فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبحتون به زیبایی گلها
قلبتون به زلالی آب
و کارهای روزمره تون
روان و جاری چون جویبار
امروزتون سرشار از شادی
صبح قشنگتون بخیر و شادکامی
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت بیست ودوم 🔻من تابستونا بخاطر فرشته بیشتر خونه مادربزرگم
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت بیست وسوم
😔روزها میگذشت و من تابستون ها رو با بدبختی پیش پدربزرگ و مادربزرگ سر میکردم از بی محبتی ها و فرق گذاشتن هاشون گرفته تا کتک هایی که میزدن و بارها از دست و پام خون میاوردن
فقط سر اینکه فکر میکردن من به فرشته حسودیم میشه و قصد جانش رو دارم اما خدارو شکر هنوز فرشته برام مهمتر از هرچیزی بود و اونا این رو حس نمیکردن یا شایدم خودشون رو زده بودن نفهمی
مریض اگه میشدم احدی کاری به کارم نداشت و نمیگذاشتن فرشته نزدیکم بیاد مبادا اونم مریض بشه
انگار فرشته جگر گوشه شون بود و من وبال گردنشون؛ یک بار مامان و آقا فرزاد اومده بودن منو ببینن و خانمی رو فرستاده بودن که منو ببره پیششون
اما یادمه مادربزرگم چه فحش و ناسزایی بار اون خانم و مامان کرد و اخر سرهم نگذاشت مامانم رو ببینم
چون مادر فرشته هیچوقت سراغی از فرشته نگرفت به خاطر مشکلات زندگیش، حرص این رو رو سر منو مامان خالی میکردن و میگفتن حق نداری توهم مامانتو ببینی
عمه کوچکم تو شهر درس میخوند و مجرد بود و گاها میومد خونه؛ هیچوقت منو با اسم خودم صدا نکرد
😔همیشه از القابی استفاده میکرد درونم رو میسوزوند یک بار راجع به مادر انشا نوشته بودم نمیدونم چطوری شد که چشمش به دفترم افتاد، تمام دفترم رو پاره کرد و کوبید تو صورتم، عمه نرگسمم اونجا بود و حسابی دعواش کرد اما اخر سر عمه نرگس قهر کرد و رفت خونه خودشون بارها بهم تهمت دزدیدن پولای مغازه ی پدربزرگ رو زدن و جز صاف کردن بغض گلوم، اونم زیر پتو، چاره ای نداشتم
😔اون موقع کلاس سومم رو تموم کرده بودم و با زور التماسِ خودم، از مادربزرگ خواستم تا نماز رو یادم بده
خدا خیرش بده اما به هرحال نماز رو یادم داد و همه ی نمازام رو میخوندم بجز نماز صبح که اونم عمدا بیدارم نمیکردن؛ عمهم نمیزاشت نماز بخونم میگفت تورو چه به این ادا و اطوارا!!! مگه من کلفت توام که هر بار کلی آب بریزی و همه جارو خیس کنی که مثلا وضو گرفتی! دروغم میگفت چون من حواسم همیشه جمع بود تا اسباب زحمت کسی نشم، آخه میدونستم چقد منت و فحش و ناسزا پشت سرمه
اصلا به حرفش گوش نمیکردم اما یک کلام جواب فحش هاش رو هم نمیدادم
گاهی از ترس اینکه کتکم بزنه، میرفتم کنار جوی آبی که جلو خونه پدربزرگم رد میشد، اونجا وضو میگرفتم اما آبش بی نهایت سرد بود و مریضم میکرد
یه بار که خواستم وضو بگیرم پام لیز خورد و آبِ تو قابلمه ای که از تو اون وضو میگرفتم ریخت و همه جا خیس شد نزدیک بود سکته کنم از ترسِ کتکای عمه و مادربزرگ
😔همونجا خشکم زد و پام کبود شده بود اما اون موقع از ترس هیچی نفهمیدم عمه م اومد اینقدر کتکم زد نزدیک بود بی حال بشم میدونست از آب خیلی میترسم عمدا منو برد کنار آبشار آویزانم کرد گفت الان میندازمت تو آب که آب ببردت
مادربزرگ دلش به حالم سوخت اومد گفت چکار داری میکنی ولش کن گردنش بشکنه اگه دیگه بزارم وضو بگیره بی وضو نماز بخونه مگه چه اشکالی داره واسه اون عمه م انگار روانی بود ولم نمیکرد وقتی هم ولم کرد هولم داد افتادم زمین و صورتم زخم شد ؛ نزدیک یک هفته مریض شدم از ترس
😔سبحان الله الان فکر میکنم که دلیل اون همه ظلمی که در حقم میکردن چی بود اصلا دلیلی به ذهنم نمیرسه جز اینکه حرص زحمتایی که واسه فرشته میکشیدن رو، رو من خالی میکردن. یا اینکه امتحان الهی بود که اونا علیه من هارو بی رحم شد بودن؛ بابا اون موقع ادامه تحصیل میداد و اصلا خونه نمیومد
یه بار که اومد از بس دلتنگش بودم شروع کردم به گریه کردن انگار فهمیده بود چی بهم میگزره اما چون چاره ای نداشت، نمیتونست چیزی بهشون بگه اگرم گاها از دستشون عصبانی میشد بعدا حرصش رو روم خالی میکردن؛ بابا یواشکی تو گوشم گفت دوست داری بفرستمت پیش مامانت تا هروقت دلت خواست؟ دل تو دلم نبود بگم اره اما میترسیدم از عمه و اینا
اخرش گفتم آره خیلی دوست دارم تا اینکه بابا منو با خونه خاله آمنه فرستاد شهر مامان
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸تشویق #دانشآموزان به رقص توسط #خانم_معلم !!!
من حواسم به اونایی که خوب میرقصند هست! حالا یک، دو ، سه!!!
بیرون کردن دانشآموز معترض!
🔹پاسخ مدیر مدرسه به والدین: مگر سردر مدرسه نوشته مدرسه اسلامی
اینو بکوبید روصورت وزیر آموزش پرورش
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴رقص دانش آموزان دختر با آهنگ عربی در مدرسه😳
نفوذ تفکر لیبرال با همت افساد طلبان در مدارس و نابودی ارزش های انسانی و اسلامی
آقای وزیر آموزش پرورش فکر کن دختره خودت داره میرقصه!
سند #۲۰۳۰
با عرض پوزش 😡
➖➖➖➖➖
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌟دو شیر از باغ وحشی میگریزند و هر کدام راهی را در پیش میگیرند ، یکی از آن دو به یک پارک جنگلی پناه میبرد اما به محض آنکه بر اثر فشار گرسنگی رهگذری را میخورد به دام میافتد ، ولی شیر دوم موفق میشود چند ماهی در آزادی به سر ببرد و هنگامی هم که گیر میافتد و به باغ وحش بازگردانده میشود حسابی چاق و چله است
شیر اولی از او پرسید : کجا پنهان شده بودی که این همه مدت گیر نیفتادی؟ شیر دوم پاسخ میدهد : توی یکی از ادارات دولتی ! هر سه روز در میان ، یکی از کارمندان اداره را می خوردم و کسی هم متوجه نمیشد ...
شیر نخست پرسید : پس چطور شد که گیر افتادی ؟ شیر دوم پاسخ میدهد : اشتباهاً آبدارچی را خوردم چون تنها کسی بود که کاری انجام میداد و غیبت او را متوجه شدند .
#پیتر_اوانز
🌛بهترین داستانهای ایتا🌜
🌛در کــانـــــال #داستان👇👇
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_پنجم
دستمو گرفتم جلوی دهنم و صورتمو برگردوندم سمت شیشه و بیرون و نگاه کردم
نمیدونستم داره کجا میره بعد 30 min جلوی یه خونه نگه داشت
-پیاده شو
اروم از ماشین پیاده شدم قدم به زور تا سر شونش میرسید پشت سرش راه افتادم درو که باز کرد کنار واستاد تا من اول برم نگاش کردم
-برو تو
اروم اومدم تو اوووووووووووووووووووووووه چه حیاطی بود قسمت راست حیاط یه استخر بزرگ بود و قسمت چپشم یه الاچیق بود که وسط چمن ها ساخته بودنش
با صدای پارس سگی که داشت بهم نزدیک میشد به خودم اومدم جیغ کشیدم و دوییدم طرف سپهری و پشتش قایم شدم
-بشین سالی
یه سگ سیاه شکاری بود خیلی بزرگ و وحشتناک بود
-بیا کاریت نداره
با ترس دنبالش راه افتادم و سعی میکردم کنارش راه برم تا از دست این سگه درامان باشم
در خونه رو که باز کرد دیگه فکم افتاد یه خونه دوبلکس خیلی شیک اولل تا وارد میشدیم یه اشپزخونه اپن خیلی بزرگ روبه روت بود جلوش یه سالن بزرگ بود که توش مبلای سفید و مشکی چیده بودن با یه ال ای دی بزرگ که به دیوار وصلش کرده بودن
رو دیوارام عکسای سپهری رو وصل کرده بود اوه چه عکسایی بود عجب جیگری بود این و ما خبر نداشتیم
-اگه دید زدنت تموم شد بیا بریم بالا
با ترس نگاش کردم که اهمیتی نداد و راه افتا به سمتت بالا
ناچارا پشت سرش رفتم بالام دقیقا یه سالن داشت نصف سالن پایینی که با مبلای بادمجونی چیده شده بود
سه تا اتاق تو سالن بالا بود
در یکی از اتاق رو باز گذاشت و گفت برو تو
رفتم داخل یه اتاق با رنگ قرمز یه تخت دونفره با روتختی قرمز با یه میز ارایش قرمز رنگ که دقیقا جلوی تخت بود وجود داشت خیلی اتاق بزرگی بود
-بیا اینم اتاقمون
چیییییییییییییییییییییییی ییییییییی؟اتاقمون؟نه پ دختره خنگ این تورو خواسته که بری تو یه اتاق دیگه بخوابی !عاشق چش و ابروم که نشده بگه برو یه اتاق دیگه
بهش نگاه کردم که با بیخیالی داشت دکمه های بلوزشو باز میکرد
-من.....من باید اینجا بخوابم؟
سرمو بلند کردمو بهش نگاه کردم
-اره
-ولی....
-ببین دختر خانوم اینجا نیومدی مهمونی اوکی؟تو زن منی پس هرجایی که من میخوابم باید توهم بخوابیافتاد؟
فقط نگاش کردم که دستشو بردو کمربندش و باز کرد سریع برگشتم و چشام و بستم که صدای قه قهش و از پشت سرم شنیدم
سریع از اتاق اومدم بیرون
-کجا رفتی؟
واستادم ولی برنگشتم
-بیا اینجا ببینم داشتم مثل بید میلرزیدم
برگشتم طرفش
-بیا کاریت ندارم فقط میخوام کمد لباساتو نشونت بدم
با شک نگاش کردم وراه افتادم سمت اتاق
در کمدی که تو اتاق بود و باز کردو بهم نشون داد
-بیا لباساتو اینجا بذار
سرمو تکون دادم و بهش نگاه کردم
-هان؟
-هیچی
-چرا اینطوری نگاه میکنی؟
-خوب....چیزه....میگم نمیشه من یه جای دیگه به خوابم
همچین دادی زد که چسبیدم به سقف
-گفتمممممممممممممممم نههههههههههههههههههه یعنی نه خوشم نمیاد یه حرف و چند بار تکرار کنم
اروم گفتم
-خوب بابا حالا چته روانی؟
ولی متاسفانه شنید
-چی گفتی؟
با وحشت بهش که داشت جلو میومد نگاه کردم ولی کم نیاوردم
-همونی که شنفتی
-نشنیدم یه بار دیگه بگو
-اون دیگه مشکل خودته برو خودت و بیا دکتر نشون بده
بعدم خواستم بیام بیرون که دستمو از پشت گرفت و پیچوند
-اخ اخ ولم کن بیشعور
-گفتم ادمت میکنم نگفتم
-تو برو اول خودت و ادم کن
فشار دستشو بیشتر کرد دیگه اشکم در اومده بود چه زوریم داشت
-ولممممممممممممم کن
-اگه نکنم؟
ای دستم ولم کن
-خواهش کن
-جیغ میزنم
-بزن اینجا هیشکی صداتو نمشنوه
-تورو خداااااااااااا
-اهان حالا شد
دستمو ول کرد و رفت پایین اروم نشستم رو زمین زانوهام و بغلم گرفتم سرمو گذاشتم روشون و زار زدم انگار تازه یادم افتاده بوده چه غلطی کردم دلم واسه تنهایی خودم سوخت
اگه بابا بود حتما میکشتتش که دستش و رو دختر عزیز دردونش بلند کرده
همونجا نشسته بودم گریم بند اومده بود خوشم نمیومد برم بشینم ور دلش
با صدای نکرش که به پایین اومد بیشتر ازقبل ازش بدم اومدم
تموم مردونگیش به زورش بابا مگه میشه به اجبار به عقد کسی در بیای
-هوی بهار پاشو بیا پایین یه چیزی بده بخوریم
هوی تو کلات بیشعور مگه من اشپزتم خودت یه چیزی درست کن و کوفت کن بچه پررو انگار داره با کارگرش حرف میزنه.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_ششم
-مگه دروغ میگم؟
با صداش که کنار گوشم بود پریدم هوا
با گیجی نگاش کردم
-هان؟
-فکر کردی من واقعا عاشقتم که باهات عروسی کردم نه کوچولو تو فقط واسم مثل یه اسباب بازی میمونی کامران به هیچ دختری دل نمی بنده یعنی هنوز اینقد احمق نشده که به دخترا اعتماد کنه حالام پاشو یه چیزی درس کنم بخور
با بداخلاقی جوابشو دادم
-من اشپزی بلد نیستم
-ااااا،ولی بابات که خیلی از دست پختت تعریف میکرد
-الکی تعریف میکرد
شونش و انداخت بالا و گفت پس از گشنگش بمیر عروسک
برو بابا دلت خوشه !هان پس الان فهمیدم اسم جناب کامرانه عجب کشفی کردم
برو بابا دلت خوشه خوبه خودش گفت اسمش کامران
حالا هرچی بره به جهنم
اخخخخخخخخخخخخخخخخخ که چقد خوابم میومد رفتم رو تخت دراز کشیدم
وای که چقده نرم بود
به سه نرسیده خوابم برد
با احساس حرکت چیزی رو صورتم از خواب بیدار شدم
با گیجی به اطرافم نگاه کردم با دیدن عزراییل یا همون کامران بالای سرم به خودم اومدم
و سریع اخم کردم
-هان به چی نگاه میکنی؟
-به تو چه دارم به اسباب بازی جدیدم نگاه میکنم
-من اسباب بازی تو نیستم
-چرا هستی چون من تورو از بابات خریدم
-خفه شو
-هوی هوی مراقب حرف زدنت باش وگرنه میگیرم لهت میکنم
-اگه مرد بودی هی زورت و به رخ من نمی کشیدی
یه لبخند بدجنسانه ای بهم زد
-در مردیم که شکی نیست مسخوای بهت نشون بدم
چشام و از شدت خشم بستم و از روی تخت بلند شدم
-ااا،کجا رفتی تازه میخواستم بهت ثابت کنم مردیم فقط به زورم نیست بعدم شروع کرد به خندیدن
-رو اب بخندی نمکدون
هنوز لباسای بیرونم تنم بود حتی شالمم در نیاورده بودم
رفتم تو اشپزخونه صدای شکمم بلند شده بود
ای کوفتتتتتتتتتتتت بخوری ظرفای یه بار مصرف خالی که معلوم بود اقا از بیرون واسه خودشون غذا گرفتن روی میز نهار خوری بود
در یخچال و باز کردم خدارو شکر توش همه چیز بود
بعد اینکه یه چیزی خوردم بدون توجه بهش رامو گرفتم و رفتم بالا
شب شده بود و موقع خواب
قلبم داشت از جا کنده می شد وای خدایا خودمو دست تو میسپارم این پسره نیاد کرم بریزه
با باز شدن در دیگه فکر کنم دیگه سکته هرو زدم
یه گوشه تخت کز کرده بودم
کامران بدون توجه بهم تی شرتش و در اورد و بایه شلوارک روی تخت دراز کشید وقتی دید من هنوزم با لباس بیرون نشستم و تکون نمیخورم با تعجب تکونم داد و گفت
-هوی زنده ای؟
-هوی تو کلات تا حلوای تورو نخورم نمی میرم
-اوفففففف حالا بگیر بخواب بابا
-نمیخوام
-به جهنم تا صبح بیدار باش سر وصدا کنی من میدونم با تو فمیدی
-ها
-زهرمار
تو جیگرت
-اه بمیر بابا خوابم میاد
بعدم پتورو کشید روش و خوابید
خوش به حالش چقدر راحت میتونست بخوابه
دلم هوای باران و کرده بود یاد دیشب افتادم که تو بغلم خوابیده بود امشب کجا خواب بود حتما رفته بود پیش بابا
دلم هوای خونه رو کرده بود
شروع کردم اروم اروم گریه کردم خیلی تلاش کردم صدای هق هقم بلند نشه ولی با بلند شدن کامران فهمیدم که اشتباه کردم
-باز چته چرا داری گریه میکنی؟اگه گذاشتی کپه مرگمو بذارم چته؟
با مظلومیت تمام نگاش کردم و گفتم
-دلم واسه خانوادم تنگ شده
اوفیییییییییییییی کرد وبا لحن مهربون تری گفت
-خوب میگی چیکار کنم؟خودت قبول کردی؟مگه من اجبارت کردم؟
-اگه تو بیشتر به بابا وقت میدادی دیگه من مجبور نبودم تحملت کن
-نه بابا؟اون بابای تو اگه میتونست پول جور کنه تو همون وقتی که بهش داده بودم جور میکرد
حالام به خدا اگه دوباره صدات دراد من میدونم تو بگیر بخواب جان مادرت
بعدم گرفت خوابید.
اه عین هو خرس میخوابه وقتی دیدم که او بی هیچ خیالی خوابیده منم اروم مانتوم و دراوردم و شلوارم و عوض کردم گوشه ترین قسمت تخت دراز کشیدم
تا چشام و بستم خوابم برد
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
@Dastanak22
💞داستان کوتاه شعر بنی آدم و معلم بی توجه
ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ کرﺩ. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎی ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ. ﻣﻌﻠم گفت: «ﺷﻌﺮ بنی ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ.»
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ کرﺩ:
بنی ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎی یکدیگرﻧﺪ که ﺩﺭ ﺁﻓﺮینش ﺯ یک ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ
ﭼﻮ ﻋﻀﻮی ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﺍینجا که ﺭسید ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ. ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «بقیه ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!»
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: «یادم نمی آید.»
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «یعنی چی؟ این ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍنستی ﺣﻔﻆ کنی؟!»
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: «ﺁخه مشکل ﺩﺍﺷﺘﻢ. ﻣﺎﺩﺭﻡ مریض ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ کار می کند ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ، ﻣﻦ باید کارهای ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﻫﻮﺍی ﺧﻮﺍﻫﺮ برادرهایم ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ، ببخشید.»
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «ببخشید! همین؟! مشکل ﺩﺍﺭی که ﺩﺍﺭی، باید ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ می کردی. مشکلات ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ نمیشه!»
ﺩﺭ این ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:
ﺗﻮ کز ﻣﺤﻨﺖ دیگران بی غمی نشاید که ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ آدمی!
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_91
خودم هستم بفرمایید
-میتونم چند لحظه در خدمتتون باشم، باهاتون حرف دارم
-شما؟
-نادی هستم، سهیل نادی
محسن خشکش زده بود، نمیدونست باید راهش بده یا نه، چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: بفرمایید
دکمه آیفون رو که زد چند لحظه همون جا ایستاد و با خودش فکر کرد... این اینجا چیکار میکنه؟ ... حتما فهمیده من
می خوام به زنش کمک کنم ... نکنه اومده بالیی سر من بیاره؟ ... جراتش رو نداره ... حاال که خودش با پاهای
خودش اومده می دونم چجوری به حسابش برسم.
در رو که باز کرد با دیدن مردی توی یک لباس کهنه متعجب شد، سهیل که تعجب رو از چشماش خونده بود گفت:
تعجب نکنید، خودمم، فقط لباسم عوض شده.
بعد هم کالهش رو از سرش برداشت. محسن نگاهی به صورتش انداخت وخیلی خشک دعوتش کرد تو.
سهیل وقتی قدم به خونه محسن گذاشت کل خونه رو سرسرکی نگاهی کرد که ... ایستاد .... تمام تفکراتش ایستاد ...
همه چیز ... حتی قلبش ... اومده بود با محسن دعوا کنه ... اومده بود بزنه تو دهنش که چرا میخواد زندگیش رو
خراب کنه ... اومده بود بگه که مزاحم فاطمه نشه چون فاطمه اونو دوست داشت ... اومده بود بگه در موردش اشتباه
فکر میکنه و خودش هم عاشق فاطمه ست ... اما ... اون تابلو فرش ... منظره غروب ... تابلویی که هر روز فاطمه با
عشق مشغول بافتنش میشد ... روی دیوار خونه محسن ... فاطمه میگفت برای یک آدم خاصه ... پس محسن از نظر
فاطمه خاصه ... اشتباه کردم .....
بدون حرفی برگشت به سمت در و در خونه رو باز کرد، محسن که از رفتار سهیل تعجب کرده بود گفت: وایستا!
مگه نمی خواستی حرف بزنی
اما سهیل بدون هیچ حرفی کفشش رو پوشید و رفت.
محسن نگاهی به راه پله خالی کرد، در رو بست و به نقطه ای که سهیل خیره شده بود نگاه کرد، تابلو فرش فاطمه
بود ...حتما سهیل هم اونو دیده بود... نکنه فکر بدی در مورد فاطمه کنه... نکنه االن بره خونه و بالیی سرش بیاره ...
ترسیده بود ... موبایلش رو برداشت و شماره فاطمه رو گرفت ... اما فاطمه که شماره محسن رو دید گوشیش رو
خاموش کرد و پرتش کرد یک گوشه ...
تو نمیدونی کجاست؟ نکنه گرفته باشنش؟ سها تو رو خدا یک فکری بکن
-آخه این پسره کله خر کجا گذاشت رفت؟ مگه من بهت نگفتم نذار از خونه بره بیرون، زنگ زدی بهش؟
-گوشیش خاموشه، من خونه نبودم وقتی اومدم نبود
-ای بابا، بذار به کامران بگم ببینم چی میشه..
-خبرشو بهم بده... سها بدجوری دلم شور میزنه...
-نگران نباش ... پیداش میکنم
گوشی رو که قطع کرد باز هم قفسه سینش درد گرفته بود، فورا به سمت آشپزخونه رفت و یکی از قرصهایی که
دکتر براش تجویز کرده بود خورد تا کمی از دردش کمتر بشه ... یعنی از دیروز تا حاال سهیل کجا میتونه رفته باشه؟
... حتما طلبکارا گرفتنش و یک بالیی به سرش آوردن ... خدایا ... خودت نگهدارش باش ... صدای تلفن بلند شد،
فورا به سمتش رفت:
-بله؟
-سالم
-سهیل! تویی؟!! کجایی تو؟ دلم هزار راه رفت
سهیل چیزی نمیگفت، فاطمه که فکر کرده بود تلفن قطع شده گفت: الو، الو سهیل
-دارم گوش میدم. تموم شد؟
صدای خشک سهیل باعث شد تمام ذوق فاطمه از شنیدن صداش از بین بره، گفت:
-چیزی شده؟!
-وسایل خونه رو جمع کن، تا چند روز دیگه باید از اون خونه بریم. کارتون توی انباری هست، همه رو بسته بندی
کن، من پنج شنبه با کامیون میام.
بعد هم در حالی که صدای خشن و عصبیش رو باال میبرد گفت: نه می پرسی چرا و کجا، نه به کسی چیزی میگی، نه
توی این مدت پاتو از خونه میذاری بیرون، فهمیدی؟
فاطمه که از لحن حرف زدن سهیل تعجب کرده بود، با صدای آهسته ای گفت: سهیل
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_92
اما صدای بوق تلفن باعث شد گوشی رو بذاره و اجازه بده اشکاش برقصند ... این مرد سهیل اون نبود ... سهیل
دوست داشتنی اون نبود ... چرا این طور شده بود؟ به خاطر چند تا نامه؟!!! ... چطور میتونه انقدر بی انصاف باشه؟...
پنج شنبه بود و فاطمه با کمک سها همه وسایل رو توی کارتون چیده بود، داشتند با هم فرش رو جمع میکردند که
کلیدی توی در چرخید، جفتشون به در نگاه کردند، سها با دیدن مردی در لباس کارگری جیغ کوتاهی کشید که
سهیل سرش رو باال آورد و نگاهش کرد، سها گفت: این چه لباسیه روانی، ترسیدم...
سهیل با اخم نگاهی به سها انداخت و برگشت به سمت فاطمه و گفت: مگه بهت نگفته بودم به کسی چیزی نگو؟
قبل از اینکه فاطمه بتونه حرفی بزنه سها پرید وسط و گفت: یعنی چی به کسی چیزی نگه؟! اوال خودم دیروز اومدم
اینجا و دیدم یه سری از وسایل توی کارتونه و فهمیدم خبریه، دوما خیلی بی شعوری که میخواستی به من چیزی
نگی، مگه من خواهرت نیستم.
سهیل کالهش رو از سرش در آورد و گفت: تو که همه جا جار نزدی؟
-نه، حتی به کامران هم نگفتم، یعنی فاطمه نذاشت... سهیل کجا می خواین برین؟ بدون خبر؟ ...
سهیل بدون اینکه جوابی بده گوشی موبایلش رو گرفت و مشغول صحبت شد:کجایی؟ کی میرسی؟
...-
-باشه، تا دو ساعت دیگه منتظرتم ها، دو تا کارگر هم با خودت بیار
...-
-آره همون آدرسی که بهت گفتم
فاطمه که فهمیده بود سهیل خیلی عصبانیه به سمت آشپزخونه رفت و با دو تا استکانی که هنوز جمع نکرده بود برای
سهیل یک استکان چایی ریخت و پیشش گذاشت.
تلفن سهیل که تموم شد بدون توجه به چایی و فاطمه که رو به روش نشسته بود رو کرد و به سها و گفت: بچه ها
کجان؟
این بار قبل از اینکه سها جواب بده فاطمه پرید وسط و گفت: من اینجا نشستم الزم نیست از سها بپرسی... خونه
مامان باباتن
سهیل اخمی کرد و گفت: سها همین االن میری میاریشون... به مامان و بابا هم در مورد رفتن ما چیزی نمیگی...بعد هم به سمت دستشویی رفت. فاطمه رو کرد به سها و گفت: زودتر برو سها جون، این خیلی عصبانیه ...
سها هم در حالی که به سمت لباسهاش میرفت با صدای بلند چند تا فحش آبدار نثار سهیل کرد و از خونه خارج
شد...
+++
-نمی خوای بگی کجا میخوایم بریم؟
-وقتی رفتیم می فهمی
فاطمه با شیطنت گفت: حاال مثال کجا؟
سهیل کارتون رو با پاش هل داد و نگاه غضبناکی به فاطمه کرد و گفت: قبرستون
فاطمه لبخندی زد و گفت:جای خوبیه، حاضرم باهات بیام.
بعد هم دوباره استکان رو برداشت و رو به روش ایستاد و گفت: جون فاطمه بیا این استکان چایی رو بخور، میدونم
االن بهش نیاز داری...
سهیل که دیگه جوش آورده بود با دستش استکان رو پس زد و گفت: بس کن دیگه فاطمه ... میفهمی االن حوصله
ندارم؟!
فاطمه که اشک توی چشماش جمع شده بود، نگاهی به سهیل انداخت، خیلی آروم گفت: چرا سهیل؟ چرا اینجوری با
من رفتار میکنی؟!
صدای آروم و لرزون فاطمه که دل سهیل رو به درد آورده بود، باعث شد دست از کار بکشه، دستش رو به کمرش
زد و سرش رو انداخت پایین و با صدایی که معلوم بود داره کنترلش میکنه گفت: فاطمه، با من کل کل نکن، یه مدت
کارم نداشته باش ... دارم سعی میکنم یه چیزایی رو واسه خودم حل کن، پس لطفا دور من نچرخ...
-فقط میخوام بدونم از دست من ناراحتی؟ یا از ماجراهای پیش اومده؟ فقط همینو بگو قول میدم تا آخر سفر چیزی
نگم.
-قضیه سر این زندگی زهر ماریه، سر از دست دادن همه چیزم، کارم موقعیتم، پولم، خونم، خانوادم ... آره فاطمه
خانم قضیه سر اون نامه های لعنتیه ... حاال بس میکنی یا نه؟
-سر نامه ها؟! ... یعنی تو باور نکردی خودمم نمیدونستم اون نامه ها رو کی فرستاده؟
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_93
سهیل با غیض سرش رو باال آورد و گفت: خیلی هم خوب میدونی اون نامه ها رو کی فرستاده؟
فاطمه با تعجب گفت: اما ...
ولی سکوت کرد، سهیل گفت: اما چی؟ ... بگو ... نمیدونی؟ ...
و صداش رو باالتر برد و گفت: نمیدونی؟
فاطمه با صدای آرومی گفت: اون موقع نمیدونستم
سهیل با خشم لبش رو گاز گرفت و بعد از چند لحظه گفت: حاال که میدونی ... منم میدونم ...
-اما...
-هیچی نگو فاطمه ... هیچی نگو ...
فاطمه با چشمهای اشکبار لبخندی زد و گفت: هزار تا دلیل و مدرک مستند از خیانتت شنیدم، حتی تاییدش رو از
زبون خودت گرفتم، باز هم بهت اعتماد کردم ... و تو ... به خاطر دو تا نامه ... به خاطر چیزی که برات ثابت نشده ...
تو ... تو حتی بهم اجازه حرف زدن هم ندادی ...
سرش رو انداخت پایین و آروم تکونشون داد، استکان چایی رو برداشت و به سمت آشپزخونه رفت.
سهیل هم چیزی نگفت، خودش گیج تر از اون بود که بتونه تحلیل کنه، فشار عصبی ای که این مدت بهش وارد شده
بود قدرت تفکر رو ازش گرفته بود ... فقط میخواست هر چه زودتر از اینجا بره ... شاید اوضاع عوض میشد ... شاید
میتونست باور کنه فاطمه بهش دروغ نگفته ....
محکم مشتی به دیوار خونه زد، از شدت مشت سهیل گچهای دیوار فرو ریختند، اما سهیل هیچ دردی احساس نکرد،
دلش میخواست هر چه زودتر همه چی درست بشه... دندون هاش رو محکم روی هم فشار داد و مشغول جا به جایی
وسایل شد...
فاطمه که از مشت سهیل ترسیده بود، نگاهی به شوهرش انداخت و وقتی صورت سرخ شده و دست مشت شدش رو
دید فهمید اوضاع واقعا خراب تر از چیزیه که فکرش رو میکرد، با دستش اشکهاش رو پاک کرد و بدون هیچ حرفی
مشغول جابه جایی وسایل شد.
خداحافظی غم انگیز، سفر پنهانی تو دل شب، حتی سهیل بهش اجازه نداده بود از مادرش خداحافظی کنه و حاال این
جاده تاریک و بی رنگی که اونها رو به مقصد نامعلومی وصل میکرد ... دلش خیلی گرفته بود، گریه های سها رو که به
یاد آورد احساس کرد با این که چند ساعتی بیشتر نیست که ازش جدا شده اما دلش بی نهایت برای سها تنگ شده
... ضبط ماشین رو روشن کرد، تا شاید چیزی اون سکوت وحشتناک رو توی اون شب سیاه بشکنه:
سه غم آمد به جانوم هر سه یکبار
غریبی و اسیری و غم یار
غریبی و اسیری چاره دیره
غم یارو غم یارو غم یار
...
هنوز آهنگ تموم نشده بود که سهیل ضبط رو خاموش کرد.
فاطمه چیزی نگفت، سیبی پوست کند و به سمت سهیل گرفت، سهیل هم بدون حرف سیب رو گرفت و مشغول
خوردن شد، فاطمه هم نگاهی به بچه ها که پشت ماشین بودند کرد، خواب خواب بودند، اون هم چشماش رو
گذاشت روی هم و به خواب فرو رفت...
+++
-فاطمه... پاشو، بچه هام بیدار کن... اینجا صبحانه میخوریم
چشمهاش رو مالید، نور شدید آفتاب اذیتش میکرد، دور و برش رو نگاهی انداخت و با دیدن مسافر خونه قشنگی که
توی دل یک جنگل زیبا بود انگار انرژی زیادی بهش منتقل شده بود و از دیدن اون همه زیبایی بی اختیار لبخند زد،
از ماشین پیاده شد و یک نفس عمیق کشید، چه هوای تمیزی ... کش و قوسی به بدنش داد و در عقب ماشین رو باز
کرد:
-وروجکای مامان پاشین ... ببینین خدا چی واسه شماها آفریده ... پاشین نقاشی خدا رو ببینین ... علی پاشو مامان
علی و ریحانه با چشمهایی پف کرده از جاشون بلند شدن، فاطمه اول دست و پای علی و بعد ریحانه رو مالش داد و
براشون شعر خوند: بیایید با هم بخوانیم، ترانه جوانی را ... عمر ما کوتاست، چون گل صحراست پس بیایید شادی
کنیم...
-زود باشین زیاد وقت نداریم، کامیون وسایل نباید زودتر از ما برسه.
فاطمه آزرده نگاهی به سهیل انداخت، اما قیافه سهیل داد میزد که خیلی داغونه، برای همین ترجیح داد بعدا تالفی
بدرفتاری دیشبش رو سرش خالی کنه و گفت: چشم قربان، شما امر بفرمایین، شما دستور بفرمایین، شما فرمان
صادر کنین ...
-دستشویی اونجاست
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_94
بچه ها پاشین که بابا پنبه داره کم کم تپل میشه...
بچه ها به سهیل نگاه کردند و خندیدند و از ماشین پیاده شدن، انگار اونهام با دیدن اون همه زیبایی به وجد اومده
بودند و شاد به سمت دستشویی دویدند، فاطمه هم پشت سرشون حرکت کرد.
سهیل که همچنان کنار ماشین ایستاده بود نگاهی به خانوادش انداخت ... احساس میکرد چقدر این سه نفر رو
دوست داره ... خوشحال بود از این که از اون شهر بیرون اومده، گرچه همه زندگیش رو از دست داده بود، خونه رو
سپرده بود تا کامران براش بفروشه و خسارت مالی شرکت رو بده و ماشین خودش رو هم داده بود به کامران و
ماشین اونو گرفته بود، و در واقع االن هیچ چیزی نداشت جز اون سه موجود دوست داشتنی ای که شاد ال به الی
درختهای جنگل حرکت میکردند... لبخندی زد و دنبالشون حرکت کرد.
+++
-بابا کی میرسیم؟
-زیاد نمونده بابا جون، شاید یک ساعت دیگه.
ریحانه هم پرید جلو و گفت: یک ساعت دیگه یعنی چقدر دیگه؟
سهیل فکری کرد و گفت: یعنی وقتی که تا هزار بشماری
ریحانه فکری کرد و رو به علی گفت: تو بلدی تا هزار بشماری؟
-آره بلدم، بیا بهت یاد بدم
بعد هم مشغول حرف زدن و شمردن شدن
سهیل از توی آیینه نگاهی به بچه ها انداخت و لبخندی زد، بعد زیر چشمی نگاهی به فاطمه که انگار تو فکر فرو رفته
بود کرد، دلش میخواست باهاش حرف بزنه، با اینکه باز هم ازش دلگیر بود ... اما االن جز اون دلگرمی دیگه ای
نداشت... برای همین گفت: سیم کارت گوشیت رو بنداز دور
فاطمه که انگار از فکر اومده بود بیرون رو کرد به سهیل و گفت: برای چی؟
-یکی جدیدش رو برات میخرم
-اما همه این شماره منو دارن
سهیل چند لحظه سکوت کرد، انگار چیزی اذیتش میکرد، با حرس گقت: یکیشونم محسن خان عاشق و دلباختتونه،
نه؟
فاطمه چند لحظه به سهیل نگاه کرد ... گوشیش رو در آورد و با تمام قدرت از پنجره پرتش کرد بیرون، بعد هم رو
کرد به سهیل و گفت: اینم از عاشق و دلباختم محسن خان ... دیگه؟
سهیل چیزی نگفت و به جلو خیره شد ... ته دلش هم میدونست فاطمه گناهی نداره، اما امان از غرور ...
با اینکه میدونست فاطمه االن چقدر ناراحته، با اینکه دلش برای ناراحتی فاطمه داشت میترکید، با اینکه ته دلش هم
میدونست کارش اشتباهه، اما احساس میکرد غرورش شکسته ... برای همین تا مقصد دیگه هیچ حرفی نزد و هر دو
به جاده نگاه کردند...
در کوچیک خونه رو که باز کرد با دیدن باغچه پر از گل و درخت به وجد اومد، بچه ها هم به وجد اومده بودند و شاد
به سمت تابی که وسط حیاط بود دویدند. خونه قدیمی ای بود، با یک نگاه اجمالی چیزی که نظرش رو جلب کرد در و
پنجره های چوبیش بودند که شکل قدیمی ای به خونه میدادند، ایوانی که با دو تا پله از حیاط جدا میشد و در اصلی
خونه که رو به ایوان باز میشد. آروم در اصلی رو باز کرد و وارد شد، خونه متشکل از یک هال کوچیک بود که فقط
کمی بزرگتر از یک اتاق سه در چهار بود، واردش شد، بوی نم از همه جاش می اومد، دو تا اتاق دیگه اونجا بود که
در همشون به سمت هال باز میشد، و یک آشپزخونه بسیار کوچیک که اون هم درش به سمت هال بود، حمام و
دستشویی هم که بیرون از خونه و توی حیاط بود.
با تعجب همه جای خونه رو ورانداز کرد، خیلی با خونه خودشون فرق داشت، خونه شیک و مدرنشون رو نمی تونست
با این خونه مقایسه کنه ... رو کرد به سهیل که داشت چمدونها رو میاورد تو و گفت: خونمون اینه؟!
سهیل سرش رو باال آورد و نگاهی به خونه انداخت، خودش هم اولین بار بود که اینجا رو میدید، گفت: با پولی که به
پیام داده بودم، بهتر از این گیرش نیومد ...
-این خونه رو خریدی؟
-آره.
-پولشو از کجا آوردی؟
-تمام پس اندازم.
فاطمه دوباره نگاهی به خونه کرد و گفت: وسایلمون اینجا جا نمیشه.
-هر چی جا نشد میفروشیم.
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_95
فاطمه دستی به دیوارها کشید و گفت: انگار دیواراش داره میریزه
-نترس چیزیش نمیشه
بعد هم موبایلش زنگ زد و مشغول صحبت شد. فاطمه دوباره نگاهی به خونه انداخت، چه میشد کرد، همیشه که
زندگی روی یک خط حرکت نمیکنه، پستی و بلندی داره، اینم یکی از اون پستی هاش ... شایدم سکوی پرتابش برای
رسیدن به بلندی هاش
فورا آینه کوچیک و قرآن جیبیش رو از توی کیفش در آورد و لبه پنجره بزرگی که توی هال بود گذاشت و پنجره
رو باز کرد، بوی خوش بهارنارنج مستش کرد. یک نفس عمیق کشید که احساس کرد تمام وجودش پر شده از عطر
بهار نارنج
نگاهی به دور و برش انداخت، جارویی که اونجا بود رو برداشت و پر انرژی گفت: خوب خدا جون، این روی زندگی
رو هم نشونم دادی، حاال ببین چقدر قشنگ با سازت میرقصم. دست کم نگیر ما رو داش خدا ...
خودش هم از حرفاش خندش گرفت ... مشغول جارو زدن خونه شد...
+++
-خونه کوچیکیه، اما قشنگه ... آدم یاد خونه مادر بزرگها میفته ... کارت چی شد؟ جور شد؟
-نه، رفتم شرکت پیام. اما نمیتونم اونجا استخدام بشم یا حتی فیش حقوقی داشته باشم... فعال فقط میتونم به عنوان
روز مزد توی شرکتشون کار کنم... اونم فقط به خاطر اینکه پیام دوستم بود، و اسمم رو توی لیست کارمنداشون وارد
نکرد، واال چون تحت پیگردم هیچ جایی بهم کار نمیدادن.
-خوب کارش که سخت نیست؟ چقدر بهت حقوق میدن؟
-کارش سخته چون در واقع من اونجا هیچ کاره ام، هر کاری دیگران داشته باشن باید انجام بدم، حقوقش هم خیلی
کمه
فاطمه فکری کرد و گفت: کامران نتونست ثابت کنه اون مدارک جعلیه؟
-نه، فعال که خبری نیست، نقشه اون زنیکه احمق بی عیب و نقص بود.
فاطمه با شنیدن اسم اون زن شاخکهاش فعال شد، توی تخت غلطی زد و رو به سهیل چرخید و گفت: کدوم زن؟
سهیل کمی فکر کرد، حاال اینجان، همه چیزش رو از دست داده بود، داشت از صفر شروع میکرد، عین روز اول
زندگیشون، شاید هم بدتر از اون روزها، یک چیزهایی مثل همون زمانها بود، خودش بود و فاطمه ای که خدایآرامشش بود، یه چیزهایی هم اضافه شده بود، دو تا موجود کوچولوی دوست داشتنی ... یک چیزهایی هم کم شده
بود ... اعتماد فاطمه .... دیگه نمی خواست چیزی رو مخفی کنه، حاال که زندگی بهش گفته بود از صفر شروع کن،
دلش می خواست زندگی مشترکش رو با فاطمه هم از صفر شروع کنه، بدون فکر کردن به روزهای بدی که پشت
سر گذاشتند...
بعد از چند لحظه مکث همه چیز رو به فاطمه گفت، در خواست شیدا، رد کردنش، پاپوش درست کردن براش و ...
وقتی فاطمه این حرفها رو شنید، دستش رو گذاشت روی سینه سهیل و گفت: تو تمام این مدت این حرفها رو اینجا
نگه داشتی و به من چیزی نگفتی؟ ... دلت اومد؟ ... یعنی من حتی سنگ صبورت هم نمی تونستم باشم؟
سهیل توی دلش گفت: دیوونه تو تمام زندگی منی، سنگ صبور چیه؟ من بدون تو میمیرم...
اما بدون اینکه از احساساتش چیزی بگه، از چرخه زندگی گفت: بازی زندگی رو میبینی؟ یک روز همه چیز داشتیم و
االن هیچی نداریم ...
فاطمه همچنان که سینه سهیل رو نوازش میکرد گفت: من برعکس تو فکر میکنم، یک عمر هیچ چیز نداشتی و االن
... شاید داری کم کم یک چیزهایی به دست میاری ...
سهیل پوزخندی زد و گفت: چی میگی؟! ثمره یک عمر تالش و کارم دود شد و رفت هوا، زندگیم از صفر شروع شد،
عین روز اولی که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و هیچ چیز نداشتم
-اینی که میگی بده؟ همه آدمها آرزوشونه خدا یک بار دیگه برشون گردونه سر نقطه صفر تا بتونن دوباره از اول
شروع کنن، بعدش هم چی رفت هوا؟ یک خونه؟ ثمره کل زندگیت یک خونه بود؟ ثمره زندگیت کارمند یک
شرکت معتبر بودن بود؟
سهیل سکوت کرد، داشت با خودش فکر میکرد. فاطمه دوباره گفت: شاید خدا داره بهت یاد میده جور دیگه ای
زندگی کنی، که آخرش به قول خودت یک زن نتونه ثمره شو ازت بگیره.
سهیل دست فاطمه رو از روی سینش گرفت و گفت: این وسط تو و بچه ها بیشتر از همه اذیت شدید ... فاطمه ... تو
احساس شکست نمیکنی؟
- تو تمام زندگی منی، من به خاطر یک رسم به خاطر یک آرزو، به خاطر یک عادت، به خاطر گذران زندگی باهات
ازدواج نکردم ... من به خاطر یک قانون، به خاطر یک تعهد، به خاطر عشق باهات ازدواج کردم ... تا زمانی که من
فاطمه ام و تو سهیل من، علی و ریحانه هم بچه هام، هیچ چیز باعث نمیشه احساس شکست کنم... ثمره زندگی من با
عوض شدن خونه زندگیم از بین نمیره، نگران من نباش
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_هفتم
صبح با سرو صدای یکی از خواب بلند شدم
کامران داشت لباس می پوشید
پتو رو از خودم کنار زدم
ولی تاجایی که من بادم بود دیشب پتو رو خودم ننداخته بود چون همش رو کامران بود
حتما کار این بشر بوده
اروم بلند شدم
-چرا بیدار شدی ؟بگیر بخواب
-نمیخوام خوابم نمیاد
بهش نگاه کردم که جلوی اینه داشت کرواتشو میبست
اهکی میره این همه راه و اق چه شیک میرن سرکار
-کجا میری؟
-قبرستون
-سرقبرت؟
از تو اینه یه چپ چپی نگام کرد
-هان چیه؟
-سر صبحی باز شروع نکن بهار
شونه هامو انداختم بالا و همونطور که موهام و با کش میبستم گفتم
-به من چه خودت شروع کردی
-خوب بابا توم کم نیاری یه وقت
-نترس حواسم هست
-صبحونه رو اماده کن
-نوکر بابات غلام سیاه
-توم همچین سفید نیستی
-از توی زغال اخته که بهترم
-اهکی همه دخترا جون میدن واسه رنگ پوست من
-ارزونی همون دخترا
رامو کج کردم سمت دستشویی حالا دستشویی کجا بود خدا میدونه
دیگه داشتم میترکیدم نمیدونم کجاست یریع پریدم تو اتاق و بهش گفتم
-ببین.....چیزه
-هان؟
این دستشویی کجاست
زد زیر خنده
تو همین طبقه یکی هست همین و بگیر برو مستقیم اون در مشکیه
سرمو تکون دادم و دوییدم سمت دستشویی وقتی اومدم بیرون نفس راحتی کشیدم
اروم رفتم پایین کامران پشت میز نشسته بود داشت کوفت میکرد صبحونه
-خوش گذشت؟
-جای شما خالی
سرشو تکون داد و گفت
-دوستان به جای ما
عجب رویی داشت این بشر با کمال پررویی رفتم نشستم جلوشو شروع کردم صبحونه خوردن
زل زده بود بهم داشت اعصابم و خورد میکرد
لقمه مو انداختم تو ظرف
-چیه به چی نگاه میکنی؟
-به تو چه دوست دارم نگاه کنم
-رو تو برم من ای بابا بذار کوفت کنم
ابروهاش و بالا انداخت
منم بلند شدم داشتم از کنارش رد میشدم که دستمو گرفت و گفت
-بشین بخور
بعدم بلند شد و رفت سمت در
-من رفتم خداحافظ
-برو که دیگه برنگردی
-به کوری چشم توم شده برمیگردم با یکی از اون حوری خوشگلام میام
چند ساعتی از وقتی که کامران رفته بود میگذشت
حوصلم خیلی سر رفته بود نشسته بود پای تلویزیون و کانالای ماهواره رو عوض میکردم
ناهارم و خوردم تصمیم گرفتم برم دوش بگیرم
لباسامو برداشتم و پرییدم تو حموم
واسه خودم اواز مییخوندم و میرقصیدم تو حموم
زندگی اینجام خیلی بد نبود می شد واسه خودم حال کنم فقط بدی که داشت این بود که دیگه نمیتونست هیچکدوم از اعضای خانوادم و ببینم
حولموو تنم کردم اومدم بیرون
با دیدن کامران جلوی خودم یه چیغ زدم و پریدم دوباره تو حموم
سریع تی شرتم و با گرمکن مشکیم پوشدم کلاه حموممو گذاشتم سرم
اروم رفتم پایین صدای یه زن میومد
با چیزی که دیدم هنگ کردم ولی سریع به خودم اومدم
رفتم پایین و سلام کردم
دختره همچین با غرور نگام کرد که یهویی گفتم دختر رعیس جمهوره
کامران-عزیزم ایشون بهار هستن خواهر بنده وایشونم ایدا خانوم عشق من
یهویی زدم زیر خنده هرکاری کردم نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم
کامران با حرص گفت-چته بهار دیوونه شدی به سلامتی مگه جک گفتم واست؟
میخواستم حرصشو در بیارم واسه همین رو کردم به دختره و گفتم
-ببخشید عزیزم ولی فکر کنم کامران اشتباهی من وبا خواهرش اشتباه گرفته
به کامران نگاه کردم که داشت با تهدید نگام میکرد ولی من بدون توجه بهش برگشتم سمت دختره و گفتم
-عزیزم من بهارم همسر کامران جون
اینبار نوبت دختره بود که بزنه زیر خنده
-بامزه بود حالا اگه جکات تموم شد من و با کامران تنها بذار
-واست جک نگفتم که اینجوری میگی میتونی از کامران بخوای شناسنامشو واست بیاره
مگه نه کامران؟
کامران و کارد میزدی خونش در نمیومد سرخ شده بود ***
حال کردم بالاخره زهر خودمو ریختم
ایدا-کامران این چی میگه؟
-چرت و پرت عزیزم تحویلش نگیر
-الان من چرت میگم کامران؟اگه راست میگی شناسنامتو بیار نشونش بده
داد زد
-تمومش کنننننننننننننن بهار
شونه هام و انداختم بالا وگفتم اصلا به من چه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_هشتم
ایدا-نه واستا ببینم الان یادم اومد توکه خواهر نداشتی؟پس این خانوم کیه؟
کامران به تته پته افتاده بود
-کی گفته من خواهر ندارم؟
یهویی دختره از جاش بلند شدو رفت سمت در
-احمق خودتی اقا کامران
-صبرکن ایدا....واستا
با بسته شدن در به طرف من اومد
همش داد میزد
-نمیتونستی جلوی دهنت و بگیری؟هاننننننننننننننننن ننن؟
-به من چه میخواستی بهش درو غ نگی
-که تو زن منی اره؟
همون طور که میومد جلو من میرفت عقب
یهو دوییدم سمت پله ها اونم شروع کرد پشت سرم بدوییدن
به غلط کردن افتاده بودم
رفتم تو اتاق و در وبستم ولی اون پاشو گذاشت لای در هرکاری کردم نتونستم جلوشو بگیرم
اخرم درو هل دادو اومد تو با وحشت بهش که داشت کمربندشو باز میکرد نگاه میکردم
-چیه؟چرا میترسی مگه نگفتی زن منی؟مگه زن از شوهرش میترسه؟
هاااااااااااااااااااااانننن ننننننن؟
من و شوتم کرد رو تخت و لباساشو در اورد
وحشیانه خیمه زد رومو شروع کردن بوسیدن لبام
نفس کم اورده بودم و تموم و تلاشم و میکردم که از خودم بلندش کنم ولی نمیشد خیلی سنگین بود اشکام همینجوری میریخت
تا لباشو برداشت شروع کردم خواهش کردن
-ولم کن ....کامران ...تورو خدا دارم له میشم ولی اون بدون توجه بهم لباسمو در اورد و به کار خودش ادامه میداد
دستش که رفت به شلوارم دستمو گذاشتم رو دستش و گفتم تورو خدا نه خواهش میکنم
با چشای خمارش نگام کردو دوباره سرش و انداخت ایین و شلوارم و در اورد
درد داشتم داشتم میمردم ولی اون ول کن نبود
جیغا و خواهش های منم اصلا تاثیری نداشت ساعت دو نصف شب بود که دست برداشو کنارم خوابید
از زور درد به خودم می پیچیدم که یهویی بلند شد و شروع کرد به بوسیدن لبام دیگه حتی اشکمم نداشتم که بریزم فقط دلم میخواست بره گمشه
بعد اینکه کاملا ارضا شد گفت
-خیلی حال دادی عروسک کوچولو،اینم به خاطر اینکه رو حرفی که زدی وایستی
بعدم پشتش و کرد بهم و خوابید
اروم بلند شدمو لباسامو برداشتم با بدبختی خودمو کشوندم حموم احساس میکردم گناه کردم همم نجس شده زیر دوش هق هقم وبلند کردم و از ته دل زار زدم
زیر دلم به شدت درد میکرد اروم لباسامو پوشیدم و روی مبل های تو سالن دراز کشیدم
وسعی کردم بخوابم ولی با دردی که داشتم مگه میشد
خورشید طلوع کرده بود که خوابم برد
احساس کردم کسی چیزی روم کشید
ولی اونقدر خسته بودم که حتی حوصله باز کردن چشمامم نداشتم
-بهار بهار پاشو بیا اینا رو بخور
حالم ازش بهم می خورد اروم از سر جام بلند شدم با دیدن ساعت چشام 4تا شد
ساعت 2 بعدازظهر و نشون میداد وای خدا من چه همه خوابیدم
حالم خیلی بهتر از دیشب بود
با دیدن کامران که با لباس تو خونه از اتاق اومد بیرون با نفرت نگاش کردم
رفتم تو اشپزخونه گرفته بود اصلا تو عمرم لب به نزده بودم خوشم نمیومد
—------
یه ماهی از اون ماجرا میگذشت رفتارم خیلی خیلی با کامران سرد بود به طوری که خودشم میدونست نباید به پر و پام بپیچه
اونم بیشتر تو خودش بودو صاف میرفت و میومد
از اون شب به بعد اتاقم و ازش جدا کرده بودم ولی چه فایده اون که کار خودش و کرده بود
دیگه نمیتونستم برم مدرسه کامران هروقت میرفت سرکار در خونه رو از پشت قفل میکرد سیم تلفنم مکشید شده بودم یه زندونی تو خونش
رفتم تو حیاط و شروع کردم واسه خودم قدم زدن سوز بدی میومد یه بافت قرمز رنگ دورم گرفته بودم
تا ته باغ رفتم اولین بار بود که میومدم تو باغ خیلی فضای قشنگی داشت
با باز شدن در حیاط سرمو انداختم پایین و رفتم ته باغ که نتونه من وببینه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حكايت كوتاه📕
🔸سرخپوستان از رييس جديد میپرسند: آيا زمستان سختی در پيش است؟ رييس جوان قبيله که نمیدانست چه جوابی بدهد میگوید: برای احتياط برويد هيزم تهيه کنيد. سپس به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزند: آقا امسال زمستان سردی در پيش است؟ و پاسخ شنید: اينطور به نظر میآید. پس رييس دستور میدهد که بيشتر هيزم جمع کنند.
چند روز بعد يک بار ديگر به سازمان هواشناسی زنگ میزند: شما نظر قبلیتان را تاييد میکنيد؟ و پاسخ شنید: 100درصد! رييس دستور میدهد که افراد تمام توانشان را برای جمعآوری هيزم بيشتر به کار ببرند. سپس چند روز بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزند: آقا شما مطمئنيد که امسال زمستان سردی در پيش است؟ و پاسخ شنید: بگذار اينطور بگویم؛ یکی از سردترین زمستانهای این چند دهه!
رييس پرسید: از کجا میدانيد؟
پاسخ شنید: چون سرخپوستان ديوانهوار دارند هيزم جمع میکنند!
🔸خيلی وقتها، ما خودمان مسبب وقايع اطرافمان هستيم...
♦️💭 @Dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا
میگن ماه رمضون ماه مهمانی توست.
خدایا ب بزرگی خودت قسم.
تو زمانی ک کسی ب کسی نیست
توزمونی ک هیچ کس
پناه کسی نیس
هیچ کس فکر کسی نیست
و زمونی که آدمات همیشه
واسه هم درد رنج میارن
تو پناهمون باش تو کنارمون باش 🙏
شبتون خدایی🌙
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉