«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ»
استادی می فرمود :
این آیه معنایش ایـن نیست که با ذکر خدا دل آرام می گیرد
این جمله یعنی خدا می گوید :
جوری ساخته ام تو را که جز با یاد من آرام نگیری !!!
تفاوت ظریفی است!
اگر بیقراری؛
اگر دلتنگی ؛
اگر دلگیری ؛
گیر کار آنجاست که هزار یاد، جز یاد او، در دلت جولان میدهد.
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
💠آموزنده💠
✍🏻تمیز کردن ساحل
🔳🌸شغل مردی تمیز کردن ساحل بود. او هر روز مقدار زیادی از صدفهای شکسته و بدبو را از کنار دریا جمعآوری میکرد. و مدام به صدفها لعنت میفرستاد چون کارش را خیلی زیاد میکردند. او باید هر روز آنها را روی هم انباشته میکرد و همیشه این کار را با بداخلاقی انجام میداد.
🔳🌸روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدفهای بدبو درست کرده بود، خلاص کند و آنها را به او بدهد... او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت.
🔳🌸یک سال بعد، آن دو مرد، در جایی یکدیگر را دیدند. آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود.
🔳🌸وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافتچی نمیتوانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید چطور توانسته چنین ثروتی را بدست بیاورد.
🔳🌸مرد ثروتمند پاسخ داد: "من هدیهای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو میداد و تو قبول نمیکردی! در تمام صدفهای نفرتانگیز تو، مرواریدی نهفته بود"
📌❗️اکثر مواقع هدایا و موهبتهای الهی در بطن خستگیها و رنجهانهفتهاند، این ما هستیم که موهبتهایی را که خدا در اختیار ما قرار میدهد، ندانسته رد میکنیم
•┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈•
@Dastanvpand
•┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈•
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_سیودو
تو زانتیای علی که نشستیم نوشین نفسش و فوت کرد بیرون و گفت
-دختره دیوونه این چه کاری بود اخه تو کردی
حوصلش و نداشتم
-نوشین حوصله ندارم میشه بیخیال بشی
اونم سرشو تکون داد
دوباره درد دست و پاهامو سرم شروع شده بود
چشامو بستم
یه ماه ازون ماجرا میگذشت ومن الان سه ماهه باردار بودم
ازون شب تاحالا رفتارم با کامران خیلی سرد شده بود هرکاری میکرد بهم نزدیک بشه محلش نمیدادم اون که ازمن ناامید شده بود دوباره رفته بود دنبال هرزه بازیش شبا مست میومد خونه و پشت در اتاقم ولی من خونسرد قبل اینکه بیاد میرفتم تو اتاقم و در و میبستم
با نوشین قرار گذاشته بودم بریم امروز سونو با همدیگه
صبح بدون حوصله لباس خنک پوشیدم تو این دل گرما
یه مانتو نخی کرمی با شال و شلوار همرنگش پوشیدم صندل های سفیدمم پام کردم
حوصله ارایش نداشتم فقط یه رز لب زدم
نوشین تک زد سریع رفتم پایین
کامران با دیدنم ابروهاش و انداخت بالا و با تعجب گفت
-به سلامتی جایی تشریف میبرین
همونطوری که داشتم میرفتم خیلی سرد گفتم
-با نوشین میرم بیرون
-بااجازه کی؟
-خودم
-حق نداری با نوشین جایی بری فهمیدی؟
برگشتم و با چشای یخم زل زدم تو چشاش
-نه
ازون حالاتم خیلی تعجب کردو سریع خودشو جمع کرد
-گفتم کجا؟
بی حوصله جواب دادم
-دارم میرم سونو،حالا اجازه هست؟
چشاش برق زدو گفت
-منم میام واستا اماده شم
سریع براق شدم و گفتم
-لازم نکرده من رفتم
بعدم سریع زدم از خونه بیرون
که داد زد
-بهار گفتم واستا منم میام به قران اگه پاتو ازین خونه بدون من بذاری بیرون
حوصله دردسر نداشتم
به نوشین گفتم بیاد تو
خودمم رفتم تو الاچیق نشستم که نوشین گفت
-چیه چرا نمیای بیرون؟
-واستا کامرانم میاد
با تعجب گفت
-کامران؟اون واسه چی میاد؟
قبل اینکه من جوابشو بدم صدای کامران از پشت سرش بلند شد
-واسه اینکه بابای بچم ،به شما ربطی داره؟
نوشین با نفرت نگاش کرد و رو به من گفت
-پس من میرم بهار بای
اومد که بره دستشو گرفتم و بی حوصله گفتم
-لوس نشو منم بدون تو نمیرم
بعدم یه پوزخند به کامران زدم که داشت با حرص نگام میکرد
سریع نگامو ازش گرفتم فقط دیدم اونم باهام ست کرده بود
از جام بلند شدم و راه افتادم سمت در
با ماشین کامران رفتیم
جلوی مطب جایی نبود واسه همین کامران مارو پیاده کردو خودش رفت جای پارک پیدا کنه
دقیق سر وقت اومده بودیم
منشی سریع فرستادمون داخل
مانتوم و در اوردم و بلوزم و به گفته دکتر زدم بالا
یه مایع زله ای روی شکمم زد
در زدن و منشی اومدتو روبه دکتر گفت
-خانوم دکتر همسر این خانوم میخوان بیان تو اجازه بدم
-اره بکو بیاد
کامران اومد تو بالای سرم واستاد
ازتماس دستگاه با شکمم خندم میگرفت من و نوشین با لبخند مانیتور رو نگاه میکردیم
کامرانم با لبخندی که گوشه لبش بود یه نگاه به من میکرد یه نگاه به مانیتور
ایششششش پسره پررو
بعد سفارشاتی که دکتر کرد راه افتادیم طرف ماشین
بازم گیر ترافیکای تهران افتاده بودیم،نگام به دختری افتاد که داشت گل میفروخت حدودا 10 ساله میزد
همینطوری داشتم نگاش میکردم که با عجله اومد طرفم و زد به شیشه
شیشه رو دادم پایین و بهش لبخند زدم
با التماس گفت
-خانوم تورو خدا یه گل بخر ،اقا یه گل واسه خانومت بخر
کامران-چنده؟
-5تا 2500
کامران سرشو تکون دادو گفت
-5تا بده
بعدم رو کرد بهم و گفت
-از تو داشبورد کیف پولمو بده
با سردی تمام گفتم
-خودت بردار
بد نگام کردو خم شد روم و کیفش و برداشت
ارنجشو گذاشته بود رو رون پام نگاه به دستای مردونش کردم و سریع صورتمو برگردوندم
کامران یه 5 تومنی به دختره دادو گلا رو ازش گرفت
-اینا زیاده
-بقیش مال خودت
دختره باخوشحالی تشکر کردو رفت
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_سیوسه
دستمو گذاشتم زیر چونمو و با نگاه رفتنش و دنبال میکردم
کامران گلارو گذاشت جلوی ماشین کثافتتتتتت بهم نداد
بعد 1 ساعت که از شر ترافیک راحت شدیم رسیدیم خونه
بهار جلوی خونه بدون تو جه به کامران خداحافظی کردو رفت
میدونستم از کامران بدش میاد خوب حقم داشت منم از کامران به شدت بیزارم
کامران ماشین و بیرون گذاشت ودر و باز کردو رفتیم تو
هنوز به طبقه بالا نرسیده بودم که دیدم ایفون و زدن
کامران خودش رفت درو باز کن
فقز صدای متعجبش و شنیدم که میگفت
-اینا اینجا چیکار میکنن
اهمیتی ندادم و رفتم لباسام و با یه گرمکن صورتی خاکستری و یه تاپ گردنی صورتی عوض کردم
موهامم باز گذاشتم اومدم پایین که برم دستو صورتمو بشورم که در خونه باز شدو یه خانوم 30 ساله خیلی لوند وارد خونه شد همینجوری داشتم با تعجب نگاش میکردم که یکی از پشت سرش گفت
-کیمیا برو تو دیگه
وا اینا کی بودن
دختره کنار رفت و پشت سرش یه خانوم دیگه و دوتا مردو یه بچه 7،8 ساله اومدن تو
سریع به خودم اومدم و دوییدم بالا
یه پلیور خاکستری تنم کردم و موهامم با کش دم اسبی بستم و رفتم پایین
همشون در حال بگو بخند بودن که اروم سلام کردم
با سلام من ساکت شدن
دختره که الان میفهمیدم اسمش کیانایه با خوشحالی اومد طرفمو گفت
-سلام عزیزم من کیانام خواهر کامران
بعدم رو کرد به کامران و گفت
-وای کامران این عروسکو از کجا گیر اوردی
هه این چی میگفت خواهر کامران بود
ابروهام پرید بالا،با حالت سرد زل زدم تو چشاش و گفتم
-خوشبختم
از لحنم جا خورد ولی بروی خودش نیاورد و با لبخند گفت
-بیا عزیزم بیا بقیه رم بهت معرفی کنم
رفتم جلوی اون خانوم دومی خودشو معرفی کرد
-سلام عزیزم من لادنم،زن داداش کامران جان
بهش نگاه کردم
پوست سفیدو لبای کوچیک و چشای درشت مشکی
بد نبود نه میشد گفت زشته نه خوشگله
به اونم به سردی جواب دادم
رفتم جلوی اون دوتا اقا یکیشون خیلی شبیه کامران بود حدس زدم داداش کامران باشه
-به زن داداش گلم من کاوه ام داداش بزرگه کامران
بهش لبخند زدم تنها کسی که ازش خوشم اومد کاوه بود
بعد اون نوبت دامادشون بود
-سلام خانوم زیبا منم ناصرم شوهر کیانا جان
سرمو تکون دادم
ناصر دستشو گذاشت پشت پسر بچهه و گفت
-این پسر باباس اقا کیوان
به بچه لبخندی زدم و بهشون تعارف کردم بشینن
خودمم رفتم تو اشپزخونه تا وسایل پذیرایی و اماده کنم
کامرانم پشت سرم اومد داخل
-نمیدونم کی اومدن!فکر کنم الان رسیدن تازه خودشون که میگفتن میخواستن غافلگیرم کنن
محلش ندادم خیلی بهش برخورد
اومد جلوم واستادو رامو سد کردو با لحن معترضی گفت
-چرا اینجوری باهاشون رفتار کردی؟
پوزخندی زدمو گفتم
-لیاقتشون همینقدر بود
دستش و اورد بالا و زد تو صورتم هیچی نگفتم و با نفرت نگاش کردم
خواهرش اومد داخل و با دیدن ما اروم زد تو صورتشو گفت
-وای خدا مرگم بده کامران چیکار کردی؟
کامران عصبانی برگشت و مشتش و کوبوند تو دیوار و گفت
-لعنتی
کیانا اومد طرفمو گفت
-طوریت که نشد عزیزم
پوزخندی بهش زدم و گفتم
-عادت کردم
بعدم رفتم در یخچال و باز کردم و میوه ها رو برداشتم و تو طرف شستم
کامران از اشپزخونه رفت بیرون
کیانا اومد کنارم نشست و گفت
-تو چرا از ما و کامران بدت میاد؟
با نفرتی که تو چشام بود برگشتم طرفش و گفتم
-باید ازتون خوشم بیاد؟باید ممنونتون باشم که گند زدین تو زندگیم؟باید ممنونتون باشم که از پدرو خانوادم جدام کردین؟باید ممنونتون باشم که تو سن 15 سالگی یه بچه انداختیت تو بغلم
صدام داشت اوج میگرفت عصبانی بودم و میلرزیدم
کامران دوباره اومد تو اشپزخونه و زل زذ تو چشام
-دیگه داری گوهای زیادی میخوره بهار،حالیته چی ازون گوه دونی میاد بیرون
از جام بلند شدم و خواستم بیام بیرون که جلومو گرفت و با حرص گفت
-سریع ازش معذرت خواهی کن
-برو کنار
-زود باش
-نمیکنم ازت بدم میاد از هرچیزی که مربوط به تو باشه بدم میاد
بعدم با مشت کوبوندم تو شکمم
-ازین بجه ای که خون تو تو رگاشه بدم میاد
گریه مبکردم و حرف میزدم و خودم و میزدم
همه اومده بودن تو اشپزخونه لادن و کیانا سعی داشتن جلومو بگیرن
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
جالبە بخوانید👍
🌟جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد. بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: آری من مسلمانم. جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا! پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد.
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت: به مسجد بازگرد و شخص دیگری را برای کمک بیاور. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و پرسید: آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟ افراد حاضر در مسجد که گمان می کردند، جوان پیرمرد را بقتل رسانده، نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند.
پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت: چرا به من نگاه می کنید؟! به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز، کسی مسلمان نمی شود!!!
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان کوتاه
#خاطرات_یک_پزشک
"خاطره بسیار جالب توسط یک دانشجوی پزشکی"
🌟زمانی كه ما دانشجوی پزشکی بوديم در بخش قلب استادی داشتيم كه از بهترين استادان ما بود.
او در هر فرصتی كه بدست مي آورد سعی می كرد نكته جدیدی به ما بياموزد و دانسته های خود را در بهترين شكل ممكن به ما منتقل می كرد.
او در فرصتهای مناسب، ما را در بوته "تجربه و عمل" قرار می داد.
در اولين روزهای بخش ما را به بالين یک مرد جوان كه تازه بستری شده بود برد.
بعد از سلام و ادای احترام، به او گفت:
اگر اجازه می دهيد اين همكاران من نيز قلب شما را معاينه كنند.
مرد جوان نيز پذيرفت.
سپس رو به ما كه تركيبی از كارآموز و كارورز بوديم كرد و گفت:
هر یک از شما صدای قلب اين بيمار را به دقت گوش كنيد و هر چه می شنويد روی تكه كاغذی يادداشت كنيد و به من بدهيد.
نظر استاد از اينكه اين شيوه را بكار می برد اين بود كه اگر كسی از ما تشخيص اش نادرست بود از ديگری خجالت نكشد.
هر یک از ما به نوبت، قلب بيمار رامعاينه كرديم و نظر خود را بر روی كاغذی نوشته، به استاد داديم.
همه مايل بوديم بدانيم كه آيا تشخيصمان درست بوده يا خير؟
استاد نوشته های ما را تک تک مشاهده و قرائت كرد. جوابها متنوع بودند. یکی به افزايش ضربان قلب اشاره كرده بود،
يکی به نامنظمی ريتم آن، يکی نوشته بود ضربانات طبيعی هستند، يکی ريتم گالوپ ضعيف شنيده بود، يکی اظهار كرده بود كه بيمار چاق است و صداهای مبهم شنيده ميشوند و يکی به وجود صدای اضافی در يکی از كانونها اشاره كرده بود.
استاد چند لحظه ای سكوت كرد و به ما می نگريست، منتظر بوديم تا يکی از آن نوشته ها را كه صحيح تر بوده معرفی نمايد.
اما با كمال تعجب استاد گفت:
متاسفانه همه اينها غلط است.
و در حاليكه تنها كاغذ باقيمانده دردست راستش را تكان می داد، ادامه داد:
تنها كاغذی كه مي تواند به حقيقت نزدیک باشد اين كاغذ است كه نويسنده آن بدون شک انسانی صادق است كه
می تواند در آينده "پزشكی حاذق" شود.
نوشته او را می خوانم، خودتان "قضاوت" كنيد.
همه "سر پا گوش" بوديم تا استاد آن نوشته صحيح را بخواند.
ايشان گفت:
در اين كاغذ نوشته متاسفانه به علت "كم تجربگی" قادر به شنيدن صدایی نيستم و در حاليكه به چشمان متعجب ما می نگريست ادامه داد:
من نمی دانم در حاليكه اين بيمار دكستروكاردی دارد، و قلبش در طرف راست قرار گرفته شما چگونه اين همه صداهای متنوع را در طرف چپ سينه او شنيده ايد؟
بچه های خوب من، از همين حالا كه "دانشجو" هستيد بدانيد كه تشخيص ندادن "عيب" نيست ولی تشخيص "غلط گذاشتن" بر مبنای یک "معاينه غلط"، "عيب بزرگی" محسوب ميشود و می تواند برای بيمار خطرناک باشد.
در پزشكی "دقت،" "صداقت،" "حوصله" و "تجربه" حرف اول را مي زنند.
سعی كنيد با "بی دقتی" برای بيمار خود، تشخيص نادرستی ندهيد و يا برای او تصميمی ناثواب نگيريد.
در هر موردی "تشخیص منصفانه" باید داشته باشیم در این صورت قضاوت کمتری خواهیم داشت.
"پس مطلب فوق یک درس انسانی است نه فقط پزشکی"
بیاییم "انصاف" را بیاموزیم تا "انسانیت" را در زندگی جاری کنیم.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟گروهی راهزن در بیابان دنبال مسافر می گشتند تا او را غارت کنند ، ناگهان مسافری دیدند ، به جانب او تاختند و گفتند : هرچه داری به ما بده ، گفت : تمام دارایی من هشتاد دینار است که چهل دینار آن را بدهکارم ، با بقیه آن هم باید تأمین معیشت کنم تا به وطن برسم .
رییس راهزنان گفت : رهایش کنید ، پیداست آدم بدبختی است و پول جز آنچه که می گوید ندارد .
راهزنان در کمین مردم نشستند ، مسافر به محل مورد نظر رفت و بدهی خود را پرداخت و برگشت ، دوباره در میان راه دچار راهزنان شد ، گفتند : هرچه داری بده وگرنه تو را می کشیم ، گفت : مرا هشتاد دینار بود ، چهل دینار بابت بدهی
پرداختم ، بقیه اش برای مخارج زندگی مانده ، به دستور رییس راهزنان او را گشتند ، در جستجوی لباس و بار او جز چهل دینار ندیدند !
رییس راهزنان گفت : حقیقتش را برای من بگو ، چگونه در برخورد با این همه خطر جز سخن به حقیقت نگفتی و از راستگویی امتناع ننمودی ؟
گفت : در کودکی به مادرم وعده دادم در تمام عمرم سخن جز به راستی نگویم و دامن به دروغ آلوده نسازم !
راهزنان قاه قاه خندیدند ولی رییس دزدان آه سردی کشید و گفت : عجبا ! تو به مادرت قول دادی دروغ نگویی و این گونه پای بند قولت هستی ، ولی من پای بند قول خدا نباشم که از ما قول گرفته گناه نکنیم ، آنگاه فریاد زد : خدایا ! از این به بعد به قولم عمل می کنم ؛ توبه ، توبه !
کتاب عبرت آموز: مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
☁️🌞☁️
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا در این
ایام زیبا و نورانی
از ماه مبارک رمضان
تو را به بزرگی ات قسم
دوستان و عزیزانم را
در بهترین و زیباترین
و پر آرامشترین مسیر
زندگی شان قرار ده
مسیری که خوشبختی
و آرامش و خوشحالی
قلبی را در لحظه لحظه
زندگی شان بچشند 🌸🍃
اولین یکشنبہ خرداد ماهتون
در پناه بی همتاے مهربان ...♥️
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند. ........
اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو قسمت چهل و هشتم یکی دوسالِ دیگه ازین دوران هم سپری شد و الحمدلله
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو
قسمت چهل و نهم
یه روز بعد از ظهری عمو اومد خوابگاه دنبالم کمی عجله داشت گفت از سرپرستا اجازه بگیر امشب برنمیگردیم خوابگاه خواستم کمی تعارف کنم گفت الان وقت تعارف نیست عموجان زود باش کار زیادی داریم باید بریم وقتی سوار ماشین شدیم گفتم عمو چه خبر شده؟؟
گفت چیزی نیست امشب مهمون داریم منم به این بهونه اومدم دنبالت که ببرمت کمک دست زن عموت باشی دختر عموم چندماهی میشد عروسی کرده بود واسه همین زن عمو دست تنها بود گفتم همین عمو؟؟ گفت نه اینو بهونه کردم میخوام باهات تنهایی حرف بزنم اینو که گفت بدنم سرد شد و هول شدم چون سابقه نداشت عمو بخواد حرف خصوصی باهام بزنه گفت اول بریم خریدِ شام امشب رو انجام بدیم بعد با خیال راحت باهات حرف میزنم خرید کردن تا نزدیک عصر طول کشید و بعد از اون با عمو نشستیم تو ماشینش و رفتیم یه پارک نزدیک خونه خودشون. اونجا دوتایی رو یه نیمکتِ خالی نشستیم. شروع کرد به حرف زدن گفت فردوس جان! میدونم اینقدر عاقل و فهمیده هستی که حرفایی رو که بهت میگم تنهایی بهشون فکر کنی واسه همینم باید این حرفا پیشت امانت بمونه داشتم نصفه جون میشدم گفتم عمو اینقد منو نترسون چی میخوای بگی؟ گفت قبلش یه سوال ازت میپرسم رُک و پوست کنده جواب بده بعد اصل مطلبو میگم گفتم چشم
ازم پرسید؛ تو به فرهاد علاقه مندی؟ از شنیدن این حرف از خجالت داشتم آب میشدم سرمو پایین انداختم گفت منو نگاه کن دوستش داری یانه؟ آب تو دهنم خشک شد گفتم دوست داشتن کافی نیست! گفت پس توهم دوستش داری؟ منم با سکوتم حرفش رو تایید کردم.
گفت فردوس! منو تو هم فکرو عقیده ایم شاید تعجب کنی اما من چون بهت اعتماد دارم اینو بهت میگم وقتی اینو شنیدم از خوشحالی از رو نیمکت بلند شدم، روبروش وایسادم و گفتم عمو توروخدا راست میگی یا میخوای حرف از زیر زبونم بکشی؟ قسمش دادم تا باور کردم وقتی مطمئن شدم سفت بوسش کردم هم صورتشو هم دستاشو عمو هیچوقت وسط بحثای منو فرهاد اظهار نظر نمیکرد و همیشه خودشو مشغول یه کارِ دیگه میکرد واسه همین من هیچوقت نتونسته بودم هیچی رو تشخیص بدم. گفتم خب عمو چرا با فرهاد و بقیه هم حرف نمیزنی در این مورد؟؟ گفت اونا بزرگ شدن به این راحتی قبول نمیکنن. گفتم پس زن عمو چی؟؟ گفت زن عموت الحمدلله عقیدش بد نیست. گفتم خب عمو می خوای چکار کنی الان؟ اومدیم اینجا که همینو بهم بگی و تمام؟
گفت: نه! میخوام کمک کنی فرهادم درست بشه. اون با استعداد و دین دوسته نباید حیف و میلِ دستِ تعصب گرایی بشه و هرکسی که مخالف با فکرو عقیدش باشه رو از خودش دور کنه. اون اگه عقیدش درست باشه میتونه خیلی موفق و تاثیر گذار باشه حرفای عمو به دلم نشست فرهاد واقعا جای امید بود. عمو به حرفاش ادامه داد و گفت فرهاد عاشق توه و توهم دوستش داری. میتونیم باهم بهش کمک کنیم و مطمئنم تو بیشتر از هرکسی میتونی روش تاثیر داشته باشی اگر هم بخوای میشه هرچه زودتر ترتیب ازدواجتونو بدیم
حرفای عمو خیلی بی مقدمه و حقیقی بودن با همون سرعتی که برنامه میریخت من رو هم تحت تاثیر حرفاش قرار میداد گفت فردوس! من ویژه تورو دوست دارم چه فرهاد باشه چه نباشه اما الان محبتت چندین برابر شده چون همه دوست داریم عروسمون بشی پس قشنگ به حرفام فکر کن ببین نظر خودت چیه اونجا جوابی به عمو ندادم گفتم بزار فکر کنم
💗احساس عجیبی داشتم هم ترس بود هم خوشحالی خوشحال بودم که راهی پیدا شده تا بتونم با جدیّت به زندگی با فرهاد فکر کنم و میترسیدم که اینا فقط توجیه باشه و کلاه سر خودم بزارم.
محبت فرهاد تا مغز استخوانم رسوخ کرده بود و اینو اون شبی فهمیدم که با عمو رفتیم خونه و متوجه مسئله ی ناخوشایندی شدم
ادامه دارد....
❤️ @Dastanvpand
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو
قسمت پنجاهم
🔻اون شب بعد ازشام با زن عمو ظرفارو شستیم و کارا رو انجام دادیم تو عُمرم اینقد کار نکرده بودم از خستگی نمیتونستم بیام تو مهمونا بشینم مهمونی اصلا به من ربطی نداشت چون عمو به بهونه حرف زدن منو اون شب کشوند وسط اون هیاهو زنگ در رو زدن نگاه کردم حمید بود رفته بود میوه بگیره حمید پسر عمو وسطیم بود که 3 سال از فرهاد کوچکتر بود پسر آرام و مودبی بود اما به خوبی فرهاد نمیشد ؛ با منم با محبت و محترم بود و همیشه سعی داشت قبل از فرهاد دنبال کارام بیفته. چند بار شاهد جرو بحثش با فرهاد شده بودم و انگار خیلی براش سخت بود که محبوبیت فرهاد رو تو خانواده و فامیل بعنوانِ برادر بزرگترش قبول کنه و ازش حرف شنوی داشته باشه درو براش باز کردم وقتی از پله ها میومد بالا خواستم کمکش کنم وسایلا رو ازش بگیرم چون زیاد بودن؛ وقتی رفتم جلو، مکثی کرد و یه جور خاصی نگام کرد گفت خیلی خسته ای از چهرت معلومه تو نازک نارنجی تر ازین حرفایی که اینقد کار کنی برو بالا استراحت کن عزیزم..
😔اصلا حس خوبی نسبت به حرفی که زد نداشتم با ترس سرمو چرخوندم روبه مهمونا و دعا میکردم فرهاد نشنیده باشه حرفاشو فرهاد رو ندیدم خیالم راحت شد خودم زود برگشتم آشپزخونه و اصلا جوابشم ندادم زن عمو شروع کرد میوه هارو بشوره که حمید از مهمونا عذر خواهی کرد و گفت یه تماس تلفنی داره و رفت بالا تو اتاقش نگاه کردم فرهاد کنار در نشسته بود و چون در باز بود ندیده بودمش از ترس دلم ریخت و فهمیدم حرفاش رو شنیده سگرمه هاش توهم بود و بدون حرف نشسته بود.
😢صداش زدم نگام کرد اما سریع روشو ازم برگردوند و روبه مهمونا کرد دیگه مطمئن شدم ناراحته یه دقیقه تحمل نکردو فورا دنبال حمید رفت بالا منم طوریکه اون نفهمه دنبالشون رفتم پشت در وایسادم دیدم جرو بحثشون بالا گرفته و فرهاد داره تهدیدش میکنه و خیلی عصبانیه صدای حمید رو شنیدم میگفت: مهم اینه که نظر فردوس چی باشه!؟ منظورش این بود که شاید وقتی بفهمم حمید بهم علاقه داره منم بهش ابراز علاقه کنم و جوابش رو بدم. یه دفعه صدای سیلیِ محکمی اومد که معلوم بود فرهاد تو گوشِ حمید خوابونده بود خیلی ترسیدم دستام میلرزید فورا برگشتم پایین خواستم به زن عمو خبر بدم اما دیدم با خانومای فامیل گرمِ حرف زدن بود. هول شدم خواستم دوباره برگردم بالا ببینم دعواشون به کجا رسیده که دمِ در فرهاد رو دیدم باعصبانیت اومد بیرون
گفت چکار داری اینجا؟؟ نگران شدی آره؟؟ تو اگه نگران میشدی همونجا تُف میکردی تو صورتش که من باهاش دست به یقه نشم اینارو گفت و گفت الانم برو پایین تا بیشتر عصبانی نشدم
هرچقد خواستم خودمو از دستش ناراحت کنم نتونستم چون ازغیرتش به وجد اومده بودم اما حسِ خیلی ناخوشایندی بود که نیت حمید رو نسبت به خودم فهمیدم اونم وقتیکه همه میدونستن فرهاد بهم علاقه داره از اون شب به بعد دیگه راحت نتونستم برم خونه عمو
فرهاد ازم خواست که این قضیه رو به احدی نگم منم همونجا فراموشش کردم.
یه جورایی اوایل دلم واسه حمید میسوخت اما بعدا فهمیدم که سیلی اون شب نه تنها تنبیهش نکرده! بلکه عُقده ای شده بود رو دلش و مدام میخواست بوسیله ی من از فرهاد انتقام بگیره که هیچ وقتم موفق نشد.
کم کم تصمیمم برای ازدواج با فرهاد جدی شد و عمو و زن عمو داشتن مقدمه خواستگاری رو پیشِ بابا مطرح میکردن. راضی کردن بابا به ازدواجِ من کار خییلی سختی بود طوری که همه ی فامیل میگفتن فردوس موهاش سفید میشه و باباش شوهرش نمیده از بس بهش علاقه داره و تو فکر درس و دانشگاهشه.
از طرفی من هنوز یک مدرسه ای بودم و اگه ازدواج مطرح میشد، این بهترین بهونه واسه مخالفت بابا بود. تنها حُسن این ازدواج این بود که بابا همیشه واسه فرهاد احترام قائل میشد و خیلی قبولش داشت
ادامه دارد.....
❤️ @Dastanvpand
📚داستان کوتاه
🎨راهی آسان برای ورود به بهشت
شخصى محضر پيامبر اسلام ﷺ مشرف شد. حضرت ﷺ به او فرمودند: آيا مى خواهى تو را به كارى راهنمايى كنم كه به وسيله آن داخل بهشت شوى؟
مرد پاسخ داد: مى خواهم يا رسول الله ﷺ!
حضرت ﷺ فرمودند: از آن چه خداوند به تو داده است انفاق كن و به ديگران بده!
مرد: اگر خود نيازمندتر از ديگران باشم، چه كنم؟
فرمودند: مظلوم را يارى كن!
مرد: اگر خودم ناتوان تر از او باشم، چه كنم؟
فرمودند: نادانى را راهنمايى كن!
مرد: اگر خودم نادان تر از او باشم ، چه كنم؟
فرمودند: در اين صورت زبانت را جز در موارد خير نگهدار!
سپس رسول خدا ﷺ فرمودند:
آيا خوشحال نمى شوى كه يكى از اين صفات را داشته باشى و به بهشت داخلت نمايند؟
✅1- انفاق
✅2- یاری مظلوم
✅3- ارشاد نادان
✅4- کنترل زبان
🔖📚 @Dastanvpand