💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هـشـتـاد_و_هـشـتم
✍“یاعلی” را که از دهانم شنید، لبهایش متبسم شد.. چشمانش خندید.. و نفس شوق زده اش را با صدا بیرون داد کشتین ما رو خدایی.. از برگردوندنِ مناطق اشغال شده سختتر بود..
سر بلند کرد. چشمانش را دیدم.. اما مسیرِ نگاهش باز هم مرا هدف نمیگرفت..
یعنی میشد که در پنجره ی چشمانم زل بزند؟
شکلاتِ جدا شده از پوست را به طرفم گرفت واجب شد دهنمونو شیرین کنیم.. بفرمایید. با اجازه من برم این خبر مسرت بخش رو به دانیال بدم تا حساب کار دستش بیاد..
میشد کنارِ این مذهبی هایِ بی ترمز بود و نخندید؟
با دست به بیرون رفتن از اتاق دعوتم کرد و خودش پشتِ سرم به راه افتاد.
نمیدانم چه خاصیتی در اکسیژن ایران وجود دارد که شرم را به وجودت تزریق میکند.
و منِ آلمان نشینِ سابق، برایِ اولین بار به رسم دخترکانِ ایرانی با هر قدم به سمت سالن خجالت کشیدم و صورت صورت گونه سرخ کردم.
هنوز در تیررسِ نگاهِ سالن نشینان قرار نگرفته بودم که زمزمه ی امیرمهدی را زیر گوشم شنیدم این روسری خیلی بهتون میاد..دستِ کسی که خریده درد نکنه..
یک پارچه حرارت شدم و ایستادم. اصلا مگر من را دیده بود یا میدانست چه شکلی ام؟
بی توجه به میخکوبی ام از کنارم عبور کرد. با سینه ایی جلو داده و لبخندی پیروزمندانه که در نیم رخش میشد تماشا کرد.
یک قدم جلوتر از من ایستاد و در دروبین نگاهِ منتظران قرار گرفت.
شیطنتِ عجیبش یارایِ حرکت را از پاهایم دزدیده بود به همین خاطر ندیدم چه ژستی به چهره اش داد که پروین، فاطمه خانم و دانیال، به محضِ ورودش به سالن با خوشحالی صلوات فرستادند و مبارک باد، حواله ی مان کردند.
و این آغازی شد برایِ هجومِ زندگی،هر چند کوتاه..
آن شب، تاریخِ عقد برایِ چند روز بعد مشخص شد و من برایِ اولین بار با تمامِ ترس از شدت خوشحالی روی زمین راه نمیرفتم.
فاطمه خانم فردایِ آن شب، برایِ خرید پارچه و دوخت لباس به خانه مان آمد و مادرانه هایش را بی منت و ادعا، به وجودم پاشید.
اصلا انگار نه انگار که روزی مخالف بود و با حالا هر برشِ پارچه، صورتم را میبوسید و بخشش طلب میکرد. بخشش، محضه خواسته ایی که حقش بود و من درکش میکردم.
پروین مدام کارهایِ ریزو درشت را انجام میداد و مانندِ زنانِ اصیلِ ایرانی نصیحتم میکرد، که امیرمهدی اولاد پیغمبرست.. که احترامش واجب است.. که مبادا خم به ابرویش بیاورم.. که نکند دل بشکنم و ناراحتش کنم..
و من خیره به زندگیِ نباتی مادر، فکر میکردم که میشود در کنار حسام نفس کشید و بد بود؟
بیچاره مادر که هیچ وقتِ طعم خوشی، زیرِ زبانش مزه مزه نشد و حالا بی خبر از همه جا فقط به تماشا نشسته بود کوک خوردنِ لباسِ عقدِ دخترش را..
چند روزی از مراسم خواستگاری میگذشت و حسام حتی یکبار هم به دیدن نیامده بود. دلم پرمیکشید برایِ دیدنش و عصبی بودم از این همه بی فکری و بی عاطفه گی..
دوست داشتم با تمام وجود اعتراض کنم اما غرورم مهمتر از هر چیزِ دیگر بود.
صبح روز عقد فاطمه خانم به خانه ی مان آمد تا به پروین در انجام کارها کمک کند.
هر چه به ساعت عقد نزدیکتر میشدیم، گلبولهایِ استرسِ خونم بیشتر میشد.
و من ریه هایم کمی حسام میطلبید و او انگار پشیمان بود از این انتخاب. که اگر نبود حداقل یکبار به دیدنم میآمد، اما نیامد..
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هـشـتـاد_و_نـهـم
✍با فاطمه خانم به آرایشگاه رفتیم وقتی حجاب از سر برداشتم زنِ آرایشگر با صورتی پر دلسوزی به ابروهایِ یکی درمیان و موهایِ یک سانتی ام چشم دوخت.
نگاهش حس قشنگی نداشت.. بغض کردم.. این روزها زیادی تحقیر نشده بودم؟بهایِ داشتنت خیلی سنگین بود امیرمهدیِ فاطمه خانم، خیلی.. اما میارزید..
چشمانِ شیشه شده در آینه اشکم، از مادرِ حسام پنهان نماند صورتم را بوسید و قربان صدقه ام رفت که بخندم.. که عروس مگر گریه میکند؟ که اگر امیر مهدی بفهمد، ناراحت میشود..
و من خندیدم.. به لطفِ اسمِ تنها جنگجویِ زندگیم، لبخند بر لب نشاندم. مردِ نبردی که چند روزی از آخر دیدارش میگذشت و من کلافه بودم از ندیدنش..
آرایشگر، رنگ بازیش را شروع کرد و من لحظه به لحظه کمی به زنده گان، شبیه تر میشدم.
مقابل آینه ایستادم این من بودم. سارای برهنه ی دیروز که حالا پوشیده در کلاهی سنگدوزی شده، محضِ پنهان کردنِ کچلی سرش، لباسی بلند و اسلامی سِت میکرد با آن.
سارایی که نه مادری کنارش بود برایِ کِل کشیدن و نه پدری که به آغوش بکشد، تنِ نحیفش را..
در اوج سیاه فکری، لب تَر کردم به نقل و نباتِ خنده. و چه کسی گفته بود امروز خورشید برایِ من طلوع نکرده
فاطمه خانم چادری سفید را رویِ سرم کشید و مادرانه پیشانی ام را بوسید و باز هم عذر طلب کرد.
چادر جلویِ دیدم را میگرفت و من همچون نابینایی عصا زنان به لطفِ دستانِ فاطمه خانم از آرایشگاه خارج شدم.
حالا چه کسی ما را به خانه میرساند یقینا دانیال..
چون خبری از دامادِ فراریِ این روزها نبود در پیاده رو ایستادیم که یک جفت کفشِ مشکی و مردانه روبه رویم ظاهر شد. مهربان و متین سلام داد.
صدایش، زنگ شد در تونلِ شنواییم.
حسام بود. دوست داشتم سر بلند کنم و یک دل سیر تماشا اما امکان نداشت.
در را باز کرد ومن به کمک فاطمه خانم رویِ صندلی جلو، جا گرفتم در تمام طولِ راه تا رسیدن به خانه فقط مادرِ حسام، قربان صدقه مان رفت و امیرمهدی ، پسرانه دلبری کرد.
روی صندلیِ دونفره، مقابلِ سفره ی عقدی ایرانی نشسته بودم و صدایِ عاقد را میشنیدم آیا وکیلم؟
باید چه میگفتم؟ من هیچ وقت فرصتِ آموزشِ این رسوم را به مادر نداده بودم گیج و حیران قرآنِ به سیب شده در دستم خیره شدم متاصل و نگران بودم که صدایِ نجوا گونه ی حسام کنارِ گوشم پچ پچ شد فقط بگین بله..
و این مرد همیشه وقتی که باید؛ به دادم میرسید.
با لهجه ایی آلمانی اما صدایی که تردید در آن موج میزد “بله” را گفتم..
حسام با منِ تیره بخت، خوشی را میچشید؟
صدای صلوات و سوت و کف در فضا پیچید و حسام چادر از چهره ام کنار زد.
حالا چشمانش مستقیم ، مردمکِ نگاهم را هدف گرفته بود.
به خدا قسم که نگاهش ستاره داشت و من آن نور را دیدم..
گاهی خوشحالیت طعمِ شکلاتِ تلخ میدهد..
و در آن لحظه من.. سارایی که زندگی را به هر شکل تصور میکرد جز دل بستن به یک جوانِ ریشدارِمذهبی و پاسدار..چقدر تلخیِ کامم شیرین بود
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_نــود
✍یک جشن عقد کوچک و مذهبی.
این دور ذهن ترین اتفاقی که هیچ وقت فالش را در فنجانِ قهوه ام ندیده بودم
خبری از مردان نامحرم در اطراف سفره ی عقد نبود.
دانیال زیرِ گوشِ حسام پچ پچ کنان میخندید و او لحظه به لحظه سرخ تر میشد و لبخندش عمیقتر.
فاطمه خانم یک ظرف عسل به سمتمان گرفت و آرام برایم توضیح داد چه باید انجام دهم.
امان از آداب و رسوم شیرین ایرانی
هر دو، انگشت کوچکمان به عسل آغشته کردیم و در دهان یکدیگر میهمان
چشمان امیرمهدی، خیره ی نگاهم بود.
اما موسیقیِ تماشایش با تمام مردان زندگیم فرق داشت. این پنجره واقعا عاشق بود. به دور از هرزگی.. بدونِ هوس..
صدای کف و مبارک باد که بالا رفت، سراسر نبض شدم از فرط خجالت
اما حسام… پرروتر از چیزی بود که تصورش را میکرد.
با خنده رو به دانیال و زنان پوشیده در روسری و چادرهایِ رنگی کرد و گفت عجب عسلی بودا..
خب شماها برین به کاراتون برسین، منو خانومم قصد داریم واسه جلوگیری از اسراف ته این ظرف عسلو دربیاریم
صدای کِل خانوومها و طوفانِ قهقه در فضا پیچید و من با چشمانی گرد به این همه بیحیایِ پر حیایِ امیر مهدی خیره شدم و او با صورتی نشسته در ته ریش و لبخنده مخصوصِ خودش، کمی به سمتم خم شد و با لحنی پر شیطنت نجوا کرد البته عسلش از این عسل تقلبیاستااا..
شهد دست یار، به کامِ دلمون نشسته.
چه کسی گفته بود که مذهبی ها دلبری نمیدانند؟
گونه هایم سیب شد و دانیال کتفِ حسام را گرفت و بلندش کرد پاشو بیا بریم طرفِ مردا.. خجالت بکش اینجا خوونواده نشسته.. پاشو.. پاشو.. نوبره به خدا.. دامادم انقدر بی حیا..
و امیرمهدی را به زور از جایش کند و با خود برد.
حالا من بودم و جمعی از زنانِ محجبه که با خروج دانیال و حسام، حجاب از چهره گرفتند و به عرضه گذاشتند زیبایی صورت و لباسهایشان را..
یکی از آنها که تا چند دقیقه پیش حتی نیمی از صورتش را پوشانده بود با مهارتی خاص شروع به خواندنِ آوازهایِ شاد کرد و بقیه در کمال دست و دلبازی کف زدند و سُرور خرجِ این جشنِ نقلی اما با شکوه کردند.
جشنی که تا مدتی قبل حتی سایه اش از چند کیلومتریِ خیالم هم عبور نمیکرد.
آخر شب دانیال و امیرمهدی در حال خداحافظی با تتمه ی میهمانان بودند و من جلویِ آینه ی اتاقم، مشغولِ پاک کردنِ آرایشِ مانده روی صورتم.
هیچ وقت صورتم تا این حد به بومِ نقاشی تبدیل نشده بود.
پرده ی مصنوعیِ زیباییم که کنار رفت، اشک بر گونه ام جاری شد.
آن تازه دامادِ ذوق زده، هیچ وقت تا بعد از عقد صورتم را نظاره گر نبود.
وحالا چه عکس العملی داشت در برابر این همه بی رمقی و بی رنگی
حس بدی به سلول سلولِ حیاتم، تزریق شد. کاش هرگز موافقت نمیکرد. حماقت بود..
من تحمل تحقیر شدن را نداشتم.. کاش همه چیز به عقب برمیگشت..
اشک میریختم و در افکارم غرق بودم که چند ضربه به در خورد و باز شد..
هل و دستپاچه اشکهایم را پاک کردم و سر چرخاندم.
حسام بودم. اما نه سر به زیر..
خندان و شاداب مثله همیشه.. با چشمانی که دیگر زمین را زیرورو نمیکرد..
کلاهِ سنگدوزی شده ام را رویِ سرم محکم کردم.
نباید سرِ بی مویم را میدید، هر چند که قبلا در امامزاده یک شمئه ام را نشانش داده بودم..
حالا باید خودم را آماده ی بدترین چیزها میکرد که کمترینش خلاصه میشد در یک نگاه پر حقارت.
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت100 رمان یاسمین شبنم – وا ! من كي دزدي كردم ؟ . كاوه – انكار مي كني ؟ جالد ، شكنجه ! زود ازش
#پارت101 رمان یاسمین
عمر اون خدا بيامرز تا همين قدر بوده . منكه نكشتمش
! حاال يه شوخي كردم . جدي كه نگفتم . اينا رو گفتم يه خورده بخنديم دلمون واشه
اگه فريبا بفهمه واسه مادرش شعر گفتي ؟-
. كاوه – حاال نري دهن لقي كني و چيزي بهش بگي ها
شوخي كردم ديوونه وگرنه تو خودت ميدوني كه جون من بود و جون مادر زنم ! از چشمهام بيشتر دوستش داشتم ! خبر مردنش
! رو كه شنيدم ، به جون تو تمام چيزهاي دنيا رو انگار ريختن تو دل من
حتما تمام خوشي هاي دنيا رو ؟-
: كاوه با خنده گفت
خاك تو گور بد ذات بي شرم ت كنن ! ميگم به جون تو-
! به جون عمه ات -
. كاوه – به جون عمه ام راست ميگم . تازه ما چند وقت ديگه دكتر ميشيم . دكتر كه نبايد دل نازك باشه
! من تا حاال دكتري نديدم كه مريضش بميره و اون شعر بخونه و شادي كنه-
اين دكتر فرق ميكنه . اين يكي متخصص شادي و نشاطه ! داروهايي هم كه تجويز ميكنه ، رقص و آواز و خنده اس ! –كاوه
! دكترش قرطي يه ! ساز زنه ضربي يه
ميخوام يه مطب سر چهار راه سيروس واز كنم ! اسمش رو هم ميذارم "مطب شادماني " هره كره درماني زير نظر دكتر كاوه
. برومند ! متخصص قر و قنبيله و اطوار ! لطفا با بشكن وارد شويد
اصال تو چيكار به كار من داري ؟
! هر وقت مادر زن خودت مرد ، تا يكسال سياه بپوش و صورتت رو اصالح نكن و بشين سر قبرش هي اشك بريز
مثالً اصال ميدوني چيه ؟ من مي خوام تخصصم تو رشته مفاصل بگيرم ! هر كي بياد پيشم و بگه آقاي دكتر كمرم درد ميكنه ، دو تا
. نرمش قر كمر بهش ميدم در جا خوب ميشه
! جون به جونت كنن ذاتا رقاصي-
! كاوه – تازه فهميدي ؟ نيگاه كن
: شروع كرد پشت فرمون خودش رو تكون دادن رقصيدن و بعد گفت
! خوبه ؟ دوست دارم اينطوري باشم . اصال من عمر و عاص-
! باشه عيبي نداره . بشرطي كه همين ها رو جلوي فريبا هم بگي ها-
! كاوه – باز من يه چيزي گفتم و تو ازش بل بگير
ديگه رسيده بوديم . نزديك بيمارستان پارك كرديم و رفتيم تو . فريبا ، كنار سالن انتظار ، روي يه نيمكت نشسته بود و آروم گريه
:ميكرد . دوتايي رفتيم پيشش و آروم تسليت گفتيم و واستاديم. تا صداي ما رو شنيد ، سرش رو بلند كرد و گفت
رفتم باال سرش و بوسيدمش . موهاشو ناز كردم . بهش آب . يه ساعت قبل از اينكه تموم كنه ، چشماشو باز كرد و منو صدا كرد-
اشكش رو پاك كردم و گفتم . دادم . نگاهم كرد و بهم خنديد . بعد يه قطره اشك از گوشه چشماش آروم سر خورد و اومد پايين
مامان چرا گريه مي كني ؟ گفت دلم نمي خواد تو دختر خوب و نازم رو تنها بذارم و برم ، اما چيكار ميشه كرد ؟
. گفتم : مامان دكترها گفتن حالتون خوب ميشه . ببين چه بيمارستان خوبي آوردمت ! دو تا جوون خوب و مهربون بهم كمك كردن
گفت خدا بهشون عوض بده ، كجان ؟
گفتم االن اينجا نيستن . مي آن ، شايد نيم ساعت ، يه ساعت ديگه بيان . گفت شايد من نتونستم ببينمشون . از قول من ازشون
تشكر كن و بهشون بگو اگه مردم ، فريبا رو اول به خدا بعد به شماها مي سپارم . من كه كاري از دستم بر نمي آد تا محبتشون رو
جبران كنم اما پيش جدم زهرا براشون دعا مي كنم و دامن ش رو ول نمي كنم تا مرادشون رو بده . بهشون بگو انشاهلل دست توي
گفتم مامان شما نبايد خودت رو . خاكستر بكنن ، طال و جواهربيرون بيارن به حق آبروي زهرا . اينا رو مي گفت و گريه مي كرد
. ناراحت كني . برات خوب نيست
! گفت ديگه ناراحت نيستم . آقا مرادم رو داد ! بهشون بگو بچه ام رو دستتون سپرده تا روز محشر از خجالتتون در بيام
اينجا كه رسيد ، سرش رو انداخت پايين . رفتم براش آب آوردم . فريبا طفلك به هق هق افتاده بود . كمي آب خورد و اشكهاشو پاك
: كرد و گفت
بعدش بهم گفت بيا دخترم ، بيا سرت رو بذار تو دامنم . ميخوام مثل بچه گي هات اون موهاي قشنگت رو ناز كنم و برات الاليي -
. بخونم تا خوابت ببره . بميرم برات از اون زندگي به كجا رسيدي ! بيا دخترم ، پشت تختم رو بلند كن . ميخوام بغلت كنم
مثل بچگي هام . چشمهامو بسته بودم و . رفتم و پشت تختش رو بلند كردم و بعد سرم رو گذاشتم رو پاهاش . داشت نازم ميكرد
فكر ميكردم كه يه دختر بچه ام و همه چيز مثل اون موقع هاست و پدرم هنوز زنده اس و توخونه بزرگ خودمونيم و هيچ غصه اي
. ندارم و مامانم داره برام الاليي ميخونه كه خوابم ببره
يه دفعه ديدم كه ديگه دست مامانم حركت نمي كنه ! سرم رو بلند كردم . چشمهاش بسته شده بود و يه لبخند محو روي لباش بود .
! صداش كردم . تكونش دادم اما ديگه هيچي نگفت
دوباره زار زار شروع به گريه كرد . گريه ام گرفته بود . از بغض نميتونستم حرف بزنم . گفتم كاوه خوددارتره ، بهش بگم كمي
. فريبا رو آروم كنه . برگشتم كه بهش اشاره كنم ديدم همينجور اشک از چشماش میاد پایین.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت102 رمان یاسمین
از تو جيبم دستمالم رو بهش دادم و از بيمارستان اومدم بيرون . كوچه خلوت بود و ميتونستم راحت بحال اين دختر و روزگارش
. گريه كنم
رفتم قسمت اطالعات . معلوم شد كه جنازه رو به سردخونه بردن . ازشون خواستم كه يه اتاق ديگه به ما بدن كه تا صبح فريبا
. بتونه كمي بخوابه
همراهي كردن و عالوه بر اتاق ، دكتر كشيك يه آرام بخش هم به فريبا داد و با كاوه برديمش تو اتاق بزور روي تخت خوابونديمش
. . طفلك خيلي ناراحت بود . گريه امونش نمي داد اما بالخره تسليم آرام بخش شد و خوابيد
من و كاوه هم روي مبل نشستيم . هر كدوم تو دنياي خودمون بوديم . يه ساعتي هيچكدوم حرف نزديم . يه دفعه فريبا از خواب
!!! پريد و داد زد كاوه
: كاوه رفت كنار تختش و گفت
. چيه فريبا خانم . من اينجام . خيالت راحت باشه-
: فريبا كه چشمش به كاوه افتاد كمي آروم شد و دوباره زد زير گريه و گفت
كجا بردن مامانم رو ؟-
! كاوه – بخواب فريبا خانم . اون االن جاش خيلي از منو تو بهتره . بخواب
. انگار مسكني كه بهش داده بودن خيلي قوي بود كه دوباره از حال رفت
نفهميدي چي بهش دادن ؟-
. كاوه – ديازپام 02 ميلي . آرومش ميكنه
. اومد كنار من نشست
. كاوه ، من يه فكرهايي كردم-
كاوه – در مورد چي ؟
!فريبا-
كاوه خب
باالي اتاق من ، طبقه اوب . دو تا اتاق و آشپزخونه و حموم و دستشويي يه كه خالي شده . مستآجرش رفته . چطوره بگيرمش -
واسه فريبا . نميتونيم كه ولش كنيم و بريم . اجاره اش رو هم من يه جوري درست مي كنم ، زياد نيست . يه خورده كه صرف
. جويي كنم جور ميشه . هم پيش خودمه و حواسم بهش هست ، هم شايد وادارش كنم بره دنبال درس ش
كاوه – ببخشيد ، شما ديگه تو چي مي خواي صرفه جويي كني ؟ حتماً جاي خود تخم مرغ ، پوست تخم مرغ رو با نون مي خواي
!بخوري ؟
. نه بابا ، وضع من اون طوري ها هم بد نيست . يه كاريش مي كنم-
: كاوه دوالشد و منو ماچ كرد و گفت
مي دونم خيلي مردي . مي دونم با معرفتي .مي دونم دلت درياست . اما ناسالمتي منم رفيق تو ام . تنه ت هم كه به تنه من خورده -
باشه ، بايد كمي از اخالقت رو گرفته باشم يا نه ؟ همون دو تا اتاق رو كه گفتي خيلي عاليه . فريبا اگه پيش تو باشه خيال من هم
راحت تره تا ببينم خدا چي مي خواد ؟
كاوه ، اون چيزا كه گفتي شوخي بود ، حاال راستش رو بگو ازش خوشت اومده ؟-
: كاوه نگاهي به صورت فريبا كه خيلي معصومانه در خواب بود كرد و گفت
آره ، اما حسابي بايد فكر كنم ، تازه خودش هم بايد راضي باشه . اينا يه طرف ، پدر و مادرم هم يه طرف . اخالقشون رو كه -
ميدوني ؟ مادرم واسه من يه صندوق دختر سوا كرده گذاشته كنار !حاال اگه برم و بهش بگم مي خوام يه دختر رو بگيرم كه
. هيچكس رو نداره ، وامصيبتا
خدا بزرگه . دنيا رو چه ديدي ؟ شايد قسمت تو هم فريبا بود و زبون پدر و مادرت بسته شد . تو اول بايد سبك سنگين كني و -
. ببيني واقعاً دوستش داري ؟ بقيه چيزها درست ميشه
! كاوه - بيا يه كاري كنيم بهزاد
چيكار ؟-
جوره جورين با هم . منم ميرم خواستگاري ! بيا جاها رو عوض كنيم ! فريبا رو تو بگير كه مثل اون بي كس و كاري –كاوه
فرنوش . مامانش هم كه ثروت بابام رو ببينه ديگه الل ميشه . اونوقت بعدش جاها رو عوض مي كنيم ! چطوره ؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت103 رمان یاسمین
!مثل بقيه ايده هات ، مزخرف-
كاوه موبايلشو در آورد و به خونه شون زنگ زد و گفت كه شب نمي آد خونه . منم بلند شدم و از تلفن بيرون يه زنگ به يكي از
بچه ها ي دانشكده زدم و بهش گفتم كه فردا اگه ميتوني با چند تا از بچه ها بيان بهشت زهرا . گفتم مادر يكي از دوستان فوت كرده
. و كسي رو نداره خدا بيامرز . بعد برگشتم تو اتاق
. كاوه – بيا بگير بخواب . فردا كلي كار داريم
. تو بخواب من خوابم نمي آد . ناراحتم-
كاوه – مگه عمه ات مرده كه ناراحتي ؟
بگير بخواب پسر، مادر يكي ديگه مرده ، تو ناراحتي ؟
! تو ديگه چه جور آدمي هستي ؟ نه به اون گريه كردنت ، نه به اين حرفات-
كاوه – گريه هامو كردم حاالم خوابم مياد . فردا بايد جون داشته باشم كه دوباره گريه زاري كنم يا نه ؟
. من خوابم نمي آد-
! كاوه – به درك ! من كه خوابيدم . آن !آن
: ينو گفت و چمباتمه زد رو مبل و چشمهاشو بسته و گفت
بهزاد ، تا من يه چرت ميزنم ، تو يه خرده گريه زاري كن كه حوصله ات سر نره ! جاي منم واسه شادي اون مرحوم دو تا فاتحه -
. بخون تا من بيدار شم
: بعد چشمهاشو باز كرد و گفت
. فاتحه نخونده نخوابي ها ! صبح بلند شدم از خود اون مرحوم مي پرسم ، فاتحه به روحش نرسيده باشه از صبحونه خبري نيست-
سرش رو گذاشت رو دستش و دو دقيقه نگذشته بود كه خوابش برد ! ديدم منم اگه نخوابم فردا از حال ميرم . تا چشمهامو بستم
. خوابم برد
. صبح پرستار بيدارمون كرد
. دوتايي دست و صورتي شستيم و رفتيم پايين و صبحونه خورديم
. وقتي به اتاق برگشتيم فريبا بيدار شده بود و روي تخت نشسته بود
. دوتايي سالم كرديم
: بهمون يه لبخند زد كه من گفتم
خدا رحمت كنه مادرتون رو-
: تا اينو گفتم زد زير گريه ! كاوه اومد بغل من و آروم در گوشم گفت
! پسر بيكاري ؟ تازه يادش رفته بود ها-
: بعد رفت كنار تخت فريبا و گفت
! شما بايد به فكر خودتونم باشين مريض ميشين ها-
: فريبا اشكهاشو پاك كرد و گفت
. ديشب حتما بهتون خيلي سخت گذشته ، بايد ببخشيد كاش رفته بودين خونه-
كاوه – صبحونه كه نخوردين ؟
. فريبا – نه اشتها ندارم
. اينطوري كه نميشه . ضعف مي گيرتتون . خدا نكرده مريض مي شين . اينطوري مادرتون هم راضي نيست-
: تا اسم مادرش رو شنيد دوباره زد زير گريه . كاوه يه چپ چپ به من نگاه كرد و آروم بهم گفت
! كرم داري ؟ حاال بايد ماهام پا به پاش گريه كنيم-
: بعد به فريبا گفت
! اگه شما گريه كنين ، ماهام ناراحت مي شيم ها-
. بذار گريه كنن ، سبك ميشن . اما بايد يه چيزي هم بخورن-
. كاوه – االن ميگم براتون صبحونه بيارن
: كاوه رفت و به يه پرستار گفت كه براي فريبا صبحونه بياره . فريبا هم اشك هاشو پاك كرد و گفت
. شما خيلي مهربونيد . ازتون ممنونم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت104 رمان یاسمین
چند دقيقه بعد صبحونه آوردن و پرستاري كه سيني رو آورد به فريبا گفت
. اين آقايون تا صبح رو دو تا مبل ، همينطوري نشسته خوابيدن . حتما شما براشون خيلي مهم هستين -
. فريبا – اين آقايون واقعا به من لطف دارن
: بعد يه لبخند كمرنگ به كاوه زد . كاوه هم سيني صبحونه رو ورداشت و گذاشت رو ميزي كه جلوي فريبا بود و گفت
. حاال صبحونه تون رو بخورين
. فريبا – بخدا اشتها ندارم . از گلوم پايين نميره
! فريبا خانم اگه صبحانه نخورين ، تو بهشت زهرا حالتون بد ميشه ها-
تا كلمه بهشت زهرا رو شنيد ، انگار داغش تازه شد و زاز زار شروع كرد به گريه كردن . انگار تازه متوجه شده بود كه بايد از
: مادرش خداحافظي كنه . كاوه دوباره آروم به من گفت
بهزاد جان ميشه ازت خواهش كنم ديگه نطق نكني ؟-
! تو دو تا ديگه از اين جمله ها بگي ، اين يكي رو هم بايد با مادرش ببريم قبرستون ها
! آروم بهش گفتم : گم شو كاوه ! بالخره بايد يه چيزي بگم ديگه
! كاوه آروم گفت : بگو قربونت اما از كلمات مادر و بهشت زهرا و قبرستون استفاده نكن
خندم گرفت . رفتم بيرون و از پرستار خواهش كردم ترتيب انتقال جنازه رو به بهشت زهرا بده . خالصه يه ساعت بعد ماشين
اومدم . بهشت زهرا اومد و جنازه رو برد و من و كاوه هم دنبالش رفتيم . توي ماشين فريبا آروم آروم و بي صدا گريه مي كرد
: دلداريش بدم كه كاوه آروم بهم گفت
بخدا بهزاد اگه از اون دلداري هاي توي بيمارستان به فريبا بگي ، با يه چيزي ميزنم تو پك و پهلوت ها ! ولش كن تازه آروم شده-
!
بازم خندم گرفت . ديگه هيچي نگفتم تا رسيديم . پياده شديم و به سالن كامپيوتر رفتيم و با تعجب ديديم كه اكثر بچه هاي دانشكده
. اومدن اونجا . حدود سي نفر مي شدن
كاوه – باز ابتكار بخرج دادي ؟ اينا رو تو خبر كردي ؟
اي بابا ! دو نفري كه نمي تونيم جنازه رو ببريم ! بايد يكي باشه كه بهمون كمك كنه يا نه ؟-
. فريبا رو نشونديم پيش چند تا از دخترهاي دانشكده و خودمون رفتيم تا ترتيب قبر و كفن و دفن رو بديم
. كاوه – سالم آقا ، خسته نباشين . ببخشيد يه قبر خوب و دلباز مي خواستم
: طرف خنده ش گرفت و گفت
دوست دارين سرويسش چطوري باشه ؟ ايروني يا فرنگي ؟-
! كاوه – يه چيز خوب و اس و قس دار مي خوام ديگه ! جوري باشه كه حداقل تا صد سال طوريش نشه
آي بچشم ! قبر از چهل هزار تومان داريم تا يه ميليون تومن ! كدومو بدم خدمتتون ؟-
! كاوه خيلي جدي حرف ميزد كه آدم فكر مي كرد داره يه آپارتمان از معامالت امالك ميخره
قربونت آقا ، يه ميليون تومني يه دوبلكسه ؟ يا نماي خوبي داره يا شايد طرفهاي خيابون جردنه ؟ تو ميدون ونك كه قبر –كاوه
! نخواستيم ! همين جا يه نيم متري بهمون بده
: يارو كه قيافه كاوه رو ديد ، زد زير خنده و گفت
آقا خيلي خوشي ! راستش رو بگو متوفي چه نسبتي با شما داره ؟
خدارحمتش كنه ، نور به قبرش بباره ، چه خانم . خدابيامرز قرار بود بعدها مادرزنم بشه . قبل از خواستگاري فوت كرد –كاوه
! فهميده اي بود
: آروم به كاوه گفتم
بابا همه منتظرن ! واستادي اينجا و چرت و پرت ميگي ؟-
! كاوه – دارم چونه ميزنم كه يه چيز خوب واسه ش بگيرم و ارزون ! مگه نمي بيني خونه آخرت هم منطقه بندي شده
يارو با خنده ترتيب كارها رو داد و رفتيم پيش بچه ها و بعد با فريبا خانم رفتيم جلوي سالن شستشو . نيم ساعتي كه گذشت ،
.صدامون كردن و رفتيم جنازه رو برداريم . فريبا ميخواست بياد تو كه دخترها نگذاشتن
خالصه مراسم نماز ميت كه تموم شد ، سوار ماشين شديم و سر قبر رفتيم .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت105 رمان یاسمین
جنازه رو با صلوات گذاشتن تو قیر و خیلی زود همه چيز تموم شد . كاوه اومد پيش من و گفت
بهزاد اين فريبا كه فقط بي صدا گريه مي كنه ، اين دخترهام كه گفتي بيان ، چهار تا چيكه اشك بيشتر نريختن . پسرهام كه انگار -
خوابت رو هم كه ديشب ! نه انگار ! حداقل تو ي خرده شيون بزن و گريه زاري كن ! بابا بايد يه صدايي ، چيزي بلند بشه ديگه
! كردي و سرحالي
داشتم از زير عينك ، آروم گريه مي كردم براي اون خدا بيامرز ، براي تنهايي فريبا ، براي بدبختي خودم . اينو كه كاوه گفت ،
! نزديك بود پخ بزنم زير خنده
! كاوه خدا ذليلت كنه كه يه دقيقه نميتوني مثل بچه آدم يه جا واستي-
: خاك رو كه رو قبر ريختن ، قبركن ها رفتن . يكي از بچه ها جلو اومد گفت
من سخنراني بلد نيستم .نميدونم هم كه اين وقتها بايد چي گفت . خانم محترمي فوت كردن گويا خويشاوندي هم ندارن . اما اين مهم
. نيست . اگه درست فكر كنيم مي فهميم كه هيچكدوم از ما در لحظه مرگ كسي رو نداريم و بايد تنها به اين سفر بريم
براي تنهايي خودشون . اين سفر يه پايان نيست . يه تولد تازه . اطرافيان متاسف مي شن . اما اين تاسفي يه كه براي خودشونه
. اس . ورودي به دنياي ديگر . تولدي دوباره
: كاوه آروم به من گفت
! اين چي داره ميگه ؟ فكر ميكنه اومده جشن تولد-
. محكم زدم تو پهلوش . دوستمون ادامه داد
ما نميدونم ايشون چه كارهاي خوبي كردن . قضاوتش هم با ما نيست . خودش ميدونه و خداوند بزرگ . اميدوارم در پيشگاه -
. خداوند رو سفيد باشن
. حرفهامو با يه شعر تموم ميكنم . روحش شاد
: كاوه دوباره آروم به من گفت
!! بهزاد بدو بهش بگو يه دفعه آهنگ تولدت مبارك رو نخونه-
اگه يه كلمه ديگه حرف ميزد ، نميتونستم خودم رو از خنده نگه دارم . سرم ذو انداختم پايين و به قفسمت آخر صحبت دوستمون
. كه يه شعر قشنگ بود گوش كردم
چون حاصل آدمي در اين شورستان جز خوردن غصه نيست تا كندن جان
خرم دل آنكه زين جهان زد برفت و آسوده كسي كه خود نيامد به جهان
. حاال همه يه فاتحه براي اين شادروان بخونيد
. مراسم تموم شد و از بچه ها تشكر كرديم و همه رفتن
من و كاوه هم با فريبا به شهر برگشتيم . نزديك ظهر بود يه جا نهار خورديم و بعد به يه هتل رفتيم . كاوه يه اتاق براي فريبا گرفت
: و گفت
. شما فعال همين جا باش تا يه جايي رو برات جور كنم-
من نمي دونم چي بايد بگم و چطوري ازتون تشكر كنم . كاري هم براي جبران از دستم بر نمي آد . فقط اينو ميگم كه –فريبا
. شماها ثابت كردين كه هنوز انسانيت وجود داره ! ازتون ممنونم
. كاوه – ما كاري نكرديم . شما هم بيخودي خودت رو ناراحت نكن . فعال استراحت كن تا ما ترتيب كارها رو بديم
. فريبا – اگه اجازه مي دادين كه برم خونه خودمون بهتر بود . ديگه مخارج هتل هم به بقيه اضافه نمي شد
كاوه شما صالح نيست كه فعال اونجا برين . خاطرات اونجا عذابتون ميده . يه چند روز اينجا بمونين . همه چيز درست ميشه .
. خيالتون راحت . ترتيب همه چيز رو اينجا ميدم
كاوه مقداري پول به فريبا داد . من اومدم كنار كه خجالت نكشه . بعد مقداري پول هم به پذيرش هتل داد و قرار شد كه تموم هزينه
. صبحونه و ناهار و شام رو روي صورت حساب بيارن
خيلي سفارش كرد و از فريبا خداحافظي كرديم و از هتل اومديم بيرون . تا توي ماشين نشستيم ، موبايل كاوه زنگ زد . فرنوش
. بود . گويا به صاحب خونه من زنگ زده بود و چون دلش شور افتاده بود ، به كاوه تلفن كرده بود
جريان رو براش گفتم . ازش خواستم كه به ژاله چيزي نگه . قرار شد عصري بياد پيش من . خداحافظي كردم و به كاوه گفتم كه
. منو برسونه خونه
كاوه- پس تو ترتيب طبقه باالي خونه ات رو ميدي
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
4_5848234144059885076.mpga
4.61M
#نوای_ماتم
🌹شب های جمعه میام برای گدایی
حاج محمد یزدخواستی
امام زمانی شو
#کانال_حضرت_زهرا_س👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
(ا تقویم اسلامی نجومی)
امروز..........
✴️ جمعه 👈 14 دی ماه ۱۳۹۷
👈4 ژانویه 2019 👈 27 ربیع الثانی ۱۴۴۰
🏛مناسبت ها
امروز...
ازنظر اسلامی برای امورزیرخوب است
✅روز بسیارخوبی است برای طلب حوائج و خواسته ها
✅ازوداج عقد عروسی خواسگاری و...
✅شروع بنایی و امور ساختمانی
✅.ملاقات با قاضی و انجام امور قضایی...
✅امورکشاورزی درو و برداشت محصول وکاشت بذر
✈️مسافرت بعد از ظهر خوب است ان شاالله.
👶 نوزادی که امروز متولد شود زیبا خوشرو و عمر طولانی و رزق وسیع دارد و محبوب مردم گردد ان شاالله.
🔭 احکام نجوم
🔘 مناسب است برای ختنه نوزاد...
🔘 دیدار بزرگان ....
🔘امور تعلیم و تعلم و اغاز علم اموزی خوب است.
🔘شکار و صید و...خوب است ان شاالله.
💑 انعقاد نطفه و مباشرت
امروز....
پس از وقت فضیلت نماز عصر بعد از ظهر مجامعت استحباب ویژه دارد و فرزند حاصل از ان دانشمندی مشهور. و شهرتش جهانگیر گردد ان شاالله
💑امشب...
برای #مباشرت در جمعه شب (شب شنبه )دستوری مبنی برتاثیر ان برفرزند وارد نشده
💇💇♂ اصلاح سر و صورت
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز ماه قمری ، پشیمانی دارد.
💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن....
#خون_دادن یا #حجامت، زالو انداختن خوب و
باعث ایمنی از ترس شود
✂️ ناخن گرفتن
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز و خرید لباس
جمعه برای بریدن، دوختن، خریدن و پوشیدن #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود..
✴️️ وقت استخاره
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است
😴 تعبیر خواب...
خواب و رویایی که امشب. (شبِ شنبه)دیده شود تعبیرش در ایه 28سوره مبارکه قصص باشد
قال ذالک بینی و بینک ایما الاجلین قضیت فلا عدوان علی والله علی ما نقول وکیل......
و از معنی و مفهوم ان چنین استفاده میشود که فرد مهمی نزد خواب بیننده بیاید...
کتاب تقویم همسران صفحه 115
❇️️ ذکر روز جمعه
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662