eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
خلاقیت لاستیکی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
ایده رنگ کردن منزل ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
طریقه ساخت صندلی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.» زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند. شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.» زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.» شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است. عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌹🌹چند_خط_تلنگر🌹 ای فرزند آدم: 💟⇦•از تاریکی شب میترسی، اما از عذاب قبر چرا نه؟ ✳️⇦•در جنت میخوای داخل شوی اما در مسجد چرا نه؟ ✴️⇦•رشوه میدی اما به یک فقیر غذا چرا نه؟ ⇦•کتاب های متنوع جهان را میخوانی اما قران پاک را چرا نه؟ 💭⇦•برای قبولی در امتحانات دنیوی تمام شب بیداری میکشی اما برای امتحان آخرت آمادگی چرا نه؟ شب تا صبح ساعتهاباذوق وشوق بازی فوتبال وفیلمهای آنچنانی تماشا می کنی اما برای نماز وقت و ذوق وشوق چرا نه ؟؟ 👌خداوند مراقب اعمال ماست ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با این گیف یاد میگیرین هر گره کوری رو باز کنید از بند گرفته تا پلاستیک و ..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_تو داری گریه میکنی؟اخه واسه چی؟ به زور لبخندی زدو زودچهره شو برگردوند واشک هاشو پاک کردوبعد بلند شد ورفت سمت پنجره چند دقیقه به سکوت گذاشت -دیشب تو فقط دل پروا رو نسوزوندی دل خیلی ها رو سوزوندی اینو که گفت از در رفت بیرون ومن ومات ومبهوت گذاشت تنها.. خدای من خدای من دیگه بسه چقدر باید زجر بکشم سرمو گذاشتم رو زانو هامو زار زار گریه کردم دیشب که داشتم اون کارو انجام میدادم حتی یک لحظه هم به مغزم خطور نکرد که ستاره هم اونجاست ستاره هم یه روزی عاشق دانیال بود وستاره هم یه روز دوست داشت جایی قرار بگیره که من الان وایستادم خدای من . من چکار کردم....... گریه کردم وباز هم گریه کردم مثل همیشه ولی دلم خالی نمیشد...... خوشبختانه عصر دانیال زودتر از خانواده اش اومد. موقع اومدنش مادر ازم خواست تا به پیشوازش برم ولی من خودمو به نشنیدن زدنم واعتنایی نکردم دانیال یه جعبه ی شیرینی بزرگ خریده بود.با عمو وارد سالن شدند منم مثل بقیه از دور جواب سلامشو دادم اومد جلو ودستشو به طرفم دراز کرد وقتی باهاش دست دادم محکم دستمو فشار داد اگه کسی اون دور وبر ها نبود مطمئنا یک جیغ میکشیدم ولی اینکار و نکردم زل زدم تو چشماشو لبخندی تحویلش دادم ستاره هم سرشو انداخت پایین وسلام آرامی داد خیلی سعی میکرد جلو دانیال دست وپاشو گم نکنه اما نمیتونست نامحسوس رنگ چهره اش میپرید به اصرار من قرار شد تو حیاط شام بخوریم من از صبح مخ همه رو خوردم تا راضی شدن چون به نظر زن عمو زشت بود وسط حیاط سفره پهن کنیم اما من خیلی اصرار کردم تا راضی شدند سفره پهن شد و همه دورش نشستند وکلی هم از پشنهاد من تشکر کردند چون هوای داخل گرم بود. من و ستاره آخر از همه اومدیم یه جای خای کنار وحید بود یه جای خالی کنار دانیال رفتم بالای سر وحید وایستادم وگفتم :ببخشید شما میشه برید اونجا بشنید چون من وستاره میخوایم کنار هم بشینیم همه برگشتند و ما رو نگاه کردند مادرم: عزیزم بهتر نیست هر کدوم از شما کنار شوهرهاتون بشینید-ببخشی مامان جون ولی چون ستاره اینا فردا قرار برن میخوایم امشب کنار هم بشینیم وحید بلندشد رفت و کنار دانیال نشست دانیال آروم سرشو انداخت پایین وچیزی نگفت اما مطمئنم عصبانی بود از دستم .تمام شب رو مردها یه گوشه نشستند وگپ زدند وخانم ها هم یه طرف من وستاره هم باهم نشسته بودیم ستاره ازم در مورد رفتارم سر سفره پرسید- دختر چرا همچین کاری کردی لیلا خانم اینا از دستت دلخور شدن-چرا مگه چکار کردم برا نشستن کنار دانیال کلی وقت دارم از این به بعد باید فعلا اونو کنار خودم تحمل کنم-من که آخر سر نفهمیدم چی تو اون کله اته منظورت از این حرف ها چیه؟فعلا و تحمل کنم و.... -بیخیال بابا بعدا خودت متوجه میشی فعلا قصد نداشتم کسی از افکارهام بویی ببره حتی ستاره. موقع برگشتن دانیال از پدرم خواست تا اجازه بده خودش منو برسونه خونه من مخالفت کردم وگفتم که لازم نیست اون این همه خودشو به زحمت بیندازه و کار اضافی کنه من با خانواده ی خودم بر میگردم اما دانیال اصرار کرد وپدرمن هم قبول کرد ومن هم بخاطر پدر ناگزیر حرفشو قبول کردم چند دقیقه بعد از اینکه سوار ماشین شدیم دانیال به حرف اومد -گفتم خودم برسونمت تا یه کم باهم حرف بزنیم -راجع به چی؟ -راجع به کارهای تو؟ -کارهای من؟ کدوم کارام؟ -ببین سوگند تو تکلیفت حتی با خودتم مشخص نیست -چطور؟ - اون از رفتارهای دیروزت اینم از رفتارهای امروزت دیروز که اولش اون همه بد عنقی کردی وباهام قهر کردی و محلم نذاشتی . دستمو جلو رستوران دراز کردم که بگیری نگرفتی بعد خودت یهویی بازومو همچین چسبیدی که انگارمن وتو لیلی مجنونیم اینم از رفتار امروزت که نخواستی کنار من بشینی وافعا منظورت از این کارها چیه؟ -منظوری ندارم - سوگند خواهش میکنم طفره نرو -طفره نمیرم منظوری نداشتم دلیل کار امروز رو که گفتم دیروزم دیدم زشته جلو بقیه اونجوری بریم تو رستوران واسه همین -سوگند خواهش میکنم من بچه نیستم که گولم بزنی همه امروز دلیل کارتو فهمیدند تو نمیخواستی کنار من بشینی ستاره بهانه بود دیروزم اگه فکر میکردی کارت زشته چرا همون اول دستمو نگرفتی - من اجباری نمیبینم که در مورد کارهام به تو جواب بدم توهم حق نداری منو بازجویی کنی - من بازجوییت نمیکنم فقط میخوام دلیلشو بدونم همین نه کمتر نه بیشتر -دلیلش هر چی باشه به خودم مربوطه -ولی من نامزدتم -هر کی میخوای باشی باش من حتی به پدر ومادرم هم جواب نمیدم چه رسد به تو .این حرف و گفتم و صورتمو برگردندم سنگینی نگاشو رو خودم احساس کردم ولی به روم نیاوردم تا خونه نه من چیزی گفتم ونه اون موقع پیاده شدن خداحافظی سردی کردم وپیاده شدم تا ورودم به خونه منتظر موند وبعد از اون حرکت کرد ورفت میدونستم رفتارم باهاش بد بود ولی هر که خربزه میخوره پای لرزشم میشینه اونم باید تحمل کنه حقشه... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
اونروز جایی مهمون نبودیم دانیال زنگ زد وگفت که عصر میاد دنبالم بریم جایی هر چی اصرار کردم که بگه کجا جواب نداد منم از حرصم گفتم که تا ندونم کجا قرار بریم نمیرم ولی اون اهمیتی به تهدید های من نداد وگفت که عصر ساعت شش میاد دنبالم ساعت یه ربع به شش بود که مامانم اومد اتاقم -تو که هنوز حاضر نشدی؟ واسه چی حاضر نشدم؟ -مگه قرار نیست با دانیال برین بیرون با تعجب پرسیدم:تو از کجا میدونی؟ خودش زنگ زد به من. بیچاره میدونست تو یادت میره به من سفارش کرد که یادت بیاندازم حالا هم دیر شده زود باش حاضر شو -من جایی نمیرم _یعنی چی؟ -من حس وحال بیرون رفتن ندارم _یعنی چی حس وحال نداری؟ -یعنی اینکه من با اون جایی نمیرم -این بازی ها چیه در میاری؟سوگند تو چته؟دلیل این رفتار هات چیه؟ -کدوم رفتارها؟ همین رفتارات دیگه بیچاره الان این همه راه رو خسته وکوفته پا میشه میاد اینجا بعد تو میگی من حس وحالشو ندارم مگه من بهش گفتم بیاد دعوت نامه که نفرستادم خودش میخواد بیاد به من چه - سوگنداین حرف ها چه معنی داره مشکلی هست؟چرا از دانیال گریزونی؟ پوزخندی زدم:یعنی شما نمیدونی؟ معلومه که نمیدونم درسته که تو از اولم دانیال رو پسند نکرده بودی ولی بعدا این خود تو بودی که جواب مثبت دادی کسی مجبورت نکرد عصبانی شدم:واقعا؟؟واقعا نظر تو اینه؟نظر تو اینکه من خودم دانیال رو انتخاب کردم ؟.... باید به عرضتون برسونم که اشتباه فکر میکنید من مجبور شدم اونو انتخاب کنم مجبور..... مادرم شوکه شده بود:یعنی چی؟یعنی تو دانیال رو دوست نداری؟ خنده ی عصبانی کردم وگفتم:دوستش داشته باشم من از اون متنفرم .م ت ن ف ر.... مادر با ناباوری نگام میکرد که زنگ خونه رو زدند مادرم به قدری شوکه شده بود ساکت ایستاده بود خودم رفتم در وباز کردم خود دانیال بود از پشت آیفون گفت من این پایین منتظرم در و باز کردم و رفتم و رو یکی از مبل های پذیرائی نشستم ده دقیقه همونجور نشستم مادر هنوز از اتاق من بیرون نیومده بود دانیال دوباره زنگ رو زد ولی وقتی دید کسی جوابی نمیده اومد داخل خونه از در که اومد تو منو دید که نشستم و یه پامو روی پای دیگه ام انداختم _تو که هنوز حاضر نشدی؟ _من جایی نمیرم _سوگند خواهش میکنم بچه بازی در نیار پاشو حاضر شو _تا نگی قرار کجا بریم من جایی نمیرم _پاشو حاضر شو تو راه بهت میگم نوچ...تا نگی از این جا جم نمیخورم --بابا چه فرقی میکنه کجا قرار بریم _فرق میکنه که میپرسم دانیال اومد جلو کنار پام زانو زد ودستمو گرفت _خانومم... دستمو با خشونت از دستش کشیدم وگفتم :چند بار بگم من از این لوس بازی خوشم نمیاد مظلومانه نگام کرد:من که چیزی نگفتم عصبانی شدی نگاهمو ازش گرفتم و صورتمو برگردوندم -خوب باشه بابا حالا قهر نکن قرار بریم دیدن یکی از دوستای من _واسه چی؟ _همینجوری واسه آشنایی _جوابی ندادم -سوگند پاشو حاضرشو ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
مادرم بود نگاش کردم چهره اش گرفته بود تو نگاش چیزی بود که منو وادار کرد تا مثل یک بره ی رام برم سمت اتاقمو حاضر شم سوارماشین که شدیم تا چند دقیقه هیچ حرفی بین ما ردوبدل نشد خواهش میکنم اینجوری برام قیافه نگیر تو که اینجوری روتو ازم برمیگردونی دلم میگیره برگشتم ونگاش کردم _سوگند جان مادرت پیش دوستم آبرو داری کن باشه؟ _جوابشو ندادم _باشه سوگند؟ باسرم گفتم باشه ودوباره بیرون رو نگاه کردم دیگه چیزی نگفت رسیدیم دم در یه آپارتمان۸ طبقه .پیاده شدیم زنگ طبقه ی هشت رو زدیم هر طبقه ۲ واحدبود بجز طبقه ی هشت که یک واحد بود برای همین نسبتا بزرگ بود زنگ رو که زدیم پسری دروباز کرد قیافه ی معمولی داشت.تیپش خیلی امروزی ویه کوچولو جلف بود داخل خونه شدیم سالن خونه تقریبا خالی بود وبجز چند تا مبل که یه گوشه بود و کنار اونم یه میز کامپیوتر بود چیز دیگه ای دیده نمیشد وسایل آشپزخانه هم خیلی مختصر بود در کل هیچ شباهتی به یک خانه ی مسکونی نداشت در یکی از اتاقها باز شد ودختری داخل سالن شد دانیال گفت:دوستم شهرام وهمسرش ژینوس خانم و ایشونم همسر بنده سوگند خانم ژینوس آرایش تندوزننده ای کرده بود.یه تاپ دامن پوشیده بود و موهای بلند شرابی رنگشو باز گذاشته بود ژینوس اومد جلو و با من دست داد ولبخند تصنعی زد از آشناییتون خوشبختم به زور گفتم :منم همینطور -دانیال خان نگفته بودن همسر خوشگلی مثل شما دارن از لحنش میشد فهمید که داره طعنه میزنه چون حتما به نظر اونم من اصلا به دانیال نمیخوردم یه ان عصبانی شدم :تودلم گفتم دختره ی ایکبیری من اگه قد تو آرایش میکردم الان شده بودم خود آنجلینا جولی. ولی جوابشو ندادم . به جای من دانیال جواب داد:ژینوس خانم یادتون رفت بگین ماشاالله ژینوس:آخ ببخشید یادم رفت ببخشید که ما اینجا اسپند نداریم براش دود کنیم _عیب نداره خودم تو خونه براش دود میکنم هر روز یه بار اینکارو میکنم امروز میکنمش دو بار وااااا...یعنی شما میگید چشم من شوره _من همچین جسارتی نمیکنم من بقیه آدم ها رو میگم یهو دیدی خانممو نظر میکنن بعدیه بلا ملایی سرش میاد من بدبخت میشم ژینوس عصبی صورتشو برگردوند ورفت سمت اشپزخونه:من میرم شربت بیارم _دلم خنک شد که دانیال جوابشو داد _بفرمایید بشینید چند دقیقه شهرام ودانیال باهم گپ دوستانه زدند ژینوس هم هر از گاهی وارد بحث میشد ولی من ساکت نشسته بودم دانیال:خوب دیگه بهتر بریم سر اصل مطلب شهرام خان برنامه ی ما رو چیدی؟کی ها باید مزاحم شما شیم این چه حرفیه .شما روزهای پنجشنبه وجمعه از ساعت پنج تا نه شب تشریف میارین پنجشنبه و جمعه؟حال نمیشه یه کم ساعتو بکشی جلوتر ما رو اصولا برا شام دعوت میکنن باید سر وقت آماده شیم شهرام بلند شد و رفت به کاغذی که روی میز بود نگاهی انداخت وگفت -سه تا هفت میتونی؟ دانیال نگاهی به من انداخت ولی من که کلا نمیدونستم قضیه چیه مثل منگ ها نگاش کردم -فعلا تو بنویس سه تا هفت اگه بعدا جور نشد بهت خبر میدم -باشه فقط اگه خواستی تایمو عوض کنی تا سه شنبه بهم خبر بده -باشه دانیال از جاش بلند شدو گفت:بهتر ما دیگه زحمت و کم کنیم شمام به کارو زندگیتون برسین _من هنوز مات ومبهوت نشسته بود دانیال دستشو دراز کرد سمتم:عزیزم بریم ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد پسر را گفت نباید که این سخن با کسی در میان نهی. گفت ای پدر فرمان تراست، نگویم ولکن خواهم مرا بر فایده این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه. مگوی انده خویش با دشمنان که لا حول گویند شادی کنان گلستان,باب چهار,فواید خاموشی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚دست کسی را توی حنا گذاشتن ( این ضرب المثل را در باره‌ی کسی به کار می‌برند که وسط کاری تنها گذاشته شده باشد یا در وضعیتی قرار گرفته باشد که هیچ کاری از او بر نیاید). در گذشته که وسایل آرایش و زیبایی به فراوانی امروز نبود، مردان و زنان دست و پا و سر و موی و گیسو و ریش و سبیل خود را حنا می‌بستند و از آن برای زیبایی و پاکیزگی و گاه برای جلوگیری از سردرد استفاده می‌کردند. برای این کار، مردان و زنان به شاه‌نشین گرمابه، یعنی جایی که پس از خزینه گرفتن در آن جا دور هم می‌نشستند، می‌رفتند. دلاک حمام حنا را آب می‌کرد و نخست موی سر و ریش و سبیل و گیسوی آنان را حنا می‌بست و سپس دست و پایشان را حنا می‌‌گرفت یا توی حنا می‌گذاشت. شخص حنا‌بسته ناگزیر بود که ساعت‌ها در آن گوشه‌ی حمام از جای خود تکان نخورد تا رنگ، خودش را بگیرد و دست و پایش خوب حنایی شود. در این چند ساعت آنان برای آن که حوصله شان سر نرود با کسانی که مانند خودشان دست و پایشان توی حنا بود باب گفت و گو را باز می کردند و از هر دری سخن می‌گفتند. حمامی هم در این مدت از آنان با نوشیدنی‌های خنک کننده (که به آن ها "تبرید" می‌گفتند) مانند آب هندوانه و انواع شربت پذیرایی می‌کرد و چون آنان قادر به انجام هیچ کاری نبودند خود حمامی این نوشیدنی‌ها را بر دهان آنان می‌گذاشت تا بنوشند و کمبود آب بدنشان را جبران کنند. این حالت که در آن شخص حنا بسته قادر به انجام هیچ کاری نبوده است بعدها رفته رفته از چهاردیواری حمام بیرون آمده و در بین مردم به صورت ضرب المثل در‌آمد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
روزی یک کشتی پر از عسل در ساحل لنگر انداخت وعسل ها درون بشکه بود... پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت: از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی تاجر نپذیرفت و پیرزن رفت... سپس تاجر به معاونش سپرد که آدرس آن خانم را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد آن مرد تعجب کرد و گفت: از تو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی و الان یک بشکه کامل به او میدهی؟ تاجر جواب داد: ای جوان او به اندازه خودش در خواست میکند و من در حد و اندازه خودم میبخشم... پروردگارا... کاسه های حوائج ما کوچک و کم عُمق اند، خودت به اندازه ی سخاوتت بر من و دوستانم عطا کن که سخاوتمندتر از تو نمیشناسیم... آرزوهايتان را به دستان خدا بسپارید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌