eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت . اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد... تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟ درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم... مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...! علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم. از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم. مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود. علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم... نتیجه : دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم ‏(چارلی چاپلین) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📔! یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد! خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه. یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه متور گازیه غیییییژ ازش جلو زد! دیگه پاک قاطی می کنه با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه. همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد! طرف کم میاره، میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده . خلاصه دوتایی وامیستن کنار‌ اتوبان. یارو پیاده میشه میره جلوی موتوریه، میگه: آقا ! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی روی ما رو کم کردی؟! موتوریه با رنگ پریده نفس زنان میگه : داداش… خدا پدرت رو بیامرزه وایستادی!…کش شلوارم گیر کرده به آیینه بغلت نتیجه اخلاقی: اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ای دارند ببینید کش شلوارشان به کدام مسئولی گیر کرده،؟؟ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ 🍁انسانهای نالایق🍁 👈جمعی از اصحاب در محضر رسول خدا بودند، حضرت فرمود: می خواهید کسل ترین، دزدترین، بخیل ترین، ظالم ترین و عاجزترین مردم را به شما نشان دهم؟ 💠اصحاب: بلی یا رسول الله! 👈فرمود: 1- کسل ترین مردم کسی است که از صحت و سلامت برخوردار است ولی در اوقات بیکاری با لب و زبانش ذکر خدا نمی گوید. 2-دزدترین انسان کسی است که از نمازش می کاهد، چنین نمازی همانند لباس کهنه در هم پیچیده به صورتش زده می شود. 3-بخیل ترین آدم کسی است که گذرش بر مسلمانی می افتد ولی به او سلام نمی کند. 4- ظالم ترین مردم کسی است که نام من در نزد او برده می شود، ولی بر من صلوات نمی فرستد. 5-و عاجزترین انسان کسی است که از دعا درمانده باشد. 📚داستان های بحارالانوار جلد 9 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
چطوری انار سالم و رسیده انتخاب کنیم؟ 🤔 🔸شکل ؛ انارهای رسیده، گرد و شبیه توپ نیستند، به دنبال انارهایی باشید که کج و معوج هستند و خیلی صاف و یکدست دیده نمیشوند. 🔸رنگ پوست انار ؛ انار، رنگ های متنوعی دارد، از قرمز روشن گرفته تا سیاه. برای رسیده بودن، رنگ پوست آن چندان اهمیت ندارد، بلکه نرمی و چرم گونه بودن پوست است که نشان میدهد این میوه رسیده است 🔸وزن ؛ انار را در دست بگیرید. اگر سنگین تر از اندازه اش به نظر برسد، به این مفهوم است که دانه های آن مملو از آب بوده وکاملا رسیده هستند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اموزش باکس گل هدیه👆✨✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ‍‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‍‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‍‍‌‌‌‌‌‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌ ‍‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌
_کور از خدا چی میخواد دوتا چشم بینا _پس بگو قضیه چیه؟چرا آقا عین خیالشون نیست نه جونم کورخوندی به من میگن سوگند بلدم چکار کنم -مثلا میخوای چکار کنی؟ -تو بشین تماشا کن نمیذارم بفهمه -من مثل تو بلد نیستم نقش بازی کنم ها.. _منظورت چیه؟ _منظورم اینکه من اتاق شما بیا نیستم -عمرا من بذارم تو بیای اتاقم زهی خیال باطل _پس چی؟این قصه بافی هات واسه چیه؟ _جوابی ندادم _بازی بازی با ما هم بازی _راستش تو دلم میخواستم همون خواسته رو ازش داشته باشم اما میخواستم خودش به زبون بیاره که اونم اینکارو نکرد حالا باید چکار کنم _دانیال اتاق مهمون رو گرفته در ضمن مادرجون بیاد دو سوت همه چی رو میفهمه اونم نفهمه دانیال کاری میکنه که بفهمه حالا چه خاکی به سرم بریزم با این وضع ... _نگفتی میخوای چکار کنی؟ _فعلا نمیدونم _من که میدونم آخر سرچاره ای جز همون پشنهاد اول پیدا نمیکن -دلتو بیخودی صابون نزن من هر کاری میکنم جز اونیکه تو فکرشو کردی -خود دانی فقط رو من یکی حساب نکن.. _اینو گفت ولبخند موذیانه ای زد _باید یه فکری میکردم خدایا اینم شانس ما داریم..... _صبح به زور از خواب بلند شدم شب رو دیر خوابیده بودم فکرم مشغول بود _پرواز ساعت ۱ بود حاضر شدم ورفتم خونه ی مادرجون همه اونجا بودن باهم رفتیم فرودگاه _بعد از رفتن اونا من ودیانا ومادرجون سوار ماشین شدیم واول دیانا رو بردیم رسوندیم خونه ی خاله اش.چون قرار بود چند روز رو با دخترخاله اش باشه وباهم درس بخونن وبعد با مادرجون برگشتیم خونه, سر راهم ناهار خریدیم _وقتی رسیدیم خونه از مادرجون خواستم که وسایلشو ببریم طبقه ی بالا _بهش گفتم که گرمایش اتاق مهمون درست کار نمیکنه و هوای اونجا سرده بهتر تو یکی از اتاق های دیگه بمونند . شب وقتی داشتم برای شام سالاد درست میکردم دانیال اومد آشپزخونه _کمک لازم نداری؟ -نه مرسی -چه خبر؟ _نگاش کردم :چی رو چه خبر؟ _امشب و میخوای چکار کنی؟ _هیچی به مادرجون گفتم که اتاق مهمونمون گرمایشش خرابه تو یه اتاق دیگه میمونه -خوب؟ _خوب بعد اول مادرجونت میره میخوابه بعد ما هر کدوممون میریم جای خودمون صبحم که تو زود از خونه میزنی بیرون پس متوجه نمیشه _به همین راحتی -دقیقا به همین راحتی فقط باید هر دومون احتیاط کنیم _نگام کرد وچیزی نگفت خواست بره که گفتم:فقط یادت باشه اول مادرجون میره اتاقش بعد ما فهمیدی؟ جوابی نداد ورفت شب موقع خواب بود تلویزیون سریالی رو نشون میداد نشستیم پای اون که مثلا ما تا این سریال رو نگا نکنیم نمیخوابیم مادرجونم که هم کمی مریض بود و هم خوابش میومد بلند شد و گفت که خوابش میاد ومیره بخوابه ماهم بهش گفتیم که ما هم بعد فیلم میخوابیم بتا نیم ساعت بعد نشستیم بعد دانیال گفت:حالا میشه برم بخوابم؟ _آره ولی بی سرو صدا برو صبحم سرو صدا نکنی ها.... _باشه شب بخیر -شب بخیر _فعلا که خدا رو شکر همه چیز خوب پیش رفت امیدوارم از این به بعدهم خوب پیش بره صبح وقتی بلند شدم دیدم دانیال رفته مادرجونم هنوزخوابه رفتم صبحانه رو حاضر کردم منتظر مادرجون نشستم اونم کمی بعد بلند شد و باهم صبحانه رو خوردیم بعد هم نشستیم پای صحبت........ ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_مادرجون خوب صحبت میکرد از گذشته ها گفت از بچگی هاش منم با حوصله گوش دادم _تا عصر خیلی خوب سرمون رو گرم کردیم تا شب دانیال اومد کمی هم با اون دور هم نشستیم وصحبت کردیم مادرجون از دسته گل هایی میگفت که دانیال به آب داده بود اون میگفت و منم میخندیدم و دانیال عصبانی میشد و پشت سرهم به مادرجونش میگفت که آبروشو پیش من نبره زشته _باز موقع خواب که شد اول مادرجون رفت بخوابه وبعد ما رفتیم که بخوابیم البته دانیال هنوز داشت تلویزیون نگاه میکرد چون فردا جمعه بود بهش گفتم که صبح زود بلند بشه مثل هفته های قبل تا ۱۰-۱۱ نخوابه چون اونموقع لو میریم _صبح ساعت ۸ بود که از خواب بلند شدم از اتاق بیرون اومدم در اتاق مادرجون بسته بود از پله که رفتم پایین یه دفعه چشمم به دانیال افتاد که وسط پذیرایی جلو تلویزیون خوابیده خودمو گم کردم فورا رفتم سمتش که قبل از بیدار شدن مادرجون بیدارش کنم نشستم کنارش که بیدارش کنم -بیدارش نکن بذار یه کم بیشتر بخوابه بچه ام روز جمعه ای دلم فروریخت صدای مادرجون برگشتم دیدم پشت سرم وایستاده زبونم گرفت _مادرجون رفت ومن هنوز مات ومبهوت اونجا نشسته بودم کمی که گذشت به خودم اومد وخودمو دلداری دادم _دختر خوب واسه چی دست وپاتو گم کردی اگه یه چیزی پرسید میگی چون تا دیر وقت تلویزیون نگاه میکرد همونجا خوابیده یه شب که هزار شب نمیشه جرم که نیست.... _بلند شدم رفتم آبی به دست وصورتم زدم وبعد صبحونه رو حاضر کردم _ساعت تقریبا نه ونیم بود که دانیال هم بلند شد برعکس من اون اصلا دست وپاشو گم نکرد خیلی ریلکس بود در جواب نگاه های چپ چپ من لبخند موزیانه ای میزد تو دلم گفتم:اقا دانیال به وقتش حال شما رو میگرم _بعد از صبحونه دانیال گفت که قرار با دوست هاش برن استخر وبعد هم میرن ناهار عصر میاد باهم میریم بیرون وشام ورو بیرون میخوریم _اون رفت ومن و مادرجون باهم موندیم نشسته بودیم جلو تلویزیون و کانالها و بالا پایین میکردم _اه تلویزیونم هیچی نداره بشینیم تماشا کنیم -ببندش باهم صحبت کنیم _چشم تلویزیون وبستم ونگاهمو معطوف مادرجون کردم مادرجون جور خاصی نگام میکرد _دخترم میشه یه سوال ازت بپرسم؟ _نمیدونم چرا دلشوره گرفتم:بله بفرمایید _اینو که میپرسم ناراحت نشی فکر نکنی میخوام تو زندگیتون دخالت کنم ها نه بحث چیز دیگه ای _چند لحظه صبر کرد وبعد ادامه داد:بین تو ودانیال مشکلیه؟ باتعجب نگاش کردم وگفتم:نه چطورمگه؟ _راستش این دوروز که خونه ی شما بودم متوجه شدم تو ودانیال تو اتاق های جداگانه میخوابین _انگار آب داغ ریختن روم پس متوجه شده. آخه چطور؟ _ما..... _ببین دخترم همه ی زن وشوهرها تو زندگیشون مشکلاتی دارن باهم دعوا میکنند قهر میکنند اصلا بقول قدیمی ها دعوا نمک زندگیه ولی این دعواها نباید باعث ایجاد فاصله بینشون بشه من نمیخوام نصیحتت کنم ولی اینهایی رو که میگم بخاطر اینکه هر دو تا دوست دارم نمیخوام مشکلی بینتون پیش بیاد هر چی باشه من یکی دو پیرهن بیشتر از شما پاره کردم اینها رو از من داشته باش تحت هیچ شرایطی میشنوی هیچ شرایطی شوهرتو از خودت نرون هر چقدر هم که دعوای بینتون شدید باشه که صد البته من میدونم مشکل شما زیادهم بزرگ نیست ولی باز هر چی هم که باشه نذار شوهرت ازت دور بشه این فاصله باعث میشه نسبت به هم سرد بشین عشق و عاطفه ای که بهم دارین کمرنگتر شه _مرد جماعت واینجوری نگاه نکن که بی احساس دیده میشن نه اونا بیشتر از ما زنها احساسی ان فقط بروز نمیدند اونا از زنشو عشق میخوان _دانیالم یکی مثل بقیه حتی من مطمئنم اون از بقیه هم احساسی تره اون مطمئنن دوست داره من عشق رو تو چشمهای اون میبینم اگرهم مشکلی بینتون پیش اومده واون قدم جلو نمیذاره واسه خاطر غرورشه مردها همگی مغرورن این تویی که باید نذاری این مشکل بینتون فاصله بندازه من میدونم که تو میتونی اونو رام خودت کنی خدا به ما زن ها توانایی داده که..... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_خدا به ما زنها توانایی هایی دارده که میتونیم باهاش هر کاری میکنیم از زنانگیت استفاده کن نذار شوهرت ازت دور شه الان زمونه خرابه خودت که میدونی... _ساکت نگاش میکردم اشکهام یکی بعد از دیگری ناخواسته رو صورتم میریختند دخترم واسه چی گریه میکنی؟نمیخواستم ناراحتت کنم منو ببخش حالم خراب بود همه ی اینارو از چشم دانیال میدیدم اون عمدا همچین کاری کرده تاهمه ی کاسه کوزه ها سر من بشکنه ولی من نمیذارم این اتفاق بیفته مادرجون راست میگفت الان وقتشه از توانایی هام استفاده کنم شدت گریه هامو زیادتر کردم :مادرجون باور کنید تقصیر من نیست من دانیال رو از خودم نروندم این اونه که تا تقی به توقی میخوره قهر میکنه و اتاقشو از من جدا میکنه _همونطور که گریه میکردم گفتم:بقول خودش میخواد اینجوری منو تنبیه کنه من هر دفعه کوتاه میام ولی باز دانیال یه بهونه ای داره گاهی وقتها باخودم میگم شاید دیگه منو نمیخواد و ازم سیر شد.... صورتمو با دستهام پوشوندم _مادرجون اومد کنارم نشست سرمو تو آغوشش گرفت :نه دخترم این چه حرفیه من مطمئنم که دانیال تو رو از جونش هم بیشتر دوست داره اینو همه میدونند که اگه دوست نداشت اون همه اصرار نمیکرد یا سوگند یا هیشکی دیگه این حرف رو نزن این فکرها رو نکن این کارهاش از بچگیشه از دوست داشته زیاد اینکارها رو میکنه تا توجه تو رو جلب کنه میخواد مطمئن شه که تو هم دوسش داری _صورتمو بلند کرد و اشکهامو پاک کرد:الانم پاشو برو صورتتو بشور میخوام واست یه ناهار خوشمزه درست کنم که دستهاتم بخوری فقط توهم باید کمک کنی _لبخندی زدم وگفتم باشه _تو آینه نگاهی به خودم کردم:آفرین به تو که کارتو بلدی دانیال خان یک هیچ بنفع من ... *** ساعت ۵ بود که از مادرجون که داشت استراحت میکرد اجازه خواستم که برم حموم .احساس خستگی میکردم اعصابم هنوز خراب بود خواستم برم حموم تا شاید حالم بهتر شه .وقتی میرفتم حموم حساب زمان از دست میرفتم . _از حموم که اومدم بیرون یه کم موهامو خشک کردم و بعد رفتم پایین .از پله که میرفتم پایین متوجه شدم دانیال اومده نشسته بودند رو کاناپه ها دانیال دستهاشو رو زانوش گذاشته بود وسرشو میون دستهاش گرفته بود مادرجون هم داشت آروم آروم زیر گوشش یه چیزهایی رو میگفت _متوجه من که شدند مادرجون حرفشو قطع کردو لبخندی به روم زد و گفت:بفرما اینم سوگندجان . _دانیال سرشو بلند نکرد که نگام کنه مادرجون بلندشد:بهتر کم کم بریم حاضر شیم _مادرجون رفت ومن موندم ودانیال کمی وایستادم اونجا ولی دانیال تو خودش بود _خوش گذشت بهت؟ سرشو بلند کرد.چشماش به چشمام که افتاد ترسی به دلم افتاد.یه چیز خاصی تو چشماش بود که درکش نکردم .جواب نداد حس کردم خیلی عصبانیه همونجور که نگام میکرد بلند شد اومد سمتم ناخودآگاه خودمو عقب کشیدم نمیدونم انگار میخواست یه کاری بکنه و یا یه چیزی بگه ولی پشیمان شد پشتشو بهم کرد و مشتشو کوبید به کف دستش وگفت : لعنتی... _عقب عقب رفتم و بعد سریع از پله رفتم بالا یه حسی بهم میگفت که بهتر بیشتر از این اینجا نمونم _رو تختم نشستم وبه فکر فرو رفتم:یعنی چی شده بود؟چه اتفاقی افتاد؟ _با خودم گفتم حتما مادرجون حرفهایی رو که به من زده بود به دانیال هم گفته بود وحتما همونها عصبانیش کرده بود خوب به من چه این که تقصیر من نبود خودش کاری کرده بود که مادرجونش بفهمه الانم حقش بود که نصیحت بشنوه.... _تو فکر بودم که در اتاقمو زدند مادرجون بود:دخترم که هنوز حاضر نشدی بلند شدم:ببخشید الان حاضر میشم -قرار بریم دیانا رو هم برداریم واسه همین _آهان چه خوب که دیانا هم باما میاد بریم شام مادرجون لبخندی زدوگفت:ما پایین منتظرتیم -زود حاضر میشم ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_شلوار لی سفیدمو پوشیدم با یه مانتو کوتاه نارنجی مانتوی شیکی بود انتخاب دانیال بود بایه کت زمستانی سفید از روش یه شال نارنجی هم سر کردم آرایش مختصری کردم ورفتم پایین . مادرجون تو پذیرایی نشسته بود ولی دانیال نبود -دانیال کجاست؟ _اون گفت تا تو حاضر شی تو حیاط قدم میزنه بریم؟ -بریم _متوجه شدم که مادرجون کیفی رو که وسایلش توش بود رو هم برداشته خواستم بپرسم که اونو چرا برمیداره ولی بهتر دیدم نپرسم _سوار ماشین شدیم وراه افتادیم اول رفتیم خونه ی خاله ی دانیال و دیانا رو برداشتیم وبعدرفتیم سمت یکی از رستوران های معروف .ساعت تقریبا۸ بود که رسیدیم _غذاهارو سفارش دادیم نشستیم دیانا باشور و نشاط اتفاقاتی رو که تو این چند روز گذرونده بود تعریف میکرد از شیطنتهایی که با دختر خاله اش کرده بودند میگفت اون تعریف میکرد ومن به گذشته ها برگشته بودم به جایی که من وستاره ها باهم بودیم چه روزهای خوشی رو باهم داشتیم حیف که زود گذشتنددلم هوای اونروزها رو کرد. باهم دیگه صحبت میکردیم ومیخندیدم ولی دانیال تو خودش بود نه حرفی میزد ونه میخندید این حالتش منو میترسوند غذاش رو هم نمیخورد باهاش بازی میکرد کمی بعد هم بلند شد ومن میرم حساب کنم و برم بیرون هوای اینجا خفه است شما هم هر وقت تموم کردین بیاین مادرجون:تو که چیزی نخوردی؟ -میل ندارم ناهار رو زیاد خورده بودم بعد از رفتن دانیال دیانا گفت:این امروز چش بود؟ مادرجون:هیچی فکر کنم چون رفته استخر یه کم خسته است واسه همین _غذا که تموم شد رفتیم بیرون دانیال تکیه داده بود به ماشین وبا سنگی که زیر پاش بود بازی میکرد. _سوار ماشین شدیم راه که افتاد متوجه شدم که سمت خونه ی خودمون نمیره _کجا داری میری؟ _داشت میرفت سمت خونه ی مادرجون برگشت جورخاصی نگام کرد ولی جواب نداد -دخترم داریم میریم سمت خونه ی ما _برای چی؟ -میخواد اول ما رو برسونه _شما رو برسونه؟ -آره من ودیانا میخواییم این دوروز رو تو خونه ی خودمون باهم بمونیم _برای چی؟اتفاقی افتاده؟ _نه دخترم چه اتفاقی این چند روز رو کم بهت زحمت ندادیم که دیگه بسه یه کم هم برم خونه ی خودمون _آخه چرا مگه تو خونه ما راحت نبودین؟ _دخترم خدا ازت راضی باشه تو این چند روز رو کم نذاشتی ولی دیگه نمیخوام مزاحم شما شم _این چه حرفی شما مزاحم ما نبودید مگه نه دانیال تو یه چیزی بگو _دانیال با بی تفاوتی گفت:اصرارت بی فایده ست مادرجون میخوان برن خونه خودشون شاید اونجا راحتترن _از حرفش جا خوردم دیگه چیزی نگفتم نمیدونم چرا دلشوره گرفته بودم یه حسی بهم میگفت که امشب قرار یه اتفاق بدی بیفته دلم گواه بد میداد مخصوصا که رفتار دانیال هم یه جوری بود علی الخصوص امشب رو نمیخواستم باهاش تنها باشم.. _رسیدیم دم خونه ی مادرجون موقع خداحافظی گفتم:مادرجون کاش که میموندین اینجوری من خوشحال میشدم _مرسی دختر گلم دانیال:سوگند بیا سوارشو خداحاظ مادرجون خداحافظ دیانا _باشه اومدم _از مادرجون ودیانا خداحافظی کردم وسوار ماشین شدم _همین که سوار شدم دانیال پاشو گذاشت رو گاز و با سرعت شروع به رانندگی کرد اعتراضی نکردم چون احساس کردم مثل یه بمب که اگه بهش دست بزنی هر آن ممکن منفجر شه هر ازگاهی برمیگشت ونگام میکرد و پوزخندی میزد ولی من واکنشی نشون نمیدادم _رسیدیم که خونه بی هیچ حرفی پیاده شدم وسریع رفتم سمت اتاقم جلو آینه وایستاده بودم وآروم آروم دکمه های مانتومو باز میکردم وبه این فکر میکردم که دیر یا زود ترکش های این ماجرا بهم برخورد خواهد کرد پس باید خودمو آماده کنم همینطور که تو فکر بودم دیدم در اتاقم باز شد ودانیال اومد داخل برگشتم سمتش کتی رو که دستش بود ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
انداخت رو صندلی اتاقم نمیخواستم نگاش کنم چون مطمئن بودم اگه نگاش کنم خودمو گم میکنم _کاری داشتی؟ _خیلی خونسرد گفت :نه _پس میشه بپرسم برا چی اومدی اینجا -چون اینجا اتاقمه جا خوردم: _انگار حالت خوش نیست ها اینجا اتاق منه _یه قدم اومد سمتم:اینجا از اول اتاق ما بوده هست وخواهد بود _دست وپامو گم کردم نمیدونستم چی بگم از حرفاش چیزی حالیم نمیشد مثل گیج ها زل زده بودم به صورتش اومد سمتم در حالیکه لبخندی میزد گفت بذار کمک کنم مانتوتو در بیاری دستشوآورد جلو ودوتا دکمه ی مانتو مو که مونده بود باز کردبه خودم اومدم دستشو پس زدم:میشه منظورتو از این کارها وحرفا بگی؟ _منظورم؟..... منظوری ندارم -پس بهتر از اتاقم بری بیرون بالحن خاصی گفت: -د نشد دیگه... اول خودت گریه و زاری التماس میکنی تا من بیام اتاقت بعد میزنی زیرش وحالا از اتاق منو بیرون میکنی نه خانم خوشگله من عروسک خیمه شب بازی تو نیستم -من ؟من؟....کی تورو دعوت کردم _نزن زیرش که شاهد دارم مگه تو امروز به مادرجون نگفتی که من ازت قهر کردم مگه نگفتی که تو راضی به این فاصله نیستی ونمیخوای که من اتاقمو از اتاقت جدا کنم گفتی این منم که باعث میشم بینمون فاصله بیفته واین منم که به وظایفم اهمیت نمیدم بعدم کلی گریه و زاری کردی ومادرجونو واسطه کردی _نگاش میکردم _الانم اومدم به وظایفم عمل کنم _احساس ضعف میکردم منظورش از این حرفها چی بود دانیال میخواست چکار کنه؟ نمیدونم چرا یهو لحنش عصبانی شد:آره تو راست گفتی همه ی این اتفاقات تقصیر منه من احمقی که فکر میکردم اگه کارهایی رو که تو میخوای انجام بدم و رام تو باشم تو عاشقم میشی ولی اشتباه کردم نفهمیدم که تو میخوای من برای به دست آوردنت تلاش کنم خودمو به آب وآتش بزنم التماست کنم اصلا تو ذاتت اینه دوست داری برای به دست آوردنت سختی بکشن دوست داری برای هر چیزی بهت اصرار کنن وتو طاقچه بالا بذاری آره تو دلت میخواست بعد اون شب که تو منو از اتاقت بیرون کردی من برمیگشتم تو نظرت این بود که من نباید پا پس میکشیدم ولی من ابله نفهمیدم همه راست میگن که روابط نزدیک زناشویی که زن وشوهر بهم نزدیکتر میکنه عاشقتر میکنه _دهنمو باز کردم تا چیزی بگم ولی صدام درنیومد _بهم نزدیکتر شد منو کشید سمت خودشو موهایی رو که یک طرفه رو صورتم ریخته بود کنار کشید وزل زد تو چشام:امروز میخوام طور دیگه ای برای به دست آوردنت تلاش کنم محکم بغلم کرد و زیر گوشم گفت:امروز همه ی عشقمو به پات میریزم اونقدر که دیگه نتونی جلوش مقاومت کنم مثل یه عروسک شده بودم نه قدرت حرکت داشتم ونه قدرت حرف زدن حتی مثل همیشه نمیتونستم گریه کنم عروسکی که دانیال میتونست هر جوریکه میخواد باهاش بازی کنه فقط چشام بودند که نظارگر سوختن تمام زندگیم شدند _میخواستم داد بزنم با مشتهام به سر و صورتش بکوبم یا حتی التماسش کنم که دست از سرم برداره اما نمیتونستم نمیتونستم... خودمو سپردم به دانیال وعشقش .عشقی که تموم زندگیمو فنا کرد.... اون شب دانیال خوشبخت ترین بودو من بدبخترین ... *** چشامو که باز کردم نور خورشید مستقیم خورد به چشم احساس خستگی وضعف میکردم نمیدونم چم بود به زور خودمو بلند کردم تازه به خودم اومد وفهمیدم که چه بلایی سرم اومده تمام اتفاقات دیشب مثل یه فیلم از جلوی چشام رد شدند بالاخره اشکی که تو چشام خشک شده بودند رها شدند دوباره افتادم روی تختم و سرم تو بالشتم فرو کردم وضجه زدم اشک چشام تمومی نداشت احساس میکردم دنیا برام تموم شده ... _حالم بهم میخورد احساس خفگی میکردم حس میکردم الانه که خفه شم _چشام سیاهی میرفت به زور بلند شدم رفتم سمت دستشویی... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا