💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_چـهـلم
✍برق از سر جمع پرید ...
کجا هست؟ ...
یه جای بکر ...
- تو از کجا بلدی؟
خندید ...
من یه زمانی همه اینجاها رو مثل کف دستم می شناختم یه نقشه الکی می دادن دست مون برو و برگرد حالا هستید یا نه؟ ...
هر کی یه چیزی می گفت دل توی دلم نبود نتیجه چی میشه همون طوری ایستاده بودم اونجا و خدا خدا می کردم
خدایا یعنی میشه؟ خدایا پارتی من میشی؟ ...
بساط غذا که جمع شد ... دو گروه شدیم ... صاحب خونه آقا مهدی رفت توی یکی دیگه از ماشین ها اون دو تا ماشین برگشتن و ما زدیم به دل جاده از شادی توی پوست خودم جا نمی شدم
تا چشم کار می کرد بیابان بود جاده آسفالت هم تموم شد و رفتیم توی خاکی ... حدود ظهر بود رسیدیم سر دو راهی ... پیچید سمت چپ
- باید مستقیم می رفتی ...
برای اینکه بریم محل شهادت پدربزرگ مهران باید از منطقه * بریم اونجا رو چند بار شیمیایی زدن یکی دو باری هم بین ما و عراق دست به دست شد ... ممکنه دوبله آلوده باشه
آقا رسول نگاه خاصی بهش کرد
مهدی گم نشیم؟ خیلی ساله از جنگ می گذره ... بارون زمین رو شسته باد، خاک رو جا به جا کرده این خاک و زمین هزار بار جا به جا شده نبری مون مستقیم اون دنیا ...
آقا مهدی خندید ...
- مسافرین محترم نیازی به بستن کمربندهای ایمنی نمی باشد ... لطفا پس از قرائت شهادتین جهت شادی روح خودتان و سایر خدمه پرواز الفاتحه مع الصلوات
پ.ن: در بخش هایی که راوی، اسم مکان یا اسم خاصی را فراموش کرده؛ از علامت استفاده شده است.
من و آقا رسول دو تایی زدیم زیر خنده آقا مهدی هم دست بردار نبود پشت سر هم شوخی می کرد هر چی ما می گفتیم در جا یه جواب طنز می داد ولی رنگ از روی صادق پریده بود هر چی ما بیشتر شوخی می کردیم اون بیشتر جا می زد آخر صداش در اومد
حالا حتما باید بریم اونجا؟ اون راویه گفت حتی از قسمت های تفحص شده به خاطر حرکت خاک چند بار مین در اومده ... اینجاها که دیگه
آقا مهدی که تازه متوجه حال و روز پسرش شده بود از توی آینه بهش نگاهی انداخت ...
نترس بابا هر چی گفتیم شوخی بود اینجاها دست خودمون بوده دست عراق نیوفتاده که مین گذاری کنن منطقه آلوده نیست ...
آقا رسول هم به تاسی از رفیقش اومد درستش کنه ... اما بدتر
پدرت راست میگه اینجاها خطر نداره فقط بعد از این همه سال قیافه منطقه خیلی عوض شده تنها مشکلی که ممکنه پیش بیاد اینه که گم بشیم
با شنیدن کلمه گم شدن دوباره رنگ از روش پرید و نگاهی به اطراف انداخت پرنده پر نمی زد تا چشم کار می کرد بیابان بود و خاک بکر و دست نخورده
هر چند حق داشت نگران بشه دو ساعت بعد ما واقعا گم شدیم و زمانی به خودمون اومدیم که دیر شده بود
آقا مهدی پاش تا آخر روی گاز که به تاریکی هوا نخوریم اما فایده ای نداشت نماز رو که خوندیم سریع تر از چیزی که فکر می کردیم بتونیم به جاده آسفالت برسیم هوا تاریک شد تاریک تاریک ... وسط بیابان با جاده های خاکی که معلوم نبود کی عوض میشن یا باید بپیچی
چند متر که رفتیم ... زد روی ترمز
دیگه هیچی دیده نمیشه جاده خاکیه اگر تا الان کامل گم نشده باشیم جلوتر بریم معلوم نیست چی میشه باید صبر کنیم هوا روشن بشه
شب وسط بیابان راه پس و پیشی نبود
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت178 رمان یاسمین کاملا برگشته بود به اون دوره . انگار واقعاً همين امروز غروب مي خواد بره دنبال
#پارت179 رمان یاسمین
تا شناختنم به احترامم بلند شدن . چهره ام ناشناس بود اما اسمم نه ! البته نمي دونستن كه من شوهر ياسمينم . تعجب كرده
. اون خدا بيامرز گفت كه من آهنگ سازش بودم . يه سيگار روشن كرد و داد دستم . بودن كه چرا از مرگ ياسمين اينقدر ناراحتم
گفت من ماشين دارم با هم مي ريم . راه افتاديم . يه خرده كه گذشت ازش پرسيدم كجاست ؟ اسم يه بيمارستان رو گفت . بلند شدم
. كمي بعد رسيديم جلو بيمارستان غلغله بود . همه جور آدمي جمع شده بودن اونجا . بعضي ها چهره شون تو هم بود . بعضي ها
دم در پرسيدن چيكار داري اما تا اون خواننده رو ديدن ، شناختن و . مي خنديدن . بعضي ها گريه مي كردن . رفتيم جلو در
راهمون دادن تو . خالصه اجازه گرفتيم رفتيم پيش رييس بيمارستان . وقتي فهميد من شوهر ياسمينم ، ما رو با خودش برد دم در
سردخونه . اونجا دوتايي واستادن و به احترام من جلو نيومدن . در رو مسئول سردخونه وا كرد و منو برد تو . جلوي يه تخت
يارو با انگشت تخت رو نشونم داد و رفت . موندم تنها بين !واستاد انگار يه نفر خوابيده بود و روش يه مالفه سفيد انداخته بودن
چند تا مرده و بوي بدي كه اونجا مي اومد . باور نمي كردم كه ياسمين من اينجا باشه . دلم مي خواست برگردم. اما يه چيزي نمي
ذاشت . جرات هم نداشتم كه مالفه رو بلند كنم . يكي دو دقيقه گذشت . بي اختيار دستم رفت طرف مالفه . وقتي اون چلوار سفيد رو
مثل يه تيكه ماه ! مثل شبهايي كه پيشم بود و وقتي . پس زدم جاي اشك خون گريه كردم . ياسمين من كه روي تخت خوابيده بود
مي خوابيد آروم بي صدا باال سرش مي نشستم و نگاه ش مي كردم و انگار يه دفعه تو خواب حس مي كرد كه من باال سرشم و از
خواب مي پريد و بهم مي خنديد. موهاي سياه و بلندش رو زير سرش قلمبه كرده بودن و مثل اين بود كه سرش رو روي يه بالش
سياه گذاشته بودن . الي چشماش باز بود . مثل اينكه چشم انتظاري داشت . يه لباس سفيد تنش بود . زدم تو سرم ! واي به من !
واي .واي به من كه اين دفعه پيشت نبودم تا كولت كنم و ببرمت دكتر تا خوب بشي . واي به من كه دير اومدم خواستگاريت عزيزم
به من كه آرزوي مرگت رو كرده بودم ! واي به من كه نذاشتم يه بار ديگه پسرت رو ببيني ! واي به من كه دست رد به سينه ت
زدم . واي به من كه پشيموني ت رو نفهميدم ! واي به من كه خستگي ت رو نفهميدم ! واي به من كه بي پناهي ت رو نفهميدم !
بخدا ياسمين داشتم مي اومدم دنبال تو . بخدا مي خواستم ببرمت سر خونه زندگي ت . بميرم واسه چشمهاي منتظرت ! بميرم واسه
اينجا كه جاي تو نيست . !مي برمت خونه و دوباره مي شي تاج سر من ! تنهاييت! ببخش منو زن قشنگم . تو رو خدا بلند شو
اين تخته چيه روش خوابيدي ؟ تو اين جاي كثيف با اين بوي بد . پاشو عزيزم ! پاشو . خودم دوا درمونت مي كنم . مثل اون دفعه
غلط كردم . ديگه از خونه بيرونت نمي كنم . مي . نمي ذارم كسي اذيتت كنه . خودم پرستاري ت رو مي كنم . بخدا اشتباه كردم !
برمت پيش علي . بهش مي گم تو مادرشي . اونم قبول مي كنه . اونم گذشته ها رو فراموش مي كنه . دوباره سه تايي مي شيم يه
واسه پسرمون بخون كه عادت داشت با صداي تو بخوابه ! پاشو . خونواده گرم ! خودم برات ساز مي زنم . واسه خودم بخون
عزيزم كه ديگه ازت ناراحت نيستم . پاشو كه اومدم دنبالت . ديدي اين دنيا ارزش نداره ؟ ديدي بهت راست مي گفتم . حاال ديگه بيا
برگرديم خونه . بيا كه خونه بي تو روح نداره . تو رو خدا ديگه تنهام نذارو بيا كه ديگه هيچ نامحرمي رو تو خونه راه نمي دم كه
تو رو از چنگم در بياره . گريه مي كردم و اينها رو بلند مي گفتم . از صداي من رئيس بيمارستان و اون خواننده اومدم تو
سردخونه . از گريه من گريه شون گرفت . رئيس بيمارستان مالفه رو كشيد رو ياسمين . به زور آوردنم بيرون كه زدم زير دستشون و برگشتم . مالفه رو زدم كنار . خواستم چشماش رو ببندم كه نشد ! گردنبندي رو كه دوتايي موقع تولد پسرمون واسه ش خريده بوديم و يادگاري اون روزهاي خوب ، انداخته بودم گردن خودم . در آوردم و گذاشتم كف دستش . دست گذاشتم رو آوردنم بيرون . دلم راضي نمي شد تنهاش بذارم . بردنم دفتر رئيس بيمارستان و ! چشماش . بسته شد ! ديگه منتظر كسي نبود برام آب قند آوردن . گريه م بند نمي اومد . يه سيگاري روشن كردن و دادن دستم . كمي بعد آروم تر شدم . از آگاهي يه افسر اومده بود اونجا . هيچي نمي گفت و فقط منو نگاه مي كرد . انگار جريان زندگي ما رو بهش گفته بودن .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت180 رمان یاسمین
ازش پرسيدم چطوري اين
اتفاق افتاده ؟ كمي من من كرد و بعد گفت : اينطور كه معلوم شده ، احتماالً به قصد خودكشي ، با ماشين رفته ته دره . بعد به بسته رو داد به من و گفت : اين ها رو تو خونه ش پيدا كرديم . بگير صالح نيست دست كسي بيفته . يه آلبوم عكس با يه دفترچه خاطراته . بهش گفتم از كجا معلوم كه خواسته خودكشي كنه ؟ گفت يه نامه تو خونه ازش پيدا كرديم . توش نوشته بود كه اگه يه روز زودتر رفته
بودم سراغش االن ياسمين من ! ميخواسته چيكار كنه ! سرم رو انداختم پايين . پس ديرتر رسيده بودم
زانوهام حس نداشت . اون . زنده بود . ديگه اونجا كاري نداشتم . ديگه هيچ جاي دنيا كاري نداشتم . خواستم از جام بلند شم
خواننده ، كمكم كرد . با اون افسر آگاهي از بيمارستان اومديم بيرون . از الي مردمي كه جمع شده بودن ، رد شديم . يه مردي به
يكي ديگه مي گفت : حيف شد ! خوب مالي بود ، تو زنده بودنش كه نصيب ما نشد ، شايد تو عزاش يه چلوكبابي ازش به ما برسه
برگشتم و محكم زدم تو گوشش . يارو مونده بود كه چرا اينكار رو كردم ! اون افسر آگاهي به دو تا مأمور . ! نتونستم طاقت بيارم
اشاره كرد كه جمعيت رو رد كنن و منو بردن سوار ماشين كردن . نيم ساعت بعد با يه روح متالشي ، تو خونه يه گوشه نشسته
هدايت ، ديگه اون هدايت يه ساعت پيش نبود . سيگاري روشن كرد و پكي محكم بهش د و براش چايي ريختم . چند دقيقه . بودم
يه . اي سكوت كرد و دوباره گفت : -وقتي تو اتاق نشسته بودم تازه متوجه شدم كه اون بسته هنوز دستمه . آوردم بازش كردم
قدرت اينكه چشمم به عكس ياسمين بيفته نداشتم . اشكم به . آلبوم بود با يه دفترچه خاطرات . دلم نيومد كه هيچكدوم رو نگاه نكنم اندازه كافي سرازير بود . هر رو گذاشتم تو پاكت و بردم تو صندوق خونه و ته يه يخدون كهنه قايم كردم . نشستم يه گوشه به
سيگار كشيدن و فكر كردن . رفتم تو عالم خودم ، برگشتم به گذشته ها به روزهايي كه تو يتيم خونه بودم ، ياد خانم اكرمي ، اكبر ،
رضا ! ياد سختي هاش ! تازه فهميدم اون وقت ها چقدر راحت بودم . اومد جلوتر ! رسيدم به وقتي كه فرار كردم . خودم رو تو
وقتي كه براي اولين بار . خيابون ديدم . تو مردم ، تو شهر . داشتم ساز مي زدم مردم برام پولمي ريختن . بازم رفتم جلوتر
ياسمين رو ديدم ، روزي كه ياسمين مريض بود و داشت مي مرد و من بردمش دكتر . اما نه دلم مي خواست به اون روزها فكر كنم
و نه از اون روزها خوشم مي اومد . بازم رفتم جلوتر . به روزي كه از خواب بلند شدم و ياسمين قشنگ معصوم رو ديدم كه وسط
اتاق واستاده . به روزي رسيدم كه ازم خواست باهاش عروسي كنم ! به روزهايي رسيدم كه با همديگه ، خوش و خرم زندگي مي
ياد وقتي افتادم كه بچه مون بدنيا اومد . ياد موقعي افتادم ! كرديم . به وقتي رسيدم كه واسه من فقط اون بود و واسه اون فقط من
كه خوشي و خوشبختي مون كامل بود . رفتم جلوتر . به وقتي كه واسه اولين بار صداي قشنگش رو شنيدم . صدايي كه انگار از
اون ور ابرها مي اومد . ديگه دلم نمي خواست برم جلوتر . همين جا خوب بود . تا همين جاش همه چيز پاك بود روشن بود . كاش مي شد زندگي رو هر جا كه خواستي ، نگه داري و نذاري بره جلو . تو همين فكرها بودم كه ديدم علي باال سرم واستاده و با ناراحتي هي مي گه بابا ، بابا! بخودم اومدم . تا چشمم به علي افتاد بغضم تركيد . بچه م خيلي ترسيده بود . هي كه پرسيد چي شده
بابا ؟ بهش گفتم چيزي نيست . يكياز رفقاي قديمي م مرده . يه دوست قديمي ! يه موقع با هم عالمي داشتيم . روزگار از هم جدامون كرد ! طفلك ماچم كرد و رفت دنبال درس و مشقش! هر جوري بود تا صبح خودم رو نگه داشتم . فرداش از ساعت 9 صبح ، ميدون اصلي شهر واستاده بودم . ساعت ده بود كه جنازه رو آوردن . جمعيت تو ميدون پر شده بود . يه دسته موزيك هم آورده بودن . آهنگ هاي ياسمين رو مي زدن . تابوت رو راه انداختن ، مردم پشت سرشون راه افتادن . منم يه گوشه دنبال شون مي رفتم . دلم مي خواست همه چيز زودتر تموم بشه . نمي خواستم غريبه دور و بر زنم بلوله ! نميدونم چقدر طول كشيد تا رسيديم قبرستون ! غسل و كفن ش رو هم نفهميدم چطور تموم شده . اون قد رآدم اونجا بودم كه نمي شد جلو رفت . اما اين يكي
هم مثل تموم چيزهاي ديگه اين دنيا گذشت و تموم شد . جنازه رو آوردن سر يه قبر كه قبالً كنده شده بود . خدا چي بگم كه نگفتن بهتره ! جنازه زن منو يه مشت مرد غريبه بلند كردن و گذاشتن تو قبر ! فقط انگار دست من از همه چيز كوتاه بود و فقط انگار یه زندگي تموم شد ، يه سرنوشت تموم شد ،يه . شوهرش باهاش نامحرم بود . يه خرده بعد خاك رو ريخت روش و تموم شد عشق ! يه بازي ! يه دوستيي! يه خوشبختي ، همه تموم شد ! اما چيزي كه شروع شد ، هزار تا سوال بود ! كجا رو اشتباه كرديم ؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت181 رمان یاسمین
كدوم حرف بيجايي رو زديم و كدوم قدم نادرست رو برداشتيم ؟ كدوم فكر غلط بيچارمون كرد ؟ رفتن ! همه رفتن . تمام كسايي كه مونديم من و قبر كن كه .يه روزي براش دست مي زدن و تشويقش مي كردن و به پاش گل مي ريختن رفتن ! قبرستون خالي شد یارو سرش رو بلند كرد و يه نگاهي به من انداخت و پرسيد از فاميل هاشي ؟ . داشت خاك رو قبر رو درست مي كرد . رفتم جلو
گفتم آره . گفت خدا رحمتش كنه ، خدا از سر تقصيراتش بگذره ! صداي خوبي داشت ، ما با اينكه وسعمون نمي رسيد هر جوري بود صفحه هاش رو گير مي آورديم و گوش مي داديم . دست كردم و يه ده تومني دادم بهش . نگاهي كرد و گفت : خدا رحمتش نه . خدا همه رو بيامرزه و ببره . ما كه از جووني كارمون با مرده و قبر و كفن و لحد بوده ! حاال گاهي وقتي يه معصيت هايي هم كرديم ! اگه قرار بشه اون دنيا هم گرفتار عذاب و زجر بشيم كه خدا بايد به دادمون برسه . اما نفهميدم اگه اين كار معصيت. داشت چرا خدا بهش اين صدا رو داده بود .؟! بيلش رو برداشت و رفت و در حاليكه فاتحه مي خوند به ده تومني نگاه مي كرد سالنه سالنه رفت . حاال ديگه با هم تنها شده بوديم و نگاهي به خاك سرد قبرش كردم و نشستم كنارش .دستم رو الي خاك قبر ياسمين ! من ! كردم . خاك سرد سرد بود . اما يه كمي كه گذشت ، كرمي دستم خاكم رو هم گرم كرد . صداش كردم ! ياسمين اينجام ، نترس . تنها نيستي ! سيگاري روشن كردم و به قبرش نگاه كردم . تو قبرستون پرنده پر نمي زد . يه دنيا حرف داشتم كه بهش بگم . گفتم ياسمين بخواب . بخواب عزيزم كه امشب بعد از مدتها راحت مي خوابم چون مي دونم ديگه جات امن و دست هيچ نامحرمي هم بهت نمي رسه . امشب رو مي دونم كجايي و سر به بالين هيچكس نداري . همه رفتن . تمام اون كسايي كه دلت مي خواست بشناسنت و از هنرت لذت ببرن ، رفتن. دوباره مونديم من و تو . حاال بذار برات بگم كه چقدر دوستت داشتم . نصف اون برات آهنگ !آهنگ هايي كه خوندي و باعث معروفيتت شد ، من برات ساخته بودم ! سپرده بودم بهت نگن ! نمي خواستم بدوني قشنگ و خوب مي ساختم و به اسم يكي ديگه برات مي فرستادم تا معروف شي ! معروف و مشهور بشي چون خودت دلت مي خواست . چون دوستت داشتم و نمي خواستم تو ذوق ت بخوره ! ميخواستم به اون چيزي كه مي خواي برسي ! يكي دو بار كه لنگ پول بودي ، برات پول فرستادم تا مجبور نشي واسه مال دنيا تن به هر كاري بدي! بخواب عزيزم عشق من هوس نبود . بخواب زن قشنگم كه همه چيزهاي بد تموم شد . بخواب زن خوبم كه ديگه اينجا كسي نمي تونه تو رو از چنگم در بياره ! بخواب كه به خدا سپردمت ! بخواب كه امشب تا صبح تنهات نمي ذارم . پيشت مي مونم كه نترسي ! قربون اون چشمهاي وحشي و قشنگت برم ، دنيا همين بود ! فداي اون موهاي كمندت بشم ، روزگار همين بود ! بخواب كه تو دل من هميشه زنده اي . برات عشق خيرات مي كنم ! از اين دل خون ، عشق خيرات مي كنم ! اون دفعه كه رفتي ، حداقل مي دونستم كه هستي ، حالا چي ؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🏴💢🏴💢🏴💢🏴💢🏴﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_بیست_شش
روبه روی مزار کمیل زانو زد،به عکس کمیل که روی سنگ حکاکی شده بود،خیره شد.
به اشک هایش اجازه ی سرازیر شدن را داد،دیگر ترس از دیده شدن را نداشت،در اولین روز هفته و این موقع،که هوا تاریک شده بود،کسی این اطراف دیده نمی شود.
او یک دختر بود،زیر این همه سختی و درد نباید از او انتظاره استقامت داشت،او همسرش ،تکیه گاهش،کسی که دیوانه وار دوست داشت را از دست داد.
با صدایی که از گریه خشدار شده بود نالید:
ــ قول داده بودی بمونی ،تنهام نزاری،یادته دستمو گرفتی گفتی تا هستی از هیچکس نترسم جز خدا،نگفتی هیچوقت نگران نباش چون هر وقت خواستی کنارتم،گفتی هیچکس نمیتونه اذیتت کنه چون من هستم.
هق هق هایش نمی گذاشتند راحت حرف بزند،نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ پس چرا الان تنهام،چرا از نبودت میترسم،چرا کنارم نیستی،چرا همیشه نگرانم،چرا همه دارن اذیتم میکنن و تو،نیستی بایستی جلوشون .چرا،چرا کمیل؟؟
با مشت بر سنگ زد و با نالید:
ــ دارن مجبورم میکنن ازدواج کنم،مرد همسایه همیشه مزاحمم میشه،پس چرا نیستی ،کمیل دارم از تنهایی دق میکنم،دیگه نمیکشم.
شانه هایش از شدت گریه تکان میخوردند و هر لحظه احساس میکرد قلبش بیشتر فشرده می شد.
ــ کمیل چهارسال نبودنت برای من کافیه،همه میگن همسر شهیدمـ باید صبر داشته باشم،اما منم آدمم، نمیتونم،چرا هیچکس درکم نمیکنه،چرا منو عاشق خودت کردی بعد گذاشتی رفتی،چرا پای هیچکدوم از قولات نموندی،توکه بدقول نبودی
با دست اشک هایش رو پس زد و گفت:
ــ چرا صبر نکردی،چرا تنها رفتی،چرا منتظر نموندی نیرو بیاد،کمیل به دادم برس،از خدا بخواه به من صبر بده یا منو هم ببره پیش تو ،دلم برات تنگ شده بی معرفت
صدای گریه هاش درمحوطه مزار میپیچید،نگاهی به مزار انداخت و زمزمه کرد:
ــ چرا بعد از چهارسال نمیتونم رفتنتو باور کنم چرا؟
اشک هایش را با دست پاک کرد، هوا تاریک شده بود،و کسی در مزار نبود،ترسی بر وجودش نشست،تا میخواست از جایش بلند شود،با قرار گرفتن دستمال جلویش و دیدن دستان مردانه ای که جلوی چشمانش بود،از ترس و ،وحشت زانوهایش بر روی زمین خشک شدند
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🏴💢🏴💢🏴💢🏴💢🏴
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
♠❣♠❣♠❣♠❣♠ ﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_بیست_هفت
از ترس لرزی بر تنش افتاد،جرات نداشت نگاهش را بالا بیاورد و صاحب دست را ببیند.
ــ بفرمایید
با شنیدن صدای مردانه و خشداری که به دلیل سرما خوردگی بدجور گرفته بود،آرام نگاهش را از دستمال بالا آورد که به صحنه آشنایی برخوردکرد.
مردی قدبلند با صورتی که با چفیه پوشانده شده، مطمئن بود این صحنه آشنا است.
او این مرد را دیده،در ذهنش روزهای قبلی را مرور کرد تا ردی پیدا کند.
با یادآوری سردار احمدی و همراهش،لحظه ای مکث کرد و از جایش بلند شد.
ــ سلام،اگه اشتباه نکنم شما همراه سردار هستید
مرد سرفه ای کرد و سری تکان داد،سمانه اطراف را نگاه کرد و با نگاه به دنبال سردار گشت اما با صدای آن مرد ،دست از جستجو برگشت.
ــ تنها اومدم
سکوت سمانه که طولانی شد،مرد به طرف سمانه برگشت و برای چند لحظه نگاهشان به هم گره خورد.
ــ کمیل دوست من هم بود
سمانه خیره به چشمان مشکی و غرق در خون آن مرد مانده بود،با شنیدن سرفه های مرد به خود آمد و ناخوداگاه قدمی به عقب برگشت.
احساس بدی به او دست داد،سریع کیفش را از روی مزار برداشت و خداحافظی کرد.
به قدم هایش سرعت بخشید،از مزار دور شد اما سنگینی نگاه آن مرد را احساس می کرد،احساس می کرد مسافت تا ماشین طولانی شده بود،بقیه راه را دوید،به محض رسیدن به ماشین سریع سوار شد،و در ها را قفل کرد،نفس نفس می زد،فرمون را با دستان لرزانش فشرد،تا کمی از حس بدش کم شود.
کیفش را باز کرد ،گوشی اش را بیرون آورد و نگاهی به ساعت انداخت،ده تماس بی پاسخ داشت،لیست را نگاهی انداخت بی توجه به همه ی آن ها شماره سمیه خانم را گرفت،بعد از سه بوق بلافاصله صدای ترسیده سمیه خانم در گوش سمانه پیچید:
ـــ سمانه مادر کجایی،بیا مادر از نگرانی دارم میمیرم
ــ ببخشید خاله.گوشیم روی سایلنت بود
ــ برگرد سمانه ،بیا خونه قول میدم ،به روح کمیل قسم دیگه حرف از ازدواج نمیزنم فقط بیا پیشم مادر
ــ دارم میام
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
♠❣♠❣♠❣♠❣♠
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔆🔆🔆🔆﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_بیست_هشت
سردار عصبی به سمت او رفت و فریاد زد:
ــ داری همه چیزو خراب میکنی
سرش را میان دو دستانش گرفت و فشرد و عصبی پایش را بر روی پارکت خانه می کوبید.
ــ برا چی رفتی دنبالش،برا چی هر جا میره اسکورتش میکنی؟
تو قول دادی فقط یکبار اونو ببینی فقط یکبار،اصلا برا چی جلو رفتی و با اون صحبت کردی؟
ــ من میدونم دارم چیکار میکنم
ــ گوش بده چی میگم،اینجوری هم کار پرونده رو بهم میخوره هم اون دختر به خطر میفته
سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
ــ چرا آروم کردن دلت برات مهمتره از سلامتی سمانه است
عصبی از جایش بلند شود و با صدای خشمگین گفت:
ــ سلامتی سمانه از جونم هم مهمتره،فک کنم اینو تو این چند سال ثابت کردم،
من میدونم دارم چیکار میکنم،سردار مطمئن باشید اتفاقی بدی نمیفته و این پرونده همین روزا بسته میشه.
سردار ناراحت به چهره ناراحت و خشمگین و چشمان سرخ مرد روبه رویش نگاهی انداخت و گفت :
ــ امیدوارم که اینطوری که میگی باشه کمیل
****
سمانه با ترس از خواب پرید،از ترس نفس نفس می زد،سمیه خانم لیوان آبی را به سمتش گرفت و با نگرانی گفت:
ــ چیزی نشده مادر ،خواب دیدی
سمانه با صدای گرفته ای گفت:
ــ ساعت چنده؟
ــ سه شب مادر،خواب بدی دیدی؟
سمانه با یادآوری خوابش چشمان را محکم بر روی هم بست و سری به علامت تائید تکان داد.
ــ بخواب عزیزم
ــ نمیتونم بخوابم،میترسم دوباره خواب ببینم
سمیه خانم روی تخت نشست و به پایش اشاره کرد
ــ بخواب روی پاهام مادر
سمانه سر را روی پای سمیه خانم گذاشت،سمیه خانم موهای سمانه را نوازش کرد و گفت:
ــ وقتی کنارمی،حس میکنم کمیل کنارمه،وقتی دلتنگ کمیل میشم و بغلت میکنم،دلتنگیم رفع میشه،پسرم رفت ولی یه دلخوشی کنارم گذاشت،امروز وقتی رفتی و جواب تماسمو ندادی داشتم میمردم،از دست دادن کمیل برام کافی بود،نمیخوام تورو هم از دست بدم
بوسه ای بر روی موهای سمانه نشاند،که قطره اشکی از چشمانش بر روی پیشانی سمانه سرازیر شد.
سمانه چشمانش را بست که دوباره خوابش را به یاد آورد،همان مرد با چفیه،به چشمانش خیره شده بود،و فریاد می زد"باورم کن ،باورم کن" و سعی در گرفتن دست سمانه می کرد.
سمانه چشمانش را باز کرد و خودش را لعنت کرد،که چرا موقعی که مرد کنارش بود احساس ترس نکرد،چرا احساس می کرد چشمانش و نگاه سرخش آشنابود،چرا تا الان به اوفکر میکرد،حس می کند دارد به کمیل خیانت می کند.
قطره اشکی از چشمانش جاری شد و آرام زمزمه کرد:
ــ منو ببخش کمیل
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🔆🔆🔆🔆
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 ﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_بیست_نه
ــ چی شده؟
ــ سردار تماس گرفت،گفت که همه چیز بهم ریخته
کمیل ایستاد و با چشمانی پراز سوال به او خیره شد:
ــ چی میگی یاسر
یاسر ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ مثل اینکه تیمور به زنده بودنت شک کرده،یعنی مطمئن نشده اما دوباره مثل همون روزای اول که خبر شهادتت به خانوادت داده شد،دوباره افرادش اطراف خونتون کشیک میدن
کمیل عصبی و ناباور به یاسر نگاه کرد ،باورش نمی شد که بعد از این همه سختی وتلاش،تیمور به زنده بودنش شک کند.
یاسر مردد به کمیل نگاهی انداخت و گفت:
ــ یه چیز دیگه داداش
ــ باز چی هست؟
ــ اونا یه مدته حتی همسرتو زیر نظر گرفتن،شنیدم امشب میخوای بری که ببینیش،به نظرم نرو چون هم خودت هم همسرتو به خطر میندازی.
کمیل تکیه اش را به دیوار داد و غمگین زیر لب نالید:
ــ دیگه دارم کم میارم
یاسر بازوی شهاب را در دست گرفت و آن را به طرف نزدیکترین اتاق برد.
در،را باز کرد و منتظر ماند کمیل وارد اتاق شود،کمیل روی صندلی نشست و نگاهش را به بیرون دوخت.
"همه چیز به هم ریخته بود و همین او را آشفته کرده بود،بعد از چهار سال سمانه را دیده بود و آن آرامشی که سال ها است ،حس نکرده بود را در دیدارهای اخیر دباره آن را به دست آورد،اما دوباره باید از همسرش دوری کند تا برای همیشه او را از دست ندهد،و با فکر اینکه به زودی این مشکلات حل می شوند و سمانه را خواهد داشت،به خود دلداری می داد."
با قرار گرفتن لیوان چایی که بخار آن شیشه پنجره سرد را مات کرده بود،نگاهش را بالا آورد.
یاسر لبخندی زد و با ابرو به لیوان اشاره کرد.
کمیل لیوان را از دستش گرفت و زیر لب تشکری کرد،دست یاسر بر شانه اش نشست و سپس صدایش به گوش رسید:
ــ میدونم بهت خیلی سخت میگذره،چهارسال کم نیست،همه اینجا اینو میدونیم حقته که الان کنار خانوادت باشی،با دخترت وبچه خواهرت بازی کنی.
یا با همسرت و بچه ات بری مسافرت،نمیگم درکت میکنم اما میدونم احساس بد و سختیه که در حال انجام هیچکدوم از این کارها نیستی.
فقط یه اینو بدون این خودگذشتگی که انجام دادی کمتر از شهادت نیست.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🌱❣🌱❣🌱❣🌱❣🌱﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_سی
نگاهی به خیابان انداخت،راه زیادی تا خانه نمانده بود ،اما پاهایش خیلی درد می کردند،و احساس می کرد از پیاده روی زیاد ،ورم کرده اند.
امروز ماشین خراب شده بود و آن را به تعمیر برد و مجبور بود در این وقت شب مقداری از راه را پیاده بیاید.
به سمت هایپر مارکت سر خیابان رفت و خرید کرد.
خسته و کیسه به دست به طرف خانه رفت در این ساعت از شب کسی در خیابان نبود،تاریکی خیابان ترسی بر دلش انداخت.
با افتادن سایه ای جلوی قدم هایش لحظه ای شوکه در جایش ایستاد اما دوباره به راه رفتن ادامه داد،اینبار به قدم هایش سرعت بخشید.
با شنیدن صدای قدم هایی محکمی که پشت سرش برداشته می شد، متوجه شد که این سایه متعلق به مرد است.
از اینکه مرد کاری نمی کرد،ترسش را بیشتر کرد،در همین افکار بود که کیفش کشیده شدو بر زمین پرت شد.
جیغ بلندی کشید و با وحشت به عقب برگشت،با دیدن مردی درشت هیکل با صورتی خشن و زخمی،دوباره جیغی کشید و به عقب قدم برداشت.
اما آن مرد پوزخندی زد و قدمی برداشت و فاصله را پر کرد،
کیسه های خرید از دست سمانه بر روی زمین افتادند،سیب ها بر روی زمین ریختند و برای چند ثانیه نگاه مرد را به خود کشاندند.
سمانه که تا این لحظه پاهایش بر زمین خشک شده بودند،فرصت را غنیمت شمرد و شروع به دویدن کرد،مرد نگاهی به سمانه انداخت که با سرعت به سمت در می دوید.
لبخندی از سر رضایت زد،به هدفش رسیده بود،با گام های بلند اما آرام و محکم به سمت در رفت.
سمانه به محض رسیدن به در دکمه ایفون را چندین بار فشرد،
نگاه ترسانش را دوباره به سوی مردی کشید که خونسرد به سوی او قدم برمیداشت ،کشید.
این آرامش و خونسردی برا چه بود؟
منظور این است که به راحتی او را در چنگ میگیرد؟؟
با این فکر سمانه وحشت زده با گریه ،پی در پی به در مشت می زد،و سمیه خانم را صدا می کرد.
می دانست سمیه خانم تا از پله ها پایین بیاید و در را باز کند،زمان میبرد،اما باز امیدش را از دست نداد،و با صدای بلند اسم سمیه خانم را فریاد می زد،لابه لای فریاد هایش ناخوداگاه اسمی را فریاد زد،که برای چند لحظه مرد را در جایش خشک کرد.
اما بعد از چند دقیقه مرد به سمتش امد.
اما اینبار با قدم های بلند تر و سریعتر،سمانه محکم تر بر در می زد و هق هق هایش دیده اش را تار کرده بودند،
با احساس نزدیک شدن مرد به او و دستی که به طرف او دراز شد.
در باز شد و او داخل خانه رفت و سریع در را بست.
تیمور نگاهی به در بسته انداخت،صدای هق هق و ترسیده ی دختری که پشت در بود،به او انرژی می داد و لبخند عمیقی بر لبانش نشاند.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌱❣🌱❣🌱❣🌱❣🌱
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت181 رمان یاسمین كدوم حرف بيجايي رو زديم و كدوم قدم نادرست رو برداشتيم ؟ كدوم فكر غلط بيچارمون
#پارت182 رمان یاسمین
حالا چيكار كنم ؟ حاال چطور كمكت كنم ؟ پيش خدا ناله كنم ؟ پيش خدا زار بزنم ؟ اي روزگار ! چه دشمني با من داري؟ به من زورت رو
مي رسوني ؟ به من ضعيف ! به مني كه از بچگي يتيم بودم و روي خوشي رو نديدم ! برو به كسي زورت رو نشون بده كه قوت
داره و مي تونه پنجه پنجه ت بندازه ! نه مني كه از بچه گي كتك خودت بودم . تو ام زور و قوتت واسه ضعيف هاس ! نتونستم
ديگه خودم رو نگه دارم ، سرم رو گذاشتم رو خاك قبرش و هاي هاي گريه كردم . شب شد ، اون شب رو تا صبح باالي سر قبرش
ياد شبهايي افتادم كه دوتايي با هم پيش هم صبح مي كرديم ! آره . نشستم ! اون زير خاك بود و من باالي سرش نشسته بودم
نذاشتم اون شب رو تنها بمونه ! آفتاب زد . يه هدايت اومد تو قبرستون ، يه هدايت ديگه از قبرستون برگشت ! برگشتم خونه . طفلك بچه م تا صبح نخوابيده بود . خيلي نگران شده بود . انگار اون بچه م فهميده بود مادرش مرده . بدون اينكه از چيزي خبر ياسميني كه مي خواست از روزگار انتقام بگيره! تا يكي دو . داشته باشه ، تا صبح ناآروم بود . بالخره قصه ياسمين هم تموم شد
روز ، صفحه اول تمام روزنامه ها خبر خواننده مشهور و معروف رو مي نوشتن و كله گنده ها تسليت مي گفتن ! حاال به كي تسليت مي گفتن ، من نفهميدم ! اما اين رو فهميدم كه وقتي از خواننده معروف بانو فالن حرف مي زدن ، مثل اين بود كه من اصالً
اون خواننده رو نمي شناختم ! يعني اون ياسمين من نبود ! يه زن خواننده بود . با يه اسم ديگه با يه اسم هنري . ياسمين من ، تو
قلب من ، آروم خوابيده بود . چند روز بعد از اداره متوفيات فرستادن دنبالم . تو وصيت نامه ، اون زن خواننده هر چي داشت و نداشت ، بخشيده بود به من ! دو تا خونه بزرگ و چند تا مغازه و زمين و كلي پول نقد ! مالياتش رو حساب كردن و ورداشتن و
بقيه ش رو دادن به من . منم همه رو همونطوري ول كردم باشه . به در من كه نمي خورد ، گذاشتم شايد يه روزي به درد علي
بخوره . خود ياسمين مي دونست كه من چشم به مال ندارم و پول زنم از گلوم پايين نمي ره . حاال ديگه روزگار اون قدر بهم پول و
اما جاش اوني رو كه دوست داشتم و مي خواستم واسه هميشه پيشم باشه ، . ثروت داده بود كه نمي تونستم حسابش رو نگه دارم
ازم گرفت . بگذريم ، هميشه كار اين فلك همين بوده ! چند روزي بود كه مي ديدم اين بچه ناآرومه . احساس مي كردم كه يه چيزي
مثل مرغ سر كنده ، بخودش مي پيچيد و هيچي نمي گفت . يه روز صداش كردم و نشوندمش .ميخواد به من بگه اما نمي تونه پيشم و ازش پرسيدم چته بابا ؟ چرا اين چند وقته اينقدر تو خودتي ؟ چيزي شده ؟ گفت چيزي نيست بابا . درس ها سخت شده و
دبير هامون هم خيلي سخت مي گيرن . اينه كه كمي خسته شدم . گفتم نه بابا راستش رو بگو . تو پسر درس خوني هستي . اين درد تو درس نيست . تو كه ميدوني بابا غير از تو كسي رو نداره . چند سال دبيرستان رو همش با معدل نوزده و بيست قبول شدي
. اگه غم تو چشمات بشينه ، جون بابا در مي آد ! تو پسر گل و آقاي مني . حاال به بابا بگو چي شده . يه كم من من كرد و بعد گفت يه خرده . مي ترسم اگه بگم مثل خيلي سال پيش ناراحت بشي و گريه كني . بهش گفتم بگو بابا جون . ديگه از گريه من گذشته ديگه دست دست كرد و سرش رو انداخت پايین. بلند شدم و ماچش كردم و دلش كه قرص شد پرسيد : بابا ، مامان مرده ؟ انگار ساكت شدم . ولي بايد چيزي مي گفتم . نگاهش كردم خيلي ناراحت بود . غم و غصه از چشمهاي بچه م ! دنيا رو زدن تو سر من مي باريد . گفتم مامان خيلي سال پيش مرده چطور ؟ چطور حاال مي پرسي مامان مرده ؟ طفل معصوم خجالت مي كشيد . خيلي گفتم هر چي تو دلته بريز بيرون بابا . داشت با خودش كلنجار مي رفت . يه دقيقه كه گذشت گفت : بابا ، من . شرم و حيا داشت مي دونم فالني مامانم بود ! خيلي وقته مي دونم . به كسي نگفتم اما مي دونم اون مامانم بود ! به شمام نگفتم چون مي دونستم
ناراحت مي شي . خودم اين يكي دوساله گاهي مي رفتم اون جاهايي كه مي دونستم قراره برنامه اجرا كنه ، يه گوشه بيرون وا مي اما به شما چيزي نمي گفتم تا چند روز پيش كه فهميدم مامان مرد! شما هم اون روز و شب رو رفته بودي . ايستادم و مي ديدمش سر خاكش ، مگه نه بابا؟! سرم رو انداختم پايين . چي داشتم بگم ؟ علي حاال ديگه بچه نبود كه بشه گولش زد . هر چند كه از همون وقت هم گول نخورده بود . فقط بخاطر من سكوت كرده بود ! بهش گفتم ، اون مامان تو نبود بابا . مامان تو ياسمين زن من بود كه خيلي سال پيش مرد! اوني كه تو ميگي يه خواننده زن بود با يه اسم ديگه ! گفت بابا من مامان رو خيلي دوست داشتم .
مامانم خيلي قشنگ بود . نتونستم خودم رو نگه دارم . زدم زير گريه . بچه م بلند شد و بغلم كرد و گفت ببخشيد بابا غلط كردم .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت183 رمان یاسمین
نمي خواستم شما رو ياد مامان بندازم . ديگه از اين حرفها نمي زنم . بچه م هيچوقت نتونست در مورد مامانش با من حرف بزنه و
ازم چيزي بپرسه ! اونروز هم ساكت شد و رفت و ديگه چيزي نپرسيد . ديگه هيچي نپرسيد . يه ماه بعدش يه روز كه از بيرون
برگشتم خونه ، علي رو ، پسر گلم رو يه گوشه اتاقش ، سياه و كبود پيدا كردم . مرگ موش خورده بود و خودش رو كشته بود .
اينجاي سرگذشت كه رسيديم ، هدايت اونقدر زد تو سر خودش و گريه كرد كه بحال مرگ افتاد ! زورم نمي رسيد دستهاش رو
وقتي رسيدم باال سرش كه كار از كار گذشته بود . بچه ام ديگه نفس – بگيرم ! فقط گريه مي كرد و خودش رو مي زد . هدايت
كنارش يه نامه پيدا كردم . توش نوشته ! كمرم شكست . بخدا كمرم شكست ! بچه م رفت ! جوونم رفت ! گلم پرپر شد . نمي كشيد
بايد . بود . سالم پدر عزيزم و خداحافظ! اين دم آخري ، حرف زيادي ندارم كه بزنم . نمي دونم چطور از زحمات شما تشكر كنم
منو ببخشيد . مي دونم كه اين كار من باعث زجر و عذاب شما مي شه اما ديگه طاقت ندارم كه بمونم . پدر خيلي دوستتون دارم .
حاللم كنيد . من بي اجازه شما ، اون دفترچه خاطرات و آلبوم عكس مامان رو ديدم . غيرتم ديگه قبول نمي كنه كه زنده باشم .
ازتون خواهش مي كنم اون ها رو بسوزونيد و از بين ببريد تا حداقل روح مامان راحت باشه . نمي دونم شما اونها رو ديديد يا نه ؟
اما حدس مي زنم كه نه اون عكس ها رو ديده باشيد و نه اون خاطرات رو خونده باشيد . چون در اين صورت حتماً نگه شون نمي
داشتيد . خواهش مي كنم نگاهشون هم نكنيد . فقط بندازيد تو بخاري ديواري تا از بين برن . خواستم خودم اين كار رو بكنم اما
چي ! خداحافظ. پريدم رفت سر يخدون . آلبوم رو در آوردم و بازش كردم . خداي من . بدون اجازه شما نكردم . دوستتون دارم پدر
ديدم ! حق داشت بچه م ! خاك بر سرم كنن! كاشكي اون روز حداقل يه نگاهي بهشون مي كردم . اونقدر گريه مي كرد و خودش رو
مي زد كه ترسيدم باليي سرش بياد .گفتم : -آقاي هدايت اگه آروم نشين مي ذارم مي رم ها ! اين چيزها كه مي گين مال خيلي وقت
پيشه ! همه چيز تموم شده ، آروم باشين ! راستش اشك از چشمهاي خودم هم سرازير بود . انتظار يه همچين سرگذشتي رو نداشتم
يكي دو تا پك كه زد آروم تر شد ، . ! يه كمي بهش آب دادم خورد . يه خورده آروم شد ، يه سيگاري هم روشن كردم دادم دستش
اينا مال خيلي سال پيشه اما مگه اين زخمها توي اين دل كهنه مي شه ؟ الهي هيچكس . يه دقيقه بعدش گفت : -راست ميگي بهزاد
داغ بچه شو نبينه ! بچه م رو انداختم رو كولم و دويدم بيرون . مي زدم تو سرم و گريه كنون تو خيابونها مي دويدم . يه ماشين
برام نگه داشت . كمك كرد علي رو گذاشتم توش و رفتيم بيمارستان . اما چه فايده ! تا بچه مو ديدن و معاينه ش كردن . دكتر
اشاره كرد كه ببرنش سردخونه . نگاهي به من كرد و گفت خيلي دير شده ! چشمام سياهي رفت و ديگه نفهميدم . يه وقت چشم واز
كردم كه ديد رو يه تخت خوابوندنم و بهم سرم وصل كردن و يه پرستار باالي سرمه . ازم پرسيد پسرت بود ؟ نتونستم جواب بدم .
ولي چه كنم . ديگه اصالً دلم نمي خواست زنده باشم چه برسه به اينكه با كسي حرف بزنم . سرم رو كردم زير بالش و گريه كردم
كه همه اسير سرنوشت خودمونيم . يكي دو ساعت بعد راهي م كردن خونه . بدون پسرم ! نذاشتن پسر گلم رو با خودم ببرم !
هدايت دوباره شروع كرد به گريه كردن . اما يه گريه آروم و بي صدا ! قطره هاي اشك آروم از چشماش سرخورد و مي اومد پايين
. اشك هايي كه شايد چندين سال پيش راه افتاده بودن و حاال از صورتش يواش يواش و بي صدا مي چكيدن ! -رسيدم خونه اما چه
پام پيش نمي رفت . بالخره هر جوري بود رفتم تو . رسيدني! دلم نمي اومد در رو واكنم و برم تو ! آخه خونه بي علي خونه نبود و پشت در نشستم . جرات نداشتم تو ساختمون . طاقت ديدن خونه رو بي علي نداشتم . همون پشت در تا صبح نشستم و گريه كردم
. چه شبي گذشت . هر چي بگم نمي فهمي ! خدا برا كسي نخواد . صبح رفتم بيمارستان . از آگاهي ، همون افسره اومده بود اونجا
گفت چرا اين كار رو كرد ؟ بهش جريان رو . . تا منو ديد وا داد ! گفت اين پسر شما بود ؟! گريه كردم . جاي جواب گريه كردم گفتم . بيچاره ماتش برده بود . يه سيگار روشن كرد و گفت اي كاش اون عكس ها رو بهت نداده بودم . كاش اصالً منو نمي فرستادن واسه اون پرونده ! كاشكي يه جايي مي ذاشتي كه دست اين بچه بهش نرسه ! طفلك جوون بوده و نتونسته تحمل كنه !
چند سالش بود؟ گفتم تو رو خدا نمك رو زخمم نپاش . بيچاره خيلي ناراحت شده بود . سرش رو انداخت پايين و رفت پيش دكتر يه چيزي بهش گفت و برگشت پيش من .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت184 رمان یاسمین
بهم گفت كاري داري كه برات انجام بدم ؟ بهش گفتم آره . هفت تيرت رو در بيار و يه تير
بزن راحتم كن ! بخدا نمي تونم اين يكي رو ببرم قبرستون ! سرش رو انداخت پايين و رفت . نيم ساعت بعد يه ! بزن تو مغز من
ماشين اومد و گفتن سوار شو . رفتم جلو ديدم يه چيزي پشت ماشين گذاشتن . از پشت شيشه نگاه كردم . علي من بود ! سرم رو
محكم زدم به ماشين . پيشونيم شكست . اومدن گرفتنم . خالصه هر جوري بود ، پسر گلم رو با نعش من رسوندن قبرستون . بچه م
حموم دامادي .رو بردن غسالخونه . منم رفتم تو ، مرده شوره گفت برو بيرون . گفتم نمي رم . مي خوام بچه م رو خودم بشورم
كه نتونستم ببرمش ، حداقل بذار اينجا بشورمش ! يارو ناراحت شد . صورتم رو ماچ كرد و به يكي اشاره كرد كه منو ببره بيرون .
بهش گفتم حواله ت به قرآن اگه با بچه ام بد رفتاري كني ! آوردنم بيرون . منم همون پشت در نشستم . اون تو بچه ام رو مي
شستن . من پشت در مي زدم تو سرم و گريه مي كردم . تموم شد ! حموم پسرم تموم شد و دادنش بيرون . اينجا دوباره مي زد تو
مونده بودم چيكار كنم . هيچكس رو نداشتم كه كمك .پيشونيش و گريه مي كرد . دل خودم داشت مي تركيد . رفتم باال سر بچه م
كنه و نعش پسرم رو بلند كنه ! علي خوابيده بود اونجا و من باال سرش نشسته بودم و نمي دونستم چيكار كنم . خودم بلند شدم و
رفتم تنهايي بچه م رو بغل كردم ! چند نفر دويدن جلو و گفتن الاله اال هللا ! چيكار مي كني مرد ! گفتم چيكار كنم ؟ من و بچه م
تنهائيم ! كسي رو نداريم ! بي كسيم ! اينو كه گفتم ده بيست نفر كه براي يه مرده ديگه اومده بودن اونجا گفتن يا هللا ! اول اين خدا
بيامرز ر و ببريم بعد مرده خودمون رو ! پسرم رو ورداشتن و بردن . نمازش رو خوندن. صلوات فرستادن . اشهد براش گفتن و
بردنش سر يه قبر . خدا عوضشون بده . تا قبرو نكندن و بچه م رو خاك نكردن ، نرفتن ! وقتي همه چيز تموم شد ، فاتحه خوندن
و خداحافظي كردن و رفتن . دوباره مونديم من و علي . اون زير خاك و من روي خاك ! قبر بچه م چند تا قبر با قبر مادرش ،
ياسمين فاصله داشت . رفتم باال سر ياسمين . گفتم بيا ! علي رو مي خواستي ببيني ؟ ببين! تا حاال با من بود ، از حاال تو مواظبش
باش ! من كه نتونستم! برگشتم سر خاك پسرم . باال سرش نشستم و گفتم : بابا جون خيلي سختي كشيدي ؟ نه ؟ خاك بر سر اين
بابا كنن كه نتونست يه امانت خدا رو نگه داره ! خاك بر سر اين بابا كنن كه نذاشت تو از بچگي حرف دلت رو بهش بزني ! پسر با
غيرتم ، با درد تو چه كنم ؟ پسر نجيبم با داغ تو چه كنم ؟ بابا جون چي ازم ديدي كه تنهام گذاشتي ؟ من كه جز تو كسي رو نداشتم
. توبودي و زندگيم ! حاال به چه اميد زنده باشم ؟ باباجون هميشه مامانت رو ازم مي خواستي ؟ اين مامانت ! چند متر اون طرف
بميرم برات پسر آروم و سر براهم . بابا اگه . تر منم كه بي غيرتم و هنوز زنده م ! گل بابا ، بميرم كه هيچوقت توقعي ازم نداشتي
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662