eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاه‌شان در مدرسه شنیدم. 💜🕊ʝσłŋ 👇 📖«http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 مرد اول می‌گفت: «چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم. آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم. روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش می‌رفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم. ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام می‌دادم ولی کم‌کم بر ترسم غلبه کردم و از نقشه‌های زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم می‌دزدیدم و به خودشان می‌فروختم. بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم. خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفه‌ای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفه‌ای شدم!» مرد دوم می‌گفت: «دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به ماردم گفتم مداد سیاهم را گم کردم. مادرم گفت خوب چه کار کردم بدون مداد؟ گفتم از دوستم مداد گرفتم. مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. چیزی نخواست. 💛🕊ʝσłŋ 👇 📖« http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 مادرم گفت پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟ گفتم چگونه نیکی کنم؟ مادرم گفت دو مداد می‌خریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسی که مدادش گم مي‌شود می‌دهم و بعد از پایان درس پس می‌گیرم. خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آن قدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری می‌گذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم. با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقه‌ام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم به گونه‌ای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره می‌شناختند و همیشه از من کمک می‌گرفتند. حالا که بزرگ شده‌ام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفته‌ام و تشکیل خانواده داده‌ام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.» 💜🕊ʝσłŋ 👇 📖«http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ঊঈ✿💚✿ঈঊ 🌱تلنگر 🍃 پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد. یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند. از مادرش پرسید: مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟💚 مادر گفت: از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم. فرزند باتعجب گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟ و قبلا به من گلایه نکردی. مادر پاسخ داد: بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم وعادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تورا به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی💚 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ঊঈ✿💚✿ঈঊ
نیایش_شبانه❤️ خدایا؛ تو تنها روزنه ی امیدی هستی که ؛ هیچگاه بسته نمی شود. تو تنها کسی هستی که ؛ با دهان بسته هم می توان صدایش کرد. تو تنها کسی هستی که ؛ با پای شکسته هم می توان سراغش رفت. تو تنها خریداری هستی که ؛ اجناس شکسته را بهتر برمی دارد. تو تنها کسی هستی که ؛ وقتی همه رفتند ، می ماند. تو تنها کسی هستی که ؛ وقتی هم پشت کردند ، آغوش می گشاید. تو تنها کسی هستی که ؛ وقتی همه تنهایت گذاشتند ، محرمت می شود. و تو تنها سلطانی هستی که ؛ دلش با بخشیدن آرام می گیرد ، نه با تنبیه کردن. خدایا؛ امشب برای همه ی دوستانم تو را آرزو دارم. ❤️http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 هیچ وقت امیدتان را✨ ازدست ندهید🌟 دراوج یقین اگرچه✨ تردیدی هست🌟 درهرقفسی ڪلید✨ امیدی هست🌟 چشمڪ زدن ستاره در✨ شب یعنی🌟 توی چمدان مـــــاه،خورشیدی هست✨🌙✨ 🌟 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ بسم الله الرحمن الرحیم ❤️ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌼خداجون فقط به امید توووووو 🌺سراغاز هر کاری که با یاد تو باشد معلوم است پایانش خوش است 🌺
دعوا شده بود، آقا امیرالمومنین رسید. گفت: آقای قصاب ولش ڪن بزار بره. 🌷گفت: به تو ربطی نداره. گفت: ولش ڪن بزار بره. _به تو ربطی نداره! دستشو برد بالا، محکم گذاشت تو صورت علی(ع) آقا سرشو انداخت پایین رفت... 🔸مردم ریختن گفتن فهمیدی کیو زدی؟! گفت: نه فضولی میڪرد زدمش گفتن: زدی تو گوش علی خلیفه مسلمین! 💠ساتورو برداشت دستشو قطع ڪرد، گفت: دستی ڪه بخوره تو صورت علی(ع) دیگه مال من نیست. دستی ڪه بخوره تو صورت امام زمانم نباشه بهتره!!! 👈امام زمان(عج) فرمود: هر موقع گناه میکنی یه سیلی تو صورت من میزنی... 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
خدایا به امید رحمتت استین بالا میزنیم برای شروع هفته ای مهربان بهترین هارا برای دوستانم مقدربفرما پرازخیروبرکت پرازآرامش و پرازموفقیت
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌈🌈🌈 🌈💧 🌈 💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام "نقشین" 💧با عنوان : سرنوشت بی رحم 💧قسمت پنجم🌈 😇من که همه جای دنیا رو بگردم بهتر از دخترای دادشم برای پسرام پیدا نمی کنم. دخترا هم که با پسرعموهاشون مخالف نیستن، پس حالا که رامین و روزبه درسشون تموم شده و هر کدوم خونه و یه کمی پس انداز دارن، بهتره کم کم سور و ساط عروسی رو راه بندازیم! 😍من که از خوشحالی اینکه قرار بود به زودی زندگی مشترکم را با رامین آغاز کنم، خواب و خوراک نداشتم. خواهرم هم دست کمی از من نداشت. ما از همان بچگی که زن عمو »عروس های گلم« صدایمان می زد، در رویاهایمان خودمان را در کنار همسرانمان تصور می کردیم و خوشبخت بودیم.😌 روزبه و رامین هم خوشحال بودند از اینکه همسرانشان دخترانی دست پرورده عمو و زن عمویشان هستند و در خوبی و وقار و نجابت شهره دوست وفامیل و آشنا. همه چیز خوب پیش می رفت. همه چیز عالی بود. من و نغمه طی یک جشن با شکوه به عقد نشان کرده هایمان درآمدیم 😍 و طبق صلاحدید خانواده هایمان قرار عروسی و آغاز زندگی مشترک ماند برای یکسال بعد از عقد و گذراندن دوران نامزدی. ☺️با لذت و شوقی وصف ناپذیر لحظاتمان را می گذراندیم و برای رسیدن روز عروسی ثانیه شماری می کردیم. خرید عروسی، چیدن جهیزیه، انتخاب آرایشگاه، پرو لباس عروسی... 😏خدایا، چقدر شاد و خوشحال بودیم آن روزها و خبر نداشتیم که این روزگار بی مروت، این سرنوشت بی رحم چه خوابی برایمان دیده است!😔 نمی دانم چرا درست در همان لحظاتی که خودت را بر فراز قله خوشبختی می بینی، زندگی آن روی سکه را هم نشانت می دهد و تو چنان با سر به قعر بدبختی سقوط می کنی که حتی خودت را هم از یاد می بری...!😞 بچه ها، سه روز پشت سرهم تعطیله. نظرتون چیه همین امشب حرکت کنیم بریم شمال ویلای آقاجون؟ این پیشنهاد را روزبه- نامزد خواهرم نغمه- داد و ما سه نفر ، من و رامین و نغمه، با خوشحالی کف زدیم واز خدا خواسته با پیشنهادش موافقت کردیم. در عرض کمتر از نیم ساعت وسایلمان را جمع کردیم و در صندوق عقب ماشین روزبه گذاشتیم و حرکت کردیم. 😏روزبه نامزد نغمه از رامین شیطان تر و بازیگوش تر بود... 💧ادامه دارد⬅️ 🌈💧 🌈💧💧 🌈🌈🌈🌈 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ــ ببخشید مهدیه خانوم! "بسم ا... این دیگه کیه؟؟!!" رویم را برگرداندم و با صالح مواجه شدم. سریع سرش را پایین انداخت لبخندی زد و گفت: ــ سلام عرض شد ــ سلام از ماست ــ ببخشید میشه سلما رو صدا بزنید؟ ــ چشم الان بهش میگم بیاد هنوز از صالح دور نشده بودم که... ــ مهدیه خانوم؟ میخکوب شدم و به سمتش چرخیدم و بی صدا منتظر صحبت اش شدم. کمی پا به پا کرد و گفت: ــ ببخشید سر پا نگهتون داشتم. سفری در پیش دارم خواستم ازتون حلالیت بطلبم. بالاخره ما همسایه هستیم و مطمئنا گاهی پیش اومده که حق همسایگی رو ادا نکردم البته بیشتر اون ماجرا...😥 منظورم اینه که... بهر حال ببخشید حلال کنید.😔 هنوز هم از او دل چرکین بودم😒 بدون اینکه جوابش را بدهم چادرم را جلو کشیدم و به داخل حسینیه رفتم که سلما را صدا بزنم. روز عرفه بود و همه ی اهل محل در حسینیه جمع شده بودیم برای خواندن دعا و نیایش. 🌹✨🌹 ــ سلما... سلما... ــ جانم مهدیه؟ ــ بیا برو ببین آقا داداشت چیکارت داره؟ سلما با اضطراب نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت: ــ خدا مرگم بده دیر شد... چادرش را دور خودش پیچاند و از بین خانم ها با گامهای بلندی خودش را به درب خروجی رساند ــ سلما... سلماااا ای بابا مفاتیحشو جا گذاشت. خواهر برادر خل شدن ها... 🌹✨🌹 ... نویسنده: 🔷 ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 مراسم تمام شده بود و به همراه پدر و مادرم راهی منزل شدیم. مفاتیح خودم و مفاتیح سنگین سلما در دستم بود و چادرم را شلخته روی سرم نگه داشته بودم.😒 داخل کوچه که پیچیدیم جمعیت اندکی را جلوی منزل پدر سلما دیدیم. صالح با لباس نظامی و کوله ی بزرگی که به دست داشت بی شباهت به رزمنده های فیلم های زمان جنگ نبود.😳 "این هنوز سربازی نرفته؟ پس چیکار کرده تا حالا؟"😒 هنوز حرف ذهنم تمام نشده بود که صالح به سمت ما آمد و با پدرم روبوسی کرد و پدر، گرم او را به آغوشش فشرد. متعجب به آنها خیره بودم که مادر هم با بغض با او صحبت کرد و در آخر گفت: ــ مهدیه خانوم خدانگهدار. ان شاء الله که حلال کنید.✋ کوله را برداشت و با بغض شکسته ی سلما بدرقه شد و رفت... جمعیت اندک، صلواتی فرستادند و متفرق شدند. سلما به درب حیاط تکیه داد و قرآن را از سینی برداشت و سینی به دستش آویزان شد.😞 قرآن را به سینه گذاشت و بی صدا اشک ریخت. این بی تابی برایم غیر منطقی بود. به سمتش رفتم و تنها کافی بود او را صدا بزنم که بغضش بترکد و در آغوشم جای بگیرد. او را با خودم به داخل منزلشان بردم. پدرش هم همراه صالح رفته بود و سلما تنها مانده بود. مادرش چند سال پیش فوت شده بود و حالا می فهمیدم با این بغض و خانه ی خالی و سکوت سنگین، تحمل تنهایی برایش سخت بود.😖 ــ الهی قربونت برم سلما چرا اینجوری می کنی؟ آروم باش... هق هق اش بیشتر شد و با من همراه شد. ــ چقدر لوسی خب بر می گرده...😒 در سکوت فقط هق می زد. سعی کردم سکوت کنم که آرام شود. ــ خب... حالا بگو ببینم این لوس بازی چیه؟😏 ــ اگه بدونی صالح کجا رفته بهم حق میدی😢 و با گوشه ی روسری اش اشکش را پاک کرد و آهی کشید. ــ ای بابا... انگار فقط داداش تو رفته سربازی😂 ــ کاش سربازی می رفت...😔 ــ کجا رفته خب؟!😕 ــ سوریه...😭 و دوباره هق زد و گریه ی بلندش تنم را لرزاند. اسم سوریه را که شنیدم وا رفتم "پس بخاطر این بود که همش حلالیت می طلبید؟!"😶 ... نویسنده متن:
روزى حضرت عیسى (ع) از صحرایى می‌گذشت. در راه به عبادتگاهى رسید که عابدى در آنجا زندگى می‌کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانى که به کارهاى زشت و ناروا مشهور بود از آنجا گذشت. وقتى چشمش به حضرت عیسى (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان جا ایستاد و گفت: «خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده‌ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.»مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناهکار محشور مکن.» در این هنگام خداى برترین به پیامبرش وحى فرمود که به این عابد بگو: «ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی‌کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانى، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینى، اهل دوزخ.» خدا ستار العیوبه هیچوقت آبروی کسی رو نبرین چون آبروی کسی رو بردن میشه حق الناس و نابخشودنیه http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍒JOiN❆👇❆ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ✅ قشنگه👌 دلگیر مباش..! از مرغانی که نزد تو دانه خوردند و نزد همسایه تخم گذاشتند ایمان داشته باش روزی بوی کبابشان به مشامت خواهد رسید صبور باش،صبر اوج احترام،به حکمت خداست دنیا دو روزه،یک روز با تو،یک روز بر علیه تو ،پس ناامید نشو، زمان زود میگذرد،بی بی ها هم یک روز نی نی بودن، فقط گذر زمان نقطه هایشان را جابجا کرده جنگل هم باشی با بریدن درخت هایت بیابان میشوی و آخرین حرف دل ... بزرگترین اقیانوس جهان، اقیانوس آرام است پس آرام بگیر تا بزرگ شوی... 🍒JOiN❆👇❆ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دعای مشکل گشا و سریع الاجابه از‌ آقا امیرالمومنین(ع)❤️ 🌸✨هر کس این دعا را بخواند در کمترین زمان ممکن، به مقاصد خود خواهد رسید ،بعد از نماز صبح ومغرب برای اجابت حاجات بسیاربسیار موثر است ...👇 ✨اَللَّهُمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ بِاسْمِکَ الْعَظیمِ الْأَعْظَمِ الْأَجَلِّ الْأَکْرَمِ الْمَخْزوُنِ الْمَکْنُونِ النُّورِ الْحَقِّ الْبُرْهانِ الْمُبینَ الَّذی هُوَ نُورٌ مَعَ نُورٍ وَ نُورٌ مِنْ نُورٍ وَ نُورٌ فى نُورٍ وَ نُورٌ عَلی کُلِّ نُورٍ وَ نُورٌ فَوْقَ کُلِّ نُورٍ وَ نُورٌ تُضیئُبِهِ کُلُّ ظُلْمَهٍ وَ یُکْسَرُ بِهِ کُلُّ شِدَّهٍ وَ کُلُّ شَیْطانٍ مَریدٍ وَ کُلُّ جَبارٍ عَنیدٍلا تَقِرُّبِهِ اَرْضٌ وَلایَقُومُ بِهِ سَمآءٌ وَ یَاْمَنُ بِهِ کُلُّ خآئِفٍ وَ یَبْطُلُ بِهِ سِحْرُ کُلِ ساحِرٍ وَ بَغْىُ کُلِّ باغٍ وَ حَسَدُ کُلِّ حاسِدٍ وَ یَتَصَدَّعُ لِعَظَمَتِهِ الْبَرُّ وَالْبَحْرُ وَیَسْتَقِلُّ بِهِ الْفُلْکُ حینَ یَتَکَلَّمُ بِهِ الْمَلَکُ فَلا یَکُونُ لِلْمَوْجِ عَلَیْهِ سَبیلٌ وَ هُوَاسْمُکَ الْأَعْظَمُ الأَعْظَمُ الأَجَلُّ الْأَجَلُّ النُّورُ الْأَکْبَرُ الَّذى سَمَّیْتَ بِهِ نَفْسَک َوَاسْتَوَیْتَ بِهِ عَلى عَرْشِکَ وَ اَتَوَجَّهُ اِلَیْکَ بِمُحَمَّدٍ وَ اَهْلِ بَیْتِهِ وَاَسْئَلُکَ بِکَ وَبِهِمْ اَنْ تُصَلِّىَ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اَنْ تَفْعَلَ بی کَذا وَ کَذا. 👈بجاى کذا وکذا حاجت بخواهد. 📢برخی از خواص این دعای عظیم الشان عبارتند از: 🌹✨در وسعت و گشایش رزق و روزی بی نظیر است. 🌹✨در روشن شدن و پاکی و خلوص دل بسیار موثر است. 🌹✨در افزایش بصیرت و نور دیده مجرب است. 🌹✨برای هموار شدن امورات زندگی و كارگشائي فوق العاده است. 🌹✨در باطل شدن سحر و چشم زخم و طلسم بسیار موثر است و از بهترین دعاهاست. 📢این دعا را همچنین میتوان با گلاب و زعفران نوشت و با خود به همراه داشت. در صورت کتابت حتما شرایط عمومي نگاشتن دعا را رعایت فرمائید. 📗اصول کافی، محمد بن یعقوب کلینی. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
◎﷽◎ مردی داخل بقالی محله شد ، و از بقال پرسید که قیمت موزها چقدر است؟ بقال گفت : شش هزار تومان و سیب هشت هزار تومان ... در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال او را می شناخت ، و اونیز در همان منطقه سکونت داشت . زن نیز قیمت موز و سیبها را پرسید . . . و مرد جواب داد : موز کیلویی دو هزار تومان و سیب سه هزار تومان . . . زن گفت : الحمدلله و میوه ها را خواست . . . مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد و خشمگینانه نگاهی به بقال انداخت و خواست با او درگیر شود که جریان چیست . . . که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگه دارد و صبر کند تا زن از آنجا برود ؛ بقال میوه ها را به زن داد و زن با خوشحالی گفت الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا رفت ، هردو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را شکر می کرد . . . مرد بقال روبه مرد مشتری کرد و گفت : به خدا قسم من تو را گول نمی زنم بلکه این زن چهار تا یتیم دارد ، و از هیچ کس کمکی دریافت نمی کند ؛ و هرگاه می گویم میوه یا هرچه می خواهد مجانی ببرد ناراحت می شود ، اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و اجری ببرم ؛ برای همین قیمت میوه ها را ارزان می گویم . . . | من با خداوند معامله می کنم و باید رضایت او را جلب کنم . | این زن هر هفته یک بار به اینجا می آید به الله قسم و باز به الله قسم هربار که این زن از من خرید می کند من آن روز چندین برابر روزهای دیگر سود می برم در حالیکه نمی دانم چگونه چنین می شود و این پولها چگونه به من می رسد . . . وقتی بقال چنین گفت ، اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر کار زیبایش بوسید . . . نه اینکه فقط برای پس گرفتن آن بلکه بخاطر ♡ . . .چرا که روزی خواهد آمد که همه فقیر و درمانده دربرابر الله می ایستند و صدقه دهنده پاداش خود را خواهد گرفت . . .(👌) http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📝 سبك شمردن نماز 🌹پيامبر خدا صلى الله عليه و آله🌹 در پاسخ دخترش فاطمه عليها السلام كه پرسيده بود: اى پدر مردان و زنانى كه نمازشان را سبك مى شمرند چه (جزايى) دارند؟ ـ فرمود: 🌸 اى فاطمه، هر كس ـ از مردان يا زنان ـ نمازش را سبك بشمرد، خداوند او را به خصلت مبتلا مى كند: 1⃣ شش خصلت در دنيا 2⃣ سه خصلت هنگام مرگش 3⃣ سه خصلت در گورش 4⃣ سه خصلت در قيامت هنگامى كه از گورش بيرون مى آيد. امّا آنچه در دنيا به او مى رسد: خداوند بركت را از عمرش بر مى دارد و نيز از روزيش سيماى صالحان را از چهره اش مى زدايد به هر عملى كه انجام مى دهد پاداشى داده نمى شود دعايش به آسمان نمى رود و ششم اينكه براى او در دعاى صالحان نصيبى نيست. و امّا آنچه هنگام مرگش به او مى رسد: نخستين آن ها اين است كه خوار مى ميرد دوم گرسنه مى ميرد و سوم، تشنه مى ميرد، پس اگر از نهرهاى دنيا به او بنوشانند، سيراب نمى شود. و امّا آنچه در گورش به او مى رسد: نخستين آن ها اين است كه خداوند فرشته اى مى گمارد تا او را در گورش آشفته سازد دوم اينكه گورش را بر او تنگ مى كند و سوم اينكه گورش تاريك است. و امّا آنچه روز قيامت هنگام بيرون آمدن از گورش به او مى رسد: نخستين آن ها اين است كه خداوند فرشته اى مى گمارد تا او را با صورت (روى زمين) بكشد در حالى كه مردم به او مى نگرند دوّم اينكه بازخواست سختى مى شود و سوّم اينكه خداوند به او نمى نگرد و پاكش نمى سازد و عذابى دردناك دارد. 📚 فلاح السائل : 22 💯 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✳️منتظران ظهور ✅کرامت امام زمان علیه السلام 💠داستان "حاکم شیعه نما"💠 شمس الدين محمّد بن قارون مى گويد: در شهر (حلّه) مردى ضعيف البُنيه، ريز نقش وبد شکل زندگى مى کرد، او ريش کوتاه وموى زرد داشت، وصاحب حمّامى بود، به همين جهت به (ابو راجح حمامى) معروف بود. روزى به حاکم حله که (مرجان صغير) نام داشت، خبر دادند که ابو راجح خلفى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را دشنام داده است. حاکم دستور داد تا او را دستگير نمايند. وقتى او را دستگير ونزد حاکم بردند. حاکم امر کرد او را تا حدّ مرگ کتک بزنند. مأمورين حاکم او را از هر طرف مى زدند، آن قدر زدند که صورتش به شدّت زخمى شد، ودندان هاى پيشين او شکست. حاکم به اين هم اکتفا نکرد، دستور داد تا زبان او را بيرون کشيده وبا جوالدوز سوراخ کنند. شکنجه او همچنان ادامه يافت، و(براى عبرت مردم وقدرت نمايى وبه اصطلاح نمايش غيرت مذهبى خويش) دستور داد که بينى او را سوراخ نموده وطناب زبر خشنى از آن عبور دهند ودر کوچه هاى حلّه بچرخانند ودر انظار مردم نيز او را ضرب وشتم نمايند. مأمورين حاکم، دستور او را اجرا کردند، ديگر رمقى براى ابو راجح نمانده بود. هر که او را مى ديد، مى پنداشت مرده است. با اين حال، حاکم دست از سر او نکشيد ودستور قتلش را صادر کرد. عدّه ى که در صحنه حاضر بودند، گفتند: او پيرمرد سالمندى است وآنچه ديد، برايش کافى است. همين حالا نيز مرده است. او را رها کنيد که جان بکند. وخونش را به گردن مگيريد! وآن قدر اصرار کردند تا حاکم راضى شده ورهايش نمود. بستگان ابو راجح، او را با صورت زخمى وزبان باد کرده که رمقى برايش نمانده بود به خانه اش برده، ودر اتاقى خواباندند، وهمه يقين داشتند که ابو راجح همان شب خواهد مُرد. اما صبح هنگام، وقتى براى اطّلاع از حالش به خانه او رفتند، ديدند ابو راجح با چهره ى سرخ، ريشى انبوه وپاک، قامتى رسا وقوى ودندان هايى سالم، مانند يک جوان بيست ساله به نماز ايستاده است وهيچ اثرى از وضع وحال بد شب گذشته وجراحات او ديده نمى شود. مردم که بسيار تعجّب کرده بودند، پرسيدند: ابو راجح! چه شده است؟ ابو راجح گفت: ديشب وقتى مرگ را در مقابل چشمانم ديدم، دلم شکست، زبان که نداشتم دعا کنم، در دل دعا کردم، واز مولايم امام زمان (عليه السلام) کمک طلبيدم. وقتى تاريکى شب همه جا را فرا گرفت، نورى فضاى خانه را پر کرد. ناگاه جمال محبوبم امام زمان (عليه السلام) را مشاهده نمودم که دست مبارک را بر چهره مجروح من کشيده فرمود: براى کسب روزى خانواده ات از خانه خارج شو! خداوند تو را عافيت بخشيده است. صبح شد همين طور که مى بينيد، خود را ديدم. خبر شفاى او فوراً همه جا پخش شد وبه گوش حاکم رسيد. حاکم او را احضار کرد. او که ابو راجح را ديروز آن طور ديده وامروز چنين مشاهده مى کرد در جا خشکش زد وبه شدّت به هراس افتاد. از آن زمان، در رفتار خود نسبت به شيعيان حلّه تغيير روش داد. حتّى محلّ امارتش را که در مکانى که منسوب به امام زمان (عليه السلام) بود تغيير داده واز آن پس به جاى اين که پشت به قبله بنشيند، (به جهت احترام) رو به قبله نشست! امّا هيچ کدام از اين ها به حال او سودى نکرد واو پس از مدت کوتاهى مُرد. 📚بحار الانوار، ج 52، ص 70 و71 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⭕️بـخونیدواقعــاااخوبــہ...... 💠 ديـداردانشجوے مشروب خور باآيت اللہ بهـجتــــ(رهـ) و لبخند امــام زمــان(عج) 🌷 🔹دانشجو بود... دنبال عشق و حال، خیلے مقید نبود، یعنے اهـل خیلے ڪارهـا هـم بود،تو یخچال خونہ ش مشروب هـم میتونستے پیدا ڪنی.... 🔸از طرف دانشگاہ اردو بردنشون قم...قرار شد با مرحوم آیت اللہ بهـجت(رهـ)هـم دیدار داشتہ باشن..از این بہ بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف ڪنهـ... 🔹وقتے رسیدیم پیش آقاے بهـجت...بچہ هـا تڪ تڪ ورود میڪردن و سلام میگفتن،آقاے بهـجت هـم بہ هـمہ سلامے میگفت و تعارف میڪرد ڪہ وارد بشن... 🌷 🔸من چندبار خواستم سلام بگم...منتظر بودم آقاے بهـجت بہ من نگاهـے بڪنن...اما اصلا صورتشون رو بہ سمت من برنمیگردوندن... درحالیڪہ بقیہ رو خیلے تحویل میگرفتن... 🔹یہ لحظہ تو دلم گفتم: ""حمید،میگن این آقا از دل آدما هـم میتونہ خبر داشتہ باشهـ...تو با چہ رویے انتظار دارے تحویلت بگیرهـ...!!! 🔸تو ڪہ خودت میدونے چقدر گند زدی...!!! 🔹""خلاصہ خیلے اون لحظہ تو فڪرفرو رفتم... 🌷 🔸تصمیم جدے گرفتم ڪہ دور خیلے چیزا خط بڪشم،وقتے برگشتیم هـمہ شیشہ هـاے مشروب رو شڪستم،ڪارامو سروسامون دادم،تغییر ڪردم، 🔹مدتے گذشت،یڪماہ بود ڪہ روے تصمیمے ڪہ گرفتہ بودم محڪم واستادم،از بچہ هـا شنیدم ڪہ یہ عدہ از بچہ هـاے دانشگاہ دوبارہ میخوان برن قم، 🔸چون تازہ رفتہ بودم با هـزار منت و التماس قبول ڪردن ڪہ اسم من رو هـم بنویسن،اما بہ هـرحال قبول ڪردن... 🌷 🔹اینبار ڪہ رسیدیم خدمت آقاے بهـجت،من دم در سرم رو پایین انداختہ بودم، 🔸اون دفعہ ایشون صورتش رو بہ سمتم نگرفتہ بود،تو حال خودم بودم ڪہ دیدم بچہ هـا صدام میڪنن>> ""حمید..حمید...حاج آقا باشماست"" 🔹نگاہ ڪردم دیدم آقاے بهـجت بہ من اشارہ میڪنن ڪہ بیا جلوتر... 🔸آهـستہ در گوشم گفتن...: """یڪماهـہ ڪہ امام زمانت رو خوشحال ڪردی...""" 🌷 💢 این داستان رو آیت اللہ احدے نقل ڪردند..        🚫ترڪ هـرگناهـ= نشاندن لبخند بر لبان نازنین حضرت مهـدے علیہ السلام... 🚫ترڪ هـرگناهـ== برداشتن یڪ قدم در مسیر ظهـور 💕اللهــم عجــل لولیڪ الفــرج💕 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بی پرده و بی حاشیه برویم سر اصل مطلب...آهای دختر و پسرهای پر مدعای مذهبی ...آهای زن و مردهای مدعی دین به کجا می روید ؟؟؟!! آهای پروفایلهای مذهبی نمایی که تیشه به ریشه دین می زنید شرم و حیا را در کدام گوشه ی خاک این سرزمین دفن کرده اید که ترسی از خدا و آخرت ندارید؟؟؟ کدام یک از حضرات معصومین به شما مجوز داده است با ریا و دروغ آفت زندگی خانواده ای بشوید؟؟دم از مولا علی می زنی آقای مداح و دقیقه به دقیقه عکست را در صفحات و گروههای مجازی پخش می کنی و گروه مذهبی می زنی تا دلبری کنی و شرف دختر و زنی را به تاراج ببری.مداح نما ،مذهبی نمای نر نمی ترسی یک روز ناموست را یکی دیگر و این بار در پوششی دیگر و با حرفهایی از جنس آزادی از دستت در بیاورد؟؟؟ آهای دختر خانوم و خانومی که یادت رفته حجاب و چادر یادگار بی بی دو عالم فاطمه زهراست و اصولا حجاب یعنی عفت و پاکدامنی و نه دلبری و جوان مردم را به کوره شهوت بدل کردن از خدا بترس ،بترس از روزی که فاطمه'س'شفاعتت را قبول نکند. می دانی عمه ی سادات در آن ظهر و عصر خونین و در اوج داغ عزیزان و پاکان حجابش را پاسداری کرد و باز پروفایلت پر از از عکسهایی است که غالب آنها سرشار از عشوه و لوندی و طنازیست ؟؟؟؟!! شرمت نمیشود اگر فردای قیامت زینب'س' خطابت کند که چرا با آبروی ما بازی کردی؟؟!! دختر خانومهایی که در این فضای مجازی دل می بندید و به طرفه العینی حراج آبرو میکنید به اسم دل سپردن ،مگر میشود از روی چند عکس و چند کلام زیبا و خدامحور اما در اصل شیطانی که هدفش دستیابی به شماست ایمان فردی را آزمود؟؟؟ کلام آخر تمام سخن ما در این مجال اندک با کسانی بود که مذهب را دکان خود کرده اند و حجله ی شهوت خود به خصوص با نامردانی که عکسهای پروفایلشون پر از نام اهل بیت و تصاویر حرم حضرات معصومین و تصاویر هیاتهاست اما ذاتشان کثیف است و هدفشان از این نمایش ریا تنها منفعت دنیا و تن است. می دانیم که مذهبیهای حقیقی هدف ما را از مطلب درک میکنند و از ما رنجشی نخواهند داشت زیرا هدف ما آگاهی بخشی و خدمت به دین بود و چه بهتر که نقد از درون باشد . کسانی که گروههای مذهبی دارید و یا در این گروهها عضو هستید اجازه ندهید اقلیتی بی شرافت و نامرد مستمسکی شوند برای خدای نکرده توهین به دین و مذهبیها. برای ما هم دعا کنید که مصداق عالم بی عمل نباشیم http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌈🌈🌈 🌈💧 🌈 💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام "نقشین" 💧با عنوان : سرنوشت بی رحم 💧قسمت ششم🌈 روزبه که از رامین شیطان تر و بازیگوش تر بود، پشت فرمان ادا بازی در می آورد و صدای خنده ما گوش آسمان را کر کرده بود. ای کاش می دانستیم سرنوشت بخیل است و تاب خوشبختی ما را نمی آورد، 😔ای کاش می دانستیم و آرام تر می خندیدیم... 😔 روزبه برای ترساندن من و خواهرم که در صندلی عقب نشسته بودیم فرمان را برای چند ثانیه رها می کرد و صدای جیغ ما که بلند می شد، دوباره کنترل فرمان را به دست می گرفت. رامین هم که در صندلی جلو نشسته بود، مدام به روزبه تذکر می داد و می گفت: » 😥روزبه جان، آدم موقع رانندگی از این ادا و اصولها در نمی یاره. اگه می خوای مسخره بازی دربیاری یه جابزن کنار خودم پشت فرمون بشینم! 😈« و روزبه در جوابش با خنده می گفت: » داداش تو چقدر ترسو هستی،رفتارت درست مثل پیرمردهاست! 😏« روزبه راست می گفت، او و رامین که تنها هشت دقیقه با هم تفاوت سنی داشتند، رفتارهایشان کاملا با هم متفاوت بود. روزبه جوانی شاد و بذله گو بود که از همان بچگی همه را عاصی می کرد. کوچکتر که بودیم خوب به خاطر دارم پدرم همیشه با خنده به روزبه می گفت: 😅» تو بچه نیستی روزبه جان، زلزله ده ریشتری! « رامین اما بر خلاف او، از همان کودکی محجوب و آرام و سربه زیر بود و با کار کسی کار نداشت و به همین خاطر بیشتر از روزبه مورد محبت و علاقه اطرافیان و فامیل قرار می گرفت. ☺️من و نغمه هم همین تفاوت ها را با هم داشتیم. نغمه سرشار ازهیجان و شوق بود و من تودار و کم حرف؛ به قول پدرو مادرم من خیلی بیشتر از سنم می فهمیدم و نغمه انگار قرار نبود هیچ وقت بزرگ شود. 💧ادامه دارد⬅️ 📚 🌈💧 🌈💧💧 🌈🌈🌈🌈 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
📝🌐"داستان بسیارزیبا" زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مؤمنی در آمد. مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت. روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زن زیبائی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم! مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هر جا که دلت می خواهد! زن درکمال ناباوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده! غروب به خانه آمد... مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد!! زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟ مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید! زن باز هم متعجب گفت: مگر مرا تعقیب کرده بودی؟ مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم! http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
از بزرگی پرسیدند: 🌼🌸🕊ʝσłŋ 👇 📖«http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 شگفت انگیز ترین رفتار انسان چیست؟ پاسخ داد: از کودکى خسته مى شود ،براى بزرگ شدن عجله مى کند و سپس دلتنگ دوران کودکى خود مى شود . ابتدا براى کسب مال و ثروت از سلامتى خود مایه مى گذارد سپس براى باز پس گرفتن سلامتى از دست رفته پول خود را خرج مى کند. طورى زندگى مى کند که انگار هرگز نخواهد مرد، و بعد طورى مى میرد که انگار هرگز زندگى نکرده است . انقدر به آینده فکر مى کند که متوجه از دست رفتن امروز خود نیست، در حالى که زندگى گذشته یا آینده نیست، زندگى همین حالاست. 🍁🍂 🌼🌸🕊ʝσłŋ 👇 📖«http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ★داستانك🐺 گرگ طماع★ ﺭﻭﺯﯼ ، ﮔﺮﮔﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﮐﻮﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﯾﮏ ﻏﺎﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ🐺 ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﻨﺪ، ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺒﺐ، ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ. ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﻓﺖ . ﺍﻣﺎ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺴﺮﻋﺖ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ🐑 ﻭ ﺭﺍﻩ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻌﺮﮐﻪ ﮔﺮﯾﺨﺖ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ. ﮔﺮﮒ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﮑﺴﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺧﻮﺭﺩ.🐺 ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ، ﯾﮏ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺁﻣﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﯿﺮﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮐﻮﭼﮏ ﺗﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻗﺒﻠﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ🐇 . ﮔﺮﮒ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﻣﻦ ﺑﮕﺮﯾﺰﻧﺪ. ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ، ﯾﮏ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﮐﻮﭼﮏ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺍﻣﺎ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ 🐿. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻠﯿﻪ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﯼ ﻏﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﺴﺪﻭﺩ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺍﺯ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ.🐺 ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﻡ، ﯾﮏ ﺑﺒﺮ ﺁﻣﺪ🐅 . ﮔﺮﮒ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻏﺎﺭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ🐅 . ﺑﺒﺮ ﮔﺮﮒ🐺 ﺭﺍ ﺗﻌﻘﯿﺐ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﻏﺎﺭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮﯾﯽ ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻃﻌﻤﻪ ﺑﺒﺮ ﺷﺪ ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﺭﻭﺯﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ زندگیتان ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﻤﻊ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻧﺒﻨﺪید. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مردم هر کدام آرزویی دارند یکی مال می خواهد یکی جمال و دیگری افتخار ولی به نظر من... http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 دوست خوب از تمام این ها بهتر است #سقراط
زیباترین جمله ی که تا حالا دیدم روی یک سنگ قبر بود ؛ نوشته بود : ای رهگذر، من هم روزی از اینجا رهگذر بودم… 🌸🕊ʝσłŋ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یک داستان «عبداللّه نیشابوری» می گوید: بین من و «حمید بن قحطبه» رفافتی بود. در ماه رمضان روزی از نیشابور به طوس رفتم. حمید بن قحطبه که حاکم طوس بود از آمدن من با اطلاع شد و شبی از شبهای قدر ماه رمضان، مرا به خانه خود دعوت نمود. قبل از افطار به خانه او رفتم. وقتی که وارد شدم دیدم برای پذیرایی از من سفره ای انداخت و غذایی آماده کرد. من تعجب کردم. حمید به من غذا تعارف کرد و من به او گفتم: من نه مریض هستم، نه مسافر و نه علیل و بی جهت روزه خود را باز نمی کنم. از او پرسیدم چرا او روزه نمی گیرد. امیر شروع به گریه نمود. من تعجب کردم و علّت گریه او را پرسیدم. او گفت: وقتی که هارون الرشید در طوس بود، شبی مرا طلبید. نزد او رفتم و دیدم که خشمگین ایستاده و شمشیر برهنه ای در دست اوست. به من گفت: اطاعت تو از من چقدر است؟ جواب دادم: با نفس و مال از تو حمایت می کنم. آن گاه مرا مرخص نمود. هنوز بیرون نرفته بودم که مجدداً مرا خواست و با همان حالت بلکه خشمگین تر همان سؤال را از من پرسید. من گفتم: من با جان و مال و اهل و اولاد از تو اطاعت می کنم. سپس اذن مراجعت به من داد. وقتی که به منزل خود رسیدم غلامش را دنبالم فرستاد و گفت: خلیفه تو را فراخوانده است. برای بار سوم به دربار رفتم و او باز همان سؤال را از من کرد. من برای رضای خاطر و اطمینان او گفتم: من با جان و مال و فرزندان و دینم از تو حمایت می کنم. این را که گفتم خندید و به من گفت: این شمشیر را بگیر و هر جا که این غلام رفت برو و هر چه به تو امر کرد، امر من است. غلام مرا با خود به زندانی برد که در یکی از سیاه چالهای مخوف آن بیست نفر از سادات علوی زندانی بودند. از موهای بلند آنان معلوم بود که مدت زیادی است که زندان هستند. غلام رو به من کرد و گفت: فرمان امیرالمؤمنین این است که این بیست نفر را گردن بزنی. من هم اطاعت کردم و آنها را یک به یک گردن زدم و او بدن آنها را در میان چاهی انداخت. سپس به سیاه چالی دیگر رفتیم که در آنجا نیز بیست نفر از سادات بنی الزهرا زندانی بودند که همگی لاغر و نحیف شده بودند. غلام به من رو کرد و گفت: دستور خلیفه این است که اینها را هم گردن بزنی. اطاعت کردم و آنها را نیز گردن زدم و غلام دوباره بدنهای آنها را به چاه انداخت. بعد به سیاه چال تاریک دیگری رفتیم که در آن نیز بیست زندانی از سادات وجود داشت و مأمور شدم که آنها را نیز بکشم. اما نفر آخر پیرمردی بود که بدن لاغر و موهای بلندی داشت. وقتی خواستم او را بکشم به من گفت: مرگ بر تو ای رو سیاه! فردای قیامت جواب جدم علی و مادرم فاطمه را چه خواهی داد؟ بدنم لرزید اما بالاخره او را هم کشتم و غلام بدنش را به چاه انداخت. حالا تو بگو دیگر نماز و روزه و شب زنده داری به درد من می خورد؟». http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662