eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
○°●•○•°💢💢°○°●°○ #داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 #قسمت_پنجاه_و_نهم ـ :
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 : ✍من عمل توئم . 💐از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد … قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید … نفسش پر از صدا و تنوره های آتش بود … از صدای نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد … 💐توی چشم هام زل زد … به خدا وحشتی وجودم رو پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم … با خشم توی چشم هام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت: از بیماری دخترت عبرت نگرفتی؟ … 💐هنوز نفهمیدی که چه گناهی مرتکب شدی؟ … ما به تو فرصت دادیم. بیماری دخترت نشانه بود … ما به تو فرصت دادیم تا طلب بخشش کنی اما سرکشی کردی … ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کردی که خدا هرگز تو رو نخواهد بخشید … 💐از شدت ترس زبانم کار نمی کرد … نفسم بند اومده بود … این شخص کیه که اینطور غرق در آتشه … هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم توی چشم هام نگاه کرد… من عمل توئم … من مرگ توئم … 💐و دستش رو دور گلوم حلقه کرد … حس می کردم آهن مذاب به پوستم چسبیده … توی چشم هام نگاه می کرد و با حالت عجیبی گلوم رو فشار می داد … ذره ذره فشار دستش رو بیشتر می کرد … می خواستم التماس کنم و اسم خدا رو ببرم ولی زبانم تکان نمی خورد … . 💐با حالت خاصی گفت: دهان نجست نمی تونه اسم پاک خدا رو به زبون بیاره … . زبانم حرکت نمی کرد … نفسم داشت بند میومد … دیگه نمی تونستم نفس بکشم … چشم هام سیاه شده بود … که ناگهان از بین قلبم برای یک لحظه تونستم خدا رو صدا بزنم … خدا رو به حرمت اهل بیت پیامبر قسم دادم که یه فرصت دوباره بهم بده تا جبران کنم 💐گلوم رو ول کرد … گفت: لایق این فرصت نبودی. خدا به حرمت نام فاطمه زهرا این فرصت رو بهت داد …از خواب پریدم … گلوم به شدت می سوخت و درد می کرد … رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم … . 💐گریه اش شدت گرفت … رد دستش دور گلوم سوخته بود … مثل پوستی که آهن گداخته بهش چسبونده باشن … جای انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود … . 💐جلوی همه خودش رو پرت کرد روی دست و پای من … قسم می داد ببخشمش … . حاج آقا بلند شد خطبه نماز جمعه رو بخونه … بسم الله الرحمن الرحیم … ان اکرمکم عندالله اتقکم … به راستی که عزیزترین شما در نزد خدا، باتقواترین شماست … و صدای گریه جمع بلند شد … ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝 : ✍تو کی هستی 💐از خواب پریدم ... گلوم به شدت می سوخت و درد می کرد ... رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم ... . گریه اش شدت گرفت ... رد دستش دور گلوم سوخته بود ... مثل پوستی که آهن گداخته بهش چسبونده باشن ... 💐جای انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود ... .جلوی همه خودش رو پرت کرد روی دست و پای من ... قسم می داد ببخشمش ... . 💐حاج آقا بلند شد خطبه نماز جمعه رو بخونه ... بسم الله الرحمن الرحیم ... ان اکرمکم عندالله اتقکم ... به راستی که عزیزترین شما در نزد خدا، باتقواترین شماست ... و صدای گریه جمع بلند شد ... 💐این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد ... خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن... نمی خواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره ... حقیقت این بود که خدا به من لطف داشت اما من لایق این لطف نبودم... 💐رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم ... واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه ... . همه چیز رو خلاصه براش گفتم ... از خانواده ام، سرگذشتم، زندان رفتنم و ...حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود ... 💐بدجور چهره اش گرفته بود ... سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام می گرفت ... سرش رو آورد بالا و گفت: الان کی هستید؟ ... یه تعمیرکار که داره درس می خونه بره دانشگاه ... سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم ... البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم ... 💐- خانواده انتخاب ما نیست ... پدر و مادر انتخاب ما نیست ... خودتون کی هستید؟ ... الان کی هستید؟ ... . تازه متوجه منظورش شدم ... یه نفر که سعی می کنه، بنده خدا باشه و تمام تلاشش رو می کنه تا درست زندگی کنه ... 💐دوباره مکثی کرد و گفت: تا وقتی که این آدم، تلاشش رو می کنه؛ جواب منم مثبته ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل ... من پول زیادی نداشتم ... البته این پیشنهاد حسنا بود ...  💐چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم ... مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود ... همین طور که مشغول بودیم یا تعجب پرسید: شما جز حاج آقا و خانواده اش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری؟ ... 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨ داستان_آموزنده ✍گویند :صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت. نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس ، از او خواستند که پس از نماز ، بر منبر رود و پند گوید.... پذیرفت ... نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوى او بود مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت : ✍مردم! هر کس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد! کسى برنخاست گفت :حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد ! باز کسى برنخاست.گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛ و براى رفتن نیز آماده نیستید 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ꧁🌺꧂‌گلچین꧁🌺꧂ 🌼🍃🌸🍃🌼
🌱داستان کوتاه پسر جوانی در لندن آرزو داشت نویسنده شود، فقط ۴ سال مدرسه رفته بود پدرش به علت بدهکاری در زندان بود و پسر به علت بی پولی اغلب گرسنگی می کشید. سر انجام در یک انبار کاری پیدا کرد و شب ها زیر شیروانی می خوابید، داستان هایش را پنهانی به ناشران پست می کرد ابتدا هیچ کدام داستان های اورا قبول نمی کردند اما بعد از مدتی یک ناشر اورا پذیرفت، اوایل پولی دریافت نمی کرد اما دلگرمی و اعتماد ناشر زندگی اورا متحول کرد به طوری که به یک نویسنده بزرگ تبدیل شد. آن پسر کسی نبود جز چارلز دیکنز 👇 🖋☕️ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌓 💞پـــــروردگارا در این شـب ڪه نــوید بخش امـید و #رحـــــمت تــــوست هر آنڪه چــــشم بخواب برد قلـــبش ســـــرشار از امـــــید و زنـــــدگی اش ســـــرشار از رحـــمت و #بـــــرڪت تو باد. ✨ #شــــــبـتون‌مــهدوۍ✨ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 ┏━━━━🌷━━━━┓  http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ┗━━━━🌷━━━━┛
*🌾بِسْمِ ٱللّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ🌾* 🌹سلام ؛ صبح شما بخیر و نیکی .🌹 🍃ذکر روز یکشنبه🍃 🍀💯 مرتبه " یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام " ( ای صاحب جلال و بزرگواری )🍀 🌷به امید خداوند🌷 ☘☘☘☘☘☘ *🌾در محضر قرآن🌾* 🍀سوره ی مبارکه ی اَلبَقَره ، آیه ی ۲۷۵🍀 🌹الَّذِينَ يَأْكُلُونَ الرِّبَا لَا يَقُومُونَ إِلَّا كَمَا يَقُومُ الَّذِي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطَانُ مِنَ الْمَسِّ ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ قَالُوا إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبَا وَأَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ وَحَرَّمَ الرِّبَا فَمَن جَاءَهُ مَوْعِظَةٌ مِّن رَّبِّهِ فَانتَهَىٰ فَلَهُ مَا سَلَفَ وَأَمْرُهُ إِلَى اللَّهِ وَمَنْ عَادَ فَأُولَٰئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ ؛🌹 🍃کسانی که ربا می‌خورند ، (در قیامت) برنمی‌خیزند مگر مانند کسی که بر اثر تماسّ شیطان ، دیوانه شده (و نمی‌تواند تعادل خود را حفظ کند ؛ گاهی زمین می‌خورد ، گاهی بپا می‌خیزد) . این ، به خاطر آن است که گفتند : «داد و ستد هم مانند ربا است (و تفاوتی میان آن دو نیست .)» در حالی که خدا بیع را حلال کرده ، و ربا را حرام! (زیرا فرق میان این دو ، بسیار است .) و اگر کسی اندرز الهی به او رسد، و (از رباخواری) خودداری کند ، سودهایی که در سابق [= قبل از نزول حکم تحریم‌] به دست آورده ، مال اوست ؛ (و این حکم ، گذشته را شامل نمی‌گردد ؛) و کار او به خدا واگذار می‌شود ؛ (و گذشته او را خواهد بخشید .) امّا کسانی که بازگردند (و بار دیگر مرتکب این گناه شوند) ، اهل آتشند ؛ و همیشه در آن می‌مانند .🍃 ☘☘☘☘☘☘ *🌾در محضر معصومین🌾* 🍀امام صادق(ع)🍀 🌹آكِلُ الرِّبا لايَخرُجُ مِنَ الدُّنيا حَتّى يَتَخَبَّطُهُ الشَّيطانُ ؛🌹 🍃ربا خوار از دنيا نرود ، تا آن كه شيطان ديوانه اش كند .🍃 🌷بحارالانوار(ط-بیروت) ج ۱۰۰ ، ص ۱۲۰ ، ح ۳۰🌷 ☘☘☘☘☘☘ *🌾در محضر شهدا🌾* 🍀شهید مهدی زین الدین🍀 🍃اولیـن شرط برای پاسداری از اسلام اعتقاد بہ امام حسین(ع) است ، من تکلیف میڪنم شما " رزمنـدگان " را بہ وظیفه عمل ڪردن و حسینےوار زندگے ڪردن .🍃 ☘☘☘☘☘☘ *🌾در محضر علما🌾* 🌹آیا نماز کسی که در زمین غصبی روی سجاده یا چوب و مانند آن نماز خوانده ، صحیح است یا باطل ؟🌹 🍃نماز در زمين غصبى باطل است ، هرچند روى جا نماز و تخت باشد .🍃 🍀استفتائات آیت الله خامنه ای ، سوال ۳۸۴🍀 ☘☘☘☘☘☘ *🌾انرژی مثبت🌾* 🌹شکوه زندگی این نیست که هرگز به زانو در نیاییم ، در این است که هر بار افتادیم دوباره برخیزیم .🌹 🌴🌴🌴🌴🌴🌴 🌹اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹 🍀اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّکَ الْفَرَجْ🍀 🌹لبیک یا حسین(ع)🌹 🌷التماس دعا🌷 📢 لطفاً رسانه باشید 📢 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺 ✍چراهررکعت نمازدوسجده دارد؟ 🌺از اميرالمؤمنين امام على(عليه السلام) از فلسفه سجده اول سؤال شد، حضرت فرمود: ☘ سجده اول به اين معنا است که خدايا اصل ما از خاک است. ☘و معناى سر برداشتن از سجده اين است که خدايا ما را از خاک خارج کردى. ☘و معناى سجده دوم، اين است که خدايا دو باره ما را به خاک برمى گردانى. ☘و سربرداشتن از سجده دوم به معناى اين است که خدايا يک بار ديگر در قيامت از خاک بيرونمان خواهى آورد... 📚علل الشرايع، شيخ صدوق، ج ۱، ص ۲۶۲ ✍ ✅👈 نشر_صدقه_جاریه 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⭕️ داستانِ واقعی _ حکایت شنیدنی ملاقات دختر آیت الله اراکی با امام زمان عج ❄️ دختر آیت الله اراکی عازم سفر حج بود،نگران بود قبل از سفر از ازدحام جمعیت هنگام طواف بیت الله، از پدر خواست ذکری را بیاموزد به او که کمک حالش باشد برای انجام مناسک،آیت الله ذکری را قبل از رفتن به او آموخت: «یا حفیظ و یا علیم» 🔰می گفت دختر آیت الله در طول ایام حج این ذکر را می گفتم و بی دغدغه زیارت میکردم،روزی عده ای از مسلمانان سودانی هم آمده بودند زیارت خانه ی خدا، ازدحام شد اطراف بیت الله، غصه ام گرفت که ای کاش بود محرمی همراهم که مرا محافظت می کرد در این جمعیت 🌀همین که این فکر به ذهنم رسید کسی از پشت سَر به من گفت همراه امام زمانت باش تا محافظت شوی، بی مقدمه پرسیدم امام زمانم کجاست؟ جواب داد مقابلت، جلوتر از خودم دیدم سید جلیل القدر و با کمالاتی را،همراهش شدم و شروع به طواف خانه ی خدا کردم، هیچ کس نزدیک نمی شد در طول آن دقایق، همین که طواف تمام شد دیگر آن بزرگمرد را مشاهده نکردم... 💚 امام زمان ما قربانش رَوم غیرت دارند به زنان امتشان، در دعاهایشان از خداوند می خواهند به زنان این امت عفت و حیا عنایت کنند، خیلی غصه ی مارا می خورند مولا، از ما و نگرانی هایمان تک تک باخبرند، ای کاش ما هم کمی از نگرانی هایشان با خبر می بودیم... جغرافیایِ کوچک من بازوان توست ای کاش تنگ تر شَود این سرزمین به من 📙 برداشتی آزاد از ملاقات دختر آیت الله اراکی با امام زمان عج 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت22 رمان یاسمین .فرنوش- ولي بعضي هام يعني اكثر آدمها تسليم مي شن و خودشون رو تو سختي ها ول مي د
رمان یاسمین اومدم بگم از خدامه كه شما هر روز تشريف بياريد اينجا اما حرفم رو خوردم و گفتم . اينجا چيزي كه براي شما جالب باشه ، وجود نداره - !!! فرنوش- اين رو اجازه بديد كه خودم تجربه كنم . هر طور ميل شماست . خوشحال مي شم تشريف بياريد - . فرنوش بلند شد و كيفش رو برداشت و بطرف در رفت و كفشهاشو پوشيد !فرنوش- پس تا بعد خدانگهدار . فرنوش خانم روسري تون رو بد سرتون كرديد ، موهاتون از پشت اومده بيرون- . فرنوش – خيلي ممنون . مشكل موي بلند هميشه همينه . روسريش رو درست كرد و بيرون رفت ! فرنوش- دوباره خدانگهدارو ممنون . ببخشيد ميوه و شيريني توي خونه نداشتم - ! فرنوش – مصاحبت شما به اندازه كافي شيرين بود . خدانگهدار .خدا بهمراهتون . سالم خدمت جناب ستايش برسونيد - صبر كردم تا سوار ماشين بشه . نگاهش كردم . خيلي قشنگ بود . انگار خداوند همه چيز رو در خلقت اين دختر بحد كمال رسونده بود . وقتي توي ماشين نشست و ماشين رو روشن كرد . عينكش رو زد كه چقدر هم بهش مي اومد و در اون لحظه توي دلم از . خدا مي خواستم كه پسر يه مرد پولدار بودم وقتي به اتاق برگشتم . موقع حركت برگشت و برام دست تكون داد كه جوابش رو با دست دادم و بعد بسرعت حركت كرد و رفت . ديگه حوصله تنهائي رو نداشتم . انگار فرنوش با رفتنش ، حال و حوصله و حواس و هوش و فكر من رو هم با خودش برده بود چند دقيقه بعد بلند شدم كه استكانها رو بشورم . وقتي استكان فرنوش رو دستم گرفتم دلم نيومد كه بشورمش ! بردم و گذاشتمش . همونطوري توي كمد ظرفها. يادگاري كسي كه هفتصد طبقه با من اختالف داشت . تازه نشسته بودم كه دوباره زنگ زدند و انگار امروز در رحمت روي من باز شده بود . از پنجره نگاه كردم ، كاوه بود سالم چله نشين كوي دوستي . كي اين اتاق رو ول مي كني و وارد اجتماع مي شي ؟ صبر كن ببينم . به به به به ! بوي –كاوه ! جوي موليان آيد همي اين عطر دل انگيز كه به مشام مي رسه رو باد صبا داخل اتاق آورده يا مهمون داشتي ؟ هر چند چشمم از تو آب نمي خوره ولي انگار اين بوي عطر واقعي يه و منشاء ش تو همين اتاقه ! راست بگو زود و تند سريع ، مقتول كجاست ؟ طرف رو كجا قايم كردي ؟ چرت و پرت هات تموم شد ؟- .كاوه –نو يعني يس . فرنوش خانم اينجا بودند- . چشمهاي كاوه يه دفعه گشاد شد كاوه – به به ، ما نگوئيم بد و ميل به ناحق نكنيم ! ازت خواستگاري كرد ؟ . آره با مامان و باباش اومده بودند و برام شال و انگشتر آورده بودن- كاوه- تو چي گفتي؟ . رضايت ندادم . گفتم وقت شوهر كردنم نيست- كاوه- از بس كه خري . حاال جدي براي چي اومده بود ؟ .خب اومده بود براي تشكر و اين حرفها آدم بي ادب !كاوه- تشكرش درست . اما اين حرفها ، منظور كدوم حرفاس؟ به فرنوش گفته خفه نشي كاوه . پسر براي چي رفتي و همه چيز رو به اين دختره دوست مادرت گفتي ؟ اونم رفته همه چيز رو- كاوه – تنها اومده بود ؟ . آره ، جواب من رو ندادي- ... كاوه – همه ش رو من نگفتم ، نصفش رو من گفتم ، نصفش رو مادرم 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین آخه آدم كه همه چيز رو به همه كس نمي گه- .كاوه – آخه اون دختر خانم و مادرش همه كس نيستن ، يعني غريبه نيستن . خاله ام و دختر خاله ام ان جدي ! يعني فرنوش دوست دختر خاله توئه ؟ - كاوه- آره ، دخترخاله ام هم كلي از تو تعريف كرده .نگفتي فرنوش چي ها مي گفت ؟ بابا ده دقيقه نشست و رفت و والسالم . حاال چه خبر ؟ - . كاوه- اومدم دنبالت بريم شمال چطور يه دفعه محبتت قلنبه شده ؟ - . كاوه – صحبت محبت نيست، مرده شور شمال مرده . اومدم تو رو ببرم جاش كار كني ! من توي حموم خودم رو نمي تونم درست بشورم چه برسه به مرده هاي مردم - . كاوه – پاشو كارهاتو بكن بريم تو اين هوا ؟ به سرت زده ؟ - كاوه – نه بابا بايد مادرم رو ببرم ويالي شمال . هوس كرده چند روزي بره شمال . گفتم اگه تو هم بياي ، چند روزي با هم اونجا . بمونيم . اگه تنها مي رفتي ، مي اومدم . اما جلوي مادرت خجالت مي كشم - آخه بوف كور ؛ مادر و پدر من از خدا مي خوان مرتب تو رو ببينند ، اونوقت تو ازشون دوري مي كني ؟ مرد حسابي –كاوه ! ناسالمتي تو جون پسرشون رو نجات دادي و يه تيكه از تن تو ، تو تن پسرشونه . د! رفتي همين حرفها رو به دختر خاله ات زدي ، اونم رفته به مادرش گفته كه هي امروز از من سوال جواب مي كرد - كاوه - حاال مي آي بريم يا نه آدم لجباز؟ گاوه ". حاال كي حركت مي كنين ؟"نه نمي آم آقا - به درك . اگه مي اومدي چند روزي مي مونديم ، خوش مي گذشت يه بادي هم به اون كله پوكت مي خورد ، در هر حال نيم –كاوه . خواستي بيا . ساعت ، يه ساعت ديگه حركت مي كنيم . از تعارفت خيلي ممنون، شما تشريف ببريد ، خوش بگذره - راستش من هم حوصله ندارم برم ، مي خواستم خرت كنم با هم بريم ! حاال كه نمي آي من هم دو روزه مي رم و برمي گردم -كاوه . . چيزي نمي خواي از اونجا برات بيارم . جز سالمتي شما ، خير- كاوه – بهزاد ، جان من ، پولي چيزي الزم نداري؟ . كاوه – خير ، ممنون . دولتي سرت خزانه مملو از سكه هاي طال و جواهره ! شما بفرمائيد كاوه با بي حوصلگي رفت و قرار شد دو روز ديگه برگرده ، نمي دونم چرا تا ديدم كاوه ميره شمال و تا دو روز ديگه بر نمي گرده از پنجره نگاه كردم . . ، احساس تنهايي كردم و دلم گرفت . رفتم كه يه كتاب بردارم و سرم رو باهاش گرم كنم كه دوباره در زدند . يه مرد غريبه بود ! در رو واكردم 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین بفرمائيد ؟ - منزل آقاي بهزاد فرهنگ ؟- ! بله خودم هستم ، بفرمائيد - .يه بسته داريد . اين تلويزيون رو يه خانمي براي شما فرستادند - . توي ماشين پشت سرش ، يه تلويزيون بزرگ بود . ببخشيد متوجه نمي شم- .خانمي به نام ستايش اين تلويزيون رو خريدند و اين آدرس رو دادن كه بياريمش - . بفرماييد تحويل بگيريد ، لطفاً اينجا رو امضا كنيد . آقا خواهش مي كنم اين تلويزيون رو برگردونيد . انگار اشتباه شده - مگه آدرس درست نيست ؟ - . آدرس درسته ، آدمش رو اشتباه گرفتيد . ببخشيد - درو بستم و اومدم تو اتاق . خيلي بهم برخورد . از غصه و عصبانيت دلم مي خواست گريه كنم . چرا بايد زبونم بيخودي بچرخه و جلوي فرنوش بگم كه تلويزيون ندارم كه براي اون سوء تفاهم بشه كه من مخصوصاً اين حرف رو زدم كه اونم بره برام تلويزيون . بخره . از خودم بدم اومد . دلم مي خواست سرم رو بزنم به ديوار . اين چه بدبختي كه من دارم . ديدم نمي تونم توي خونه بمونم . لباسمو پوشيدم و زدم از خونه بيرون اگه من هم يه باباي پولدار داشتم . اگه من هم حساب بانكي داشتم كه توش يه يك و صد تا صفر نوشته شده بود . اگه من هم يه باباي پولدار داشتم ، اگه من هم يه خونه هزار طبقه داشتم ، اگه منم يه ماشين مدل 0202 داشتم ، اگه من هم يه ويالي صدهزار متري تو شمال داشتم ، اگه من هم يه هلي كوپتر داشتم يعني چرخ بال داشتم ، ديگه اين فرنوش خانم برام تلويزيون تحفه نمي . فرستاد . تو دلم به عشق و احساسم و قلب و دل و روده و معده م و كبد و طحالم چند تا فحش دادم بعدش هم حواسمو دادم به چيزهاي ديگه . برف آروم آروم مي باريد . نم نم راه مي رفتم و فقط به در و ديوار نگاه مي كردم و نيم ساعتي كه راه رفتم ، خودم رو جلوي در خونه آقاي هدايت ديدم . كمي دست دست كردم كه . سعي مي كردم به هيچي فكر نكنم .در بزنم . هر چي فكر كردم ديدم روم نمي شه . همون پشت در نشستم هوا سرد بود . تو خودم كز كردم . رفتم تو فكر . سرم رو گذاشتم رو دستهام . تو خودم جمع شدم . مونده بودم چطور شد اومدم اينجا !. حاال كه اومدم چيكار كنم ؟ هر چي مي خواستم بلند شم برگردم خونه ، پام پيش نمي رفت . دلم مي خواست همونجا بشينم . برف روي سرم نشسته بود . دستام گز گز مي كرد . نمي دونم چرا ياد روزي افتادم كه پدر و مادرم كشته شده بودن و من كنار جاده نشسته بودم و به جسد پدر آماده شده . و مادرم كه روش يه پارچه انداخته بودن نگاه مي كردم . همون بغضي كه اون روز داشتم ، االن گلوم رو گرفته بود بودم براي گريه كردن . بد هم نبود . بعد از مرگ پدر و مادرم ، سالها از آخرين گريه اي كه كردم گذشته بود كاش كاوه مسافرت . نرفته بود . كاش حرفشو گوش مي كردم و باهاش مي رفتم . خون توي رگهام داشت منجمد مي شد چند تا سگ از اون طرف خيابون به طرف من اومدن و به فاصله يك متري كه رسيدن و من رو نگاه كردن . يكي شون جلو اومد ، ! من رو بو كرد و بعد رفت پيش بقيه و راهشون رو گرفتن و رفتند . انگار به بقيه گفت ، برين اين زندگيش از ما سگي تره راستم مي گفتن كدوم ديونه اي تو اين برف و سوز و سرما مي اومد كنار در يه خونه چمباتمه مي زد و مي نشست !؟ دستهامو تكون دادم كه خون توش بحركت در بياد . نمي دونم اون موقع در دلم از خدا چي مي خواستم كه يكدفعه در باز شد و آقاي . هدايت هز خونه اومد بيرون . آروم سرم رو برگردوندم و بهش سالم كردم هدايت – بهزاد ، توئي پسرم . اينجا چيكار مي كني ؟ از كي تا حاال اينجائي كه اينقدر برف روت نشسته ؟! چرا در نزدي ؟ ديدم اين ! زبون بسته طال اومده پشت در رو بو مي كنه ! پاشو پاشو بريم تو . ا داري يخ مي بندي . با سختي بلند شدم و همراه آقاي هدايت وارد خونه شديم . دستي به سر و گوش طال كشيدم كه جلو اومده بود و منو بو مي كرد انگار اين حيوون فكر من بوده ! اگر پشت در نمي اومد بايد چيكار مي كردم ؟ هدايت- چي شده اتفاقي افتاده؟ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱حکایت بهلول و قاضی آورده اند که شخصی عزیمت حج نمود چون فرزندان صغیر داشت هزار دینار طلا نزد قاضی برده و درحضور اعضاء دارالقضاء تسلیم قاضی نمود و گفت: چنانچه در این سفر مرا اجل در رسید شما وصی من هستید و آنچه شما خود خواهید به فرزندان من دهید و چنانچه به سلامت بازآمدم این امانترا خودم خواهم گرفت. وقتی به سفر حج عزیمت نمود از قضاي الهی در راه درگذشت و چون فرزندان او به حد رشد و بلوغ رسیدند امانتی را که از پدر نزد قاضی بود مطالبه نمودند قاضی گفت: بنا بر وصیت پدر شما که در حضور جمعی نموده هرچه دلم بخواهد باید به شما بدهم . بنابراین فقط صد دینار به شماها می توانم بدهم . ایشان بناي داد و فریاد و تظلم را گذاردند . قاضی کسانی را که در محضر حاضر بودند که در آن زمان پدر بچه ها پول را تسلیم قاضی کرده بودحاضر نمود و به آنها گفت: آیا شما گواه بودید آن روزي که پدر این بچه ها هزار دینار طلا به من داد. مصیت نمود چنانچه در راه سفر به رحمت خدا رفتم هرچه دلم خواست از این زرها به فرزندان من بده آنها همه گواهی دادند که چنین گفت. پس قاضی گفت : الحال بیشاز صد دینار به شما ها نخواهم داد آن بیچاره ها متحیر ماندند و به هرکس التجا می نمودند آنها هم براي این حیله شرعی راهی پیدا نمی نمودندتا این خبر به بهلول رسید . بچه ها را با خود نزد قاضی برد و گفت چرا حق این ایتام را نمی دهی ؟ قاضی گفت : پدرشان وصیت نموده که آنچه من خود بخواهم به ایشان بدهم و من صد دینار بیشتر نمی دهم . بهلول گفت : اي قاضی آنچه تو می خواهی نهصد دینار است بر حسب گفته خودت . بنابراین الحال که تو نهصد دینار می خواهی بنابر وصیت آن مرحوم که هرچه خودت خواستی به فرزندان من بده الحال همین نهصد دینار که خودت می خواهی به فرزندان آن مرحوم بده که حق آنهاست. قاضی ازجواب بهلول ملزم به پرداخت نهصد دینار به فرزندان آن مرحوم گردید . 👇 🖋☕️ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662