eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
سیما هم خیلی دلش می خواست بعد از زایمان و چند ماه خانه نشینی به جشن ؤانویه برود. من هم به خاطر او حرفی نداشتم، ولی هنوز آن طور که باید، بهبود نیافته بود. باالخره بعد از گفتگو فراوان، قرار شد من و سیما هم برویم ؛ به این شرط که خیلی زود برگردیم. حدود ساعت نه بود که عازم باغ مارشال شدیم. به نظر من؛ سیما بعد از زایمان زیباتر شده بود. خانم می گفت، بعضی زنها بعد از بچه دار شدن، زیباتر می شوند. ساعت نه و نیم بود که به عمارت باغ مارشال رسیدیم، قبل از ما خانواده دکتر، آقای تدین و دخترش لیدا آمده بودند. همه سیما را تحسین می کردند. من، برخالف سال گذاشته که سعی می کردم با هیچ کس نجوشم، با خوشرویی سال نو ا به یکایک آنهایی که می شناختم، تیریک گفتم. حتی برای این که به سیما ثابت کنم هیچ کینه ای از آلبرت ندارم، از لیدا سراغ او را گرفتم. دکوراسیون سالن با سال گذشته تغییر کرده بود و دور تا دور سالن مبل و صندلی راحتی چیده بودند. مارشال بالای سالن نشسته بود؛ هرکس وارد می شد، چند قدم به استقبالش می آمد و بعد از احوال پرسی و تیریک، سرجایش برمی گشت. از کاناپه خالی و دسته گلی بزرگ که روی میز کوچکی کنار آن گذاشته بودند؛ می شد حدس زد دز انتظار شخصیتی برجسته هستند. سیما به خاطر بخیه های پهلویش که هنوز کامال جوش نخورده بود، نمی توانست راحت بنشیند دکتر می خواست از همان معجون قبل که به خوردمان داده بود، برایمان درست کند. من حال نا مساعد سیما و اخالل دستگاه گوارشی خودم را بهانه کردم و بعد از تشکر، از او خواهش کردم ما را معذور دارد. خوشحالی و بی خیالی من زیاده طول نکشد. ناگهان آلبرت به اتفاق هنرپیشه ی معرفت، "ریچارد برتون" داخل سالن شدند. با ورود او، مدعوین به احترام بلند و چنان شور و هیجانی بر پا کردند که گویا پیغمبرشان ظهور کرده است. سیما که تا چند لحظه پیش از دردناله می کرد، سر از پا نشناخته، مرا رها کرد و به طرف ریچارد برتون دوید. مارشال سعی داشت برتون را از حلقه ی دوستدارانش بیرون آوردند. هرگز فکر نمی کردم که سیما، تا این حا هنرپیشه ی غربیه ای را دوست داشته باشد. باالخره با خواهش و تمنای مارشال و آلبرت، جمعیت کنار رفت و ریچارد برتون توانست روی کاناپه ای که برایش گذاشته بودند، بنشیند. جمعیت با کف زدن های پی در پی، ابراز احساسات می کرد. او هم با تکان دادن سرش، مانند پادشاهی که از فتح کشوری برگشته باشد؛ به ابراز احساسات مردم جواب می داد. وقتی آن همه شور و هیجان تا حدودی فرو نشست، سیما دوباره به سرجایش برگشت. پرسید:"من ندیدمت. تونستی به او نزدیک بشی؟" با نگاه معنی دار گفتم:"همین جا زیر سایه شما بودم. این آقا چشم تو رو کور کرده بود، منو ندیدی ." منظورم را نفهمید. همه حواسش به لیدا بود که با هنرپیشه انگلیسی دست می داد. آلبرت کنار خودشان برایش جا باز کرد. سیما داشت از حسادت می ترکید. با حرص گفت:"بد ترکیب ! چقدر شانس داره!" دیگر طاقت نیاوردم. با خشم گفتم:"یعنی این آقا اونقدر برات مهمه که حسادت می کنی؟" با تعجب به من نگاهی کرد و گفت:"این ریچارد برتونه. مگه نمی دونی؟"... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
می خواستم جوابش را بدهم که ناگهان مارشال میکروفن را به دست گرفت و از مهمانان خواهش کرد به او گوش دهند. بعد از سکوت، مارشال به انگلیسی از ریچارد برتون تشکر کرد و گفت برای او افتخار بزرگی است که هنرپیشه ای مشهور دعوتش را پذیرفته و به خانه اش آمده است. بعد از مارشال، ریچارد برتون میکرفن را گرفت. بار دیگر مدعوین یکپارچه کف زدند و با شور و هیجان برای او ابراز احساسات کردند. او هم با تکان دادن دست، جواب آن همه احساسات را می داد. موزیک شروع به نواختن کرد. رقاصه ای با لباس سرخپوستی، از پشت پرده ای به بیرون پرید و با رقصی عجیب و غریب، شروع به هنرنمایی برای هنرپیشه انگلیسی کرد. ساعت از یازده گذشته بود. آهسته به سیما گفتم:" مادرت و بچه تنها هستن بچه به تو احتیاج داره؛ یعنی هنوز وقت رفتن نیست؟" سیما به بهانه رعایت آداب معاشرت می خواست بیشتر بماند، ولی بی اعتنا به او، از جا برخاستم. رو به دکتر و خانومش و آقای تدین کردم و گفتم:"ببخشین ما مجبوریم به خاطر بچه و خانم و حال نا مساعده سیما؛ خداحافظی کنیم". سیما آن قدر این پا و آن پا کرد تا باالخره به بهانه ی خداحافظی؛ خودش را به لیدا رساند. آلبرت برایش نیم خیز شد و به ریچارد برتون معرفی اش کرد. از ترس این که مبادا از کوره در بروم، سیما را به حال خودش گذاشتم و سالن را ترک کردم به قدری عصبانی بودم که برای چند لحظه نمی دانستم چه باید بکنم. با عجله خودم را به اتومبیل رساندم و آن را از پارکینگ بیرون آوردم و روبروی در ورودی عمارت توقف کردم. مدتی گذشت سیما نیامد. دلم می خواست به سالن برگردم و سرش فریاد بکشم. بیست دقیقه بعد، سیما از عمارت بیرون آمد. با عصبانیت گفت:"چیه این قدر عجله می کنی؟ اقلا صبر می کردی دست منو بگیری؛ تو که وضع منو می دونی." چند لحظه به او نگاه کردم و بدون این که یک کلمه حرف بزنمراه افتادم. بعد از طی مسافتی ، سیما گفت:"مثل این که باز دیونگیت داره گل می کنه! چیه؟ چرا ساکتی؟" از فشار عصبانیت و حرص و جوشی که خورده بودم دهانم خشک شده و لب هایم چسبیده است. او برای اینکه سر صحبت را باز کند، گفت: اصلا فکر نمی کردم روزی ریچارد برتون رو از نزدیک ببینم. خدا می دونه چقدر دلم می خواست ببینمش." با کنایه گفتم:" خوش به حال ریچارد برتون که محبوب آدمهایی مثل شماست." با تعجب گفت:"ولی او یکی از بزرگترین همرپیشه های دنیاست." گفتم:"می دونم. شک ندارم که او بازیگر خوبیه، ولی ادای این و اون رو در آوردن اون قدر ارزش نداره که براش سر و دست بشکنین اگه ادا در آوردن هنر پس میمون و طوطی هم هنرمندن." برای چند لحظه هر دو ساکت شدیم. ناگهان سیما با نگاه و لبخندی شوخ گفت:" حالا اگه یه روز منم بازیگر معروف و محبوبی شدم، چی؟" منم میمون هستم؟" با پوزخند گفتم:"تهرون که بودیم، یکی از استادا درباره قوه خیال چیزایی می گفت؛ الان معنی حرفاش رو بهتر می فهمم." سیما گفت:"حالا می بینی و صب کن بهادر بزرگتر بشه؛ دوره هنرای نمایشی رو می گذرونم و به تو ثابت می کنم خیال نیست. من عاشق هنرپشیگی هستم." دلم می خواست محکم توی دهانش بزنم. ولی ظاهرا خونسردی خودم را حفظ کردم و فقط قاه قاه خندیدم و گفتم:"تو یه بار عاشق شدی، بسه دیگه."... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
سیما یک مرتبه ساکت شد. لبش را بین دندان هایش گرفت و به فکر فرو رفت. ساعت چند دقیقه از نیمه شب گذشته گذشته بود که به آپارتمان رسیدیم . بدون اینکه صبر کند بدون اینکه صبر کند اتومیبل را داخل پارکینگ پارک کنم، پیاده شد و با عجله با آسانسور بالا رفت. داخل آپارتمان که شدم، دیدم بهادر را روی زانویش گذشته و قربان صدقه اش می رود. کنارش نشستم. بهادر نگاهش به مادرش بود و با کرشمه و ناز، چشمانش را باز و بسته می کرد. در حالی که با سر انگشتانم چانه و لب او را لمس می کردم، به سیما گفتم:"ما باید از بهادر خجالت بکشیم. الان باید همه فکر و ذهنمون این بچه باشه، نه خیاالی پوچ . بیهوده." رشد بهادر در سه ماهگی مثل بچه های پنج ماهه بود. بهادر تمام خالء زندگی مرا پر کرده بود و با وجود او، احساس آرامش و رضایت خاطر می کردم، ولی یک روز که از سفارت به آپارتمان برگشتم، سیما و سیاوش داشتند با یکدیگر بگو مگو می کردند. چشم و گوش من از این بگو مگو ها پر بود. ولی آن روز با روزهای دیگر خیلی تفاوت داشت. به هم ناسزا می گفتند و نقاط ضعف یکدیگر را به رخ هم می کشیدند. خانم هر چه سعی می کرد هم آنها را آرام کند، موفق نمی شد باالخره مجبور به مداخله شدم. سر هر دو فریاد کشیدم دعوا را تمام کنند. سیما آن قدر از سیاوش عصبانی بود بی اختیار گفت:"نذار قضیه "پیکادلی" و "لوهو" )محله بدنام لندن( رو بگم و آبروت رو ببرم." سیاوش جواب داد:"منم ملاقات تو رو با آلبرت، برمال می کنم." یک مرتبه همه چیز جلوی چشمم سیاه شد. انگار ساختمان بر سرم فرود آمده بود. مثل مرده ای روی کاناپه افتادم. سرم را بین دستانم و نگاهم روی سیاوش، خانم، سیما و بهادر که روی کاناپه دست و پا می زد، چرخید و روی چهره سیما خیره ماند. نمی توانستم چیزی بگویم. خانم سعی داشت موضوع را طور دیگری جلوه دهد. سیما ناراحت و عصبانی از شیاوش می خواست ذهن مرا از آنچه گفته بود، پاک کند. هیچ توجیهی را نمی پذیرم. هر چه قسم می خورد و می گفت آلبرت را فقط نزدیک خانه دایی اش دیده و مجبور شده تا با او احوالپرسی کند، باورم نمی شد، چرا که یاد نداشتم تنها به خانه ی دکتر رفته باشد. با شناختی که از سیما و مادرش داشتم، جبهه گرفتن در برابر آنها بی فایده بود یک لحظه به فکرم رسید زندگی با سیما دیگر ارزشی ندارد. داخل اتاق رفتم و لباسم را پوشیدم. می خواستم از در خارج شوم، که سیما جلویم را گرفت. چنان عصبانی بودم که او را کف هال هل دادم و گفتم :"من اگه غیرت داشتم، همون پارسال تکلیف تو رو روشن می کردم." بی اعتنا به خواهش های او در را محکم به هم کوبیدم و بیرون رفتم. قدم هایم در اختیار خودم نبود. صدای اتومبیل های در حال رفت و آمد، در گوشم می پیچد. گام های خسته ام بی هدف مرا به جلو می بردند. یک مرتبه به فکرم رسید به آپارتمان ناصر و محمد و رضا بروم. یک تاکسی صدا زدم و یکراست به خیابان ریچموند رفتم رنگ پریده و حالت پریشان من بچه ها را ترساند. فهمیدند اتفاقی افتاده است. می خواستند بدانند چه اتفاقی افتاده است. در یک جمله گفتم که با همسرم بگو مگو کرده ام. آنها کم و بیش قصه عشق و شوریدگی من و سیما را می دانستند، ولی هرگز از زیاده طلبی او و این که بدون اجازه ی من با غریبه ای ملاقات کرده، کلمه ای به زبان نیاوردم. آنها هم بی خبر از همه چیز، مرا دلداری می دادند که بین زن و شوهرهای جون، بگو مگو و قهر و آشتی نشانه ی عشق زیاد است. آن شب را با بچه ها گذراندم. دوستان برای اینکه از حالت پریشانی بیرون بیایم، از هیچ کاری دریغ نکردند..... ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻 صبح ها صورت را با آب خنک بشویید • رگ‌های زیر چشم به 1 باره بر اثر سردی آب منقبض و پس ازچنددقیقه بصورت واکنشی متورم میشوند ، خون رسانی افزایش یافته واین درمان اصلی کبودی زیرچشم است ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آماده کردن آب جوش با استفاده از بطری پلاستیکی روی ذغال، وقتی هیچ وسیله دیگه ای همراهتون نیست ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از به سمت کربلا
‍ 🔵اعمال اوّل هر ⭕چند چيز است‏: 1⃣اوّل، خواندن دعاهاى منقوله‏ در وقت رؤيت هلال، كه بهترين آن ها دعاى چهل و سوم صحيفه كامله (سجّادیّه) است 2⃣دوم، خواندن7 هفت مرتبه سوره حمد براى دفع درد چشم‏ 3⃣سوم، اندكى پنير خوردن‏؛ روايت است كه هر كس مقيد كند خود را به خوردن آن در اوّل هر ماه، اميد است كه حاجتش در آن ماه رد نشود. 4⃣چهارم : در روز اول دو رکعت نماز کند 🌑 نــماز اول مــاه 🔻2 رکعت 🔹رکعت اول: ۱ مرتبه حمد و ۳۰ مرتبه سورۀتوحید 🔹رکعت دوم: ۱ مرتبه حمد و ۳۰ مرتبه سورۀ قدر 🔻 بعد از نماز این دعا خوانده می شود : 🔹بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ‏ وَ مَا مِنْ‏ دَابَّةٍ فِی الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى اللَّهِ رِزْقُهَا وَ یَعْلَمُ مُسْتَقَرَّهَا وَ مُسْتَوْدَعَهَا کُلٌّ فِی کِتَابٍ مُبِینٍ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ وَ إِنْ یَمْسَسْکَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلَا کَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ وَ إِنْ یُرِدْکَ بِخَیْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ یُصِیبُ بِهِ مَنْ یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ سَیَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ یُسْراً مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکِیلُ وَ أُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِیرٌ بِالْعِبَادِ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ رَبِّ إِنِّی لِمَا أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ رَبِّ لَا تَذَرْنِی فَرْداً وَ أَنْتَ خَیْرُ الْوَارِثِینَ 🔸سپس هر مقدار که برایتان مقدور بود صدقه بدهید . اگر این کار را انجام دهید ، ان شاءالله سلامتی خود را در این ماه خریده ­اید . 📚 بلدالأمین : ص۱۴۹ 📚 بحارالأنوار : ج۹۴ ، ص۱۳۳ 📚 زادالمعاد : ص۲۸۵ @dl_bekhooda_bespar ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی صحبت از بازیافت دور ریختنی ها و استفاده دوباره از اون ها صحبت میکنیم دقیقا این کلیپه 👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مردی صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشيد و راهي مسجد شد. در راه، به زمين خورد و لباس هايش کثيف شد. بلند شد، خودش را تکاند و به خانه برگشت. او لباس هايش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه مسجد و در همان نقطه مجدداً به زمين خورد! دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگر لباسیهايش را تبدیل کرد و راهي مسجد شد. در راه ، با شخصی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد. آن شخص پاسخ داد: من ديدم شما در راه مسجد دو بار به زمين افتاديد، به خواطر همین چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد از او تشکر فراوان کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند. همين که به در مسجد رسيدند، مرد از آن شخص درخواست کرد تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند اما او از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد. مرد درخواستش را دوباره تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را مي شنود. مرد از او سوال مي کند که چرا او نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. آن شخص پاسخ داد: من شيطان هستم. مرد با شنيدن اين جواب تکان خورد. شيطان در ادامه توضيح مي دهد: من شما را در راه مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم. وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز کرديد و به راهتان به مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد. من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم ولی باز هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه دوباره به راه مسجد برگشتيد. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد. من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شما بشوم، آنوقت خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشيد. بنابر اين، من سالم رسيدن شما را به مسجد مطمئن ساختم. 😊😊😊😊 نتيجه داستان: کار خيري را که قصد داريد انجام دهيد به تعويق نياندازيد. زيرا هرگز نمي دانيد چقدر اجر و پاداش ممکن است داشته باشد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
میثم تمار 👩🏼‍🦲🚫👩🏼‍🦲🚫👩🏼‍🦲🚫👩🏼‍🦲🚫👩🏼‍🦲 🔴 چکار کنيم که در روز قيامت برهنه محشور نشويم؟ مساله ي عريان بودن در قيامت و نه در برزخ در روايات بسيار زيادي مطرح شده است. در روايتي داريم که يکي از همسران پيامبر همين سوال را از پيامبر اکرم (ص) پرسيد، پيغمبر (ص) فرمود: آنجا هر کسي به فکر خود است و وحشت بسياري وجود دارد. اين مسئله آنقدر افراد را از يکديگر باز مي دارد که مانند نظام دنيا چشم چراني و نگاه وجود ندارد. اما نکته ي مهمتر اين است که در روايات داريم که شيعيان و مومنين خالص که ولايت اهل بيت (ع) را دارند مستور هستند. در روايتي از پيامبر اکرم (ص) است که فرمود: شيعيان علي (ع) کساني هستند که با لباس هاي سفيد در قيامت از قبر ها برانگيخته مي شوند. اين لباس هاي سفيد يا همان کفن ها است ويا اينکه به قدري نور آنها را فرا گرفته که بدن آنها قابل ديدن نيست. درروايت ديگري از امام صادق (ع) داريم که شيعيان ما از قبور برانگيخته مي شوند در حالي که بدن آنها مستور و پوشيده هستند. 🍀بنابراين بايد ولايت خود نسبت به اهل بيت (ع) را تقويت کنيم و جزو همين شيعياني باشيم که مستور هستند.. 📚حجت الاسلام عالی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
•|| 💕||• حاج‌آقاپناهیان‌میگفت:🍃 آقا امــام‌زمــان صبح به عشق شما چشم باز میکنه💕 این عشق فهمیدنی نیست...!!!🖇 بعد ما صبح که چشم باز میکنیم👀✨ به جایِ عرض ارادت به محضر آقا گوشیامونُ چک میکنیم📲💔...! ||🌸 اللهم عجل الولیک الفرج 🌸 || ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 روباهي از شتري پرسيد: عمق اين رودخانه چقدر است؟ 🐪🐪🐪🐪🐪🐪 شتر جواب داد: تا زانو ولي وقتي روباه توي رودخانه پريد ، آب از سرش هم گذشت! روباه همانطور که در آب دست و پا مي زد و غرق مي شد به شتر گفت: تو که گفتي تا زانووووو! 🐪🐪🐪🐪🐪🐪 و شتر جواب داد: بله ، تا زانوي من ، نه زانوي تو! هنگامي که از کسي مشورت مي گيريم بايد شرايط طرف مقابل و خودمان را هم در نظر بگيريم. 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 «لزوماً هر تجربه اي که ديگران دارند براي ما مناسب نیست ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
💎ما را مثل عقرب بار آورده‌اند؛ مثل عقرب! ما مردم، صبح که سر از بالین برمی‌داریم تا شب که کـپه مرگمان را می‌گذاریم، مدام همدیگر را می‌گـَزیم! بخیلیم؛ بخیل! خوشمان می‌آید که سر راه دیگران سنگ بیاندازیم؛ خوشمان می‌آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم. اگر دیگری یک لقمه نان داشته ‌باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می‌جوَد! تنگ نظریم ما مردم. تنگ نظر و بخیل! بخیل و بدخواه. وقتی می‌بینیم دیگری سر گرسنه زمین می‌گذارد، انگار خیال ما راحت تر است. وقتی می‌بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطر جمعی ما هست. انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داریم! 📚 ✍️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
مردی صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشيد و راهي مسجد شد. در راه، به زمين خورد و لباس هايش کثيف شد. بلند شد، خودش را تکاند و به خانه برگشت. او لباس هايش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه مسجد و در همان نقطه مجدداً به زمين خورد! دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگر لباسیهايش را تبدیل کرد و راهي مسجد شد. در راه ، با شخصی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد. آن شخص پاسخ داد: من ديدم شما در راه مسجد دو بار به زمين افتاديد، به خواطر همین چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد از او تشکر فراوان کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند. همين که به در مسجد رسيدند، مرد از آن شخص درخواست کرد تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند اما او از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد. مرد درخواستش را دوباره تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را مي شنود. مرد از او سوال مي کند که چرا او نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. آن شخص پاسخ داد: من شيطان هستم. مرد با شنيدن اين جواب تکان خورد. شيطان در ادامه توضيح مي دهد: من شما را در راه مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم. وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز کرديد و به راهتان به مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد. من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم ولی باز هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه دوباره به راه مسجد برگشتيد. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد. من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شما بشوم، آنوقت خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشيد. بنابر اين، من سالم رسيدن شما را به مسجد مطمئن ساختم. 😊😊😊😊 نتيجه داستان: کار خيري را که قصد داريد انجام دهيد به تعويق نياندازيد. زيرا هرگز نمي دانيد چقدر اجر و پاداش ممکن است داشته باشد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تبدیل بشکه پلاستیکی به چمدون مسافرتی 😳🙌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه دسته جارو برقی کوتاهه و جاهای دور از دسترس رو نمیتونید جارو بزنید حتما از این ترفند استفاده کنید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
روز بعد نا امید و خسته به دانشکده رفتم. جسمم سرکالس بود و اصلا نمی فهمیدم استاد درباره چه موضوعی صحبت می کند. همه کر و ذهنم متوجه جدا شدن از سیما بود. با خود کلنجار رفتم بعد از جدا شدن از شیما به ایران برمی گردم یا در لندن بمانم و به تحصیل ادامه دهم. بهادر را جلوی چشمم مجسم می کردم؛ چطور می توانستم او را فاموش کنم و... دانشکده که تعطیل شد، از شدت ضعف چیزی نمانده بود حالم به هم بخورد. با ساندویچ و نوشابه ی رستوران دانشکده، خودم را سیر کردم و سپس، به سفارن رفتم. بلافاصله سرهنگ به اتاقم آمد. چهره غمگین من، حاکی از درون منقلبم بود. با محبت دستی روی شانه ام زد و سرش را تکان داد و گفت:"همه این حرفا به خاطر اینه که تو و سیما بی اندازه یکدیگرو دوست دارین." بی اختیار از جمله سرهنگ خنده ام گرفت. حرفی برای گفتن نداشتنم فقط سری به نشانه تاسف تکان دادم. سرهنگ گفت:"دیشب همه چیز رو برایم تعریف کردن باور کن منظور و مقصودی نداشته؛ فقط می خواسته از آلبرت، برای کالج هنرهای نمایشی، توصیه بگیرد. و اشتباهش این بود که با تو در میان نذاشته؛ می ترسید مخالفت کنی، می خواسته تو رو در مقابل عمل انجام شده قرار بده." گفتم:"کار من و سیما دیگه از این حرفها گذشته. سیما از ژانویه پارسال که آلبرت به او پیشنهاد بازی تو فبلم رو داد، با سیمایی که عاشقش شدم و با او ازدواج کردم، خیلی فرق کرده. با اینکه خیلی دوستش دارم و دلم نمی خواهد سرنوشت بهادر دستخوش اختلافات من و سیما بشه، ولی فکر می کنم تنها راه چاره جدا شدنه بذارین وارد کالج هنرهای نمایشی بشه و با "سوزان هیوارد" و "الیزابت تیلور" رقابت کنه. سرهنگ به من پوزخند زد و گفت:"بارها از تو شنیدم خصلت یه مرد، وفا به عهدشه می خئای به خاطر یه اشتباه کوچیک مردونگی ایلی رازیر پا بذاری؟ گفتم:"من آدم با گذشتی هستم. شما هم دیدین به خاطر سیما، همه ی کس و کارم رو فراموش کردم. من نمی گم که سیما زن مناسبی برای من نیست، می گم که من شوهر ایده آلی برای سیما نیستم. الان هفت هشت ماهه دارم به سلیقه او رفتار می کنم. این که نشد زندگی! گفتن اگه بچه مون دنیا بیاد، همه زیاده طلبیای سیما تموم می شه سیما بهتر که نشده هیچ، بدتر هم شده. اون که با مردای غریبه مالقات می کنه... من یه عشایرم و نمیتونم ببینم زنم به خواسته های دیگرون بیشتر از خواسته شوهرش اهمیت می ده. شما شاهد بودین شب ژانویه تو باغ مارشال چه کرد. به خاطر اون هنرپیشه ی خارجی می خواست خودش رو قربونی کنه. فکر می کنه شوهرش یه دهاتیه و چیزی سرش نمی شه. ازز او جدا می شم تا به آرزوهاش برسه." کم کم صدایم داشت بلندتر و عصبانی تر می شد. سرهنگ مرا به خونسردی دعوت کردو گفت:"من شصت سالمه، چهل سال آن تو پادگانها بودم و با هزاران آدم جورواجور زندگی کردم اون قدر تجربه دارم که دختر خودم رو بشناسم. اگه که خدای نکرده خیانتی در کار بوده و یا سیما غیر از مسئله دانشکده ی هنرهای نمایشی و غیر از این که آلبرت راهنمایی می خواست، منظور دیگه ای داشته، زنده نمی گذاشتمش. اگه تو هم غیر از این فکر می کنی، به من و خونواده من توهین کردی. تنها اشتباه سیما این بوده که درباره گفت و گو با آلبرت با تو مشورت نکرده؛ همین و بس." گفتم:"نه ، خدایی نکرده من به شما و خونواده شما توهین نمی کنم و به سیما هم هیچ شکی ندارم. شوق و ذوق هنرپیشگی باعث شده پشت پا به شوهر و فرزندش بزنه بارها گفته اگه شوهر نداشت راه موفقیت براش بازتر بود.... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
پس چرا من مانع موفقیت اون بشم. من از اومدن به لندن پشیمون شدم. تصمیم دارم برگردم ایرون. مسلما اگر سیما منو بخواد با من میاد. اگرم دوست داره قاطی هنرمندا بشه، راهی غیر از جدا شدن به نظر من نمی رسه، تا به بهادر عادت نکردم بهتر هر کدوم راه خودمون رو بریم." سرهنگ انتظار چنین جمالتی رو نداشت؛ تا بناگوش سرخ شده بود. ظاهرا نمی خواست منت مرا بکشد و با همان ژست نظامی گفت:"من اصرار ندارم تو لندن بمونین تو تهرون هم من پیشنهاد نکردم. اصرار هم نداشتم اینجا بیاین حالا اگر می دونی جدایی مشکل رو حل می کنه، منم معتقدم هر چه زودتر تکلیفتون روشن شه." سرهنگ ناراحت از من دبیرخانه را ترک کرد. نیم ساعت بعد از رفتق سرهنگ تلفن زنگ زد. سیما بود با صدای گرفته و لحنی پشیمان گفت:"تو که می گفتی، هیچ وقت طاقت دوری من و بهادر رو نداری؛ چطور..." نگذاشتم جمله اش تمام شود. گفتم:"کار من و تو از این حرفها گذشته. ما باید هرچه زودتر تکلیفمون را روشن کنیم." گوشی را گذاشتم. طولی نکشید که دوباره زنگزد. ناراحت و عصبانی گفت:"یعنی اونقدر از من تنفر پیدا کردی که تحمل شنیدن حرفای منو نداری؟" گوشی را گذاشتم و سرم را به صندلی تکیه دادم. با ورود یکی دو ارباب رجوع، مشغول کار شدم. بعد از تعطیل شدن سفارت قصد داشتم به خانه نروم ولی برای این که کار را یکسره کنم، از تصمیم منصرف شدم. آن شب لباس مشکی اش را که بارها گفته بودم زیبایی اش را ده چندان می کند، پوشیده بود. آرایش ساده اش همانی بود که می خواستم. بهادر را در آغوش داشت و به محض ورود من، با لبخندی دلربا سالم کرد. بهادر را به من داد و گفت:"بهادر از تو گله داره که چرا با مادرش قهر کردی." جدی و متین بهادر را گرفتم و از کنارش گذشتم. به خانم و سرهنگ که تلویزیون تماشا می کردند، سلام کردم و داخالتاق شدم. بهادر را می بوسیدم و او با موها و سر و صورت و سبیل من ور می رفت. سیما چند لحظه ای در آستانه ی در ایستاد و سپس آمد جلو و کنار من نشست. موهای پریشانش را پشت سرش انداخت و با لبخند و لحنی آرام گفت:"اگه فکر می کنی غیر از این که می خواستم با آلبرت برای ثبت نام مشورت کنم، نظر دیگه ای داشتم، گناه بزرگی مرتکب شدی و هرگز تو رو نمی بخشم. خدا هم راضی نیست. من اشتباه کردم به تو نگفتم حالا هم معذرت می خوام." طرز بیان و حالت پشیمان سیما و وجود بهادر، به من آرامش داد. گفتم: تو به من حق نمی دی ناراحت باشم؟ تو منو می شناسی. مادر و پدر و کس و کار منو ت شیراز دیده ای من و تو مدتی با هم زندگی کردیم و کاملا با اخلاق من آشنا هستی. حالا انتظار داری عکس العمل نشون ندم؟ چرا داری زندگی من و خودت رو به آتیش می کشی؟ چرا؟ سیما که همان سیاست پدرش را داشت بار دیگر با خوش رویی و لبخند، معذرت خواست. من صدایم را کمی بلندتر کردم و گفتم:"اختلاف ما پول و و درود و شغل و زشتی و زیبایی نیست. من تو رو به اندازه ای دوست دارم که شهر و دیار خودم رو ترک کردم و تا اونجا که ممکن بود، به میل تو رفتار کردم. عشق ما بدون ریا و مکر و حیله بود. ما به هم قول دادیم تا آخر عمر وفادار بمونیم و به خواسته همدیگه اهمیت بدیم. چرا کاری می کنی زندگی گرم ما سرد.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
بشه ؟ چرا زندگی شیرین ما به خاطر فکر و خیالهای پوچ تو داره از هم می پاشه ؟ اگه فکر من نیستی، الاقل به فکر بهادر باش." سیما با بغض گفت:"یعنی شک داری منم عاشق تو شدم و هستم؟" گفتم:"پس چرا دنبال چیزی هستی که من دوست ندارم ؟" سیما طبق عادت، لبانش را بین دندان هایس می گزید و حرفی برای گفتن نداشت. گفتم:"ببین سیما، من و تو نوافق اخالقی نداریم. تا بیشتر به بهادر عادت نکردم و اونم پدرش رو نشناخته، باید تکلیف ما روشن شه یا بر می گردیم ایرون یا جدا می شیم." یک مرتبه قاه قاه خندید و گفت:"یقین دارم جدی نمی گی. می دونم منو دوست داری. چون منم تو رو دوست دارم و هر دوی ما بهادر رو دوست داریم، پس هیچ وقت از هم جدا نمی شیم." گفتم:"بله، بدبختی همین جاست که تو رو دوست دارم؛ اگه نداشتم یه روز هم تو این کشور لعنتی نمی دونم تو هم اگه دوست داری. اگه سرنوشت بهادر برات مهمه، اگه می خوای روز به روز زندگی ما شیرین تر شه،باید برگردیم ایرون." سیما گفت:"یعنی بعد از این همه زحمت، می خوای ترک تحصیل کنی؟" گفتم:"چرا ترک تحصیل، تو تهرون ادامه می دم." بهادر بی خبر از همه جا چیز، روی زانویم به خواب نازی رفته بود . او را بوسیدم و روی تختش خواباندم. سیما برایم چای و شیرینی آورد و گفت:"گذشته رو فراموش کن. از این به بعد کاری نمی کنم ناراحت شوی." چند لحظه بین ما سکوت برقرار شد بعد از نوشیدن چای، با لحن آرام تراز شیما پرسیدم:"از تو یه سوال می کنم به جان بهادر قسم بخور که راست می گی اگه آلبرت به تو پیشنهاد بازیگری نمی داد، به فکر کالج هنرهای نمایشی میافتادی؟" گفت:"من رشته ی ادبیات رو تو تهرون به همین خاطر انتخاب کرده بودم. از اول سینما رو دوست داشتم. باالخره هم یکی باید منو راهنمایی می کرد." سیما از من خواهش کرد دیگر در آن باره بحث نکنیم. باالخره قضیه با گفتگوی مسالمت آمیز فیصله پیدا کرد. خانم ما را برای خوردن شام صدا زد. سر میز شام، سرهنگ بار دیگر با لحنی نصیحت آمیز گفت:"به خاطر بهادر هم شده گذشت داشته باشین" و مقصر اصلی را سیما دانست و او را کمی نصیحت کرد. با این که سیما قول داده بود دیگر هرگز سراغ بازیگری و هنرپیشگی و کالج هنرهای نمایشی نرود، ولی من به او اعتماد نداشتم احساس می کردم سایه ی آلبرت روی زندگی ام سنگینی می کند. سیما هرگز از مطالعه کتاب های بازیگری و مجالت سینمایی غافل نمی شد. اغلب فیلم ها را با دقت تماش می کرد و نگاه حسرت بارش به عکس هنر پیشه های زنان مشهور، مرا به شک می انداخت. علاقه سیما به هنرپیشگی، آرامش مرا تهدید می کرد. به همین خاطر، یکروز به خانه ی دکتر رفتم و از نریمان و شیرین خواستم مرا نزد آلبرت ببرند. وقتی دکتر گفت آلبرت با یکی از کمپانی های هالیود قراردادبسته . ده روز پیش با لیدا به آمریکا رفته و تا سه سال دیگر برنمی گردد گویی یک مرتبه با سنگینی از روی دوشم برداشتند. در آن لحظه هیچ خبری مرا نمی توانست به آن اندازه مرا خوشحال کند..... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با این تکنولوژی جدید،جون خیلی از موتوری ها حفظ میشه 👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعد از تموم شدن مهمونی و پذیرایی، پوست پرتقال ها رو دور نریزید ببینید میشه باهاش چیکار کرد 😃🙌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«قارون» هرگز نمی دانست که روزی ، کارت عابر بانکی که در جیب ما هست از آن کلیدهای خزانه وی که مردهای تنومند عاجز از حمل آن بودند ما را به آسانی مستغنی میکند . و «خسرو» پادشاه ایران نمی دانست که مبل سالن خانه ما از تخت حکومت وی راحت تر است . و «قیصر» که بردگان وی با پر شترمرغ وی را باد می‌زدند ، کولرها و اسپلیتهایی که درون اتاقهایمان هست را ندید . و «هرقل» پادشاه روم که مردم به وی بخاطر خوردن آب سرد از ظرف سفالین حسرت میخوردند هیچگاه طعم آب سردی را که ما می چشیم نچشید .. و «خلیفه منصور» که بردگان وی آب سرد و گرم را باهم می آمیختند تا وی حمام کند، هیچگاه در حمامی که ما براحتی درجه حرارت آبش را تنظیم میکنیم حمام نکرد .. بگونه ای زندگی میکنیم که حتی پادشاهان عصر هم اینگونه نمی زیستند اما باز شانس خود را لعنت میکنیم ! و هر آنچه دارائیمان زیاد میشود تنگدست تر میشویم ! خدایا تورا بخاطر تمام نعماتت اعم از معنوی و دنیوی به ما عطا فرمودی سپاسگذاریم . خدایا قدرت شکرگوئی در حرف و عمل را به ما عنایت فرما ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
تلنگر 🔻از گناه بترس🔻 ❤️حضرت علی علیه السلام مردی را دید که آثار ترس و خوف در سیمایش آشکار است. 🔶از او پرسید: چرا چنین حالی به تو دست داده است؟ مرد جواب داد: من از خدای می ترسم. 💎امام فرمود: بنده خدا! (نمی خواهد از خدا بترسی) از گناهانت بترس و نیز به خاطر ظلم هایی که درباره بندگان خدا انجام داده ای. از عدالت خدا بترس و آنچه را که به صلاح تو نهی کرده است، در آن نافرمانی نکن، آن گاه از خدا نترس؛ زیرا او به کسی ظلم نمی کند و هیچ گاه بدون گناه کسی را کیفر نمی دهد. 📚منبع : داستان های بحارالانوار جلد دوم، به نقل از بحارالانوار، ج ۷۰، ص ۳۹۲ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔆 🔸مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. 🔹کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. 🔸مرد قبول کرد. 🔹در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد. 🔸باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سُم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. 🔹دومین دَر طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد، جوان پیش خودش گفت: منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچک‌تر است و این ارزش جنگیدن ندارد. 🔸سومین دَر طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. 🔹پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دُم گاو را بگیرد.اما.........گاو دُم نداشت!!!! 🔴 زندگی پر از ارزش‌های دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کنیم که همیشه فرصت‌های مناسب را دریابیم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔴اخلاق مومنانه وقتی که در جنگ احد، دندان حضرت محمد (ص) شکست و صورتش مجروح شد، اصحاب ایشان، ناراحت شدند و عرض کردند: یا رسول الله!دشمن را نفرین کنید. 🌹🌹پیامبر اکرم (ص) فرمودند: خدايا قوم مرا هدايت كن زيرا نا آگاه هستند. یکی از اصحاب برآشفته شد و به پيامبر گفت : اى رسول خدا ! حضرت نوح علیه السلام بر قوم خود نفرين كرد و گفت: "پروردگارا در روى زمين احدى از كافران را زنده مگذار" حالا كه صورتت مجروح و دندانهايت شكسته شده به جاى نفرين، براى دشمن دعا مى كنید؟ 🌹🌹حضرت محمد فرمودند: من برای نفرین کردن مبعوث نشده ام بلکه مبعوث شده ام برای دعوت مردم به سوی حق، و رحمت برای آنها . 📚بحارالانوار ، ج ۱۸ ، ص ۲۴۵ ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
. 🔴 آیا می‌دانید "ذُخرُ الحُسین" کیست؟ ☘️ در جنگ صفین بود که امیرالمؤمنین (سلام الله علیه) نوجوانی سیزده ساله را نقاب بر صورتش زد و زره پوشانید و روانه میدان کرد. ♨️ معاویه، ابوشعتاء که دلاور عرب بود و در شام او را حریف هزار اسب سوار می‌دانستند به میدان فرستاد. ‼️ولی او گفت: در شأن من نیست که با این دلاوری‌هایم با او بجنگم، پسرم برای او کافیست. ابوشعتاء ٩ پسر خودش را به میدان فرستاد و آن نوجوان همه را به درک واصل کرد!🌟 ♨️ ابوشعتاء برای انتقام خون پسرانش، خود به میدان آمد اما فقط با یک ضربه به هلاکت رسید! ☘️امیرالمؤمنین (سلام الله علیه) به نوجوان فرمودند : بس است پسرم برگرد... تمام لشگر گفتند: یا علی بگذار جنگ را تمام کند. ☘️اما امیرالمؤمنین (سلام الله علیه) فرمودند : نه او پسرم عباس، قمر بنی هاشم است... اِنَّهُ ذُخْرُ الحُسَیْنْ، ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🏷از امام صادق(ع) پرسیدند که چرا کسانی که در آخر الزمان زندگی میکنند رزق و روزیشان تنگ است؟ فرمودند: به این دلیل که غالبا نمازهایشان قضا است... مرحوم آیت الله حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی در وصیت خود به فرزندش می گوید: «اگر آدمی چهل روز به ریاضت و عبادت بپردازد ولی یک بار نماز صبح از او فوت شود، نتیجه آن چهل روز عبادت بی ارزش خواهد شد. » فرزندم تو را سفارش می کنم که نمازت را اول وقت بخوان و از نماز شب تا آن جا که می توانی غفلت نکن.» برای این که جهت اقامه نماز صبح خواب نمانید، «قبل از خوابیدن» آخرین آیه سوره کهف را بخوانید و حین قرائت آیه، ساعتی که قصد دارید بیدارشوید را در ذهن داشته باشید... ‍ آیه اخر سوره کهف ⇩ ◈ بسم الله الرحمن الرحیم ◈ «قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحی إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحدا» ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 روزي امام حسين علیه السلام از جائي عبور ميكردند که ديدند جواني به سگي غذا مي دهد. امام خو‌شحال شدند و فرمودند: چرا اين گونه به سگ مهرباني مي كني ؟ جوان عرض كرد: غمگين هستم، مي خواهم با خشنود كردن اين حيوان، غم و اندوه من مبدل به خشنودي گردد. اندوه من از اين است كه غلام يك نفر يهودي هستم و مي خواهم از او جدا شوم. امام حسين علیه السلام با آن غلام نزد صاحب او كه يهودي بود آمدند. امام حسين علیه السلام دويست دينار به يهودي داد ، تا غلام را خريداري كرده و آزاد سازد. يهودي گفت: اين غلام را به خاطر قدم مبارك شما كه به خانه ما آمدي به شما بخشيدم و اين بوستان را نيز به شما بخشيدم. امام حسين علیه السلام هماندم غلام را آزاد كرد و همه آن بوستان و دویست دینار را به او بخشيد. سرانجام آن مرد یهودی و همسرش که تحت تاثیر محبت امام حسین علیه السلام قرار گرفته بودند ، مسلمان شدند. 📘مناقب آل ابی طالب ج۴ - ص۱۵ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🍃💐🌿🌺🍃🌻 🌻🌿🌺🍃 🌿💐 🌺 🍃 هر کی حاجت داره بخونه ‌ برف شدیدی می بارید سوز سرما هم آدم رو کلافه میکرد؛ توی جاده برا انجام کاری پیاده شدیم یادم رفت سوئیج رو بردارم یهو درهای ماشین قفل شد؛ به خانومم گفتم سوئیچ یدک کجاست؟ گفت اونم توی ماشینه نمیدونستیم چیکار کنیم توی اون سرما کسی هم نبود ازش کمک بگیریم هر کاری کردم درب ماشین باز نشد شیشه ی پر از برف ماشین رو پاک کردم یهو چشمم افتاد به عکس شهید ابراهیم هادی که به سوئیچ ماشین آویزون بود به دلم افتاد از ایشون کمک بگیرم . به شهید ابراهیم هادی گفتم: شما بلدی چیکار کنی خودت کمکمون کن از این سرما نجات پیدا کنیم . همینجور که با شهید حرف میزدم ناخوداگاه دسته کلید منزلم رو در آوردم اولین کلید رو انداختم روی قفل ماشین تا کلید رو چرخوندم ، درب ماشین باز شد . خانومم گفت: چطور بازش کردی؟ گفتم با دسته کلید منزل خانومم پرسید: کدومش ؟ مگه میشه؟ شروع کردم کلیدای منزل رو روی قفل امتحان کردن تا ببینم کدومش قفل رو باز کرده با کمال تعجب دیدم هیچ کدوم از کلیدها توی قفل نمیره . اونجا بود که فهمیدم عنایت شهید ابراهیم هادی شامل حالمون شده . شهدا زنده اند ..... 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 یاد شهدا با صلوات🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌