eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 بدون اینکه ناهارمو بخورم مستقیم رفتم تو اتاقم ...با همون لباسای مدرسه رو تخت دراز کشیدمو خوابم برد😴😴😴😴😴😴 مامانم که سفره رو چیده بود صدام کرد، فرزاااانه...فرزاااانه بیا دخترم ناهار آماده ست بعد از دو سه دقیقه که خبری ازم نشد بازم با صدای بلند صدام کرد، فرزاااانه ...فرزااانه مگه صدامو نمی شنوی دختر دید که جوابی از من نشنید ترسید، بسم الله چرا دختره جواب نمیده ..یا خدااا... مامان با ترس وارد اتاقم شد دید من خوابیدم چشاشو بست و یه نفس عمیق کشید... آخی ترسیدم ... مامان فدات بشه اینقدر خسته بودی که گشنه با مانتو و مقنعه خوابیدی... اومد و پتورو کشید روم و بعد اروم پیشونیمو بوسید و رفت بیرون ... مامان سحر تو این مدتی که من خواب بودم اومده بود خونمون با مامانم نشسته بودن . مامان سینی چایی رو گذاشت رو میز و خودشم نشست چه خبر اعظم جون اعظم خانم - سلامتی تو چطوری روبه راهی ؟.؟ مامان- هی شکر خدا بد نیستم مرجان جون ببین یادته اون شب ازت خواستم که دیگه وقتشه به خودت برسی ؟؟ اره یادمه... خب پس امروز وقتشه شروع کنی .. شروع کنم یعنی چی ... چیکار باید کنم متوجه منظورت نمیشم !!! یعنی اول از همه برای اینکه غم و غصت و فراموش کنی .. باید به ظاهرت و چهرت برسی مثلا رنگ موهاتو عوض کن یه رنگ شاد بزار به ارایش صورتت برس ... فلان کن بسان کن مامانم همین جور با حالت مات به حرفاش گوش میداد،،، خب حرفام تموم شد حالا موافقی که الان باهم بریم ارایشگاه؟؟؟ والا چی بگم...گیج شدم اعظم جان!!!!! 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ❈◉🍁🌹 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍ وقتی چشمانم را باز کردم، همه جا به وسعت تک تک ِ لحظاتِ زندگیم تار بود و در این تاری، چهره ی آشنا و همیشه نگرانِ عثمان، حکمِ چراغِ چشمک زن را داشت برای اعلامِ زنده بودنم. روی کاناپه کنار پایم نشسته بود و نگاهم میکرد:خوبی ساراجان؟ فقط دانیال؛ جان صدایم میزد:از حال رفتی پدرتو بردن تا جاییکه میشد همه ی کار رو انجام دادم سرش را پایین انداخت. صدایش حزن داشت:پدرم وقتی با اون همه بدبختی از دنیا رفت، حالِ خواهرم چیزی بدتر از تو بود اما من تو اوج ناراحتی برای پدرم خوشحال بودم چون من حالشو میفهمیدم، عذابی که میکشید و شرمی که تو چشماش موج میزد، وقتی نون میآوردم توخونه و خواهرام لقمه لقمه میذاشتن دهنش مرگ واسه پدرم آرزو بود و من اینو نفس به نفس تو نگاهش میدیدم اما پدر تو مکث کرد بلند و کشدار فکر نمیکردم مرگش برات اهمیتی داشته باشه مهم نبودهیچ وقت مهم نبود مرگش شاید نوعی کریسمس هم محسوب میشد اما چرا انقدر دیرو ناخواسته صدای تپشهای قلبش را شنیدم؟ یعنی هیچ وقت سینه اش، هواییِ سر گذاشتنِهایِ دخترانه ام نشد؟ سرم گیج رفت چشمانم را بستم: اهمیتی نداشت نه خودش نه مرگش عثمان نفسی پر صدا کشید:با خواهرام تماس گرفتم، گفتم براتون غذا درست کنن امیدوارم ناراحت نشی چون آدرس خونتونو دادم تا بیارن اینجا با ابروهایی گره خورده نگاهش کردم :اینجوری نگام نکن نمیتونستم تنهاتون بذارم باید تا چند وقت، دستپخت شونو تحمل کنی مادرت که فکر نکنم شرایط مناسبی واسه آشپزی داشته باشه توام که اصلا بهت نمیخوره اینکاره باشی کاش محبتهایش حد داشت کاش همه ی آدمهای زمین همینقدر ترسو بودند تن صدایش را پایین آورد:میدونم الان وقتش نیست اما نمیخوای یه فکری به حال مادرت کنی؟ وضعیت روحیش اصلا خوب نیستا وقتی از حال رفتی بدونِ یه کلمه حرف نشست بالا سرت تا وقتی معاینه ات تموم شد از جاش جم نخورد خیالش که از بابت سلامتیت راحت شد، رفت تو اتاقش و درو بست اگه بخوای ، من یه دوست روانشناس دارم. میتونه کمکش کنه وزیر لب با صدایی که بشنوم ادامه داد:هر چند که حال خودتم تعریفی نداره او از زندگی ما چه میدانست؟ چه خوش خیال بود این مسلمانِ مهربان سارا لجبازی نکن من کاری به تو ندارم اما بذار این دوستمو بیارم تا مادرتو ببینه پیرزن بیچاره از دست میره ها اونوقت تنهاتر از اینی که هستی میشی دوستم، پسر خوبیه بذار زندگیتون یه رنگی به خودش بگیره از کدام رنگ حرف میزند؟در جعبه مدادرنگی های زندگیم فقط رنگ مشکی بود یه عمر، خورشید و ماه و دریا و درخت را با مداد مشکی نقاشی کردم روزگارم سیاه بود دیگر به زندگیم چیزی نمیرسید صدای زنگ در بلند شد: غذا رسید نترس، نمیذارم بیان داخل با لحنی با مزه و آرام به سمتم خم شد: اما یه مدت باید دستپختشونو تحمل کنی شاید سیرت نکنه، اما خیالت راحت، نمیکشه 💕🌹💕🌹💕 ✍مدتی از آن روز گذشت عثمان هروز با ظرفی پر از غذا به سراغمان میآمد خانه را کمی مرتب میکرد به زور مقداری غذا به خوردم میداد هوای مادر را داشت محبت میکرد نصحیت میکرد پرستاری میکرد و به قول خودش رسم مسلمانی به جا میآورد اما روزها بی نمک تر از گذشته برایم میگذشت و من فقط در این فکر غوطه ور بودم که چرا در لیست مرگ از قلم افتاده ام و تانیه به ثانیه بذر کینه از خدای مسلمانان در دل میکاشتم و انتقام درو میکردم و مدام در بین حرفهای هر روزه ی عثمان جملاتی تکراری از احوال بد مادر و کمکهای احتمالیِ آن دوست روانشناس گوشم را نیشگون میگرفت اگر میتوانستم سندِ مادر را شش دانگ به نام عثمان میزدم تا هر چه دلش میخواهد، پسرانه خرجش کند چون من اهل ولخرجی نبودم مدتی گذشت و حالِ مادر روز به روز بدتر میشد سکوت خیره شدن چسبیدن به اتاق و سجاده نخوردنِ غذا همه و همه عثمان را نگرانتر از قبل میکرد و من را بی تفاوتتر از سابق عثمان مدام در گوشم از دوستِ روانشناسش میگفت و وضعیت بد مادر و من فقط نگاهش میکردم نگرانی برای دیگران در خانواده ی ما بی معنی ترین حس ممکن بود اینجا ما حتی نگران خودمان هم نمیشدیم. تا اینکه یک روز بی خبر از همه جا و دلزده از فضای سنگین خانه و خاطرات دانیال به رودخانه و میله های سردش پناه بردم هنوز هم دانیال حل نشده ترین معمای زندگی آن روزهایم بود و کینه ایی شتری از جوانی مسلمان که این معما را در دامنِ جهنمِ خاموشِ زندگیمان گذاشته بود افکاری پاشیده و بی نظم که بی انسجامش چنگال میکشید بر تکه ی یخ زده ی قلبم حوالی عصر به خانه برگشتم برقهای خانه روشن بود و این نشان از حضور عثمان میداد آرام وارد خانه شدم... ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💎🎗💎🎗💎🎗💎🎗💎 ❤️ 4⃣2⃣ نویسنده: 😎 امیر بیشتر از چیزی که فکر میکردم بود.. اونقدر خوب که تو همون شب اول اطمینانِ یه عمر پا به پا بودن و همسفر بودنش رو بهش دادم.. همونشب وقتی خواست از اتاقم بره بیرون، وقتی برگشت و نگاه مهربونش رو حواله ی چهره ی مضطربم کردو گفت: بانو من تنها نیومدم اینجاها!!؟! ضامن من بود.. قلبم جا به جا شد از حرفش.. مگه میشد بهش بگی ! خیلی زودتر از توقعمون عقدمون رسمی شد و قرار شد که عروسی بمونه برایِ .. روزای خوبم با امیر خوب تر شد.. ذوق داشتم، پر از انرژی بودم،پر از حسآی آرامش بخش که همه ش رو مدیون نگاهِ عسلی رنگِ آقایِ برادر زندگیم بودم😍 ویبره ی گوشیم؛ باعث شد دست از نوشتن بکشم؛ خندیدم؛ پیام از امیر بود! ″خنک‌آن‌دم‌که‌نشینیم‌درایوان‌من‌وتو به‌دونقش‌وبه‌دوصورت ‌به‌یکی‌جان‌من‌وتو ″ هروقت محبتهای یهوییشو میدیم؛ فقط میتونستم در جواب بگم؛ ″مرسی که انقدر خوبی ″ سرکلاس بودم و قرار بود امروز بعد از کلاس امیر بیاد دنبالم؛ بریم خونشون.. هفتم محرم بود و نذری داشتن! شب هم میرفتم هیئت محله شون.. بعد از کلاس رفتم دانشگاه.. میدونستم امیر اونجا منتظرم میمونهـ کوله پشتی خاکستری رنگمو روی شونه م جاب جا کردم یه دست کشیدم مقنعه ی سورمه ای رنگم، و مانتویی که به خاطر سیدالشهداء جانم مشکی بود؛ تیپمو تکمیل میکرد.. دیدمش😻 سرتا پا مشکی پوشیده بود 💔 نشسته بود و نگاهش به سنگ مزار بود ، میدونم آرزوتو 💔 پشت سرش وایسادم؛ +سلام آقا بلند شد تمام قد رو به روم وایساد... با لبخند گفت؛ _سلام بانوم🌙 غرقِ حال خوب شدم.. کسی نمیدونست حالِ منو؛ که چقدر شبیه آدم های خوشبختم! خوشبختی ای از جنس دوست داشته شدن از طرف 💕 ❤ رسیدیم خونه شون.. همه ی دیوارا رو پارچه ی مشکی زده بودن.. همه جا دیگ و گاز بود داشتن غذای هئیت رو درس میکردن.. +ریحانه جان شما برو بالا مامان و زهرا هستن! با لبخند چشمامو باز و بسته کردم و رفتم.. اولین نفر خاله رو دیدم🌙 مامان امیر.. لبخند زد بهم این مهربون؛ +سلام خانوووم خسته نباشی عزیزم! فورا رفتم بوسیدمش.. _ممنونم خاله شما خسته نباشید منو میبخشید دیر اومدم؟! با اخم گفت؛ +الانم نباید میومدی بعد کلاس خسته ای امیر اصرار داشت بیاد دنبالت.. _نه خاله خودم خواستم بیام دلم نمیاد نباشم.. کم کم کارامونو انجام دادیم.. نذریا رو درست کردیم، شله زردا رو من تزیینش میکردم.. زهرا آش میریخت.. از پنجره ی آشپزخونه بیرون رو نگاه کردم؛ امیر و رفیقاش داشتن آشپزی میکردن.. آستیناشو داده بود بالا دیگ قیمه رو هم میزد.. ذوق میکردم از دیدنش.. نگاهش افتاد به پنجره ، انگاری فهمید :) لبخند زد بهم دوباره سرشو انداخت پایین.. چقد خوبی تو 💕 آخرای شب بود که غذا ها رو پخش کردیم و اماده شدیم بریم هئیت.. منو زهرا توحیاط بودیم منتظر امیر.. خاله و عمو که رفته بودن زودتر.. گوشی زهرا زنگ خورد! +رضاعه! جواب بدم میام:) ازم دور شد.. چراغ اتاق امیر خاموش شد.. اماده شد بالاخره😅 وقتی نزدیکم شد؛ اونقدر خوشحال بودم از بودنش که نتونستم خودمو کنترل کنم و نگم؛ 💕 لبخند زد و دستم رو گرفت! +ریحانم؟! اینو قبول میکنی؟؟! یه بسته داد دستم! قلبم ریخت! 😉 😎 💎🎗💎🎗💎🎗💎🎗💎 --—-------------------------------- ✅ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍چند شب بعد حال بی بی خیلی خراب شد هنوز نشسته دوباره زیر بغلش رو می گرفتم و می بردمش دستشویی دستشویی و صندلی رو می شستم خشک می کردم دوباره چند دقیقه بعدچند بار به خودم گفتم ... - ول کن مهران نمی خواد اینقدر پشت سر هم بشوری و خشک کنی باز ده دقیقه نشده باید برگردید اما بعد از فکری که توی ذهنم می اومد شرمنده می شدم... - اگه مادربزرگ ببینه درست تمییز نشده و اذیت بشه چی؟ یا اینکه حس کنه سربارت شده و برات سخته و خجالت بکشه چی؟ و بعد سریع تمییزشون می کردم و با لبخند از دستشویی می اومدم بیرون حس می کردم پشت و کمرم داشت از شدت خستگی می شکست و اونقدر دست هام رو مجبور شده بودم بعد از هر آبکشی بشورم که پوستم خشک شده بود و می سوخت حس می کردم هر لحظه است که ترک بخوره نیم ساعتی به اذان درد بی بی قطع و مسکن ها خوابش کرد منم همون وسط ولو شدم ... اونقدر خسته بودم که حتی حس اینکه برم توی آشپزخونه و ببینم چیزی واسه خوردن هست یا نه رو نداشتم ... نیم ساعت برای سحری خوردن نماز شبم رو هم نخونده بودم شاید نماز مستحبی رو می شد توی خیلی از شرایط اقامه کرد اما بین راه دستشویی و حال ... پشتم از شدت خستگی می سوخت دوباره به ساعت نگاه کردم ... حالا کمتر از بیست دقیقه تا اذان مونده بود سحری یا نماز شب؟بین دو مستحب گیر کرده بودم دلم پای نماز شب بود از طرفی هم، اولین روزه های عمرم رو می گرفتم اون حس و یارهمیشگی هم بین این 2 تا اختیار رو به خودم داده بود چشم هام رو بستم - بیخیال مهران ... و بلند شدم رفتم سمت دستشویی سحری خوردن یک - صفر بازی رو واگذار کرد .. خاله اومد مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه توی مدرسه مغزم خواب بود ... چشم هام بیدار زنگ تفریح برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز و با صدای اذان ظهر ... چشم هام رو باز کردم باورم نمی شد ... کل ساعت ریاضی رو خواب بودم ... سرم رو بلند کردم ... دستم از کتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود بچه ها همه زدن زیر خنده و متلک ها شروع شد .. ساعت خواب - چی زده بودی که هر چی صدات کردیم تکان هم نمی خوردی؟ همیشه خمار بودی این دفعه کلا چسبیدی به سقف و خنده ها بلندتر شد یکی هم از ته کلاس صداش رو بلند کرد ... - با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده؟دو بار که بچه ها صدات کردن دید بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه ... حالا اگه ما بودیم که همین وسط آتیش مون زده بود - راست میگه با هر کی فامیلی سفارش ما رو هم بکن هنوز سرم گیج بود ... باور نمی کردم که اینطوری بی هوش شده باشم آقای اکبری با اون صدای محکم و رساش درس داده بود ... و بچه ها تمرین حل کرده بودن اما برای من فقط در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود ... قانون عجیب زمان برای اونها یک ساعت و نیم برای من، کمتر از دقیقه رفتم برای نماز وضو بگیرم ... توی راهرو تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد - فضلی برگشتم سمتش و سلام کردم چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد حرفش رو خورد - هیچی برو از جماعت عقب نمونی ظهر که رسیدم خونه هنوز بدجور خسته بودم ... دیگه رمق نداشتم خستگی دیشب مدرسه و رفت و آمدش دهن روزه و بی سحری چند دقیقه همون طوری پشت در نشستم تمرکز کردم روی صورتم که خستگی چهره ام رو مخفی کنم رفتم تو خاله خونه بود هنوز سلام نکرده سریع چادرش رو سرش کرد - چه به موقع اومدی باید برم شیفتم برای مامان یکم سوپ آورده بودم یه کاسه هم برای تو گذاشتم توی یخچال افطار گرم کن می خواستم افطاری هم درست کنم جز تخم مرغ هیچی تو یخچال نبود می سپارم جلال واست افطاری بیاره و قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم خاله که رفت منم لباسم رو عوض کردم هنوز نشسته بودم که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
‌❤️ 💌 ✍دیگه کم کم حتی نمیتونستم راه برم برادرم طبق معمول شبها دیر میومد پیش بود به شب که ساعت 1 برگشت دید من جلوی پنجره هستم و میکنم بدون اینکه حتی سلام کنه گریه کرد فکر کرد که من متوجه نشدم اما من صدای گریه های یواشکیش رو شنیدم خیلی بودم داغون تر از همیشه... تازه گوشی به بازار اومده بود به برادرم گفتم یه موبایل برام بخر چون واقعا نمیتونستم برم بیرون یه موبایل برام گیر آورد خیلی شدم دیگه تو پوست خودم نمیگنجیدم اولین کاری که کردم رفتم به مصطفی زنگ زدم خیلی با خوشحالی باهاش حرف زدم اما اون اصلا خوشحال نبود کاملا بود نمیتونست حرف بزنه گفتم چی شده چرا حالت گرفته است...؟ 😔گفت میخوام باشی و خوب به حرفهام گوش بدی گفتم باشه بگو گفت: دیگه نمیتونم برگردم برای همیشه حتی دیگه نمیزارن باهات بزنم تلفنی الان هم با اصرار گذاشتن.... زدم گفتم والله قبول نمیکنم والله قبول نمیکنم تو گفتی برای نمیری من حالم خوب نیست حداقل برگرد بچه ات رو ببین چیزی نمونده... 😔آروم گفت میدونم هر چقدر دوست داری سرم فریاد بکش چون قبلنا گاهی اوقات بهانه کارتون میگرفتم به خاطر اینکه کم سن و سال بودم بهش گفتم دیگه کارتون نمیگیرم فقط برگرد اینو که گفتم گریه کرد و کرد... رو برداشتم و به سختی خودم رو راه میبردم و رفتم بیرون اونهم با چه حال بدی میخواستم برم پیشش اما نمیدونستم برم فقط میرفتم بلاخره پیدام کرد وقتی پیدام کرد کاملا داغون شده بودم حالم خیلی بد بود با خواهرم هر جوری بود یه جا برام پیدا کردن یکم بشینم و بعد دوباره راه افتادیم و رفتیم خونه آقا مصطفی خبر دار شده بود که زدم بیرون بعد از اینکه قطع کرده بود بازم زنگ زده بود برای بهش گفته بودن رفته بیرون و هیچ کس هم نمیدونه کجاست خیلی شده بود... منم که از همه تر و تر بودم وقتی برگشتم بازم زنگ زد اما من دیگه باهاش حرف نزدم چون میدونستم میخواد کنه دیگه اصلا باهاش حرف نزدم اما بازم شبانه بودم به مادرم گفته بود فلان برمیگردم.... اما من خبر نداشتم مثل همیشه یه شب جلوی پنجره بودم دقیقا ساعت 2.30 دقیقه نصف شب بود که زنگ در رو زدن نصف شبی از خوشحالی بال بال زدم و رفتم در رو باز کنم اما منکه نمیتونستم راه برم مادرم در رو باز کرد وای خودش بود بخدا خودش بود من یکبار دیگه دیدمت.... 😍یه صورت پر از خاک با بدن بوی عرق و سر تراشیده شده و صورت خیلی خیلی لاغر اصلا کاملا عوض شده بود اما من خوشحال بودم که برگشته بود بلاخره دیدمش من رو بدست آوردم یکبار دیگه.... خیلی و بود اما ما فقط به هم دیگه نگاه کردیم فقط ، مادرم گفت مصطفی جان برو بخواب چرا انقدر شدی مگه مجبور بودی انقد سخت کار کنی اونم نتونست جوابش رو بده فقط به من نگاه میکرد و من هم به اون... انگار یه نیروی تازه گرفته بودم آقا مصطفی بهم گفت چرا انقدر عوض شدی؟ فکرش رو نمیکردم که منم تغییر کرده باشم گفتم نمیدونم مادرم یه جای خواب براش انداخت و رفت بخوابه منکه اینهمه مدت سرپا بودم نمیخواستم بخوابم مادرم گفت شما که باید فردا برید خونه خودتون بریم بخوابیم رفتیم خوابیدیم خیلی خوشحال بودم تمام دنیا یکباره فقط به من تقدیم شده بود با همه قشنگیش.... مصطفی و من صبح خیلی زود بلند شدیم من اون روز حالم خیلی خوب بود با وجود اینکه همه جا رو گرفته بود اما رفتیم خونه مصطفی و من خیلی خیلی بودیم گفت اونجا که بودم همه اش به تو فکر میکردم یه بهم داد گفت اینو برات خریدم بازش کردم یه خیلی قشنگ توش بود یه دونه دیگه دستم داد و گفت اینم واسه نی نی کوچولو.... یه دست لباس نارنجی رنگ خیلی کوچولو و خوشکل هم خریده بود مادر شوهرم اومد پایین از دیدن مصطفی خیلی خوشحال شد هم دیگر رو بغل کردن... نشسته بود پیش ما و با مصطفی حرف میزدن من هم به حرفهاشون گوش میدادم گفت بیایید بالا واسه نهار گفتم چشم ، مصطفی یه دوش گرفت و منن ساکش رو باز کردم و وسایل هاش رو جدا کردم بشورم براش.... رفتیم بالا نهار خوردیم و اوندیم پایین مصطفی خستگی از تنش در نرفته بود بازم خیلی خسته بود و خوابید 😊منم با تمام بهش نگاه میکردم به چشمای قشنگ عسلیش که الان بسته شدن از خستگی به تن لاغرش به مبارکش که بازم خونه رو کرد..... ✍ ... 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 نشستم گریه می‌کردم بعد بلند شدم رفتم خونه عموم پدرم دنبالم اومد گفت به مادرت چیزی نگو سکته می‌کنه منم می‌گفتم بخدا بهش میگم همه چیز رو بهش می‌گم رسیدم خونه عموم زن عموم گفت چیه چرا گریه میکنی چی شده گفتم مادرم کجاست؟ گفت الان بزور خوابوندمش پدرم گفت ولش کن بهش نگو چیزی نیست گفتم چیزی نیست می‌خواستی بکشیش... زنم عموم گفت خاک بر سرم چیشده؟ گفتم زن عموم بابام چاقو برداشت می‌خواست احسان رو بکشه گفت الان احسان کجاهست؟ حالش چطوره؟ همه چیز رو براش تعریف کردم زن عموم به عموی بزرگم زنگ زد گفت تو کجایی مرد؟ اینا دارن این بچه‌شون رو می‌کشن بابا غذا نخواستیم خونه نخواستیم برگرد چیزی نمیخوام بیا این پسرو کشتن... زن عموم همه چیز رو برای عموم تعریف کرد عموم گفت بهشون زنگ میزنم گوشی رو بر نمیدارن خودمم تا دو هفته دیگه نمی‌تونم بیام بارم گیره... وقتی به حرف برادرم فکر می‌کردم که گفت امروز روزه هستم مونده بودم برای افطاری چی بخورم دوست داشتم سرم رو بکوبم به دیوار که تمام خرما هارو تو خونه جا گذاشت فقط گریه می‌کردم... به خواهرم زنگ زدم گفتم بیا پیش مادر دیگه نمی‌تونم کم آوردم خسته شدم... شبش اومد به مادرم گفت اومدم مواظبت باشم ولی مادرم گفت نمی‌خوام برو خونه به زندگیت برس برگرد من کسی‌ رو نمیخوام ؛ به زور خواهرم برگشت خونش... منم خونه عموم موندم دوست نداشتم برگردم یه شب دیر وقت همه خواب بودیم مادرم تو خواب فریاد زد گفت افتاد افتاد پسرم افتاد گریه می‌کرد زن عموم گفت چی شده...؟!؟ گفت احسان از بلندی افتاد بخدا یه چیزیش شده بلند شد رفت بیرون با زن عموم و شادی گرفتیمش ولی جیغ میزد می‌گفت ولم کنید پسرم افتاد از بلندی میرم میارمش... هر کاری کردیم نمی‌اومد تو خونه تو حیاط نشست همش براش دعا می‌کرد... بعد از چند روز ، جمعه بود شادی از صبح بهم گیر داده بود که باید باهام بیای بریم بازار کفش میخرم... ولی حوصله نداشتم از خونه برم بیرون تا بعد ظهرش رفتیم بیرون گفتم یه هوایی هم عوض کنیم... بازار بود که از همه جا میومدن خیلی بزرگ بود تو بازار حوصله نداشتم سرم رو بالا کنم وقتی به برادرم فکر می‌کردم دوست داشتم بمیرم... یه دفعه شادی گفت اون احسان نیست گفتم کو کجاست؟ گفت اره بخدا خودشه دیدمش بغض گلوم رو گرفت دوست داشتم گریه کنم... شادی گفت اون چیه دستش وقتی نگاه کردم چندتا بسته ژیلت و صابون دستش بود تا دیدم گریم گرفت شادی گفت بریم پیشش ؛ دستش رو گرفتم نمی‌تونستم حرف بزنم به زور گفتم نرو داداشم خجالت می‌کشه برادرم داشت دست فروشی می‌کرد یواشکی دنبالش رفتیم ولی کسی چیزی ازش نمی‌خرید جلو یه مغازه نشست سرشو انداخت رو زانوش انگار گشنش بود... شادی به یه دختر گفت خانم میشه این پول رو بگیری بری از آون جوان هرچی داره بخری هر جوری بود دختره راضی شد.... ولی دیدم پول رو نذاشت تو جیبش تند میان مردم میرفت ما هم‌ دنبالش رفتیم ، رفت تو یه مغازه بعد چند دقیقه اومد بیرون دنبالش رفتیم ولی آنقدر سریع می‌رفت که میان مردم گمش کردیم... گریه می‌کردم شادی گفت بسه دیگه همه دارن نگامون می‌کنن بس کن گفت بریم اون مغازه شاید آدرسی ازش داشته باشه... یه اقای پیری بود خیلی محترم بود شادی گفت آقا آون جوان رو میشناسی که الان اومد اینجا...؟؟؟ گفت احسان میگی چرا چیزی شده؟ مزاحم شده؟ گفت نه آقا اگر آدرسی ازش داری بهمون بده گفت نه زیاد نمی‌شناسمش چند جمعه هست که میاد وسایل می‌گیره می‌فروشه بعد پولش رو میاره... شادی گفت اگه نمی‌شناسیش پس چطور وسایل بهش میدی؟ نمی‌ترسی ازت بدُزده؟ خندید گفت نه اهل اینا نیست اون روزی که اومد ازم خواست که بهش وسایل بدم از خجالت عرق کرده بود کسی که از حرف زدن خجالت بکشه دزدی نمیکنه... شادی گفت سود این وسایل ها که بهش میدی چقدره؟ گفت زیاد نیست شاید 10 هزار.... شادی گفت ممنون که کمکمون کردی، رفتیم خونه عموم ولی غیر از گریه کاری نمی‌کردم وقتی یادش می‌افتادم که از هیچی کم نداشت ولی الان برای چند هزار پول دست فروشی میکنه آرزوی مرگ می‌کردم... می‌گفتم آخه احسانو دست فروشی؟ اون همیشه بهترین لباسها و ماشین و پول و احترام داشت آخه چرا بخاطر چی اینطوری شده.... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : مرا قبول میکنی؟ . همین طور که غرق فکر بودم ... همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید ... نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ... وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم ... . یکم که نگاهم کرد گفت: حق داری جواب ندی ... اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه ... حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی ... به اهل بیت توسل کردیم که فرجی بشه ... دیشب خواب عجیبی دیدم ... بهم گفتن فردا صبح، هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم ... . . هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره ... اهل بیت پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند ... . . بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود ... تازه مفهوم کربلا رو درک کردم ... کربلا نبرد انسان ها نبود ... کریلا نبرد حق و باطل بود ... زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی ... تا آخرین نفس ... . . من هم کربلایی شده بودم ... به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون ... مثل حر، کفش هام رو گره زدم و انداختم گردنم ... گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم ... جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم: یابن رسول الله؛ دیر که نرسیدم؟ ... . . من انتخابم رو کرده بودم ... از روز اول ، انتخاب من ... فقط خدا بود . ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ بوے تند الڪل نفسم را میگیرد. دهانم خشڪ شده و گلویم طعم خون گرفتہ! بانوڪ زبان لبم را ترمیڪنم و چشمهایم را نیمہ باز میڪنم. گیج دستم را بالا مے آورم و روے سرم مے گذارم...سرم را تڪان میدهم.. گردنم تیر میڪشد!مقابلم تارو سفیداست..مردم؟! روشنایے چشمم را میزند... لبم راگاز میگیرم و نالہ میڪنم. چہ اتفاقے افتاده...دستے شانه ام را فشار میدهد...دردم میگیرد...جیغ میزنم!...صدایش درسرم میپیچد....:محیا!...آروم!... دستے روے صورتم ڪشیده میشود: طفلڪ من! چندبارپلک میزنم.چشمهاے عسلے یلدا تنها چیزے است ڪہ تشخیص میدهم.باید چہ واڪنشے نشان دهم...ڪسے میگوید: نگران نباشید بہ خیر گذشت! بہ تقلا مے افتم...نفسهایم تند میشود: تشنمہ! چندلحظہ میگذرد...لبہ ے باریڪ و شڪننده ے لیوان بلورے روے لبهایم قرار میگیرد...یڪ جرعہ آب را بہ سختے فرو میبرم...گلویم میسوزد...صورتم درهم مے رود...ازدرد! نگاهم بہ سوزن فرو رفتہ در گودے دستم مے افتد...نقطہ ے مقابل آرنجم..دستم ڪبود شده!...نگاهم میچرخد...فضاے سنگین حالم رابدتر میڪند.....عق میزنم! یحیے پایین پایم ایستاده...نگرانے درنگاهش دست و پا میزند...اما چهره ے درهمش داد میزند ڪہ عصبانے است!...ازمن؟! سارا باپشت دست گونہ ام رانوازش میڪند: چیزے نشده نترس! ڪم ڪم ڪاملا هوشیار میشوم....یلدا بق ڪرده و ڪنارم نشستہ...پشت سرش سهیل ایستاده!..چرا؟! یڪ تا از ابروهایم رابالا میدهم: چے شده.. یلدا دستم را میگیرد...آرام! گویے میترسد چیزے بشڪند!!صداے بم و گرفتہ ے یحیے نگاهم را به سمتش میگرداند _ اوردیمتون بیمارستان...چیزے نشده! خطر از بغل گوشتون رد شد الحمداللہ! زمزمہ میڪنم: خطر؟! سارا_ آره عزیزم! دڪتر میگفت ڪم مونده بود رگ اصلیت پاره بشہ! گیج میپرسم:چے؟!..رگ؟ یحیے ڪلافہ یڪ قدم جلو مے آید و درحالیڪہ نگاهش بہ دستم خیره مانده میگوید: مچ پاتون رو شیشه دلستر برید.... خیلے بد و عمیق!...نباید خودتون نگاه میڪردید وگرنہ حالتون خیلے بدترمیشد! توے چمن ها یہ ازخدا بے خبر انداختہ شیشہ رو... دڪتر گفت فقط یڪ سانت با رگ اصلے فاصلہ داشتہ...اما ضعف و حالت تهوع بخاطر خون ریزے شدیده.... سارا_ اگر اقایحیے نبود من دست و پامو گم میڪردم...پات رو ڪہ دیدم..خودم ضعف رفتم! یلدا بامهربونے میگوید: شرمنده تلفنم خاموش بود... لحنش بوے پشیمانے میدهد.یحیے باغیض نگاهش میڪند....حتما موضوع را فهمیده! خدابہ خیر ڪند! یحیے آرام میگوید: نشد توے پارڪ بگم!...ولے اگر بہ مامان و بابا نگفتم دلیل خودم رو داشتم.... مادرم ممڪن بود شلوغش ڪنہ ...و فقط استرس بده...و نذاره زود ڪارمو ڪنم! پدرم هم...." نفسش را پرصدا بیرون میدهد" ... بابا معمولا توے این شرایط جاے دلدارے اول میگن چرا حواست نبوده...چرا دویدے...چے شد! چرا نشد!....و پشت هم سوال و سوال.... مابقے هم ڪہ مهمون بودن! ساق دست یلدارا چنگ میزنم و میگویم: ڪمڪم ڪن!و سعے میڪنم بشینم. یلدا دستش راپشت ڪتفم میگذارد تا بلند شوم.ساراهم پشتم بالشت میگذارد. سهیل جلو مے آید و میگوید: خیلے ناراحت شدم...شرمنده ڪہ ما... حرفش رابا نگاه جدے یحیے قورت میدهد! جواب میدهم: نہ!این چہ حرفیہ...شماڪہ نمیدونستید قراره اتفاقے بیفتہ... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ یحیے بھ سمت در میرود: زنگ میزنم بھ مامان اینا بگم...اونا برن خونه...مام میریم.... و ازاتاق بیرون میرود. شلوارش خونـے شده....چرا؟! سارا ذهنم رامیخواند: توی ماشین بیهوش شدی...خیلے سخت بود بیرون اوردنت.... من نمیتونستم تڪونت بدم...ازیھ طرف اگر میڪشیدیمت پات گیر میڪرد بھ ڪف ماشین و زخمت باز ترمیشد...اقایحیـے مجبورشد بیرون بیارتت.... میخواهم بپرسم چطوری؟! ڪھ یلدا میگوید: خودم برات همرو میگم!...فعلا خداروشڪر ڪھ سالمے!...باید حسابے بهت برسیم ...خون زیادی ازدست دادی. ❀✿ کمرم را محڪم بھ بالشت فشار میدهم و لبخندڪجے بھ صورت اذر مےزنم. یلدا برایم اب سیب گرفتھ و ڪنارم گذاشتھ.پیش خودم فڪر میڪنم: همچین بدم نیستا. هے بهت میرسن وقتے یچیزیت میشھ. یحیے فردای ان روز اعلام ڪرد باازدواج یلدا و سهیل مخالف است. حتی اذررا سرزنش ڪرد ڪھ چرا برای خودش بیخودتصمیم گرفتھ. عموهم بھ همان شدت ناراحت شد و روی حرفش تاڪید ڪرد ڪھ من بھ رفیق دختر نمیدم. یلداهم دراین پنج روز لام تاڪام با یحیـے حرف نزده. دیروز هم درنبود عمو و یحیے، یلدا عصبانے شد و گفت: نمیدونم بھ یحیـے چھ ربطے داره!!! من دختر نوزده سالھ نیستم ڪھ برام امرو نهے ڪنھ یا هیچے نفهمم. یادم مے اید حسابی بمن برخورد.دوست داشتم موهایش را ازتھ بچینم! یعنے نوزده سالھ ها نفهمند؟!! سهیل رسما دربیمارستان از یحیے خواستگاری ڪرد. صحنھ ی جالبے بود... رفت و بادستھ گل امد.من فڪر ڪردم برای من خریده..و ازاین خیال هنوز هم خنده ام میگیرد. یلدا مدام میپرسید: چرا میگے مخالفم.اقاسهیل پسره خوبیھ..امایحیے حرفے جز مخالفم نمیزد. تادوهفتھ حوصلھ ی ڪل ڪل و سربھ سر گذاشتن بایحیے را نداشتم...حواسم بھ پا و درس و ڪلاسم بود.اخرتمام بحث و گیس ڪشےها یحیے باتحڪم گفت: باشھ! ولے اگر ازازدواج باهاش پشیمون شدی هیچ وقت سراغ من نیا!...دردید من او یڪ موجود سنگ دل و بےعاطفھ بود.گرچھ اشتباه میڪردم و زمان چیز دیگری راثابت ڪرد. ماجرای بیهوشے ام رااز یلدا پرسیدم. اوهم با تامل و مڪث توضیح داد: یحیـے مجبور شده بلندت ڪنھ. پوزخندی زدم و پراندم: پس تودین شما دست زدن به نامحرم شعاره. یلدا هم با اخم توپید: وقتے یڪے داره میمیره ایرادی نداره...درضمن تو بیهوش بودی.یحیـے هم گفتھ بود بهت نگیم ڪھ یڪ وقت فڪرت مشغول نشھ...ازشونھ هات گرفتھ بوده. بیشتر دستش بھ مانتوت بوده..این تودین ما گناه نیست محیا خانوم. اگر بھ بحث ادامه میدادم حتمن مشتش را زیرچشمم ول میڪرد.درست زمانے پاپیچش شدم ڪھ با یحیـے بحثش شده بود!...ڪلاسهای دانشگاه راغیرحضوری دنبال ڪردم تا ڪامل خوب شوم. پانسمان پایم راڪھ باز ڪردم. جای زخم عمیق و بزرگ روی پایم مانده بود. دڪتر گفت: متاسفانھ جای این زخم تااخر عمر روی پاتون میمونھ. ان روز حسابی غمباد گرفتم. یعنے دیگر نمیتوانستم دامن ڪوتاه یا شلوارڪ بپوشم؟!.... ذهنم سمت همسراینده ام منحرف شد...نکند او بدش بیاید!...نه! مگر قراراست ازدواج هم ڪنم؟!... مادرم بعدازشنیدن ماجرای پارڪ پشت تلفن ڪم مانده بود خودش را رنده ڪند!! انقدر سوال ڪرد ڪھ سرم رفت!!..مدام تاڪید ڪردم ڪھ حالم خوب است!!...یک زخم ڪوچک بود!....اذر هم لطف ڪزد درتماس بعدی بھ مادرم گفت: پای محیا بھ یھ مو بند بود! یحیے رسوندش بیمارستان!.. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ ڪم مونده بود قطع شہ عزیزم!خدابہ روت نگاه ڪرده!....نمیتوانم احساسم رادر آن لحظہ توصیف ڪنم! اواخر آبان ماه آذر قرار خواستگارے با خانواده ے شریفے گذاشت.همہ چیز برای ے یلدا بہ شیرینے عسل شد. ❀✿ خم مے شوم ، پاچہ ے شلوارم را ڪمے بالا میدهم و بہ مچ پایم نگاه میڪنم. ڪاش اثرے از زخم نمے ماند!آب دهانم را قورت میدهم و ڪتاب شعرم را روے پایم باز میڪنم. نیمڪت دانشگاه بدنم را اذیت میڪنم.انگار ڪسے چوب در ڪمرم میڪند. مے ایستم و مقنعہ ام را ڪمے جلو میڪشم. داخل زمین چمن میروم و زیریڪ درخت میشینم. ڪلاغے ازروےشاخہ ے زخیم درخت پرمیزند و مقابلم میشیند. زشت است؟!..نمیدانم!سرش را ڪج میڪند و بایڪ پرش بہ طرفم مے آید. ازداخل ڪیف ساندویچ مرغم رابیرون مے آورم و تڪہ اے گوشت برایش میندازم.گوشت را درهوا میقاپد و غار غار میڪند.زیرلب میگویم: مرض!...چقدر مهربانم ها!..دوباره بہ مچ پایم نگاه میڪنم.فڪرم راحسابے مشغول ڪرده.صدایے ازپشت سرم باعث مے شود پاچہ ے شلوارم را سریع پایین بڪشم. _ پاتون طوریش شده؟! سرمیگردانم و با لبخند گرم پسرے بیست و دو یا بیست و سہ سالہ مواجہ میشوم.موهاے اطراف سرش ڪوتاه تراز وسطش است! شبیہ طالبے است!...لبخند میزنم: نہ چیزے نیست! ڪولہ پشتے اش را روے شانہ محڪم میڪند و میپرسد: اجازه هست؟! بے تفاوت میگویم: بفرمایید! چقدر چهره اش آشناست!..اورا ڪجا دیده ام؟! یڪبار دیگر نگاهش میڪنم...پوست گندمے،چشم و ابروے مشڪے.تہ ریش ڪوتاه و نامرتب!یادم امد... اوبامن هم کلاس است.ڪنارم میشیند و ڪولہ اش را بغل میگیرد.ڪمے خودم راڪنار میڪشم و مشغول ڪتاب شعرم میشوم. میپرسد:شعردوست دارید!؟...سریع میگویم: نہ! متعجب نگاهم میڪند! _ پس چرا میخونید؟! _ بعضی اوقات مے چسبہ! بدم نمے آمد ڪمے بااو گپ بزنم! هردودانشجوے یڪ رشتہ و ڪلاسیم! سرش را میخاراند _ محوطہ ے دانشگاه رو دوس دارم!...خلوتہ!...میتونے براے خودت باشے! باپلڪ زدن حرفش را تایید میڪنم. _ منو ڪہ میشناسید؟! _ نہ! _ واقعا؟!...من دوردیف پشت شما میشینم! _ توجهے نڪردم! _ من آرادم..آراد گودرزے! چے چیہ؟!...آرده؟!..دردلم میخندم!...حالا برنج یا گندم!؟... لبخندم را بایڪ سرفہ جمع میڪنم _ آقاے گودرزے!...خوش بختم! دستش را بہ طرفم دراز میڪند: شماهم ایران منش! _ بلہ!! بہ دستش خیره میشوم. باڪمے مڪث دستش را عقب میڪشد _ عذرمیخوام! _ نہ!...عیب نداره _ چہ ڪتابے هست؟! و با سر بہ ڪتابم اشاره میڪند _ _ واقعا؟!....من خیلے ازشعراش سردرنمیارم! ڪمے حرف زدیم و باهم آشناشدیم.اولین پسرے بودڪہ به او اجازه نزدیڪ شدن دادم! بہ نظر نمے آید مریض باشد..نگاهش هم سودجو نیست!...دراولین برخود از چشم و موهایم هم تعریفے نڪرد...بااوخداحافظے میڪنم و ازمحوطہ بیرون میروم. ❀✿ یلدا بااسترس لبش را تندتند میجود و پایش را تڪان میدهد.خیره بہ چشمان عسلے اش میخندم _ چتہ! _ چرا نیومدن؟ دیر ڪردن! _ هول شوهریا! قرار بود هفت بیان...الان هفت و سہ دقیقہ اس! اخم بانمڪے میڪند و یڪبار دیگر خودش رادرآینہ دید میزند _ محیا!..روسریم.بهم میاد؟! _ صدبار پرسیدے ...عااااره عاره! صداے آیفون جیغش رابلند میڪند! غش غش میخندم و دراتاق راباز میڪنم ڪہ یلدا سریع میگوید: محیا این لباست دیگہ واقعا یہ جوریہ! _ توفعلا بہ مستر سهیل فڪر ڪن! یڪ شونیز گشاد چهارخانہ آلبالویے، آستین سہ ربع تا روے ڪمر شلوارم پوشیده ام.یلدا التماس میڪند: بخدا مثل مرداس لباست! خیلے ڪوتاهہ! مث پیرهن شلوار یحیے است! بیاحداقل تونیڪ بپوش! دهن ڪجے میڪنم و از اتاق بیرون میروم. موهاے روشنم زیر پارچہ ے حریر و قرمز رنگ شال نگاه عمو را خشڪ میڪند. شلوار لوله تفنگے آبے روشن و ڪفش اسپرت روفرشے. آذر باچندقدم بلند سمتم میپرد و دم گوشم میگوید: آخہ دخترجون! این چیہ! خوب نیست بخدا! یمدلے شدے! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ لبخند دندون نمایے میزنم و جوابے نمیدهم. عمو دررا باز میڪند و سهیلا و حاج حمید داخل مے آیند. سهیل مثل زن هایے ڪہ تازه بند انداختہ اند، سرخ شده! دستہ گل بزرگ و چشم پرڪنے دردست گرفتہ. بعداز سلام و احوال پرسے مے نشینند و من هم ڪنار آذر مے ایستم. سهیلا چپ چپ بہ سرتاپایم نگاه میڪند. سینا باپشت دست عرق پیشانے اش را مے گیرد. احساس میڪنم درتلاش است مرا نبیند!..پوزخند میزنم و بہ سارا نگاه میڪنم. آرایش ملایمے ڪرده و رویش راگرفتہ. بعداز صحبتهاے خستہ کڪنده سهیلا میخندد و میگوید:گلومون خشڪ شدا...چایے! همان لحظہ یحیے ازاتاقش بیرون مے آید.چشمهاے سرخ و اخم همیشگے اش یڪ لحظہ دلم را میلرزاند. جذابیت ظاهرے اش واقعا دل فریب است! باحاج حمید،سهیل و سینا دست میدهد و خوش آمد مے گوید.چندان خوشحال بنظر نمے رسید.حاج حمید میپرسد: یحیے بابا گریہ ڪردے؟! یحیے خونسرد جواب میدهد: نہ سردرد داشتم!...عذرمیخوام طول ڪشید تابیام...داشتم حاضر میشدم. صدایش گرفتہ و بزور شنیده میشود.یلدا بلاخره از اتاق بیرون مے آید و باگونہ هاے سرخ و چشمهایے ریز ازخجالت براے آوردن چاے بہ آسپزخانہ مے رود. یحیے دنبالش بہ آشپزخانہ میرود. میخواهم مرا ببیند...هرطور شده!..ازاتاق ڪہ بیرون آمد،نگاهش حتے یڪ لحظہ نلغزید.میگویم: میرم شیرینے بیارم.و از جا بلند مےشوم و بہ آشپزخانہ میروم. یلدا چاے در لیوان ڪمر باریڪ میریزد و هرزگاهے درنور بہ رنگش نگاه میڪند. یحیے بہ یخچال تڪیہ میدهد و میگوید: من میوه میبرم...بہ طرفش میروم _ نہ من میبرم...زحمت نڪش رویش را برمیگرداند. اما جلویش مے ایستم و نزدیڪ تر میشوم _ میخواید شما میوه ببر و من شیرینے؟! لبش راگاز مے گیرد و ازڪنارم رد میشود.یلدا درعالم خودش سیرمیڪند.جعبہ ے شیرینے را روے میز میگذارم و سریع درش رابرمیدارم. بہ سمت یحیے میدوم و جعبہ را مقابلش میگیرم و میگویم: اول داداش عروس! ازحرڪت سریعم جا میخورد و بے هوا نگاهش بہ من مے افتد.سریع پشتش را میڪند و میگوید: یلدا چقدر طول میدے بدو دیگہ! ڪارخودم راڪردم....ڪمے فشار برایش لازم است! ❀✿ آراد بہ عنوان یڪ دوست اجتماعے همیشه ڪنارم بود و هوایم راداشت.بااو صمیمے شدم و تاحدے هم اعتماد ڪردم. گاها داداش صدایش میزدم اما او خوشش نمے آمد و قیافہ اش درهم میرفت! یلدا چهارجلسہ با سهیل صحبت ڪرد و بلہ را گفت! براے مراسم عقدش یڪ پیراهن گلبهے بلند و پوشیده خریدم.قرارشد با یلدابہ آرایشگاه بروم... آذر طعنہ میزد: معلوم نیست دختر من عروسہ یامحیا! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ : ﺍﻭﻧﺠﺎ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﻩ؟ ﯾﻪ ﺍﺑﻬﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﺱ ﺭﻭ ﺗﻮ ﭼﻬﺮﻩ ﭘﺴﺮﺍ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻪ ﻭﺿﻮﺡ ﺣﺲ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ بالاخره ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﺴﺮﺍ گفت: ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻓﻀﻮﻝ ﻣﯿﮕﺮﺩﯾﻢ . ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ : ﻋﻪ؟ ﺍﻻﻥ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﺸﺖ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﻥ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﯿﺘﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﮐﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻓﻀﻮﻝ ﺭﻭ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯿﺪ . ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺷﺪﯾﺪ . ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﻭﻝ ﺍﺯﻫﻤﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ گفت: ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻏﻠﻂ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺍﺻﻼ ﺷﮑﺮ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ . ﻣﮕﻪ ﻧﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ؟ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﺳﺮﺷﻮﻧﻮ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩﻥ . ﺑﻌﺪ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻋﺬﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ . ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ گفت: ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺪﻭﯾﯿﺪ . ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﮐﻠﻤﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺘﺮﮐﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﻭﻟﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﺑﺨﻨﺪﻡ . ﺗﻮ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺪﺕ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﺗﺎﺯﻩ ﻓﺮﺻﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﯿﭗ ﻭ ﻗﯿﺎﻓﺶ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ ﻧﮕﺎﺷﻮﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﮐﺎﻣﻼ ﻣﺸﺨﺺ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﭽﻪ ﻣﺬﻫﺒﯿﺎﺱ ؛ ﺭﯾﺶ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﭼﻬﺮﺷﻮ ﺟﺬﺍﺏ ﺗﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺭﯾﺸﺎﺵ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺤﯽ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﻣﯿﺸﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻣﺬﻫﺒﯿﻪ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻣﺜﻠﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺘﯿﭗ ﺑﻮﺩ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﺮﺩ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﭘﺴﺮﺍ ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺩﻭﯾﯿﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﻮ ﻣﻐﺎﺯﻩ . ﭘﺴﺮﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﻣﺤﻮﻃﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﺧﺪﺍﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﻋﺠﺰ ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ..… ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻃﺮﻓﻢ ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻫﻤﻮﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺳﺮﺵ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: _ ﺍﮔﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﺪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪﯾﺪ .… ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ‏( ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﮐﺠﺎﯾﯽ ‏) ﺣﺮﻓﺶ ﻧﯿﻤﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﻮﻧﺪ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺍﻭﻣﺪﻡ . ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﺪﻭﻥ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺭﻓﺖ . ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ . ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ . ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﻧﺠﻤﻪ ﻫﻢ ﺩﺳﺖ ﻫﻤﻮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻣﯿﻠﺮﺯﯾﺪﻥ . ﺑﺎ ﺣﺮﺹ ﻧﮕﺎﺷﻮﻥ ﮐﺮﺩﻡ و گفتم: _ ﭼﺘﻮﻧﻪ؟ ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺗﺎﻧﯽ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺍﮔﻪ ﮔﺸﺖ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻣﺎﺭﻭ ﻣﯿﺒﺮﺩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻣﯿﮑﺸﺘﻨﻤﻮﻥ ﯾﺎ ﺍﮔﻪ ﭘﺴﺮﺍ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮﻣﻮﻥ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻥ . گفتم: ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺸﺪﻩ . ﭘﺎﺷﯿﻦ ﺑﺮﯾﻢ . ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﮐﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ . ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻮﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ؟ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻓﮑﺮﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ؟ ﺷﺎﯾﺪ ﺣﺠﺎﺑﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﭘﺴﺮﺍﯼ ﺍﻃﺮﺍﻓﻢ ﺑﻬﻢ ﺗﯿﮑﻪ ﺑﻨﺪﺍﺯﻥ ﻭ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯿﻮﻓﺘﺎﺩ ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﻤﺘﺮ ﭘﯿﺶ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺎ ﻋﻤﻮ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻬﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ . ﻭﻟﯽ ﻫﻌﯽ ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻋﻤﻮ ﻧﺒﻮﺩ . ﮐﺎﺵ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﯿومدﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﯾﺎﺩ ﺣﺮﻑ ﭘﺴﺮﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ . ﯾﻌﻨﯽ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﻦ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻏﻠﻂ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ؟ ﺷﺎﯾﺪﻡ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺑﺎﺷﻪ ..… ... نویسنده : ✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨ @Shaheedhade313 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ : ﺍﻭﻧﺠﺎ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﻩ؟ ﯾﻪ ﺍﺑﻬﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﺱ ﺭﻭ ﺗﻮ ﭼﻬﺮﻩ ﭘﺴﺮﺍ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻪ ﻭﺿﻮﺡ ﺣﺲ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ بالاخره ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﺴﺮﺍ گفت: ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻓﻀﻮﻝ ﻣﯿﮕﺮﺩﯾﻢ . ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ : ﻋﻪ؟ ﺍﻻﻥ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﺸﺖ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﻥ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﯿﺘﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﮐﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻓﻀﻮﻝ ﺭﻭ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯿﺪ . ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺷﺪﯾﺪ . ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﻭﻝ ﺍﺯﻫﻤﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ گفت: ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻏﻠﻂ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺍﺻﻼ ﺷﮑﺮ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ . ﻣﮕﻪ ﻧﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ؟ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﺳﺮﺷﻮﻧﻮ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩﻥ . ﺑﻌﺪ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻋﺬﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ . ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ گفت: ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺪﻭﯾﯿﺪ . ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﮐﻠﻤﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺘﺮﮐﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﻭﻟﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﺑﺨﻨﺪﻡ . ﺗﻮ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺪﺕ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﺗﺎﺯﻩ ﻓﺮﺻﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﯿﭗ ﻭ ﻗﯿﺎﻓﺶ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ ﻧﮕﺎﺷﻮﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﮐﺎﻣﻼ ﻣﺸﺨﺺ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﭽﻪ ﻣﺬﻫﺒﯿﺎﺱ ؛ ﺭﯾﺶ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﭼﻬﺮﺷﻮ ﺟﺬﺍﺏ ﺗﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺭﯾﺸﺎﺵ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺤﯽ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﻣﯿﺸﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻣﺬﻫﺒﯿﻪ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻣﺜﻠﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺘﯿﭗ ﺑﻮﺩ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﺮﺩ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﭘﺴﺮﺍ ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺩﻭﯾﯿﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﻮ ﻣﻐﺎﺯﻩ . ﭘﺴﺮﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﻣﺤﻮﻃﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﺧﺪﺍﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﻋﺠﺰ ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ..… ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻃﺮﻓﻢ ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻫﻤﻮﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺳﺮﺵ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: _ ﺍﮔﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﺪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪﯾﺪ .… ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ‏( ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﮐﺠﺎﯾﯽ ‏) ﺣﺮﻓﺶ ﻧﯿﻤﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﻮﻧﺪ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺍﻭﻣﺪﻡ . ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﺪﻭﻥ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺭﻓﺖ . ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ . ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ . ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﻧﺠﻤﻪ ﻫﻢ ﺩﺳﺖ ﻫﻤﻮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻣﯿﻠﺮﺯﯾﺪﻥ . ﺑﺎ ﺣﺮﺹ ﻧﮕﺎﺷﻮﻥ ﮐﺮﺩﻡ و گفتم: _ ﭼﺘﻮﻧﻪ؟ ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺗﺎﻧﯽ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺍﮔﻪ ﮔﺸﺖ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻣﺎﺭﻭ ﻣﯿﺒﺮﺩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻣﯿﮑﺸﺘﻨﻤﻮﻥ ﯾﺎ ﺍﮔﻪ ﭘﺴﺮﺍ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮﻣﻮﻥ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻥ . گفتم: ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺸﺪﻩ . ﭘﺎﺷﯿﻦ ﺑﺮﯾﻢ . ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﮐﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ