eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
👇👇👇❌ 🔴اثر رضایت پدر در قبر! ✔آیت‌الله آقا سیّد جمال‌الدّین گلپایگانی عارف بزرگی بودند. ایشان می‌فرمودند: در تخت‌ فولاد اصفهان - که معروف به وادی‌السّلام ثانی است، حالات عجیبي دارد و بزرگان و عرفای عظیم‌الشّأنی در آن‌جا دفن هستند - جوانی را آوردند. من در حال سیر بودم، گفتند: آقا! خواهش می‌کنیم شما تلقین بخوانید. 🔹ايشان فرمودند: آن جوان ظاهر مذهبي داشت و خیلی از مؤمنین و متدّینین براي تشييع جنازه او آمده‌ بودند. وقتی تلقین می‌خواندم، متوجّه شدم که وقتی گفتم: «أفَهِمتَ»، گفت: «لا»، متعجّب شدم! بعد دیدم که دو سه بچّه شیطان دور بدن او در قبر می‌چرخند و می‌رقصند! 🔸از اطرافيان پرسیدم: او چطور بود؟ گفتند: مؤمن. گفتم: پدر و مادرش هم هستند. گفتند: بله، ديدم مادر او خودش را می‌زد و پدرش هم گریه می‌کرد. پدر را کنار کشيدم و گفتم: قضیه این است. 🔶گفت: من یک نارضایتی از او داشتم. گفتم چه؟ گفت: چون او در چنين زماني (زمان طاغوت) متدیّن بود، به مسجد و پای منبر می‌رفت و مطالعه داشت، احساس غرور او را گرفته بود و تا من یک چیزی می‌گفتم، به من می‌گفت: تو که بی‌سواد هستی! با گفتن این مطلب چند مرتبه به شدّت دلم شکست! 🍂ايشان مي‌فرمودند: به پدر آن جوان گفتم: از او راضی شو! او گفت: راضي هستم، گفتم: نه! به لسان جاری کنید که از او راضی هستید - معلوم است که گفتن، تأثير عجیبي دارد. پدر و مادر‌ها هم توجّه کنند، به بچّه‌هایشان بگویند که ما از شما راضی هستیم، خدا این‌گونه می‌خواهد - وقتي می‌خواستند لحد را بچینند، ایشان فرمودند: نچینید! مجدّد خود آقا پاي خود را برهنه کردند و به درون قبر رفتند تا تلقین بخوانند. 🍃ايشان مي‌فرمايند: اين بار وقتی گفتم «أفَهِمتَ»، دیدم لب‌هایش به خنده باز شد و دیگر از آن‌ بچّه شيطان‌ها هم خبری نبود. بعد لحد را چیدند. من هنوز داخل قبر را می‌دیدم، دیدم وجود مقدّس اسدالله‌الغالب، علی‌بن‌ابی‌طالب فرمودند: ملکان الهی! دیگر از این‌جا به بعد با من است ... لذا او جواني خوب، متدّین و اهل نماز بود كه در آن زمان فسق و فجور، گناهي نکرده بود امّا فقط با یک حرف خود (تو كه بی‌سواد هستی) به پدرش اعلان كرد كه من فضل دارم، دل پدر را شکاند و تمام شد! شوخی نگیریم. والله! اين مسئله اين‌قدر حسّاس، ظریف و مهم است. 📚گزیده¬ای از کتاب دو گوهر بهشتی آیت الله قرهی ↶【به ما بپیوندید 】↷ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662  
📕 📌مکرزنان: دوخانم پیش قاضی مراجعه کردند یکی جوانتر بود ویکی میانسالتر. اول خانم جوان شروع کرد که جناب قاضی: من ازکودکی یتیم بودم این زن عمه من هست وازکودکی مرا بزرگ کرد وشوهر داد. بعد ازسه سال دید که زندگی واخلاق شوهرم خوب است، عمه ام دخترش را که خواستگاری نداشت هرروزآرایش میکرد وبه شوهرم نشان میداد. تااین که به طورمخفیانه به شوهرم پیشنهاد داد که بادخترش ازدواج کند. شوهرم نیزپذیرفت عمه ام شرط گذاشته بود که شوهرم وکالت زنش را که من باشم به اوبدهد. شوهرم پذیرفته بود. عمه ام آمد وبه من گفت من دخترم را به عقد شوهرت درآورده ام وتورا وکالتا سه طلاق می دهم ! خلاصه عمه ام بااین حقه شوهرم را ازدستم گرفت ومرا بیوه کرد. منم مخفیانه به مغازه شوهرعمه ام رفتم وبعد ازمدتی به اوپیشنهاد ازدواج دادم اوهم ازخدا میخواست. گفتم شرطم آنست که وکالت و اختیارزنت را به من بدی! اوهم قبول کرد. منم پیش عمه ام رفتم وبهش گفتم من باشوهرت ازدواج کردم وتورا وکالتا سه طلاق میدهم. خلاصه مدتی زندگی کردیم که شوهرجدیدم فوت کرد. عمه ام خبرشد همراه بادخترش ودامادش که شوهرقبلیم بود آمد وازمن درخواست ارثیه شوهرسابقش را کرد. گفتم چیزی به توتعلق نمیگیرد چون اون توراطلاق داده ومن تنها زنش بودم . شوهرسابقم که داماد عمه ام بود وقتی مرابعدازمدت ها دید وزندگی وخاطرات گذشته را به یادآورد وهمچنین وضع وزندگیم را دید، تنهایی پیشم آمد وازمن خواست مجددا بااوازدواج کنم. منم پذیرفتم وگفتم به شرط آن که وکالت زنت را به من بدی! اوهم پذیرفت. رفتم پیش عمه ام به اوگفتم که من بادامادت ازدواج کردم ووکالت دارم که دخترت را سه طلاق بدهم لذا دخترت سه طلاق است ! قاضی پس ازشنیدن این داستان ازجایش بلند شد ودستانش را برسرش گذاشت وفریاد زد که واای ازمکرزنان ! زن دوم نیز باگریه به قاضی گفت جناب قاضی : این زن که برادرزاده ام است، شوهرمن وشوهردخترم را گرفت وارث ودارایی شوهرم را نیز گرفت ومارا بدبخت وبیچاره کرد!! قاضی خطاب به او گفت : روزی که باازدواج دادن دخترت به شوهراین زن وطلاق دادن این زن خوشحال بودی که دخترت را خوشبخت کردی واین بیچاره را بدبخت کردی،باید فکرش را میکردی که ممکن است چنین بلایی سرخودتان بیاید. ✅هرچیزی بکارید ،همان را درو میکنید. ❣✅ازمکافات عمل غافل مشو گندم ازگندم بروید جو زجو. چاه مکن بهر کسی اول خودافتی بعدا کسی ❣ میگویند آن قاضی تامدت ها از این حکایت شوکه شده بود وهرجا تعریف میکرد. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سهم دستاتون،بخشش سهم چشماتون،مهربانی سهم پاهاتون،استواری سهم زبانتون،صداقت سهم قلبتون،عشق سهم زندگیتون انسانیت باشه عصر زیباتون بخیر باشه ☃️❄☃️❄☃️❄ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستانی بسیار زیبا مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد . عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند. هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده . زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند . ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن. روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد . پس این نصیب توست ... صدقه را بنگر که چه چیزیست! !! صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است . 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ✨✨🌹
💠داستان توبه ی مرد جوان در میان یاران پیامبراکرم صلی الله علیه واله جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در باره‌اش نمی‌داد. روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شب‌ها به خانه‌های مردم دستبرد می‌زد. یک بار، هنگامی که روز بود، خانه‌ای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، از دیوار خانه بالا رفت. از روی دیوار به درون خانه نگریست. خانه‌ای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر می‌برد. شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت. او، به تنهایی در آن خانه می‌زیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت می‌گذراند. دزد جوان با مشاهده جمال و زیبایی زن، به فکر گناه افتاد. پیش خود گفت: « امشب، شب مراد است. بهره‌ای از مال و ثروت ، و بهره‌ای از لذّت و شهوت!» سپس لختی اندیشید. ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل تاریکش را به نور هدایت افروخت. با خود گفت: «به فرض، مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکّه‌دار کردم، پس از مدّتی می‌میرم و به دادگاه الهی خوانده می‌شوم. در آن جا، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم؟!» از عمل خود پشمیان شد، از دیوار به زیر آمد و خجلت زده، به خانه خویش بازگشت. صبح روز بعد، به مسجد آمد و به جمع یاران رسول خدا صلی الله علیه واله پیوست. در این هنگام زن جوانی به مسجد در آمد و به پیامبر گفت: «ای رسول خدا! زنی هستم تنها و دارای خانه و ثروت. شوهرم از دنیا رفته و کسی را ندارم. شب گذشته، سایه‌ای روی دیوار خانه‌ام دیدم. احتمال می‌دهم دزد بوده، بسیار ترسیدم و تا صبح نخوابیدم. از شما می‌خواهم مرا شوهر دهید، چیزی نمی‌خواهم؛ زیرا از مال دنیا بی‌نیازم.» در این هنگام، پیامبر صلی الله علیه وآله نگاهی به حاضران انداخت. در میان آن جمع، نظر محبت‌آمیزی به دزد جوان افکند و او را نزد خویش فرا خواند. سپس از او پرسید: «ازدواج کرده‌ای؟» – نه! – حاضری با این زن جوان ازدواج کنی؟ – اختیار با شماست. پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله زن را به ازدواج وی در آورد و سپس فرمود:«برخیز و با همسرت به خانه برو!» جوان پرهیزکار برخاست و همراه زن به خانه‌اش رفت و برای شکرگزاری به درگاه خدا، سخت مشغول نماز و عبادت شد. زن، که از کار شوهر جوانش سخت شگفت‌زده بود، از او پرسید: «این همه عبادت برای چیست؟! جوان پاسخ داد: «ای همسر باوفا! عبادت من سببی دارد. من همان دزدی هستم که دیشب به خانه‌ات آمدم، ولی برای رضای خدا از تجاوز به حریم عفت تو خودداری کردم و خدای بنده نواز، به خاطر پرهیزکاری و توبه من، از راه حلال، تو را با این خانه و اسباب به من عطا نمود. به شکرانه این عنایت، آیا نباید سخت در عبادت او بکوشم؟!» زن لبخندی زد و گفت: «آری، نماز، بالاترین جلوه سپاس و شکرگزاری به درگاه خداوند است!»   رولینک👇     http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
*بسم رب العشاق*💕 *به نام خدای عاشقان حقیقی* *به نام خدای که عشق را در وجود هر آدمی نهاد* *داستان حق الناس داستان واقعی است* *این داستان پراز لحظات سخت واشک و دشوار است* *داستان حق الناس داستان دل شکسته است که شاید مانع شهادت باشد* *داستان غرور بجای محمد که* *شهادت را حق خود میداند* *غافل از وجود دل یسنا* ❤😔 *باماهمراه باشید در داستان حق الناس*✋💕 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🌟❤🌟❤🌟❤🌟❤بسم رب العشاق بازم بابا راهی جاده بود -باباجون زود بیاید دلم خیلی زود زود براتون تنگ میشه بابا:من فدای دل دختر نازم بشم اشکام از چشمام جاری شد بابا آغوشش رو باز کرد و من در آغوشش پناه گرفتم سرم روی سینه مردانه اش قرار دادم سرمو بوسید با مامان دست داد و به رسم همیشگی از زیر قرآن ردشد آخه خدا تا بابا بیاد من میمرم به اتاقم رفتم اشکام جاری شد من یسنا رفیعی هستم ۱۷سالمه تک فرزند خانواده رفیعی پدرم جواد رفیعی راننده بیابونه مامان مریم محمدی خانه دار من یه دختر کاملا محجبه و مذهبی هستم خب الحمدالله خودمم کامل معرفی کردم خخخ 😅😅😅 نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده: ❤🌟❤🌟❤🌟❤🌟❤ ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹بسم رب العشاق صدای در بود فکر کنم فاطمست فاطمه دوست صمیمی منه از کلاس اول ابتدایی تا الان که ما دوتا خل و چل مفتخر به اخذ مدرک دیپلم شدیم من و فاطمه سال آخر دبیرستانیم مامان درباز کرد یسنا بیا فاطمه اومده -سلام فاطمه فاطمه:ای بابا باز بابا رفت تو گریه کردی بدو بریم الان مولایی میکشه مارو راستی خاله مامانم آش نذری داره گفت بهتون بگم اگه تونستید برید دنبالش مامان :باشه حتما از در خونه زدیم بیرون سرکوچه علی و محمدآقا رو دیدیم علی و محمد پسر دوتا از همکارای بابام بودن علی مثل داداشم میموند و نامزد فاطمه بود صیغه هم بودن بعداز امتحانای خرداد عقد میکنن محمد آقا هم طلبه بود هم پاسدار از اون پسرا که تو هوای سوریه و دفاع از حرم و شهادتن روی زبونش آبجی کوچولو 😡😡 هست اخه مگه من بچه ام اینطوری صدام میکنه بهم رسیدن علی تا فاطمه دید نیشش تا بناگوش و ۳۴تا دندون ردیف معلوم شد 😁😁 محمدم سریع سرش انداخت پایین بعداز ۷-۸ دقیقه خندوشکر فاطمه و علی از هم دل کندن و ماهم خداحفظی کردیم رفتیم نویسنده:بانو... 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟بسم رب العشاق وارد مدرسه شدیم عارفه دوستمون نزدیک شد و گفت سلام دوقلوهای افسانه ای ‌ سلام رفتیم سرکلاس درس فیزیک داشتیم خب خداروشکر زنگ خورد مخم ترکید بدبخت فلک زده خدا وکیلی تجربی هم رشته است ما انتخاب کردیم همه درساش سخته خدا رحم کرد دبیر ریاضی نیومد بالاخره مدرسه تموم شد فاطمه : یسنا بدو بریم خونه ما مامان کمک میخواد یسنا :بدو بریم توراه دست همو گرفته بودیم از رویاهامون میگفتیم تو خیالم خودم کنار محمد تو یه مطب میدیدم غافل از اون که خودم چه بخت سیاهی برای خودم رقم میزنم بعد یه ربع به خونه فاطمه اینا رسیدیم أأ چه قدر شلوغه 😯 محمد و علی آقا اومده بودن آش رو برای هئیت ببرن محمد:آجی کوچولو چرا زحمت کشیدی سنگینه خودم بلند میکردم -نه سنگین نبود اونا که رفتن منو غصه گرفت که چرا یه سره میگه آجی کوچولو ☹️ نام نویسنده :بانو.......ش آیدی نویسنده : 🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #عاشقانه_مذهبی (قسمت سـوم) #زرنـــگـــ_بـــودیـــ_آقـــا! ✍با استرس
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 (قسمت چـهارم) ✍با نجابت سلام میکنی!هنوز هم نگاهم نمیکنی!حیف که هم نام مولا هستی و فرزند فاطمه وگرنه نشانت میدادم!آرام میگویی بریم؟! میخواهم در ماشین را باز کنم پیش دستی میکنی،تشکر میکنم و مینشینم در را میبیندی و سوار میشوی!پشت چراغ قرمز می ایستی،دخترک گل فروشی کنار ماشین می آید،اصرار میکند گل بخری و تو با لبخند نگاهش میکنی!کیف پولت را درمی آوری و میگویی:عمو جون همه شو بده! دخترک ذوق میکند گل ها را میگیری و میگذاری روی پاهایم و میگویی:تقدیم با محبت! در دلم قند آب میشود،گل ها را برمیدارم و با تمام وجود بو میکنم! زن و مرد سرنشین ماشین کناری نگاهمان میکنند!زن بلند میگوید:یاد بگیر!مذهبی هامونم اینطورن! چراغ سبز میشود و حرکت میکنی،مگر ما مذهبی ها دل نداریم؟!لبخندی میزنی و میگویی:الان دست گیرمون میکنن! میگویم:اصلا چی باعث شد فکرکنه ما مذهبی ایم؟! خودم مبهوت شدم،گفتم ما!لبخندت عمیق تر شد و آرام زمزمه کردی:ما! بلندتر گفتی:از رو چادر و روسری لبنانی شما و فشن نبودن من! مگر مرا نگاه هم کرده ای که بدانی روسری ام چه مدلی است؟!همانطور که به رو به رو خیره شده ام با کنایه میگویم:شما از کجا میدونی من روسریم چطوریه؟! با تعجب به سمتم برمیگردی،من هم نگاهت میکنم این اولین چشم به چشم شدنمان بود!چند لحظه به چشمانم زل زدی و صورتت را برگرداندی!حس عجیبی با تلاقی نگاه هایمان به بدنم تزریق شد!به مکان مورد نظر میرسیم،کنار هم راه می افتیم،از من و تو خجالتی تر هم هست؟!کاش مادرهایمان را می آوردیم فکرنکنم از من و تو آبی گرم بشود!به حلقه ها نگاه میکنم،پرزرق و برق اند،از فروشنده میخواهم حلقه های ساده تری بیاورد،آرام کنار گوشم میگویی:واقعا نپسندیدی؟! این اولین مفرد شدنمان به هم بود بعدها فهمیدم این حرفت یعنی چه؟!یعنی هیچوقت نگران پول چیزی نباش به مردت برمیخورد!حلقه ی ساده ای چشمم را میگیرد،رد نگاهم را میگیری و حلقه را برمیداری،میگویی:دستت کن ببین چطوره؟! دستم را جلو می آورم حلقه را بگیرم اما نمیدهی!میگویی:دستتو بیار جلو! با خجالت دست چپم را جلو می آورم،با احتیاط بدون اینکه دستت به دستم بخورد حلقه را انگشتم میکنی!با خوشحالی به دستم نگاه میکنم،نشانه دونفره شدن! میگویی:همینو میخوای بانو؟ نگاهم را از دستم میگیرم و میگویم:شما هم نظر بدید! به انگشتم نگاه میکنی و میگویی:میذارم به عهده ی تو! این همه فعل مفرد یعنی جمع کن بساط خجالت و فعل های جمع را!میخواهم حلقه را دربیاورم صدایت مانع میشود:اگه همینو میخوای لطفا دیگه درش نیار! بیخود که لقب مهربان را به تو ندادم! 👈نویسنده:لیلی سلطانی 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 (قسمت پـنجـم) ✍از دانشگاه بیرون می آیم،کمی آن طرف تر ایستاده ای،به سمتت می آیم،لبخند میزنی _سلام بانو خداقوت،روزت چطور بود؟ دستت را میگیرم _سلام عزیزم،درس ها سخت شده غر بزنم یا همین جمله کافیه؟ _دوتا گوشم در اختیار شماست! لجم میگیرد از این همه خوب بودنت! _ترجیح میدم اول یکم به شکمم برسم بعد غر بزنم! _بریم اینجا؟ به کافی شاپ نزدیک دانشگاه اشاره میکنی!آن موقعی که بله را دادم توقع داشتم زیاد نامزد بازی نداشته باشیم نهایتا به دوتا شاه عبدالعظیم و قم ختم بشود! باهم وارد کافی شاپ میشویم،صندلی را برایم عقب میکشی،مینشینم،رو به رویم مینشینی،پیشخدمت بر سر میز می آید،سفارش کیک شکلاتی به همراه آب پرتقال و بستنی میدهم!با خنده میگویی:قراره دونفری بخوریم دیگه؟ دستم را زیر چانه ام میگذارم و میگویم:نه خیر! پیشخدمت را صدا میزنی میگویی به سفارش ها یک آب پرتقال دیگر هم اضافه کند.همانطور دست به چانه نگاهت میکنم و میگویم:علی! مثل من دستت را زیر چانه ات میگذاری و با دست دیگرت دستم را میگیری و میگویی:جان ِعلى! لبخند میزنم،این نوع جانم گفتن ها فقط مخصوص من است! _نگفتی چطوری اومدی خواستگاری من؟ _والا جاهای قبلی که برای خواستگاری رفتم.... حرفت را قطع میکنم:قبل از من خواستگاری هم رفتی؟! زیبا میخندی و میگویی:حسود! کلافه میگویم:جوابمو بده! _شوخی کردم،اولین و آخرین جایی که رفتم خواستگاری خونه تون بود! آسوده خیال نفسم را بیرون میدهم! _نچ نچ،چقدر منتظر بودی بیام خواستگاری! با حرص از دستت بشگون میگیرم و میگویم:اعتماد به عرش! عاشقانه دستم را میفشاری!فقط من معنی این فشارها را میفهمم! پیشخدمت سفارش ها را می آورد،همین که میرود میگویم:علی بگو دیگه! _اینطوری علی میگی خب قلبم وایمیسه بانو! با لذت میگویم:این زبونو نداشتی چی کار میکردی؟ _با ایما و اشاره حرف میزدم!تو دانشگاه دیدمت!یه مدت زیر نظر گرفتمت بعد مادر رو فرستادم خدمتتون! _دانشجو بودی؟! _نه،یه مدت برای سال اولی ها به جای یکی از استادا می اومدم! _چرا من ندیدمت؟! _چون خیلی خانم تشریف داری! چیزی نمیگویم با لذت مشغول خوردن بستنی ام میشوم! _بانو!موبایلتو میدی؟ موبایلم را به سمتت میگیرم،موبایل را میگیری _خب ببینم تو گوشیت چه لقبی بهم دادی! به موبایل نگاه میکنی و با لبخند میگویی:مهربان! موبایلت را درمی آوری و مشغول میشوی!بعد به سمتم میگیری شبیه شد! اسمم را گذاشتی مهربانو! به بستنی اشاره میکنی و میگویی:نمیدی؟ در حالی که کیلو کیلو در دلم قند آب میشود قاشق بستنی را به سمتت میگیرم،میخوری و سپس به دستم بوسه میزنی! 👈نویسنده:لیلی سلطانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💞رســـول خــدا (ص) فـرمودند: «هرڪس به هنگام خواب با به رختــــخواب رود تا زمانی ڪه از خواب برخیزد ثواب و مــناجات به او می دهـــــند. 📚 وسائل الشــیعه جلد ۱ «ڪسی ڪه با وضو بخوابد تا صبح مسجد و خوابش نماز او است و اگر ڪسی وضــو بخـــوابد تا صبـــــــح مانند مـــرداری است ڪه بســترش قـــــبرش است.» 📚مستدرڪ الوســـائل، ج ۱ ص ۴۲ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی تغییراتی هست که جزبه تقدیر تو ممکن نیست دعاهایی هست که جز به آمین تواجابت نمیشود الهی در این شب عزیز هیچ کسی را ازدرگاهت دست خالی برنگردان شبتون بخیر🌹 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ╰━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آخرین دوشنبه بهمن‌ماهتون 🍃پُر از سلامتی و دل خوش 🌸دور و برتون 🍃پر از عشق و محبت 🌸لحظه هاتـون غرق زیـبـایی 🍃آرامش سهم دلهای مهربونتون 🌸تقدیم به شما با بهترین آرزوها 💁 ➣ http://eitaa.com/joinchat/248446978C489bbdbe7f
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 (قسمت شـشم) (✍درمورد متن:صرفا تمام افراد مذهبی اینطور فرشته نیستن،همه جا خوب و بد داره،شاید این نوشته ها تلنگری باشه به اون مذهبی هایی که شدید متعصبن،مثلا توقع دارن همسرشون جلو خودشونم با چادر باشه!) به لباس عروس ها نگاه میکنم،کدام دختری عاشق این لباس نیست؟!فکرکنم این صدمین مزون لباس عروسیست که می آییم!با تمام خستگی ها با حوصله همراهمی! یکی از لباس ها را برای پرو انتخاب میکنم،صدایت میزنم تا نظر بدهی! با دقت نگاهم میکنی و میگویی:به نظر منکه هرچی پوشیدی بهت میاد!انتخاب سخته! خودم را در آینه نگاه میکنم،نگاهم میکنی و لبخند به لب داری!این لباس را بیشتر از لباس های دیگر دوست دارم. _علی من همینو میخوام،تو خوشت اومد؟ با لحن زیبایی میگویی:صدبار نگفتم اینطور صدام نکن برای قلبم ضرر داره! حق داری علی گفتن هایم با ناز و کشیده است! زبان درازی میکنم و در را برای تعویض لباس میبندم!صدایت می آید:بالاخره که بیرون میای! بعداز تعویض لباس بیرون می آیم،لباس را به فروشنده میدهم و میگویم همین را میخواهم،شنل به دست به سمتم می آیی! _عروس خانم اجازه میدی شنلتو من انتخاب کنم؟! به نشانه ی مثبت سرم را تکان میدهم،شنل بلند و زیبا را نشانم میدهی! _میپسندی؟! چقدر خوب بلدی بدون حرف و زور،خواسته ات را تحمیل کنی! در این مدت حرف زوری نزدی!خواسته ات را تحمیل نکردی!حتی گوشزد نکردی که لباس عروس و شنل چطور باشد!همیشه از در مهربانی وارد میشوی مهربان! میدانی من هم مثل خودت همچین چیزی را میپسندم! با رضایت از مزون خارج میشویم،همین که سوار ماشین میشویم میگویی:کی بود اونطور علی علی میکرد؟! گیرم انداختی!خودم را میزنم به کوچه چپ! _واقعا کی بود؟! با شیطنت نگاهم میکنی و میگویی:پس کی بود هان؟! چشمانت بدترین سلاح جنگیست مهربان! اینطور قبول نیست،چشمهایت را زمین بگذار،بیا دست خالی بجنگیم! بوسه ی پرحرارتی روی گونه ام مینشیند،فکرکنم میدانی با این کار ضربان قلبم چقدر بالا میرود! 👈نویسنده:لیلی سلطانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 (قسمت هفـتـم) ✍با لذت نگاهت میکنم،چقدر کت و شلوار دامادی به قامتت می آید مهربان! عرق کرده ای،مدام با دستمال پیشانی ات را پاک میکنی! عروسی را در باغ پدرت گرفتیم،دلم نیامد به زحمت بیوفتی! مادرت با مهربانی به سمتمان می آید،میگوید برای رقص بلند شویم! خنده ام میگیرد،چه چیزی بشود رقص تو؟! خنده های ریزم را میبینی،با مهربانی به مادرت میگویی:عزیزم آخه من کی رقصیدم؟! مادرت دست من را میگیرد بلند میکند و میگوید:باشه!عروسم تنها میره وسط! بلند میشوم،پشت سرم می آیی!با شیطنت میگویم:به به رقص علی آقا رو میبینم! _نه متاسفانه!فقط عروسمو همراهی میکنم ندزدنش! دنباله ی لباسم را میگیری و فقط پشت سرم دست میزنی! سوار ماشین میشویم،امشب با تمام سادگی هایش بهترین شب عمرم بود!ماشین ها پشت سرمان می آیند و بوق میزنند! کلاه شنلم را کمی بالا میکشم و میگویم:علی جونم! با یک دنیا مهربانی میگویی:جونم!پشت فرمونم بانو رحم کن! دلم کمی بیشتر ناز و محبت میخواهد! _انگار من چی گفتم؟! _ لــحـنـــ گـــیـرایـــ صـدایـتـــ زود عـاشــقـــ مـــیـکــند جــانـــ مـنـــ تـــا مـیـــشــود بــا هـیــچـــکـســـ صــحــبــتـــ نـکـنـــ! از روی شیطنت دوباره میگویم:علی! دستم را میگیری و میگذاری روی قلبت! _جانم! _درمورد ماه عسل تصمیم گرفتم کجا بریم! _امر کن بانو! عاشق این بانو گفتنت هایت هستم! _ولی خب خارج از ایرانه! _کجا عروسم؟! چه زیبا میگویی عروسم!اصلا تو زیباترین صدا و لحن را داری! _ماه عسل بریم کربلا با چشمان زیبای مشکی ات نگاهم میکنی! عاشق کشی،دیوانه کردن،مردم آزاری یک جفت چشم مشکی و اینقدر کارایی _بیخود که عاشقت نشدم بانو! بوسه ای به دستم میزنی،دستم را روی دنده ی ماشین میگذاری،دست خودت هم روی دستم! این رانندگی های دونفره را دوست دارم! 👈نویسنده:لیلی سلطانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
✨﷽✨ ✍داستان کوتاه پند آموز 💭 یه روز یه خانم مثل هر روز بعد ازکلی آرایش کنار آینه ،پوشش نامناسب راهی خیابونای شهرشد. همینطوری که داشت می رفت وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش را جلب کرد:خواهرم حجابت خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن نگاه کرد،دید یه جوون ریشوئه ازهمونا که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار به دوستش گفت باید حال اینو بگیرم،وگرنه خوابم نمیبره. تصمیم گرفت مسیرش و به سمت اون آقا کج کنه ویه چیزی بگه دلش خنک شه 💭 وقتی مقابل پسر رسیدچشماشو تا آخر باز کرد و دندوناشو روی هم فشار داد وگفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با اون ریشای مسخره ات، بعدشم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن ، پسر سرشو رو به آسمون بلند کردو گفت: خدایا این کم رو ازمن قبول کن 💭 پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زدو به یک بار حمله کردو به زور اورا به سمت ماشینش کشید. دختر شروع کرد به داد و فریاد، اما اینار کسی جلو نیومد، اینبار با صدای بلند التماس کرد، اماهمه تماشاچی بودن ، هیچکس ازاونایی که تو خیابون بهش متلک می انداختن وزیباییشو ستایش می کردن 'حاضر نبودن جونشو به خطر بندازن 💭 دیگه داشت نا امید می شد دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه، آهای بی غیرت ولش کن، مگه خودت ناموس نداری ، وقتی بهشون رسید ،سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو.و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد 💭 دختر درحالی که هنوز شوکه بود و دست وپاش می لرزید یکدفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید جوون ریشو از همونا که پیرهن روی شلوار میندازن و ازهمونا که ب نظرش افراطی بودن افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خون و ناخوادآگاه یاد دیروز افتاد وقتی خواستن به زور سوارش کنن همون کسی ازجونش گذشت که توی خیابون بهش گفت:خواهرم حجابت! ✅مثل شهید امر به معروف علی خلیلی✅ ‌‌↶【به ما بپیوندید http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱ملانصرالدین و خرید کفش ملانصرالدین برای خرید پاپوش نو راهی شهر شد. در راستهء کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند. فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد. ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد؛ اما هیچ کدام را باب میلش نیافت. هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد! بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فرشنده با صبر و حوصلهء هر چه تمام به کار خود ادامه می داد. ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد که ناگهان متوجهء یک جفت کفش زیبا شد! آنها را پوشید. دید کفش ها درست اندازهء پایش هستند. چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت. می دانست که باید این کفشها را بخرد. از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟! فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارند! ملاگفت: چه طور چنین چیزی ممکن است؟! مرا مسخره می کنی؟! فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند؛ چون کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی...! این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست...! همیشه نگاه مان به دنیای بیرون است! ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست و جو می کنیم...! خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم! فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است...! 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼❤🌼❤🌼❤🌼❤🌼بسم رب العشاق امروز فاطمه نیومد مدرسه گفت با خانواده علی آقا میرن قم زیارت کریمه اهل بیت تنها بودم دلم گرفته بود خواستم زنگ در خونه بزنم کهـ صدای ثریا خانم( مادر محمد )مانع شد ثریاخانم : مریم جون میخوام برای محمد آستین بالا بزنم مامان :ان شالله به میمنت و مبارکی دیگه اصلا نموندم به بقیه حرفاشون گوش کنم با اشک و گریه و بدو بدو رفتم مزارشهدا رفتم مستقیم سر مزار شهید محمود رادمهر خودم انداختم روی مزارش داداشی داداش جونم من محمد رو از تو میخوام دوساعت گریه کردم پاشدم برم خونه از دور محمد دیدم محمد:سلام آجی کوچولو خوبی؟ -ممنونم بااجازتون 😔 نام نویسنده:بانو....ش آیدی نویسنده: 🌼❤🌼❤🌼❤🌼❤🌼 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐💐💐💐💐💐💐💐💐بسم رب العشاق من عاشق شده بودم عاشق مردی که تمام فکر و ذهنش سوریه بود 😔😔😔 عاشق مردی که یه بار نگفت منم مثل بقیه مدافعین حرم قبل از اینکه مدافع حرم بی بی باشم مدافع زن و بچه ام باشم الان که شما دارید این داستان که دوستم مینویسه میخونید شاید بگید همه جا تو اون یک سال زندگی من خطا کردم اما من فقط عاشق بودم 😔😔😔 خلاصه بگذریم بریم سر اصل داستان به خاطر شدت گریه فشارم افتاده بود وارد خونه که شدم رنگ و روخم مادرم رو ترسوند با استرس گفت یسنا تا الان کجا بودی ؟ چیکار میکردی؟ ومن در برابر تمامی سوالات مادر فقط سکوت کرده بودم هنوز وارد اتاق نشده بودم که از حال رفتم وقتی چشمام باز کردم دیدم شبه فاطمه پیشمه تو بیمارستان فاطمه:یسنا جان خواهری چیکارکردی باخودت ؟ میدونی فشارت چند بود خدا رحم کرد منو علی همون موقعه اومدیم خونتون صدای دراومد فاطمه گفت بفرمایید علی و محمد باهم واردشدن علی :یسناخانم خوبی ؟ با چشمهای اشک بار و صدای که از ته چاه درمیومد گفتم بله محمد:آجی کوچولو با خودت چیکار کردی؟ دلم میخواست داد بزنم لعنتی نگو آجی کوچولو 😭 خلاصه بگم اون شب دکتر منو مرخص نکرد چون فشارم ۵/۵بود فردا صبحش مادر و فاطمه و محمد اومدن دنبالم ما با خانواده علی ،محمد،فاطمه خیلی صمیمی بودیم حالا این دل لعنتی عاشق محمد شده بود 😞😞😞 نام نویسنده:بانو....ش 💐💐💐💐💐💐💐💐💐 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼🌟🌼🌟🌼🌟🌼🌟🌼بسمـ رب العشاق فرداصبحش مادرو فاطمه و محمد اومدن دنبالم علی آقا سپاه بود نتونسته بود بیاد فاطمه :یسنا جان خواهری خوبی ؟ اشکام جاری شد فاطمه بیا خونمون پیشم باش تاشب ،شب بریم هئیت باهم فاطمه:تو چته حرف بزن بگو چته -بریم خونه فاطمه فاطمه پیشم باش همیشه فاطمه:آروم باش عزیزم آروم باش خب😢 نام نویسنده : بانو....ش آیدی نویسنده 🌼🌟🌼🌟🌼🌟🌼🌟🌼 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
! حسین گودرزی که سالها پیش در شیفت 12 شب تا 4 صبح کار می کرده و وظیفه گشت زنی در محوطه قطعات بهشت زهرا را داشته است. او درباره یکی از همین شبهای شیفت کاری می گوید:با یکی از همکارانم در محوطه با ماشین در حال گشت زنی بودیم، پایین قطعه 72 در موازات نور چراغ دیدم سه سر آدمیزاد تا گردن از خاک بیرون است و ما را نگاه می کنند. از ترس جرات تکان خوردن نداشتم، حتی نمی توانستم همکارم را که خوابیده بود، بیدار کنم، مات و مبهوت با دستم او را متوجه کردم. این صحنه را که دید گفت فرار کنیم . بالاخره بعد از چند دقیقه اسلحه را برداشتیم و با چراغ قوه قدم به قدم با ترس جلو رفتیم که ناگهان با سه انسان زنده در حالی که به ما سلام می کردند روبرو شدیم. ماجرا از این قرار بود که روز گذشته یکی از بستگانشان اینجا دفن شده بود. آنها برای مراسم از شهرستان راه افتاده بودند اما به دلایلی آخر شب به تهران رسیده بودند. ماشین را در پارکینگ حرم پارک کرده و از ورودی حرم به اینجا آمده بودند و به علت تالم بسیار تصمیم گرفته بودند شب سر مزار آن مرحوم بخوابند. وقتی نیمه شب صدای ماشین گشت و نور چراغ را دیدند در حالی که دراز کشیده بودند سرهایشان را از زیر پتو بیرون آورده و به ما نگاه می کردند. در نهایت آنها را به طرف حرم امام هدایت کردیم. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
السلام ای مظهر صبر و وفا السلام ای زوجه شیر خدا خوانده ای خود را کنیز فاطمه(س) این زن که چهار گل به دامن دارد دل از غمش احساس شکستن دارد عباس اگر ماه بنی هاشم شد نور از رخ تابان همین زن دارد سالروز وفات حضرت ام البنين (س) تسلیت باد🕯 ↶【به ما بپیوندید 】↷ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃عشق یعنی دلبری عالمین 🍃ریزه خواری بر سر خوان حسین 🍃عشق را گویم فقط در یک کلام 🍃یا ابالفضل ، یاحسین و والسلام 🌷 🌷 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ╰━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╯
🌸 سلام 💗برای سه شنبه تون 🌸برکت، سلامتی 💗موفقیت ،سربلندی 🌸و عاقبت بخیری را 💗از خدای مهربانم می طلبم 🌸الهی آخرین روز بهمن ماهتون 💗شروع بهترین ها باشه 🌸به حق مادر حضرت ابالفضل 💗حاجت روا باشید . http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 👆
✨﷽✨ ✅جالبه اگه دوست دارین گناه کنین بخونین !! ✍فردی نزد امام حسین(ع)آمد و گفت: من گناه می کنم و از بهشت و جهنم خدا برایم نگو که من این ها را می دانم ولی نمی توانم گناه نکنم و باز گناه می کنم! امام حسین علیه السلام فرمودند: برو جایی گناه کن که خدا تو را نبیند، او سرش را پایین انداخت و گفت: این که نمی شود.(چون خداوند بر همه چیز ناظر است) امام حسین(ع) فرمودند: جایی گناه کن که ملک خدا نباشد. مرد فکری کرد و گفت: این هم نمی شود.(چون همه جا ملک خداوند است) امام فرمودند: حداقل روزی که گناه می کنی روزی خدا را نخور، گفت:نمی توانم چیزی نخورم... امام فرمودند: پس وقتی فرشته مرگ" عزرائیل" آمد و تو را خواست ببرد تو نرو. مرد گفت: چه کسی می تواند از او فرار کند. امام فرمودند: پس وقتی خواستند تو را به جهنم ببرند فرار کن، مرد فکری کرد و گفت: نمی شود. امام حسین(ع) فرمودند: پس یا ترک گناه کن یا فرار کن از خدا، کدام آسان تر است؟ او گفت: به خدا قسم که ترک گناه آسان تر از فرار کردن از خداست. 📚بحار الانوار؛جلد78؛صفحه؛126 ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚡️دختر18ساله ام هرشب ساعت 3 به کجا می رود⁉️⚠️ چند شبی بود که متوجه سرو صداهای عجیبی از اتاق دخترم الھام می شدم اما اهمیت نمیدادم،یک شب ساعت حدودا3نصفه شب رفتم اتاق الھام که درکمال تعجب دیدم نیست، برگشتم و با ترس همسرم سکینہ را بیدار کردم و با عجله به اتاق دخترمون رفتیم اما درکمال ناباوری دیدم الھام خوابیده،بدجور فکرم مشغول شده بود و بقیه فکر میکردن خیالاتی شدم،،3شب بعد دوباره همون صداها به گوشم رسید و این بار بیشتر دقت کردم،دوباره به اتاق الھام رفتم و دیدم دخترم نیست،‌با ترس و عجله برگشتم اما به محض برگشتن با صحنه ای رو به رو شدم که تمام وجودم یخ زد،درکمال تعجب دیدم دخترم😱😱😱😱😱 پودر سفیدی را روی کاغذ ریخته بود و با بینی خود استشمام میکرد. خدای این دیگہ چیہ!؟؟؟؟؟!!!! الھام وقتی متوجه من شد شروع به گریه کرد و تکرار میکرد اشتباه کرده دیگه اینکارو نمیکنه. با سرو صدای به وجود اومده همسرم سکینہ از خواب بیدار شد رنگش شده بود گچ دیوار سعی کردم آرومش کنم ماجرارو از زبون الھام بشنوم که این فعل خاصو چطوری یاد گرفتہ دیگہ کار از کار گذشتہ بود دخترہ یکی یہ دونہ ما معتاد تشریف داشتند اماول کنش نبود م تا بالاخرہ فھمیدم از طریق کلاس کنکورش با دختری آشنا شده بود که این مواد را بهش پیشنهاد داده تا بتونه بهتر درس بخونه ولی بعدأ بهش عادت کرده بود.اخہ مگر میشہ😢😢بالاخرہ بردمش دکتر چند ماھی با مادرش کمپ بود اخہ جرات نداشتم.تنھایی بفرستم ممبعد تصمیم گرفتم مٹل گوشیو وامکانات رفایش کلا قطع بشہ تا ادم بشہ الان الھام.ازدواج کردہ دودختردارہ ومدرس دانشگاست خدای ممنونم بخاطر ھرانچہ بہ من دادی از خانواده های عزیز درخواست دارم که حواسشون به وجووناشون باشه باسرک کشیدن بہ زندگی جوانھا چیزی از شخصیت اونھا کم.نمیشہ خداوندا جوانھای مارا سالم بہ سرانجام مقصود برسون امین الحمدللہ رب العالمین 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 (قسمت هشـتـم) ✍با عصبانیت به غذاها نگاه میکنم!ظاهر و باطن افتضاح! سه هفته از ازدواجمان میگذرد و یک غذای درست و حسابی از دست من نخوردی!صدای باز و بسته شدن در می آید!صدایت در خانه میپیچید! _سلام بانو!من اومدم! لبم را میگزم،وارد آشپزخانه میشوی،خانه ی نقلی هفتاد متری مان را با سلیقه و ساده چیدیم انقدر مهربانی هست که برای من به اندازه ی قصر است! سریع سلام میکنم،خستگی از صورتت می بارد،شرمنده میشوم از عهده یک غذاپختن هم برنمی آیم!به سمتم می آیی و گونه ام را میبوسی! _چرا صدات زدم جواب ندادی عزیزم؟ دوباره به غذاها نگاه میکنم حرصم میگیرد! _هیچی باز گند زدم! با تعجب نگاهم میکنی! _چی شده؟! قابلمه خورشت را برمیدارم و به سمتت میگیرم! _این ها گل کاشتم! شروع میکنی به خندیدن! _حالا چی شده؟!لب و لوچه شو چه آویزونه! بغضم میگیرد،من به اندازه ی تو خوب نیستم! _حق داری بخندی علی!یه غذا نمیتونم بپزم! گونه ام را میکشی و میگویی:آخه این حرص خوردن داره؟!گفتم چی شده! چرا انقدر خوبی مهربان؟!از آشپزخانه بیرون میروی و بلند میگویی:لطفا تا لباس عوض کنم غذا رو بکش خیلی گرسنه م! واقعا میخواهی این فاجعه هیروشیما را بخوری؟!نمیخواهم کارت به بیمارستان بکشد! وارد اتاق خواب میشوم،همانطور که پیرهنت را عوض میکنی میگویی:بریم ناهار بخوریم! _علی میمیری! بلند میخندی!بیشتر لجم میگیرد! _اصلا میریزم آشغالی!زنگ میزنم رستوران! دستم را میگیری و میگویی:میخوام دستپخت خانمم را بخورم تو چیکار داری؟!چیزی شد پای خودم! باهم به سمت آشپزخانه میرویم! _علی یه چیزیت میشه ها! پشت میز میشینی و میگویی:سم که نمیخوام بخورم!بجنب بانو صدای شکمم دراومد! با بی میلی یک بشقاب غذا میکشم و میگذارم جلویت! _تو نمیخوری؟! _نه مگه از جونم سیر شدم؟! _اوه اوه خدا بهم رحم کنه! _میگم نخور گوش نمیدی که! میخواهم بشقاب را بردارم که نمیگذاری!شروع میکنی به خوردن!با نگرانی نگاهت میکنم!چنان با اشتها میخوری که شک میکنم!چشمانم چهارتا میشود! متوجه نگاهم میشوی و میگویی:چی شده؟! _بااشتها میخوری شک میکنم من این غذا رو پخته باشم! _خیلی خوبه! با شک قاشقت را برمیدارم،کمی از غذا برمیدارم و میخورم،نه این همان دسته گلی است که به آب دادم! _تو به این میگی خوب؟!منو مسخره میکنی؟! _چرا باید مسخره کنم؟!انقدر براش وقت گذاشتی و توش عشق ریختی که حرف نداره بانو! کم مانده قلبم از دهانم بیرون بزند!نگو اینجور مهربان بی جنبه ام! دوباره مشغول خوردن میشوی!با عشق دستت را میگیرم و میگویم:چرا انقدر خوبی تو؟! 👈نویسنده:لیلی سلطانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
⚫️زیارتنامه حضرت ام البنین سلام الله علیها⚫️ ▪️بسم الله الرحمن الرحیم▪️ أَشهَدُ أَن لا إلهَ إلا الله وَحدَهُ لاشَرِیکَ لَهُ وَ أَشهَدُ أنَّ مُحَمَّدَاً عَبدُهُ وَ رَسُولُهُ السَّلامُ عَلَیکَ یَا رَسُولَ الله السَّلامُ عَلَیکَ یَا أَمِیرَ الُمؤمِنین السَّلامُ عَلَیکِ یَا فَاطِمَةَ الزَّهرَاءِ سَیِّدَةِ نِسَاءِ العَالَمِین السَّلامُ عَلَى الحَسَنِ وَ الحُسَینِ سَیِّدی شَبَابِ أَهلِ الجَنَّة السَّلامُ عَلَیکِ یَا زَوجَةَ وَصِیِّ رَسَولِ الله السَّلامُ عَلَیکِ یَا عَزِیزَةَ الزَّهرَاءِ عَلَیهَا السَّلام السَّلامُ عَلَیکِ یَا أُمَّ البُدُورِ السَّوَاطِع فَاطِمَةَ بِنت حزَام الکلابیّةالمُلَقَّبةُ بِأُمّ البَنِین وَ بَاب الحَوَائِج أُشهِدُ اللهَ وَ رَسُولهُ أَنَّکِ جَاهَدتِ فی سَبِیلِ اللهِ إِذ ضَحّیتِ بِأَولَادَکِ دُونَ الحُسَین بنَ بِنتِ رَسُولِ الله وَ عَبَدتِ اللهَ مُخلِصَةً لَهُ الدِّین بِولائکِ لِلأَئِمَّةِ المَعصُومِین عَلَیهمُ السَّلام وَ صَبَرتِ عَلَى تِلکَ الرَزیَّةِ العَظِیمَة وَ احتَسَبتِ ذَلِکَ عِندَ الله رَبّ العَالَمین وَ آزَرتِ الإمَامَ عَلیَّاً فی المِحَنِ وَ الشَّدَائِدِ وَ المَصَائِب وَ کُنتِ فی قِمَّةِ الطَّاعَةِ وَ الوَفَاء وَ أنَّکِ أَحسَنتِ الکَفَالَة وَ أَدَّیتِ الأَمَانَة الکُبرى فی حِفظِ وَدیعَتَی الزَّهرَاء البَتُول الحَسَنِ وَالحُسَینِ  وَ بَالَغتِ وَ آثَرتِ وَ رَعَیتِ حُجَجَ اللهِ المَیَامِین وَ رَغبتِ فی صِلَةِ أَبنَاء رَسُولِ رَبِّ العَالَمین.  عَارِفَةً بِحَقِّهِم ،مُؤمِنَةً بِصِدقِهِم ،مُشفِقَةً عَلَیهِم ،مُؤثِرَةً هَوَاهُم وَ حُبَّهُم عَلَى أَولَادکِ السُّعَدَاء فَسَلامُ اللهِ عَلَیکِ یَا سَیِّدَتی یَا أُمَّ البَنِین مَا دَجَى الَّلیلُ وَ غَسَق وَ أَضَاءَ النَّهَارُ وَأَشرَوَ سَقَاکِ الله مِن رَحِیقٍ مَختُومٍ یَومَ لایَنفَعُ مَالٌ وَ لابَنُون فَصِرتِ قدوَةً لِلمُؤمِنَاتِ الصَّالِحَاتِ لأَنَّکِ کَرِیمَة الخَلائِق عَالِمَةً مُعَلَّمَةً نَقیَّةً زَکِیَّةً فَرَضِیَ اللهُ عَنکِ وَ أَرضَاکِ و جَعَلَ الجنهَ منزلکِ و ماوآکِ وَ لَقَد أَعطَاکِ اللهُ مِن الکَرَامَات البَاهِرَات حَتَّى أَصبَحتِ بِطَاعَتکِ لله وَلِوَصیِّ الأَوصِیَاءوَ حُبّک لِسَیِّدَة النِّسَاء الزَّهرَاءِوَ فِدَائکِ أَولادکِ الأَربَعَة لِسَیِّدِ الشُّهَدَاء بَابَاً لِلحَوَائِج فاشفَعِی لِی عِندَ الله بِغُفرَانِ ذُنُوبِی وَ کَشفِ ضُرِّی وَ قَضَاءِ حَوَائِجِی فَإنَّ لَکِ عِندَاللهِ شَأنَاً وَ جَاهَاً مَحمُودَاً وَ السَّلامُ عَلَى أَولَادکِ الشُّهَدَاء العَبَّاس قَمَرُ بَنِی هَاشِم و بَاب الحَوَائِج وَ عَبدالله وَ عُثمَان وَ جَعفَر الَّذِینَ استُشهِدُوا فی نُصرَةِ الحُسَینِ بِکَربَلاء وَ السَّلامُ عَلَى ابنَتکِ الدُّرَّة الزَّاهِرَة الطَّاهِرَة الرَّضیَّة خَدِیجَة فَجَزَاکِ اللهُ وَ جزَاهُم الله جَنَّاتٍ تَجرِی مِن تَحتِهَا الأَنهَارُ خَالِدِینَ فیهَا اللهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍعَدَدَ الخلائق التی حَصرُها لا یُحتَسَب او یَعُدُّ و تَقَبَّل مِنَّا یا کریم 👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a