eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
صحبت بگو مگو شب قبل پیش آمد.سرهنگ معتقد بود مردها هرگز نباید خوش گذرانیهای بیرون از منزل را به زبان بیاورند.به شوخی گفت: -همیشه باید بگوییم،غذائی که خردیم به لعنت سگ نمیارزید،یا سر درد داشتیم یا یکی از بچهها مسموم شد و کارمون به بیمارستان کشید خالصه اگه بفهمن بدون اونا خوش بودیم،از دماغمون بیرون میکشن. البته همه ی زنها اینطوری نیستند،ولی سیما و مادرش اینجورین.ناگهان تلفن زنگ زد،سفیر بود.او را احضار کرد.به اتاقم برگشتم. در مورد آنچه که سرهنگ گفته بود،فکر کردم.با اینکه برایم مشکل بود نقش بازی کنم،ولی تصمیم گرفتم مدتی روش او را به کار بگیرم. آن روز پدر زن من با اعضای سفارت جلسه داشت و پس از ساعت کار اداری در سفارت ماند.من از شیرینی فروشی معروف جنب )هاید هتل( که رو به روی پارک بود،یک جعبه شیرینی و از گل فروشی سر خیابان کنزینگیتون،چند شاخه گل خریدم و به خانه برگشتم.وقتی زنگ آپارتمان را فشار دادم،یقین داشتم سیما در را باز میکند.با خانم روبرو شدم.سراغ سیما را گرفتم.با ناراحتی گفت: -واهلل نمیدونم چی بگم. گفتم: -اتفاقی افتاده؟چی شده؟ مثل کسی که میخواست خبر ناگواری بدهد،با احتیاط گفت: -مگه به تو ناگفته بود امروز تولد نادیاست؟خیال کردم گل و شیرینی رو برای تولد نادیا گرفتی. چند لحظه به فکر فرو رفتم،سیما چند روز پیش درباره ی تولد دوستش چیزهایی گفته بود،ولی قرار نبود،تنهایی برود. گل و شیرینی را روی میز گذشتم و به اتاقمان رفتم.برایم یاداشت گذشته بود: -)خسرو خان،من رفتم خونه ی نادیا،تا با دوستانم خوش بگزرانم..تو هم میتوانی پیش دوستانت بروی و با آنها خوش بگذرانی.( آن نامه و آن حرفها دور از انتظار نبود.هر روز که از زندگی ما در لندن میگذشت،سیما ساز تازه ای میزد و رفتار بچگنه و بلند پروازیها و تصمیم گیریهای بی منطقش،بیشتر مرا آزار میداد.خانم برایم ناهار آورد.سراغ سیاوش را گرفتم،او هم با نریمان به تولد نادیا دعوت شده بودند. بعد از صرف ناهار و نوشیدن چای،یکمرتبه به فکرم رسید به منزل آقای صفامنش بروم و سیما را غافلگیر کنم. ساعت پنج حمام کردم و بهترین لباسم را پوشیدم.به خانم گفتم به منزل صفامنش میروم.اصلا باورش نمیشد.با خوش زبانی گفت: -اگر مطابق خواسته ی سیما رفتار کنم او هم حرف مرا گوش میکند. خانه ی صفامنش انتهای خیابان)کرامول(بود،با آپارتمان ما زیاد فاصله نداشت.سر راه یک دسته گل بزرگ خریدم و به آپارتمان شماره ی 41طبقه ی پنجم،ساختمان 208رفتم دو بادکنک و یک دسته گل کاغذی به سردر آپارتمان بود.و صدای موزیک از داخل به گوش میرسید.مطمئن شدم که اشتباه نیامده ام.کلید زنگ را فشردم..... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
دختری ناشناس که مثل گربه های براق کرمانی خودش را درست کرده بود،در را گشود..بعد از اینکه مرا بر انداز کرد،نادیا را صدا زد. نادیا را قبال دیده بودم.چرا از او خوشم نمیآمد،هر وقت او را میدیدم،اخم میکردم. ولی اینبار با لبخند سالمش کردم و تولدش را تبریک گفتم.از اینکه مرا خندان میدید تعجب کرد.دسته گل را از من گرفت و تشکر کرد. دعوت شودگان بیش از بیست نفر نبودند،سیما روی کاناپه پشت در ورودی نشسته بود شیرین تا مرا دید،به من اشاره کرد. سیما برگشت و چند لحظه ناباورانه به من خیره شد.ناگهان از جا پرید و به طرفم آمد. بدون توجه به بگو مگوهای شب گذشته،دستش را دور بازوی من حلقه کرد و گفت: خسرو تویی؟خیلی خوب کردی که اومدی..باورم نمیشه. سپس مرا به بقیه ی مهمانان معرفی کرد.نریمان گیتار بزرگی به گردنش آویخته بود و سیاوش جاز میزد.به محض اینکه مرا دیدند،سکوت موقت بر قرار کردند. خانم صفامنش به من خوش آمد گفت.من و سیما کنار هم نشستیم.او لباس گشادی پوشیده بود تا برجستگی شکمش مشخص نباشد.آرایشش هم آن طور که انتظار داشتم،غلیظ نبود. روی میز پر از غذاهای سرد و گرم بود.سیما برایم مقداری سوسیس سرخ کرده که میدانست دوست دارم،آورد. غیر از آبجو نوشیدنی دیگری نبود.سیما بر خالف قولش لبی تر کرده بود خانم صفامنش لیوان بزرگ دسته داری را پر از آبجو کرد و به من داد. برای اینکه بیشتر بر وفق سیما و بقیه باشم،لیوان آبجو را گرفتم و چند جرعه سر کشیدم و وانمود کردم که نوشیدن آبجو لذت بخش است. لحظه به لحظه بر تعجب سیما افزوده میشد.با شک و تدید به من نگاه میکرد نمیتوانست باور کند در کمتر از بیست و چهار ساعت،تا این حد عوض شده باشم.باألخره طاقت نیاورد و در گوشم آهسته گفت: -چی شده؟خیلی عوض شودی؟ گفتم:-آدم برای کسی که دوستش داره جون میده،من که کار مهمی نکردم. در حالی که نگاه از من بر نمیداشت گفت: -اگه دوستات انقدر رو تو تاثیر گذاشتن منم به اونا ارادت دارم. در حالی که من و سیما درگوشی حرف میزدیم،دخترکی دوازده سیزده ساله خودش را برای رقص ایرانی آماده میکرد. من هم برای اینکه گفت و گو را با سیما کوتاه کنم،همراه با بقیه برای دخترک کفّ زدم و او را تشویق کردم.دخترک واقعا قشنگ میرقصید و من هم ظاهراً کیف میکردم..سیما داشت دیوانه میشد.هر وقت فرصتی پیش میآمد،تعجب خودش را به زبان میآورد.من و سیما،زودتر از سیاوش آپارتمان را ترک کردیم.سیما به شکّ افتاده بود.گفت:-با شناختی که از تو دارم،میترسم کاسه ای زیر نیم کاسه باشد.حرفی برای قانع کردن او نداشتم.از گفته ی خودش که حدس زده بود شاید وجود دوستانم باعث این تغییر شده،استفاده کردم و گفتم:-دیشب نگذاشتی بگویم وقتی با دوستام درباره ی تو صحبت کردم،اونا گفتن تو حق داری و آدم باید بر وفق جامعه ای باشه که توش زندگی.... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
میکنه.دو هفته بعد ناصر به من تلفن زد.با هم به استادیوم)وایت سیتی(رفتیم.آن روز محمد آنقدر سربسر جوانان انگلیسی گذشت که از خنده رودهبر شدیم.من شیفته اخلاق و مرام او شده بودم.اگر هفته ای یکبار او و بقیه ی بچهها را نمیدیدم،واقعا دلم تنگ میشد.سیما اصرار داشت یک آنها را برای شا م دعوت کنم.خانم هم چند مرتبه پیشنهاد کرد اگر پسرهای خوبی هستند،دلیلی ندارد رفت و آمد دو طرفه نباشد.ولی من چون میدانستم،آنها از زندگی تشریفاتی خوششان نمیآید،فقط یکی دوبار آنها را به رستوران )درویش( که مخصوص ایرانیها بود،دعوت کردم.کم کم تعطیالت تابستانی داشت به پایان میرسید.سیاوش در یکی از کالجهای موسیقی پذیرفته شد و به قول خودش به منتهای آرزوی ااش رسید.سیما آرزو داشت در رشته ی سینما تحصیل کند،ولی چون رفته رفته ششمین ماه حاملگی ااش را پشت سر میگذاشت،از آن سال تحصیلی صرف نظر کرد.با شروع مدارس و دانشکده ها،سیما وارد هشتمین ماه حاملگی ااش شد. و من چهارمین سال رشته ی عمومی پزشکی را آغاز کردم.چون طی نامه ای به وزارت امور خارجه ی ایران،آقای حیدری از بازگشت به سفارت منصرف شده بود،سفیر از سرهنگ خواهش کرده بود بعد از ظهرها به کارم در دبیرخانه یمه دهم.با اینکه بعد از ظهرها فقط چهار ساعت کار میکردم ولی حقوقم تغییر نه کرده بود.سیصد و پنجاه پوند حقوق میگرفتم،و با آن همه ولخرجی سیما و خودم،بیش از یکصد پوند مخارج نداشتیم.بقیه ی حقوقم را در بیریتیش بانک میرسپردم.هر چند ماه یک بار.هم آقای مفیدی طی نامه ای به من خبر میداد اجاره خانه را به حساب بانک ملی شعبه ی آکسفورد واریز کردهه است.سیما از همان اوایل حاملگی،تحت نظر پزشکان بیمارستان واترلو که فاصله ی زیادی با آپارتمان ما نداشت ،بود.گاهی هم آنچه درباره ی زنان باردار در کتابها خوانده بودم،به او تذکر میدادم.از هشت ماهگی،دیگر همه ی حرفا حول و حوش زأایدن او و نام بچه و مسایل بعد از زایمان دور میزد.خانم از لحاظه لباس و وسایل مورد احتیاج چیزی کم نگذاشته بددر انتظار پدر شدن لحظه شماری میکردم. بعد از ظهر بیست و پنجم نوامبر 1968 میالدی، مطابق با چهارم آذر1347 هجری شمسی، درد زایمان که از شب گذشته به سراغ سیما آمده بود،شدیدتر شد. او را سریع به بیمارستان واترلو رساندیم. بنا به تشخیص پزشک زنان، که سیما باید هرچه زودتر سزارین می شد، پرستاران او را برای آماده کردن، به اتاق مخصوص بردند. گرچه با علم پزشکی آشنا بودم. ولی ذوق و شوق پدر شدن، باعث شده بود دلواپس باشم. دلواپس تر از من مادر سیما بود که دست و پایش را گم کرده بود. طولی نکشید سیما را به اتاق عمل بردند. من و خانم در سالن انتظار با انتظار با اضطراب دقیقه شماری می کردیم. سرهنگ نیم ساعت بعد از ما به بیمارستان آمد. هر سه نگاهمان را به در اتاق عمل دوخته بودیم. در آن موقعیت، نشستن روی نیمکت معنی نداشت. شاید بیش از بیست بار به انتهای راهروی باریک و طویل بخش زایمان رفتم و برگشتم. وقتی پرستار انگلیسی از اتاق عمل بیرون آمد و خیر داد نوزاد پسر است و مادرش هم سالم است. همگی خوشحال شدیم. طولی نکشید که دو پرستار دیگر، سیما را، که هنوز بیهوش بود، با برانکار به بخش زایمان بردند و در اتاقی که قبال رزرو گرده بودیم، بستری کردند. قبل از این که او به هوش بیاید، سرهنگ بیمارستان را ترک کرد. حدود یکساعت بعد، اولین کلمه ای که سیما به زبان آورد، "سوزان" بود که برای ما مفهومی نداشت. هرچه فکر کردیم، چنین نامی را به خاطر نیاوردیم. چندین مرتبه او را صدا زدیم و یکی دوباره سرش را تکان دادیم تا باالخره به هوش آمد. بالفاصله سراغ بچه را گرفت. دستش را بوسیدم و بعد از تبریک، به او گفتم فرزندمان پسر و الحمدالله سالم است.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
نفسی راحت کشید و گفت:"از این که فرزندمون پسره و تو به آرزوت رسیدی، خوسحالم." خانم مرتب صورت سیما را می بوسید و می گفت پسر و دختر هر دو برای آنها عزیز هستند. من و سیما قرار گذاشته بودیم اگه بچه مان پسر بود، نامش را من یا سرهنگ انتخاب کنیم و در صورتی که دختر بود، انتخاب نام به عهده سیما و مادرش باشد. مقرارت بیمارستان اجازه نمی داد بیشتر از ساعت ده نزد سیما بمانیم. به ناچار از او خداحافظی کردیم و به آپارتمان برگشتم. آن شب تصور می کردم بدون سیما چیزی گم کرده ام. تا ساعت دو بعد از نیمه شب، غیر از سیاوش، همه بیدار بودیم. برای این که به سرهنگ احترام گذاشته باشم،انتخاب اسم را به او واگذار کردم او هم بزرگوار کردم او هم بزرگواری کرد گفت:"چون تو پدرش هستی، هرچه به نظرت زیباست، همون رو انتخاب کن." خانم چند نام خارجی و ایرانی پیشنهاد کرد که هیچ کدام مورد من و سرهنگ نبود. آن شب چیزی به فکرم نرسید. روز بعد مجبور بودم به دانشکده بروم، چون طبق مقرارت، غیبت بدون عذر موجه، اخطاریه داشت. سر کلاس حاضر شدم، ولی همه حواسم پیش سیما بود. به محض این که دانشکده تعطیل شد، همراه با دسته گلی بزرگ، خودم را به بیمارستان رساندم. خوشبختانه بچه را برای شیر دادن آورده بودند. هیجان من در آن ساعت قابل وصف نبود تکه ای از وجودم را می دیدم که کنار سیما، با چشمانی بسته دنبال پستان می گشت. مدتی به او خیره شدم و سپس بی اختیار او را بهادر صدا زدم. لبخند سیما حکایت از آن داشت مخالفتی ندارد. خانم که برای خرید وسایل مورد احتیاج سیما از بیمارستان خارج شده بود، برگشت. از او تشکر کردم که از صبح زود نزد سیما آمده بود. او هم با نام بهادر مخالفتی نداشت. برای پدرم خدا بیامرزی طلب کرد و گفت:"ما هم حدس می زدیم اسم پدرت رو روی بچه بذاری". یک هفته هر روز از راه دانشکده سری به بیمارستان می زدم و از آنجا به سفارت می رفتم. ساعت هفت هم کارم تمام می شد، باید ابتدا سیما را می دیدم و سپس به خانه بر می گشتم. بعد از این که سیما از بیمارستان مرخص شد، مادرش مثل یک پرستار از او مراقبت کرد.اولین گروهی که به دیدن سیما آمدند، خانواده ی دکتر میرفخرایی بودند. تا وقتی بهادر بیست روزه شد، هر روز بعد از ظهر یا شب، دوستان همراه با هدیه ای به دیدن سیما می آمدند. برای ناصر، محمد و رضا هم بهانه خوبی بود که با خانواده من آشنا شوند. آنها عالئه بر دسته گلی زیبا و بزرگ، کتاب "امیل" )کتابی در مورد تربیت و پرورش کودکان( نوشته ی "ژان ژاک روسو" را به عنوان کادو انتخاب کرده بودند که مورد پسند سیما قرار گرفت و از آنها تشکر کرد و گفت :"از اینکه خسرو دوستانی مثل شما پیدا کرده که حتی به فکر تربیت فرزندش هستن برای ما جای خوشیختیه." سرهنگ و خانم هم از دوستان من خوششان آمده بود هر روز که می گذشت بهادر از دوران نوزادی بیرون می آمد و دوست داشتنی تر می شد. همه ما را مشغول خودش کرده بود. هر کس او را به یکی از ما شیبه می کرد. یکی می گفت مثل سیبی است که از وسط با من نصف کرده کرده اند. خانم معتقده بهادر شبیه بچگی سیماست سرهنگ می گفت قد و قامت و چشم و ابروی شیرازیها را دارد ولی من چهره پدرم را در او می دیدم. شب ژانویه آن سال بهادر سی و هفت روزه شد بود، مارشال از چند روز پیش مثل سال گذشته، همه را به باغش دعوت کرده بود. خانم قبول کرد از بچه مواظبت کند تا ما با خیال راحت در جشن ژانویه شرکت کنیم. سیاوش به خاطر مهمانی، از یک ماه پیش آهنگی را با گیتار تمرین کرده بود.... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"تکنیک ژاپنی‌" برای آرام شدن و بازیابی انرژی در ۵ دقیقه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم یه ترفند خیلی کاربردی واسه خانوما😃🙌 اگه درب بطری هات سفت شده و باز نمیشه این ترفند عالیه، حتما ببینید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻 چطوری بدون درد و هزینه از شر زگیل خلاص بشیم؟ • زگیل را با نوار چسب داکت نقره‌ای به‌ مدت 6 روز بپوشانید. بعد زگیل را در آب قرار بدهید و بافت مرده را به‌ آرامی بردارید. حالا زگیل را به‌ مدت 12 ساعت در معرض هوا قرار بدهید. این روند را تا جایی ادامه بدهید تا زگیل ناپدید شود. • نوار چسب مانع اکسیژن رسانی به زگیل میشود و آن را خفه میکند. این ترفند در 85% موارد جواب میدهد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‌ 🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
حکایتی زیبا درباره حق الناس حتما بخونید ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ . ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ . ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ، که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد ! ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ . ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود. ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدنﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ . ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ . ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند: ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ ‏(ﺧﺮ ‏) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و.... ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید . ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ ! ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ... ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌹🌹چند_خط_تلنگر🌹 ای فرزند آدم: 💟⇦•از تاریکی شب میترسی، اما از عذاب قبر چرا نه؟ ✳️⇦•در جنت میخوای داخل شوی اما در مسجد چرا نه؟ ✴️⇦•رشوه میدی اما به یک فقیر غذا چرا نه؟ ⇦•کتاب های متنوع جهان را میخوانی اما قران پاک را چرا نه؟ 💭⇦•برای قبولی در امتحانات دنیوی تمام شب بیداری میکشی اما برای امتحان آخرت آمادگی چرا نه؟ شب تا صبح ساعتهاباذوق وشوق بازی فوتبال وفیلمهای آنچنانی تماشا می کنی اما برای نماز وقت و ذوق وشوق چرا نه ؟؟ 👌خداوند مراقب اعمال ماست ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚بخشش گناهان در جمعه برای استغفار و توبه، شب و روز جمعه فرصتی بسیار طلایی است که انسان می‌تواند بیشترین و بهترین بهره را از آن ببرد. روایات بسیار نابی درباره بخشش گناهان در روز جمعه وارد شده است که به نمونه‌هایی اشاره می‌شود: بخشش گناه امت محمد(ص) مُعَلّی بن خُنَیس می‌گوید که امام صادق (ع) فرمود: "اگر یکی از شما روز جمعه را درک کرد، به چیزی غیر از عبادت مشغول نشود؛ زیرا در آن روز بندگان بخشیده می‌شوند و رحمت بر آنان سرازیر می‌شود". ابوالفتوح رازی در تفسیرش از عبدالله بن عباس نقل کرده که گفت: وقتی روز جمعه می‌شود، خداوند دستور می‌دهد که منبری را در بیت‌المعمور نصب کنند و فرشتگان دور آن را پر می‌کنند. جبرئیل اذان می‌گوید و میکائیل جلو می‌افتد و ملائکه پشت سر او نماز می‌گذارند. وقتی از نماز فارغ شدند، جبرئیل می‌گوید: خدایا! ثواب این اذان را به امّت محمد(ص) بخشیدم. میکائیل می‌گوید: ثواب این امامت را به امامان و (پیش‌نمازان) از امّت محمد(ص) هدیه کردم. و فرشتگان می‌گویند: ثواب این نماز را به نمازگزاران از امّت محمد(ص) بخشیدیم. آنگاه خداوند می‌فرماید: ای فرشتگان! نزد من سخاوت نشان دادید درحالی که من سزاوار به جود و کرم هستم. شما را شاهد می‌گیرم که گناهان امّت محمد(ص) را بخشیدم". سپس فرشتگان تا جمعه دیگر متفرّق می‌شوند. 📚مستدرک الوسائل، ج ۶، ص ۶۱، البته توجه داشته باشیم که شرط امّت محمد بودن هم شرط کمی نیست؛ صرف مسلمان و شیعی شناسنامه‌ای بودن، کافی نیست. مسلمان واقعی بودن، لازم است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
امیرالمؤمنین علی علیه السلام و سپاهیانش، سوار بر اسبها، آهنگ حركت به سوی نهروان داشتند. ناگهان یكی از سران اصحاب رسید و مردی را همراه خود آورد و گفت: «یا امیرالمؤمنین این مرد «ستاره شناس» است و مطلبی دارد، می خواهد به عرض شما برساند». ستاره شناس: «یا امیرالمؤمنین در این ساعت حركت نكنید، اندكی تأمل كنید، بگذارید اقلا دو سه ساعت از روز بگذرد، آنگاه حركت كنید». «چرا؟» - چون اوضاع كواكب دلالت می كند كه هر كه در این ساعت حركت كند از دشمن شكست خواهد خورد و زیان سختی بر او و یارانش وارد خواهد شد، ولی اگر در آن ساعتی كه من می گویم حركت كنید، ظفر خواهید یافت و به مقصود خواهید رسید». - این اسب من آبستن است، آیا می توانی بگویی كره اش نر است یا ماده؟ - اگر بنشینم حساب كنم می توانم. - دروغ می گویی، نمی توانی، قرآن می گوید: هیچ كس جز خدا از نهان آگاه نیست. آن خداست كه می داند چه در رحم آفریده است. محمد، رسول خدا، چنین ادعایی كه تو می كنی نكرد. آیا تو ادعا داری كه بر همه ی جریانهای عالم آگاهی و می فهمی در چه ساعت خیر و در چه ساعت شر می رسد. پس اگر كسی به تو با این علم كامل و اطلاع جامع اعتماد كند به خدا نیازی ندارد. بعد به مردم خطاب فرمود: «مبادا دنبال این چیزها بروید، اینها منجر به كهانت و ادعای غیبگویی می شود. كاهن همردیف ساحر است و ساحر همردیف كافر و كافر در آتش است». آنگاه رو به آسمان كرد و چند جمله دعا مبنی بر توكل و اعتماد به خدای متعال خواند. سپس رو كرد به ستاره شناس و فرمود: «ما مخصوصا برخلاف دستور تو عمل می كنیم و بدون درنگ همین الآن حركت می كنیم». فورا فرمان حركت داد و به طرف دشمن پیش رفت. در كمتر جهادی به قدر آن جهاد، پیروزی و موفقیت نصیب علی علیه السلام شده بود 📚داستان راستان،شهید مطهری،جلد اول. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
💎روزى روزگارى در يك صبح آفتابى مردى كه در اتاقك گوشۀ آشپزخانه نشسته بود چشمش را از نيمروی اش برداشت و نگاهش افتاد به اسب تك‌شاخ سفيدى با شاخ‌هاى طلايى كه آرام‌آرام گل‌هاى سرخ باغچه را از ريشه مى‌كند و مى‌خورد. مرد به اتاق خواب رفت و زنش را كه هنوز خواب بود بيدار كرد و گفت: «يك تك‌شاخ توى باغچه هست و دارد گل‌هاى سرخ را مى‌خورد.» زن يك چشمش را خصمانه باز كرد و نگاهى به او انداخت و گفت: «تك‌شاخ يك حيوان اسطوره‌اى است و وجود خارجى ندارد.» و پشتش را به او كرد مرد آهسته ‌آهسته از پله‌ها پايين آمد و به باغچه رفت. تك‌شاخ هنوز هم آن‌جا بود؛ و حالا داشت ميان گل‌هاى لاله مى‌گشت و بهترين‌ها را انتخاب مى‌كرد و مى‌خورد. مرد يك گل سوسن چيد و آن را به تك‌شاخ داد كه : «بفرماييد، آقاى تك‌شاخ.» تك‌شاخ آن را با خشونت تمام خورد. مرد كه قلبش گروپ‌گروپ مى‌زد، چون يك تك‌شاخ توى باغچه بود، رفت طبقۀ بالا و باز هم زنش را بيدار كرد و گفت: «تك‌شاخ گل سوسن را خورد.» زنش بلند شد و روى تخت نشست و چپ‌چپ به او نگاه كرد و گفت : «تو ديوانه و مشنگ هستى، و من بايد تو را به ديوانه‌خانه بفرستم.» مرد، كه هيچ‌وقت از كلمۀ «ديوانه و مشنگ» و «ديوانه‌خانه» خوشش نمى‌آمد و مخصوصاً در صبح آفتابى‌اى كه يك تك‌شاخ توى باغچه بود بدش هم مى‌آمد، كمى فكر كرد و گفت: «شب دراز است و قلندر بيكار.» به طرف در كه مى‌رفت به زنش گفت: «وسط پيشانى‌اش يك شاخ طلايى دارد.» بعد رفت به باغچه تا تك‌شاخ را تماشا كند، اما تك‌شاخ رفته بود. مرد وسط گل‌هاى سرخ روى زمين دراز كشيد و خوابش برد. همين كه شوهر از خانه بيرون زد، زن بلند شد و با سرعت تمام لباس پوشيد. خيلى هيجان‌زده بود و نگاهى شيطانى در چشم‌هايش موج مى‌زد. به پليس زنگ زد و به روان‌پزشك زنگ زد و گفت كه خيلى زود خودشان را به خانۀ آن‌ها برسانند و با خودشان كَت‌بند هم بياورند. وقتى پليس‌ها و روان‌پزشك وارد شدند، روى صندلى نشستند و با دقت تمام او را ورانداز كردند. زن گفت: «شوهرم امروز صبح يك تك‌شاخ توى باغچه ديده.» پليس‌ها به روان‌پزشك نگاه كردند و روان‌پزشك به پليس‌ها نگاه كرد. زن گفت: «شوهرم به من گفت تك‌شاخ يك گل سوسن خورد.» پليس‌ها به روان‌ پزشك نگاه كردند و روان‌پزشك به پليس‌ها نگاه كرد. زن گفت: «شوهرم به من گفت كه وسط پيشانى‌اش يك شاخ طلايى دارد.» پليس‌ها با اشارۀ آرام روان‌پزشك از روى صندلى‌هايشان جست زدند و زن را محكم گرفتند. مهار كردن او خيلى زحمت برد، چون شديداً دست‌وپا مى‌زد و تقلا مى‌كرد، اما بالاخره توانستند مهارش كنند. درست وقتى كه به او كَت‌بند مى‌زدند، شوهر به خانه برگشت. پليس از او پرسيد: «شما به همسرتان گفته‌ايد كه تك‌شاخ ديده‌ايد؟» شوهر گفت : «البته كه نه. تك‌شاخ يك حيوان اسطوره‌اى است و وجود خارجى ندارد.» روان‌پزشك گفت: «من هم فقط همين را مى‌خواستم بدانم. ببريدش. ببخشيد، قربان. اما زنتان ديوانۀ زنجيرى است.» پس آن‌ها زن را كه قشقرقى به‌پا كرده بود و فحش مى‌داد و ناسزا مى‌گفت با خودشان بردند و در آسايشگاه روانى بسترى‌اش كردند. شوهر از آن به بعد تا آخر عمر به خوبى و خوشى زندگى كرد. نتيجۀ اخلاقى: حساب ديوانه و ديوانه‌خانه را آخر كار مى‌كنند. ✍️جیمزتربر 📚حکایت‌هایی برای زمانه ما ترجمه: حسن هاشمی‌ میناباد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم یه ترفند خیلی کاربردی واسه خانوما😃🙌 اگه درب بطری هات سفت شده و باز نمیشه این ترفند عالیه، حتما ببینید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوراب اونقدرا هم بی خاصیت نیست 🙌😃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه متوجه لکه مواد غذایی یا نوشیدنی روی فرش‌تون شدید، با این ترفند تمیزتر از قبل میشه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
سیما هم خیلی دلش می خواست بعد از زایمان و چند ماه خانه نشینی به جشن ؤانویه برود. من هم به خاطر او حرفی نداشتم، ولی هنوز آن طور که باید، بهبود نیافته بود. باالخره بعد از گفتگو فراوان، قرار شد من و سیما هم برویم ؛ به این شرط که خیلی زود برگردیم. حدود ساعت نه بود که عازم باغ مارشال شدیم. به نظر من؛ سیما بعد از زایمان زیباتر شده بود. خانم می گفت، بعضی زنها بعد از بچه دار شدن، زیباتر می شوند. ساعت نه و نیم بود که به عمارت باغ مارشال رسیدیم، قبل از ما خانواده دکتر، آقای تدین و دخترش لیدا آمده بودند. همه سیما را تحسین می کردند. من، برخالف سال گذاشته که سعی می کردم با هیچ کس نجوشم، با خوشرویی سال نو ا به یکایک آنهایی که می شناختم، تیریک گفتم. حتی برای این که به سیما ثابت کنم هیچ کینه ای از آلبرت ندارم، از لیدا سراغ او را گرفتم. دکوراسیون سالن با سال گذشته تغییر کرده بود و دور تا دور سالن مبل و صندلی راحتی چیده بودند. مارشال بالای سالن نشسته بود؛ هرکس وارد می شد، چند قدم به استقبالش می آمد و بعد از احوال پرسی و تیریک، سرجایش برمی گشت. از کاناپه خالی و دسته گلی بزرگ که روی میز کوچکی کنار آن گذاشته بودند؛ می شد حدس زد دز انتظار شخصیتی برجسته هستند. سیما به خاطر بخیه های پهلویش که هنوز کامال جوش نخورده بود، نمی توانست راحت بنشیند دکتر می خواست از همان معجون قبل که به خوردمان داده بود، برایمان درست کند. من حال نا مساعد سیما و اخالل دستگاه گوارشی خودم را بهانه کردم و بعد از تشکر، از او خواهش کردم ما را معذور دارد. خوشحالی و بی خیالی من زیاده طول نکشد. ناگهان آلبرت به اتفاق هنرپیشه ی معرفت، "ریچارد برتون" داخل سالن شدند. با ورود او، مدعوین به احترام بلند و چنان شور و هیجانی بر پا کردند که گویا پیغمبرشان ظهور کرده است. سیما که تا چند لحظه پیش از دردناله می کرد، سر از پا نشناخته، مرا رها کرد و به طرف ریچارد برتون دوید. مارشال سعی داشت برتون را از حلقه ی دوستدارانش بیرون آوردند. هرگز فکر نمی کردم که سیما، تا این حا هنرپیشه ی غربیه ای را دوست داشته باشد. باالخره با خواهش و تمنای مارشال و آلبرت، جمعیت کنار رفت و ریچارد برتون توانست روی کاناپه ای که برایش گذاشته بودند، بنشیند. جمعیت با کف زدن های پی در پی، ابراز احساسات می کرد. او هم با تکان دادن سرش، مانند پادشاهی که از فتح کشوری برگشته باشد؛ به ابراز احساسات مردم جواب می داد. وقتی آن همه شور و هیجان تا حدودی فرو نشست، سیما دوباره به سرجایش برگشت. پرسید:"من ندیدمت. تونستی به او نزدیک بشی؟" با نگاه معنی دار گفتم:"همین جا زیر سایه شما بودم. این آقا چشم تو رو کور کرده بود، منو ندیدی ." منظورم را نفهمید. همه حواسش به لیدا بود که با هنرپیشه انگلیسی دست می داد. آلبرت کنار خودشان برایش جا باز کرد. سیما داشت از حسادت می ترکید. با حرص گفت:"بد ترکیب ! چقدر شانس داره!" دیگر طاقت نیاوردم. با خشم گفتم:"یعنی این آقا اونقدر برات مهمه که حسادت می کنی؟" با تعجب به من نگاهی کرد و گفت:"این ریچارد برتونه. مگه نمی دونی؟"... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
می خواستم جوابش را بدهم که ناگهان مارشال میکروفن را به دست گرفت و از مهمانان خواهش کرد به او گوش دهند. بعد از سکوت، مارشال به انگلیسی از ریچارد برتون تشکر کرد و گفت برای او افتخار بزرگی است که هنرپیشه ای مشهور دعوتش را پذیرفته و به خانه اش آمده است. بعد از مارشال، ریچارد برتون میکرفن را گرفت. بار دیگر مدعوین یکپارچه کف زدند و با شور و هیجان برای او ابراز احساسات کردند. او هم با تکان دادن دست، جواب آن همه احساسات را می داد. موزیک شروع به نواختن کرد. رقاصه ای با لباس سرخپوستی، از پشت پرده ای به بیرون پرید و با رقصی عجیب و غریب، شروع به هنرنمایی برای هنرپیشه انگلیسی کرد. ساعت از یازده گذشته بود. آهسته به سیما گفتم:" مادرت و بچه تنها هستن بچه به تو احتیاج داره؛ یعنی هنوز وقت رفتن نیست؟" سیما به بهانه رعایت آداب معاشرت می خواست بیشتر بماند، ولی بی اعتنا به او، از جا برخاستم. رو به دکتر و خانومش و آقای تدین کردم و گفتم:"ببخشین ما مجبوریم به خاطر بچه و خانم و حال نا مساعده سیما؛ خداحافظی کنیم". سیما آن قدر این پا و آن پا کرد تا باالخره به بهانه ی خداحافظی؛ خودش را به لیدا رساند. آلبرت برایش نیم خیز شد و به ریچارد برتون معرفی اش کرد. از ترس این که مبادا از کوره در بروم، سیما را به حال خودش گذاشتم و سالن را ترک کردم به قدری عصبانی بودم که برای چند لحظه نمی دانستم چه باید بکنم. با عجله خودم را به اتومبیل رساندم و آن را از پارکینگ بیرون آوردم و روبروی در ورودی عمارت توقف کردم. مدتی گذشت سیما نیامد. دلم می خواست به سالن برگردم و سرش فریاد بکشم. بیست دقیقه بعد، سیما از عمارت بیرون آمد. با عصبانیت گفت:"چیه این قدر عجله می کنی؟ اقلا صبر می کردی دست منو بگیری؛ تو که وضع منو می دونی." چند لحظه به او نگاه کردم و بدون این که یک کلمه حرف بزنمراه افتادم. بعد از طی مسافتی ، سیما گفت:"مثل این که باز دیونگیت داره گل می کنه! چیه؟ چرا ساکتی؟" از فشار عصبانیت و حرص و جوشی که خورده بودم دهانم خشک شده و لب هایم چسبیده است. او برای اینکه سر صحبت را باز کند، گفت: اصلا فکر نمی کردم روزی ریچارد برتون رو از نزدیک ببینم. خدا می دونه چقدر دلم می خواست ببینمش." با کنایه گفتم:" خوش به حال ریچارد برتون که محبوب آدمهایی مثل شماست." با تعجب گفت:"ولی او یکی از بزرگترین همرپیشه های دنیاست." گفتم:"می دونم. شک ندارم که او بازیگر خوبیه، ولی ادای این و اون رو در آوردن اون قدر ارزش نداره که براش سر و دست بشکنین اگه ادا در آوردن هنر پس میمون و طوطی هم هنرمندن." برای چند لحظه هر دو ساکت شدیم. ناگهان سیما با نگاه و لبخندی شوخ گفت:" حالا اگه یه روز منم بازیگر معروف و محبوبی شدم، چی؟" منم میمون هستم؟" با پوزخند گفتم:"تهرون که بودیم، یکی از استادا درباره قوه خیال چیزایی می گفت؛ الان معنی حرفاش رو بهتر می فهمم." سیما گفت:"حالا می بینی و صب کن بهادر بزرگتر بشه؛ دوره هنرای نمایشی رو می گذرونم و به تو ثابت می کنم خیال نیست. من عاشق هنرپشیگی هستم." دلم می خواست محکم توی دهانش بزنم. ولی ظاهرا خونسردی خودم را حفظ کردم و فقط قاه قاه خندیدم و گفتم:"تو یه بار عاشق شدی، بسه دیگه."... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
سیما یک مرتبه ساکت شد. لبش را بین دندان هایش گرفت و به فکر فرو رفت. ساعت چند دقیقه از نیمه شب گذشته گذشته بود که به آپارتمان رسیدیم . بدون اینکه صبر کند بدون اینکه صبر کند اتومیبل را داخل پارکینگ پارک کنم، پیاده شد و با عجله با آسانسور بالا رفت. داخل آپارتمان که شدم، دیدم بهادر را روی زانویش گذشته و قربان صدقه اش می رود. کنارش نشستم. بهادر نگاهش به مادرش بود و با کرشمه و ناز، چشمانش را باز و بسته می کرد. در حالی که با سر انگشتانم چانه و لب او را لمس می کردم، به سیما گفتم:"ما باید از بهادر خجالت بکشیم. الان باید همه فکر و ذهنمون این بچه باشه، نه خیاالی پوچ . بیهوده." رشد بهادر در سه ماهگی مثل بچه های پنج ماهه بود. بهادر تمام خالء زندگی مرا پر کرده بود و با وجود او، احساس آرامش و رضایت خاطر می کردم، ولی یک روز که از سفارت به آپارتمان برگشتم، سیما و سیاوش داشتند با یکدیگر بگو مگو می کردند. چشم و گوش من از این بگو مگو ها پر بود. ولی آن روز با روزهای دیگر خیلی تفاوت داشت. به هم ناسزا می گفتند و نقاط ضعف یکدیگر را به رخ هم می کشیدند. خانم هر چه سعی می کرد هم آنها را آرام کند، موفق نمی شد باالخره مجبور به مداخله شدم. سر هر دو فریاد کشیدم دعوا را تمام کنند. سیما آن قدر از سیاوش عصبانی بود بی اختیار گفت:"نذار قضیه "پیکادلی" و "لوهو" )محله بدنام لندن( رو بگم و آبروت رو ببرم." سیاوش جواب داد:"منم ملاقات تو رو با آلبرت، برمال می کنم." یک مرتبه همه چیز جلوی چشمم سیاه شد. انگار ساختمان بر سرم فرود آمده بود. مثل مرده ای روی کاناپه افتادم. سرم را بین دستانم و نگاهم روی سیاوش، خانم، سیما و بهادر که روی کاناپه دست و پا می زد، چرخید و روی چهره سیما خیره ماند. نمی توانستم چیزی بگویم. خانم سعی داشت موضوع را طور دیگری جلوه دهد. سیما ناراحت و عصبانی از شیاوش می خواست ذهن مرا از آنچه گفته بود، پاک کند. هیچ توجیهی را نمی پذیرم. هر چه قسم می خورد و می گفت آلبرت را فقط نزدیک خانه دایی اش دیده و مجبور شده تا با او احوالپرسی کند، باورم نمی شد، چرا که یاد نداشتم تنها به خانه ی دکتر رفته باشد. با شناختی که از سیما و مادرش داشتم، جبهه گرفتن در برابر آنها بی فایده بود یک لحظه به فکرم رسید زندگی با سیما دیگر ارزشی ندارد. داخل اتاق رفتم و لباسم را پوشیدم. می خواستم از در خارج شوم، که سیما جلویم را گرفت. چنان عصبانی بودم که او را کف هال هل دادم و گفتم :"من اگه غیرت داشتم، همون پارسال تکلیف تو رو روشن می کردم." بی اعتنا به خواهش های او در را محکم به هم کوبیدم و بیرون رفتم. قدم هایم در اختیار خودم نبود. صدای اتومبیل های در حال رفت و آمد، در گوشم می پیچد. گام های خسته ام بی هدف مرا به جلو می بردند. یک مرتبه به فکرم رسید به آپارتمان ناصر و محمد و رضا بروم. یک تاکسی صدا زدم و یکراست به خیابان ریچموند رفتم رنگ پریده و حالت پریشان من بچه ها را ترساند. فهمیدند اتفاقی افتاده است. می خواستند بدانند چه اتفاقی افتاده است. در یک جمله گفتم که با همسرم بگو مگو کرده ام. آنها کم و بیش قصه عشق و شوریدگی من و سیما را می دانستند، ولی هرگز از زیاده طلبی او و این که بدون اجازه ی من با غریبه ای ملاقات کرده، کلمه ای به زبان نیاوردم. آنها هم بی خبر از همه چیز، مرا دلداری می دادند که بین زن و شوهرهای جون، بگو مگو و قهر و آشتی نشانه ی عشق زیاد است. آن شب را با بچه ها گذراندم. دوستان برای اینکه از حالت پریشانی بیرون بیایم، از هیچ کاری دریغ نکردند..... ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻 صبح ها صورت را با آب خنک بشویید • رگ‌های زیر چشم به 1 باره بر اثر سردی آب منقبض و پس ازچنددقیقه بصورت واکنشی متورم میشوند ، خون رسانی افزایش یافته واین درمان اصلی کبودی زیرچشم است ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آماده کردن آب جوش با استفاده از بطری پلاستیکی روی ذغال، وقتی هیچ وسیله دیگه ای همراهتون نیست ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از به سمت کربلا
‍ 🔵اعمال اوّل هر ⭕چند چيز است‏: 1⃣اوّل، خواندن دعاهاى منقوله‏ در وقت رؤيت هلال، كه بهترين آن ها دعاى چهل و سوم صحيفه كامله (سجّادیّه) است 2⃣دوم، خواندن7 هفت مرتبه سوره حمد براى دفع درد چشم‏ 3⃣سوم، اندكى پنير خوردن‏؛ روايت است كه هر كس مقيد كند خود را به خوردن آن در اوّل هر ماه، اميد است كه حاجتش در آن ماه رد نشود. 4⃣چهارم : در روز اول دو رکعت نماز کند 🌑 نــماز اول مــاه 🔻2 رکعت 🔹رکعت اول: ۱ مرتبه حمد و ۳۰ مرتبه سورۀتوحید 🔹رکعت دوم: ۱ مرتبه حمد و ۳۰ مرتبه سورۀ قدر 🔻 بعد از نماز این دعا خوانده می شود : 🔹بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ‏ وَ مَا مِنْ‏ دَابَّةٍ فِی الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى اللَّهِ رِزْقُهَا وَ یَعْلَمُ مُسْتَقَرَّهَا وَ مُسْتَوْدَعَهَا کُلٌّ فِی کِتَابٍ مُبِینٍ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ وَ إِنْ یَمْسَسْکَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلَا کَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ وَ إِنْ یُرِدْکَ بِخَیْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ یُصِیبُ بِهِ مَنْ یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ سَیَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ یُسْراً مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکِیلُ وَ أُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِیرٌ بِالْعِبَادِ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ رَبِّ إِنِّی لِمَا أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ رَبِّ لَا تَذَرْنِی فَرْداً وَ أَنْتَ خَیْرُ الْوَارِثِینَ 🔸سپس هر مقدار که برایتان مقدور بود صدقه بدهید . اگر این کار را انجام دهید ، ان شاءالله سلامتی خود را در این ماه خریده ­اید . 📚 بلدالأمین : ص۱۴۹ 📚 بحارالأنوار : ج۹۴ ، ص۱۳۳ 📚 زادالمعاد : ص۲۸۵ @dl_bekhooda_bespar ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی صحبت از بازیافت دور ریختنی ها و استفاده دوباره از اون ها صحبت میکنیم دقیقا این کلیپه 👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مردی صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشيد و راهي مسجد شد. در راه، به زمين خورد و لباس هايش کثيف شد. بلند شد، خودش را تکاند و به خانه برگشت. او لباس هايش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه مسجد و در همان نقطه مجدداً به زمين خورد! دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگر لباسیهايش را تبدیل کرد و راهي مسجد شد. در راه ، با شخصی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد. آن شخص پاسخ داد: من ديدم شما در راه مسجد دو بار به زمين افتاديد، به خواطر همین چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد از او تشکر فراوان کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند. همين که به در مسجد رسيدند، مرد از آن شخص درخواست کرد تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند اما او از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد. مرد درخواستش را دوباره تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را مي شنود. مرد از او سوال مي کند که چرا او نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. آن شخص پاسخ داد: من شيطان هستم. مرد با شنيدن اين جواب تکان خورد. شيطان در ادامه توضيح مي دهد: من شما را در راه مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم. وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز کرديد و به راهتان به مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد. من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم ولی باز هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه دوباره به راه مسجد برگشتيد. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد. من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شما بشوم، آنوقت خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشيد. بنابر اين، من سالم رسيدن شما را به مسجد مطمئن ساختم. 😊😊😊😊 نتيجه داستان: کار خيري را که قصد داريد انجام دهيد به تعويق نياندازيد. زيرا هرگز نمي دانيد چقدر اجر و پاداش ممکن است داشته باشد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
میثم تمار 👩🏼‍🦲🚫👩🏼‍🦲🚫👩🏼‍🦲🚫👩🏼‍🦲🚫👩🏼‍🦲 🔴 چکار کنيم که در روز قيامت برهنه محشور نشويم؟ مساله ي عريان بودن در قيامت و نه در برزخ در روايات بسيار زيادي مطرح شده است. در روايتي داريم که يکي از همسران پيامبر همين سوال را از پيامبر اکرم (ص) پرسيد، پيغمبر (ص) فرمود: آنجا هر کسي به فکر خود است و وحشت بسياري وجود دارد. اين مسئله آنقدر افراد را از يکديگر باز مي دارد که مانند نظام دنيا چشم چراني و نگاه وجود ندارد. اما نکته ي مهمتر اين است که در روايات داريم که شيعيان و مومنين خالص که ولايت اهل بيت (ع) را دارند مستور هستند. در روايتي از پيامبر اکرم (ص) است که فرمود: شيعيان علي (ع) کساني هستند که با لباس هاي سفيد در قيامت از قبر ها برانگيخته مي شوند. اين لباس هاي سفيد يا همان کفن ها است ويا اينکه به قدري نور آنها را فرا گرفته که بدن آنها قابل ديدن نيست. درروايت ديگري از امام صادق (ع) داريم که شيعيان ما از قبور برانگيخته مي شوند در حالي که بدن آنها مستور و پوشيده هستند. 🍀بنابراين بايد ولايت خود نسبت به اهل بيت (ع) را تقويت کنيم و جزو همين شيعياني باشيم که مستور هستند.. 📚حجت الاسلام عالی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
•|| 💕||• حاج‌آقاپناهیان‌میگفت:🍃 آقا امــام‌زمــان صبح به عشق شما چشم باز میکنه💕 این عشق فهمیدنی نیست...!!!🖇 بعد ما صبح که چشم باز میکنیم👀✨ به جایِ عرض ارادت به محضر آقا گوشیامونُ چک میکنیم📲💔...! ||🌸 اللهم عجل الولیک الفرج 🌸 || ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 روباهي از شتري پرسيد: عمق اين رودخانه چقدر است؟ 🐪🐪🐪🐪🐪🐪 شتر جواب داد: تا زانو ولي وقتي روباه توي رودخانه پريد ، آب از سرش هم گذشت! روباه همانطور که در آب دست و پا مي زد و غرق مي شد به شتر گفت: تو که گفتي تا زانووووو! 🐪🐪🐪🐪🐪🐪 و شتر جواب داد: بله ، تا زانوي من ، نه زانوي تو! هنگامي که از کسي مشورت مي گيريم بايد شرايط طرف مقابل و خودمان را هم در نظر بگيريم. 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 «لزوماً هر تجربه اي که ديگران دارند براي ما مناسب نیست ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
💎ما را مثل عقرب بار آورده‌اند؛ مثل عقرب! ما مردم، صبح که سر از بالین برمی‌داریم تا شب که کـپه مرگمان را می‌گذاریم، مدام همدیگر را می‌گـَزیم! بخیلیم؛ بخیل! خوشمان می‌آید که سر راه دیگران سنگ بیاندازیم؛ خوشمان می‌آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم. اگر دیگری یک لقمه نان داشته ‌باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می‌جوَد! تنگ نظریم ما مردم. تنگ نظر و بخیل! بخیل و بدخواه. وقتی می‌بینیم دیگری سر گرسنه زمین می‌گذارد، انگار خیال ما راحت تر است. وقتی می‌بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطر جمعی ما هست. انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داریم! 📚 ✍️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
مردی صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشيد و راهي مسجد شد. در راه، به زمين خورد و لباس هايش کثيف شد. بلند شد، خودش را تکاند و به خانه برگشت. او لباس هايش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه مسجد و در همان نقطه مجدداً به زمين خورد! دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگر لباسیهايش را تبدیل کرد و راهي مسجد شد. در راه ، با شخصی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد. آن شخص پاسخ داد: من ديدم شما در راه مسجد دو بار به زمين افتاديد، به خواطر همین چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد از او تشکر فراوان کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند. همين که به در مسجد رسيدند، مرد از آن شخص درخواست کرد تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند اما او از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد. مرد درخواستش را دوباره تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را مي شنود. مرد از او سوال مي کند که چرا او نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. آن شخص پاسخ داد: من شيطان هستم. مرد با شنيدن اين جواب تکان خورد. شيطان در ادامه توضيح مي دهد: من شما را در راه مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم. وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز کرديد و به راهتان به مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد. من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم ولی باز هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه دوباره به راه مسجد برگشتيد. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد. من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شما بشوم، آنوقت خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشيد. بنابر اين، من سالم رسيدن شما را به مسجد مطمئن ساختم. 😊😊😊😊 نتيجه داستان: کار خيري را که قصد داريد انجام دهيد به تعويق نياندازيد. زيرا هرگز نمي دانيد چقدر اجر و پاداش ممکن است داشته باشد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌