#پارت176 رمان یاسمین
يادته بهت گفتم چرا ؟ گفتم مي ترسم همه چيز خراب بشه ! مي ترسم روزگار باز هم خوشبختب رو ازم بگيره كه بالخره هم
اگه اون مردك بي همه چيز گور به گور شده زير گوشم فت فت نمي كرد : گرفت . گفتم : تو خودت همه چيز رو خراب كردي . گفت
، االن منم سر خونه و زندگيم بودم . گفتم : از اين آدمهاي بي همه چيز زيادن ، هر كي بايد خودش عاقل باشه . حاال اين حرف ها
فايده نداره . آب رفته به جوي بر نمي گرده . گذشته ها گذشته . اگه خيلي از وضعت ناراحتي ، مي توني از كارت دست بكشي. گفت
تو فكر كردي فقط صحبت خوانندگي يه ! يه شب اين كله گنده مي . : حاال ديگه اگه خودم هم بخوام نمي تونم . يعني ولم نمي كنن
فرسته دنبالم ، يه شب اون دم كلفت مي فرسته سراغم ، يه شب بايد پيش اين آقا زاده باشم و يه شب ... نذاشتم حرفش تموم بشه
گفت ببخش ، حواسم نبود كه پيش شوهرم هستم . خنديدم و گفتم شوهر ! يادته يه روز . و گفتم من نمي خوام اين چيزها رو بدونم
به همين شوهر گفتي من نمي خوام زن يه مطرب باشم ؟ مي دوني اون روز دلم رو سوزوندي ! م نبا همين نون به قول تو مطربي
، تو رو از مرگ نجات دادم ، بچه م رو بزرگ كردم ، براش خونه و زندگي درست كردم . اين نون شرف داره به نوني كه خيلي ها
تو اين دوره و زمونه پيدا مي كنن و مي خورن ! حرفهاي اون روزت هيچوقت يادم نمي ره ! گفت منو ببخش ، گه خوردم ، غلط
ديگه به روم نيار ! خودم يم ! كردم . تو هميشه آقاي من بودي . بد كردم . االن هم تا خرخره رفتم تو لجن ! چوبش رو خوردم
دونم چه غلطي كردم . اينا رو گفت و دوباره شروع به گريه كرد . دلم براش سوخت . كاش مي شد زمان رو به عقب برد و همه
چيز رو دوباره شروع كرد . يه وقتي آرزو مي كردم كه در باز بشه و ياسمين برگرده خونه ! اما حاال اون اومده بود و اينجا جلوي
روم نشسته بود ، مي ديدم كه اين چند سال فقط دلم دنبال ياسمين بوده نه خواننده معروف بانو فالن! ياسمن من ساده و بي آاليش
و قشنگ بود. اما يه زني كه روبروم نشسته با يه خروار آرايش ، مثل عروسك بي روح بزك كرده س ! يه كم كه گذشت گفت :
انگار تو هم سرد شدي ؟ گفتم : حتي وقتي كه مردم هم اگه قلبم رو از تو سينه در بيارن مي بينن كه روش با خون گرم نوشته
ياسمين ! من سرد نشدم . اما ديگه اون ياسمين من وجود نداره ! اون ياسمين كه وقتي موهاش رو تكون مي داد ، موج ها بلند مي
شد مثل موج دريا و هر چي غم تو خونه بود مي شست و با خودش مي برد ! گفت ببين ! هنوز اين موهاي كمند مي تونه موج
درست كنه ! گفتم چنگ چند تا مرد نامحرم تو اين موها رفته ؟ صداش ديگه در نيومد . سرش رو انداخت پايين كه گفتم حاال ديگه
بهتره بري ، امروز علي زود تعطيل مي شه . صالح نيست كه تو رو اينجا ببينه . نگاهم كرد . اشك تو چشماش جمع شد و يه سري
مي شه ازت يه خواهش بكنم ؟ سرم رو تكون دادم ، گفت : يه بار ديگه برام ساز بزن . همون آهنگي كه هميشه :تكون داد و گفت
مي خوندم و خودت ساخته بودي . همون كه شبها واسه علي مي خوندم تا خوابش ببره . چه چيزي ازم خواسته بود ! برام خيلي
سخت بود اما بلند شدم و ويلن رو آوردم . بغض گلوم رو گرفت . اينجا بود كه دلم مي خواست نعره بزنم كه چرا ؟ چرا آشيونمون
رو خراب كردي؟ يه لونه با هم داشتيم ، گرم !همه با هم مهربون ! تو خونه فقط محبت جا داشت . چرا خرابش كردي؟ دنبال چي
بودي ؟ چرا حاال اومدي و اين همه خاطره رو برام زنده كردي ؟ چرا غم هايي رو كه سالها يه گوشه دلم تپونده بودم در آوردي و
ولوش كردي تو جونم ؟ حاال ازم چي مي خواي ؟ من به درك ، تو رو چه جوري به علي نشون بدم ؟ دستت رو بگيرم بگم اين خانم
! خواننده همون مادرته ؟ تويي رو كه هزار تا حرف پشت سرته ؟ چرا بيچارمون كردي؟ اما نه فرياد زدم و نه حتي يه كلمه حرف
آرشه رو كشيدم رو سيم ها ، اما ازش صداي مرگ اومد ! دوباره كشيدم ، بازم صداي مرگ داد ! بغضي كه سالها تو گلوم نشسته
بغضم رو تركوندم تا ساز ناله كرد ! اشك هام رو ريختم بيرون تا دل ساز نرم شد ! گريه كردم !بود نمي ذاشت صداي ساز در بياد
و زدم . اونم گريه مي كرد و مي خوند . آوازش با گريه و ناله يكي شد . صداي گريه من و هق هق ساز هم يكي شد ! مي زدم و
غم رو از دلم مي شستم ! ختم عشق رو گرفته بوديم ! ديگه دست ، دست من نبود . ديگه چشم ، چشم من نبود . بياد سال هاي تنهايي زدم ، بياد اون بچه كه بي مادر بزرگش كرده بودم زدم . بياد زن قشنگم كه تو اين مرداب گم ش كرده بودم زدم . زدم زدم زدم تا خون از پنجه م اومد ! ديگه صداي گريه او رو هم كه يه گوشه اتاق ، زار زار گريه مي كرد نمي شنيدم .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت177 رمان یاسمین
صداي گريه من و ساز نمي ذاشت كه صدا به صدا برسه ! خون روي دسته ساز نشسته بود و من باز مي زدم ! مي زدم كه اين روزگار بفهمه كه با من چه كرده ! من كه نمي تونستم بهش بگم ، گذاشتم اين ساز بهش بگه ! ديگه پنجم از جون افتاد . از اشك ته ويلن خيس شد .
ياسمين رفته بود ! بلند شدم
و از پنجره تو باغ رو نگاه كردم . لحظه آخر بود كه ديدمش . اشك هاش رو پاك مي كرد و مي رفت .
خواستم صداش كنم اما فقط از گلوم صداي درد بيرون مي اومد ! مي ديدم داره مي ره ! اما حس اينكه برم و جلوش رو بگيرم
نداشتم ! همونطور واستادم و رفتنش رو نگاه كردم . صداي در اومد كه پشت سرش بسته شد ! حال آقاي هدايت بد شده بود . اين
پيرمرد با يادآوري خاطراتش ، زير شكنجه داشت جون مي داد ! بلند شدم و يه ليوان آب بهش دادم و بعد بغلش كردم . تازه متوجه
شدم كه منم دارم گريه مي كنم . حاال يا بخاطر اشك هاي اين پيرمرد بود ، يا بخاطر زندگيش كه از هم پاشيد و يا بخاطر بدبختي
خودم بود ! -كافيه پدر . براتون خوب نيست . شما در اين سن نبايد دچار اين استرس ها بشيد . برگشت به عكس ياسمين نگاه كرد
و در حاليكه گريه مي كرد گفت : -االن هم داره همونطور به من نگاه مي كنه كه دفعه آخر نگاه كرد . اون روز هم كه از پيشم رفت
نگاهش معصوم شده بود . مثل اون وقت ها كه ياسمين من بود و آفتاب و مهتاب رنگش رو نديده بودن! بزور بهش آب دادم بخوره
كمي آروم شد . يه پك به سيگار زد و مات ، . بعدش هم براش يه چايي ريختم . يه سيگار هم براش روشن كردم و دادم دستش يه گوشه اتاق رو نگاه كرد . بعد از چند دقيقه گفت : -ياسمين يه بار اومد تو اين خونه و همون جا نشست . براي من مثل اينه كه
بي اختيار برگشتم و جايي رو كه هدايت نشون مي داد ، نگاه !هنوزم همون جا نشسته و داره با نگاه معصوم منو نگاه مي كنه
كردم . يه آن به چشمم اومد زني رو با همون صورت اونجا ديدم كه نشسته ! دوباره كه نگاه كردم ديگه چيزي نديدم . ولي انگار
هدايت خيلي راحت اون رو مي ديد . كمي كه گذشت گفت : -مثل اينكه ديوونه شدم هان ؟ -نخير اين ها طبيعيه . انسان وقتي كسي
رو دوست داره تصوير اون شخص هميشه جلوي چشمش مي آد . ببخشيد استاد ، االن ياسمين خانم كجا زندگي مي كنن ؟ ايران
سيگارش رو خاموش كرد و گفت : -اون روز كه با گريه و پشيموني از اينجا رفت ، يه چيزي مثل . هستن ؟ نگاهي كرد و گفت نه
خوره افتاد به جونم . حال خودم رو نمي فهميدم . شب روزم يكي شده بود . داشتم با خودم كلنجار مي رفتم كه رم دنبالش و
همش با خودم ، غيرتم ، وجدانم تو جنگ و دعوا بودم ! از يه طرف آخرين نگاهش بهم مي گفت ياسمين مي . بيارمش خونه يا نه
مونده بودم سر دو راهي . خلقم عوض شده بود . اين علي طفل معصوم .تونه پاك و طاهر بشه ، از يه طرف غيرتم قبول نمي كرد
هم فهميده بود كه حال خوبي ندارم . طفلك فكر مي كرد مريض شدم ! هي مي خواست ببرتم دكتر . دو روز سه روزي كه گذشت .
تصميمم رو گرفتم . با خودم گفتم اول مي رم سراغش و باهاش صحبت مي كنم . اگه قبول كرد كه دست از همه كارش برداره و قيد
خوانندگي و معروفيت رو بزنه ، گذشته ها رو فراموش مي كنم و مي بخشمش و مي آرم سر خونه و زندگيش. خيال داشتم اگه
قبول كرد ، كم كم گوش علي رو پر كنم . بالخره يه طوري مي شد ديگه . غيرتم قبلو نمي كرد كه اين زن بيشتر از اين تو لجن
دست و پا بزنه . مي دونستم كجا برنامه داره . با خودم گفتم فردا طرفهاي غروب مي رم جلو اون كاباره وا مي ايستم تا بياد . وقتي
اومد بهش اشاره مي كنم كه بياد خونه . اون وقت تو خونه باهاش سنگ هامو وامي كنم .به اميد خدا همه چي درست مي شه .
با اين . گور پدر دل من ، حاال دوباره ياسمين دستش رو بطرفم دراز كرده و ازم كمك ميخواد ، مردونگي نيست كه جوابش كنم
فكر ، اون شب رو بعد از چند شب راحت خوابيدم به اميد فردا . صبحش از خواب بلند شدم و صبحونه رو درست كردم و دادم علي
خورد و راهي ش كردم مدرسه . خودم هم رفتم حموم و دستي به سر و روم كشيدم . وقتي اومد بيرون ، خونه انگاري داشت رنگ
و رويي به خودش مي گرفت . رفتم جلوي آينه ، نه ، هنوزم بد نبودم ! درسته كه از روزي كه ياسمين ولم كرد و رفت ، ده سالي
گذشته بود اما ، هنوز بر و رويي داشتم . بعد از سالها شادي تو دلم نشسته بود . يه دست لباس تر و تميز از گنجه در آوردم و
گذاشتم رو صندلي و كفش هام رو واكس زدم . واسه م مثل اين بود كه دوباره مي خواستم برم خواستگاري ياسمين ! خدايي ش رو
كارهام تموم شده بود . حاال ساعت چند بود ؟ 5/9 صبح ! خدايا تا .هم كه بخواهي ، تمام اين ده سال بهش وفادار مونده بودم
غروب چه جوري صبر كنم ؟ خندم گرفته بود ! با خودم مي گفتم مرد! تو كه ده سال صبر كردي ، چند ساعت هم روش . خالصه
حال خوشي داشتم ! اين ها رو كه هدايت تعريف مي كرد گل از گلش شكفته بود.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453
#پارت178 رمان یاسمین
کاملا برگشته بود به اون دوره . انگار واقعاً همين
امروز غروب مي خواد بره دنبال ياسمين . تو دلم گفتم خدا رو شكر كه اين يكي جريان بخير گذشت و اين دو نفر بعد از سال ها
منم خنده رو لبهام بود كه يه دفعه صورت آقاي هدايت چنان تو هم رفت و گرفت كه جا خوردم . يه سيگار . دوري بهم رسيدن
ديگه روشن كرد و گفت : -ساعت ده صبح بود حوصله م سر رفته بود . تا غروب خيلي داشتيم . پيچ راديو رو واكردم . اخبار رو
داشت مي گفت . خبر از اين ور . خبر از اون ور . حال گوش دادن به اين چيزها رو نداشتم . خواستم يه ايستگاه ديگه رو بگيرم
شايد صداي قشنگ ياسمين رو پخش كنه كه اخبار گفت به يه خبر مهم توجه كنين ! ديشب خواننده شهير ، هنرمند محبوب ، بانو
.... در يك حادثه رانندگي ، در يكي از پيچ هاي جاده هراز ، جان خود را از دست داد ! ضايعه وارده را به مردم و جامعه هنري
ايران تسليت عرض مي كنيم ! جنازه اين بانوي هنرمند كه سالها به عالم هنر خدمت كرده ، فردا رأس ساعت ده صبح از ميدان
از عموم ملت دعوت مي شود كه با قدوم خود اين مراسم را مزين فرمايند . و . اصلي شهر به طرف قبرستان تشييع خواهد شد
ديگر اخبار ! امروز جناب آقاي فالن ، كاباره را افتتاح خواهند...ديگه چيزي نفهميدم ! همونجا نشستم زمين . باور نمي كردم !
يعني اين روزگار اينجوري بازي مي كنه ؟ ماتم برده بود . برگشتم به راديو نگاه كردم . دلم مي خواست گلوي گوينده رو مي گرفتم
و از اون تو مي كشيدمش بيرون و خفه ش مي كردم .دلم مي خواست خرخره اش رو بجوئم . نمي دونستم چه خاكي بايد تو سرم
بكنم . مي دونستم دروغ مي گن . ياسمين من سالم بود .
غروب بايد مي رفتم دنبالش . اون قراره دوباره بياد سر خونه و زندگيش!
دورغ مي گن اين پدر سوخته ها ! مي دونن قراره ديگه براشون نخونه ، اينه كه بهم ! امروز بايد برم و ازش خواستگاري كنم
فهميدن كه از امروز به بعد ياسمين من مثل اون وقت ! دروغ مي گن كه من نرم دنبال ياسمين ! پدر سگ ها حسوديشون مي شه
مي خوان دوباره از چنگ م درش بيارن ! مگهاين كه من مرده باشم . اون دفعه م رو دست خوردم كه . ها پاك و معصوم مي شه
اون بال سرم اومد ! بلند شدم . ولي خدايا كجا برم ؟ ! يه نامه واسه علي نوشتم كه دلش شور نزنه و بعد از خونه زدم بيرون . راه
افتادم طرف راديو . نيم ساعت ، سه ربع بعد رسيدم . دم در جلوم رو گرفتن . نمي ذاشتن برم تو . يادم افتادكه منم تو اينجا سهمي
دارم ! اسمم رو گفتم ، يارو شناخت . رفتم تو . سراغ اون خواننده خدابيامرز رو گرفتم . چند دقيقه بعد پيداش كردم . با چند نفر
ديگه ، تو يه اتاق نشسته بودن . اونام عزا گرفته بودن . تا منو ديد پريد جلو و بغلم كرد . بهش گفتم راسته ؟ حقيقت داره ؟ اشك
تو چشماش جمع شد . تازه فهميدم چه بروزم اومده . له و لورده رفتم روي يه صندلي نشستم . اون خواننده منو به همه معرفي کرد
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
🌸بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ🌸
مهربــانــابــرای قلب
مجنونــم بخوان یک آیه از عشقت💕
ســـراسر ســوره ی مِهری💖
ڪہ نــازل گشتــه ای بــر دل💕
بـا توکل به اسم اعظمت روزمان☀️
را آغاز میکنیم🌸🍃
الهی به امید تو💕🙏💕
#روز_زیباتون_بخیر 🌸🍃🌸
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_سی_و_شـشـم
✍اونقدر آروم حرکت می کرد که هیچ وقت صدای پاش رو نمی شنیدم حتی با اون گوش های تیزم
چشم هاش پر از اشک شد معلوم بود خیلی دردش گرفته سریع خم شدم کنارش ...
خوبی؟
با چشم های پر اشکش بهم نگاه کرد
آره چیزیم نشد ...
دستش رو گرفتم و بلندش کردم
خواهر گلم ... تو پاهات صدا نداره بقیه نمی فهمن پشت سرشونی هر دفعه یه بلایی سرت میاد اون دفعه هم مامان ندیدت ماهی تابه خورد توی سرت چاره ای نیست باید خودت مراقب باشی از پشت سر به بقیه نزدیک نشو ...
همون طور که با بغض بهم نگاه می کرد گفت می دونم اما وقتی بسم الله گفتی موندم چرا اومدم جلو ببینم توی کابینت دعا می خونی؟
ناخودآگاه زدم زیر خنده ...
آخه توی کابینت که جای دعا خوندن نیست ...
به زحمت خنده ام رو کنترل کردم و با محبت بهش نگاه کردم ...
هر کار خوبی رو که با اسم و یاد خدا و برای خدا شروع کنی میشه عبادت حتی کاری که وظیفه ات باشه مثل این می مونه که وسط یه دشت پر جواهر ولت کنن بگن اینقدر فرصت داری ... هر چی دلت می خواد جمع کنی اشک هاش رو پاک کرد و تند تر از من دست به کار شد ... هر چیزی رو که برمی داشت بسم الله می گفت حتی قاشق ها رو که می چید
دیگه نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم ... خم شدم پیشونیش رو بوسیدم
فدای خواهر گلم یه بسم الله بگی به نیت انداختن کل سفره کفایت می کنه ملائک بقیه اش رو خودشون برات می نویسن ...
مامان برگشت توی آشپزخونه و متحیر که چه اتفاق خنده داری افتاده پشت سرش هم ...
چشمم که به پدر افتاد خنده ام کور شد و سرم رو انداختم پایین ...
با همون نگاه عبوس همیشه بهم زل زد و نشست سر میز صداش رو بلند کرد
سعید بابا ... بیا سر میز می خوایم غذا رو بکشیم پسرم ...
و سعید با ژست خاصی از اتاق اومد بیرون ... خیلی دلم سوخت ... سوزوندن دل من برنامه هر روز بود چیزی که بهش عادت نمی کردم نفس عمیقی کشیدم ...
- خدایا ... به امید تو ...
هنوز غذا رو نکشیده بودیم که تلفن زنگ زد الهام یه بسم الله بلند گفت و دوید سمت تلفن ... وسط اون حال جگر سوزم ناخودآگاه خنده ام گرفت و باز نگاه تلخ پدرم ...
بابا ... یه آقایی زنگ زده با شما کار داره ... گفت اسمش صمدیه
با شنیدن فامیلیه آقا محمد مهدی اخم های پدر دوباره رفت توی هم اومدم پاشم که با همون غیض بهم نگاه کرد
لازم نکرده تو پاشی بتمرگ سر جات
و رفت پای تلفن ... دیگه دل توی دلم نبود نه فقط اینکه با همه وجود دلم می خواست باهاشون برم ...
از این بهم ریخته بودم که حالا با این شر جدید چی کار کنم؟ یه شر تازه به همه مشکلاتم اضافه شده بود و حالا
- خدایا ... به دادم برس ...
دلم می لرزید و با چشم های ملتهب منتظر عواقب بعد از تلفن بودم هر ثانیه به چشمم هزار سال می اومد به حدی حالم منقلب شده بود که مادرم هم از دیدن من نگران شد
گوشی رو که قطع کرد دلم ریخت
یا حسین ...
دیگه نفسم در نمی اومد ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_سی_و_هـفـتـم
✍اومد نشست سر میز قیافه اش تو هم بود ... اما نه بیشتر از همیشه و آرام تر از زمانی که از سر میز بلند شد نمی تونستم چشم ازش بردارم
- غذات رو بخور
سریع سرم رو انداختم پایین ...
چشم ...
اما دل توی دلم نبود هر چی بود فعلا همه چیز آروم بود یا آرامش قبل از طوفان ... یا ...
هر چند اون حس بهم می گفت
- نگران نباش ... اتفاقی نمی افته
یهو سرش رو آورد بالا ...
- اجازه میدم با آقای صمدی بری فردا هم واست بلیط قطار می گیرم از اون طرفم خودش میاد راه آهن دنبالت
نمی تونستم کلماتی رو که می شنوم باور کنم خشکم زده بود به خودم که اومدم چشم هام، خیس از اشک شادی بود ...
خدایا ... شکرت ... شکرت ...
بغضم رو به زحمت کنترل کردم و سریع گوشه چشمم رو پاک کردم
- ممنون که اجازه دادی خیلی خیلی متشکرم ...
نمی دونستم آقا مهدی به پدرم چی گفته بود ... یا چطور باهاش حرف زده بود ... که با اون اخلاق بابا تونسته بود رضایتش رو بگیره ... اونم بدون اینکه عصبانی بشه و تاوانش رو من پس بدم شب از شدت خوشحالی خوابم نمی برد هنوز باورم نمی شد که قرار بود باهاشون برم جنوب و کابوس اون چند روز و اون لحظات هنوز توی وجودم بود بی خیال دنیا چشم هام پر از اشک شادی ...
خدایا شکرت ... همه اش به خاطر توئه همه اش لطف توئه ... همه اش
بغض راه گلوم رو بست بلند شدم و رفتم سجده ...
الحمدلله ... الحمدلله رب العالمین
تا زمان رفتن ... روز شماری که هیچ لحظه شماری می کردم و خدا خدا می کردم توی دقیقه نود نظر پدرم عوض نشه ... استاد ضد حال زدن به من و عوض کردن نظرش در آخرین دقایق بود حتی انجام کارهایی که سعید اجازه رو داشت من که بزرگ تر بودم نداشتم
به جای قطار، بلیط هواپیما گرفتن تا زمانی که پرواز از زمین بلند نشده بود هنوز باور نمی کردم احساس خوشی و خوشحالی بی حدی وجودم رو گرفته بود ...
هواپیما به زمین نشست ... و آقا مهدی توی سالن انتظار، منتظر من بود از شدت شادی دلم می خواست بپرم بغلش و دستش رو ببوسم اما جلوی خودم رو گرفتم ...
خجالت بکش مرد شدی مثلا
توی ماشین ما من بودم آقا محمد مهدی که راننده بود پسرش، صادق یکی از دوستان دوره جبهه اش و صاحبخونه شون که اونم لحظات آخر، با ما همراه شد ...
3 تا ماشین شدیم و حرکت به سمت جنوب ...
شادی و شعف ... و احساس عزیز همیشگی که هر چه پیش می رفتیم قوی تر می شد ...
همراه و همدم همیشگی من به حدی قوی شده بود که دیگه یه حس درونی نبود نه اسم بود نه فقط یه حس حضور بود ...
حضور همیشگی و بی پایان عاشق لحظاتی می شدم که سکوت همه جا رو فرا می گرفت ... من بودم و اون انگار هیچ کسی جز ما توی دنیا نمی موند حس فوق العاده و آرامشی که زیبایی و سکوت اون شب کویری هم بهش اضافه شد سرم رو گذاشته بودم به شیشه و غرق زیبای ای شده بودم که بقیه درکش نمی کردن
صادق زد روی شونه ام
به چی نگاه می کنی؟بیرون که چیزی معلوم نیست ...
سرم رو چرخوندم سمتش و با لبخند بهش نگاه کردم هر جوابی می دادم تا زمانی که حضور و وجودش رو حس نمی کرد ... بی فایده بود
فردا ... پیش از غروب آفتاب رسیدیم دوکوهه ماشین جلوی نگهبانی ورودی ایستادو من محو اون تصویر انگار زمین و آسمان یکی شده بودند ..
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_سی_و_هـشـتـم
✍وارد شدیم هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم این حس قوی تر می شد ... تا جایی که انگار وسط بهشت ایستاده بودم و عجب غروبی داشت ...
این همه زیبایی و عظمت بی اختیار صلوات می فرستادم...
آقا مهدی بهم نزدیک شد و زد روی شونه ام ...
بدجور غرق شدی آقا مهران ...
اینجا یه حس عجیبی داره یه حس خیلی خاص ... انگار زمینش زنده است
خندید ... خنده تلخ ...
این زمین خیلی خاصه شب بچه ها می اومدن و توی این فضا گم می شدن وجب به وجبش عبادگاه بچه ها بود
بغض گلوش رو گرفت ...
- می خوای اتاق حاج همت رو بهت نشون بدم ؟ ...
چشم هام از خوشحالی برق زد یواشکی راه افتادیم ... آقا مهدی جلو من پشت سرش وارد ساختمون که شدیم ... رفتم توی همون حال و هوا من بین شون نبودم بین اونها زندگی نکرده بودم از هیچ شهیدی خاطره ای نداشتم ... اما اون ساختمون ها زنده بود ... اون خاک اون اتاق ها
رسیدیم به یکی از اتاق ...
3 تا از دوست هام توی این اتاق بودن هر 3 تاشون شهید شدن
چند قدم جلوتر ...
یکی از بچه ها توی این اتاق بود ... اینقدر با صفا بود که وقتی می دیدش همه چیز یادت می رفت درد داشتی غصه داشتی فکرت مشغول بود فقط کافی بود چشمت به چشمش بیوفته نفس خیلی حقی داشت ...
به اتاق حاج همت که رسیدیم ایستاد توی درگاهی ... نتونست بیاد تو اشکش رو پاک کرد ... چند لحظه صبر کرد چراغ قوه رو داد دستم و رفت
حال و هوای هر دومون تنهایی بود یه گوشه دنج ...
روی همون خاک ... ایستادم به نماز
بعد از نماز مغرب و عشا همون گوشه دم گرفتم توی جایی که هنوز می شد صدای نفس کشیدن شهدا رو توش شنید
بی خیال همه عالم اولین باری بود که بی توجه به همه... لازم نبود نگران بلند شدن صدا و اشک هام باشم توی حس حال و خودم ... عاشورا می خوندم و اشک می ریختم عزیزترین و زنده ترین حس تمام عمرم توی اون تاریکی عمیق
به سفارش آقا مهدی زیاد اونجا نموندم توی راه برگشت چشمم بهش افتاد دویدم دنبالش ...
آقا مهدی ...
برگشت سمتم ...
آقا مهدی اتاق آقای متوسلیان کجا بوده؟ ...
با تعجب زل زد بهم ...
تو حاج احمد رو از کجا می شناسی؟
- کتاب "مرد" رو خوندم درباره آقای متوسلیان بود ... اونجا بود که فهمیدم ایشون از فرمانده های بزرگ و علم داری بوده برای خودش برای شهید همت هم خیلی عزیز بوده...
تأسف خاصی توی چشم ها و صورتش موج می زد ...
نمی دونم اولین بار که اومدم دو کوهه بعد از اسارتش بود بعدشم که دیگه
راهش رو گرفت و رفت از حالتش مشخص بود ... حاج احمد برای آقا مهدی ... فراتر از این چند کلمه بود اما نمی دونستم چی بگم ... چطور بپرسم و چطور ادامه بدم هم دوست داشتم بیشتر از قبل متوسلیان رو بشناسم و اینکه واقعا چه بلایی سرش اومد؟ و اینکه بعد از این همه سال قطعا تمام اطلاعاتش سوخته است پس چرا هنوز نگهش داشتن؟ ... و ...
تمام سوال های بی جوابی که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود و هر بار که بهشون فکر می کردم ... غیر از درد و اندوه غرورم هم خدشه دار می شد و از این اهانت، عصبانی می شدم
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_سی_و_نـهـم
✍سفر فوق العاده ما تازه از دو کوهه شروع شد ... صبح، بعد از روشن شدن هوا حرکت کردیم
شلمچه ... چزابه ... طلائیه ....کوشک و هر قدمش ... و هر منطقه با جای قبل فرق داشت ... فقط توفیق فکه نصیب مون نشد ... هر چی آقا مهدی اصرار کرد ... اجازه ندادن بریم جلو جاده بسته بود و به خاطر شرایط خاص پیش آمده اجازه نداشتیم جلوتر بریم
شب آخر ... پادگان حمید ...
خوابم نمی برد ... بلند شدم و اومدم بیرون ... سکوت شب و صدای جیرجیرک ها ... دلم برای دو کوهه تنگ شده بود خاک دو کوهه از من دل برده بود توی حال و هوای خودم بودم ... غرق دلتنگی کردن برای خدا که آقا مهدی نشست کنارم ...
- تو هم خوابت نمی بره ؟ بقیه تخت خوابیدن ...
با دل شکسته و خسته به اطراف نگاه کردم ...
این خاک، آدم رو نمک گیر می کنه مگه میشه ازش دل کند؟ ... هنوز نرفته، دلم برای دو کوهه تنگ شده
با محبت عمیقی بهم نگاه کرد ...
پدربزرگت هم عاشق دوکوهه بود در عوض، منم عاشق این حال و هوای توئم
خندید و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد
آقا مهدی؟ راسته که شما جنازه پدربزرگم رو برگردوندید؟...
چشم هاش گر گرفت و سرش چرخید به زحمت نیم رخش رو می دیدم
- دلم می خواست محل شهادت پدربزرگم رو ببینم سفر فوق العاده ای بود و دارم دست پر می گردم اما دله دیگه... چشم انتظار دیدن اون خاک بود حالا هم که فکر برگشت
دیگه زبونم به ادامه دادن نچرخید
دستش رو گذاشت روی شونه ام
جایی که پدربزرگت شهید شده جایی نیست که کسی بتونه بره هنوز اون مناطق تفحص نشده زمینش بکر و دست نخورده است تا همین جاشم شما یه جاهایی ما رو بردی که کسی رو راه نمی دادن پارتیت کلفت بود ...
خندید پارتی شماها کلفته من بار اولم نیست اومدم ... بعضی از این جاها رو هیچ وقت نشد برم شهدا این بار حسابی واستون مایه گذاشتن و مهمون داری کردن هر جا رفتیم راه باز شد بقیه اش هم عین همین جاست خاک خاکه
دلم سوخت نمی دونم چرا؟اما با شنیدن این جمله آه از نهادم در اومد
- فکه که راه مون ندادن ...
و از جا بلند شدم وقت نماز شب بود راه افتادم برم وضو بگیرم اما حقیقت اینجا بود که خاک، خاک نیست و اون کلمات، فقط برای دلداری من بود شب شکست و خورشید طلوع کرد طلوع دردناک همگی نشستیم سر سفره اما غذا از گلوی من پایین نمی رفت کوله ام رو برداشتم برم بیرون توی در رسیدم به آقا مهدی دست هاش رو شسته بود و برمی گشت داخل نرفت کنارایستاد توی در و زل زد بهم ... چند لحظه همین طوری نگام کرد بدون اینکه چیزی بگه رفت نشست سر سفره منم متعجب، خشکم زد تو این 10 روز اصلا چنین رفتاری رو ازش ندیده بودم با هر کی به در می رسید یا سریع راه رو باز می کرد یا به اون تعارف می کرد
رو کرد به جمع ...
بخوایم بریم محل شهادت پدربزرگ مهران ... هستید؟
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_چـهـلم
✍برق از سر جمع پرید ...
کجا هست؟ ...
یه جای بکر ...
- تو از کجا بلدی؟
خندید ...
من یه زمانی همه اینجاها رو مثل کف دستم می شناختم یه نقشه الکی می دادن دست مون برو و برگرد حالا هستید یا نه؟ ...
هر کی یه چیزی می گفت دل توی دلم نبود نتیجه چی میشه همون طوری ایستاده بودم اونجا و خدا خدا می کردم
خدایا یعنی میشه؟ خدایا پارتی من میشی؟ ...
بساط غذا که جمع شد ... دو گروه شدیم ... صاحب خونه آقا مهدی رفت توی یکی دیگه از ماشین ها اون دو تا ماشین برگشتن و ما زدیم به دل جاده از شادی توی پوست خودم جا نمی شدم
تا چشم کار می کرد بیابان بود جاده آسفالت هم تموم شد و رفتیم توی خاکی ... حدود ظهر بود رسیدیم سر دو راهی ... پیچید سمت چپ
- باید مستقیم می رفتی ...
برای اینکه بریم محل شهادت پدربزرگ مهران باید از منطقه * بریم اونجا رو چند بار شیمیایی زدن یکی دو باری هم بین ما و عراق دست به دست شد ... ممکنه دوبله آلوده باشه
آقا رسول نگاه خاصی بهش کرد
مهدی گم نشیم؟ خیلی ساله از جنگ می گذره ... بارون زمین رو شسته باد، خاک رو جا به جا کرده این خاک و زمین هزار بار جا به جا شده نبری مون مستقیم اون دنیا ...
آقا مهدی خندید ...
- مسافرین محترم نیازی به بستن کمربندهای ایمنی نمی باشد ... لطفا پس از قرائت شهادتین جهت شادی روح خودتان و سایر خدمه پرواز الفاتحه مع الصلوات
پ.ن: در بخش هایی که راوی، اسم مکان یا اسم خاصی را فراموش کرده؛ از علامت استفاده شده است.
من و آقا رسول دو تایی زدیم زیر خنده آقا مهدی هم دست بردار نبود پشت سر هم شوخی می کرد هر چی ما می گفتیم در جا یه جواب طنز می داد ولی رنگ از روی صادق پریده بود هر چی ما بیشتر شوخی می کردیم اون بیشتر جا می زد آخر صداش در اومد
حالا حتما باید بریم اونجا؟ اون راویه گفت حتی از قسمت های تفحص شده به خاطر حرکت خاک چند بار مین در اومده ... اینجاها که دیگه
آقا مهدی که تازه متوجه حال و روز پسرش شده بود از توی آینه بهش نگاهی انداخت ...
نترس بابا هر چی گفتیم شوخی بود اینجاها دست خودمون بوده دست عراق نیوفتاده که مین گذاری کنن منطقه آلوده نیست ...
آقا رسول هم به تاسی از رفیقش اومد درستش کنه ... اما بدتر
پدرت راست میگه اینجاها خطر نداره فقط بعد از این همه سال قیافه منطقه خیلی عوض شده تنها مشکلی که ممکنه پیش بیاد اینه که گم بشیم
با شنیدن کلمه گم شدن دوباره رنگ از روش پرید و نگاهی به اطراف انداخت پرنده پر نمی زد تا چشم کار می کرد بیابان بود و خاک بکر و دست نخورده
هر چند حق داشت نگران بشه دو ساعت بعد ما واقعا گم شدیم و زمانی به خودمون اومدیم که دیر شده بود
آقا مهدی پاش تا آخر روی گاز که به تاریکی هوا نخوریم اما فایده ای نداشت نماز رو که خوندیم سریع تر از چیزی که فکر می کردیم بتونیم به جاده آسفالت برسیم هوا تاریک شد تاریک تاریک ... وسط بیابان با جاده های خاکی که معلوم نبود کی عوض میشن یا باید بپیچی
چند متر که رفتیم ... زد روی ترمز
دیگه هیچی دیده نمیشه جاده خاکیه اگر تا الان کامل گم نشده باشیم جلوتر بریم معلوم نیست چی میشه باید صبر کنیم هوا روشن بشه
شب وسط بیابان راه پس و پیشی نبود
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت178 رمان یاسمین کاملا برگشته بود به اون دوره . انگار واقعاً همين امروز غروب مي خواد بره دنبال
#پارت179 رمان یاسمین
تا شناختنم به احترامم بلند شدن . چهره ام ناشناس بود اما اسمم نه ! البته نمي دونستن كه من شوهر ياسمينم . تعجب كرده
. اون خدا بيامرز گفت كه من آهنگ سازش بودم . يه سيگار روشن كرد و داد دستم . بودن كه چرا از مرگ ياسمين اينقدر ناراحتم
گفت من ماشين دارم با هم مي ريم . راه افتاديم . يه خرده كه گذشت ازش پرسيدم كجاست ؟ اسم يه بيمارستان رو گفت . بلند شدم
. كمي بعد رسيديم جلو بيمارستان غلغله بود . همه جور آدمي جمع شده بودن اونجا . بعضي ها چهره شون تو هم بود . بعضي ها
دم در پرسيدن چيكار داري اما تا اون خواننده رو ديدن ، شناختن و . مي خنديدن . بعضي ها گريه مي كردن . رفتيم جلو در
راهمون دادن تو . خالصه اجازه گرفتيم رفتيم پيش رييس بيمارستان . وقتي فهميد من شوهر ياسمينم ، ما رو با خودش برد دم در
سردخونه . اونجا دوتايي واستادن و به احترام من جلو نيومدن . در رو مسئول سردخونه وا كرد و منو برد تو . جلوي يه تخت
يارو با انگشت تخت رو نشونم داد و رفت . موندم تنها بين !واستاد انگار يه نفر خوابيده بود و روش يه مالفه سفيد انداخته بودن
چند تا مرده و بوي بدي كه اونجا مي اومد . باور نمي كردم كه ياسمين من اينجا باشه . دلم مي خواست برگردم. اما يه چيزي نمي
ذاشت . جرات هم نداشتم كه مالفه رو بلند كنم . يكي دو دقيقه گذشت . بي اختيار دستم رفت طرف مالفه . وقتي اون چلوار سفيد رو
مثل يه تيكه ماه ! مثل شبهايي كه پيشم بود و وقتي . پس زدم جاي اشك خون گريه كردم . ياسمين من كه روي تخت خوابيده بود
مي خوابيد آروم بي صدا باال سرش مي نشستم و نگاه ش مي كردم و انگار يه دفعه تو خواب حس مي كرد كه من باال سرشم و از
خواب مي پريد و بهم مي خنديد. موهاي سياه و بلندش رو زير سرش قلمبه كرده بودن و مثل اين بود كه سرش رو روي يه بالش
سياه گذاشته بودن . الي چشماش باز بود . مثل اينكه چشم انتظاري داشت . يه لباس سفيد تنش بود . زدم تو سرم ! واي به من !
واي .واي به من كه اين دفعه پيشت نبودم تا كولت كنم و ببرمت دكتر تا خوب بشي . واي به من كه دير اومدم خواستگاريت عزيزم
به من كه آرزوي مرگت رو كرده بودم ! واي به من كه نذاشتم يه بار ديگه پسرت رو ببيني ! واي به من كه دست رد به سينه ت
زدم . واي به من كه پشيموني ت رو نفهميدم ! واي به من كه خستگي ت رو نفهميدم ! واي به من كه بي پناهي ت رو نفهميدم !
بخدا ياسمين داشتم مي اومدم دنبال تو . بخدا مي خواستم ببرمت سر خونه زندگي ت . بميرم واسه چشمهاي منتظرت ! بميرم واسه
اينجا كه جاي تو نيست . !مي برمت خونه و دوباره مي شي تاج سر من ! تنهاييت! ببخش منو زن قشنگم . تو رو خدا بلند شو
اين تخته چيه روش خوابيدي ؟ تو اين جاي كثيف با اين بوي بد . پاشو عزيزم ! پاشو . خودم دوا درمونت مي كنم . مثل اون دفعه
غلط كردم . ديگه از خونه بيرونت نمي كنم . مي . نمي ذارم كسي اذيتت كنه . خودم پرستاري ت رو مي كنم . بخدا اشتباه كردم !
برمت پيش علي . بهش مي گم تو مادرشي . اونم قبول مي كنه . اونم گذشته ها رو فراموش مي كنه . دوباره سه تايي مي شيم يه
واسه پسرمون بخون كه عادت داشت با صداي تو بخوابه ! پاشو . خونواده گرم ! خودم برات ساز مي زنم . واسه خودم بخون
عزيزم كه ديگه ازت ناراحت نيستم . پاشو كه اومدم دنبالت . ديدي اين دنيا ارزش نداره ؟ ديدي بهت راست مي گفتم . حاال ديگه بيا
برگرديم خونه . بيا كه خونه بي تو روح نداره . تو رو خدا ديگه تنهام نذارو بيا كه ديگه هيچ نامحرمي رو تو خونه راه نمي دم كه
تو رو از چنگم در بياره . گريه مي كردم و اينها رو بلند مي گفتم . از صداي من رئيس بيمارستان و اون خواننده اومدم تو
سردخونه . از گريه من گريه شون گرفت . رئيس بيمارستان مالفه رو كشيد رو ياسمين . به زور آوردنم بيرون كه زدم زير دستشون و برگشتم . مالفه رو زدم كنار . خواستم چشماش رو ببندم كه نشد ! گردنبندي رو كه دوتايي موقع تولد پسرمون واسه ش خريده بوديم و يادگاري اون روزهاي خوب ، انداخته بودم گردن خودم . در آوردم و گذاشتم كف دستش . دست گذاشتم رو آوردنم بيرون . دلم راضي نمي شد تنهاش بذارم . بردنم دفتر رئيس بيمارستان و ! چشماش . بسته شد ! ديگه منتظر كسي نبود برام آب قند آوردن . گريه م بند نمي اومد . يه سيگاري روشن كردن و دادن دستم . كمي بعد آروم تر شدم . از آگاهي يه افسر اومده بود اونجا . هيچي نمي گفت و فقط منو نگاه مي كرد . انگار جريان زندگي ما رو بهش گفته بودن .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت180 رمان یاسمین
ازش پرسيدم چطوري اين
اتفاق افتاده ؟ كمي من من كرد و بعد گفت : اينطور كه معلوم شده ، احتماالً به قصد خودكشي ، با ماشين رفته ته دره . بعد به بسته رو داد به من و گفت : اين ها رو تو خونه ش پيدا كرديم . بگير صالح نيست دست كسي بيفته . يه آلبوم عكس با يه دفترچه خاطراته . بهش گفتم از كجا معلوم كه خواسته خودكشي كنه ؟ گفت يه نامه تو خونه ازش پيدا كرديم . توش نوشته بود كه اگه يه روز زودتر رفته
بودم سراغش االن ياسمين من ! ميخواسته چيكار كنه ! سرم رو انداختم پايين . پس ديرتر رسيده بودم
زانوهام حس نداشت . اون . زنده بود . ديگه اونجا كاري نداشتم . ديگه هيچ جاي دنيا كاري نداشتم . خواستم از جام بلند شم
خواننده ، كمكم كرد . با اون افسر آگاهي از بيمارستان اومديم بيرون . از الي مردمي كه جمع شده بودن ، رد شديم . يه مردي به
يكي ديگه مي گفت : حيف شد ! خوب مالي بود ، تو زنده بودنش كه نصيب ما نشد ، شايد تو عزاش يه چلوكبابي ازش به ما برسه
برگشتم و محكم زدم تو گوشش . يارو مونده بود كه چرا اينكار رو كردم ! اون افسر آگاهي به دو تا مأمور . ! نتونستم طاقت بيارم
اشاره كرد كه جمعيت رو رد كنن و منو بردن سوار ماشين كردن . نيم ساعت بعد با يه روح متالشي ، تو خونه يه گوشه نشسته
هدايت ، ديگه اون هدايت يه ساعت پيش نبود . سيگاري روشن كرد و پكي محكم بهش د و براش چايي ريختم . چند دقيقه . بودم
يه . اي سكوت كرد و دوباره گفت : -وقتي تو اتاق نشسته بودم تازه متوجه شدم كه اون بسته هنوز دستمه . آوردم بازش كردم
قدرت اينكه چشمم به عكس ياسمين بيفته نداشتم . اشكم به . آلبوم بود با يه دفترچه خاطرات . دلم نيومد كه هيچكدوم رو نگاه نكنم اندازه كافي سرازير بود . هر رو گذاشتم تو پاكت و بردم تو صندوق خونه و ته يه يخدون كهنه قايم كردم . نشستم يه گوشه به
سيگار كشيدن و فكر كردن . رفتم تو عالم خودم ، برگشتم به گذشته ها به روزهايي كه تو يتيم خونه بودم ، ياد خانم اكرمي ، اكبر ،
رضا ! ياد سختي هاش ! تازه فهميدم اون وقت ها چقدر راحت بودم . اومد جلوتر ! رسيدم به وقتي كه فرار كردم . خودم رو تو
وقتي كه براي اولين بار . خيابون ديدم . تو مردم ، تو شهر . داشتم ساز مي زدم مردم برام پولمي ريختن . بازم رفتم جلوتر
ياسمين رو ديدم ، روزي كه ياسمين مريض بود و داشت مي مرد و من بردمش دكتر . اما نه دلم مي خواست به اون روزها فكر كنم
و نه از اون روزها خوشم مي اومد . بازم رفتم جلوتر . به روزي كه از خواب بلند شدم و ياسمين قشنگ معصوم رو ديدم كه وسط
اتاق واستاده . به روزي رسيدم كه ازم خواست باهاش عروسي كنم ! به روزهايي رسيدم كه با همديگه ، خوش و خرم زندگي مي
ياد وقتي افتادم كه بچه مون بدنيا اومد . ياد موقعي افتادم ! كرديم . به وقتي رسيدم كه واسه من فقط اون بود و واسه اون فقط من
كه خوشي و خوشبختي مون كامل بود . رفتم جلوتر . به وقتي كه واسه اولين بار صداي قشنگش رو شنيدم . صدايي كه انگار از
اون ور ابرها مي اومد . ديگه دلم نمي خواست برم جلوتر . همين جا خوب بود . تا همين جاش همه چيز پاك بود روشن بود . كاش مي شد زندگي رو هر جا كه خواستي ، نگه داري و نذاري بره جلو . تو همين فكرها بودم كه ديدم علي باال سرم واستاده و با ناراحتي هي مي گه بابا ، بابا! بخودم اومدم . تا چشمم به علي افتاد بغضم تركيد . بچه م خيلي ترسيده بود . هي كه پرسيد چي شده
بابا ؟ بهش گفتم چيزي نيست . يكياز رفقاي قديمي م مرده . يه دوست قديمي ! يه موقع با هم عالمي داشتيم . روزگار از هم جدامون كرد ! طفلك ماچم كرد و رفت دنبال درس و مشقش! هر جوري بود تا صبح خودم رو نگه داشتم . فرداش از ساعت 9 صبح ، ميدون اصلي شهر واستاده بودم . ساعت ده بود كه جنازه رو آوردن . جمعيت تو ميدون پر شده بود . يه دسته موزيك هم آورده بودن . آهنگ هاي ياسمين رو مي زدن . تابوت رو راه انداختن ، مردم پشت سرشون راه افتادن . منم يه گوشه دنبال شون مي رفتم . دلم مي خواست همه چيز زودتر تموم بشه . نمي خواستم غريبه دور و بر زنم بلوله ! نميدونم چقدر طول كشيد تا رسيديم قبرستون ! غسل و كفن ش رو هم نفهميدم چطور تموم شده . اون قد رآدم اونجا بودم كه نمي شد جلو رفت . اما اين يكي
هم مثل تموم چيزهاي ديگه اين دنيا گذشت و تموم شد . جنازه رو آوردن سر يه قبر كه قبالً كنده شده بود . خدا چي بگم كه نگفتن بهتره ! جنازه زن منو يه مشت مرد غريبه بلند كردن و گذاشتن تو قبر ! فقط انگار دست من از همه چيز كوتاه بود و فقط انگار یه زندگي تموم شد ، يه سرنوشت تموم شد ،يه . شوهرش باهاش نامحرم بود . يه خرده بعد خاك رو ريخت روش و تموم شد عشق ! يه بازي ! يه دوستيي! يه خوشبختي ، همه تموم شد ! اما چيزي كه شروع شد ، هزار تا سوال بود ! كجا رو اشتباه كرديم ؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662