🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و #واقعی
🌷 #مـــــــدافع_امنیــــٺ
🌷قسمت #ده
بعد که رفتیم ملاقات...
تو بخش مراقبت های ویژه ی سوختگی bicu..
از پشت شیشه دیدمش...
صورتشو باز کرده بودن...
تا رفتم دیدم چشمش به شیشه هست...
منو دید خودشو کشید بالا گفت
_خوبی😍؟
منم خواستم خودمو با روحیه و محکم نشون بدم...
گفتم
_ اره خیلی تو خوبی؟😍درد داری؟😊اینجا خوبه؟راحتی؟
گفت
_اره درد ندارم و خوبم...
بعد اشاره داد بیا داخل..
گفتم
_اجازه نمیدن...
چشمک زد..
_از اون در بغل بیا...
اومدم برم پرستاره نزاشت...
گفتم
_نمیزاره..
از داخل صدا کرد..
یه پرستار اومد بالا سرش..
دیدم پویا داره چجوری حرف میزنه
دقیق لب خونی کردم ☺️
گفت
🌷_اقا توروخدا زنمه بزار بیاد تو...
اقاعه گفت
_نمیشه عزیز من اینجا سوختگیه نمیشه...
گفت
🌷_توروخدا یک دقیقه فقط بیاد تو زود بره توروخدا...
منم از اینور شیشه بهش اشاره میدادم بزاره بیام
که اقاعه گفت
_نه..
همزمان اشک از چشامون ریخت...😭😭
گفت
🌷_اشکال نداره خانومم دوروز دیگه میام بخش میای پیشم باشه؟گریه نکن دیگه؟؟
منم زود اشکامو پاک کردم...
یکم دیگه حرف زدیم البته با لب خونی و اشاره...
بعد دیگه ساعت ملاقات تموم شد..
دلم نمیومد برم...
هی خدافظی کردیم بزور دستشو میاورد بالا..
چند بااار گفت
🌷_مواظب خودت باشیااااا...
دیگه اومدن کرکره رو ببندن..
گفت
🌷_دوست دارم..
باز اشکش😢 اومد...
منم گفتم
_من بیشتر اقایی.. توهم مواظب خودت باش😭❤️
ادامه دارد....
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✍نویسنده؛ بانو مینودری
🌷
#ڪپــے_فقط_با_آےدے_ڪانــال_منبع_و_نام_نویسنده
🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و #واقعی
🌷 #مـــــــدافع_امنیــــٺ
🌷قسمت #یازده
تا سه روز کارمون همین بود..
با ایما و اشاره..
یا من روی کاغذ حرفامو مینوشتم..
روز سوم... 😭
رفتم بیمارستان دیدن پویام.. 😔
آخرین حرفاش هنوز بعداز شش ماه یادمه..
بهش گفتم
_پویا پویا واست ابمیوه بیارم تو؟
گفت
🌷_نه عزیزم هست اینجا...ببر خونه خودت بخور همشو..
گفتم چشم..
بعد گفت
🌷_مواظب خودت باشیااا.
بعد به عمم اشاره داد..گفت
_مامان مواظب مهرناز باشا..
منو عمم خندیدیم..😁☺️عمم گفت
_ببین چه پرروعه...
بعد واسش قلب😍❤️ فرستادم و گفت
🌷_مواظب خودت باش عزیزم..
با دستش بوس فرستاد...گفت
🌷_خدافظ🕊
چشماش بست 😭دیگه باز نکرد...
پویام رفت تو کما...😱😭
الان که شش ماه...
از شهادت پویا میگذره...
و عمم و شوهرعمم به درخواست من و خودشون پیگیر تقاص قاتل پویا هستن
ب این موضوع فکر میکنم...
که پویا اونروز فدا شد...
تا هم سن و سال هاش خیلی کمتر برن سراغ مواد مخدر🔥
بهار من شروع نشده خزان شد،...
تو نوزده سالگی...
#سنگین_ترین داغ زندگیم دیدم..
توروخدا نذارید...
خون پویا و شهدای #امنیت هدر بشه...
پویای من سوخت که جوون ها با اعتیاد نسوزن 😭
ادامه دارد...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✍نویسنده؛ بانو مینودری
🌷
#ڪپــے_فقط_با_آےدے_ڪانــال_منبع_و_نام_نویسنده
🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و #واقعی
🌷 #مـــــــدافع_امنیــــٺ
🌷قسمت #دوازده
چندروزی بود...
قرار بود تو خونمون آش فاطمه الزهرا بپزیم...
سر آش خیــــــلی برای شفای پویا دعا کردم.. 😭🙏
خیــــلی امیدوار بودم به برگشتش..
اصلا به حرفای دکترا اهمیت نمیدادم..
هرروز با عمه ام میرفتیم ملاقات..
روز اول..
دوم..
پنجم...
دهم..
بیست پنجم...
پشت اتاق بودم...
دستم روی شیشه پویا تروخدا چشمات باز کن پویای من،منتظرتم...
روز سی ام 😭
اونقدر امیدوار بودم...
که هر کس میومد ملاقات حال پویا رو مبپرسید میگفتم..
_خوبه ایشالله خوب میشه...☺️چند روز دیگه مرخص میشه....میگفتم شما برید اماده شید واسه جشنمون که پویا اومد بیرون دیگه جشن رو زودتر میگیریم....😍 این چهل و دوروز خیلی سخت بود واسم یه روز خوب بودم یه روز بدبودم...
خیلی با خودم کلنجار میرفتم ...
میگفتم
_باید محکم باشم...پویام بیاد بیرون بهم احتیاج داره...باید ازش مراقبت کنم....من باید قوی باشم ....
و با خودم تصمیم گرفتم که قوی باشم....
من اصلا به این فکر نمیکردم که پویام نخواد از بیمارستان سالم بیاد بیرون....
من فقط به این فکر میکردم که پویام مرخص که شد همونجا جلوی بیمارستان سجده شکر کنم....
به این فکر میکردم که پویام خوب بشه بیاد خونه خودم یسره پرستاریش رو میکنم....😭😣
ادامه دارد...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✍نویسنده؛ بانو مینودری
🌷
#ڪپــے_فقط_با_آےدے_ڪانــال_منبع_و_نام_نویسنده
🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و #واقعی
🌷 #مـــــــدافع_امنیــــٺ
🌷قسمت #سیزده
روز ۲۲ آذر بود...
دقیقا ۴۲ روز بود آقا پویا بستری بودن،..
انقدر اون روز خیلی امیدوار بودم..
هم من هم مامان پویا،..
خیلی امیدوار بودیم..
گفتیم
_امروز دیگه چشماشو باز میکنه بهوش میاد.
از ته دلم امیدداشتیم...☺️😍
رفتیم بیمارستان،
تو حیاط بودیم...
که دیدیم پدر پویا هم اومده...
تعجب کردیم جفتمون..😳😧
چون قرار نبود بیان..
بیشتر وقتا منو عمم تکی میرفتیم ،
چندتا مامور هم بودن که بینشون یه مامور خانم بود.. 😧
اونا رو که دیدم قلبم یه ان لرزید...
یکم نزدیک شدیم..
دیدم چشمای بابای پویا قرمز شده..
اومدیم بریم سمتشون...
دیدم به سمت مخالف ما دارن میرن انگار میخوان خودشونو از ما قایم کنن.دور بشن ...
اون خانم اومدن جلو سلام و علیک کردن...
من نمیتونستم نفس بکشم..😣
فهمیدم یه اتفاقی افتاده...
ولی نمیخواستم بشنوم چون پویا یه روز قبل حالش خوب بود..
و تا اون روز مامور خانمی نیومده بودن بیمارستان...
ایشون اول از چادر و حضرت زینب حرف زدن.
من اسم حضرت زینب رو که شنیدم بند دلم پاره شد....😨😢
گفتم
_پویام چیزیش شده مگه؟؟😨
گفتن
_نه و از صبر حضرت زینب گفتن،😒
گفتم
_پویای من مگه چیزیش شده؟؟؟؟؟؟😭😰
گفتن
_اجازه بده عزیزم درمورد سرباز و امنیت صحبت کردن..
من نمیفهمیدم چی میگن..
فقط میشنیدم ولی متوجه نمیشدم.
بعد گفتن
_ما به امثال شهید حججی ها شهید چمران هامدیونیم.
داد زدم
_شهییییییید؟😱😭چرا حرف شهید میزنید شما؟؟؟؟ 😵😭مگه پویام چش شده؟؟؟ 😭😵مگه پویاشهید شده؟؟؟؟
یک ان قلبم واستاد،...
نفسم گرفت،...
نه تونستم حرف بزنم،...
نه تونستم گریه کنم،...
نه تونستم راه برم،...
همونجا خشک شدم...
بعد یهو به خودم اومدم...
دویدم سمت بابای پویا..
پرسیدم
_پویام کو پویام کو...
گفتن
_بردنش خارج
گفتم
_چرا این خانم میگه شهید ،؟شهید ؟؟چیشده ؟داد زدم پویام کوووو...😭😩😵
بابای پویا اومد جلو..
دیگه دید یسره دارم گریه میکنم و داد میزمم
گفت
_مهرناز پویات شهید شد رفت پیش خدا...
گفتم
_شهید؟؟؟نهههه...😱😭😫
دویدم برم بالا جلومو گرفتن...
میگفتم
_من باید پویامو ببینم.بااااااااید.😠😭
نمیزاشتن گفتن
_اونجا نیست.😔
گفتم
_هرجا هست باید برم پیشش.
گفتن
_شهید شده...
میشنیدم ولی نمیتونستم قبول کنم.
هی میپرسیدم
_پویام کو .پویام کو....😭😩
سوار ماشینمون کردن..
فقط صدای اژیر های ماشین پلیس رو میشنیدم..
که جلوتر از ما بودن و راه رو باز میکنن..
چراغ گردونش یادم میاد ...
سرم گیج میرفت..
نگاه میکردم به جلو...
چند تا قرص ارامبخش💊😖 بهم دادن...
یسره تا خود خونه..
منو عمه خودمون رو میزدیم و گریه میکردیم...😭😭
نزدیک خونه بودیم قرص ها اثر کرد بیحال شدیم...
یهو دم در حجله رو که دیدم فرو ریختم....
از ماشین پیاده شدم افتادم جلوی حجله گریه و گریه و گریه...😭😭😭😭
رفتیم بالا کلی ادم اومده بود..
شلوغ همه مشکی پوشیده بودن...
دم در افتادم..
دیگه قرص ها کامل اثر کرده بود...
بیحال فقط همه رو تار میدیدم یه گوشه بودم اشک از چشام میومد نا نداشتم گریه کنم...
بیحاااال... 😣
ادامه دارد...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✍نویسنده؛ بانو مینودری
🌷
#ڪپــے_فقط_با_آےدے_ڪانــال_منبع_و_نام_نویسنده
🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و #واقعی
🌷 #مـــــــدافع_امنیــــٺ
🌷قسمت #چهارده(قسمت_آخر)
همه چیز تیر تار بود برام
روز مراسم پویا خیلی شلوغ بود.. 😭
فرمانده کل ناجا..
شروع کردن به سخنرانی..
و گفتن
_همسر شهید اشکانی شما اون دنیا جلو حضرت زینب رو سفیدی...
گفت
_همسر وهب به امام حسین گفته بود من به یه شرطی میزارم همسرم بره جنگ که اون دنیا شفاعت منم بکنه این دنیا که باهم نتونستیم باشیم ولی اون دنیا باید حق همسری رو ادا کنه
زندگی مشترک ما هفت ماه دوام داشت...
و چقدر شیرین بود..
همون هفت ماه...
به اندازه هفتاد سال خاطره شیرین داریم...😣😞
🇮🇷الان کل دنیای خاطره های عاشقانه مون...
و هدیه هایی که پویام واسم خریده بوده...
ودوتا حلقه ازدواج...
یه مزار که تمام عاشقانه هایم را انجا خرجش میکنم...
دیگه پویام نیست که بگه...
خانومم مگه پویا مرده که گریه
میکنی ...😭😣
امروز اولین سالگرد عقدمونه...
اما منم و مزارعشقم ...
فکر نمیکردم اولین سالگردعقدمون اینجوری باشه...
چه برنامه ها ارزوهایی داشتیم ...
حیف که پویام نیست تا باهم جشن بگیریم...😞🌷❤️
🌷پایان🌷
🇮🇷شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود..
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✍نویسنده؛ بانو مینودری
🌷
#ڪپــے_فقط_با_آےدے_ڪانــال_منبع_و_نام_نویسنده
🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_بیستوشش
بااین حرفش فهمیدم دیده پسره ناجور بهم زل زده
شالم و درست کردم و خودم و بیشتر بهش چسبوندم
اونم دستشو انداخت دور شونم
نوشین نگاهی به پسرا کردو گفت
-بله دیگه اقا کامران زن داف داشته باشی همین میشه برادر من
-خیلی خوب توهم
صدای زنگ اس ام اس گوشیمبلند شد با تعجب از تو کیفم برش داشتم و جواب دادم
از وقتی که خونه کامران اومده بودم سیم کارتمو کامران عوض کرده بود هیچکسم شمارمو نداشت
با دیدن شماره سرمو بلند کردم و به نوشین نگاه کردم نوشین چشمکی زدو با سرش اشاره کرد بخونمش
اس ام اس باز کرده بودم که نوشته بود
-این اولین باریه که میبینم کامران رو یکی غیرتی میشه مثل اینکه خیلی دوست داره
للبخندی زدم و واسش زدم
-نه بابا تو از هیچی خبر نداری
در کمال تعجبم جواب داد
-اتفاقا من از همه چیز خبر دارم
با تعجب سرمو بلند کردمو بهش نگاه کردم که بهم لبخند زد
نوشین رو کرد طرف کامران و بهش گفت
-کامران میشه جاتو باهام عوض کنی؟
-واس چی؟
-میخوام با بهار حرف بزنم
-خوب ازهمونجا حرف بزن
نوشین با حرص گفت
-نمیخورمش پاشو بیا اینور کارش دارم
کامرا بلند شدو جای نوشین نشست
منم صورتمو کردم طرف نوشین
-میدونم خیلی کنجکاوی ولی من از همون اول ازهمه چیز باخبر بودم خیلی به کامران اصرار کردم که با زندگی و ایندت بازی نکنه ولی گوشش بدهکار نبود و حرف خودشو میزد،علی بهم گفته کامران باهات چیکارکرده و من دارم مامان بزرگ میشم
بعدم دستش و گداشت رو شیکمم و بلند طوری که اون دوتام بشنون گفت
-جوجوی خاله حالش چطوره؟
توجه کامران و علی بهم جلب شد
کامران-تو اخر نه نه بزرگ این بچه ای یا خالشم
-به توچه من اصلا همه کارشم
-اوهوووو بشین بابا
نوشین صورتشو برگردوند طرف من و گفت
-وای که بچه ی شما چه جیگری بشه
از خجالت سرمو انداختم پایین
کامران-معلومه بچه ای که باباش من باشه چه هلویی درمیاد
-یکم خودتو تحویل بگیر اگه بچه بخواد خوشگل بشه همه خوشگلیش و از بهار ارث میبره خداییش وقتی بهار و تو مراسم دیدم واقعا فکر کردم فرشتس خیلی خوشگل بود یهو بهش حسودیم شد
بهش لبخندی زدم و رو به علی گفتم
-علی این زنت خیلی اعتماد به نفسش پایینه ها
کامران-اوه اوه این اعتماد به نفسش پایینه؟ندیدی حالا
نوشین-هرچی باشه ازتوکه بهترم خودشیفته
راستی بهار این جوجوی من چند ماهشه؟؟؟؟
-دوماه و 3 روز
-وای الهی قربونش برم
کامران روبه نوشین کردو گفت
-تازه ندیدی مامانش چه همه واسش لباس خریده
نوشین با هیجان برگشت طرف من و گفت
-راست میگه؟
سرمو تکون دادم و با ذوق گفتم
-اره یه عالمه لباس خوشگل و کوچولو
نوشین همینطوری قربون صدقه جوجوی من میرفت
وقتی شام و اوردن دوباره کامران و نوشین جاهاشون و باهم عوض کردم
شبش خیلی خوب بود
موقع خداحافظی در خونه نوشین گفت فردا صبح میاد خونه لباسارو ببینه
با خوشحالی گفتم
-حتما بیا خوشحال میشم
داشتم واسه خواب اماده شدم که دیدم کامران بالش به دست اومد تو اتاقم
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت
-چیه؟نکنه قول صبحتو یادت رفته
اومد اعتراض کنم که گفت
-بهار به خدا نمیخورمت فقط میخوام کنارت بخوابم
حرفی نزدم اونم اومد رو تخت بزور خودشو جا کرد داشتم پرس میشدم
-کامران له شدم بلند شو
-خوب پس پاشو بریم تو اون اتاق
هرچی بود بهتر ازین بود که تا صبح اینجا اسفالت بشم
بلند شدم و با کامران رفتم تو اتاقش
کامران وسط دختر دراز کشیدو من از پشت بغل کرد و یه پاشم انداخت روم
-کامران جان شما راحتی؟
-بلهههههههههههه ،مگه میشه شما تو بغلم باشی و من ناراحت باشم
-نههههههههههه
صورتمو بوسیدو گفت
-حالا بخواب شب بخیر
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_بیستوهفت
شب بخیری گفتم و چشام و بستم ولی هرکاری میکردم خوابم نمیبرد
طوریکه کامران بیدار نشه با هزار مکافات چرخیذم طرفش تکه ای از موهاشو که رو صورتش ریخته بود کنار زدم خیلی جذاب بود باید سعی میکردم دوسش داشته باشم درسته از خانوادم جدام کرد ولی بابای بچم که بود شوهر خودمم که بود *صورت*و بوسیدم تو فکر فرو رفتم
دلم برای بابا و باران و بهرام و بهراد حسابی تنگ شده بود با یادشون اشک تو چشام جمع شد ولی سریع خودمو کنترل کردم یعنی الان زندگیمون چطور بود کی واسشون غذا درست میکرد لباساشون و میشست
اهی کشیدم و سرمو رو سینه کامران گذاشتم تا صبح خوابم نبرد نزدیکای صبح بود که چشامو رو هم گذاشتم
با سرو صدایی که از طبقه پایین میومد بیدار شدم و از اتاق کامران زدم بیرون
رفتم حموم و دوش گرفتم
و یه تاپ گردنی نخودی با گرمکن همرنگش پوشیدم دمپایی رو فرشیامم پام کردم بعد اینکه موهام با سشوار خشک کردم بایه تل که روش گل نخودی داشت جمع کردم
نوشین تو اشپزخونه داشت سرو صدا میکرد
بلند سلام کردم
با اخم برگش طرفم و گفت
-علیک ساعت خواب خانوم!مثلا مهمون دعوت کردی ها
-خوب حالا انگار ساعت چنده چرا بیدارم نکردی؟
-دلم نیومد بعدم فکر کردم بیام تو اتاق خواب با صحنه های بدی مواجه بشم
بعدم مثلا خجالت کشیده لبشو گاز گرفت
با صدا زدم زیر خنده
-دختره دیوونه
با حالت تهاجمی گفت
-خوب راس میگم دیگه ...
-خوب بابا تو راست میگی!صبحون خوردی؟
با لحن تلبکاری گفت
-بله خانوم همه که مثل شما نیستن تا لنگ ظهر بخوابم
واسه خودم لقمه گرفتم و گفتم
-برو بابا،چه خبر؟
اومد رو صندلی رو به روم نشست و گفت
-هیچی بابا خیرم کجا بود
-حالا چرا اینقده قاطی تو سر صبحی؟
-هیچی بابا دیشب با علی زدیم به تیپ و تارهم
-اوه اوه،حالا واسه چی؟
-حرف مفت میزنه خوب
همونطور که داشتم لقمم و میخوردم گفتم
-چی میگه مگه؟
دستمال کاغدیو از رو میز پرت کرد طرفم و گفت
-حالمو بهم زدی ببند اون اشغالی رو،هیچی بابا میگه تا وقتی عروسی کنیم باید بیای خونه من
لبخند بد*خصوصی* زدمو گفتم
-اوه اوه بچم خیلی هوله
-زهرمار
-جوووووووون؟
-بادمجون
-بیخیال باهم اشتی کنید نکن اینکارو با بابام
-مردشور تو بابات و باهم ببرن
-به من چه؟
-حالا زود کوفت کن دیگه
اخرین لقمه رو خوردم و گفتم
-بفرمایید کوفت کردم
-خوب بلد شو بریم لباسای نی نی و با اونایی که دیروز خریدی بهم نشون بده
-اوکی پاشو بریم بالا
-بریم
رفتیم تو اتاق من با ذوق لباسارو در میاوردم و بهش نشون میدادم نوشینم کلی قربون صدقه نی نی میرفت
-خوب خیلی خوشگلن مبارک جوجو جون باشه حالا پاشو لباسای خودتو بپوش ببینم
لباسارو پوشیدم اونم فقط ازم تعریف میکرد
دستش رفت سمت نایلون مشکیه که داد زدم
-اون نه
دستشو گذاشت رو قلبش و گفت
-زهرمار روانی ترسیدم
بعدم نایلون و برداشت و توشو نگاه کرد
بعدم با چشایی که ازش شیطنت میبارید گفت
-خوب میگفتی چیز ناموسی توش داری لعنتی چیکار میکنی با کامران
بعدم لباسمو از توش در اورد و گفت
-اوففففففففففف اونم قرمززززززززززززز
سریع لباسو ازش گرفتم و یکی زدم تو سرش
-پررررررررررررررووو
-عروسک از همینام واسه کامران میپوشی؟
-نوشیییییییییییییییییییییی ن
-خوب بابا حالا چرا میزنی!
رفتم سمت کمدم و تمام نایلونارو گذاشتم توش
نوشین دستمو گرفت و گفت
-بیا بشین یکم باهم حرف بزنیم
-وای نوشین میتونی یکاری واسم بکنی؟
-چی؟
-میخوام برم باران و ببینم میتونی از کامران واسم اجازه بگیری؟تورو خدا
سرشو تکون داد
-نه بهار اینکارو نکن کامران باهات لج میوفته
با التماس گفتم
-خواهش میکنم نوشین
با دیدن قطره اشکی که از چشم افتاد پایین بغلم کردو گفت
-دیوونه گریه میکنی؟باشه بابا دختره لوس باهاش حرف میزنم
با خوشحالی سرمو بلند کردمو گفتم
-راست میگی؟
-اوهوم،ولی من یه راه بهتری سراغ دارم،مطمئنم جواب میده
-چی؟
از جاش بلند شدو به طرف در حرکت کرد
-یه دونه ازهمون لباس خوشگلات و واسش بپوشی و یکم عشوه بیای حله
بعدم بلند زد زیر خنده و در رفت
دنبالش دوییدم و گفتم
-میکشمت نوشیییییییییییییییییییننن ننننننن
دنباله هم کرده بودیم بعد چند دقیقه حالم بد شد اصلا حواشم نبود که نباید بدویم
با حال بدی نشستم رو مبل و زدم زیر گریه
نوشین با نگرانی اومد طرفم و گفت
-چی شدی بهار؟تورو خدا چی شدی؟
-حالم......بده.....دارم میمیرم
اخراش دیگه داد میزدم
نوشین سریع رفت بالا و لباسام و اوردم و کمک کرد بپوشم
بعدم زنگ زد به کامران و گفت حالم بد شده داره میبرتم بیمارستان
اینقده سرعتش بالا بود که ترسیدم بزنه بکشتمون
-بهار ببخشید همش تقصیر من بود
اصلا حوصله نداشتم داشتم از درد میمردم
تا رسیدیم بیمارستان سریع یه دکتر اومد بالا سرم وقتی فهمید حالم سریع پزشک مخصوص و پیجش کردن
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
﷽
•
😔 #خواهر_بخدا....
🔻خواهر بخدا جلوه گری مثل سراب است
🔻خواهر بخدا زینت زن حفظ حجاب است
🔹بافسق و فجورو هوس وعشوه گری ها
🔹بین تو و معبود مداوم شکراب است
🔻خواهر بخدا روز قیامت شده نزدیک
🔻خواهر بخدا روز دگر روز حساب است
🔹آن روز که دست وسرو پایت شده ناطق
🔹لب ها و زبانت همه الکن ز جواب است
🔻آن روز که دوزخ شده بخشی ز عذابت
🔻شرم از رخ زینب بخدا کل عذاب است
🔹خواهر بخدا چادر مشکی زره توست
🔹زیبا و پر از نور و پر از بوی گلاب است
🔻با عائشه همرنگ شدن اوج هنرهاست
🔻با فاطمه همرنگ شدن راه ثواب است
@Dastanvpand
🌱🌱🌱🌺🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این آخر هفتہ زیبا
از ماه مبارک رمضان
از خـــدا میخوام
برکت بیشترینش
محبت گرمترینش
مهربانی شیرین ترینش
شادی بی دلیلش
معجزه خدا جاری ترینش
نصیبتون بشہ
اولین پنجشنبہ خرداد
ماهتون بخیر و خوشی
دوستان همیشه مـــهربانم ♥️
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🔹نشر_صدقه_جاریست🔹
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت چهل وسوم 😔بعد از رفتن فرزانه شوک بدی بهم وارد شد کسی نب
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت چهل وچهارم
🔸سالِ آخر راهنماییم شروع شد و کم کم داشتم مرگِ فرزانه رو قبول میکردم. آرزوم بود از اون مدرسه برم تا شاید تسکینی باشه برای دلم چون اونجا همه چیز مثل خوره به جانم افتاده بود و خاطرات رو برام زنده میکرد و آزارم میداد
😔بابام ازدواج کرده بود و دوست داشت هر هفته برگردم خونه پیششون اما دلو دماغشو نداشتم با اینکه نا مادریم زنِ بدی نبود اما ترجیح میدادم مثل یک مهمون رفتار کنم و زیاد برنگردم خونه با بابام سرِ همین رفتن و نرفتنا چند باری دعوامون شد چون دلش میخواست الان که خونه زندگیه نسبتا آرامی داره، منم کنارش باشم منم چون کمتر قبول میکردم برگردم، بابا حساس شده بود میترسید دلیل موندن های زیادم تو خوابگاه، رفتن سرِ کلاسای عقیدتی باشه. با اینکه از این خبرا نبود اما بابا همیشه خودبخود نگرانِ این قضیه بود چون وقتایی که باهم بودیم سرِ بعضی مسائل خیلی سوال پیچش میکردم؛ اما به خیالِ اینکه من بچه ام و بیشتر از یک مجادله ی پدر و فرزندی پیگیر مسائل نمیشم، هیچوقت روبرو بهم نگفت که از این قضیه تا این اندازه نگرانه
بابا از سرِ حساسیتِ زیاد به چند نفر از سرپرستا سپُرده بود که هوامو داشته باشن و رفت و آمدم رو کنترل کنن!!
یه روز تو نماز خونه داشتم قرآن میخوندم یکی از هم اتاقیام اومد کنار دستم نشست گفت تو از معنی قرآن چیزی هم بلدی؟ گفتم کمی بلدم رفت یک مصحف قرآنِ ترجمه شده آورد گفت سوره ی نجم رو باز کن ببین چی نوشته راجع به چی حرف زده؛ باهم ترجمه رو نگاه کردیم چند آیه با معنی برام خوند معلوم بود که سرسری چیزی شنیده و می خواد همونو برام بگه چون معنی آیه ها اصلا مرتبط با اونی نبود که اون می گفت بعد قرآن رو بست و شروع کرد به حرف زدن راجع به موضوعی عجیب!
❗گفت حیفه تو که اهل قرآنی ازین مطلب بی خبر باشی
😳برام از پیامبری جدید حرف زد!! که شغلش جوشکاریه و مقیم پایتخته! وقتی حرف می زد چشمام از تعجب نزدیک بود از حدقه بیرون بیاد گفتم کژال حالت خوب نیست بخدا مگه تو نمیدونی پیامبرِ ما آخرین رسوله!؟ این چرندیات چیه میگی؟ گفت اخرین رسول هست ولی آخرین نبی نیست! الانم این مردی که خانواده ی ما باهاش در ارتباطه نبی خداست چیز عجیبی که نگفته ما قران می خونیم و
درباره ی آخرالزمان و اتفاقاتی که میفته مختصر مطالبی خونده بودم همونا رو برای کژال گفتم از حضرت عیسی و حضرت مهدی حرف زدم و گفتم ما معتقدیم که این دو نفر به عنوانِ اشخاصی از امت محمدﷺ در آخر الزمان پیدا میشن حضرتِ عیسی از آسمونا پایین میاد و حضرت مهدی هم به دنیا میاد دیگه کسی به عنوان نبی نداریم!
🔸سعی داشت هر طور که شده قانعم کنه نگاهی بهم انداخت و گفت فردوس! از تو بعیده واقعا !! اینا چیه بهشون باور داری؟ اگه دوست داری آخرِ هفته بریم خونه ی ما اونجا همه چیز رو نشونت میدم مامانم همه چیز رو مفصل برات میگه
❓مغزم داشت سوت می کشید نمیدونستم چکار باید بکنم من فقط تو کتاب های دینی و تاریخ مدرسه شنیده بودم که کسانی در طول تاریخ، به دروغ ادعای پیامبری کرده اند وقتی به کژال فکر میکردم، همش یادِ مُسَیلمه ی کذاب میُفتادم، بهش گفتم تو اگه دنبال حق هستی و حرفای من برات سند نیست من می پرسم و بهت کتاب معرفی میکنم و خودتم میتونی این کارو بکنی نیش خندی زد و گفت اینا قدیمی شده الان نوبتِ شماست به حرفِ ما گوش کنین!!
تو حرفاش خیلی ما و شما میکرد و معلوم بود که آئینشون یه تناقض واضحی با اسلام داره اما من زیاد ازش نپرسیدم گفتم راجع به این مسئله با من و هیچ کس دیگه ای حرف نزن چون اگه بشنوم دعوامون میشه و دوست ندارم این اتفاق بیفته من نزدیک بود عصبانی بشم اما اون خیلی آرام حرف میزد و ازم می خواست آخرِ هفته برم خونشون
😨خیلی مسئله ترسناک و غریبی بود چند روز تو دلم نگهش داشتم اما بالاخره با خانمِ حسامی در میان گذاشتم. اونم خیلی تعجب کرد ازم خواست اگه دفعه ی بعد باهام حرف زد، بهش بگم با خودِ خانم حسامی حرف بزنه دفعه ی بعد که اومد سراغم راجع به خیلی مسائل حرف زدیم برام معلوم شد که اصلا اعتقادی به رسالتِ پیامبر نداره و در روزه و نماز و خیلی مسائلِ دیگه با ما فرقِ اساسی دارن بعد از چندین مرتبه حرف زدن، وقتی فهمید اصلا زیرِ بار عقیده و مرامش نمیرم توهین و فحاشی از تو حرفاش نمایان شد
در اون سن و سال کنترل زیادی روی اعصابم نداشتم و سریع میزدم سیمِ آخر.
خصوصا که عِرق زیادی نسبت به مسایل دینی داشتم آخرین باری که باهم حرف زدیم گفت محمد مردی عرب بود که رسالتش فقط برای عربه نه برای ما عجمیان و پیش من هیچ عزت و احترامی نداره!
😣اینو که شنیدم از ناراحتی تمام بدنم میلرزید ناخواسته سیلیِ محکمی به صورتش زدم تا خواست از خودش دفاع کنه موهاشو کشیدم و شروع کرد به فحش دادن و جیغ کشیدن دخترای خوابگاه و سرپرستا همه سر رسیدن
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت چهل وپنجم
😔تمام اتاق ها خبر دار شدن و اومدن بالا سرِمون من از شدت عصبانیت دستام میلرزید اونم خیلی ترسیده بود از عکس العملِ من جلویِ سرپرستا سعی میکرد خودشو کنترل کنه که خطاها گردن من بیفته همه شگفت زده شده بودن از حرکتِ من که چطور این اندازه عصبی شدم که دست رو هم اتاقیم بلند کردم. اون شب کسی کارِمون نداشت اما سرپرست گزارش دعوامون رو رد کرده بود و فرداش از دفتر مدرسه صدامون زدن مدیر با عصبانیت ازمون سوال میکرد که دلیل دعوامون چی بوده کژال سرش پایین بود و چیزی نمیگفت این کارِش باعث شد دلم به حالش بسوزه و منم دلیل اصلی دعوامون رو اونجا نتونستم بگم، میگفتم شاید این کارِ من یه رحمت و محبتی تو دلش انداخت و بعدا فکرش اصلاح بشه، اونجا تقریبا همه خطاها رو برعهده گرفتم و گفتم مسئله خصوصی بوده و من زود از کوره در میرم همیشه و همینجا از کژال عذر خواهی میکنم اما اگه اتاق هامون از هم جدا باشه بهتره تا دیگه ازین اتفاقا نیفته کژال از تعجب سرش رو بلند کرد. اینارو که شنید و فهمید بخاطرِ اونه، چشماش از اشک شوقی زد مدیر رو سرم داد زد و گفت ملکی! تا به حال کسی مثل تو زبون باز و زبون دراز ندیدم! مگه ما مسخره دست توایم که اینطور خوابگاه رو بهم ریختی؟ درسته شاگرد زرنگی و معلما دوسِت دارن اما دلیل نمیشه هر غلطی دلت خواست بکنی! الانم گردنتو خورد کن برو پایین تا تکلیفت رو معلوم کنم
😔تهدیدش رو جدی نگرفتم و هیچ دفاعی هم از خودم نکردم چون میدونستم الان هرچی بگم فقط حرف هدر دادنه، وقتی پایین میومدم کژال چند باری خواست بیاد پیشم اما خیلی تو خودم بودم روش نشد همون شب تو خوابگاه صدام زدن که تلفن داری وقتی رفتم بابام بود سلام کردم گفت سلام و دردِ بی درمان! سلام و سرطان سلام! وسایلاتو امشب جمع کن فردا میام دنبالت از مدرسه اخراجی!
😳یاالله چی شده چرا بابام اینطور میگه!! دست و پام شل شد نشستم رو صندلی بابا هم پشت تلفن میگفت الان برام قهرمان شدی؟ چی درخورِت دادن که هار شدی؟ چی تو فکرت خوندن؟ کجا درسِت میدن که اینطور جرئت پیدا کردی دست رو دختر مردم بلند میکنی؟ بابا داد میزد میگفت چیزی بگو ببینم؟ فردا میام دنبالت تو لیاقت اونجا رو نداری! بعد گوشی رو قطع کرد
😔میدونستم اگه بیاد شر به پا میکنه چون اصلا بابا متوجه بحث نبود و فکرش جایی رفته بود که خودش همیشه از اونجا نگران بود سرپرست اومد کنارم گفت چیشده؟ براش توضیح دادم گفت نترس اخراج نمیشی همه میدونن یکم تعلقات دینی داری واسه همین خانم مدیر ترسیده و می خواد بترسودنت که مبادا تو بچه ها آشوب به پا کنی باباتم بیاد من ازت دفاع میکنم اون شب روهم با استرس و نگرانی بسر بردم. فرداش سرِ کلاسا نمیتونستم تمرکز کنم منتظر بودم که بابام بیاد و صدام کنن زنگ فارسی بود که معاون اومد سراغم گفت اجازه فردوس ملکی رو بدین بیاد دفتر کارش داریم
😔 یاالله چه حالی داشتم میترسیدم بابام از شدت عصبانیت حرکتی انجام بده و اون مدیرو معاون ازم سواستفاده کنن همینم اتفاق افتاد وقتی رفتم تو و سلام کردم، بابا غضبناک نگام میکرد مدیر شروع کرد حرف زدن و خیلی قضیه رو بزرگ جلوه داد دقیقا اونام از چیزی میترسیدن که بابا میترسید اونجا جواب دادم گفتم شما اصلا نمیدونید جریان چیه و بزرگش کردین
😔 بابا با پشت دست کوبید تو دهنم جلو همه مدیرم تماشا میکرد و کیف میکرد تا زنگِ تفریح ، برام حرف زدن و اخطار دادن که تکرار نکنم وقتی اومدیم پایین، دمِ در بابا ازم عذرخواهی کرد گفت وقتی اون حرفو زدی عصبانی بود اگه اینکارو هم نمیکردم کلا مدیر ازت شاکی میشد و برات دردسر درست میکرد خیلی دلم شکست اما به بابا گفتم اشکال نداره بعد از این اتفاقات بود که یه شب کژال اومد پیشم اتاقامون رو جدا کرده بودن وقتی اومد چشماش پرِ اشک بود گفت خبر دارم بابات دعوات کرده و مدیر تهدیدت کرده تقصیرِ من بود بی احترامی کردم فقط من میفهمم چرا اونقد عصبانی شدی اگه میخوای تا به بابات زنگ بزنم و اینارو بهش بگم گفتم: براشون گفتم اما ترسِ اونا یه چیز دیگست بغلم کرد و گفت از تهِ دلت حلالم کن منم بخشیدمش و گفتم خدا کمکت کنه راه حق رو پیداکنی چون معلومه وجدانت بیداره. از اینجا به بعد با کژال مشکلی نداشتیم اما دیگه هیچوقت راجع به اون مسئله حرف نزدیم تا سال تموم شد و از هم خداحافظی کردیم الحمدلله بعدا شنیدم که خودش و خانوادش سر به راه حق سپردن
آخرین شبی که در اون خابگاه موندم، خاطراتم با فرزانه رو از نو مرور کردم و تا خودِ صبح گریه کردم؛ برای تعطیلات تابستان راهی خونه شدم نامادریم اون موقع حامله بود وقتی من برگشتم خونه، 40 روزی میشد که بچش رو به دنیا آورده بود یه دختر بامزه و شیرین که اسمش رو فرناز گذاشته بودن
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
🌹حکایت گنجشکی که با خدا قهربود🌹
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت.⭐️فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:⭐️می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.⭐️و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.⭐️ فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ...⭐️گنجشک هیچ نگفت ... و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.⭐️گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.⭐️تو همان را هم از من گرفتی.⭐️این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟⭐️لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟؟؟⭐️و سنگینی بغضی راه کلامش را بست ...⭐️سکوتی در عرش طنین انداخت.⭐️فرشتگان همه سر به زیر انداختند.⭐️خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود.⭐️باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.⭐️آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.⭐️گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود...⭐️خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!⭐️اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...⭐️های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...قرآن کریم / سوره بقره / آیه 216چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیر شما در آن است؛ و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شر شما در آن است. و خدا می داند، و شما نمی دانی.
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸روزتون قشنگـــــــ🌸
🌸دلتون شـاد شـاد🌸
🌸عاقبتتون بـخیر 🌸
#آخر_هفتهتون_زیبا🌸🍃🌸
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_بیستوهشت
داشتم از درد به خودم میپیچیدم خانوم دکتره همونطور که داشت به من میرسید با نوشینم دعوا میکرد
در باز شدو کامران و علی با عجله اومدن تو
پرستاری که اونجا بود بهشون اشاره کرد که بیرون باشن
-همسرشم
-شما باشین ولی اون اقا برن بیرون
علی رفت بیرون
کامران اومد طرفم و دستمو گرفت
-چی شدی بهار؟خوبی؟
با گریه سرمو تکون دادم
برگشت طرف نوشین که داشت بامن اشک میریخت
-چی شد نوشین؟چرا حالش بد شد؟
-هیچی داشت میدویید دنبال من یهویی حالش بد شد
کامران با عصبانیت گفت
-خاک توسرت داشتین گرگم به هوا بازی میکردین؟یعنی با اون عقلت نمیفهمی زن حامله نباید بدوهه
نوشین هق هقش بیشتر شد
با گریه گفتم
-تقصیر نوشین نیست ولش کن
-خیلی خر به خدا بهار
بعدم با ناراحتی اتاق و ترک کرد
با بهت به رفتنش نگاه میکرد گریم بند اومده بود
رو به نوشین گفتم
-این چرا اینجوری کرد؟
با هق هق گفت
-دیوانست
زدم زیر خنده که دکتره و پرستاره با بهت نگام کردن
-خانوم دکتر تعجب نکنید اینم مثل اون شوهر روانیش دیوانس
دکتره لبخندی زدو سرشو تکرن داد..
به نوشین که داشت اشکاش و پاک میکرد نگاه کردم قیافش عینهو دلقکا شده بود نوک بینیش قرمز شده بود چشاشم به خاطر گریه باد کرده بود اه اه چقد این بشر لوسه با دوقطره اشکی که ریخت نگاه قیافش با سوال دکتر از مسخره کردن نوشین بیرون اومدم -بله؟ -چند سالته؟ -15 واسه بار دوم پرستار و دکتر با بهت نگام کردن سرمو انداختم پایین و با انگشتام مشغول بازی شدم -چرا اینقدر زود ازدواج کردی -واسه یه سری مسائل شخصی -میدونی که تو این دوران حاملگی خطرناکه سرمو تکون دادم -شوهرت چند سالشه؟ من چی میدونم کامران چندسالشه با توجه به قیافش گفتم -29 -چیییییییییییی؟ ای زهرمار گوشمو پاره کردی اصلا به توچه که ما چندسالمونه -کی ازدواج کردین پوفی کشیدم و چپ چپ نگاش کردم که حساب کار دستش اومد -خوب خانوم تو این سن حاملگی برای شما خیلی خطرناکه شما هر یه ماه یه بار برای سلامت خودتون و بچه باید بیاین اینجا سرمو تکون دادم -باشه دکتر و پرستاره که رفتن بیرون علی و کامران هجوم اوردن تو کامران با من حرف نمیزدو نوشینم با علی نوشین اخماش حسابی توهم بود طوری که نه تنها علی بلکه منم میترسیدم باهاش حرف بزنم بعد اینکه سرمم تموم شد نوشین کمکم کرد بلند بشم و شالم و درست کنم با کمک نوشین راه میرفتم هنوزم یکم درد داشتم ولی خداروشکر واسه بچه اتفاقی نیوفتاده بود رفتم طرف ماشین کامران که نوشین دستمو گرفت برگشتم طرفش با اخم گفت -خودم اوردمت خودمم میبرمت بیا سوار شو کامران داشت با چشای گرد شده نوشین و نگاه میکرد از حالت کامران خندم گرفت راه افتادم طرف ماشین نوشین تا نشستم نوشین گازشو گرفت و زد زیر خنده دستشو اورد بالا و -بزن لایک و زدم لایکو -دیوونه این چه حالتی بود که گرفتی بودی من جای علی شلوارم و خیس کردم -حقشه بچه پروو تا اون باشه واسه من تکلیف نکنه توراه یه عالمه مسخره بازی کردیم و خندیدیم پشت چراغ قرمز واستاده بودیم که یک دختر کوچولو که بالباس مهد داشت راه میرفت و دست باباش و گرفته بود دیدیم با خودم گفتم چقد شبیه بارانه وقتی دخترک سرشو به سمت خیابون برگردوند فهمیدم خود بارانه با عجله در ماشین و باز کردمو پریدم بیرون به سمت باران پر کشیدم به نوشینم که داشت اسمم و صدا میزد توجهی نکردم -بارااااااااااااان باران و اون مرده برگشتن طرفم وای خدای من اینکه بابا بود ولی چرا اینقه شکسته و پیر شده بود باران با دیدن من دویید طرفم و گفتم -اجییییییییییییییی بهاررررررررررررررر نشستم رو زمین و تو بغلم گرفتمش و غرق بوسه کردمش وقتی که به اندازه کافی دلتنگیم برطرف شد رفتم طرف بابا با شوق بغلم کرد تو بغلش گریه میکردم و بابا میکردم دست بابا رو گرفتم و بوسید -قربونت برم چرا اینقده پیر شدی بابا لبخندی زد و هیچی نگفت همون موقع صدای نوشین و شنیدم برگشتم طرفش و اشکام و پاک کردمو با ذوق گفتم -نوشین بابا و خواهرم نوشین با لبخند جلو اومد و سلام داد رو دوتا پاش نشست و رو به روی بهار قرار گرفت 0وای چه خانوم خوشگلی،اسمت چیه عزیزم باران با شیرین زبونیش دستشو دراز کردو گفت -اسمم بارانه خواهره اجی بهارم به این حرفش هرسه تامون خندیدیم نوشین دستشو فشار داد و گفت -منم نوشینم خانوم خوشگله دوست ابجی بهار -خوشبختم بعدم اومد طرف من که بغلش کنم تا خواست بغلش کنم نوشین داد زد -نهههههههههه ازین حرکتش صاف واستادم همه با بهت نگاش میکردیم که سرشو انداخت پایینه و اروم گفت -واست خطرناکه بهار تازه منظورش و فهمیدم بابا با نگرانی گفت -مگه بهار چش شده؟حالت خوبه دخترم؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_بیستونه
بابا همینطوری با نگرانی سوال میپرسید که نوشن گفت -اقای شفقی به خدا چیزیش نیست فقط -فقط چی؟ نوشین لبخندی به بابا زد و گفت -فقط قراره تا چند وقت دیگه شما بابابزرگ بشین بابا برگشت با بهت نگام کرد از خجالت سرمو انداختم پایین باران با خوشحالی بالا پایین میپرید و اخجون اخجون میگرد دیدم بابا هیچی نمیگه سرمو برگردوندم طرفش که یه قطره اشک از چشاش افتاد پایین سریع رفتم تو بغلش -من و ببخش دخترم من و ببخش میدونم بدبختت کردم ای کاش میمردم و همچین روزی نمیدیدم سریع دستمو گذاشتم رو لبش و گفتم -این حرف نزنین بابا کامران مرد خوبیه من تا حالا ازش بدی ندیدم من باهاش خوشبختم،تا چند وقته دیگم که این کوچولو بیاد خوشبخت تر میشم بابا هیچی نگفت و پیشونیم و بوسید گوشیم زنگ خورد کامران بود با وحشت برگشتم طرف نوشین -کامرانه نوشین با خونسردی گفت -خوب باشه جواب نده -هاااااا؟ -میگم مگه باهاش قهر نبودی الانم جواب نده زدم توسرش و گفتم -خر خدا من قهر نبودم اون قهر بود -حالا هرچی بیخیال جواب نده تا داداش نوشینت و داری غم نداری بعدم رو کرد به بابا و گفت -اقای شفقی سوار شین میرسونمتون -نه دخترم دیگه چیزی نمونده -تعارف نکنید بفرمایید بابا بالاخره بعذهزار تا خواهش قبول کرد -بهار؟ -جانم بابا؟ -چند ماهته؟ با لبخند گفتم -دوماه و4 روز بابا لبخندی زدو سرشو برگردوند و به جلو خیره شد من و بهار عقب نشسته بوذیم و باهمدیگه حرف میزدیم دلم واسه این جیگمیلی تنگ شده بود
گوشی نوشین زنگ خورد از اینه بهم نگاه کرد و گوشی و تو هوا تکون داد -اقاتونن با ترس بهش نگاه کردم بابا برگشت طرفم و با نگرانی بهم گفت -دخترم واست درد سر نشه -نه بابا جون نگران نباشین اما خودم به حرف خودم اطمینان نداشتم -چیه؟ - -اومدیم دور دور -
-اتفاقا خیلیم براش خوبه بمونه تو خونه از تنهایی بپوسه - -خوب بابا حوصلت و ندارم - - خوش گذاشت هنوز نوشین قطع نکرده بود که باران با صدای بلندی رو بهم گفت -ابجی بهار با این حرفش سریع دستمو گذاشتم رو دهنش - نوشین با تاسف از توی اینه بهم خیره شد و سرشو تکون داد - -کی کی بود؟ -اره بچتون یه چندماه زودتر به دنیا اومده ماشاالله عجب بچه تواناییم هس چه سریع حرف زدن یاد گرفته دیگه اشکم داشت از ترس درمیومد - -زهرمار چرا هوار میکشی؟درست حرف بزن!بچه از کدوم گوری اوردم فقط صدای داد کامران از پشت گوشی میومد -کامران بهت دارم میگم صداتو بیار پایین - -خوب خوب تو خفه شو مام الان میایم - نوشین قطع کرد -چی میگفت نوشین سرشو برگردوند طرف باران و گفت -گند زدی خاله جون بعدم رو به من گفت -خیلی شاکی بود فکر کنم فهمید بذار زنگ بزنم علی -الو علی؟ - -فعلا ول کن !تو الان پیش کامرانی؟ - -کامران الان خونست؟ - -ببین سریع برو خونه بهار اینا - -بعد واست توضیح میدم فقط سریع برو اروم اروم اشک میریختم باران-ابجی جونم چرا گریه میکنی؟ بااین حرفش همه برگشت طرف من بابا-دخترم بازم واست دردسر درست کردم جواب بنفشه رو چی بدم ؟قول داده بودم ازتون مراقبت کنم حالا چه خاکی تو سرم بریزم سعی کردم به خودم مسلط بشم -بابا نگران نباشین به خاطر بچم که باشه دستش روم بلند نمیکنه فقط هوار میکشه بعدم سعی کردم لبخند بزنم نوشین-راست میگه این کامران فقز قپی (بچه ها نمیدونم درست نوشتم یا نه)میاد وگرنه ادم همچین کارایی نیست بابا شون و سرکوچه پیاده کردیم چقدر دلم واسه این محل تنگ شده بود سریع اومدم جلو نشستم تو اخرین لحظه نگاه نگران بابا رو رو خودم حس کردم -نوشین چیکار کنم؟ دستمو گرفت و داد زد -چرا اینقده سرذی تو؟ببین اصلا به روی خودت نیا همش انکار کن اوکی؟ فقط سرمو تکون دادم و پوست لبمو میکندم -نکن بابا پدرشو در اوردی جلوی در خونه با استرس از ماشین پیاده شدم نوشین دستمو گرفت و گفت -بیا مادر جان من و بابات پشتتیم از هیچی نترس لبخندی زدمو وسعی کردم اعتماد به نفسم و جمع کنم نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو نوشین دستمو گرفته بود و من و دنبال خودش میکشوند تا رفتیم تو کامران روی مبل نشسته بودو با چشمای سرخ شده داشت سیگار میکشید که با ورود ما نگاشو طرف ما برگردوند و خونسر نگامون میکرد با ترس سلام دادم و سرم و انداختم پایین ولی سنگینی نگاشو رو خودم حس میکردم نوشین دستمو و فشار داد یعنی اینکه به خودت مسلط باش نوشین-بیا برو لباسات و عوض کن دیگه بهش نگاه کردم که چشاشو باز و بسته کرد دسته کیفمو و تو دستم فشردم و از جلوی کامرا رد شدم که با صداشم قلبم اومد تو حلقم -واستااااااااااا واستادم ولس برنگشتم اومد جلوم واستادو گفت -کجا بودی؟ به یقش خیره شده بودم اروم گفتم -با نوشین رفتیم تو شهر یه دوری بزنیم -به من نگاه کردم به حرفش گوش ندادم که داد زد -میگم به من نگاه کن از دادش چشامو بستم و بهش نگاه کردم -با اجازه کی رفتی ؟ اروم گفتم -ببخشید دستشو اورد بالا و محکم خوابوند تو
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍎داستان کوتاه
در اساطیر یونان باستان، از شخصیتی افسانه اي به نام پروکروستس نام برده شده است؛ او همه مسافرانی که قصد ورود به آتن را داشتند، روی تختی می خواباند و اگر مسافری، کوتاه تر از اندازه تخت بود، آنقدر او را می کشید تا اندازه شود یا اگر هم بلندتر بود پاها یا دستهایش را قطع می کرد. از نظر پروکروستس تنها اشخاصی درست و کامل بودند که به اندازه تخت او بودند!
داستان این تخت داستان هر روز زندگی ماست...
در حقیقت تک تک ما آدم ها
که خود را جزو افراد روشن و باسواد می دانیم، دیگران را با تخت پروکروستس خود می سنجیم. تختی که ابعادش اعتقاد، باور، ثروت، قدرت، زیبایی و... است!
اگر فردی در این چهارچوب قرار نگیرد
نه تنها باعث افتخار نیست ، بلکه ما به عنوان یک آدم بازنده، بی عرضه و بی کفایت به او نگاه می کنیم ؛
و آنقدر او را می کشیم یا له می کنیم، تا از اندازه و فرم واقعی خودش خارج شود و طبق سلیقه و قضاوت ما شود.
آنگاه که چیزی از خود واقعی اش نماند، تازه به او افتخار می کنیم.
داستان آن تخت، روایت قالب های ذهنی و پیش داوری های ماست...
♦️🗯 @Dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
شب ما را لبریز از آرامش
و مشکلاتمان را آسان کن
و فراوانی را در
زندگی همه جاری فرما
ما را بندگان شاکر
قرار ده نه شـاکی
الهی آمین
شبتون بخیر🌙
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام
صبح جمعتون تون بخیر
به یمن طلوعی تازه
آرزو میکنم
هرچه صفای دل,☘
سلامت تن
لبخند, عشق پاک,
و آرزوهای زیباست
از آن شما مهربانان باشد 🌺
@Dastanvpand
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت چهل وپنجم 😔تمام اتاق ها خبر دار شدن و اومدن بالا سرِمون
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت چهل وششم
🔻بابا بهم پیشنهاد داد تا برای دبیرستان برگردم شهرستان خودمون اما قبول نکردم در آزمون مدارسِ خاص شرکت کردم و با کسب مقام دوم استانی قبول شدم؛ رفتنم به دبیرستان همراه با شروع موجِ جدیدی از مسائل و مشکلات بود از یه طرف به دوری و غریبی عادت کرده بودم و از طرف دیگه هم تازه داشتم یاد میگرفتم که چطور دنبال علایق و افکارم بیفتم و چه شرایطی رو باید طی کنم و میدونستم این شرایط در مرکزِ استان برام مهیا شده کم کم
👌واسه همین تمام سعیِ خودمو کردم تا بابا برم نگردونه پیشِ خودشون، خونه ی عموم آخرِ هفته ها اغلب با اصرار و تمنا دعوتم میکردن خونه خودشون تازه فهمیده بودم که الحمدلله عمو در فکر و عقیده شبیه بابا نیست و میدونست که منم مثل اون فکر میکنم اما چون در بین اقوام و فامیلامون این نوع طرز تفکر یک گناه و عیب و بزرگ محسوب میشد، عمو هم ترجیح داده بود تا حدودی پنهان کاری کنه دوتا از پسرعموهام و خواهرِشون ازمن بزرگتر بودن و اون یکی پسرعمومم یکی دوسال از من کوچتر بود. بچه های عمو دیندار و مودب بودن و وقتاییَم که من خونشون بودم پسراشون زیاد رفت و آمد نمیکردن که من معذب نشم اما این جَو خیلی پایدار نموند و بعد از چند ماه، متوجه علاقه ی فرهاد؛ پسر عمو بزرگم؛ به خودم شدم ، تا جایی منو تنها میدید فورا میخواست حرفی بزنه اما هیچوقت نزد. با نگاه هاش دزدکی دنبالم میکرد و کارایی میکرد که همه متوجه علاقش شده بودن مدتی به همین مِنوال گذشت. تهِ دل من اول چیزی نبود و توجه نمیکردم بهش تا اینکه یه شنبه صبحی خونشون بودم و عموم خونه نبود زن عمو به فرهاد سپرد منو با ماشینِ خودش برسونه مدرسه
💭احساس کردم زن عمو از خداش بود این شرایط پیش بیاد که فرهاد حرفِ دلش رو بهم بگه دلم می خواست خودم آژانس بگیرم و برم بهشونم گفتم اما زن عمو قبول نکرد منم روم نشد تکرار کنم که نکنه بهشون بر بخوره موقع سوار شدن خواستم عقب بشینم اما فرهاد گفت: تنهاییم زشته بری عقب بشینی درو همسایه فکرِ بد میکنن بیا جلو بشین بدون اینکه یک کلمه حرف بزنم رفتم جلو اینقد معذب بودم که تمام ماهیچه های بدنم سفت و منقبض شده بودن نگاه کردم فرهادم هول شده بود اینقد استرس داشت که موقع روشن کردن ماشین دستاش میلرزید سرِ خیابان اصلی که رسیدیم موقع دور زدن خوردیم به عقب یه ماشین فرهاد و راننده ی ماشین پیاده شدن، راننده خیلی عصبانی بود اول، اما دید ماشین خسارت زیادی ندیده آروم تر شد کمی جر و بحث کردن و آخر سر فرهاد هرچی پول تو جیب داشت بهش داد و راضیش کرد که شر به پا نکنه و بره.. وقتی اومد تو ماشین پرسیدم بخیر گذشت؟ گفت آره شکر خدا گفتم دیگه مواظب باش من عجله ای ندارم دیرم برسم مهم نیست
اینو که گفتم برگشت نگام کرد و گفت چشم فردوس خانمِ خودمون، اول بار بود اسمم رو از زبونش میشنیدم گفت فردوس! میدونی که تهِ دلم چیه و نمیتوتم بهت بگم بزار همینجا هرچی هست بگم از خجالت دستام سرد شد و آب تو دهنم خشک شد گفتم بفرما.
گفت میدونم سنت واسه ازدواج کمه و اختلاف سنیتم با من زیاده
اما به ازدواج با من فکر کن من نمیتونم ازت بگذرم از شنیدن این چنتا جمله تمام بدنم عرق کرد نتونستم یک کلام هم جوابش رو بدم گفت من هیچ عجله ای ندارم و نمی خوام الان بهم جواب بدی پس راحت باش و خودت رو اذیت نکن.. احساس قشنگ و تازه ای بود تو دلم نمیدونم چرا در یک چشم بهم زدن خودم رو اسیر حرفاش دیدم و فکر کردم باید همونی بشه که فرهاد میگه. الان که به اون صحنه فکر میکنم بیشتر معنی این کلام گهربار رسول الله صلی الله علیه و سلم رو درک میکنم که می فرماید: (ان من البیان لسحر) یعنی بعضی از حرف ها و سخنان سحر هستند. حرفای فرهاد اون روز تو ماشین انگار عقل و حواسم رو پوشونده بود و دلم فورا تسلیمش شد. وقتی به مدرسه رسیدم، موقع تشکر و خداحافظی دوباره صدام زد: فردوس! یادت نره چی بهت گفتم من نمیتونم ازت بگزذم دیگه خود دانی
لبخندی زدم و رفتم؛ اون روز کلا سرِ کلاس حواسم پرت بود با کسی هم در این باره حرفی نزدم دوهفته پشت سرهم خونه ی عمو نرفتم فرهاد 9 سالی ازمن بزرگتر بود خیلی خوش قیافه و متین و با وقار بود و شخصیت پخته و مردانه ای داشت طوری که بیشترِ فامیلامون خصوصا عمه بزرگم دوست داشتن بهش دختر بدن.. شغل و پول هم داشت. حافظِ 25جزء قرآن بود راضی به ازدواج با کسی نمیشد و خیلی در این مسئله وسواس به خرج داده بود خلاصه از شرایط یک مرد ایده آل چیزی کم نداشت.
😔تنها چیزی که وقتی بهش فکر میکردم ناامیدی وجودم رو میگرفت ؛ عقیدش بود که درست مثل بابا فکر میکرد و خیلی تعصبی بود خیلی با خودم کلنجار رفتم که درخواستش رو رد کنم اما مسئله این بود که اون از عقیده ی من خبر نداشت و نمیتونستم بهش بگم دو ماهِ کامل خونه عمو نرفتم و هر بار که میومدن دنبالم بهونه ای میاوردم که نرم
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت چهل وهفتم
تو اون دوماه که اونجا نمیرفتم و فرهادم چیزی نمیگفت، ذهنم تقریبا از آشفتگی و فکر کردن به حرفای اون روزش در اومده بود الله تعالی مسیر هدایتِ بیشتر رو برام فراهم کرد و در سال اول دبیرستانم تونستم با چند نفر آشنا بشم که هم فکرِ خودم بودن زینب یکی از دوستام بود که خودش توسط دامادشون هدایت پیدا کرده بود
هر هفته برمیگشت خونه و از دامادشون کتاب های دینی و کمیاب قرض میگرفت، میآورد مطالعه میکردیم و پس میدادیم نعمت بزرگ دیگه ای که الله تعالی نصیبم کرد، توفیق شاگردیِ استادی بود که من اون موقع شان و مقامش رو اونطور که حقش بود درک نمیکردم ایشون معلم همین مدرسه ای بود که توش درس میخوندم خیلی زود تشخیص دادم که آقای کامیاب یک داعی دین هست، چون همیشه یه ربع بیست دقیقه ی آخرِ کلاس رو به پند و نصیحت های دینی اختصاص میداد با اینکه این کار ربط چندانی هم به کتابی که درس میداد نداشت؛ بااینکه هر روز بیشتر از روز قبل به معلوماتم اضافه میشد، اما هنوز سوال های بی پاسخ زیادی تو ذهنم بود
🔸از تمام فرصت هایی که برام پیش می اومد برای رسیدن به جواب سوالام استفاده میکردم سرِکلاس، در راهرو و حیاطِ مدرسه و حتی گاها بعد از تعطیلی مدرسه تا سرِ خیابان دنبال آقای کامیاب میرفتم و تا سوارِ تاکسی میشدن کنارشون میموندم که به جوابم برسم از وقتی که وارد دبیرستان شده بودم روحیاتم بکلی عوض شده بود با چهار نفر از دوستام اکیپی تشکیل داده بودیم که مدیر و معاون مدرسه دائما از عجولی و شیطنتامون شاکی بودن
😁همیشه آخرِ کلاس مینشستیم و کلاس رو میزاشتیم رو سرِمون چون شاگردِ زرنگی بودم و شلوغیام توهین به کسی نبود و فقط جنبه ی شوخی داشت، معلما اعتراضی نمیکردن و خوششون میومد. سال داشت تموم میشد و واسه تعطیلات نوروز برگشتیم خونه خودم خبر نداشتم حرف افتاده بود دهنِ فامیل که عمه بزرگَم میخواد واسه پسرش خواستگاریم کنه ؛ پسرش فقط یک سال ازمن بزرگتر بود و من اون موقع پانزده سالم بود!!!
🔸از یه طرف خبر داشتم که عمه دلش می خواد دخترِشو به عقد فرهاد در بیاره فرهاد رو همه دوست داشتن چون واقعا دوست داشتنی و جذاب بود و خیلیای دیگه هم تو فامیل دوست داشتن دامادشون بشه با اینکه حرفای فرهاد رو فراموش کرده بودم اما با شنیدن این خبر بهم ریختم ، فرهادم شنیده بود که میخوان واسه پسرعمه م خواستگاریم کنن بی قرار شده بود. چند بار زنگ زد خونمون نتونستم باهاش حرف بزنم اما حرفاش رو شنیدم گفت من بیشتر از قبل رو حرفم هستم توهم اگه فکرات رو کردی و دوستم داری، باید جواب منفی به خونه عمه بدی
😔میدونستم اگه خواستگاری هم بکنن بابا هیچوقت به این زودیا راضی به ازدواجم نمیشه اما تو این مسئله میذاشت عهده ی خودم بهشون جواب بدم که خودش مقابل عمه نایسته، منم اگه جواب منفی میدادم عمه دنیا رو از حرف پر میکرد که دختره ی چشم سفیدِ نمک نشناس؛ اون همه ترو خشکش کردم و حواسم بهش بود، الان که بزرگ شده قدرنشناسی میکنه
جدا از جریان ِفرهاد، اصلا دلم نمی خواست عروسِ عمه بشم چون از جَوِ خونشون خوشم نمیومد و چون تو بچگی براشون زحمتایی داشتم، الان اگه قبول میکردم که عروسش بشم، فکر میکردن وظیفمه و قدرمو نمیدونستن. کارِ شب و روزم دعا کردن بود دعا میکردم خدا تو این موقعیت قرارم نده که جواب منفی بدم و ازم ناراحت بشن. الحمدلله که دعاهام قبول شد و رسما نیومدن خواستگاری منم اون مدت تونستم نارضایتیم نسبت به این وصلت رو با توجیهاتِ قابل قبولی به گوش عمه و دختراش برسونم و حرف و حدیث خوابید. بعدا فهمیدم که ازم دلخور شدن اما از خواستشون عقب نشینی نکردن فقط سکوت کردن تا درسم تموم بشه و پسرشونم کمی بزرگتر بشه اون موقع دست بکار بشن تعطیلات تموم شد و برگشتیم مدرسه. رفت و آمدهام به خونه عمو باز شروع شد. فرهاد کاری کرده بود که علناً همه از نیتش نسبت به من باخبر شده بودن. اما من هنوز نتونسته بودم خودم رو قانع کنم که باهاش زندگی کنم. چون میدونستم عقیدمون بهم نمیخوره
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
﷽
•
😔 #خواهر_بخدا....
🔻خواهر بخدا جلوه گری مثل سراب است
🔻خواهر بخدا زینت زن حفظ حجاب است
🔹بافسق و فجورو هوس وعشوه گری ها
🔹بین تو و معبود مداوم شکراب است
🔻خواهر بخدا روز قیامت شده نزدیک
🔻خواهر بخدا روز دگر روز حساب است
🔹آن روز که دست وسرو پایت شده ناطق
🔹لب ها و زبانت همه الکن ز جواب است
🔻آن روز که دوزخ شده بخشی ز عذابت
🔻شرم از رخ زینب بخدا کل عذاب است
🔹خواهر بخدا چادر مشکی زره توست
🔹زیبا و پر از نور و پر از بوی گلاب است
🔻با عائشه همرنگ شدن اوج هنرهاست
🔻با فاطمه همرنگ شدن راه ثواب است
@Dastanvpand
🌱🌱🌱🌺🌸🌺
سخنان حکیمانه #دیل_کارنگی
💚با دیگران بخند نه بر دیگران
🌧دیگران را همانگونه که هستند بپذیرید
💚برای رسیدن به آرامش باید دری آهنی
🌧بر روی گذشته وآینده کشید وتنها به زمان حال اندیشید
💚اگر می بینی کسی به روی تو لبخند نمی زند
🌧علت را در لبان فرو بسته ی خود جستجو کن
💚همواره دیگران را تشویق کنید.
🌧خطاهایشان را کوچک وکاری را که می خواهید انجام دهند آسان نشان دهید
💚هنر گوش دادن را فرا گیرید فرصتها گاهی به آهستگی در می زنند.
@Dastanvpand 🍏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بد گفتن سه حالت داره😊
❣ @Dastanvpand
#طنز_تلخ
🌟یه رفیق داشتم خارج کشور زندگی میکرد و کارشناس غذا بود. همش میگفت آدم نونخشک وطن رو بخوره ارزش داره تا مرغ کشور بیگانه!
یه روز اومد ایران و اومد خونه ما...
میوه گذاشتیم جلوش خورد دل درد گرفت و فهمید که روی میوهها پارافین میزنن.😕
گفت شام بخورم خوب میشم.
شام برنج هندی و قیمه گوشت برزیلی و مرغ هورمونی و ماست پالمدار خورد مسموم شد. 😑
داشتیم میبردیمش بیمارستان تو ترافیک گیر کردیم و توی آلودگی هوا تنگی نفس گرفت.
خلاصه رسیدیم درمانگاه گفتن ببرید بیمارستان امیر.
راه افتادیم و آدرس بلد نبودیم از مپ گوشی خواستیم کمک بگیریم که انقد سرعت نت پایین بود بالا نیومد. 😒😶
خلاصه رسیدیم بیمارستان و دکترا دگزا و استامینوفن دادن گفتن خوب میشه.
توی بیمارستان کیف و گوشیشو دزدیدن و اومدیم خونه.
فردا صبح پا شدیم دیدیم نیست و یه نامه گذاشته توش و نوشته ""غلط کردم"" 😁😂
خدابیامرز توی سقوط توپولوف ایرانی که داشت میرفت آلمان سقوط کرد و مرد... ☹️😔
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
قورباغه و مار
💫قورباغه ای در همسایگی ماری لانه داشت، هرگاه قورباغه بچه ای به دنیا می آورد، مار آمدی و بخوردی. قورباغه با خرچنگی دوست بود.به پیش خرچنگ رفت و گفت :ای برادر ! تدبیری اندیش که مرا خصمی قوی و دشمنی بی رحم است. نه در برابرش مقاومت می توانم کرد و نه توان مهاجرت دارم،چرا که اینجا مکانی است خرم و زیبا،در نهایت آسایش. خرچنگ گفت : قوی پنجگان توانا را جز با مکر نتوان شکست داد. در این اطراف راسویی زندگی می کند، چند ماهی بگیر و بکش و از جلوی خانه ی راسو تا لانه ی مار بیافکن، راسو یکی یکی می خورد و چون به مار رسد او را هم می بلعد و تو را از رنج می رهاند.
قورباغه با این حیله مار را هلاک کرد.چند روزی بگذشت، راسو دوباره هوس ماهی کرد، بار دیگر به دنبال ماهی در آن مسیر راهی شد، پس قورباغه و همه ی بچه هایش را خورد.
این افسانه گفته شد تا بدانیم که حیله و مکر بسیار بر خلق خدا موجب هلاکت است.
📚کلیله و دمنه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟آبگیری که ماهیهای کوچولو و چند تا قورباغه در آن زندگی می کردند. کنار آبگیر تنگ کوچولوی شیشه ای هم بود، که یه ماهی کوچولوی قرمز توش زندگی می کرد. هر روز پرنده ها دور آبگیر جمع می شدند و آب می خوردند. یک روز وقتی همه ی پرنده ها رفتند، یک پرنده سفید اومد و نشست کنار تنگ ماهی و پرسید: تو چرا نمی ری تو آبگیر پهلوی ماهیهای دیگه؟ ماهی قرمز گفت: من از اون ماهیها و قورباغه ها می ترسم. پرنده گفت: ولی دنیای واقعی تو اونجاست. می خوای تنگ آبتو بندازم تو آبگیر؟ ماهی با تردید گفت: نه. پرنده گفت: دوست داری با نوکم تُنگتو بلند کنم و ببرم تو لونۀ خودم که تنها نباشی؟ ماهی گفت: دلم می خواد ولی می ترسم، پرنده خداحافظی کرد و رفت.
مدت ها گذشت، آبگیر خشک شد. یک روز پرنده آمد تا سری به ماهی بزند و احوالپرسی کند. ماهی گفت: آبگیر خشک شده، می شه تنگمو با نوکت بلند کنی و ببری تو لونت؟ پرنده گفت: دیگه پیر و فرسوده شده ام توان بلند کردن این تنگ رو ندارم. پرنده خداحافظی کرد و رفت و ماهی تنهای تنها ماند.
🌟فرصتهای خوب زندگی به انتظار ما نمی نشینند، برای پیشرفت کردن تردید نکنید از فرصتهایتان استفاده کنید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟شكارچي پرنده، سگ جديدي خريده بود، سگي كه ويژگي منحصر به فردي داشت. اين سگ ميتوانست روي آب راه برود. شكارچي وقتي اين را ديد نمي توانست باور كند و خيلي مشتاق بود كه اين را به دوستانش بگويد.
براي همين يكي از دوستانش را به شكار مرغابي در بركه اي آن اطراف دعوت كرد.
او و دوستش شكار را شروع كردند و چند مرغابي شكار كردند. بعد به سگش دستور داد كه مرغابي هاي شكار شده را جمع كند.
در تمام مدت چند ساعت شكار، سگ روي آب مي دويد و مرغابي ها را جمع مي كرد. صاحب سگ انتظار داشت دوستش درباره اين سگ شگفت انگيز نظري بدهد يا اظهار تعجب كند، اما دوستش چيزي نگفت.
در راه برگشت، او از دوستش پرسيد آيا متوجه چيز عجيبي در مورد سگش شده است؟
دوستش پاسخ داد: «آره، در واقع، متوجه چيز غيرمعمولي شدم. سگ تو نمي تواند شنا كند.»
بعضي از افراد هميشه به ابعاد و نكات منفي توجه دارند. روي وجوه منفي تيم هاي كاري متمركز نشويد. با توجه به جنبه هاي مثبت و نقاط قوت، در كاركنان و تيم هاي كاري ايجاد انگيزه كنيد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓