eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
◎﷽◎ مردی داخل بقالی محله شد ، و از بقال پرسید که قیمت موزها چقدر است؟ بقال گفت : شش هزار تومان و سیب هشت هزار تومان ... در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال او را می شناخت ، و اونیز در همان منطقه سکونت داشت . زن نیز قیمت موز و سیبها را پرسید . . . و مرد جواب داد : موز کیلویی دو هزار تومان و سیب سه هزار تومان . . . زن گفت : الحمدلله و میوه ها را خواست . . . مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد و خشمگینانه نگاهی به بقال انداخت و خواست با او درگیر شود که جریان چیست . . . که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگه دارد و صبر کند تا زن از آنجا برود ؛ بقال میوه ها را به زن داد و زن با خوشحالی گفت الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا رفت ، هردو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را شکر می کرد . . . مرد بقال روبه مرد مشتری کرد و گفت : به خدا قسم من تو را گول نمی زنم بلکه این زن چهار تا یتیم دارد ، و از هیچ کس کمکی دریافت نمی کند ؛ و هرگاه می گویم میوه یا هرچه می خواهد مجانی ببرد ناراحت می شود ، اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و اجری ببرم ؛ برای همین قیمت میوه ها را ارزان می گویم . . . | من با خداوند معامله می کنم و باید رضایت او را جلب کنم . | این زن هر هفته یک بار به اینجا می آید به الله قسم و باز به الله قسم هربار که این زن از من خرید می کند من آن روز چندین برابر روزهای دیگر سود می برم در حالیکه نمی دانم چگونه چنین می شود و این پولها چگونه به من می رسد . . . وقتی بقال چنین گفت ، اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر کار زیبایش بوسید . . . نه اینکه فقط برای پس گرفتن آن بلکه بخاطر ♡ . . .چرا که روزی خواهد آمد که همه فقیر و درمانده دربرابر الله می ایستند و صدقه دهنده پاداش خود را خواهد گرفت . . .(👌) http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📝 سبك شمردن نماز 🌹پيامبر خدا صلى الله عليه و آله🌹 در پاسخ دخترش فاطمه عليها السلام كه پرسيده بود: اى پدر مردان و زنانى كه نمازشان را سبك مى شمرند چه (جزايى) دارند؟ ـ فرمود: 🌸 اى فاطمه، هر كس ـ از مردان يا زنان ـ نمازش را سبك بشمرد، خداوند او را به خصلت مبتلا مى كند: 1⃣ شش خصلت در دنيا 2⃣ سه خصلت هنگام مرگش 3⃣ سه خصلت در گورش 4⃣ سه خصلت در قيامت هنگامى كه از گورش بيرون مى آيد. امّا آنچه در دنيا به او مى رسد: خداوند بركت را از عمرش بر مى دارد و نيز از روزيش سيماى صالحان را از چهره اش مى زدايد به هر عملى كه انجام مى دهد پاداشى داده نمى شود دعايش به آسمان نمى رود و ششم اينكه براى او در دعاى صالحان نصيبى نيست. و امّا آنچه هنگام مرگش به او مى رسد: نخستين آن ها اين است كه خوار مى ميرد دوم گرسنه مى ميرد و سوم، تشنه مى ميرد، پس اگر از نهرهاى دنيا به او بنوشانند، سيراب نمى شود. و امّا آنچه در گورش به او مى رسد: نخستين آن ها اين است كه خداوند فرشته اى مى گمارد تا او را در گورش آشفته سازد دوم اينكه گورش را بر او تنگ مى كند و سوم اينكه گورش تاريك است. و امّا آنچه روز قيامت هنگام بيرون آمدن از گورش به او مى رسد: نخستين آن ها اين است كه خداوند فرشته اى مى گمارد تا او را با صورت (روى زمين) بكشد در حالى كه مردم به او مى نگرند دوّم اينكه بازخواست سختى مى شود و سوّم اينكه خداوند به او نمى نگرد و پاكش نمى سازد و عذابى دردناك دارد. 📚 فلاح السائل : 22 💯 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✳️منتظران ظهور ✅کرامت امام زمان علیه السلام 💠داستان "حاکم شیعه نما"💠 شمس الدين محمّد بن قارون مى گويد: در شهر (حلّه) مردى ضعيف البُنيه، ريز نقش وبد شکل زندگى مى کرد، او ريش کوتاه وموى زرد داشت، وصاحب حمّامى بود، به همين جهت به (ابو راجح حمامى) معروف بود. روزى به حاکم حله که (مرجان صغير) نام داشت، خبر دادند که ابو راجح خلفى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را دشنام داده است. حاکم دستور داد تا او را دستگير نمايند. وقتى او را دستگير ونزد حاکم بردند. حاکم امر کرد او را تا حدّ مرگ کتک بزنند. مأمورين حاکم او را از هر طرف مى زدند، آن قدر زدند که صورتش به شدّت زخمى شد، ودندان هاى پيشين او شکست. حاکم به اين هم اکتفا نکرد، دستور داد تا زبان او را بيرون کشيده وبا جوالدوز سوراخ کنند. شکنجه او همچنان ادامه يافت، و(براى عبرت مردم وقدرت نمايى وبه اصطلاح نمايش غيرت مذهبى خويش) دستور داد که بينى او را سوراخ نموده وطناب زبر خشنى از آن عبور دهند ودر کوچه هاى حلّه بچرخانند ودر انظار مردم نيز او را ضرب وشتم نمايند. مأمورين حاکم، دستور او را اجرا کردند، ديگر رمقى براى ابو راجح نمانده بود. هر که او را مى ديد، مى پنداشت مرده است. با اين حال، حاکم دست از سر او نکشيد ودستور قتلش را صادر کرد. عدّه ى که در صحنه حاضر بودند، گفتند: او پيرمرد سالمندى است وآنچه ديد، برايش کافى است. همين حالا نيز مرده است. او را رها کنيد که جان بکند. وخونش را به گردن مگيريد! وآن قدر اصرار کردند تا حاکم راضى شده ورهايش نمود. بستگان ابو راجح، او را با صورت زخمى وزبان باد کرده که رمقى برايش نمانده بود به خانه اش برده، ودر اتاقى خواباندند، وهمه يقين داشتند که ابو راجح همان شب خواهد مُرد. اما صبح هنگام، وقتى براى اطّلاع از حالش به خانه او رفتند، ديدند ابو راجح با چهره ى سرخ، ريشى انبوه وپاک، قامتى رسا وقوى ودندان هايى سالم، مانند يک جوان بيست ساله به نماز ايستاده است وهيچ اثرى از وضع وحال بد شب گذشته وجراحات او ديده نمى شود. مردم که بسيار تعجّب کرده بودند، پرسيدند: ابو راجح! چه شده است؟ ابو راجح گفت: ديشب وقتى مرگ را در مقابل چشمانم ديدم، دلم شکست، زبان که نداشتم دعا کنم، در دل دعا کردم، واز مولايم امام زمان (عليه السلام) کمک طلبيدم. وقتى تاريکى شب همه جا را فرا گرفت، نورى فضاى خانه را پر کرد. ناگاه جمال محبوبم امام زمان (عليه السلام) را مشاهده نمودم که دست مبارک را بر چهره مجروح من کشيده فرمود: براى کسب روزى خانواده ات از خانه خارج شو! خداوند تو را عافيت بخشيده است. صبح شد همين طور که مى بينيد، خود را ديدم. خبر شفاى او فوراً همه جا پخش شد وبه گوش حاکم رسيد. حاکم او را احضار کرد. او که ابو راجح را ديروز آن طور ديده وامروز چنين مشاهده مى کرد در جا خشکش زد وبه شدّت به هراس افتاد. از آن زمان، در رفتار خود نسبت به شيعيان حلّه تغيير روش داد. حتّى محلّ امارتش را که در مکانى که منسوب به امام زمان (عليه السلام) بود تغيير داده واز آن پس به جاى اين که پشت به قبله بنشيند، (به جهت احترام) رو به قبله نشست! امّا هيچ کدام از اين ها به حال او سودى نکرد واو پس از مدت کوتاهى مُرد. 📚بحار الانوار، ج 52، ص 70 و71 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⭕️بـخونیدواقعــاااخوبــہ...... 💠 ديـداردانشجوے مشروب خور باآيت اللہ بهـجتــــ(رهـ) و لبخند امــام زمــان(عج) 🌷 🔹دانشجو بود... دنبال عشق و حال، خیلے مقید نبود، یعنے اهـل خیلے ڪارهـا هـم بود،تو یخچال خونہ ش مشروب هـم میتونستے پیدا ڪنی.... 🔸از طرف دانشگاہ اردو بردنشون قم...قرار شد با مرحوم آیت اللہ بهـجت(رهـ)هـم دیدار داشتہ باشن..از این بہ بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف ڪنهـ... 🔹وقتے رسیدیم پیش آقاے بهـجت...بچہ هـا تڪ تڪ ورود میڪردن و سلام میگفتن،آقاے بهـجت هـم بہ هـمہ سلامے میگفت و تعارف میڪرد ڪہ وارد بشن... 🌷 🔸من چندبار خواستم سلام بگم...منتظر بودم آقاے بهـجت بہ من نگاهـے بڪنن...اما اصلا صورتشون رو بہ سمت من برنمیگردوندن... درحالیڪہ بقیہ رو خیلے تحویل میگرفتن... 🔹یہ لحظہ تو دلم گفتم: ""حمید،میگن این آقا از دل آدما هـم میتونہ خبر داشتہ باشهـ...تو با چہ رویے انتظار دارے تحویلت بگیرهـ...!!! 🔸تو ڪہ خودت میدونے چقدر گند زدی...!!! 🔹""خلاصہ خیلے اون لحظہ تو فڪرفرو رفتم... 🌷 🔸تصمیم جدے گرفتم ڪہ دور خیلے چیزا خط بڪشم،وقتے برگشتیم هـمہ شیشہ هـاے مشروب رو شڪستم،ڪارامو سروسامون دادم،تغییر ڪردم، 🔹مدتے گذشت،یڪماہ بود ڪہ روے تصمیمے ڪہ گرفتہ بودم محڪم واستادم،از بچہ هـا شنیدم ڪہ یہ عدہ از بچہ هـاے دانشگاہ دوبارہ میخوان برن قم، 🔸چون تازہ رفتہ بودم با هـزار منت و التماس قبول ڪردن ڪہ اسم من رو هـم بنویسن،اما بہ هـرحال قبول ڪردن... 🌷 🔹اینبار ڪہ رسیدیم خدمت آقاے بهـجت،من دم در سرم رو پایین انداختہ بودم، 🔸اون دفعہ ایشون صورتش رو بہ سمتم نگرفتہ بود،تو حال خودم بودم ڪہ دیدم بچہ هـا صدام میڪنن>> ""حمید..حمید...حاج آقا باشماست"" 🔹نگاہ ڪردم دیدم آقاے بهـجت بہ من اشارہ میڪنن ڪہ بیا جلوتر... 🔸آهـستہ در گوشم گفتن...: """یڪماهـہ ڪہ امام زمانت رو خوشحال ڪردی...""" 🌷 💢 این داستان رو آیت اللہ احدے نقل ڪردند..        🚫ترڪ هـرگناهـ= نشاندن لبخند بر لبان نازنین حضرت مهـدے علیہ السلام... 🚫ترڪ هـرگناهـ== برداشتن یڪ قدم در مسیر ظهـور 💕اللهــم عجــل لولیڪ الفــرج💕 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بی پرده و بی حاشیه برویم سر اصل مطلب...آهای دختر و پسرهای پر مدعای مذهبی ...آهای زن و مردهای مدعی دین به کجا می روید ؟؟؟!! آهای پروفایلهای مذهبی نمایی که تیشه به ریشه دین می زنید شرم و حیا را در کدام گوشه ی خاک این سرزمین دفن کرده اید که ترسی از خدا و آخرت ندارید؟؟؟ کدام یک از حضرات معصومین به شما مجوز داده است با ریا و دروغ آفت زندگی خانواده ای بشوید؟؟دم از مولا علی می زنی آقای مداح و دقیقه به دقیقه عکست را در صفحات و گروههای مجازی پخش می کنی و گروه مذهبی می زنی تا دلبری کنی و شرف دختر و زنی را به تاراج ببری.مداح نما ،مذهبی نمای نر نمی ترسی یک روز ناموست را یکی دیگر و این بار در پوششی دیگر و با حرفهایی از جنس آزادی از دستت در بیاورد؟؟؟ آهای دختر خانوم و خانومی که یادت رفته حجاب و چادر یادگار بی بی دو عالم فاطمه زهراست و اصولا حجاب یعنی عفت و پاکدامنی و نه دلبری و جوان مردم را به کوره شهوت بدل کردن از خدا بترس ،بترس از روزی که فاطمه'س'شفاعتت را قبول نکند. می دانی عمه ی سادات در آن ظهر و عصر خونین و در اوج داغ عزیزان و پاکان حجابش را پاسداری کرد و باز پروفایلت پر از از عکسهایی است که غالب آنها سرشار از عشوه و لوندی و طنازیست ؟؟؟؟!! شرمت نمیشود اگر فردای قیامت زینب'س' خطابت کند که چرا با آبروی ما بازی کردی؟؟!! دختر خانومهایی که در این فضای مجازی دل می بندید و به طرفه العینی حراج آبرو میکنید به اسم دل سپردن ،مگر میشود از روی چند عکس و چند کلام زیبا و خدامحور اما در اصل شیطانی که هدفش دستیابی به شماست ایمان فردی را آزمود؟؟؟ کلام آخر تمام سخن ما در این مجال اندک با کسانی بود که مذهب را دکان خود کرده اند و حجله ی شهوت خود به خصوص با نامردانی که عکسهای پروفایلشون پر از نام اهل بیت و تصاویر حرم حضرات معصومین و تصاویر هیاتهاست اما ذاتشان کثیف است و هدفشان از این نمایش ریا تنها منفعت دنیا و تن است. می دانیم که مذهبیهای حقیقی هدف ما را از مطلب درک میکنند و از ما رنجشی نخواهند داشت زیرا هدف ما آگاهی بخشی و خدمت به دین بود و چه بهتر که نقد از درون باشد . کسانی که گروههای مذهبی دارید و یا در این گروهها عضو هستید اجازه ندهید اقلیتی بی شرافت و نامرد مستمسکی شوند برای خدای نکرده توهین به دین و مذهبیها. برای ما هم دعا کنید که مصداق عالم بی عمل نباشیم http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌈🌈🌈 🌈💧 🌈 💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام "نقشین" 💧با عنوان : سرنوشت بی رحم 💧قسمت ششم🌈 روزبه که از رامین شیطان تر و بازیگوش تر بود، پشت فرمان ادا بازی در می آورد و صدای خنده ما گوش آسمان را کر کرده بود. ای کاش می دانستیم سرنوشت بخیل است و تاب خوشبختی ما را نمی آورد، 😔ای کاش می دانستیم و آرام تر می خندیدیم... 😔 روزبه برای ترساندن من و خواهرم که در صندلی عقب نشسته بودیم فرمان را برای چند ثانیه رها می کرد و صدای جیغ ما که بلند می شد، دوباره کنترل فرمان را به دست می گرفت. رامین هم که در صندلی جلو نشسته بود، مدام به روزبه تذکر می داد و می گفت: » 😥روزبه جان، آدم موقع رانندگی از این ادا و اصولها در نمی یاره. اگه می خوای مسخره بازی دربیاری یه جابزن کنار خودم پشت فرمون بشینم! 😈« و روزبه در جوابش با خنده می گفت: » داداش تو چقدر ترسو هستی،رفتارت درست مثل پیرمردهاست! 😏« روزبه راست می گفت، او و رامین که تنها هشت دقیقه با هم تفاوت سنی داشتند، رفتارهایشان کاملا با هم متفاوت بود. روزبه جوانی شاد و بذله گو بود که از همان بچگی همه را عاصی می کرد. کوچکتر که بودیم خوب به خاطر دارم پدرم همیشه با خنده به روزبه می گفت: 😅» تو بچه نیستی روزبه جان، زلزله ده ریشتری! « رامین اما بر خلاف او، از همان کودکی محجوب و آرام و سربه زیر بود و با کار کسی کار نداشت و به همین خاطر بیشتر از روزبه مورد محبت و علاقه اطرافیان و فامیل قرار می گرفت. ☺️من و نغمه هم همین تفاوت ها را با هم داشتیم. نغمه سرشار ازهیجان و شوق بود و من تودار و کم حرف؛ به قول پدرو مادرم من خیلی بیشتر از سنم می فهمیدم و نغمه انگار قرار نبود هیچ وقت بزرگ شود. 💧ادامه دارد⬅️ 📚 🌈💧 🌈💧💧 🌈🌈🌈🌈 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
📝🌐"داستان بسیارزیبا" زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مؤمنی در آمد. مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت. روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زن زیبائی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم! مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هر جا که دلت می خواهد! زن درکمال ناباوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده! غروب به خانه آمد... مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد!! زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟ مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید! زن باز هم متعجب گفت: مگر مرا تعقیب کرده بودی؟ مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم! http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
از بزرگی پرسیدند: 🌼🌸🕊ʝσłŋ 👇 📖«http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 شگفت انگیز ترین رفتار انسان چیست؟ پاسخ داد: از کودکى خسته مى شود ،براى بزرگ شدن عجله مى کند و سپس دلتنگ دوران کودکى خود مى شود . ابتدا براى کسب مال و ثروت از سلامتى خود مایه مى گذارد سپس براى باز پس گرفتن سلامتى از دست رفته پول خود را خرج مى کند. طورى زندگى مى کند که انگار هرگز نخواهد مرد، و بعد طورى مى میرد که انگار هرگز زندگى نکرده است . انقدر به آینده فکر مى کند که متوجه از دست رفتن امروز خود نیست، در حالى که زندگى گذشته یا آینده نیست، زندگى همین حالاست. 🍁🍂 🌼🌸🕊ʝσłŋ 👇 📖«http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ★داستانك🐺 گرگ طماع★ ﺭﻭﺯﯼ ، ﮔﺮﮔﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﮐﻮﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﯾﮏ ﻏﺎﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ🐺 ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﻨﺪ، ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺒﺐ، ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ. ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﻓﺖ . ﺍﻣﺎ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺴﺮﻋﺖ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ🐑 ﻭ ﺭﺍﻩ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻌﺮﮐﻪ ﮔﺮﯾﺨﺖ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ. ﮔﺮﮒ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﮑﺴﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺧﻮﺭﺩ.🐺 ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ، ﯾﮏ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺁﻣﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﯿﺮﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮐﻮﭼﮏ ﺗﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻗﺒﻠﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ🐇 . ﮔﺮﮒ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﻣﻦ ﺑﮕﺮﯾﺰﻧﺪ. ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ، ﯾﮏ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﮐﻮﭼﮏ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺍﻣﺎ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ 🐿. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻠﯿﻪ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﯼ ﻏﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﺴﺪﻭﺩ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺍﺯ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ.🐺 ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﻡ، ﯾﮏ ﺑﺒﺮ ﺁﻣﺪ🐅 . ﮔﺮﮒ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻏﺎﺭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ🐅 . ﺑﺒﺮ ﮔﺮﮒ🐺 ﺭﺍ ﺗﻌﻘﯿﺐ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﻏﺎﺭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮﯾﯽ ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻃﻌﻤﻪ ﺑﺒﺮ ﺷﺪ ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﺭﻭﺯﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ زندگیتان ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﻤﻊ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻧﺒﻨﺪید. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مردم هر کدام آرزویی دارند یکی مال می خواهد یکی جمال و دیگری افتخار ولی به نظر من... http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 دوست خوب از تمام این ها بهتر است #سقراط
زیباترین جمله ی که تا حالا دیدم روی یک سنگ قبر بود ؛ نوشته بود : ای رهگذر، من هم روزی از اینجا رهگذر بودم… 🌸🕊ʝσłŋ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یک داستان «عبداللّه نیشابوری» می گوید: بین من و «حمید بن قحطبه» رفافتی بود. در ماه رمضان روزی از نیشابور به طوس رفتم. حمید بن قحطبه که حاکم طوس بود از آمدن من با اطلاع شد و شبی از شبهای قدر ماه رمضان، مرا به خانه خود دعوت نمود. قبل از افطار به خانه او رفتم. وقتی که وارد شدم دیدم برای پذیرایی از من سفره ای انداخت و غذایی آماده کرد. من تعجب کردم. حمید به من غذا تعارف کرد و من به او گفتم: من نه مریض هستم، نه مسافر و نه علیل و بی جهت روزه خود را باز نمی کنم. از او پرسیدم چرا او روزه نمی گیرد. امیر شروع به گریه نمود. من تعجب کردم و علّت گریه او را پرسیدم. او گفت: وقتی که هارون الرشید در طوس بود، شبی مرا طلبید. نزد او رفتم و دیدم که خشمگین ایستاده و شمشیر برهنه ای در دست اوست. به من گفت: اطاعت تو از من چقدر است؟ جواب دادم: با نفس و مال از تو حمایت می کنم. آن گاه مرا مرخص نمود. هنوز بیرون نرفته بودم که مجدداً مرا خواست و با همان حالت بلکه خشمگین تر همان سؤال را از من پرسید. من گفتم: من با جان و مال و اهل و اولاد از تو اطاعت می کنم. سپس اذن مراجعت به من داد. وقتی که به منزل خود رسیدم غلامش را دنبالم فرستاد و گفت: خلیفه تو را فراخوانده است. برای بار سوم به دربار رفتم و او باز همان سؤال را از من کرد. من برای رضای خاطر و اطمینان او گفتم: من با جان و مال و فرزندان و دینم از تو حمایت می کنم. این را که گفتم خندید و به من گفت: این شمشیر را بگیر و هر جا که این غلام رفت برو و هر چه به تو امر کرد، امر من است. غلام مرا با خود به زندانی برد که در یکی از سیاه چالهای مخوف آن بیست نفر از سادات علوی زندانی بودند. از موهای بلند آنان معلوم بود که مدت زیادی است که زندان هستند. غلام رو به من کرد و گفت: فرمان امیرالمؤمنین این است که این بیست نفر را گردن بزنی. من هم اطاعت کردم و آنها را یک به یک گردن زدم و او بدن آنها را در میان چاهی انداخت. سپس به سیاه چالی دیگر رفتیم که در آنجا نیز بیست نفر از سادات بنی الزهرا زندانی بودند که همگی لاغر و نحیف شده بودند. غلام به من رو کرد و گفت: دستور خلیفه این است که اینها را هم گردن بزنی. اطاعت کردم و آنها را نیز گردن زدم و غلام دوباره بدنهای آنها را به چاه انداخت. بعد به سیاه چال تاریک دیگری رفتیم که در آن نیز بیست زندانی از سادات وجود داشت و مأمور شدم که آنها را نیز بکشم. اما نفر آخر پیرمردی بود که بدن لاغر و موهای بلندی داشت. وقتی خواستم او را بکشم به من گفت: مرگ بر تو ای رو سیاه! فردای قیامت جواب جدم علی و مادرم فاطمه را چه خواهی داد؟ بدنم لرزید اما بالاخره او را هم کشتم و غلام بدنش را به چاه انداخت. حالا تو بگو دیگر نماز و روزه و شب زنده داری به درد من می خورد؟». http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨کوله بارم بر دوش سفری می باید 💫سفری تا ته تنهایی محض هر کجا لرزیدی 💫از سفر ترسیدی فقط آهسته بگو : من خدا را دارم💝 شبتون در آغوش گرم خـــدا ...💫
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🌷به رسم ادب روز خود را با 🌷 به تو آغاز میکنم 🌷روزم بــه نـام تــ️ـــو مـــادر : 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ 🌷 وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 🌷تا ابد اين نکته را انشا کنيد 🌷پاي اين طومار را امضا کنيد 🌷هر کجا مانديد در کل امور 🌷رو به سوي حضرت زهرا کنيد 🌷در پناه مهر خدا و عنایت حضرت زهرا(س)روزتون پر برکت 🌸کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸
روایت می کنند... از جوان صالحی که در یکی از روستاها زندگی میکرد، و ماشاءالله بسیار خوش تیپ بود تا حدی که دختران روستا به خاطر زیبایی اش دلبسته اش بودند... در یکی از روزها در روستا طوفان شدیدی آمد و یکی از دختر ها فرصت را غنیمت شمرد و شب هنگام در خانه جوان را زد و به دروغ گفت: خانوادہ اش در را بر او باز نکردہ اند. و می خواهم امشب تو مرا پناه دهی تا طوفان آرام شود پس ناچار شد او را راه دهد... و جوان به عادت همیشگی برای نماز شب برخاست و هنگامی که دختر کت خود را درآورد، جوان دید که دختر بسیار آراسته و آماده است و مثل اینکه به او بگوید: بیا در اختیار تو هستم و جوان دیندار بود اما بهر حال او هم انسان بود با خودش گفت: زنا را انجام می دهیم مخصوصا که الان تنها هم هستیم و دختر هم مشتاق است پس خواست تا نفسش را ادب کند انگشتش را بر روی فتیله چراغ گذاشت و به نفسش گفت: ای نفس؛ آیا میتوانی آتش جهنم را تحمل کنی؟ تکبیر (الله اکبر) گفت: و دو رکعت نماز خواند و هنگامی که سلام داد دید دختر همچنان منتظر است پس انگشت دومش را هم بر روی آتش چراغ گذاشت و گفت: ای نفس؛ آیا می توانی آتش جهنم را تحمل کنی؟ و دوباره دو رکعت نماز خواند و هنگامی که از نماز فارغ شد، همان منظره را مشاهده کرد دختری آراسته که آو را می خواند و نفسش هم او را به سوی دختر می خواند و او جوان بود و هیچکس نمی توانست او را ببیند مگر الله تعالی پس انگشت سومش را هم روی چراغ گذاشت و همان کلمات را تکرار کرد: ای نفس؛ آیا میتوانی آتش جهنم را تحمل ڪنی؟ پس هنگامی کہ شب به پایان رسید پسر جوان تمامی انگشتانش را اینگونه با آتش چراغ سوزانده بود هنگامی که دختر این جدیت را دید از خانه جوان خارج شد و پریشان و ترسان از صحنه های که دیده بود به خانه اش برگشت مهم اینکه روزها گذشتند و یک روز مردی پیش پسر جوان آمد و به آو گفت: من تورا و دینداری ات را هم دیده ام و می خواهم دخترم را به ازدواجت در بیاورم پسر جوان راضی شد و باهم عقد کردند و ازدواج کردند اما می دانید چه اتفاقی افتاد؟! عروس همان دختری بود که آن شب به خانه او رفته بود سبحان الله وقتی که یک شب حرام خوابیدن او را به خاطر ترس از الله ترک گفت خداوند آو را در طول عمرش به حلالیه او عطا کرد. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸بعد از این خوانده 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🌸یا عَلِیُّ یا عَظیمُ، یا غَفُورُ یا رَحیمُ، اى خداى بلند مقام, اى بزرگوار, اى آمرزنده,اى مهربان! 🌸اَنْتَ الرَّبُّ الْعَظیمُ الَّذی لَیْسَ كَمِثْلِهِ شَیءٌ وَهُوَ السَّمیعُ الْبَصیرُ، تویى خداى بزرگ كه هیچ مانندى ندارد و به گفتار و كردار خلق شنوا و بینا است 🌸وَهذا شَهْرٌ عَظَّمْتَهُ وَكَرَّمْتَهْ، وَشَرَّفْتَهُ وَفَضَّلْتَهُ عَلَى الشُّهُورِ، وَهُوَ الشَّهْرُ الَّذی فَرَضْتَ صِیامَهُ عَلَیَّ، وَهُوَ شَهْرُ رَمَضانَ، و این ماهى كه مقامش را بلند گردانیدى و بر دیگر ماه ها كرامت و شرافت بخشیدى, و روزه اش را بر من واجب گردانیدى, ماه رمضان است. 🌸الَّذی اَنْزَلْتَ فیهِ الْقُرْآنَ، هُدىً لِلنّاسِ وَبَیِّناتٍ مِنَ الْهُدى وَالْفُرْقانَ، ماهى كه در آن قرآن را براى راهنمایى مردم و نشان دادن راه هدایت و جدا نمودن حق از باطل فرو فرستادى 🌸وَجَعَلْتَ فیهِ لَیْلَةَ الْقَدْرِ، وَجَعَلْتَها خَیْراً مِنْ اَلْفِ شَهْرٍ، و شب قدر را در این ماه مقرر داشتى و نیز آن شب را بر هزار ماه برترى دادى فَیا ذَا الْمَنِّ وَلا یُمَنُّ عَلَیْكَ، پس اى خداى صاحب منت كه هیچ كس بر تو منت ندارد, 🌸مُنَّ عَلَیَّ بِفَكاكِ رَقَبَتی مِنَ النّارِ فیمَنْ تَمُنَّ عَلَیْهِ، در میان آن همه بندگانت كه منت گزارده اى بر من منت گزار و از آتش دوزخ نجات بخش 🌸وَاَدْخِلْنِی الْجَنَّةَ بِرَحْمَتِكَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ . و به بهشت همیشگى داخل گردان! به حق رحمت بى پایانت اى مهربان ترین مهربانان. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📗 داستان پند آموز📗 گل فروش سر کوچه می گفت: ما بچه بودیم . بابام یخ فروش بود گاهی درآمد داشت گاهی هم نداشت . گاهی نونمون خشک بود گاهی چرب شاید ماهی یکبار هم غذای آنچنانی نمیخوردیم. نون و پنیر و سبزی گاهی نون خالی... اما چشممون گشنه نبود. یه دایی داشتم اون زمان کارمند دولت بود . ملک و املاک داشت و وضعش خوب بود. مادرمون ماهی یک بار میبردمون منزل دایی . زنش، زن خوبی بود . آبگوشت مشتی بار میذاشت و همه سیر میخوردیم ... سه تا بچه هم سن و سال من داشت. به خدا ما یک بار فکر نکردیم باباشون وضعش توپه و بابای ما یخ فروش. از بس مردم دار بودن، انسان بودن، خودنمایی و پز دادن تو کارشون نبود . اونا هم میامدن خونه ما... داییم دو سه کیلو گوشت و برنج میآورد یواش میداد دست مادرم و سرشو میآورد دم گوش مادرم و آهسته میگفت آبجی ناقابله . تا مادرم میخواست تشکر کنه با چشماش اشاره میکرد که چیزی نگه . مادرم هم ساکت میشد. الان دیگه اینطوری نیست . مردم دنبال لذت بردن از زندگی نیستن. دنبال این هستن که مدام داشته هاشون رو به رخ دیگران بکشن. دلیلشم اینه که تازه به دوران رسیده ها، زیاد شدن. تقی به توقی خورده، یه پول وپله ای افتاده دستشون، دیگه نمیدونن اصالت رو نمیشه با پول سیاه خرید،،، حتی بچه ها هم، اهل دک و پز شدن. بچه یه وجبی، به خاطر کیف و کفش قر و فریش، همچین پزی میده به دوستاش که بیا و ببین. اینا بچه ان ، تربیت نشدن، ننه و باباش، ملتفتش نکردن که این کار بده . اگه همکلاسیش نداشته باشه، باید چکار کنه ؟ لابد میدونن که میره خونه، بهانه میگیره، و باباش شرمنده میشه تو روش. قدیم اگه کسی ناهار اشکنه میپخت ، تلیت میکرد و یه کاسه هم واسه همسایه اش می فرستاد و میگفت شاید بوی غذام همسایه ام رو به هوس بندازه و اونم غذا نداشته باشه. اگه یه خانواده توی محل تلویزیون ۱۴ اينج می خرید همه جمع می شدن توی خونه اش واسه تماشا ... دک و پز نبود . نهایت صفا و صداقت بود. الان طرف پسته میخوره پوستشو قاب میگیره! میخواد بگه آهای مردم من وضعم خوبه ، دیگه نمیگه شاید همسایه اش نداشته باشه و حسرت بخوره. قدیم مردم صفا داشتن، الان بی وفا شدن. ربطی هم به پیشرفت علم و اینجور چیزا نداره. این رفتارا که پیشرفت نیست اینا افت اخلاقه... كاش دنيا مثل قديما بود... 🍏 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💛💛🕊ʝσłŋ 👇 📖« http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 لقمان حكيم به پسرش گفت: پسرم؛ اگر فكر ميكنی سخن از نقره است يقين بدان كه سكوت از طلاست... 💛💛💛💛💛💛💛💛💛
👌👇👇 💝💝🕊ʝσłŋ 👇 📖« http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 کشاورزي يک مزرعه ی بزرگ گندم داشت. زمين حاصلخيزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود. هنگام برداشت محصول بود. شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمی ضرر زد. پيرمرد کينه ی روباه را به دل گرفت. بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصميم گرفت از حيوان انتقام بگيرد. مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده، به دم روباه بست و آتش زد. روباه شعله ور در مزرعه به اينطرف و آن طرف می دويد و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش. در اين تعقيب و گريز، گندمزار به خاکستر تبديل شد... وقتي کينه به دل گرفته و در پی انتقام هستيم، بايد بدانيم آتش اين انتقام، دامن خودمان را هم خواهد گرفت! بهتر است ببخشيم و بگذريم... 💝💝🕊ʝσłŋ 👇 📖«http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ادامه داستان انتقال از کانال حضرت زهرا س 👇👇👇
مادرم با بغض گفت : بعدش چی ؟سرم را پایین انداختم . صداي هق هق سوزناك مادرم عذابم می داد. اهسته بلند شدم و از در بیرون امدم . کمی توي کوچه قدم زدم که دیدم رضا و علی همرا هم به طرفم می ایند . انها هم به مادرانشان گفته بودند. علی می گفت مادرش وقتی فهمیده حرف پسرش جدي است رضایت داده است رضا هم به مادرش گفته بود.مادر او هم شروع به گریه و زاري کرده و به پسرش التماس کرده که نرود. چند ساعتی همراه هم قدم زدیم.بعد هر کدام به طرف خانه هایمان راهی شدیم. وقتی در حیاط را باز کردم پدر و مادرم هردو در حیاط بودند. زیر لب سلام کردم .چشمان مادرم سرخ سرخ بود. پدرم هم انگار گریه کرده بود.با دیدن من هر دو بلند شدند و به طرفم آمدند. مادرم محکم در اغوشم گرفت و گفت : حسین اگه بلایی سرت بیاد چه خاکی به سر کنم ؟پدرم فوري بهش توپید : زن نفوس بد نزن ! انشاءالله می ره و بر میگرده آب از اب هم تکون نمی خوره.دوباره بغض مادر در گلو شکست. طاقت نگاههاي پور سوزشان را نداشتم بدون خوردن شام رفتم زیر لحاف و سعی کردم بخوابم. فصل 19 جایی که براي آموزش نظامی باید می رفتیم، یک پادگان در کرمانشاه بود. صبح روزي که قرار بود به طرف پادگان حرکت کنیم، خیلی زود از خواب بیدار شدم. اتوبوس از جلوي در مسجد حرکت می کرد و قرار من و دوستانم، جلوي در مسجد بود. از شب قبل مقداري وسایل مورد نیازم را جمع و جور کرده بودم و تقریبا کاري نداشتم. مادرم از صبح زود بیدار شده بود و مدام قربان صدقۀ من می رفت. در بین دو اتاق در رفت و آمد بود و هر دفعه چیز جدیدي می آورد و با لحن بغض آلود می گفت: اینو هم ببر حسین، شاید به دردت بخوره.وقتی می خواستم از در خارج بشم، جلوي در با یک قرآن و سینی محتوي اسفند و کاسه اي آب ایستاده بود. با خواهرانم خداحافظی کردم و همراه مادر و پدرم که اصرار داشتند تا پاي اتوبوس همراهم بیایند، راه افتادم. جلوي اتوبوس، غوغا بود. همه در حال خداحافظی بودند. رضا و علی در میان خانواده هایشان منتظر من بودند. در میان اشک و آه مادرانمان سواراتوبوس شدیم و با فرستادن چند صلوات، حرکت کردیم. در میان راه، همه سرودهاي هیجان انگیز انقلابی می خواندیم و عده اي از بچه ها، پرچم هایی را از پنجره تکان می دادند. در مدت آموزش، کم کم به محیط خو می گرفتیم و آن التهاب و هیجان اولیه جایش را به صبوري و تفکر در مورد هر حرکتمان داد. آخرین روزهاي دوره آموزشی به ما اجازه یک دیدار با والدینمان را دادند. شوق جبهه رفتن، همه دلها را به تپش انداخته بود. چه روزهایی بود. شب ها همه درمراسم دعایی که بعد از نماز بر پا بود، شرکت می کردیم. آن روزها، پسري هم سن و سال خودمان به جمع سه نفرمان اضافه شد. بچۀ اصفهان بود و علاوه بر لهجۀ شیرینش، کلی مرام و صفا داشت. اسمش امیر حسین بود که همه امیرصداش می کردند. از همان روزهاي اول با ما رفیق شد و از آن به بعد هر چهار نفر با هم بودیم. وقتی براي خداحافظی مادر و پدرم را دیدم، حس می کردم سالها سن دارم. احساس بزرگ شدن و بلوغ فکري عجیبی داشتم. در قلبم به هدفم افتخار می کردم و از آن موقع تا حالا هم لحظه اي احساس پشیمانی به سراغم نیامده است. وقتی مادرم رو بوسیدم، درگوشم زمزمه کرد: حسین تو رو به آقات حسین، سپردم. الهی که پیروز بشین و با دست پر برگردین. # کانال حضرت زهرا س 🌷👇🌷👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
انگار مادرم هم در این مدت عوض شده بود. رضا و تسلیم، راهی ام کرد و قلبم را پر از شادي کرد. از احساس نارضایتی مادرم، ته دلم چرکین بود که آن هم برطرف شد. همه مان در یک تیپ و گردان فرستادند به جبهۀ گیلان غرب، اینجاست که واقعا ضرب المثل « شنیدن کی بود مانند دیدن » مصداق پیدا می کند. نمی دونی چه خبر بود. نیرویی که پیاده می کردند به صورت نعل اسبی چیده می شد و فاصله با توجه به موقعیت در این نعل اسب با خط مقدم تعیین می شد. ما جزوتیپ قوامین بودیم. بچه ها از هر قشر و سطحی آنجا بودند. از بی سواد گرفته تا پزشک و تحصیل کرده، دوشادوش هم براي یک هدف، متحد شده بودند شبهایی بود که از شدت آتش دشمن، خواب به چشم هیچکس نمی آمد. همه با هم،یکدل دعا می کردیم. زیارت عاشورا می خواندیم. تا صبح ذکر می گفتیم و همرزمانمان را دعا می کردیم و باور کن، که با چشمهاي خودم می دیدم که چطور دعا و توسل به ائمه، معجزه می کند! در تمامی مراحل، من و علی و رضا و امیرکنار هم بودیم و تازه می فهمیدیم که دوستان چه صفاتی دارند و ما بی خبر بودیم. بنا بر تجربه و سن و سال، ما رو درمحورهاي مختلف عملیاتی پیاده می کردند. مثلا یک محور چهار کیلومتري خط مقدم بود و یک محور سیصد متر با دشمن فاصله داشت. اوایل کار، ما عقب بودیم، خوب باید اول عادت می کردیم تا بفهمیم براي هر اتفاق چه عکس العملی باید نشان دهیم، بعد جلو می رفتیم. آن وقت ها، همه دلشان می خواست خط مقدم باشند. گاهی به فرمانده گروهان التماس می کردند که منتقل شوند به خط مقدم، اما نمی شد. خوب هر چیزي حسابی داشت و ما زیادي احساساتی بودیم. دلم نمی خواد حالا همۀ جزئیات رو برات بگم چون تا به چشم نبینی، درك نمی کنی چه بر ما گذشت. کم کم دیدن مرگ برایمان عادي می شد. خصوصا اینکه می دیدیم هر رزمنده موقع شهادت چقدر خوشحال و راضی است و خصوصا این مسئله باعث می شد خیلی احساساتی نشویم و روحیه مان را نبازیم. گاهی پس از چند ماه انتظار، نامه اي از طرف خانواده مان می رسید و خوشحالمان می کرد. ، بعد از گذشت تقریبا هشت ماه، به ما مرخصی دادند. چنان به جبهه و همسنگرهایمان خو کرده بودیم که تقریبا با زور راضی مان کردند، برویم.آن شب با همه خداحافظی کردیم و حلالیت خواستیم. قرار بود فردا با هم به طرف تهران حرکت کنیم. نیمه هاي شب بود که از شدت سر و صدا از خواب پریدم.اینکه می گم سر و صدا، فکر نکنی سر و صداي عادي تیر و تفنگ، چون به این سر و صداها عادت داشتیم و با شنیدنش از خواب نمی پریدیم. وقتی بیدار شدم، آسمان از شدت انفجار سرخ و روشن بود. بچه ها سریع به حالت آماده باش درآمدند و از سنگر بیرون زدیم. هنوز فاصله زیادي با سنگر نگرفته بودیم که انفجار مهیبی همه را از جا پراند. وقتی پشت سرمان را نگاه کردیم همه سجده شکر به جا آوردیم. سنگري که لحظۀ پیش ساکنش بودیم با خاك یکسان شده بود ودر شعله هاي آتش می سوخت. با فرمان فرمانده از جا پریدیم، همه مان یک حالت بهت و ناباوري داشتیم. یک لحظه بعد، همه در میان آتش بودیم. انفجاري بزرگ هر چهار نفرمان را از هم پاشاند. صداي ناله و فریاد یا حسین از هر طرف بلند بود. بانگ یا زهرا و درخواست کمک شنیده می شد. لحظه اي حس غریبی در تمام تنم دوید. سوزش زیادي دربدنم داشتم. پاهایم را حس نمی کردم و دهانم مزه خون می داد. با جان کندن روي آرنج بلند شدم و به اطراف نگاه کردم.علی سینه خیز جلو می رفت، به طرف یک توده سیاه، فریاد کشیدم:- علی... علی، رضا کو؟در روشنی رنگی مُنورها اشاره دستش را دیدم. خودم را روي سینه جلو کشیدم. تمام تنم می سوخت و انگارهزاران هزارسوزن در بدنم فرو می رفت. وقتی به نزدیک علی رسیدم، متوجه شدم توده سیاهی که بی حرکت روي زمین افتاده،رضاست. صورتش غرق خون بود. بدن نحیفش سوخته بود و از شکمش خون فراوانی می رفت. درد خودم یادم رفت. داد زدم: رضا... رضا...علی هق هق می کرد و سر رضا را روي پایش گرفته بود. دیگر درد را حس نمی کردم. تمام بدنم سِر شده بود. دو زانو نشستم. روي صورت رضا خم شدم. صداي خرخري از دهانش می آمد. با آستین لباسم، خون هاي روي صورتش را پاك کردم. صورت جوان و شادابش تکه اي گوشت لهیده بود. لب وبینی اش صاف شده و چشمانش بسته بود. آهسته گفتم: رضا، بلند شو. فردا باید برگردیم. تو باید بیاي. من جواب مادرتو چی بدم؟لحظه اي انگار خرخرش ساکت شد. بعد آهسته، خیلی آهسته گفت:- بچه ها از مادر و پدرم حلالیت بخواین، من که راضی و خوشحالم! # کانال حضرت زهرا س 🌷👇🌷👇🌷👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a🍃🌺
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a 🌈🌈🌈 🌈💧 🌈 💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام "نقشین" 💧با عنوان : سرنوشت بی رحم 💧قسمت هفتم🌈 من خیلی بیشتر از سنم می فهمیدم و نغمه انگار قرار نبود هیچ وقت بزرگ شود. همه فامیل می گفتند: » راسته که خدا در و تخته رو با هم جور می کنه؛ نغمه و روزبه و نقشین و رامین خیلی بهم می یان!☺️ 😔« آن شب هم رامین مدام به روزبه هشدار می داد که حواسش به رانندگی اش باشد و من با مشت به بازوی نغمه می زدم و آرام می گفتم: » شوهر تو آخر ما رو امشب به کشتن میده!« و نغمه می خندید و می گفت: » روزبه جان، با سرعتی معادل سرعت یک لاک پشت حرکت کن. این بیچاره ها خیلی ترسیدن!« و سپس هر دوشان من و رامین را مسخره می کردند که ناگهان... 😱ناگهان کنترل فرمان از دست روزبه خارج شد و صدای فریادهایمان سکوت شب را شکست و دیگر هیچ نفهمیدیم... وقتی چشمانم را باز کردم، روی تخت بیمارستان بودم ودستگاههای عجیب و غریب دور و برم. وقتی از مادر شنیدمکه دو هفته کاملا بیهوش بودم و در آن شب شوم خواهرم نغمه و رامین عشق زندگی ام را از دست داده ام😭 آرزو می کردم که ای کاش من نیز همراه آنها در آن تصادف لعنتی می مردم تا هرگز دیگر چشمانم به این دنیای نامرد باز نشود. 😔حال و روز روزبه هم از من بهتر نبود. او هم همچون من داغدار برادرش بود و عشق زندگی اش. ما هر دو لحظات بدی را می گذراندیم. بدی و تلخی آن ثانیه های زجرآور در هیچ واژه و جمله و نوشته اینمی گنجد.😭 ما نیمه ایی که با هم متولد شده بودیم را از دست داده بودیم، نیمه گمشده زندگی مان را از دست داده بودیم... 😔یکسال از آن تصادف لعنتی می گذشت و من هنوز نتوانسته بودم مرگ عزیزانم را باور کنم. 💧ادامه دارد⬅️ 🌈💧 🌈💧💧 🌈🌈🌈🌈 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a 💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
سلما گرفتم و دوباره آنرا وصل کردم.😊 ... 💓✿┅┄ ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 روزی که صالح می خواست بازگردد فراموشم نمی شود.😊 سلما سر از پا نمی شناخت. از اول صبح به دنبال من آمده بود که با هم به تدارکات استقبال بپردازیم. منزلشان مرتب بود. با سلما رفتیم میوه و شیرینی خریدیم و دسته گل بزرگی که پر از گلهای نرگس بود.💐 سلما می گفت صالح عاشق گل نرگس است. اسپند و زغال آماده بود و حیاط آب و جارو شده بود. سلما بی قرار بود و من بی قرارتر😅 از وقتی که با سلما تنها شده بودم و از صالح تعریف می کرد و خصوصیات او را در اوج دلتنگی هایش تعریف می کرد و از شیطنت هایش می گفت، حس می کنم نسبت به صالح بی تفاوت نبودم و حسی در قلبم می پیچید که مرا مشتاق و بی تاب دیدارش می کرد. "علاقه؟؟؟!!!😳 اونم در نبود شخصی که اصل کاریه؟ بیجا کردی مهدیه.😡 تو دختری یادت باشه☝️ در ضمن چشاتو درویش کن"😒 صدای صلوات بدرقه اش بود و با صلوات هم از او استقبال شد. سعی کردم لباس مناسبی بپوشم و با چادر رنگی کنار سلما ایستاده بودم. یک لحظه حس کردم حضورم بی جاست.😰 نمی دانم چرا دلم فشرده شد. قبل از اینکه از ماشین پدرش پیاده شود خودم را از جمعیت جدا کردم و توی حیاط خودمان لغزیدم. از لای در به آنها نگاه کردم و اشک شوق سلما را دیدم که در آغوش با شرم و حیای صالح می ریخت. آهی کشیدم و چادر را از سرم در آوردم و داخل خانه رفتم. " مثل اینکه سلما خیلی سرش شلوغه که متوجه نبودِ من نشده😔" یک ساعت نگذشته بود که پدر و مادرم بازگشتند. ــ چرا اومدی خونه؟؟😯 ــ حوصله نداشتم زهرا بانو(به مامانم می گفتم) ــ چی بگم والا... از صبح که با سلما بودی. تازه لباست هم پوشیدی چی شد نظرت عوض شد؟😒 ــ خواستم سلما گیر نده. وگرنه از اول هم حوصله نداشتم.😔 ... نویسنده این متن: 🔷 کپی برداری و ارسال رمان جایز نیست و حرام است❌🚫 ┄┅✿💓@mojahede_dameshgh💓✿┅┄
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 پدر سلما با شانه ای افتاده برگشت و من آنها را تنها گذاشتم.😔 حالم گرفته بود. نمی دانم چرا؟! اما مطمئنم بخاطر رفتن صالح نبود.😕 حسی به او نداشتم که از دوری اش بی تاب باشم اما همیشه نسبت به مدافعین حرم حس نگرانی و بی تابی داشتم. حتی برادر یکی از دوستانم که رفت تا روزی که دوباره بازگشت ختم صلوات گرفته بودم. تسبیح سفید و ساده ای که به دیوار اتاقم آویزان بود برداشتم. سال گذشته توی مزار شهدا همسر یکی از شهدای مدافع حرم آن را به من هدیه داده بود. تسبیح را بوسیدم و شروع کردم. "خدایا تا وقتی که برادر سلما برگرده هر روز 100 تا صلوات می فرستم نذر حضرت زینب. ان شاء الله صالح هم سالم برگرده. بخاطر سلما... "🙏 ما همسایه ی دیوار به دیوار بودیم و تازه یکسال است که به این محله آمده ایم. اوایل خیلی برایم تحمل محیط جدید سخت بود. از تمام دوستانم و بسیج محله مان دور شده بودم و آشنایی با بسیج اینجا نداشتم. پدر هم بخاطر اینکه ناراحت نباشم ماشینش را در اختیارم می گذاشت که به پایگاه بسیج محله ی قبلی بروم و با دوستانم دیداری تازه کنم. یادم می آید آن روز هم با عجله از منزل بیرون رفتم و یکراست به سمت ماشین پدر دویدم.🏃 هنوز درب خودرو را باز نکرده بودم که صالح با لحنی طلبکارانه و البته مودبانه گفت: ــ ببخشید خواهرم اشتباهی نشده؟! برگشتم و سرتاپایش را از نظر گذراندم. دستی به ریشش کشید و یقه اش را صاف کرد. سرش پایین بود و کمی هم اخم داشت.😠 چادرم را جلو کشیدم و مثل خودش طلبکارانه گفتم: ــ مثلا چه اشتباهی؟😒 اشاره ای به ماشین پدر کرد و گفت: ــ می خواید سوار ماشین من بشید؟😏 خیلی به غرورم برخورد "مگه احمقم؟ یعنی ماشین بابامو نمی شناسم؟"😡 بدون حرفی دکمه ی قفل را فشردم و پیروزمندانه درون خودرو جای گرفتم.😏 متعجب به من نگاه کرد و موبایلش زنگ خورد. آن روزها سلما را نمی شناختم. انگار سلما بود که با او تماس گرفته بود و گفته بود کار واجبی برایش پیش آمده و ماشین صالح را برده. بعدا که ماشین صالح رادیدم به او حق دادم اشتباه کند. ماشین او و پدر مثل سیبی بود که از وسط دو نیم شده بود. حتی نوشته ی یا حسین پشت شیشه ی عقب ماشین یک جور بود. تا مدتها ماشین خودش را عمدا پشت ماشین پدر پارک می کرد که من دلیل آن اشتباه را بفهمم و خوب می فهمیدم اما دلم هنوز هم از اشتباهش رنجور بود.💔 یادم می آید وقتی تماس سلما تمام شد خم شد و به شیشه زد. شیشه را پایین زدم و بدون اینکه به او نگاه کنم با اخم به جلو خیره شدم.😠 شرمنده بود و نمی دانست چه بگوید؟😰 ــ مَـ ... من... ببخشید... شرمنده تون شدم... اشتباهی رخ داده... حلال کنید خواهرم...😓 با حرص سوئیچ را چرخاندم و دنده را تنظیم کردم و گفتم: ــ بهتره قبل از تهمت زدن از اتهام مطمئن بشید...😰 و ماشین را از جا کندم. لبخند تلخی زدم و تسبیح را آویزان کردم. ... نویسنده این متن: 🔷 کپی برداری و ارسال رمان جایز نیست و حرام است❌🚫 ┄┅💓✿┅┄ ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 هفته ی اول سلما را تنها نگذاشتم. چند ماهی بود که پرونده بسیجم را به محله ی جدید انتقال داده بودم و فعالیتم را اینجا ادامه می دادم. دوستان جدید و خوبی پیدا کرده بودم اما سلما چیز دیگری بود.😍 مسئول بسیج بانوان بود و خیلی وقتها باهم می رفتیم و فعالیتها را سروسامان می دادیم. آن هفته سلما دل و دماغ کاری را نداشت فقط پای تلفن می نشست و منتظر تماس کوتاهی از صالح بود.😔 خیلی وقت ها پای درد دلش می نشستم و آرام و پنهانی با دلتنگی هایش اشک می ریختم. خیلی وقت ها توی اتاق صالح می نشستیم. البته به اصرار سلما.😅 معذب بودم اما نمی توانستم در برابر اصرار و دلتنگی سلما مقاومت کنم. یک هفته بود صالح تماس نگرفته بود و سلما نگران و مضطرب بود. توی اتاق صالح گریه می کرد و آرام و قرار نداشت.😭 اتاقش رنگ و بوی هنر می داد پر بود از عکس های هنری و ظرف های سفالی. یک گوشه هم چفیه ای را قاب کرده بود که با خط خوش روی آن نوشته شده بود " ضامنم زینب است و نمی شوم مأیوس بی قرارم از این همه شمارش معکوس " دلم لرزید. نمی دانم چرا؟😕 سلما هم بی وقفه گریه می کرد و چفیه را از دیوار جدا کرد و صورتش را میان آن پوشاند و زجه می زد. ــ یا حضرت زینب خودت ضامنش باش. صالح رو به خودت سپردم. تو رو به سر بریده ی برادرت امام حسین. تو رو به حق برادرت حضرت ابالفضل برادرمو از خطر حفظ کن...🙏 هر چه آرامش می کردم بی فایده بود فقط با او هق می زدم. صدای گریه ی من هم بلند شده بود. با شنیدن زنگ تلفن هر دو خفه شدیم. سلما افتان و خیزان به سمت گوشی تلفن توی اتاق صالح رفت و آن را بلند کرد. همین که طنین صدای صالح توی گوش سلما پیچید "یاحضرت زینب" بلندی گفت و قربان صدقه صالح رفت. لبخند میهمان اشک روی گونه ام شد. از ته دلم خوشحال بودم و چفیه را از
🍃🌺🍃🌺🍃 امام رضا علیه السلام فرمودند👌 مردی امیرالمومنین(ع) را به میهمانی دعوت کرد.حضرت فرمود میپذیرم بشرطی که سه قول به من بدهی عرض کرد چه قولی ای امیرالمومنین؟!فرمود ١-ازبیرون چیزی برای من تهیه نکنی. ٢-حاضری خانه ات را از من دریغ نکنی ٣-به زن و فرزندانت اجحاف ننمائی. عرض کرد قبول میکنم ای امیرالمومنین. پس امام دعوت اورا پذیرفت. 📚منتخب میزان الحکمه http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a •┈••✾🌺🍃🌺✾••┈•
💎چکیده زندگینامه حضرت علی علیه السّلام 🍃معراج پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم (وجود حضرت علی علیه السّلام در معراج ) 🍃پرسش: ادامه اولین موجودی که خداوند خلق کرد چیست؟ 🔶3️⃣نکته اخر این که از برخی روایات بدست می آید که زمین هیچگاه از حجت خدا و واسطه فیض خالی نبوده است مثلا در روایتی از امام باقر علیه السّلام نقل شده که فرمود : 📖«والله ما ترک الله أرضاً منذ قبض آدم(ع) إلاّ وفیها امام یهتدى به إلى الله و هو حجته على عباده ولا تبقى الأرض بغیر امام حجة لله على عباده؛(1) سوگند به خدا که حق تعالى هرگز زمین را بدون امام که مردم را به سوی خدا هدایت نماید، نگذاشته است. او حجت خدا بر بندگانش است، و زمین هرگز بدون حجت خدا بر مردم نخواهد بود». 🔹 و نیز امام صادق علیه السّلام فرمود: 📖 ما زالت الأرض إلاّ ولله فیها الحجة، یعرف الحلال والحرام ویدعو الناس إلى سبیل الله؛ (٢) همواره در زمین حجت خدا حضور دارد. حلال و حرام الهی را معرفی می‌کند و مردم را به راه خدا دعوت می‌نماید». بر اساس این گونه روایات معلوم می‌شود که زمین هیچگاه از وجود خدا خالی نیست . 🔶وقتیکه پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم سرانجام به هفتمین آسمان رسید، و در آنجا حجاب‌هایى از نور مشاهده کرد،همانجا که «سِدره المُنتهی وجنه المأوی» قرار داشت و پیامبرصلّی الله علیه و آله و سلّم در آن جهان سراسر نور و روشنایى به اوج شهود باطنى و قرب الى‌الله و مقام «قاب قوسین اوادنی» رسید، و خداوند در این سفر او را مخاطب ساخته، و دستورات بسیار مهم و سخنان فراوانى به او فرمود، و برخى احادیث قدسى در این سفر بر آن حضرت وارد شده است.همچنین نمازهاى پنجگانه بر پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم واجب شد و🔹 جبرئیل آمد و همراه پیامبر نمازهاى پنجگانه را انجام داد. 🔹و رهبرى و ولایت على علیه السّلام مطرح شد. 🔹 از امور دیگرى که پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم در بهشت مشاهده کرد، نور دخترش حبیبه خدا فاطمه زهرا سلام الله علیها بود. نور زهرا در هر عالمى به نوعى ظهور داشته است. در لیله المعراج در بهشت براى رسول الله‌ صلّی الله علیه و آله و سلّم در ساق عرش طلوع کرد وقتى نظر فرمود، نور ائمه را دید، اولى نور على علیه السّلام بعد فاطمه تا برسد به حضرت حجت عجل‌الله تعالى فرجه و در روایت است که فرمود مهدى عجّل الله تعالی فرجه الشریف را که وصى دوازدهم من است، دیدم مثل کوکب درّى است، و لذا برخى از بزرگان این حدیث را شاهد گرفته‌اند که حجه‌بن الحسن عجل‌الله تعالى فرجه الشریف پس از اصحاب کساء از همه اهل بیت افضل است. 🔶 در حدیثى که مجلسى(ره)در بحار الانوار از کتاب مختصر حسن بن سلیمان به سندش از سلمان فارسى روایت کرده رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم در داستان معراج فرمود: چون به آسمان اول رفتیم قصرى از نقره سفید دیدم که دو فرشته بر در آن دربانى مىکردند، به جبرئیل گفتم: بپرس این قصر از کیست؟ و چون پرسید آن دو فرشته پاسخ دادند: از جوانى از بنى هاشم، و چون به آسمان دوم رفتیم قصرى بهتر از قصر قبلى از طلاى سرخ دیدم که به همانگونه دو فرشته بر در آن بودند و چون به جبرئیل گفتم و پرسید آن دو فرشته نیز در پاسخ گفتند: از جوانى از بنى هاشم است. و در آسمان سوم قصرى از یاقوت سرخ به همان گونه دیدم و چون از دو فرشته نگهبان آن پرسیدیم گفتند: مال جوانى است از بنى هاشم و در آسمان چهارم قصرى به همان گونه از در سفید بود و چون جبرئیل پرسید؟ باز هم دو فرشته نگهبان قصر گفتند: از جوانى از بنى‌هاشم است. و چون به آسمان پنجم رفتیم چنان قصرى از دُرّ زرد رنگ بود و چون جبرئیل به دستور من صاحب آن را پرسید گفتند: مال جوانى از بنى هاشم است و در آسمان ششم قصرى از لؤلؤ و در آسمان هفتم از نور عرش خدا قصرى بود و چون جبرئیل پرسید باز همان پاسخ را دادند. و چون بازگشتیم آن قصرها را در هر آسمانى به حال خود دیدیم به جبرئیل گفتم بپرس: این جوان بنى‌هاشمى کیست؟و همه جا فرشتگان نگهبان گفتند:💎 او على بن ابیطالب علیه السّلام است.(٣ (1) 📚[ محمد بن یعقوب کلینی اصول کافی، ج ۱، ص ۱۷۹. نشر پیشین.] (٢)📚 [ محمد باقر مجلسی بحار الانوار، ج ۱۵،ص ۲۹. نشر دار الاحیا التراث العربی بیرو ت ۱۴۰۳ ق.پاسخ در سه محور بیان میشود] (٣)📚که مجلسى(ره)در بحار الانوار از کتاب مختصر حسن بن سلیمان به سندش از سلمان فارسى http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🔵 ✍پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت و همه اطرافیان از این رفتار او خسته شده بود ند روزی پدرش او را صدا کرد وگفت پسر دلم می خواهد کاری برای من انجام بدهی پسر گفت باشه پدر اورا به اتاقی برد و جعبه میخی بدستش داد و گفت پسرم از تو می خواهم که هر بار که عصبانی شدی میخی بر روی این دیوار بکوبی روز اول پسر بچه ۳۷ میخ به دیوار کوبید . طی چند هفته بعد ؛ همان طور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر میشد . او فهمید که کنترل عصبانیتش آسانتر از کوبیدن میخها بر دیوار است به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر روز که می تواند عصبانیتش را کنترل کند ؛‌ یکی از میخها را از دیوار بیرون آورد. روزها گذشت و پسر ک بلاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است . پدر دست پسرک را گرفت و به کنار دیوار برد وگفت : پسرم تو کار خوبی انجام دادی اما به سوراخهای دیوار نگاه کن دیوار هر گز مثل گذشته نمی شود وقتی تودر هنگام عصبانیت حرفی را میزنی ؛ آن حرف ها هم چنینی آثاری را در دل کسانی که دلشونو شکستیم به جای می گذارند که متاسفانه جای بعضی از اونها هرگز با عذر خواهی پر نمیشه. ما چطور هیچ تا حالا فکر کردیم چقدر ازاین میخها در دیوار دل دیگران فرو کردیم بیایم از خدا بخواهیم که به ما انقدر مهربانی وگذشت بدهد تا هرگز دردیوار دل دیگران میخی فرو نکنیم . http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃