🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_سوم
مژگان – دینگ دینگ سلام هانی جون چطوری؟
-وای سلام به رروی همچو ماهت (بیچاره ماه که نسبتش می دم به توی عفریته )
مژگان – عزیزم هنوز عکستو برام نفرستادی
-جیگرم تحمل کن الان برات سندش می کنم-رسید مژی جون
مژگان – وای این تویی
-نه عمه امه خوب خودمم دیگه
مژگان – هانی جون چه جیگری هستیا
-قربونت …. به شما که نمی رسم
مژگان – هانی هانی کی ببینمت(وقت گل نی )
-به همین زودیا ولی عزیزم من یه سفرکاری دارم برم برگردم میام به دیدنت
مژگان – وای کجا می خوای بری سفر هانی جون
– المان اتیش
مژگان – -اوه خدای من پس من بی صبرانه منتظرم تا تو برگردی
– منم بی صبرانه منتظرم تا ملکه زیبایی هامو از نزدیک در اغوش بگیرم
مژگان – وای هانی تو خیلی رومانتیکی
-می دونم عزیزم
مرده بودم از خنده بیچاره خبر نداشت خفن سر کاره
خدایشم طرف خیلی قیافش ناز بود استغفرالله……… دختر بگو جای برادری ایشون خیلی ناز بودن اره اره همون
سرمو انداخته بودم پایین و با مژی در حال دل و قلوه دادن بودم
اهم اهم ببخشید خانوم
هنوز سرم پایین بود
-بله کاری داشتید ؟
بله راستش
-اگه با اقای حیدری کار دارید هنوز نیومدن… اگه کار دیگه ای هم دارید بنده در خدمتم
نه نه من در خدمتتون نیستم چون تا اقای حیدری نباشن نمی تونم پرونده به کسی تحویل بدم چون باید امضای ایشون باشه
شما همیشه با مخاطبتون همینطوری حرف می زنید؟
– چطور مثلا
اینطوری که اصلا بهش نگاه نمی کنید
تازه رسیده بودم به اوج سر کار گذاشتن مژی ولی طرف هم حرف حساب می زد پس با یه بوس بای از مژی خداحافظی کردم و سرمو اوردم بالا
یا قمر بنی هاشم
من که اینو اسکن کردم چرا الان تو فضاست
سریع به عکس دم دستم نگاه کردم و بلافاصله به اون
صدام شروع کرده بود به لرزیدن
-شما؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من که چند بار خودمو معرفی کردم یعنی نشنیدید
چرا چرا (نباید متوجه خنگ بودنم می شد پس به ناچار گفتم چرا چرا)
-بفرماید امرتون
شما حالتون خوبه خانوم
-بهتر از این نمیشه(وای اگه مژی اینو اینجا ببینه کارم تمومه چه ابرو ریزیه میشه)
-نگفتید اینجا چیکار دارید؟
برگه ای رو به طرف گرفت
این حکم منه از امروز من به جای اقای حیدری اینجا مشغول به کار می شم
-پس اقای حیدری چیه؟
ایشون بازنشست شدن
-چیییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟
اوه معذرت می خوام نمی خواستم ناراحتتون کنم مگه نمی دونستید ؟
از خوشحالی تو ابرا بودم نمی دونستم حالا تو این ابرا چیکار کنم اصلا کدوم طرفی پرواز کنم خدا کنه با هواپیما تصادف نکنم (شما حرفاشو زیاد جدی نگیرید یکم مخش تاب داره ….اره )
من وحید دادگر هستم و شما؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پيرمرد به زنش گفت :بيا يادي از گذشته هاي دور بکنيم ، من ميرم تو کافه منتظرت و تو بيا سر قرار بشينيم حرفاي عاشقونه بزنيم..!
😂😂
پيرزن قبول کرد. فردا پيرمرد به کافه رفت ،دو ساعت از قرار گذشت ولي پيرزن نيومد وقتي برگشت خونه ديد پيرزن تو اتاق نشسته و گريه ميکنه ،
ازش پرسيد :
چرا گريه ميکني؟
پيرزن اشکاشو پاک کرد و گفت :
بابام نذاشت😂😂😂
@dastanvpand
🍃🍃🌺🌺🍃🍃
💕 داستان کوتاه
مرد میانسالی در محله ی ما زندگی میکند که من از بچگی او را میشناسم، آدم تو دار و خنده روییست...
همیشه صورتش سه تیغ و پیراهن شاد میپوشد...
او حتی محرم هم پیرهن سفید میپوشه،
من هرگز اونو توی هیات و مسجد و امامزاده ها ندیدم...
به قول بابام اصلا شاید کافر باشه...
ولی هیچوقت کسی ازش بدی ندیده سرش تو کار خودشه...
زنش هم تقریبا حجاب آنچنانی نداره خیلی عادی میپوشه، همیشه دوست داشتم بدونم که چرا اهل مسجد و هیات نیست...
تا اینکه یه روز دل و به دریا زدم و توی یه مسیر که با هم بودیم ازش پرسیدم آقا رضا دوست داری یه سفر بری خونه ی خدا...
با خنده گفت تو چی، دوست داری؟
گفتم اره چرا که نه...
بابام هم همیشه حسرت حج رفتن و کربلا رو داره، گفت انشالا نصیبش میشه...
گفتم جوابمو ندادی دوست داری بری؟
گفت من خونه ی خدا زیاد رفتم، اصلا هم حسرتش رو ندارم...
چشام داشت از کاسه در میومد پرسیدم شوخی میکنی؟ گفت شوخی چرا؟
گفتم اخه ندیدم کسی تو محل بگه شما حج رفته باشید: گفت شما پرسیدید خونه ی خدا ،منم گفتم اره زیاد رفتم، اگه بخوای تو رو هم میبرم...
خندم گرفت گفتم چطور، گفت کاری نداره فردا صب آماده باش ببرم خونه ی خدا..اونجا خیلیا هستن خدا هم منتظره دیدنمونه...
خلاصه شب تا صب خوابم نبرد، همش فکر میکردم جادوگره یا هم فکرایی تو سرشه...
خلاصه صبح که شد رفتم در خونشون و صداش زدم و اونم با صورت تراشیده و پیرهن شاد و موهای براق و سیگار وینستون روی لب اومد بیرون و با ماشینش رفتیم...
وسط راه پرسیدم میخای ببریم امامزاده درسته؟ گفت به زودی میبینی...
با هزاران سوال بی جواب توی سرم سکوت کردم تا اینکه رسیدیم به آسایشگاه بچه های بی سر پرست...
داشتم شاخ در میاوردم فقط نگاه میکردم، همینکه رفتیم داخل بچه ها دویدن بغل آقا رضا و اونو عمو صدا میزدن آقا رضا هم از وسایلی که تو مسیر خریده بود بهشون میداد وصدای خنده ی بچه ها بلند شد...
آقا رضا برگشت طرف من و گفت اینم خونه ی خدا ،دیدی که چقدر خونش نزدیکه، ادامه داد: خدا توی آسایشگاه معلولان ذهنی، توی بیمارستان محک، توی آسایشگاه سالمندان، و همیشه چشم به راهه...
چرا ملاک اعتقاد مردم را از ظاهر تشخیص میدهید، چرا همش فکر میکنید خدا توی امامزاده ها و مساجده...
پیرهن مشکی بپوشی به سر وسینه بزنی برا امام حسینی که جایگاه بلندی داره ثواب داره یا پیرهن شاد بپوشی و ثپ بچه هایی که از داشتن مهر پدری و مادری محرومند را نوازش کنی؟
شما پولهایتان را جمع کنید برای هیآت بلندگو و سیستم جدید بخرید و برای معصومیت رقیه روضه بخوانید و من قول دادم مقداری از حقوق این ماهم را برای امیدکوچولوی بی پدر و مادر دوچرخه بگیرم...
بهشت من زمانیست که خنده ی از ته دل این کودکان را میبینم...
خانه های خدا خیلی نزدیکتره اگه دقت کنیم...
@dastanvpand
🍃🌼🌼🌼🌼🍃
ﻫﻤﺴﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ میکرد ﻭ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ
ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻂ میکشید
ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟🌺
ﮔﻔﺖ : ﺧﺎﻧﻪ میسازم
ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ میفروشی؟
ﮔﻔﺖ : ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﻢ .
ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﺒﻠﻐﯽ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ !
ﻫﻤﺴﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻣﺒﻠﻎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ، ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﯿﺎﻥ ﻓﻘﯿﺮﺍﻥ ﻗﺴﻤﺖ ﮐﺮﺩ.
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺷﺐ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﻬﺸﺖ
ﺷﺪﻩ، ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺷﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺍﻩ ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺮ ﺗﻮﺳﺖ !!..🌺
ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ ؛ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻗﺼﻪﯼ ﺁﻥ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ !
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ
ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﺎﻧﻪ میسازد
ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ میفرﻭﺷﯽ؟
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ : میفروشم
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺑﻬﺎﯾﺶ ﭼﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﻣﺒﻠﻐﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩ !
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﻧﺎﭼﯿﺰﯼ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﯼ !
دیوانه ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﻤﺴﺮﺕ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﺗﻮ
ﺩﯾﺪﻩ میخری !!!🌺
ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ، ﻓﺮﻕ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺳﺖ !!!...
ﺍﺭﺯﺵ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ رضای خدا باشد نه برای معامله با خدا 🌹🌹🌹
میلیارد ها تومان خرج میکنیم نذری بدهیم ...
و در پایان آرزوی شفای بیماری را داریم که برای نداشتن پول درمان میمیرد ....
@dastanvpand
┅┅✿🍃❀💜♥️❀🍃✿┅
☔️بانو میم☔️:
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_سوم
امروز را این چنین نوشتم که:
دلم یک اربعین حرف دارد با تو حسینم...
به همه گفتم اربعین حرم هستم.این تن بمیرد آبرویم را نبر آقا...
هرچی سعی می کنم خوابم نمیبره از ذوق.تازه امشب فهمیدم((شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد)).
یک لحظه آرزو کردم کبوتر بودم.پر میزدم و پر میزدم و پر میزدم.سریع تر از آنکه فکرش را بکنم میرسیدم نجف.
همین جوری به سقف زل زدم و فکر می کنم.یک دفعه یاد حال زینب افتادم که امروز چه جوری شده بود.وقتی با نرگس رفتیم اتاق مدیریت گفتن باید خود زینب بیاد.گفتیم حالش خوب نیست آقا.همون لحظه سه نفر اومدن تو برای ثبت نام.پس یا من باید ثبت نام می کردم تنها میرفتم که این کمال نامردی بود یا باید میرفتیم زینب رو می اوردیم.با خودم فکر کردم خونه نرگس اینا که زیاد دور نیست میرم میارمش.
خلاصه از نرگس خداحافظی کردم و بهش گفتم:
-زود میام نرگس
بهم گفت:
—ببین رضوان،..تو رو امام حسین زود بیا.
توی دلم هی خالی می شد برای همین معطل نکردم و زود راه افتادم.انقدر تند راه میرفتم که چند بار محکم خوردم به مردم پیاده رو.تو حال و هوای خودم بودم که برای سومین بار خودم به یک پیرزنه.همه وسایل هاش ریخت.سه تا پلاستیک پر از میوه داشته که بیشترش ریخته بود.اومدم یه معذرت خواهی بکنم و سریع تر برم.گفتم:
-مادر جون ببخشید من باید برم عجله دارم.
—برو مادر خودم یه کاریش می کنم.
یک قدم نرفته بودم.یک لحظه صداشو شنیدم که آروم گفت:یاحسین.
برگشتم نگاش کردم دیدم دستاشو گذاشته رو زانو هاش تا بتونه دولا بشه و میوه ها رو برداره.همین جوری خشکم زد.من برای چه کاری داشتم می رفتم؟
سریع برگشتم و هرچی میوه بود برداشتم ریختم تو پلاستیکش.پلاستیک هارو دادم دستش و لبخند زدم و گفتم:
-بیا مادر جون این هم میوه هات فقط باید بشوریشون.شرمنده دیگه.
لبخند زد بهم و کیسه هارو گرفت.
اومدم برم که گفت:
—دختر جون،امام حسین عاقبت بخیرت کنه.
دیگه نتونستم بایستم و نگاهش کنم و بهش بگم:
-دعا کن مادر جون.دعا کن.عاقبت من با خود خود حسینه.
یادم نیست دیروز چی نوشتم.ولی شاید نوشتم:تا بال و پر شکسته نباشی اجازه پرواز نخواهی داشت...
خوشا به حال دل شکستگان..
🌸 پايان قسمت سوم #از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
☔️بانو میم☔️:
#بسم_رب_الحسین
#از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_چهارم
امروزم را نوشتم:
در کوی ما شکسته دلی میخرند و بس
بازار خودفروشی از آن سوی دیگر است
بعد از رفتن استاد میزهامون رو گوشه ای از کلاس گرد کردیم و شروع کردیم به صحبت کردن.زینب حالش خوب شده بود.خوب خوب.چرا مریض باشه؟درمانش را پیدا کرده بود دیگر.اینکه می گویم درمان یعنی معجزه.
دیروز وقتی به خونه زینب رسیدم مامانش داشت گریه می کرد.گفت:
-بچم از دیشب تبش پایین نمیاد که بالا میره.شده کوره آتشین.
یه ذره که دلداریش دادم رفتم سمت اتاق زینب.نباید وقت تلف می کردم.در اتاق رو باز کردم و دیدم زینب دمر افتاده روی تختش و داره زار زار گریه می کنه.
برش که گردوندن صورت قشنگش سرخ سرخ بود.دست هام که دست هاشو گرفته بود داغ داغ شده بود.بهش گفتم:
-چه می کنی با خودت دختر.
با بغض گفت:
—رضوان خواهر دارم میسوزم.
بهش گفتم:می ترسی بسوزی؟
_نه فقط...
-دلشکسته که باشی خود خدا سرنوشتت رو میسازه
بعد با خنده بهش گفتم:
-بسه دختر پاشو خودت و جمع کن بریم دانشگاه بدو.
—نه من نمیام.
مجبور شدم خبر رو بهش بگم تا راضی بشه و بیاد.وقتی بهش گفتم یهو عین برق گرفته ها پاشد سر جاش نشست.چه جوری بگم که عرض سی ثانیه سرخی صورتش رفت و زرد شد.دست هاش یخ کردم.منم که خندم گرفته بود از این تغییر ناگهانیش سریع بلندش کردم و مجبورش کردم لباس هاشو بپوشه.هیچی نمی گفت.لام تا کام هیچ.فقط وقتی داشت چادرشو سرش می کرد صورتش خیس از اشک بود.از در خونه که میرفتیم بیرون یکی این گریه می کرد یکی مامانش.خلاصه مجلس زاری داشتیم.
صدای خنده بچه ها که رفت بالا از فکر بیرون اومدم و دیدم زینب داره با خنده یک خاطره تعریف می کنه.دیدید گفتم.یعنی ذکر حال اون موقع زینب چیزی جز این شعر یادم نمی انداخت: تنها به شوق کرب و بلا می کشم نفس
دنیای بی حسین به دردم نمی خورد.
با نرگس و زینب از کلاس بیرون اومدیم به سمت خونه هامون راه افتادیم.هممون توی حال خودمون بودیم.نرگس توی همون حالی که بود گفت:
-بچه ها می ترسم به کربلا نرسم.می ترسم بمیرم از فرط این هیجان.
زینب دستش رو گرفت و گفت:
-نفس بکش نرگس.به خدا بوی سیب میاد.به خدا همه جا بوی سیب پیچیده.
امروز را نوشتم:من از آغاز در خاکم نمی از عشق می دیدم
مرا می ساختند ای کاش از آب و گلی دیگر
عشق کاریست که تنها از سینه سوخته های محبت و دود چراغ خورده های معرفت بر می اید.عشق،یک بسیجی تنها در یک میدان مین است.
حال من حال جوانیست که یک ماه تمام
در پی کسب جواز حرمت پیر شده....
🌸 پايان قسمت چهارم #از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
☔️بانو میم☔️:
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_پنجم
امروزم را نوشتم:
آمده ام با عطش سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام
خوب ترین حادثه می دانمت
خوب ترین حادثه می مانی ام؟
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام
حرف بزن،حرف بزن سال هاست
تشنه یک صحبت طولانی ام
گوشی تلفن رو برداشتم و زنگ زدم نرگس.
-الو سلام نرگس جون خوبی؟
—ممنون عزیز خوبم.
-ببین نرگس من چی بردارم؟وا استرس دارم.دوروز فقط مونده دارم دق می کنم.
—چته دختر تو؟؟؟ببین رضوان جان چیز زیادی برندار چون خودمون باید وسایل رو بیاریم کم بیار.لوازم واجب رو.
بعد از اینکه یه ذره دیگه حرف زدیم گوشی تلفن رو قطع کردم و رفتم سروقت کشو لباس ها و کوله پشتی ام.پشت کوله پشتی به عربی نوشته بود:به سوی راه حسین.
با خودم گفتم:کربلا به رفتن نیست به شدن است.اگر رفتنی بود که شمر هم کربلایی بود...
و امروز هم گذشت و فردا شد...
موبایلم رو برداشتم و به همه دوست و فامیل پیام دادم که حلال کنید و این ها منم عازم شدم.همین طور که داشتم لیست مخاطبینم رو زیر و رو می کردم اسم دوست دوران دبیرستانم رو دیدم که یک ماهی میشد ازش بی خبر بودم.بهش پیام دادم.به سی ثانیه نکشید که بهم زنگ زد.گوشی رو جواب دادم:
-به به خانوم گلی.دیگه ماهم رفتنی شدیم خواهر.حلالمو....
هنوز حرفم تموم نشده بود که هق هق گریه اش حرفم رو نصفه گذاشت.
-الو.الو نازنین حالت خوبه؟
—ببین رضوان چیزی نگو.فقط رفتی کربلا،رفتی بین الحرمین رو به حرم حسین بگو نازنین گفت:ارباب جان یک سوال داشتم ازت.من میومدم کربلا خیلی آبروریزی میشد نه؟
این حرفش اتیش به دلم زد.یاد حال خودم افتادم.تلفن قطع شده بود و منم مات و مبهوت.بغضم ترکید و مثل خود نازنین هق هق به گریه افتادم.تنها حرفی که می تونستم بین گریه ام بزن این بود:این حسین کیست که جان ها همه پروانه اوست؟
توی حال خودم بودم که یک پیامک اومد از طرف نازنین.
-رضوان ببخشید حالم اصلا خوش نیست.دارم شعله ور میشن.همه رفیق هام دارن میرن.تا حالا شده جا بمونی رضوان؟؟
نتونستم جوابی بهش بدم.
—نازنین جونم غصه نخور.قسمت باشه میایی ان شالله.
-رضوان تو دیگه آرزو داری؟؟الان که رفتنی شدی؟
نمی خواستم نمک به زخمش بپاشم.نمی خواستم جنونش به امام حسین رو شعله ور تر کنم.ولی باید می نوشتم.یعنی دستم بدون فرمان عقل روی صفحه گوشی حرکت می کرد.مگه میشه اسم حسین بیاد و عقل من کار کنه؟نه فرمان دست دله.فرمان زندگی من از همون اول دست خود حسین بود و هست.
—نه هنوز هم حرفم همونه.آرزو یعنی داشتن یک جفت پای خسته،هشتاد کیلومتر کربلا،اربعین حسینی...
-رضوان چشم من که لایق دیدار نیستودل من رو ببر پیشش و بیار خواهر.فقط همین.
دیگه توان نداشتم چیزی بهش بگم.ولی دوست دارم امروزم رو شرح حال نازنین بنویسم و مطمئنم روز او هم چنین نوشته شد:
ویزا بلیط کرببلا مال خوب هاست
سهم چو من پیامک هستم به یادت است
🌸 پايان قسمت پنجم #از_نجف_تا_کربلا
امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#کارمند_عاشق #قسمت_سوم مژگان – دینگ دینگ سلام هانی جون چطوری؟ -وای سلام به رروی همچو ماهت (بیچاره
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_چهارم
مژگان – دینگ دینگ سلام هانی جون چطوری؟
-وای سلام به رروی همچو ماهت (بیچاره ماه که نسبتش می دم به توی عفریته )
مژگان – عزیزم هنوز عکستو برام نفرستادی
-جیگرم تحمل کن الان برات سندش می کنم-رسید مژی جون
مژگان – وای این تویی
-نه عمه امه خوب خودمم دیگه
مژگان – هانی جون چه جیگری هستیا
-قربونت …. به شما که نمی رسم
مژگان – هانی هانی کی ببینمت(وقت گل نی )
-به همین زودیا ولی عزیزم من یه سفرکاری دارم برم برگردم میام به دیدنت
مژگان – وای کجا می خوای بری سفر هانی جون
– المان اتیش
مژگان – -اوه خدای من پس من بی صبرانه منتظرم تا تو برگردی
– منم بی صبرانه منتظرم تا ملکه زیبایی هامو از نزدیک در اغوش بگیرم
مژگان – وای هانی تو خیلی رومانتیکی
-می دونم عزیزم
مرده بودم از خنده بیچاره خبر نداشت خفن سر کاره
خدایشم طرف خیلی قیافش ناز بود استغفرالله……… دختر بگو جای برادری ایشون خیلی ناز بودن اره اره همون
سرمو انداخته بودم پایین و با مژی در حال دل و قلوه دادن بودم
اهم اهم ببخشید خانوم
هنوز سرم پایین بود
-بله کاری داشتید ؟
بله راستش
-اگه با اقای حیدری کار دارید هنوز نیومدن… اگه کار دیگه ای هم دارید بنده در خدمتم
نه نه من در خدمتتون نیستم چون تا اقای حیدری نباشن نمی تونم پرونده به کسی تحویل بدم چون باید امضای ایشون باشه
شما همیشه با مخاطبتون همینطوری حرف می زنید؟
– چطور مثلا
اینطوری که اصلا بهش نگاه نمی کنید
تازه رسیده بودم به اوج سر کار گذاشتن مژی ولی طرف هم حرف حساب می زد پس با یه بوس بای از مژی خداحافظی کردم و سرمو اوردم بالا
یا قمر بنی هاشم
من که اینو اسکن کردم چرا الان تو فضاست
سریع به عکس دم دستم نگاه کردم و بلافاصله به اون
صدام شروع کرده بود به لرزیدن
-شما؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من که چند بار خودمو معرفی کردم یعنی نشنیدید
چرا چرا (نباید متوجه خنگ بودنم می شد پس به ناچار گفتم چرا چرا)
-بفرماید امرتون
شما حالتون خوبه خانوم
-بهتر از این نمیشه(وای اگه مژی اینو اینجا ببینه کارم تمومه چه ابرو ریزیه میشه)
-نگفتید اینجا چیکار دارید؟
برگه ای رو به طرف گرفت
این حکم منه از امروز من به جای اقای حیدری اینجا مشغول به کار می شم
-پس اقای حیدری چیه؟
ایشون بازنشست شدن
-چیییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟
اوه معذرت می خوام نمی خواستم ناراحتتون کنم مگه نمی دونستید ؟
از خوشحالی تو ابرا بودم نمی دونستم حالا تو این ابرا چیکار کنم اصلا کدوم طرفی پرواز کنم خدا کنه با هواپیما تصادف نکنم (شما حرفاشو زیاد جدی نگیرید یکم مخش تاب داره ….اره )
من وحید دادگر هستم و شما؟
#قسمت_پنجم
-منم دباغ هستم دادگر- خیلی خوشوقتم خانم دباغاه چه لفظ قلمم حرف می زنه منم باید یه جوری حرف بزنم که بفهمه منم ادم حسابیم – منم از دیدار حضرتعالی بسیار مفتخر و خرسندم اوه اوه چه چیزی گفتم الان بابام تو قبر بهم افتخار می کنه-خوب بفرماید……… اتاق قابل داری نیست شما بشینید من کارتونو بگم دیدم داره با خنده و تعجب نگام می کنه-چرا وایستادین؟دادگر- خانوم دباغ شما برگه رو کامل خوندید- بله چطور؟؟؟؟؟؟؟؟؟/دادگر- خوب توش نوشته من مسئول اینجام و همه کارا زیر نظر منهیه ابرومو بالا انداختم و کمی لبمو کج کردم و زیر چشمی به برگه نگاه کردمچی……… یعنی سه سال من اینجا کار کردم و جون کندم همش کشـــــــــکاین انصاف نیست این دور از مردونگی دور از جوانمردیهحالا باید یه چالغوز از راه نرسیده بشه رئیس من-خوب که چی؟ حالا مسئولی که مسئول باشید من که جلوتونو نگرفتم بشنید و مسئول بودنتونو به رخ بکشید . دادگر- ببخشید منظور من از این حرفا این بود که شما جای من نشستید- بله اقا؟ای روزگار ای فلک این میز هم به من وفا نکرد دیدید چطور منو از عرش به فرش رسوندنیه زری برای خودت می زنی ها کی توی گربه تو عرش بودی که حالا بیای رو فرشپاشو پاشو به تو شانس و خوشی و از این چرت و پرتا نیومده با ناراحتی از جام بلند شدم و اونم با قدمای اروم به میز نزدیک شدتازه فهمیدم هنوز ON هستم و خارج نشدم وای عکسشم که اونجاستقببل از نزدیک شدنش به میز داد زدم نهههههههههههههههههههههههه ههههطرف ده متر پرید بالا از ترس رنگش پریده بود و دستش رو قلبش بوددادگر- چیزی شده خانوم دباغ-وای نه یعنی اره دادگر- چی شده چرا داد می زنید خانوم دباغ-شما سر جاتون وایستید و اصلا تکون نخورید طرف حسابی گیج شده بود سریع خودمو به پشت میز رسوندم نمی تونستم با مو س کار کنم چون حسابی سه می شد پس تنها راهش خاموش کردن ناگهانی کیس بود و البته برداشتن عکس .هنوز با تعجب داشت نگام می کرد خم شدم و دستموگذاشتم رو عکس و با ارنجم دکمه کیسو فشار دادم مثلا که کاملا اتفاقی باشه ولی هرچی با ارنج به طرف دکمه ضربه می زدم تاثیری نداشت دادگر- خانوم چرا انقدر به کیس ضربه می زنید – مندادگر- نه من ؟-اقا خواب دیدی خیر باشه من کی به کیس ضربه زدم دادگر- ببین ببین همین الان دوباره زدیدببینید اگه بخوام من کیسو خاموش کنم که مرض ندارم هی ضربه بزنمبعد دستمو گذاشتم رو دکمه و فشار دادم……ببینید بخوام اینطوری خاموش می کنم دادگر- شما همیشه اینطوری کامپیوترو خاموش می کنید-نه همیشه…………
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_ششم
معمولا اکثر وقتادادگر- اهان با یه لبخند پیروز مندانه از پشت میز امدم بیرون و سر جای همیشکیم نشستم دستامو زیر چونه زدم و به تازه وارد زل زدممثل عکسش بود .هنوز عکسش تو دستم بود که دیدم پرونده روی میزو برداشت همونی که عکسو از توش برداشتم -با اون پرونده چیکار داری؟دادگر- هیچی دارم نگاش می کنم-اره خیلی خوبه برای اول کار …. اگه می خوای فرد موفقی باشی پس خوب نگاش کن با تعجب بهم نگاه کرد-شما برای این کار خیلی جونیددادگر- بله؟اخه شما را برای چی برای این کار انتخاب کردن؟ نه تجربه ای دارید نه می دونید بایگانی چیه ؟دادگر- یکی از دوستان منو معرفی کرد-انوقت مدرک تحصیلیتون چی؟دادگر- مدرک شما چیه خانوم دباغ؟شونه هامو بالا انداختم و راست سر جام نشستم و با افتخار و اقتدار کامل گفتمسیکل اقاچنان زد زیر خنده که انگار بهترین جک سالو شنیده باشه- چتونه اقا مگه مدرکم چشه؟دادگر- هیچیش نیست خانوم معذرت می خوام ولی وقتی شما مدرک درست و حسابی ندارید برای این کار انتظار دارید منم داشته باشم -یعنی شما هم سیکل داریددادگر- نه من یه سر و گردن از شما بالاترم….من دیپلم دارم-این یعنی یه سر و گردن دادگر- اگه بخواید می کنیم نیم سر و گردن- می دونستید خیلی بی مزه ایدفقط خندید و سیتمشو روشن کرد…. تا بالا بیاد پرونده روی میزو دوباره زیرو رو کرد دادگر- خانوم دباغ تو این پرونده باید یه عکس باشه ولی نیست شما نمی دونید این عکس کجا می تونه باشه -من من از کجا باید بدونم که باید کجا باشه حالا چه عکسی توش بوده؟به چشام خیر شد( من که عقلم زیاد نمی کشه ولی فکر کنم این خیره شدن یعنی خودتی …راستش وقتی می گن خودتی رو من خوب نمی فهمم یا معنیش این که خر خودتی یا گیج خودتی من که از دوتا معنیش استفاده می کنم به قول دبیر ادبیات ایهام و از معنی دورش بیشتر استفاده می کنم یعنی میشه همون خر خودتی …..با اینکه ادبیاتم خوب بود ولی نمی دونم چرا نمره ادبیاتم همیشه زیر ۱۰ بود بگذریم – نه اقا من خبری از عکس داخل پوشه ندارمدادگر- شما که اینجا کار می کنید باید از جیک و پوک پرونده ها خبر داشته باشید – هی هی چه خبرته؟ برای من از روز اول رئیس بازی در نیاریا که یهمو کلامون تو هم می ره دادگر- ای بابا خانوم من کی رئیس بازی در اوردم د همینه دیگه برای چی انقدر منو سوال پیچ می کنی من تازه امروز این پرونده رو می بینم پس انتظار نداشته باشید از محتویات توش خبری داشته باشم دادگر- شما از اینترنت هم استفاده می کنید ؟اینترنت … چی هست این اینترنت (من معمولا تو گمراه کردن طرف بهترینم به جون شما )دادگر- یه چیزی مثل خوراکی -اه چه جالب…….. حالا طعمش چطوریه؟دادگر- بعضی وقتا خوشمزه است و بعضی وقتا تلخ و بعضی وقتا حال بهم زنسرمو مثل فیلسوفا تکونی دادم -پس باید چیز به درد بخوری باشهچه جمله قشنگی گفت یادم باشه پشت اون کتاب رمان جدیدم بنویسمحرف عارفانه ای بود به به در حال کار کردن با سیتسم یهو سرشو برد و به مانیتور چسبوند از جام بلند شدم و به طرفش خم شدمیهو سرشو اورد بالا و منم از ترس سریع سیخ وایستادم دادگر- چیزی شده خانوم دباغ-نه نه اصلا ابدادادگر- پس برای چی وایستادید؟-برای هوا خوری……….. این بالا هوا عالیهبه بالا سرش نگاهی کرد و بعد اروم بهم خیر شد-چرا اونطوری نگاه می کنیددادگر- من طوری نگاتون نمی کنم-چرا دیگه انگار می خواید مچ بگیرید دادگر- مگه شما کاری کردید که من مچ بگیرم-نمی دونم از خودتون بپرسید که از صبح تا به الان یا سوال پیچم می کنید یا عین کارگاهها نگام می کنیددادگر- من؟در حالی که لبامو تو هم جمع کرده بودم با تکون سر گفتم ارهبازم یه لبخند و دوباره مشغول ور رفتن با کامپیوتر شد . منم دوباره اروم داشتم می نشستم سر جامدادگر- وای وای وای دو متر پریدم بالا -چی شد چی شددیدم دستاشو گذاشته رو صورتش با یه حرکت خودمو رسوندم طرفش- چی شده چی شده چرا اینطوری می کنیددادگر- اینو ببندش ببندش زود زود دستامو از هم باز کرده بودم و درحالی که عکسش هنوز تو دستم بود تکونشون می دادم می پرسیدم چی رو چی رو دادگر- اون هیولا رو می گم -هیولا؟سریع به مونیتور خیر ه شدم وای خداااااااااااا ی من …. یکی منو بگیره مژی الهی بلاهای دنیا رو سرت نازل بشه….
#داستانک
عارف و درویشی با هم دوست بودند.
عارف بسیار ثروتمند بود اما درویش از مال دنیا فقط یک کشکول داشت و همواره به خاطر همان، بر روی زاهد بودن خود تأکید می کرد.
روزی درویش مهمان دوستش بود، خواست تا باز زهد خود را مطرح کند.
به عارف گفت حاضری همین الآن از همه ثروت خود دست بشویی و با من به یک معبد بیایی تا فقط به عبادت و ترک دنیا بپردازیم؟
عارف گفت البته، بیا همین الآن برویم.
درویش شگفت زده شد و باور نمی کرد، به همین دلیل گفت یعنی از این همه ثروت و کاخ خود جدا می شوی؟
عارف گفت بله، اگر آماده هستی برویم.
هر دو به راه افتادند، در بین راه ناگهان درویش گفت ای وای، کشکول را جا گذاشتم.
عارف گفت دوست عزیز، دیدی هنوز در زندگی دلبستگی داری.
داشتن مهم نیست،
مهم دل نبستن است و تو نتوانستی حتی از یک کشکول دل بکنی.
👉 @Dastanvpand
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#کارمند_عاشق #قسمت_ششم معمولا اکثر وقتادادگر- اهان با یه لبخند پیروز مندانه از پشت میز امدم بیرون
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_هفتم
من که یه همجنستم کم اوردم این بیچاره که جای خود داره معلوم نیست الان تو دلش چی می گذره (لابد از این همه زیبایی خدادادیی مژی خر کیف شده )دادگر- بستیش ؟-نه لطفا اروم باشید و به خودتون کاملا مسلط باشید ارمشتونو حفظ کنید و همین طور چشاتونو ببنید دادگر- باشه فقط زود باش-باشه باشهدادگر- بستش ؟-هنوز نه دادگر- چرا؟؟؟؟؟؟؟؟-چون موس نیست با سرعت به طرف بر گشت و دستاشو از روی صورتش برداشت خواست بگه موس که چشمش افتاد به تصور فجیح مژی دادگر- وای خدا تو روجون جدت ببندشدنبال موس گشتم دیدم زیر پرونده هاست اخیش پیداش کردم دادگر- بستیش؟تازه فهمیدم ایدیو رو تو مسنجر ذخیره کردم که با خاموش کردن بازم بالا امده و مژی دوباره برای خودنمایی و عرض اندام خوش تراشش یه عکس دیگه فرستاده و من تو فاصله ای که با دادگر حرف می زدم اون داشته فایل عکسو باز می کردهچه ادم فضولی حقش بوده تا اون باشه که فضولی نکنسریع ایدیو رو حذف کردم و صفحه رو بستمدادگر- چیکار می کنی دباغ- دارم می بندمشدادگر- چشامو باز کنم اره جناب پاستو ریزه باز کندادگر- اوه ممنونیعنی می خوای باور کنم تو از دیدن این تصویر انقدر منقلب شدیدادگر- تو درباره من چطور فکر می کنی -هیچی؟دادگر- نه حرفتو بزنخوب چی بگم…….. رک بگم یا با رو دبایستی بگم با تعجب و سر درگمی گفت رک بگو-خوب رکش اینطوری میشه کهتا حالا ندیدم مردی از دیدن این عکسا فرار کنه تازه حسابی هم لذت می برهدادگر- خوب با رودربایستی چی میشه در این صورت باید بگمتا حالا ندیدم مردی از دیدن این عکسا فرار کنهدادگر- دباغ این چه فرقی با جمله قبلی داشت؟- د همین دیگه شما با اینکه دیپلم داری ولی از ادبیات سر در نمیاریابروهاشو بالا انداخت -ببینید من اخر جمله رو حذف کردم بهش نگام کردم هنوز با چشای گشاد بهم خیر بودبابا منظورم (تا زه حسابی هم لذت می بره ) بود.
دادگر- دباغ تو با این همه استعداد چطور هنوز اینجاییدست چپمو به میز تکیه دادم و با ذوق زیادخوب کار روزگاره دیگه می دونی من ادم قانعی هستم و خیلی از هنرامو بروز نمی دم دادگر- دباغ می ترسم اینطوری پیش بره تو حیف بشی -اره خودمم همین طوری فکر می کنم باید یه فکر درست و حسابی برای خودم بکندادگر- -اره موافقم حتما به فکر باشدر حالی که دست راستمو تو هوا تکون می دادم و با حرکت دست عکس دادگررو هم تکون می دادم شروع کردم از بقیه محسناتم برای دادگر صحبت کردندادگر که رو صندلی چرخدارش لم داده بود و دست به سینه به سخنرانی من گوش می داد.سرسشو اروم تکون می داد و حرفایی که من تو صحت درستیشون ۱۰۰ شک داشتم تصدیق می کرد وقتی حرفام تموم شد یه لبخند عریض زدمدادگر- واقعا سخنران خوبی هستی حالا لطف می کنی اون عکس منو بیاری بهم بدی بزارم لایه پروندهای قیافم دیدن داشت بدجوری مچمو گرفته بود -عکس شما؟دادگر- نگو اونی که تو دستته عکس من نیست-نه می خواستم بگم هست ولی نمی دونم چرا تو دستمهدادگر- دباغ دباغ -چرا چرا البته که می دونم ولی نمی تونم الان حرفی بزنمدادگر- اوه خدایا یعنی من باید با این کار کنمبعد با خنده گفت خوب اگه دوست داری پیشت باشه بگو یکی دیگه برات بیارم- یعنی چی اقا فکر کردی خیلی خوشگلی نه جونم خودتو خیلی تحویل گرفتی همچین اش دهن سوزی هم نیستیعکسو محکم رو میزش کوبیدم- شما حق ندارید به من توهین کنیددادگر- دباغ چت شو یهو ……اخه دیدم از همون اول که امدم با هزار جور کلک عکسو برداشتی و بوشم در نمیاری برای همین گفتم-شما بی خود فکر کردید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_هشتم
دادگر- چشم دیگه فکر نمی کنم – ایول خوشم میاد ادم حرف گوش کنی هستی دادگر- خواهش… حالا اجازه می دی به کارمون برسیم -کی جلوتونو گرفته؟بفرماید به کاراتون برسیددادگر- راستی یه خواهش-هان؟دادگر- هان نه بله – خوب هان بگودادگر- اگه جواب خواهشم مثل بله گفتنته نگم-حالا تو بگو دادگر- -خواهشا دیگه سر جای من نشین و از سیستمم هم استفاده نکن-دیگه؟دادگر- – دیگه همین …در ضمن دباغ جان این جا محل کارته نه محل چت کردن و سرکار گذاشتن مردم-کی گفته من مردمو سرکار گذاشتمدادگر- خداروشکر منکر چت کردنت نمی شی-من گفتم چت کردم؟با حالتی حیرون بهم نگاه کرد-خوب باشه باشه اونطوری نگام نکن………….. باور کن من از اینکارا نمی کنمدیدم دستاشو گذاشته زیر چونش و با شوق به حرفام گوش می ده- ولی برای تلافی کار کسی بود برای همین سرکارش گذاشتم دادگر- خوب می تونی بیرون و رو در رو این کارو کنی – نه بابا جدی گفتی دیگه….. خوب اگه می تونستم اینکارو می کردم دادگر- یعنی طرف انقدر زورش از تو بیشتره- زورش که نه به احتمال زیاد من زورم از اون بیشتره دادگر- خوب جالب شد پس چرا نمی تونی رو درو حالشو بگیری با عجز بهش نگاه کردم – شما یه لطف کن و تو این کارا دخالت نکن خوبو خودمو با چندتا برگه به درد نخور رو میزم سرگرم کردموای (این دباغ زیاد میگه وای )فکرشو کنید بهش بگم چون خجالتی تر و ترسو تر از من وجود نداره برای همین نمی تونم رو درو حالشو بگیرم دادگر- باشه هر جور راحتی فکر کردم می تونم کمکت کنم- واقعا دادگر- اهم- حالا باید درباش فکر کنمدادگر- بازم هر جور تو بخوای -خوب بسه بسه به کارات برس با این حرفا نمی تونی از زیر کار در بریبا حالتی با مزه ای سرشو تکون داد دادگر- چشم بازم هرچی شما بگید.چند روز بود که مشغول به کار شده بود مثل بقیه نبود و اولین موجودی وای ببخشید اولین نفری بود که تا بحالا به جز دباغ چیز دیگه ای بهم نگفته بود.خوب خره بذار یکم بگذره اونم با محیط و بقیه اشنا بشه به لقب گربه اتم می رسهخوب برسه چیز غیر عادی نیست که وای دلم لک زده برای سیستمش چرا دیر کرده یعنی اینم نمی خواد دیگه بیادوای وای چقدر حرفای مزخرف می زنی مگه هرکی دیر کرد یعنی اینکه دیگه نمی خواد بیاد .از تنهایی چقدر اراجیف سر هم می کنماینم مثل حیدریه تا میگن فلان چیزو ببر دفتر ریاست انگار بهشتو بهش می دن .کاش منم یه بار می رفتم می دیدم اونجا چه خبره وای از مژی خبری ندارم نکنه دادگرو تا بحال دیده باشهنه اگه دیده بود که گندش در میومداز بیکاری دست چپمو گذاشتم زیر چونم و با دست دیگه شروع کردم به ضرب زدن روی میز این اهنگو دیروز تو اون ماشین سواری خوشگله شنیدم عشق من، برق چشای دلربات کشته منوتا نگام می کنی تو ،وا می کنه مشت منوعشق من، رنگ صدات،جادو رو جادو می کنهبوی عطر نفست دنیا رو خوش بو می کنهلالای لالای لالالالالایعشق من دل به دل عاشق بی نوات ببرجای دوری نمی ره یه دفعه واسه ما بخندما زمین خورده عشقتیم،هلاکتیم ببینجون هر چی عاشقه، ،جون هر چی عاشقه،جون هر چی عاشقهیه لحظه پیش ما بمونعشق من برق چشای دلربات کشته منوتا نگام می کنی تو ،وا می کنه مشت منوعشق من رنگ صدات،جادو رو جادو می کنهبوی عطر نفست دنیا رو خوش بو می کنهلالالالای لالالالای احساس کردم بوی خوبی میاد -وای چه بوی خوبی داره میاد انگار بوی عطر نفساش واقعا داره میاد به به عشق من بوی عطر نفسات دنیای بی بخار اینجارو خفن خوشبو می کنهلا لالا لای عشق منی لالای عشق منی لالای دادگر – خوشبحال طرفت چه عاشق سینه چاکی دارهوای این کی امد دو متر پریدم رو هوا همزمان صندلی هم افتاد -س س س لامدادگر – علیک سلام خانوم دباغ -شما کی امدید؟دادگر – مگه فرقی می کنه کی امده باشم-نه…… یعنی اره قبل از اهنگ امدی وسطاش امدی یا تهش؟اهان بذار ببینم بعد با خنده دادگر – از اونجا یی کی اون عاشقه می گفت عشق من برق چشای دلربات کشته منو-وای یعنی همشو شنیدی دادگر – اگه اون اولشه ارهنفسمو با ناراحتی بیرون دادم و صندلی رو که افتاده بود دوباره درستش کردم چرا صندلیم مثل اون چرخ دار نیست منم چرخدار دوست دارم هر چی خوبه برای از ما بهترونهنگاش کن تا میاد میره پشت سیستمش منم مثل این زندونیا باید بیگاری کنمدستمو دوباره گذاشتم زیر چونم پنجره که نداشتیم مجبور شدم به در خیره بشموای معرکه است فکرشو کن بخوای حالو هوات عوض بشه به در نگاه می کنی اخرش فقط یه دیوار می بینی ………..این اخر خوش شانسیهدادگر – چته دباغ باز حالت گرفته استعینکو کمی بالا کشیدم- نه چیزی نیستدادگر – پس لطف می کنی برام پرونده های ۸۵ تا ۸۹ برام بیاری-خوب خودت بیار دادگر – چی ؟- هیچی گفتم خودم الان براتون میارمدادگر – منم ازتون همینو خواستمبا بی قیدی از جام بلند شدم و وارد اتاق بایگانی شدم اینم از دستور دادن خوشش میاد ماشالله جونی و پر بنیه پاشو خودت کارتو بکن لااقل اون چربیای شکمتو اب کنیبیچاره که شکم ندارهخوب چربیای
?
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_نهم
دستاشو اب کنهدستشم که چاق نیست وای چقدر بیکاره ۸۵ تا ۸۹ اصلا اینو چطور راه دادن اینجا از اون روز که امده فقط داره از لایه پرونده ها برگه بر می داره یا کپی می گیره……… انقدر براش کپی گرفتم که نزدیکه اشتباهی دست خودمو هم کپی بگیرمدادگر – از اینکه کپی می کنی ناراحتی؟- وای چرا اینطوری می کنی؟دادگر – چطوری؟ -هی قایمکی میای دادگر – ببخشید نمی خواستم بترسونمت-حالا که ترسوندی ….. دیدم باز داره می خندهدادگر – تو جز خندیدن کار دیگه ای بلد نیستیدادگر – دباغ چند وقته اینجا کار می کنی ؟- چه فرقی می کنه تو فکر کن ۱۰ سال ۵ سال ۳ سال ولی همون ۳ سالو در نظر بگیردادگر – تو چرا وقتی می خوای جواب بدی ادمو جون به سر می کنی مکثی کردم و همینطوری که پرونده سال ۸۷ دستم بود بهش خیره شدمدادگر – خوب ببخشید پرونده رو انداختم تو بغلش – فعلا اینو بگیر من برم بقیه شو بیارمدادگر – تو از چی ناراحتی؟چرا هرچی می گم می خوای خفم کنی ؟-مگه برات مهمه؟دادگر – اره -انوقت برای چی؟دادگر – چون همکارمی -اوه چه حرف قشنگی زدینشستم تا زونکن سال ۸۵ رو بردارم که فریده از لای در صدام کردفریده – هی هی کجایی؟…..دباغی کجایی؟- چیه چیکار داری؟فریده – بیا اینا رو برام کپی کن -مگه خودتون تو اتاق دستگاه کپی نداری فریده – چرا داریم ولی برگها زیاده من وقتشو ندارم انقدر حرف نزن بیا بگیر ……..زودی برام کپی کن- بزار رو میز م الان میامفریده – فقط زودا دوباره لفتش ندیجوابشو ندادم و مشغول در اوردن پرونده شدمدیدم دادگر حرفی نمی زنه و ساکته همونطوری که نشسته بودم به طرفش چرخیدم- چرا ساکتی تا الان که داشتید حرف می زدیددادگر – همیشه همینطوری صدات می کنه- صدام نمی کنه صدام می کنندادگر – چرا؟-چی چرا؟دادگر – چرا بهت می گه هی یا دباغی- عجله نداشته باش اینجا همه منو اینطوری صدا می کنندادگر – برای چی؟- نمی دونم از اولش اینطوری بودهدادگر – تو هم چیزی نمی گی ؟- نه چی بگمدادگر – یعنی برات مهم نیست درست و حسابی صدات کنناز ته دلم ناراحت بودم ولی لزومی نداشت جلوی یه تازه وارد خودمو ناراحت کنم پس سرمو انداختم پایین و مشغول گشتن شدم که دیدم پروندهایی که تو بغلش گذاشته بودم با شدت به زمین کوبید و به سمت در رفت- هی کجا؟جوابمو ندادبه سرعت به طرفش دویدم- میگم کجا می ری ؟جوابمو نداد و برگهایی رو که فریده اورده بود از روی میز برداشت و به طرف در رفت – اقای دادگر چیکار می کنی ؟اونا هم اینجا کار می کنن…….. چرا تو باید کار اونا روهم انجام بدی- بابا مگه چندتا برگه است کار دو دقیقه استدادگر – دباغ چرا نمی فهمی چه یه دقیقه چه یه ساعت هر کس باید کار خودشو بکنه-حالا می خوای چیکار کنی؟دادگر – هیچی فقط می خوام برگه ها رو ببرم تا خودش کارشو کنهتازه فهمیدم که می خواد بره پیش فریده هم اتاقی مژی- وایییییییییییییی نریادادگر – تو چرا یهو برق می گیرتت-تو رو خدا نریدادگر – انقدر ازشون می ترسی دباغ؟-نه دادگر – پس چی- راستش راستش من یه گندی زدمدادگر – بهشون بدهکاری یا مدیون؟-هیچکدومدادگر – وای خوب حرف بزن-چطور بگمدادگر – میشه دو دقیقه بشینی من تمرکز کنم با بی صبری رو صندلی نشست-حالا نمیشه بی خیال برگه ها بشی و به کارمون برسیماز جاش بلند شددادگر – اینارو می خواستی بگی – نه نه تو نه شما بشیندادگر – بفرماید خوب بگو-راستش چطور بگم اونروزی که تازه امده بودی یادتهدادگر – اره …خوب-خوب یادته من پشت سیستم نشسته بودم دادگر – خوب- خوب به جمالتدادگر – دباغ جونمو اوردی بالا د یالا حرف بزن- اخه قابل گفتن نیست دادگر – یعنی چی که نیست
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_ششم
بلاخره بعد از یک عالمه وقت سوار اتوبوس شدیم.سریع با نرگس و زینب سه تا صندلی کنار هم پیدا کردیم و نشستیم.وای خدا.بالاخره تموم شد.بالاخره داریم راه میوفتیم.خدایا شکرت.هوا خیلی گرم بود و بلافاصله بعد از راه افتادن اتوبوس کولر ها هم روشن شد.من و نرگس و زینب هم شروع کردیم به حرف زدن از این ور و اون ور.
-وای رضوان یک مشکلی دارم من نرگس گفت نمی تونه تو می تونی کمک کنی.
—آره عزیزم.اگر از پسش بر بیام چرا که نه.
-ببین موضوع یه ذره پیچیده شده.یکی از دختر عمو های مامان من که گفتم توی دانشگاهه!
—خب خب آره یادمه که گفتی دین و مذهب آن چنانی هم ندارن.
-آره دیگه.چند روز پیش با هم بحثمون شد.سر همین حجاب و ....خلاصه بهش گفتم با بیاد تا بفهمه این حرف ها یعنی چی
—وا یعنی الان اومده؟
-آره.ردیف اول نشسته چادرش هم افتاده روی دوشش.اولش می خواست بدون چادر بیاد ولی دید خیلی تو چشم میشه.ببین می تونی راضیش کنی یک ذره؟
—یعنی چی کار کنم؟
-یعنی از این چاهی که افتاده توش نجاتش بدی.
—باشه ببینم چی میشه.
و پاشدم و به طرف جلوی اتوبوس راه افتادم تا بشینم کنار صندلی خالی کنارش.هدفون گذاشته بود توی گوشش و داشت آهنگ گوش میداد.صدای آهنگ با اینکه از توی هدفون بود اما تا گوش من میرسید.با لبخند نشستم کنارش و گفتم:
-گوشت درد نگیره خواهر جون.
در حالی که پوزخندی به لب داشت گفت:
-نترس خودم صاحابشم.
—آخ ببخشید دخالت کردم.می تونیم با هم صحبت کنیم؟
-بفرما امرتون؟
هنوز حرفم رو شروع نکرده بودم که پرید وسط حرف و گفت:
-اگر می خواهی درباره غنا و ... این ها صحبت کنی از الان بدون که من راضی نمیشم.
منم همین موضوع رو نشونه گرفتم و ادامه حرفش گفتم:
-حالا حرف بزنیم چیزی نمیشه که.
—ببین خواهر محترم که نمی دونم اسمتون چیه...
-زینب هستم عزیزم.
—منم گلی هستم.خب داشتم می گفتم من کل قران رو زیر و رو کردم.هیچ آیه مستقیم درباره این نداره که آهنگ گوش ندید.
از همین جا فهمیدم که طرف حسابم اطلاعات زیادی داره برای همین عزمم رو جزم کردم تا بتونم راضیش کنم.
-ببین اگر تو قران رو خونده باشی حتما به این عبارت رسیدی که:اطیعو الله و اطیعو الرسول و اولی الامر.
—خب اره شنیدم این چه ربطی داره؟
-ببین گلی جونم موضوع همین جاست.خدا گفته اطاعت کنید از خدا و رسولتون و ولی امرتون.حالا بیا بریم یک سری به حرف های رسول و امام هامون بزنیم.تا اینجا موافقی که خود قران این دستور رو به ما داده؟
—خب اره.موافقم.
-حالا که خدا گفته اطلاعت کنیم از حرف رسول و امام ها مون باید بگردیم حرف امام و رسولمون رو پیدا کنیم.حرف رسول و مولا چیه؟حدیث و روایت.حالا ما توی هرکدوم از روایت ها می بینیم که همه اون ها غنا و لهو و لعب رو حرام کرده.
و در آخر لبخندی تحویلش دادم.
-بهش فکر می کنم.الان خسته ام و خوابم میاد.
منم پاشدم و فعلا ازش خداحافظی کردم و رفتم طرف صندلی های خودمون.
-آخی.یک نفس راحت کشیدم.زینب این دختر عمو مامانتون چقدر وارده ها.
—گفتم که.
منم سرم رو تکیه دادم به صندلی و چشم هامو بستم.همون موقع بود که صدای پسر های اتوبوس بلند شد:
کربلا کربلا ما داریم میاییم...
امروز را هم نوشتم:
تصویر قشنگیست که در صحنه محشر
ما دور حسینیم و بهشت است که مات است
🌸 پايان قسمت ششم #از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_هفتم
#بخش_اول
-رضوان.رضوان جان.پاشو دیگه چقدر می خوابی تو دختر.نمی دونستم انقدر خواب الویی .پاشو یه ذره بریم پایین یه آبی به دست و صورتت بزن حالت جا بیاد.الان اتوبوس حرکت می کنه ها.
باشه ای به نرگس گفتم و خمیازه کشیدم و پاشدم.هیچکس توی اتوبوس نبود.نگاه که به ساعت انداختم دیدم ساعت 9 شبه.ای وای چقدر خوابیدم من.از پله های اتوبوس که پایین اومدم یک راست رفتم و آب زدم به صورتم.خواب از سرم پریده بود و خستگی ام حسابی در رفته بود.تازه اونجا بود که فهمیدم زینب خانم و نرگس هم پا به پای من خوابیده اند.الحمدالله هر سه تا مون تا خود صبح بیداریم دیگه.وضو گرفتم و از وضو خونه اومدم بیرون.نسیم خنکی به صورت خیسم خورد و حسابی حالم رو خوب کرد.اومدم برم سمت نماز خونه که گلی رو دیدم.تکیه داده بود به درخت و با موبایلش ور میرفت.چادرش دوباره روی شونه اش بود و موهاش ریخته بود روی پیشونیش.بسم الله گفتم و رفتم برای برداشتن قدم دوم.با لبخند رفتم سمتش و :
-سلام گلی جونم.
برای اولین بار بهم لبخند زد و گفت:
—سلام بر رضوان خانم گل
تعجب کردم که انقدر باهام خوب شده.وقتی تعجب من و چشم های گرد شده ام رو دید خندید و گفت:
-ببین من پشیمون شدم چرا اونجوری باهات حرف زدم.آخه هر چادری که دیده بودم اصلا شبیه تو نبود.می دونی چی میگم همشون خشک و خشن.
می فهمیدم چی میگفت و از اینجا بود که اشتباه خودمون رو فهمیدم.ما می خواهیم بهشون کمک کنیم اما با بعضی از رفتار هامون گاهی اوقات هم خشن و مستبد اون ها رو نه تنها از خودمون می رونیم بلکه از خدا و دین و پیامبر هم می رونیم.بایدنرم باشیم.درست مثل خود پیامبر.نرم و مهربون.که اگر این جوری نبود نمی شد پیام آور خدا.
بهش گفتم:
-خوش حالم که باهام دوست شدی.
—اره منم خوش حالم ولی این دلیل نمیشه اعتقادت رو هم زود قبول کنم ولی واقعا درمورد غنا خوب گفتی.من قبول کردم.
-خوشحالم.خیلی زیاد.
در حالی که دستم رو بردم سمت شالش و موهاش گفتم:
-حیف این موهای قشنگ تو نیست که اینجوری میزاری نامحرم ببینه؟
—وا خب موهام خوشگله می خوام نشون همه بدم دیگه!
-ببین گلی خانوم.خدا بهت می گه برای خودت ارزش قائل شو.خودت رو محترم بشمار.نگاه کن به خلقت خدا.یک مثال برات می زنم مگه ندیدی مروارید توی صدفه؟مروارید خیلی ارزشمنده و چون ارزشمنده به وسیله صدف نگه داری میشه.حالا هم نمازمون داره دیر میشه.الان هم اتوبوس حرکت می کنه.بیا بریم نماز بخونیم باقی حرف ها باشه برای توی اتوبوس.راهی نمونده تا مرز.تا پس فردا توی بغل خود امام علی هستیم.
وضو بلد نبود رفتیم و ریز به ریز یادش دادم.وقتی رفتیم توی نماز خونه نگاهی به چادر های کثیف روی چوب لباسی انداخت.قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:
-صبر کن الان میام....
🌸 پايان قسمت هفتم پخش اول #از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍀Rezvan🍀:
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_هفتم
#بخش_دوم
سریع رفتم از توی کوله پشتی ام دوتا چادر گل گلی خیلی خوشگل که مامان بزرگ از مکه برام اورده بود رو در اوردم و رفتم توی نماز خونه.یکی از چادر ها رو که گل های ریز صورتی داشت گرفتم سمتش و گفتم:
-بیا خانوم خانوم ها.این چادر تمیز و نو است.برای خود خودت.عطر یاس میده.بیا بگیرش دیگه.
گلی همین طوری مات و مبهوت نگاهم میکردم.چادر رو توی دستش جا دادم و خودم هم چادرم رو عوض کردم.وقتی برگشتم و نگاهش کردم این دفعه من بودم که مات و مبهوت او شدم.چقدر چادر بهش میومد.صورتش شده بود یک گوله نور.نتونستم جلوی اشک هامو بگیرم و همون جا نشستم رو زمین و گریه کردم.دستش رو گذاشت رو شونه ام گفت:
رضوان.رضوان چی شدی؟مگه من چی کار کردم.بد شدم؟
—نه عزیزم چه بدی.خیلی خوشگل شدی.
مکثی کردم و ادامه دادم:
—حتی خوشگل تر از قبل.
هیچی نگفت و همین جوری نگاهم کرد.بلند شدم و قامت بستم.او هم کنار من.بلند بلند نمازم را خواندم.بعد از نماز دستش را گرفتم و فشار دادم:
-حاج خانوم تقبل الله.
خندید و گفت:
—اتوبوس رفت ها بدو بریم.
سریع آماده شدیم و از نمازخونه بیرون رفتیم.سریع تر راه رفتیم تا به اتوبوس برسیم.ناگهان چادرم پیچید توی پاهام و خوردم زمین.دست هام رو حائل زمین کردم تا با صورت نخورم.گلی جیغ کوتاهی کشید و دست هایم رو گرفت و بلندم کرد.از پله های اتوبوس بالا رفتیم و روی صندلی هامون نشستیم.تازه فهمیدم کف دستم خون اومده و دست گلی هم خونی شده.سریع از توی کوله پشتی اش دستمالی در اورد و گذاشت رو دست های زخمی ام.بهم گفت:
- میگم چادر دست و پاگیره می گی نه.
لبخندی زدم و گفتم:
-آره چادر دست و پام رو میگیره تا نرم سمت گناه.
—مگه حجاب فقط چادره؟
-تو قبول داری حضرت زهرا بهترین بانوی عالم هستند؟
—خب آره.
-چادر حجاب حضرت زهراست پس بهترین حجابه منم همیشه بهترین هارو دوست دارم.
—درسته.ولی سخته.گرمه و کلی چیز های دیگه.
-می دونی الماس چه جوری تشکیل میشه؟ببین الماس اول یک چیز سیاه و بی ارزش بوده.اما بر اساس یک سری فشار ها و گرما و ترکیب ها از اون چیز بی ارزش میشه الماس.ببین الماس از اول الماس نبوده یه چیز هایی رو تحمل کرده که شده الماس.
—هنوز کلی سوال دارم ازت رضوان.انگار تو یک آبی و من دارم از تو سیراب میشم.ولی الان خستم.خیلی خسته.بزار برای بعد.
دستمال رو از دستش می گیرم و پا میشم.لبخند میزنم میگم:
-بخواب عزیزم.شب بخیر.
—رضوان رضوان چادرت خاکی شده ها.
-عیب نداره بزار مثل چادر مادرم بشه.
—مگه چادر مادرت چه جوری بوده؟
-جوری نبوده.هولش دادن خورده زمین.چادرش خاکی شده.
امروز با بغض نوشتم:
حجاب همان چادری بود که پشت در خانه سوخت،ولی از سر فاطمه نیوفتاد...
🌸 پايان قسمت هفتم پخش دوم #از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_هشتم
رسیدیم مهران.فردا از مرز رد میشیم و میریم به سوی نجف.مستقر شدیم توی یک حسینه.الان خستگی هممون در رفته.هم من.هم زینب و هم نرگس.
گلی رو دیدم اما توی حال خودشه.از دیروز توی اتوبوس دیگه ندیدمش.می زارم یه ذره فکر کنه. سه تایی دور هم جمع شده بودیم داشتیم صحبت می کردیم.
-وای رضوان نشستی این گوشه هی کتاب می خونی.کتاب خوره داری مگه خواهر؟
در حالی که به نرگس لبخند میزدم گفتم:
—خب کار دیگه ای که فعلا نداریم تا فردا.اگه همینجوری بی کار بشینم دق می کنم از شوق
بعد از گفتن این حرف یاد این شعر افتادم:
مزه عشق به این خوف و رجا هاست رفیق
عشق سرگرمی اش ازار و تسلاست رفیق
قیمت یک دم از آن وصل چشیدن یک عمر
گریه و بغض و تب و آه و تمناست رفیق
نشدم راهی این چشمه که سیراب شوم
تشنگی ناب ترین لذت دنیاست رفیق.
-هی گفتی.ما هم همین حال رو داریم.
در همین میان زینب گفت:
-پاشید.بلند شید تنبل ها یک سری بریم بیرون ببینیم چه خبره.این ور و اون ور سخنرانی و موکبی چیزی هست یا نه
با پیشنهاد زینب موافقت کردیم آماده شدیم.بیست دقیقه ای بیرون چرخیدیم تا یک حسینیه پیدا کردیم.سخنرانی داشت. ما هم رفتیم توی قسمت خانوم هاش نشستیم.
بعد از خوردن چای و شیرینی سخنرانی شروع شد.
چیز زیادی یادم نیست از سخنرانی اما این رو خوب یادمه.
((در قبایل عرب همواره جنگ بود، اما مکه زمین حرام بود و چهار ماه رجب ذی القعده ذی الحجه و محرم زمان حرام یعنی که در آن جنگ حرام است.دو قبیله که با هم میجنگیدند تا وارد ماه حرام می شدند جنگ را موقتا تعطیل می کردند اما برای آنکه اعلام کنند که در حال جنگند و این آرامش از سازش نیست و ماه حرام رسیده است و چون بگذرد و جنگ ادامه خواهر یافت سنت بود که بر قبه خیمه فرمانده قبیله پرچم سرخی برمی افراشتند تا دوستان،دشمنان و مردم،همه بدانند که:جنگ پایان نیافته است.))
امروز را نوشتم:آن ها که به کربلا می روند می بینند که جنگ با پیروزی یزید پایان گرفته و بر صحنه جنگ ارامش مرگ سایه افکنده.
اما باید ببینند که بر قبه آرامگاه حسین پرچم سرخی در اهتزاز است.
بگذار این سال های حرام بگذرد...
🌸 پايان قسمت هشتم
#از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#کارمند_عاشق #قسمت_نهم دستاشو اب کنهدستشم که چاق نیست وای چقدر بیکاره ۸۵ تا ۸۹ اصلا اینو چطور راه
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_دهم
یعنی همینبا عصبانیت بلند شد که بره به سرعت جلوش پریدم- باشه باشه می گمبا عصبانیت بهم خیره شدیه نفس عمیق کشیدم و چشامو بستمو با با بیشترین سرعت ممکن شروع کردم به حرف زدن- هیچی دیگه می خواستم حال مژی رو بگیرم می دونی چرا ؟چون باعث شده بود جلوی دیگرون بیفتم و بقیه بهم بخندن می دونی چطور؟با پوست مز فکرشو کن باید چطور افتاده باشم .اوه تا چند روز از کمرد درد داشتم میمردم تنها راهی که می تونستم حالشو بگیرم همین بود که از طریق چت مسخرش کنم و سر کارش بزارم اون فکر می کنه من یه پسرم و ازم عکس خواست منم دنبال عکش گشتم عکس تو دم دست بود منم براش فرستادم الانم منتظره من از سفر کاری برگردم و به دیدنش برم چشامو باز کردم و در حال نفس زدن گفتم همش همین بود حالا دیگه نمی ری دیگه مگه نهدادگر – تو عکس منو براس فرستادی؟درحالی که با ناخونام بازی می کردم سرمو تکون دارمدادگر – الانم من برم تو اتاق منو می شناسهبازم سرمو تکون دادمدادگر – دباغ می دونستی تو اخرشی سرمو به طرف راست ک ج کردم و شونه هامو بالا انداختم -حالا اون برگه ها رو به من می دیددادگر – یعنی می خوای تا اخر منو قایم کنی؟ بلاخره که منو می بینیه دباغ – خوب می گی چیکار کنمدادگر – اولا تو نباید اینکارو می کردی با ناراحتی گفتم حالا که کردم دادگر – پس برگه ها رو خودت ببر-نهههههههههههدادگر – چرا نه-راستش….. راستش دادگر – راستش خجالت می کشی و می ترسی که بازم مسخره ات کنندستامو از پشت بهم گره زدم و با نوک کفشم به زمین می زدمدادگر – از چی خجالت می کشی یا از چی می ترسی …… حالا چطور ایدیشو پیدا کردی؟ چطور ایدی دوستاشو پیدا کردی؟هنوز سرم پایین بود و با کفشم به دیوار اروم ضربه می زدم-کار چندان سختی نیست فقط باید یکم حواست جمع باشه و دقت کنی یه روز که عجله داشت بره یادش می ره سیستمشو خاموش کنه منم از سر کنجکاوی وارد سیستمش شدم …………. کار سختی نبود تو ۲۰ دقیقه همه چیزو شو پیدا کردمدادگر – دباغ نمی خوای بگی که تو سیستمشو هک کردی – نمی دونم………. معنی کارم میشه هک کردن؟؟؟؟؟؟؟ با ناباوری به صندلی تکیه دادو دستشو گذاشت رو لباش و بهم خیره شد.- من برم بقیه پرونده ها رو بیارم با بهت و ناباوری گفت برو
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_یازدهم
حسابی دیر م شده بود سریع مقنعمو سرکردم و در حالی که یه لقمه بزرگ برای خودم درست کرده بودم و نصفش تو دهنم و نصف دیگش اویزون بود لنگ جورابمو پام می کردم
که صدای در امد جلدی کتونیامو پوشیدم معلوم نبود کی بود که پشت سر هم داشت درو می کوبید
راستش من با این سنم هنوز بلد نیستم بند کفشامو ببندم برای همینم همیشه بندا رو جمع می کنم و از کنار کفشم می زارم توی کفش (نخندین دیگه خوب بلد نیستم دیگه….دباغ بلد نیست نه من )
از پله ها پریدم پایین و درو باز کردم
پسر صاحب خونه محترم بود… اقا کیوان
سلام
کیوان- ببین من فردا باید این تمرینا رو حل کنم و اصلا وقتشو ندارم راستش باید برم سر زمین فوتبال اینا رو برام حل کن شب میام ازت می گیرم
بله؟؟؟؟؟؟//
اقا کیوان من که دیروز پول اجاره رو دادم
خوب که چی ؟یه چیز ازت خواستما ؟بگیر دیگه دستم خسته شد به ناچار دفترو ازش گرفتم و لاشو باز کردم وای ۴۰ تا سوال ریاضی………………… اینو کجای دلم بذارم
سریع کیفمو انداختم رو دوشم و از خونه زدم بیرون
انقدر دیرم شده بود که تمام راهو از ایستگاه تا شرکت مجبور شدم بدوم
با نفس نفس زدن از کنار نگهبانی گذاشتم
کیهانی – هی دباغ چیه نفس می زنی نکنه سگا دنبالت کردن
وبلند زد زیر خنده
چیزی نگفتم و با دویدن خودمو به ساختمون رسوندم به نزدیک در اتاق که رسیدم یه لحظه وایستادم تا نفسم جا بیاد
عینکو بالا کشیدم و موهامو که از زیر مقنعه ام زده بود بیرون کمی تو دادم
-سلام
دادگر- سلام چرا نفس نفس می زنی
– اخه تمام راهو دویدم
در حالی که داشت توی یکی از زونکنارو زیرو رو می کرد خوب کمی صبح زودتر بیدار شود مجبور نباشی تمام راهو بدوی
-چشم نصیحتتون یادم می مونه
انقدردویده بودم که عرق از سر و روم می بارید نای راه رفتن هم نداشتم خواستم به طرف چوب لباسی برم که بند کفشم زیر اون یکی پام گیر کرد و کروبببب با صورت خوردم زمین
دادگر به طرفم دوید چت شد
– اییییییییییی….. هیچی
دادگر- تو چرا انقدر دست و پا چلفتی هستی دختر…..جاییت درد نمی کنه
در حال گشتن عینکم بودم نه فقط لطف می کنی عینکو بدی من پیداش نمی کنم
دادگر- دباغ یعنی نمی بینی کجا افتاده ؟
– اگه می دیدم که از شما کمک نمی خواستم
عینکو اروم تو دستام گذاشت و منم بدون توجه به اون عینکو به چشام زدم
– وای اینکه یه طرفش شکسته
دادگر- عینک دیگه ای نداری
سرمو به دو طرف تکون دادم یعنی نه
دادگر- می تونی با این امروز کار کنی
در حال پاشودن گفتم اره
مانتومو تکون دادم و کیفمو از چوب لباسی اویزون کردم و دفتر کیوانو از توش در اوردم و پرت کردم رو میز
دادگر در حال نشستن به کفشام خیره شد حداقل اون بندارو ببند که دوباره نیفتی
روم نمی شد بهش بگم بلد نیستم ببندم
-باشه می بندم
دادگر- دباغ لطفا اون برگه ای که رو میزت گذاشتم و بردارو اعدادو ارقامشو برام حساب کن
-چشم الان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#اميد_گنهكاران
💞روزی حضرت موسی ( علیه السلام ) در كوه طور ، به هنگام مناجات عرض كرد :
ای پروردگار جهانیان !
جواب آمد : لبیك!
سپس عرض كرد : ای پروردگار اطاعت كنندگان!
جواب آمد :لبیك!
سپس عرض كرد :ای پروردگار گناه كاران !
موسی علیه السلام شنید :لبیك، لبیك ، لبیك!
حضرت گفت : خدایا به بهترین اسمی صدایت زدم ، یكبار جواب دادی ؛ اما تا گفتم : ای خدای گناهكاران ،
سه مرتبه جواب دادی ؟خداوند فرمود :
ای موسی ! عارفان به معرفت خود و نیكوكاران به كار خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند ؛ اما گناهكاران جز به فضل من پناهی ندارند و اگر من هم آنها را از درگاه خود ناامید گردانم به درگاه چه كسی پناهنده شوند؟
@dastanvpand
🍃🍃🌺🌺🍃🍃