💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_نــهـم
✍هرروز دندان تیزتر میکردم برای دریدنِ مردی مسلمان که ته مانده آرامشم را به گندآب اعتقادات اسلامی اش هدایت کرده بود.
آن صبح مانند دفعات قبل از خانه تا محل اجتماعشان را قدم میزدم که کسی را در نزدیکم حس کردم
چندمتر بیشتر به محل تجمع نمانده بود که ناگهان به عقب کشیده شدم.
از بچگی بدم می آمد کسی،بی هوا مرا به سمت خودش بکشد.
عصبی و ترسیده به عقب برگشتم.عثمان بود!برزخی و خشمگین:میخوام باهات حرف بزنم
و من پیشگویی کردم متن نصیحت هایش را: نمیام..برو پی کارت و او متفاوت تر:کار مهمی دارم..بچه بازی رو بذار کنار با نگاهی سرد بازوم را از دستش بیرون کشیدم و به طرف محل اجتماع رفتم.چند ثانیه بعد دستی محکم بازویم را فشرد و متوقفم کردخبرای جدید از دانیال دارم..میل خودته بای رفت و من منجمد شدم.عین آدم برفی هایِ محکوم به بی حرکتی! با گامهای تند به سمتش دویدم و صدایش زدم..عثمان..صبرکن.
درست روبه رویش نشسته بودم،روی یکی از میزها در محل کارش.سرش پایین بود و مدام با فنجان قهوه اش بازی میکرد.
استرس،مزه ی دهانم را تلختر از قهوه ی ترک،تحویلم میداد لب باز کرد اما هیستریک:میفهمی داری چیکار میکنی؟وقتی جواب تماسهام و ندادی،فهمیدم یه چیزی تو اون کله کوچیکت میگذره چندین بار وقتی پدرت از خونه میزد بیرون،زنگ درتون رو زدم هربار مادرت گفت نیستی نزدیکه یه ماه کارم شده کشیک کشیدن جلوی خونتون و تعقیبت میدونم کجاها میری با کیا رفت و آمد داری اما اشتباهه. بفهم..اشتباه چرا ادای کورا رو درمیاری؟که چی برادرتو پیدا کنی؟ کدوم۸ برادر؟منظورت یه جلاده بی همه چیزه؟
داد زدم خفه شو توئه عوضی حق نداری راجع به دانیال اینطوری حرف بزنی و بلند شدم...
به صدایی محکم جواب داد:بشین سرجات این عثمانِ ترسو و مهربان چند وقت پیش نبود.خیره نگاهش کردم.
و او قاطع اما به نرمی گفت: فردا یه مهمون داری از ترکیه میاد خبرای جالبی از الهه ی عشق و دوستیت داره!فردا راس ساعت ۱۰ صبح اینجا باش بعد هر گوری خواستی برو... داعش…النصر..طالبان..جیش العدل میبینی توام مثه من یه مسلمون وحشی هستی البته اگه یادت باشه من از نوع ترسوشم و تو و خوونوادت مسلمونای شجاع و خونخوار.
🌿💐🌿💐🌿
✍راستی یه نصیحت،وقتی مبارز شدی،هیچ دامادی رو شب عروسیش، بی عروس نکن
حرفهایش سنگین بود..اشک ریختم اما رفتم مهمان فردا چه کسی بود؟یعنی از دانیال چه اخباری داشت که عثمان این چنین مرا به رگباره ناملایمتی اش بست.دلم برای عثمان تنگ شده بود همان عثمان ترسو و پر عاطفه
مدام قدم میزدم و تمام حرفهایش را مرور میکردم و تنها به یک اسم میرسیدم..دانیال..دانیال..دانیال..
آن شب با بی خوابی،هم خواب شدم خاطراتِ برادر بود و شوخی هایِ پر زندگی اش صبح زودتر از موعد برخاستم یخ زده بودم و میلرزیدم این مهمان چه چیزی برای گفتن داشت؟؟
آماده شدم و جلوی آینه ایستادم... حسی از رفتن منصرفم میکرد افکاری افسار گسیخته چنگ میزد بر پیکره ی ذهنیاتم اما باید میرفتم
چند قدم مانده به محل قرار میخِ زمین شدم دندانهایم بهم میخورد.آن روز هوا،فراتر از توانِ این کره ی خاکی سرد بود یا؟
نفس تازه کردم و وارد شدم...
عثمان به استقبالم آمد آرام ومهربان اما پر از طعنه:ترسیدی؟! نترس ترسناکتر از گروهی که میخوای مبارزش بشی،نیست.میزی را نشانم داد و زنی سر خمیده که پشتش به من بود...
بازهم باران و شیشه های خیس
زل زده به زن،بی حرکت ایستادم:این زن کیه؟و عثمان فهمید حالِ نزارم را،
نمیدانم چرا،اما حس کسی را داشتم که برای شناسایی عزیزش، پشت در سرد خانه،میلرزد عثمان تا کنار میز،تقریبا مرا با خود میکشید،آخه سنگ شده بودند این پاهای لعنتی زن ایستاد دختری جوان با چهره ایی شرقی و زیبا موهایی بلند،و چشم و ابرویی مشکی،درست به تیرگی روزهایی که سپری میکردم
من رو به روی دختر
و عثمان سربه زیر،مشغوله بازی با فنجان قهوه اش؛کنارمان نشسته بود چقدر زمان،کِش می آمد دختر خوب براندازم کرد سیره سیر لبخند نشست کنار لبش،اما قشنگ نبود. طعنه اش را میشد مزه مزه کرد
صدای عثمان سکوتم را بهم زد:سارا.. اگه حالتون خوب نیست بقیه اشو بذاریم برای یه روز دیگه با تکان سر مخالفتم را اعلام کردم
دختر آرامشی عصبی داشت:بار سفر بستم..و عجب سوپرایزی بود رفتیم مرز از اونجا با ماشینها و آدمهای مختلف که همه مرد بودن به مسیرمون ادامه میدادیم مسیری که نمیدونستم تهش به کجا میرسه و تمام سوالهام از دانیال بی جواب میموند ترسیده بودم،چون نه اون جاده ی خاکی و جنگ زده شبیه مکانهای توریستی بود نه اون مردهای ریش بلند و بد هیبت شبیه توریست.میدونستم جای خوبی نمیریم و این حس با وجود دانیال حتی یک لحظه هم راحتم نمیذاشت
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
۲۰ آذر ۱۳۹۷
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_دهـــم
✍نمیذاشت چند روزی تو راه بودیم حالا دیگه مطمئن بودم مقصد، جایی عرب زبان مثله سوریه ست و چقدر درست بود و من دلیل این سوپرایز عجیب شوهرم رو نمیفهمیدم
بالاخره به مقصد رسیدیم جایی درست روی خرابه های خانه ی مردم در سوریه نمیدونستم این شوهر رذل چه نقشه ایی برای زنانگی هام داره... اون شب دانیال کنار من بود و از مبارزه گفت...مبارزه ای که مرد جنگ میخواست و رستگاری خونه ی پُرش بود...اون از رسالت آسمانی و توجه ویژه خدا به ما و انتخاب شدنمون واسه انجام این ماموریت الهی گفت!
اما من درک نمیکردم.و اون روی وحشی وارش رو وقتی دیدم که گفتم: کدوم رسالت؟ یعنی خدا خواسته این شهر رو اینطور سر مردمش خراب کنید؟و من تازه فهمیدم خون چه طعمی داره،وقتی مزه دهنم شه منه کتک نخورده از دست پدر از برادرت کتک خوردم تا خود صبح از آرمانهاش گفت از شجاعت خودشو و هم ردیفاش،از دنیایی که باید حکومت واحد اسلامی داشته باشه! اون شب برای اولین به اندازه تک تک ذرات وجودم وحشت کردم ببینم تا حالا جایی گیر افتادی که نه راه پس داشته باشی،نه راه پیش؟ طوری که احساس کنی کل وجودت خالیه؟که دست هیچ کس واسه نجات،بهت نمیرسه؟که بگی چه غلطی کردم و بشینی دقیقه های احتمالی زندگیتو بشماری؟
من تجربه اش کردم اون شب برای اولین بار بود که مثل یه بچه از خدا خواستم همه چی به عقب برگرده اما امکان نداشت.صبح وقتی بیدار شدم، نبود یعنی دیگه هیچ وقت نبود ساکت و گوشه گیر شده بودم،مدام به خودم امید میدادم که برمیگرده و از اینجا میریم اما
نفسهایم تند شده بود دختره روبه رویم،همسره دانیالی بود که برای مراسم ازدواجش خیال پردازی های خواهرانه ام را داشتم؟در دل پوزخند میزدم و به خود امیدی با دوز بالا تزریق میکردم که تمام اینها دروغهایی ست عثمانی تا از تصمیمم منصرف شوم
عثمان از جایش بلند شد:صوفی فعلا تمومش کن..و لیوانی آب به سمتم گرفت بخور سارا.واسه امروز بسه
اما بس نبود داستان سرایی های این زن نظیر نداشت شاید میشد رمانی عاشقانه از دلش بیرون کشید ای عثمان احمق.
🌿💐🌿💐🌿
✍چرا در انتهای دلم خبری از امید نبود؟خالی تر این هم میشد که بود؟ من خوبم.. بگو..
لبهای مچاله شده ی صوفی زیر دندانهایش،باز شد:زنهای زیادی اونجا بودن که...
خیلی شبیه برادرتی..موهای بور چشمای آبی انگار تو آب و هوای آلمان اصالتتون،حسابی نم کشیده چقدر تلخ بود زبانِ به کام گرفته اش درست مثله چای مسلمانان صدای عثمان بلند شد:(صوفی؟؟!!) چقدر خوب بود که عثمان را داشتم صوفی نفسی عمیق کشید:عذر میخوام.اسمم صوفیه اصالتا عرب هستم،قاهره اما تو فرانسه به دنیا اومدم و بزرگ شدم. زندگی و خوونواده خوبی داشتم..
درس میخووندم،سال آخر پزشکی دو سال پیش واسه تفریح با دوستام به آلمان اومدم و با دانیال آشنا شدم پسر خوبی به نظر میرسید.زیبا بود و مسلمون، واما عجیب هفت ماهی باهم دوست بودیم تا اینکه گفت میخواد باهام ازدواج کنه جریانو با خوونوادم در میون گذاشتم اولش خوشحال شدن.اما بعد از چند بار ملاقات با دانیال، مخالفت کردن،گفتن این به دردت نمیخوره انقدر داغ بودم که هیچ وقت دلیل مخالفتشونو نپرسیدم شایدم گفتنو من نشنیدم..خلاصه چند ماهی گذشت،با ابراز علاقه های دانیال و مخالفهای خوونواده ام.تا اینکه وقتی دیدن فایده ایی نداره، موافقتشونو اعلام کردن
و ما ازدواج کردیم درست یکسال قبل
حالا حکم کودکی را داشتم که نمیداست ماهی در آب خفه میشود،یا در خشکی او از دانیال من حرف میزد؟یعنی تمام مدتی که من از فرط سردرگمی،راه خانه گم میکردم، برادرم بیخیال از من و بی خبریم، عشقبازی میکرد؟ اما ایرادی نداردو شاید از خانه و فریادهای پدر خسته شده بود و کمی عاشقانه میخواست حق داشت
دختر جرعه ایی از قهوه اش را نوشید:
ازدواج کردیم تموم نمیتونم بگم چه حسی داشتم فکر میکردم روحم متعلق به دوتا کالبده صوفی و دانیال یه ماهی خوش گذشت با تموم رفتارهای عجیب و غریب تازه دامادم. که یه روز اومدو گفت میخواد ببرتم سفر،اونم ترکیه دیگه رو زمین راه نمیرفتم..سفر با دانیال..رفتیم استانبول اولش همه چی خوب بود اما بعد از چند روز رفت و آمدهای مشکوکش با آدمای مختلف شروع شد وقتیم ازش میپرسیدم میگفت مربوط به کاره بهم پول میداد و میگفت برو خودتو با خرید و گردش سرگرم کن رویاهام کورم کرده بود و من سرخوشتر از همیشه اطمینان داشتم به شاهزاده زندگیم یک ماهی استانبول موندیم خوش ترین خاطراتم مربوط به همون یه ماهه،عصرا میرفتیم بیرون و خوش بودیم تا اینکه یه روز اومد و گفت بار سفرتو ببند پرسیدم کجا؟گفت یه سوپرایزه و من خام تر از همیشه..موم شدم تو دست اون حیوون صدای عثمان سکوتم را بهم زد:سارا اگه حالتون خوب نیست بقیه اشو بذاریم برای یه روز دیگه...
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃?
۲۰ آذر ۱۳۹۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم اولین اهنگ شب یلدا ❤️❄️❤️
🍉 یلداتون پيشاپيش مبارک 🍉
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۲۰ آذر ۱۳۹۷
🌱حکایت
روزی حضرت سلیمان با لشکریان خود بر مرکب باد می گذشت . کشاورزی را دید که با بیل کار میکند و هیچ به حشمت سلیمان و سپاه او نمی نگرد .
سلیمان در شگفت شد و گفت : ما از هر جا که گذشتیم کسی نبود که ما را و حشمت ما را نظاره نکند . و پیش خود گفت این مرد یا خیلی زیرک و دانا و عارف است یا بسیار نادان و جاهل ....
پس فرمان ایست داد. سلیمان فرود آمد و گفت : ای جوانمرد جهانیان را شکوه و هیبت ما در دل است و از سیاست ما ترسند . چون ملک ما را ببینند در شگفت اندر شوند . و تو هیچ بما ننگری و تعجب نکنی؟
و این نوعی استخفاف و بی اعتنائی است که همی کنی .
آن مرد گفت : حاشا و کلا که چنان کنم . چگونه در مملکت تو استخفافی از دل کسی گذر کند . لیکن ای سلیمان من در نظاره جلال حق و قدرت او چنان مستغرق هستم که نیروی نظاره دیگران ندارم .
ای سلیمان عمر من این یک نفس است که میگذرد اگر به نظاره خلق آنرا ظایع کنم آنگاه عمر من بر من تاوان بود .
سلیمان گفت : اکنون از من حاجتی بخواه اگر حاچتی در دل داری؟
گفت : آری حاجتی در دل دارم و مدتهاست که من در آرزوی آن حاجتمو آن این است که مرا از دوزخ رها کن.
سلیمان گفت : این نه کار من است که کار آفریدگار عالم است .
گفت : پس تو هم چون من عاجزی و از عاجز حاجت خواستن به چه روی بود ؟؟؟؟
سلیمان دانست که مرد هوشیار و بیدار است . پس او را گفت : مرا پندی ده....مرد گفت : ای سلیمان در ولایت حاظر منگر بلکه در عاقبت بنگر ....
ای سلیمان چشم نگاه دار تا نبینی که هر چه چشم نبیند دل نخواهد و سخن باطل مشنو که باطل نور دل را ببرد .......
کشف الاسرار: خواجه عبدالله انصاری
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۲۰ آذر ۱۳۹۷
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌷
#انواع_شفاعت
✅علامه مجلسی بر اساس کسانی که مورد شفاعت قرار میگیرند، شفاعت را به 5 دسته تقسیم کرده است:
✔️ #اوّل آن مختصّ است به رسول الله ص: و آن عبارت است از دور کردن اهوال موقف قیامت، و تعجیل دادن در حساب.
✔️ #دوّم: در داخل کردن گروهی را بدون حساب در بهشت، و این نیز دربارۀ رسول الله ص وارد است.
✔️ #سوّم: شفاعت دربارۀ کسانی که آتش بر آنها واجب شده است؛ و دربارۀ این افراد، رسول الله ص و هر کس دیگر را که خداوند بخواهد شفاعت میکنند.
✔️ #چهارم: دربارۀ مؤمنینی که داخل در آتش شدهاند؛ و دربارۀ آنان نیز احادیثی وارد شده است، که به شفاعت رسول الله ص و فرشتگان و برادران مؤمنشان خارج میشوند
❌و پس از آن هر کسی که گویندۀ لا إلَهَ إلاّ اللَهُ است خداوند او را خارج می کند، و همانطور که در حدیث آمده است، در آتش باقی نمیمانند مگر کافران.
✔️ #پنجم: شفاعت برای ازدیاد درجات مردم بهشتی؛
📚بحار الانوار،ج 8،ص 62 و 63
#ایت_الله_بهجت_ره
أللَّھُـمَ؏ َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
____
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌹 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
۲۰ آذر ۱۳۹۷
#حتما_بخونید
#ارسال_برای_دیگران_فراموش_نشه
#داستان_دو_برادر_و_دختر_همسایه
این داستان واقعی می باشد.
#قسمت_اول
این دو برادر اسمهاشون فرزاد و فرشید هست فرزاد دو سال از فرشید بزرگتره و پدر و مادرشون بخاطر مسائل شخصی که به خودشون ربط داره از هم جدا شده بودن و بچه ها با مادرشون زندگی می کردن ، فرزاد خیلی هوای فرشیدو داشت چون فرشید بچه بود ، فرزاد که بزرگتر بود هم درس می خوند هم خرج خونه شونو در میاورد از بچه گی زرنگ بود و هر کاری می گفتن انجام میداد کلا بچه های دوست داشتنیی بودن ، فرزاد از خودش میزد و به فرشید میداد نمیذاشت کوچکترین کمبودی داشته باشه حتی بعضی از شبها بخاطر راحتی فرشید می رفت کار میکرد تا پول تو جیبی فرشیدو جور کنه ، مادرشون این دوتا بچه رو جوری تربیت کرده بود که نه به کسی توهین میکردن نه با بچه های هم سن خودشون دعوا میکردن و تو کارای مذهبی فعال بودن ، فرزاد بخاطر اینکه کار میکرد کمتر به درسش میرسید ولی نمیذاشت فرشید کار کنه و میگفت تو باید درس بخونی و واسه خودت کسی بشی ، اگه کلاس فرشید زودتر تموم میشد فرزاد کلاسشو ول میکرد تا فرشیدو برسونه خونه ، فرزاد جوری تلاش میکرد که پدر مادرا اونو الگوی بچه هاشون قرار میدادن اگه فرشید مریض میشد اون تمام کارو درسشو ول میکرد و به فرشید میرسید تا خوب بشه حتی شبها نمیذاشت مادرش بیدار بمونه پیش فرشید و خودش بیداری میکشید و داروهای فرشیدو سرموقع میداد تا فرشید خوب بشه، اینو میخوام بگم که فرزاد از جون مایه میذاشت واسه فرشید، فرزاد با هر بدبختی که بود دیپلمشو گرفت ولی دانشگاه قبول نشد بخاطر همین چسبید به کار چون از بچه گی کار کرده بود بلد بود چه جوری پول در بیاره فرشید هم اول دبیرستان بود و درس میخوند فرزاد پولاشو جمع کرد و رفت تو کار خریدو فروش لیمو ترش کارش هم گرفت با یک سال کار تونست باغ لیمو بخره از قضا فرزاد عاشق یه دختری شده بود که چهار سال از خودش کوچیکتر بود به اسم نسترن که همسایشون بود ، نسترن هم عاشق فرزاد بود ولی هیچ وقت فرزاد به خاطر موقعیتش اسم زن گرفتنو نمیاورد و فکرش روی خانواده ی خودش بود و به نسترن هم گفته بود تا فرشدو زن نده خودش زن نمیگیره نسترن هم قبول کرده بود و میگفت صبر میکنم تا بهت برسم.
با هم تلفنی حرف میزدند و بعضی وقتا دور از چشم بقیه با هم میرفتن بیرون هیچکس نمیدونست فرزاد نسترنو دوست داره ولی فرشید با مادرش میدونستن که فرزاد دختری رو دوست داره اونم از روی پیامها و زنگهایی که رو گوشی فرزاد میخورد و هر چی به شوخی یا جدی میگفتن کیو دوست داری فرزاد به خودش نمیگرفت و میگفت من تا داداش کوچیک خودمو زن ندم خودم زن نمیگیرم این دوست داشتن و عشق پنهانی ادامه داشت تا چند سال که درس فرشید تموم شده بود و سال آخر دانشگاه بود و نسترن هم دانشجو شده بود فرزاد هم به یک تاجر معروف لیمو ترش با همین سن و سال کمش تبدیل شده بود و زندگیش خیلی خوب شده بود از همه لحاظ ، فرزاد منتظر فرشید بود تا اسم دختریو بیاره تا خودش رسما از نسترن خواستگاری کنه عشق بین فرزادو نسترن زیادتر شده بود ولی همش پنهانی ، دفتر خاطراتشون پر شده بود از حرفهای چند سال گذشتشون از گریه ها و خنده های هر دو شون تا اینکه فرشید دانشگاهشو تموم کرد و شده بود دبیر ادبیات و تو دبیرستان تدریس میکرد یک شب مادرشون بعد از شام بهشون گفته بود که حالا وقت زن گرفتنتونه و دامادیتونو میخوام جشن بگیرم منم آرزو دارم فرزاد گفته بود اول فرشید بگه کیو میخواد بعدش من میگم و با هم جشن عقدمونو میگیریم فرشید با خجالت تمام و اصرار داداشو مادرش بلاخره گفته بود که نسترنو میخواد مادرش هم گفته بود مبارکه دختر نجیب و خوبیه ، بله دوستان درست شنیدید فرشید هم عاشق نسترن شده بود پیش خودش ، فرزاد که اصلا نفهمیده بود فرشید چی گفته دوباره ازش پرسیده بود که عزیزم کیو دوست داری؟ اونم گفته بود نسترن دیگه دختر همسایه رو میگم دو سالی میشه که بهش فکر میکنم فرزاد که رنگ از صورتش پریده بود گفته بود شوخی میکنی؟ اونم گفته بود فرزاد حالت خوب نیست؟ فرزاد گفته بود نه خوبم فقط کمی سرم درد میکنه چیز مهمی نیست فرزاد که هنوز باورش نشده بود دوباره پرسیده بود واقعا نسترنو میخوای؟ اونم گفته بود آره مگه دختر خوبی نیست که انقد میپرسی؟ فرزاد گفته بود نه خیلی دختر خوبیه فقط یه کم تعجب کردم بعد پرسیده بود باهاش حرفم زدی؟ اونم گفته بود نه الان دارم به شما میگم و هیچکس این موضوع رو نمیدونه فرزاد که چهره اش به چند رنگ در اومده بود و تمام غصه هاش با درداشو با گفتن دختر خوب و پاکیه پنهون کرد بعد گفته بود ...!!!
⚡️ادامه روزهای آینده⚡️
#بفرست_برای_عشقت💞
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۲۰ آذر ۱۳۹۷
🍃
🍃
♻🎗♻🎗♻🎗♻🎗♻
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_سوم 3⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
.
.
نگاهم افتاد به آخر اتوبوس..
میدونید که آخر اتوبوس همیشه فضایی جز فضای کل اتوبوس داره..
که بهتره دربارش حرف نزنم..
.
با بسم الله من بیشتر بچها خودشون رو جمع و جور کردن و اماده ی گوش دادن شدن..
عده ای هم همچنان خواب بودند..
.
+حالِ دلتون چطوره بچها؟!
رفتیم #طلائیه، چسبید یانه؟!
.
.
تو همون حین متوجه بچهایی شدم که آه کشیدن..
و چقدر خوب بود این حس خوبِ ..
.
+عاره حاجی خاکآ قشنگ چسبید به شلوار ملوارمون!!😂
.
و همزمان همون ته اتوبوسیا خندیدن..
جای تعجب نداشت برای من..
ادامه دادم؛
+من که حاجی نیستم خواهر؟!
کم نمیووردن که یکی دیگه شون گفت؛
_خب ماهم خواهر نیستیم حاجی😂
.
.
بحث رو منحرف کردم و توضیحاتی دادم براشون از کرامت شهدا از #معجزه ی شهدا و لابه لای حرفام ازشون خواستم #توسل کنن..
به هرکی دلشون رو برد!!
.
.
تمام مدتی که از توسل و معجزه و کرامت شهدا میگفتم؛ همون #دوربین_دار معروف😐 با دقت نگاهم میکرد..
دقتِ نگاهش ته مایه ی #مسخره داشت..
که.......
بگذریم!
.
.
خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم رسیدیم #علقمه، منطقه ی عملیاتی کربلای 4..
.
.
#ادامه_دارد😉
#همراهمون_باشید😎
♻🎗♻🎗♻🎗♻🎗♻
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۲۰ آذر ۱۳۹۷
🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹
#شاید_معجزه ❤
قسمت چهارم 4⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
.
.
پیاده شدم..
چفیه ی سفیدمو انداختم روی سرم جوری که چهره م پیدا نباشه..
همونطور که دوربینمو تنظیم میکردم از بچها جدا شدم..
آخرین عکسی که گرفته بودم رو نگاه کردم..
قیافه م درهم شد..
آقای برادر بود..😒
همونموقعی که داشت هوار میزد سوارشین خواهرا سوارشین...
یکم اداشو در آووردم😜
خندم گرفت..
خب من عکاس بودم ازم دعوت شده بود با بچها بیام که فقط عکس بگیرم برای بسیج مسیج دانشگاه، چیکارم به این خواهر برادر گفتنا..😒
.
روز اول که پامو گذاشتم تو اتوبوس با خودم گفتم؛ میروم دنبال چنتا حوری که بشن سوژه ی عکسام ، قربة الی الله😂
.
.
خب همونموقع هم جلوی در دانشگاه #آقای برادر رو دیدم✋😐
یعنی میگی خدا نفرستاده؟!
کار خودش بود دیگه😎
.
.
منم کم نذاشتم و تو هر حالتی شده بود سوژه ی عکاسیم😎
.
دپرس شدم..
حرفای امروزش یکم عجیب بود برام..
#معجزه #دعوت..
خب یعنی چی؟!!
.
بیخی😁
تازه اون گفت؛ توسل کنید به هرکی دلتون رو برد😎
یعنی میگی؛ خودشو نمیگفت؟!
خودش یه پاشهید بود برادرم😂
.
رفتم دنبال عکاسیم..
.
.
#همراهمون_باشید😉
#ادامه_دارد ♥🌿
🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹
.
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۲۰ آذر ۱۳۹۷
داستان و پند. ........
اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_دهـــم ✍نمیذاشت چند روزی تو راه بودیم حالا دیگه مطمئن
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_یـازدهـم
✍صدای عثمان سکوتم را بهم زد:سارا.. اگه حالتون خوب نیست بقیه اشو بذاریم برای یه روز دیگه
با تکان سر مخالفتم را اعلام کردم
دختر آرامشی عصبی داشت:بار سفر بستم و عجب سوپرایزی بود رفتیم مرز از اونجا با ماشینها و آدمهای مختلف که همه مرد بودن به مسیرمون ادامه میدادیم مسیری که نمیدونستم تهش به کجا میرسه و تمام سوالهام از دانیال بی جواب میموند ترسیده بودم،چون نه اون جاده ی خاکی و جنگ زده شبیه مکانهای توریستی بود نه اون مردهای ریش بلند و بد هیبت شبیه توریست
میدونستم جای خوبی نمیریم و این حس با وجود دانیال حتی یک لحظه هم راحتم نمیذاشت چند روزی تو راه بودیم حالا دیگه مطمئن بودم مقصد، جایی عرب زبان مثله سوریه ست و چقدر درست بود و من دلیل این سوپرایز عجیب شوهرم رو نمیفهمیدم
بالاخره به مقصد رسیدیم جایی درست روی خرابه های خانه ی مردم در سوریه نمیدونستم این شوهر رذل چه نقشه ایی برای زنانگی هام داره اون شب دانیال کنار من بود و از مبارزه گفت مبارزه ای که مرد جنگ میخواست و رستگاری خونه ی پُرش بوداون از رسالت آسمانی و توجه ویژه خدا به ما و انتخاب شدنمون واسه انجام این ماموریت الهی گفت!
اما من درک نمیکردم.و اون روی وحشی وارش رو وقتی دیدم که گفتم: کدوم رسالت؟ یعنی خدا خواسته این شهر رو اینطور سر مردمش خراب کنید؟؟
و من تازه فهمیدم خون چه طعمی داره،وقتی مزه دهنم شه منه کتک نخورده از دست پدر از برادرت کتک خوردم تا خود صبح از آرمانهاش گفت از شجاعت خودشو و هم ردیفاش،از دنیایی که باید حکومت واحد اسلامی داشته باشه
🍁🌾🍁🌾🍁
✍اون شب برای اولین به اندازه تک تک ذرات وجودم وحشت کردم ببینم تا حالا جایی گیر افتادی که نه راه پس داشته باشی،نه راه پیش؟ طوری که احساس کنی کل وجودت خالیه؟که دست هیچ کس واسه نجات،بهت نمیرسه؟که بگی چه غلطی کردم و بشینی دقیقه های احتمالی زندگیتو بشماری؟
من تجربه اش کردم اون شب برای اولین بار بود که مثل یه بچه از خدا خواستم همه چی به عقب برگرده اما امکان نداشت.صبح وقتی بیدار شدم، نبودیعنی دیگه هیچ وقت نبود ساکت و گوشه گیر شده بودم،مدام به خودم امید میدادم که برمیگرده و از اینجا میریم...اما...
نفسهایم تند شده بود دختره روبه رویم،همسره دانیالی بود که برای مراسم ازدواجش خیال پردازی های خواهرانه ام را داشتم؟در دل پوزخند میزدم و به خود امیدی با دوز بالا تزریق میکردم که تمام اینها دروغهایی ست عثمانی تا از تصمیمم منصرف شوم
عثمان از جایش بلند شد:صوفی فعلا تمومش کن و لیوانی آب به سمتم گرفت بخور سارا.واسه امروز بسه
اما بس نبود داستان سرایی های این زن نظیر نداشت شاید میشد رمانی عاشقانه از دلش بیرون کشید ای عثمان احمق....
چرا در انتهای دلم خبری از امید نبود؟؟؟خالی تر این هم میشد که بود؟
(من خوبم.. بگو..)
لبهای مچاله شده ی صوفی زیر دندانهایش،باز شد:زنهای زیادی اونجا بودن که…
صدای آرام عثمان بلند شد:کمی صبرکن صوفی و دو فنجان قهوه ی داغ روی میزِ چوبی گذاشت:بخورید سارا داری میلرزیمن به لرزیدنهاعادت داشتم همیشه میلزیدم وقتی پدر مست به خانه می آمد وقتی کمربند به دست مادرم را سیر از کتک میکرد وقتی دانیال مهربان بود و میبوسیدم وقتی مسلمان شد وقتی دیوانه شد وقتی رفت پس کی تمام میشد؟حقم از دنیا، سهم چه کسی شد؟
صوفی زیبا بودمشکیِ موهای بلندِ بیرون زده از زیر کلاه بافت و قهوه ای رنگش،چشم را میزد چشمان سیاهش دلربایی میکرد اما نمی درخشید چرا چشمانش نور نداشت؟شاید..
صوفی با آرامشی پُرتنش کلاه از سرش برداشت و من سردم شد فنجان قهوه را لابه لای انگشتانم فشردم گرمایش زود گم شد و خدا را شکر که بازیگوشیِ قطرات بارون روی شیشه بخار گرفته ی کنارم،بود!
و باز صوفی:صبح وقتی از اتاقم زدم بیرون،تازه فهمیدم تو چه جهنمی گیر افتادم فقط خرابه و خرابه جایی شبیه ته دنیا ترسیدم منطقه کاملا جنگی بود اینو میشد از مردایی که با لباسها و ریشهای بلند،و تیرو تفنگ به دست با نگاههایی هرزه وکثیف از کنارت رد میشدن،فهمید....
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
۲۰ آذر ۱۳۹۷
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_دوازدهــم
✍اولش ترسیدم فکر کردم تنها زن اونجام.اما نبودم تعداد زیادی زن اونجا زندگی میکردن.که یا دونسته و ندونسته با شوهراشون اومده بودند یا تنها و داطلب یکی از فرمانده های داعش هم اونجا بود.رفتم سراغش و جریانو بهش گفتم.خیلی مهربون و باوقار مجابم کرد که این یه مبارزه واسه انسانیته و دانیال فعلا درگیره یه ماموریته اما بهم قول داد تا بعد از ماموریت بیاد و بهم سر بزنه حرفهاش قشنگ و پر اطمینان بود.منو به زنهای دیگه معرفی کردو خواست که هوامو داشته باشن اولش همه چی خوب بود یه دست لباس بلند و تیره رنگ با پوشیه تحویلم دادن تا بپوشم که زیادم بد نبود هرروز تعدادی از زنها با صلابت از آرمان و آزادی میگفتن و من یه حسی قلقلکم میداد که شاید راست بگن و این یه موهبت که،برای این مبارزه انتخاب شدم...
کم کم یه حس غرور ذره ذره وجودمو گرفت افتخار میکردم که همسر دانیال،یه مرد خدا هستم از صبح تا شب همراه بقیه زنها غذا می پختیم و و لباس رزمنده ها رو می دوختیم و می شستیم دقیقا کارهایی که هیچ وقت تو خونه پدرم انجام ندادم رو حالا با عشق و فکر به ثواب و رضایت خدا انجام میدادم.اونجا مدام تو گوشمون میخوندن که جهاد شما کمتر از جهاد مردانتون نیست و من ساده لوحانه باور میکردم و جز چشمهای کثیف این مثلا رزمنده ها،چیزی ناراحتم نمیکرد هروز بعد از اتمام کارها به سراغ فرمانده میرفتم تا خبری از برادرت بگیرم تا اینکه بعد دو هفته بهم گفت که به صورت غیابی طلاقت داده!!
باز دانیال را گم کردم حتی در داستان سرایی های این دختر...
و باز چشمانِ به ذات نگرانِ عثمان که حالم را جستجو میکرد....
و باز نفس گیری صوفی،محض خیالبافی هایش:طلاق غیابی دنیا روی سرم خراب شد. نمیتونستم باور کنم دانیال،بدون اطلاع خودم،ولم کرده بود تا اینکه دوباره شروع به گفتن اراجیف کردن که شوهرت مرد خداست و نمیتونه به تو بند باشه و اون ماموره رستگاریت بوده از طرف خدا و ..و باز خام شدم.
🍁🌾🍁🌾🍁
✍اون روز تازه فهمیدم که زنهای زیادی مثل من هستن و باز گفتم میمونم و مبارزه میکنم اما چه مبارزه ای؟ حتی اسلوبش را نمیدونستم...
چند روزی گذشت و یکی از زنها اومد سراغم که برو فرمانده کارت داره... اولش ذوق زده شدم، فکر کردم حتما خبری از دانیال داره اما نه...فرمانده بعد از یه ربع گفتن چرندیات خواست که منو به صیغه خودش دربیاره...
و من هاج و واج مونده بودم خیره،به چشمایی که تازه نجاست رو توشون دیده بودم.یه چیزایی از اسلام سرم میشد،گفتم زن بعد از طلاق باید چهار ماه عده نگهداره،نمیتونه ازدواج کنه. اما اون شروع کرد به گفتن احکامی عجیب که منه بیسواد هیچ جوابی براشون نداشتم گفت تو از طرف خدا واسه این جهاد انتخاب شدی اما باز قبول نکردم و رفتم به اتاقِ زشت و نیمه خرابه ام...
ده دقیقه بعد چند زن به سراغم اومدن و شروع کردن به داستان سرایی و باز نرم شدم.و باز خودم را انتخاب شده از طرف خدا دیدم پس به صیغه ی اون فرمانده زشت و بد قیافه دراومدم...
بعد از چند روز پیشنهاد صیغه از طرف مردهای مختلف مطرح شد و من مانده بودم حیرون که اینجا چه خبره؟ مگه میشه؟من چند صیغه فرمانده ی مسلمونشون بودم و باز زنها دورم رو گرفتن و از جهاد نکاح گفتن و احکامی که هیچ قاعده و قانونی نداشت و اجازه چهار صیغه در هفته رو،وسط میدون جنگ صادر میکرد. تازه فهمیدم زنهای زیادی مثل من هستند و من اینجا محکومم همین...
و انجا تبدیل شده بود به عذاب و شکنجه و تنها یک ذکر زیر لبم زمزمه میشد لعنت به تو دانیال...لعنت...
حالم از خودم بهم میخورد از خودم بدم میامد باید هفته ای چهار بار به صیغه مردها در میامدی برای جهاد نکاح و این از لحظه مرگ هم بدتر بود بدتر
مدام به همراه زنان و دختران جدید از منطق ای به منطقه دیگه انتقالمون میدادن حس وحشتناکی بود.
تازه فهمیدم اون اردودگاه حکم تبلیغات رو داشته و زیادن دخترانی مثل من که از طرف شوهرانشون به سربازان داعش هدیه شده بودن شاید باور کردنی نباشه اما خیلی از مردهایی که واسه نکاح میومدن اصلا مسلمون یا عرب نبودن!مسیحی، یهودی،بودایی و از کشورهای فرانسه ،آمریکا، آلمان بودن، حتی خیلی از دخترهایی که واسه جهاد نکاح اومده بودن هم همینطور...
یادمه یه شب جشن عروسی دوتا از مبارزین با هم بود،که....ناگهان سکوت کرد...
تا به حال، نگاهِ پر آه دیده اید؟من دیدم، درست در مردمک چشمهای مشکی صوفی...
چه دروغ عجیبی بود قصه گویی هایِ این زن دروغی سراسر حقیقت که من نمی خواستمش
به صورتم زل زد:(ازدواج کردی؟؟ ) سر تکان دادم که نه لبخند زد. چقدر لبهایش سرما داشت هوا زیادی سرد نبود؟ابرویی بالا انداخت و پر کنایه رو به عثمان:فکر کردم با هم نامزدین انقدر جان فشانی واسه دختری که برادرش دانیاله...
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺?
۲۰ آذر ۱۳۹۷
داستان و پند. ........
اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
○°●•○•°💢💢°○°●°○ #داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 #قسمت_شصت_و_چهار :✍ خ
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝
#قسمت_شصت_و_پنج :✍ ماشاالله
💐نمی دونستم چطور باید رفتار کنم ... رفتار مسلمان ها رو با همسران شون دیده بودم اما اینو هم یاد گرفته بودم که بین بیرون و داخل از منزل فرقی هست ...
💐اون اولین خانواده من بود ... کسی که با تمام وجود می خواستم تا ابد با من باشه ... خیلی می ترسیدم ... نکنه حرفی بزنم یا کاری بکنم که محبتش رو از دست بدم ...
💐بالاخره مراسم شروع شد ... بچه ها کل مسجد و فضای سبز جلوش رو چراغونی کردن ... چند نفر هم به عنوان هدیه، گل آرایی کرده بودند ... هر کسی یه گوشه ای از کار رو گرفته بود ...
💐عروس با لباس سفیدش وارد مسجد شد ... کنارم نشست... و خوندن خطبه شروع شد ... .
همه میومدن سمتم ... تبریک می گفتن و مصافحه می کردن ... هرگز احساس اون لحظاتم رو فراموش نمی کنم ... بودن در کنار افرادی که شاید هیچ کدوم خانواده من نبودند اما واقعا برادران من بودند ...
💐 حتی اگر در پس این دنیا، دنیایی نبود ... حتی اگر بهشتی وجود نداشت ... قطعا اونجا بهشت بود و من در میان بهشت زندگی می کردم ... .
💐دورم که کمی خلوت شد، حاجی بهم نزدیک شد... دست کرد توی جیبش و یه پاکت در آورد ... داد دستم و گفت: شرمنده که به اندازه سخاوتت نبود ... پیشانیم رو بوسید و گفت ... ماشاء الله ...
💐گیج می خوردم ... دست کردم توی پاکت ... دو تا بلیط هواپیما و رسید رزرو یک هفته ای هتل بود ... .
.پ.ن: جهت رفع شبهه احتمالی، حاج آقا، درد دل استنلی رو با خدا شنیده بوده
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۲۰ آذر ۱۳۹۷
#نیایش_شبانه
❣پروردگارا
به دست قدرت تو ، تمام تیرهای بلا شکسته میشود، تو هر زمان با من و در کنار من بوده ای
من در گهواره ی محبتت ، چه آسوده آرام گرفته ام .
❣خدای مهربان
به ذکر نام زیبایت و نیایش لحظه هایت
وجود زمینیم را ملکوتے گردان تا آنچه تو میخواهے باشم و از آنچه من هستم رها شوم ؛ که تو بےنیاز و من غرق نیازم
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۲۰ آذر ۱۳۹۷