازوی من حلقه کرد و گفت:
خسرو تویی؟خیلی خوب کردی که اومدی..باورم نمیشه.
سپس مرا به بقیه ی مهمانان معرفی کرد.نریمان گیتار بزرگی به گردنش آویخته بود و سیاوش جاز میزد.به محض
اینکه مرا دیدند،سکوت موقت بر قرار کردند.
خانم صفامنش به من خوش آمد گفت.من و سیما کنار هم نشستیم.او لباس گشادی پوشیده بود تا برجستگی
شکمش مشخص نباشد.آرایشش هم آن طور که انتظار داشتم،غلیظ نبود.
روی میز پر از غذاهای سرد و گرم بود.سیما برایم مقداری سوسیس سرخ کرده که میدانست دوست دارم،آورد.
غیر از آبجو نوشیدنی دیگری نبود.سیما بر خالف قولش لبی تر کرده بود خانم صفامنش لیوان بزرگ دسته داری را
پر از آبجو کرد و به من داد.
برای اینکه بیشتر بر وفق سیما و بقیه باشم،لیوان آبجو را گرفتم و چند جرعه سر کشیدم و وانمود کردم که نوشیدن
آبجو لذت بخش است.
لحظه به لحظه بر تعجب سیما افزوده میشد.با شک و تدید به من نگاه میکرد نمیتوانست باور کند در کمتر از بیست
و چهار ساعت،تا این حد عوض شده باشم.باألخره طاقت نیاورد و در گوشم آهسته گفت:
-چی شده؟خیلی عوض شودی؟
گفتم:-آدم برای کسی که دوستش داره جون میده،من که کار مهمی نکردم.
در حالی که نگاه از من بر نمیداشت گفت:
-اگه دوستات انقدر رو تو تاثیر گذاشتن منم به اونا ارادت دارم.
در حالی که من و سیما درگوشی حرف میزدیم،دخترکی دوازده سیزده ساله خودش را برای رقص ایرانی آماده
میکرد.
من هم برای اینکه گفت و گو را با سیما کوتاه کنم،همراه با بقیه برای دخترک کفّ زدم و او را تشویق کردم.دخترک
واقعا قشنگ میرقصید و من هم ظاهراً کیف میکردم..سیما داشت دیوانه میشد.هر وقت فرصتی پیش میآمد،تعجب
خودش را به زبان میآورد.من و سیما،زودتر از سیاوش آپارتمان را ترک کردیم.سیما به شکّ افتاده بود.گفت:-با
شناختی که از تو دارم،میترسم کاسه ای زیر نیم کاسه باشد.حرفی برای قانع کردن او نداشتم.از گفته ی خودش که
حدس زده بود شاید وجود دوستانم باعث این تغییر شده،استفاده کردم و گفتم:-دیشب نگذاشتی بگویم وقتی با
دوستام درباره ی تو صحبت کردم،اونا گفتن تو حق داری و آدم باید بر وفق جامعه ای باشه که توش زندگی....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_136
میکنه.دو هفته بعد ناصر به من تلفن زد.با هم به استادیوم)وایت سیتی(رفتیم.آن روز محمد آنقدر سربسر جوانان
انگلیسی گذشت که از خنده رودهبر شدیم.من شیفته اخلاق و مرام او شده بودم.اگر هفته ای یکبار او و بقیه ی بچهها
را نمیدیدم،واقعا دلم تنگ میشد.سیما اصرار داشت یک آنها را برای شا م دعوت کنم.خانم هم چند مرتبه پیشنهاد
کرد اگر پسرهای خوبی هستند،دلیلی ندارد رفت و آمد دو طرفه نباشد.ولی من چون میدانستم،آنها از زندگی
تشریفاتی خوششان نمیآید،فقط یکی دوبار آنها را به رستوران )درویش( که مخصوص ایرانیها بود،دعوت کردم.کم
کم تعطیالت تابستانی داشت به پایان میرسید.سیاوش در یکی از کالجهای موسیقی پذیرفته شد و به قول خودش به
منتهای آرزوی ااش رسید.سیما آرزو داشت در رشته ی سینما تحصیل کند،ولی چون رفته رفته ششمین ماه حاملگی
ااش را پشت سر میگذاشت،از آن سال تحصیلی صرف نظر کرد.با شروع مدارس و دانشکده ها،سیما وارد هشتمین
ماه حاملگی ااش شد. و من چهارمین سال رشته ی عمومی پزشکی را آغاز کردم.چون طی نامه ای به وزارت امور
خارجه ی ایران،آقای حیدری از بازگشت به سفارت منصرف شده بود،سفیر از سرهنگ خواهش کرده بود بعد از
ظهرها به کارم در دبیرخانه یمه دهم.با اینکه بعد از ظهرها فقط چهار ساعت کار میکردم ولی حقوقم تغییر نه کرده
بود.سیصد و پنجاه پوند حقوق میگرفتم،و با آن همه ولخرجی سیما و خودم،بیش از یکصد پوند مخارج نداشتیم.بقیه
ی حقوقم را در بیریتیش بانک میرسپردم.هر چند ماه یک بار.هم آقای مفیدی طی نامه ای به من خبر میداد اجاره
خانه را به حساب بانک ملی شعبه ی آکسفورد واریز کردهه است.سیما از همان اوایل حاملگی،تحت نظر پزشکان
بیمارستان واترلو که فاصله ی زیادی با آپارتمان ما نداشت ،بود.گاهی هم آنچه درباره ی زنان باردار در کتابها
خوانده بودم،به او تذکر میدادم.از هشت ماهگی،دیگر همه ی حرفا حول و حوش زأایدن او و نام بچه و مسایل بعد از
زایمان دور میزد.خانم از لحاظه لباس و وسایل مورد احتیاج چیزی کم نگذاشته بددر انتظار پدر شدن لحظه شماری
میکردم.
بعد از ظهر بیست و پنجم نوامبر 1968 میالدی، مطابق با چهارم آذر1347 هجری شمسی، درد زایمان که از شب
گذشته به سراغ سیما آمده بود،شدیدتر شد. او را سریع به بیمارستان واترلو رساندیم. بنا به تشخیص پزشک زنان،
که سیما باید هرچه زودتر سزارین می شد، پرستاران او را برای آماده کردن، به اتاق مخصوص بردند. گرچه با علم
پزشکی آشنا بودم. ولی ذوق و شوق پدر شدن، باعث شده بود دلواپس باشم. دلواپس تر از من مادر سیما بود که
دست و پایش را گم کرده بود. طولی نکشید سیما را به اتاق عمل بردند. من و خانم در سالن انتظار با انتظار با
اضطراب دقیقه شماری می کردیم. سرهنگ نیم ساعت بعد از ما به بیمارستان آمد. هر سه نگاهمان را به در اتاق
عمل دوخته بودیم. در آن موقعیت، نشستن روی نیمکت معنی نداشت. شاید بیش از بیست بار به انتهای راهروی
باریک و طویل بخش زایمان رفتم و برگشتم. وقتی پرستار انگلیسی از اتاق عمل بیرون آمد و خیر داد نوزاد پسر
است و مادرش هم سالم است. همگی خوشحال شدیم. طولی نکشید که دو پرستار دیگر، سیما را، که هنوز بیهوش
بود، با برانکار به بخش زایمان بردند و در اتاقی که قبال رزرو گرده بودیم، بستری کردند. قبل از این که او به هوش
بیاید، سرهنگ بیمارستان را ترک کرد. حدود یکساعت بعد، اولین کلمه ای که سیما به زبان آورد، "سوزان" بود که
برای ما مفهومی نداشت. هرچه فکر کردیم، چنین نامی را به خاطر نیاوردیم.
چندین مرتبه او را صدا زدیم و یکی دوباره سرش را تکان دادیم تا باالخره به هوش آمد. بالفاصله سراغ بچه را
گرفت. دستش را بوسیدم و بعد از تبریک، به او گفتم فرزندمان پسر و الحمدالله سالم است....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_137
نفسی راحت کشید و گفت:"از این که فرزندمون پسره و تو به آرزوت رسیدی، خوسحالم."
خانم مرتب صورت سیما را می بوسید و می گفت پسر و دختر هر دو برای آنها عزیز هستند.
من و سیما قرار گذاشته بودیم اگه بچه مان پسر بود، نامش را من یا سرهنگ انتخاب کنیم و در صورتی که دختر
بود، انتخاب نام به عهده سیما و مادرش باشد.
مقرارت بیمارستان اجازه نمی داد بیشتر از ساعت ده نزد سیما بمانیم. به ناچار از او خداحافظی کردیم و به آپارتمان
برگشتم.
آن شب تصور می کردم بدون سیما چیزی گم کرده ام. تا ساعت دو بعد از نیمه شب، غیر از سیاوش، همه بیدار
بودیم. برای این که به سرهنگ احترام گذاشته باشم،انتخاب اسم را به او واگذار کردم او هم بزرگوار کردم او هم
بزرگواری کرد گفت:"چون تو پدرش هستی، هرچه به نظرت زیباست، همون رو انتخاب کن."
خانم چند نام خارجی و ایرانی پیشنهاد کرد که هیچ کدام مورد من و سرهنگ نبود. آن شب چیزی به فکرم نرسید.
روز بعد مجبور بودم به دانشکده بروم، چون طبق مقرارت، غیبت بدون عذر موجه، اخطاریه داشت. سر کلاس حاضر
شدم، ولی همه حواسم پیش سیما بود. به محض این که دانشکده تعطیل شد، همراه با دسته گلی بزرگ، خودم را به
بیمارستان رساندم. خوشبختانه بچه را برای شیر دادن آورده بودند. هیجان من در آن ساعت قابل وصف نبود تکه ای
از وجودم را می دیدم که کنار سیما، با چشمانی بسته دنبال پستان می گشت. مدتی به او خیره شدم و سپس بی اختیار
او را بهادر صدا زدم. لبخند سیما حکایت از آن داشت مخالفتی ندارد. خانم که برای خرید وسایل مورد احتیاج سیما
از بیمارستان خارج شده بود، برگشت. از او تشکر کردم که از صبح زود نزد سیما آمده بود. او هم با نام بهادر
مخالفتی نداشت. برای پدرم خدا بیامرزی طلب کرد و گفت:"ما هم حدس می زدیم اسم پدرت رو روی بچه
بذاری".
یک هفته هر روز از راه دانشکده سری به بیمارستان می زدم و از آنجا به سفارت می رفتم. ساعت هفت هم کارم
تمام می شد، باید ابتدا سیما را می دیدم و سپس به خانه بر می گشتم.
بعد از این که سیما از بیمارستان مرخص شد، مادرش مثل یک پرستار از او مراقبت کرد.اولین گروهی که به دیدن
سیما آمدند، خانواده ی دکتر میرفخرایی بودند. تا وقتی بهادر بیست روزه شد، هر روز بعد از ظهر یا شب، دوستان
همراه با هدیه ای به دیدن سیما می آمدند. برای ناصر، محمد و رضا هم بهانه خوبی بود که با خانواده من آشنا شوند.
آنها عالئه بر دسته گلی زیبا و بزرگ، کتاب "امیل" )کتابی در مورد تربیت و پرورش کودکان( نوشته ی "ژان ژاک
روسو" را به عنوان کادو انتخاب کرده بودند که مورد پسند سیما قرار گرفت و از آنها تشکر کرد و گفت :"از اینکه
خسرو دوستانی مثل شما پیدا کرده که حتی به فکر تربیت فرزندش هستن برای ما جای خوشیختیه."
سرهنگ و خانم هم از دوستان من خوششان آمده بود هر روز که می گذشت بهادر از دوران نوزادی بیرون می آمد
و دوست داشتنی تر می شد. همه ما را مشغول خودش کرده بود. هر کس او را به یکی از ما شیبه می کرد. یکی می
گفت مثل سیبی است که از وسط با من نصف کرده کرده اند. خانم معتقده بهادر شبیه بچگی سیماست سرهنگ می
گفت قد و قامت و چشم و ابروی شیرازیها را دارد ولی من چهره پدرم را در او می دیدم.
شب ژانویه آن سال بهادر سی و هفت روزه شد بود، مارشال از چند روز پیش مثل سال گذشته، همه را به باغش
دعوت کرده بود. خانم قبول کرد از بچه مواظبت کند تا ما با خیال راحت در جشن ژانویه شرکت کنیم.
سیاوش به خاطر مهمانی، از یک ماه پیش آهنگی را با گیتار تمرین کرده بود....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"تکنیک ژاپنی" برای آرام شدن و بازیابی انرژی در ۵ دقیقه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم یه ترفند خیلی کاربردی واسه خانوما😃🙌
اگه درب بطری هات سفت شده و باز نمیشه این ترفند عالیه، حتما ببینید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 چطوری بدون درد و هزینه از شر زگیل خلاص بشیم؟
• زگیل را با نوار چسب داکت نقرهای به مدت 6 روز بپوشانید. بعد زگیل را در آب قرار بدهید و بافت مرده را به آرامی بردارید. حالا زگیل را به مدت 12 ساعت در معرض هوا قرار بدهید. این روند را تا جایی ادامه بدهید تا زگیل ناپدید شود.
• نوار چسب مانع اکسیژن رسانی به زگیل میشود و آن را خفه میکند. این ترفند در 85% موارد جواب میدهد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
#حکایت
حکایتی زیبا درباره حق الناس حتما بخونید
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ
ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ .
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ،
که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد !
ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ
ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد
فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود.
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدنﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ .
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ.
ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند:
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟
ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ (ﺧﺮ ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ .
ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و....
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید .
ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ
ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ
ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ.
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ
ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ !
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید:
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ
ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ...
ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست
ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست
هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور
هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🌹چند_خط_تلنگر🌹
ای فرزند آدم:
💟⇦•از تاریکی شب میترسی،
اما از عذاب قبر چرا نه؟
✳️⇦•در جنت میخوای داخل شوی
اما در مسجد چرا نه؟
✴️⇦•رشوه میدی
اما به یک فقیر غذا چرا نه؟
⇦•کتاب های متنوع جهان را میخوانی
اما قران پاک را چرا نه؟
💭⇦•برای قبولی در امتحانات دنیوی
تمام شب بیداری میکشی
اما برای امتحان آخرت آمادگی چرا نه؟
شب تا صبح ساعتهاباذوق وشوق بازی فوتبال وفیلمهای آنچنانی تماشا می کنی اما برای نماز وقت و ذوق وشوق چرا نه ؟؟
👌خداوند مراقب اعمال ماست
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚بخشش گناهان در جمعه
برای استغفار و توبه، شب و روز جمعه فرصتی بسیار طلایی است که انسان میتواند بیشترین و بهترین بهره را از آن ببرد. روایات بسیار نابی درباره بخشش گناهان در روز جمعه وارد شده است که به نمونههایی اشاره میشود:
بخشش گناه امت محمد(ص)
مُعَلّی بن خُنَیس میگوید که امام صادق (ع) فرمود: "اگر یکی از شما روز جمعه را درک کرد، به چیزی غیر از عبادت مشغول نشود؛ زیرا در آن روز بندگان بخشیده میشوند و رحمت بر آنان سرازیر میشود". ابوالفتوح رازی در تفسیرش از عبدالله بن عباس نقل کرده که گفت: وقتی روز جمعه میشود، خداوند دستور میدهد که منبری را در بیتالمعمور نصب کنند و فرشتگان دور آن را پر میکنند. جبرئیل اذان میگوید و میکائیل جلو میافتد و ملائکه پشت سر او نماز میگذارند. وقتی از نماز فارغ شدند، جبرئیل میگوید: خدایا! ثواب این اذان را به امّت محمد(ص) بخشیدم. میکائیل میگوید: ثواب این امامت را به امامان و (پیشنمازان) از امّت محمد(ص) هدیه کردم. و فرشتگان میگویند: ثواب این نماز را به نمازگزاران از امّت محمد(ص) بخشیدیم.
آنگاه خداوند میفرماید:
ای فرشتگان! نزد من سخاوت نشان دادید درحالی که من سزاوار به جود و کرم هستم. شما را شاهد میگیرم که گناهان امّت محمد(ص) را بخشیدم".
سپس فرشتگان تا جمعه دیگر متفرّق میشوند.
📚مستدرک الوسائل، ج ۶، ص ۶۱،
البته توجه داشته باشیم که شرط امّت محمد بودن هم شرط کمی نیست؛ صرف مسلمان و شیعی شناسنامهای بودن، کافی نیست. مسلمان واقعی بودن، لازم است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
امیرالمؤمنین علی علیه السلام و سپاهیانش، سوار بر اسبها، آهنگ حركت به سوی نهروان داشتند. ناگهان یكی از سران اصحاب رسید و مردی را همراه خود آورد و گفت: «یا امیرالمؤمنین این مرد «ستاره شناس» است و مطلبی دارد، می خواهد به عرض شما برساند».
ستاره شناس: «یا امیرالمؤمنین در این ساعت حركت نكنید، اندكی تأمل كنید، بگذارید اقلا دو سه ساعت از روز بگذرد، آنگاه حركت كنید».
«چرا؟»
- چون اوضاع كواكب دلالت می كند كه هر كه در این ساعت حركت كند از دشمن شكست خواهد خورد و زیان سختی بر او و یارانش وارد خواهد شد، ولی اگر در آن ساعتی كه من می گویم حركت كنید، ظفر خواهید یافت و به مقصود خواهید رسید».
- این اسب من آبستن است، آیا می توانی بگویی كره اش نر است یا ماده؟
- اگر بنشینم حساب كنم می توانم.
- دروغ می گویی، نمی توانی، قرآن می گوید: هیچ كس جز خدا از نهان آگاه نیست. آن خداست كه می داند چه در رحم آفریده است.
محمد، رسول خدا، چنین ادعایی كه تو می كنی نكرد. آیا تو ادعا داری كه بر همه ی جریانهای عالم آگاهی و می فهمی در چه ساعت خیر و در چه ساعت شر می رسد.
پس اگر كسی به تو با این علم كامل و اطلاع جامع اعتماد كند به خدا نیازی ندارد.
بعد به مردم خطاب فرمود: «مبادا دنبال این چیزها بروید، اینها منجر به كهانت و ادعای غیبگویی می شود. كاهن همردیف ساحر است و ساحر همردیف كافر و كافر در آتش است».
آنگاه رو به آسمان كرد و چند جمله دعا مبنی بر توكل و اعتماد به خدای متعال خواند.
سپس رو كرد به ستاره شناس و فرمود:
«ما مخصوصا برخلاف دستور تو عمل می كنیم و بدون درنگ همین الآن حركت می كنیم».
فورا فرمان حركت داد و به طرف دشمن پیش رفت. در كمتر جهادی به قدر آن جهاد، پیروزی و موفقیت نصیب علی علیه السلام شده بود
📚داستان راستان،شهید مطهری،جلد اول.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662