eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💞✨💞 من و خورشید نشستیم و توافق ڪردیم صبح را با طپشِ اسمِ تو آغاز ڪنیم ☀️ صلّى اللّٰه عَلَیْکَ یٰا اباعَبْدِاللّٰه(ع)☀️ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
آغاز هفته ای زیبا و پربرکت با صلوات بر محمد (ص) وخاندان مطهرش 🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺☘🌺☘🌺☘ 📚 داستان حقیقے خانمم همیشه میگفت دوستت دارم من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم... ازهمان حرفایے ڪه مردها از زنها میشنوندو قدرش رانمیدانند... همیشه شیطنت داشت. ابراز علاقه اش هم ڪه نگو..آنقدر قربان صدقه ام میرفت ڪه گاهے باخودم میگفتم:مگر من چه دارم ڪه همسرم انقدر به من علاقه مند است؟ ےڪ شب ڪلافه بود،یادلش میخواست حرف بزند ،میدانےد همیشه به قدرے ڪار داشتم ڪه وقت نمیشه مفصل صحبت ڪنم، من براے فرار از حرف گفتم:میبینی ڪه وقت ندارم،من هرڪارے میڪنم براے آسایش و رفاه توست ولے همیشه بد موقع مانندڪنه به من میچسبی... گفت ڪاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی این را ڪه گفت از ڪوره در رفتم، گفتم خداڪنه تا صبح نباشی... بی اختیار این حرف را زدم.. اےن را ڪه گفتم خشڪش زد،برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سے ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست... بعد از اینڪه ڪارهایم را ڪردم ڪنارش رفتم تا بخوابم،موهای بلندش رهابود و چهره اش با شبهاے قبل فرق داشت،در آغوشش گرفتم افتخار ڪردم ڪه زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بے روحے زد ... نفس عمیقے ڪشید و خوابیدیم .. آن شب خوابم عمیق بود،اصلا بیدار نشدم... از آن شب پنج سال میگذرد و حتے یک شب خواب آرامے نداشته ام... هزاران سوال ذهنم رامیخورد ڪه حتے پاسخ یک سوال را هم پیدا نڪرده ام ... میشود با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را... مگر چقدر امڪان دارد یک جمله به قدرے براے یک نفر سنگین باشد ڪه قلبش بایستد ؟!! همسرم دیگر بیدار نشد،دچار ایست قلبے شده بود... شاےد هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایے ڪه لباس رنگے میپوشید و من در دلم به شوق مے آمدم از دیدنش امادرظاهر،نه... شاےد هم زمانے ڪه انتظار داشت صدایش را بشنوم،اما طبق معمول وقتش را نداشتم .. بعدها ڪارهایم روبراه شد ،حالا همان وضعے را دارم ڪه همسرم برایم آرزو داشت ... من اما...آرزوےم این است ڪه زمان به عقب برگردد و من مردے باشم ڪه او انتظار داشت... بعد مرگش دنبال چیزے میگشتم،ڪشوی ڪنار تخت را باز ڪردم ،ےڪ نامه آنجا بود ،پاکت را باز ڪردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روے سرم آوار ڪرد،... خانواده اش خواسته بودند ڪه پزشک قانونے ،چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم ... آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد... حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است ڪه تا ابد جوابم را نخواهد داد... حالا فهمیدم ، گاهے به یک حرف چنان دلے میشڪند ڪه قلبے از تپش مے ایستد باید بیشتر مواظب حرفها بود 🍃🌺گاهی_زود_دیر_میشود.. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
نیایش صبحگاهی مهربانا ! قسم به روزها و شبهای نورانیت نمیدانم چقدر زنده ام نمیدانم چقدر فرصت دارم نمیدانم چقدر توفیق استفاده از این فرصتها را دارم .. اما تو ای مهربان بنده نواز یاریم کن تا قدر بدانم، یاریم کن تا بندگی کنم یاریم کن مهربان بمانم و مهربان بمیرم.. خدای مهربانم! عاجزانه از تو درخواست میکنم این دستهای خالی خود و دوستان و عزیزانم را که به سوی آسمان رحمتت بلند شده تا از شاخسار درخت سبز دعا سیب سرخ استجابت بچینیم خالی برنگردانی ... آمین 👇 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
خیییلی قشنگه👇 🌸 که بعد او دید... 🍃همسرشهیدمرتضی رجب بلوکات: 🔆خاطرم هست که یک بار در عالم رویا خود را در حالی که به سر مزار ایشان میروم، دیدم و هنگامی که به آنجا رسیدم، 🔶دیدم به جای قبر، ایشان در حال مریضی و روی تخت بیمارستان هستند و من مثل یک کسی که به ملاقات مریض میرود، به دیدار ایشان رفتهام. پرسیدم که چرا در این حال و مریضی هستید؟ ✨ایشان گفت: «من از عاقبت این مملکت میترسم. فقط باید دعا کنیم که خونهای ما پایمال نشود. من نگران آینده این مملکت هستم» و این حرف ایشان همیشه من را میلرزاند و نگران این قضیه هستم. 🌹وقتی که برای دیدن شهید به بهشت رفتم وقتی که محسن پسر بزرگم حدود چهار سال داشت و بسیاری از شبها تب میکرد و مشکلات زندگی بسیار شده بود؛ 🌺یک شب در خواب من را برای دیدن شهید به بهشت بردند. وقتی به درب بهشت رسیدم، دیدم آنجا با طاق نصرتی زیبا که از گلهای قرمز رُز پوشیده شده، جلوه میکند و رودخانهای در آنجاست که آنچنان زلال و بیهمتاست که فقط از آن یک خط دیده میشود و همه از روی آن به آسانی میگذرند و کوهی که مثل آینه برافراشته شده، در برابرم است. . 🌼در حالی که انتظار آمدن شهید را میکشیدم، ناگهان او را در حالی که دو خانم خوشگل در کنارش بودند دیدم. 💫آنها آنقدر زیبا و ناز بودند که موهایشان تا کف پایشان کشیده میشد و از دو طرف شهید را محکم گرفته بودند. 🍀من با دیدن این صحنه حسادت زنانهام گل کرد و قهر کردم و روی برگرداندم و رفتم. 🌸شهید دنبال من میدوید که نروم و من میگفتم: بایدم بهت خوش بگذره، من با این همه مشکلات زندگی میکنم و بچهها را نگه میدارم اونوقت تو اینجا خوش میگذرونی و ما از یادت رفتهایم و... . 🌱شهید گفت: به خدا باور کن اینها زن من نیستند، اینها اعمال من هستند و به من چسبیدهاند، چکارشان کنم؟! و گفت: میخواهی بگویم بروند؟ 💐دستی زد و آنها غیب شدند و شروع به دلجویی کرد و میگفت: ما تو دنیا خیلی کار کردیم و اصلا زیادی هم آوردیم. حاضرم آنها را با تو تقسیم کنم، ولی تو با من قهر نکن... . 🌷با اشاره خانهای زیبا را به من نشان داد و گفت: آن خانه را برای شما دارم میسازم که بعدا آمدید اینجا مستاجری نکشید و راحت باشید و خلاصه دل من را به دست آورد و خداحافظی کردم و آمدم. 🌸 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍁🍂🍁🍂🍁 زن و مرد جواني به محله جديدي اسبا‌ب‌كشي كردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد كه همسايه‌اش درحال آويزان كردن رخت‌هاي شسته است و گفت:«لباسها چندان تميز نيست. انگار نميداند چطور لباس بشويد. احتمالآ بايد پودر لباس‌شويي بهتري بخرد.» همسرش نگاهي كرد اما چيزي نگفت. هر بار كه زن همسايه لباس‌هاي شسته‌اش را براي خشك شدن آويزان مي‌كرد زن جوان همان حرف را تكرار مي‌كرد تا اينكه حدود يك ماه بعد، روزي از ديدن لباس‌هاي تميز روي بند رخت تعجب كرد و به همسرش گفت: «ياد گرفته چطور لباس بشويد. مانده‌ام كه چه كسي درست لباس شستن را يادش داده!» مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بيدار شدم و پنجره‌هايمان را تميز كردم!» زندگي هم همينطور است. وقتي كه رفتار ديگران را مشاهده مي‌كنيم، آنچه مي‌بينيم به درجه شفافيت پنجره‌اي كه از آن مشغول نگاه كردن هستيم بستگي دارد. قبل از هرگونه انتقادي، بد نيست توجه كنيم به اينكه خود در آن لحظه چه ذهنيتي داريم و از خودمان بپرسيم آيا آمادگي آن را داريم كه به‌ جاي قضاوت كردن فردي كه مي‌بينيم در پي ديدن جنبه‌هاي مثبت او باشيم؟ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
که اجنه از آن میترسند😳 🍃تصویر عارف عظیم الشان، شیخ جعفر مجتهدی تبریزی(قدس الله روحه) که مشهور است ، شیاطین و اجنه از ایشان هراس دارند و برای منازل آلوده به ارواح خبیثه سفارش می شود و مجرب است. 👈ترجیحا همین تصویر از جناب مجتهدی (قدس سره) چاپ شود و به جهت دفع شیاطین و اجانین و موکلین در منزل نصب شود. 🔸در شهر مقدس قم منزلی بود که دائما توسط اشخاص نامرئی سنگباران می شد و صاحب منزل به هیچ وجه نتوانسته بود از این کار جلوگیری کند،حتی به شهربانی رجوع کرده و چند پلیس مسلح به همراه خود آورده بود که مسیر سنگ باران را شناسایی کنند اما در همان ابتداء ورود ، اولین سنگ ها به سر پلیس ها اصابت کرده و آن ها فرار نمودند. 🔹یکی از مریدان عارف بزرگ، مرحوم آقای شیخ جعفر مجتهدی _رضوان الله علیه_  به نام میرزا ابوالفضل نقل می کند: نزد مرحوم آقای شیخ جعفر مجتهدی رفتم و ماجرا را برای ایشان تعریف کردم. ایشان نیز تاملی نموده و آن گاه فرمودند: این سنگ باران توسط اجنه صورت می گیرد،شما به آن محل بروید و با صدای بلند به آنها بگویید: می گوید سنگ نزنید! بنده هم به آن خانه رفته و به محض این که آن پیغام را با صدای بلند گفتم، سنگباران قطع شد! مدتی پس از این واقعه مرحوم آقا از قم به مشهد مقدس مهاجرت کردند و در همان موقع مجددا خانه ای دیگر سنگباران می شد. با خود گفتم اکنون که آقا تشریف ندارند، خودم به آن جا می روم و می گویم: میرزا ابوالفضل میگوید سنگ نزنید. هنگامی که به آن محل رفتم با صدای بلند گفتم: میرزا ابوالفضل می گوید سنگ نزنید! هنوز کلامم تمام نشده بود که اولین سنگ به سرم اصابت کرده و فرار کردم. در آن موقع فهمیدم که میرزا ابوالفضل با جعفر خیلی فرق دارد . 📚لاله ای از ملکوت ص۲۴۱ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📌 🌹 مردی داشت در جنگل‌های آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دایم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید. به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنه‌ایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش می‌آید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم می‌زد داشت به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود. سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد.تا مقداری صدای نعره‌های شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه اژدهایی عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظه‌شماری می‌کند. مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر می‌کرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا می‌آیند و همزمان دارند طناب را می‌خورند و می‌بلعند. مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان می‌داد تا موش‌ها سقوط کنند اما فایده‌ایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیواره‌ی چاه برخورد می‌کرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد. خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیواره‌ی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موش‌ها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید. خواب ناراحت‌کننده‌ای ی بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد و نزد عالمی رفت که تعبیر خواب می‌کرد و آن عالم به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است: شیری که دنبالت می‌کرد ملک الموت(عزراییل) بوده... چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است... طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است... و موش سفید و سیاهی که طناب را می‌خوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را می‌گیرند. مرد گفت: ای شیخ پس جریان عسل چیست؟ گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را فراموش کرده‌ای.. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
شخصی محضر سلطان العارفین، آیت الله العظمی سلطان آبادی آمد، آقا فرمودند: من تو را خیلی دوست دارم و عجیب به تو عشق می‌ورزم، اما یک صفحه تاریک در پرونده‌ات دیده‌ام که از تو که اینهمه حال و ... داری، متعجّبم ! اینکه این صفحه تاریک چیست، من را عجیب درگیر کرده است، منتهای امر تو باید راضی باشی تا من بدانم آن چیست، چون خدا نمی‌خواهد کسی از پرونده کس دیگری مطّلع شود. آن شخص گفت: بگذارید ببینم و خودم به شما بگویم. او هر چه فکر کرد، مطلبی به ذهنش نرسید. فردای آنروز آمد و گفت: آقا ! من متوجه نشدم. راضی هستم که شما در پرونده من نگاه کنید. آقا فرمودند: با اذنی که تو به من دادی، پروردگار عالم اجازه داد و نگاه کردم. دیدم تویی که پدر و مادرت اینهمه راجع به تو دعا کرده بودند و تو هم اینهمه مراعات آنها را می‌کردی، دو شب آنها را فراموش کردی و بااینکه خودت از حال آنها احساس کرده بودی که هست و لباس مناسب ندارند، حاجت آنها را برآورده نکردی! پدرت به مادرت گفته بود: به او نگو ! اما روز سوم، مادرت طاقت نیاورد و به تو گفت: فلانی ! زمستان است، بنا بود برای ما یک لباس گرم بگیری. همین که این حرف را به تو زد، پدر بسیار خجالت کشید و با خود گفت: من که پدر هستم و عمری برای بچه‌ام خرج کردم، حالا بچه‌ام باید برای من خرج کند و دلش شکست تو هم آن روز خیلی ناراحت شدی که چرا حواست نبود و پدر و مادرت از تو تقاضا کردند. دست آنها را بوسیدی و از آنها کردی اما بدان این صفحه ظلمت، در پرونده‌ات ماند! مادر، مهربان است و به راحتی می‌گوید، اما پدر وقتی می بیند یک زمانی بچه ها را بزرگ کرده و حالا باید از آنها تقاضا کند، خیلی برایش سخت است. کأنّ ربّ_ همانطور که قرآن بیان می فرماید: "کَمّا رَبَیانی صَغیراً"_ از بنده اش تقاضا کرده است! در حالی که همیشه عبد باید از ربّ خود تقاضا کند. آن شخص زار زار گریه میکرد و میگفت: آقا ! چه کنم؟ آقا فرمودند: تا زنده ای برای آنها، نماز، حج و روزه مستحبی، زیاد انجام بده تا شاید پروردگار عالم عنایت کند... 📚 دو گوهر بهشتی، پدر و مادر ✍ حضرت آیت الله روح الله قرهی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود، بدنبال کسی می گشت که آن را در آورد تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و در مقابل گرگ مزدی به لک لک بدهد. لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد. گرگ به او گفت همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برات کافی است. 🍃وقتی به فرد نالایقی خدمت می کنی تنها انتظارت این باشد که گزندی از او نبینی . ✅دنیا پر از تباهی است نه بخاطر آدمهای بد بلکه بخاطر سکوت آدمهای خوب 🔰🔰🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙 یه گل کاکتوس قشنگ تو خونه ام داشتم، اوایل بهش میرسیدم، قشنگ بود و جون دار، کم کم فهمیدم با همه بوته هام فرق داره، خیلی قوی بود، صبور بود، اگه چند روز بهش نور و آب نمیدادم هیچ تغییری نمیکرد... منم واسه همین خیلی حواسم بهش نبود به خیال اینکه خیلی قویه و چیزیش نمیشه! هر گلی که خراب میشد میگفتم کاکتوسه چقدر خوبه هیچیش نمیشه اما بازم بهش رسیدگی نمیکردم... تا اینکه یه روز که رفتم سراغش دیدم خیلی وقته که خشک شده، ریشه اش از بین رفته بود و فقط ساقه هاش ظاهرشو حفظ کرده بود، قوی ترین گلم رو از دست دادم چون فکر کردم قویه و مقاوم... مواظب قوی ترین های زندگی هامون باشیم. ما از بین رفتنشونو نمیفهمیم چون همیشه یه ظاهر خوب دارند، همیشه حامی اند، پشتمون بهشون گرمه... اما بهشون رسیدگی نمیکنیم، تا اینکه یه روز میفهمی قوی ها هم از بین میرن...! 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 فرواردیادتون نره🙏
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 🌐❣🌐❣🌐❣🌐❣🌐 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۱۱ ঊঈ═┅─╯ سهیل بسیار خرسند بود ازاین که کاری پیدا کرده و برای تهیه غذا محتاج کسی نیست. او دوماه کار کرده بود و با گرفتن اولین مزد زحمتهایش، از رئیس کارخانه چند روزی را مرخصی گرفت. دلش هوای مشهد الرضا کرده بود... او وسایل شخصی خود را درون ساکش گذاشت و به سمت ترمینال کاراندیش رفت؛ با کلی اصرار و التماس بلیط تهیه کرد چرا که سن سهیل کم بودو بلیط فروختن به او مسئولیت داشت. او اولین بارش بود که به مسافرت می رفت و دلهره و شوق عجیبی داشت. اتوبوس بعد از هجده ساعت به مشهد رسید. او از راننده آدرس حرم را پرسید و با کمک راننده حرم آقا را پیدا کرد... از دور چشمش به نمای گنبد طلایی رنگ، امام رضا افتاد اشک در چشمان سهیل حلقه زد...😭 توصیف حالش به مانندم کودکی بود که از شدت دلتنگی و ترس به آغوش مادرش پناه می برد.😍😭 با پا گذاشتن در حرم انگار در بهشت قدم نهاده بود. جمعیت زیادی دور ضریح امام رضا حلقه زده بودند، هر کدام یک مشکلی در زندگی شان داشتند یکی بچه دار نمیشد و بچه میخواست... یکی مریض داشت... یکی همسر خوب میخواست یکی کار میخواست... یکی هم ظهور امام زمان را خواستار بود. سهیل با زحمت زیاد و انتظار یک ساعت خودش را به ضریح رساند...😭 هر چه که در دلش بود و سنگینی کرده بود را به امام رئوف گفت و گریه کرد ... بسیار احساس سبکی میکرد خیلی آرام شده بود ... سهیل در شهر غریب کسی را نمی شناخت خیلی خسته بود و جایی برای استراحت و خواب سراغ نداشت وقتی از درب خروجی باب الجواد به بیرون میرفت از خدامی آدرس پارکی که امن باشد پرسید؛ خادم امام رضا وقتی با سهیل قدری صحبت کرد و وقتی متوجه شد که او بی پناه است او را مهمان خانه اش کرد و گفت: تا روزی که در مشهدی میتوانی در خانه مان بمانی... ✍نوشته 🌐❣🌐❣🌐❣🌐❣🌐 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💛💞💛💞💛💞💛💞💛 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۱٢ ঊঈ═┅─╯ سفر سهیل به مشهد بسیار در افزایش روحیه اش تأثیر داشت...😍 وقتی به غارش برگشت پسر نوجوانی همسن و سال خودش را دید که خوابیده است؛ خیلی تعجب کرد اما چون خسته بود پی ماجرا را نگرفت و او هم در گوشه ایی از غار خوابید. بعد از مدتی با دست های پسر که بر بدنش میزد تا بیدارش کند از خواب بیدار شد _چی شده پسر چرا بیدارم کردی؟ +بلند شو برو بیرون تو غار من چیکار میکنی؟! _این غار مال منه من از تو زودتر اومدم اینجا این مدتم که نبودم رفته بودم مسافرت +به من ربطی نداره فعلا من از تو زودتر اومدم الان این غار، غار منه _باشه نصف غار برای تو نصف دیگش برای من +نخیر همش مال خودمه _باشه اصلا همش برای خودت میذاری من امشب اینجا بمونم خیلی خستم خوابم میاد *** هر دو ان شب راخوابیدند اما صبح سهیل از صدای ناله و گریه آن پسر از خواب بیدار شد. دست چپ آن پسر را دید که زخمی شده بود و خون می آمدد سهیل گفت: _تو همین جا بمون تا من برم توی شهر و بر گردم سهیل به داروخانه رفت مقداری چسب و باند و گاز خریداری کرد و در راه آش سبزی شیرازی هم خرید و به غاربرگشت. سهیل دست چپ آن پسر را باند پیچ کرد و با چسب روی آن را پوشاند، بعد بساط صبحانه رافراهم کرد... بعد از صبحانه سهیل از آن پسر اسمش را پرسید: _ اسمت چیه؟ +ارشیا. اسم تو چیه؟ _منم سهیل _ارشیا داستانت چیه میشه تعریف کنی اصلا دستت چی شده؟ +پدر و مادرم خیلی وقت بود باهم دعوا داشتن همش حرف طلاق میزدند😭 آخه من نمیدونم شما که میخواستید جدا بشید چرا منو به دنیا اوردین😭 بابام یه هفته پیش با مامانم دعوا میکرد هرچی گفتم تو رو خدا دعوا نکنید اصلا فایده نداشت با کمر بند مامانمو میزد من رفتم دستمو سپر کردم بابام گفت برو کنار من نرفتم یه چیزی پرت کرد طرفم خورد توی دستم این دستم که خونی شده بخاطر اونه بعد یه گلدونی برداشت پرت کرد سمت سر مامانم مامانم افتاد من از ترس فرار کردم الان نزدیک یه هفته هست اومدم غار تو...😭 _واقعا متأسفم😔 ارشیا زار زار گریه میکرد دل سهیل به درد آمد و با دستانش اشک ارشیا را پاک کرد +خب سهیل تو داستانت چیه تو چرا اومدی توی این غار زندگی میکنی؟ _خونوادم منو نخواستن یعنی ترکم کردن... این طور که فهمیدم میگن اون موقع که به دنیا اودم پیش بینی کردن که من بزرگ شدم جانی میشم... بخاطر همین منو اوردن جلوی یه آپارتمانی... اونا منو پنج سال بزرگ کردن... بعد طلا فروش منو برد خونشون 7 سال هم اونا بزرگ کردن... ارشیا هم از شنیدن داستان زندگی سهیل دلش به درد امد و گریه کرد البته هر دو گریه میکردند. _ارشیا بیا دوستای خوبی برای هم باشیم حالا که ما کسی رو نداریم خودمون همدم همدیگه بشیم اصلا من میتونم تو رو داداش صدا بزنم؟؟؟ +اره چرا که نه داداش سهیل😭 هر دو در آغوش هم گریستن و پیمان برادری بستن... ✍نوشته 💛💞💛💞💛💞💛💞💛 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۱٣ ঊঈ═┅─╯ بعد از چند روز که زخم دست ارشیا خوب شد، قرار شد سهیل او را به همراه خودبه کارخانه کفش سازی ببرد و باهم کار کنند. سهیل با رئیس کارخانه صحبت کرد و از او خواهش کرد که اجازه بدهد برادرش ارشیا هم در آنجا کار کند. آقای رئیس هم با هزار خواهش و تمنای سهیل و ارشیا موافقت کرد که ارشیا هم در آنجا مشغول به کار شود. _ببینید بچه ها اگه بتونید توی این چن روز کفش های تولیدی رو سریع بذارید توی جعبه و بسته بندی کنید پاداش خوبی بهتون میدم +چشم آقای رئیس منو ارشیا همه تلاشمونو میکنیم چند روزی گذشت و بچه ها همه تلاششان را میکردند و ازین که میتوانستند کار کنند و پول در بیاورند بسیار خوشحال بودند. اما گویا به آنها خوشی نیامده. مقداری پول گم شده بود و اینکه ارشیا تازه مشغول به کار شده بود بهترین فرصتی بود که پول دزدیده شده را به گردن او می بیندازند... فردای آن روز سهیل و ارشیا با خوشحالی به سرکار میرفتند، تا از ورودی کارخانه عبور کردند،نگهبانی به آنها گفت که رئیس کارشان دارد. سهیل و ارشیا به اطاق رئیس رفتند، تا پایشان را به اطاق گذاشتند رئیس هر دوی آنها را با سیلی زد سهیل گفت: _آقا چرا می زنید؟ مگه ما چیکار کردیم؟ +پسره نمک نشناس دیگه میخواستی چیکار کنی بیشعور!! ها؟؟؟ پول میخواستین به خودم میگفتین تا میدادم نه اینکه بیایین دزدی کنید ارشیا گفت: _آقای رئیس به خدا کار ما نیست +خدا بزنه تو کمرت پسره احمق همش تقصیره توی دزده وگرنه سهیل ادم خوبی بود سهیل گفت: _آقا تهمت نزنید باور کنید ارشیا داداشم اصلا اهل این کارا نیست +برو بیرون گمشید بینم احمقا بعد هر دوی آنها را هل داد و از اطاق بیرون انداخت و اخراج کرد. ارشیا خیلی ناراحت بود مدام گریه میکرد و میگفت به خدا من دزد نیستم من برایت درد سر شدم. سهیل او را دلداری می داد و میگفت: داداش گریه نکن ولشون کن دیگه نگی تقصیر منه ناراحت میشم مگه تو چه گناهی کردی یه عده دیگه دزدی کردن انداختن گردن ما ناراحت نباش فردا میریم دنبال یه کار دیگه +باشه داداش ولی ازینکه تهمت دزدی زدن خیلی ناراحتم. یکی دو روز بود که بیکار بودند یک دفعه فکری به سر سهیل زد... هر دو به شهر رفتن و از ابزار فروشی ها چاقوی مخصوص چوب بری خریدند هر چه ارشیا می پرسید که میخواهی چکار کنی سهیل فقط میگفت صبر داشته باش. هر دو ،چاقوی مخصوص چوب بری را خریدند و به غارشان برگشتند. ارشیا گفت: _وای سهیل چرا اینقدر اذیت میکنی بگو دیگه میخوای چیکار کنی؟ +میخوام تو رو بکشم😜 _لوس بی مزه میگی یا نه😅 +ارشیا؟چقد منو دوست داری؟ _چی شده سهیل حرفای عاشقونه میزنی؟ +اگه من بمیرم تو چیکار میکنی؟ _الان بهت میگم +آی دستم ارشیا دستم ول کن اینقد فشار نده _بار آخرت باشه ازین حرفا میزنیا؟ ... بالاخره سهیل برای ارشیا توضیح داد که چه میخواهد کند. قرار شدبه جنگل پشت کوه بروند و چوب های محکم و سالم را به داخل غار بیاورند و با چاقوی چوب بری، چوب ها را برش بزنند و شکلک هایی زیبا درست کنند... ✍نوشته 🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 📖 پسری به دنبال گمشده ها قسمت#۱۴ سهیل و ارشیا در جنگل بسیار گشتند تا تعدادی چوب محکم پیدا کردند و به داخل غارشان بردند. روز های اول برای برش دادن چوب ها بسیار سختی کشیدندو زود خسته می شدند و این مشکل هم به خاط سن کمشان بود.سهیل و ارشیا یازده سال بیشتر سن نداشتند. سختی کار دوچندان شده بود از یکطرف بریدن چوب ها و از طرف دیگر طرح خاص در اوردن رویشان... بعد از گذشت یک هفته توانستند تعدادی اسباب بازی چوبی درست کنند(ماشین، اسب، سگ، آهو....) به رنگ فروشی رفتند و رنگ مخصوص چوب هم گرفتند و اسباب بازی ها را رنگ آمیزی کردند. حالا دیگر محصول دستشان آماده بود و باید می فروختند. اما به چه کسی؟در کجا؟ چجوری؟؟؟؟ سهیل گفت به مغازه های اسباب بازی فروشی می بریم شایددلشان یه حالمان سوخت و خریدند... به چندین مغازه رفتند اما هیچ یک حاضر به خریدن آن اسباب بازی های چوبی نشدند. حتی حاضر به دیدنش هم نمیشدند. اکثریت گله داشتند که کلی از اسباب بازی ها روی دستشان مانده است... سهیل و ارشیا ناراحت و ناامید به غار برگشتند. سهیل به ارشیا روحیه می داد و میگفت: _نا امید نباش داداش فردا هم میریم دوباره دنبال مغازه اینقدر میگردیم تا یکی ازمون اسباب بازی ها رو بخره صبح روز بعد به مسیری رفتندو یک مغازه اسباب بازی فروشی را دیدند فروشنده مغازه پیرمردی بود داخل مغازه شدند پیر مرد با احترام با سهیل و ارشیا صحبت کرد... پیرمرد از اسباب بازی های سهیل و ارشیا به خوبی استقبال کرد و با قیمت خوبی ازانها خریداری کرد. سهیل و ارشیا انگار روی ابرها پرواز میکردند... پیر مرد از آنها خواست که تعدادی دیگر درست کنند و به مغاز بیاورند. سهیل و ارشیا خیلی خوشحال بودند آن روز، روز خیلی خوبی برایشان بود. فردا آن روز دست به کار شدند اینبار با دقت بیشتری کار میکردند و بعد از گذشت پانزده روز کارشان تمام شد و دوباره اسباب بازی ها را درون جعبه ایی گذاشتند و به سمت مغازه پیرمرد اسباب بازی فروش رفتند. پیرمرد هم گویا خیلی منتظر آنها بود گفت: _بچه ها کجا بودین من خیلی منتظر شما بودم... +ما توی این مدت داشتیم اسباب بازی درست میکردیم... _اینا رو خودتون درست میکنید یعنی کار می کنید؟ +اره _من فکر میکردم شاید کس دیگه ایی درست میکنه و شما میفروشید +نه پدر جان کار خودمونه _ای وای بر من چرا کار می کنید پس پدر و مادرتون کجا هستن؟ خونتون کجاست؟ اشک در چشمان سهیل و ارشیا جمع شد. یک کلام دیگر آن پیرمرد کافی بود تا بغض کودکانه این دو پسر را بشکند...😭😭😭 سهیل و ارشیا کل داستان زندگی شان را برای آن پیرمرد تعریف کردند. پیرمرد شرمنده ی اخلاق و غیرت این دو پسر شده بود که برای مایحتاج زندگی شان دزدی نمیکردند و پی کار حلال بودند. پیر مرد هر دوی آنها رو بوسید و در آغوش گرفت و گفت: _بچه ها اسماتونو بگید تا باهم آشنا بشیم؟ +آقا من سهیلم اینم داداشم ارشیا _من اسمم یاشاره. اما خوشحال میشم منو بابا یاشار صدا بزنید... سهیل؟ ارشیا؟ من دیگه پیر شدم زود خسته میشم میشه اینجا کار کنید و توی حساب کتابا بهم کمک کنید؟ ✍نوشته 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💙💛💙💛💙💛💙💛💙 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۱۵ ঊঈ═┅─╯ مغازه بابا یاشار طوری ساخته شده بود که پشت ویترین مغازه دری بود که منتهی به یک اطاقی میشد بعضی مواقع که به خانه نمیرفت انجا استراحت میکرد. بابا یاشار، سهیل و ارشیا را در مغازه خودش اسکان داد. سهیل و ارشیا هم با پاس زحمت های بابا یاشار تمام تلاش خودشان را میکرد تا سود حاصل از فروش اسباب بازی را بالا ببرند هر موقع اسباب بازی چوبی شان تمام میشد یکی از آنها میرفت و مقداری چوب می اورد و اسباب بازی درست میکردند. دو هفته به شروع مدارس مانده بود ارشیا به بابا یاشار گفتند: _بابایاشار منو سهیل رفتیم مدرسه های قبلی مون هرچی میگیم پروندمون رو بدن تا ببریم مدرسه راهنمایی ثبت نام کنیم نمیدن میگن باید ولی تون باشه😔 شما کمکمون می کنید +اره چرا که نه خودم باهاتون میام میرمدبا مدیر مدرسه حرف میزنم _راستی بابا یاشار من شناسنامم گم شده باید چیکار کنم؟ +توی پرونده ات کپی شناسنامت هست؟ _اره فکر کنم! +خب از کپی شناسنامت یه کپی میگیریم می بریم ثبت احوال من یه دوستی اونجا دارم کمکت میکنه _خیلی ممنونم بابایاشار بابایاشار پرونده تحصیلی سهیل و ارشیا را از مدرسه ابتدایی شان گرفت و به مدرسه راهنمایی برد و هر دو را در کلاس اول راهنمایی ثبت نام کرد. شناسنامه المثنی ارشیا هم دوماه دیگر اماده می شد... دیگر تابستان روزهای اخر خود را میگذراند. بابا یاشار در اخرین پنجشنبه تابستان به سهیل و ارشیا پیشنهاد گردش در شهر داد +بچه ها اماده بشین امشب میخوام ببرمتون سینما و پارک میخوایم شادی کنیم🎉🎊🎈 بعد از مدتها زندگی روی خوشش را به بچه ها نشان می داد. بابا یاشار خیلی دوست داشت سهیل و ارشیا را به خانه خودش ببرد اما هراس داشت که پسرش با بچه ها بد رفتاری کند چرا که عقاید بابایاشار با پسرش فرق داشت ✍نوشته 💙💛💙💛💙💛💙💛💙 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍چجوری زهرا خانوم؟مگه میشه آخه +داستانش مفصله دخترم _توروخدا بگید مامان حداقل هم پناه بفهمه هم من بدونم و شروع می کند به تعریف کردن +"اون روز که منو حاجی از مسجد اومدیم و ناغافل چشمم افتاد به شما که وسط حیاط وایستاده بودی یهو انگار کن رفتم به سال ها پیش.درسته خیلی تفاوت بود اما بی نهایت به مادرت شباهت داری اولش نفهمیدم کی و کجا دیدمت اما همین که غرق خاطره ها شدم ، گفتم که این دختر رو یک جایی دیدم. اومدم جلو و به چهرت بیشتر دقت کردم،بله اگر آرایش سنگین صورتت رو پاک می کردی و موهای قشنگت رو مثل مادرت می بافتی و زیر روسری پنهونش می کردی می شدی همون دوست و همسایه ی قدیمی که سال ها بود حتی یادش نبودم که خدابیامرزی نصیبش بکنم. همین که فرشته اسمت رو گفت، یاد پناهم گفتن های مادرت افتادم و خوشحال شدم که یه آشنای قدیمی پاش به خونم باز شده.اما نمی دونستم چرا انقدر مستاصل! هی منتظر شدم تا بگی منم دختر فلانی،اومدم اینجا که چشمم بیفته به در و دیوار خونه ای که توش حق آب و گل داشتم!که اومدم برای این یا اون... اما وقتی حاجی ندونسته جوابت کرد و تو سربه زیر و با بغض و سکوت رفتی، فهمیدم نقل تجدید خاطرات و این صحبت ها نیست نخواستم سادگی کنمو خودم رک بپرسم که دختر آقا صابر چه خبر و چه عجب از این ورا؟حتما سکوتت حکمتی داشت و دلیلی نمی تونستمم تحمل کنم با این وضع و احوال پات رو از در بذاری بیرون.این بود که پیش قدم موندنت شدم و همون شب دور از گوش حتی فرشته،برای حاجی توضیح دادم که چه خبره!اون بنده ی خدا از من بیشتر تعجب کرد تجربه به ما می گفت یه جای کار لنگ می زنه و سکوت مشکوک این مسافر آشنای تازه از راه رسیده حکایت ها پشتش داره سال ها پیش بعد از فوت مادرت خدابیامرز، آقا صابر گفت دیگه نمی تونم توی این خونه بمونم که خاطره هاش خوره شده و افتاده به جون خودمو بچم و مادرزن بیچارم که داغ بچش هنوز روی دلش سنگینی می کنه.گفت می خوام بفروشم برم شهر و دیار پدریم برم مشهد مجاور آقا بشم و به درد خودم بسازمو بسوزم.ما تازه خونمون رو که همین کوچه پشتی بود گذاشته بودیم برای فروش،دیوارای حیاطش نم کشیده و کلنگی شده بود.گفتم حاجی دست دست نکن که از این خونه تا بوده صدای سلام و صلوات اقا صابر بلند بوده و مجلس روضه های مادرزنش شبای جمعه منو نمک گیر کرده.من دلم بند این خونه و درختای تازه قد کشیدش شده.اگه می تونی و می خوای هم کار یه همسایه رو راه بندازی و هم خونه ی خودمون رو به نحو احسن تغییر بدی کلید همینجا رو بگیرو بسم الله... دروغ نمیگم دلم نمیومد تو چهاردیواری باشم که یه زن هنوز پا به سن نذاشته رو با تمام آرزوهایی که داشت و نداشت به خوشی نرسونده بود!اما خب قسمت و تقدیر بود شاید،نمی دونم.معامله زودتر از اونی که فکرش رو بکنی جور شدو ما یه کوچه پس و پیش شدیم و پدرت شما رو به امید اینکه دوری بهترتون بکنه خونه به دوش شهر آقای غریبم کرد... عجیبه که تو منو یادت نمیاد،هرچند خیلی سری از هم سوا نبودیم اما کمم ندیده بودیم هم رو توی مجالس و روضه ها.با همین فرشته و شهاب هم بازی بودی چند وقتی قبل از فوت مادرت. از همون روزی هم که مادرت عمرش را داد به تو و دست از این دنیا شست،از زبون مادربزرگت شنیدم که این پناه بی پناه شده دیگه رنگ خوشی و بچگی به خودش ندیده که ندیده" هرچه بیشتر می گوید،عمیق تر غرق خاطره های دور دوران کودکی می شوم یاد بچه های کوچه و بازی ها و مدرسه و مادر و زهرا خانوم و فرشته و حتی شهاب! 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍تصویرهای گنگی توی کوچه پس کوچه های سرم چرخ می خورد اما قبل از اینکه چیزی را با وضوح به یاد بیاورم با جیغ فرشته از خاطرات بیرون می پرم:وای مامان چرا زودتر نگفته بودی آخه مگه من غریبه بودم امی بینی تو رو خداهی من می گفتم چرا بابا یهو پشیمون شد که بگرده یا بسپره برای پناه خونه پیدا کنن ها،نگو داستان ها داشته این قضیه و ما بی خبر بودیم!وایسا ببینم پناه اینجوری که مامان میگه منو تو باید همو بشناسیم که شانه ای بالا می اندازم و می گویم:گیج شدم بخدا،نمی دونم خودمم آخه اسمتم یجوری که آدم نمی تونه یادش بره یا اشتباه بگیره اما من هرچی الان به مخم فشار میارم جز بنفشه و نسترن دوست پایه ی دیگه ای تو این کوچه نداشتم.البته یه دختره عنق بود که خیلیم لوس بود و یه بار منو هول داد تو جوب آب و با چشم های درشت شده نگاهم می کند تو که نبودی؟ در اوج تعجب خنده ام می گیرد و می گویم چی میگی فرشته؟ آره دیگه یه بارم به شهاب پیشنهاد بازی داد که چون قبول نکرده بود منو از حرص هول داد تو جوب چون اهل مردم آزاری بود می زند زیر خنده و من هنوز گیجم چیزهایی همچنان یادم می آید و نمی آید زهرا خانم یاعلی می گوید و بلند می شود،هول می شوم و دستش را می گیرم و می پرسم: نمی خواین باقی حرفتون رو بگید کدوم حرف؟ اینکه چرا راضی شدین بدون هیچ سوالی بهم جا و مکان بدین می نشیند اما دستم را رها نمی کند و می گوید:یه بار تو زندگی از روی نادونی دست رد زدم به سینه کسی که نیاز به کمکم داشت،سال ها تاوان دادم بخاطرش نمیگم خدا انتقام کمک نکردنم رو گرفت،نه خدا کریمه اما من توی خجالت عذاب وجدانم مونده بودم و دنیا به کامم تلخ شد از همون موقع قسم خوردم تا روزی که جون دارمو توان،هرکسی که گره ای به کارش بود رو در حد توانم یاری بکنم تا بلکه لطف خدا شامل حال منو بچه هامم بشه.نمیگم تو نیاز به کمک ما داشتی،میگم گره ای که اون شب به کارت افتاده بود رو باید یکی باز می کردکی بهتر از ما که اصل و نسبت رو می شناختیم.با حاجی که مشورت کردم گفت شماره آقا صابر رو پیدا می کنم تا ببینم این استیصالی که شما میگی توی این دختر هست یا نه اما نه هیچ ردی بود نه هیچ نشونی تا اینکه چند وقت پیش تلفن خونه زنگ خورد و خودم برداشتم،یه دختر جوان بود و در مورد تو پرس و جو می کرد می خواست ببینه اینجا کجاست و پناه از کجا بهش زنگ زده بوده می گفت دخترعمته،لاله شماره ی خونه ی ما اون روز که برق رفته بود و تو اومدی پایین بهش زنگ زدی،افتاده بوده روی گوشیش کور از خدا چی می خواد نشستم باهاش به حرف زدن گفت و گفت و شنیدم از دلتنگی ها و دلخوری هات،از اشک های مردونه و یواشکی پدرت و از دردی که به قلب کم جونش چنگ زده بخاطر دوری یکدونه دخترش از سرزنش کردن های خود افسانه و سرکوفت خوردنش از این و اون که زن بابایی بالاخره و دختره رو پر دادی رفته از شهر و دیار خودش از بهانه گرفتن های داداش کوچکترت و جون به لب شدن پسری که می گفت پسرخالته و زده به جاده که ببینه پناه کجاست و چجوری داره سر می کنه تک و تنها تو خوابگاه و تهران،از حال خرابش بعد از برگشتنو چیزایی که دیده و شنیده بود از اینکه بابا صابرت بعد از شنیدن واگویه های بهزاد پس افتاده از غم و غیرت و تا چند روز کنج بیمارستان آه و ناله خوراکش بوده فقط. عرق شرم نه فقط روی پیشانی ام که انگار روی تمام تنم نشسته و ذوبم می کند از خجالت سرم را زیر انداخته و خیره مانده ام به گل های چندرنگ قالی کف اتاق،حال شاگردی را دارم که دور از چشم مهربان ترین معلمش تقلب کرده و حالا به بدترین وجه ممکن دستش رو شده،دست یخ زده ام را پس می کشم اما زهرا خانم مانع می شود و محکم تر از قبل نگهش می دارد بین دست های چروک خورده و گرمش گره افتاده بوده،نه پناه جان؟اشک های هول شده ام تند و تند راه باز می کنند و دهانم قفل شده ذهنم قدرت حلاجی ندارد و همه چیز مثل آش شوربا درونش قاطی و مخلوط شده سکوت سنگین اتاق را صدای ناله های نصفه مانده در گلویم هرازچندگاهی می شکند.نمی دانم چرا اما ناغافل می گویم:کور گره افتاده چیزی نمی گوید و ادامه می دهم: ستار العیوب نبود مگه؟ و نگاهش می کنم.با گوشه ی روسری گلدار بزرگش اشک های صورتم را پاک می کند و می گوید:هست،اما کو عیبی هر چی بوده بدی نبوده ان شاالله بیشتر از این تاب ماندن و آب شدن ندارم،تنهایی می خواهم و سکوتی عمیق.میشه برم بالا هر وقت خوب شدی بروخوبم اما اگه بمونم نه انگار جنس عجز درون چشمانم را می شناسدسرمی که حالا قطراتش تمام شده اند را می کند و دستمالی روی جای سوزنش می گذاردبلند می شوم و بی هیچ حرفی راه می افتم.نمی دانم فرشته از کی نبوده و نیست در را که می بندم و هنوز پایم به پله ی اول نرسیده صدای شهاب در راه پله می پیچد. 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/jo
✨﷽✨ 💠▫️داستان مرد یهودی و همسایه مسلمان 🌺✨مسلمان فقیری در کنار یهودی ثروتمندی خانه داشت. یهودی ثروتمند بسیار خسیس بود. در خانه اش ، نخل های زیادی داشت که یکی از نخل ها از اسمان به خانه این مرد فقیر رفته و شاخه ریخته بود. یهودی گاهی که بالای درخت می رفت و خرما می چید، برخی که زمین می افتادند مانع از خوردن کودکان مسلمان فقیر می شد. گاهی هم پایین رفته و حتی از دهان کودکان خرما را بیرون می کشید. 🌺✨مسلمان نزد نبی مکرم (ص )آمده و شکوه نمود. پیامبر یهودی را به حضور خواستند و از او خواستند در مقابل بخشش این نخل به مرد مسلمان، پیامبر نخل بزرگی را برای او در بهشت تضمین کنند. یهودی گفت: من نخل های زیادی دارم ولی به این نخل علاقه خاصی دارم و نمی توانم. شخصی از رسول خدا سوال کرد، اگر آن نخل را من صاحب شوم، آن نخل بهشتی را برای من تضمین می کنید؟ فرمودند : بلی . 🌺✨این مرد ، در برابر چهل نخل این نخل را خرید، تا آیات سوره ((والیل)) نازل شدند. که از آیات( ۴ ) الی ( ۷ ) خداوند متعال اسرار عجیبی از سعادت را به وضوح بر بشر فاش می کند. 🌺✨در این آیات ( نقل به تفسیر ) می فرماید که، شما برای رسیدن به من و حقیقت ، راه های زیادی پیش رو دارید. نماز خواندن، روزه گرفتن، اعتکاف و... اما اگر طالب هستید من شما را به سرعت و آسان ترین راه هدایت کنم، سه عمل از شما می خواهم. نخست این که به فقرا بدهید دوم از گناه دوری کنید و سوم به من و پیامبر و روز معاد و وعده های من ایمان داشته باشید. 🌺✨یعنی با رعایت این سه شرط ، انسان در راه مستقیم قرار می گیرد و طبق آیه بعد در صورت عدم رعایت این سه شرط ، و خساست در این حالت انجام عمل نیک برای بشر سنگین و سخت می شود. اگر ریالی ببخشد خوابش نمی برد و انگار از جان می کند نه از مال. 👇 💠 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✨✨ 📕حکایتی زیبا و آموزنده گويند؛ روزي "پادشاهي،" سه وزیر خود را فراخواند و از آنها درخواست کرد، كه "کار عجیبی" انجام دهند! از هر "وزیر" خواست تا كيسه ای برداشته و به "باغ قصر" برود و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با "میوه ها و محصولات" تازه پر کنند. همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس "کمکی نگیرند" و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند.  "وزراء" از "دستور شاه" تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند!! "وزیر اول" که به دنبال "راضی کردن" شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد. اما "وزیر دوم" با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و "خوب و بد" را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود. و "وزیر سوم" که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد کیسه را با "علف و برگ درخت و خاشاک" پر نمود. روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که "پر کرده اند" بیاورند. وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، ﺳﻪ وزیر را گرفته و هرکدام را "جداگانه با کیسه اش" به مدت "سه ماه" زندانی کنند!! ضمنا در "زندانی دور،" که هیچ کس دستش به آنجا نرسد و هیچ "آب و غذایی" هم به آنها نرساند. وزیر اول پیوسته از "میوه های خوبی" که جمع آوری کرده بود می خورد تا اینکه سه ماه به پایان رسید... اما وزیر دوم، این سه ماه را با "سختی و گرسنگی" و مقدار میوه های تازه ای که جمع آوری کرده بود سپری کرد... و وزیر سوم قبل از اینکه ماه اول به پایان برسد از "گرسنگی مرد." " برای یعنی : همون لحظه‌ای که نیت کردیم پاسخش را از خدا گرفتیم. منتظر پاسخ از بنده اش نباشیم." * . * 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕حکایت سربازی از کنار یک ستوان جوان گذشت و به او سلام نظامی نداد. ستوان او را صدا کرد و با حالتی عبوس به او گفت: «تو به من سلام ندادی. برای همین حالا باید فوراً دویست بار سلام بدی.» در این لحظه ژنرال از راه رسید و دید سرباز بیچاره پشت سر هم در حال دادن سلام نظامی است. ژنرال با تعجب پرسید: «اینجا چه خبره؟» ستوان توضیح داد: «این نادان به من سلام نداد و من هم به عنوان تنبیه به او دستور دادم دویست بار سلام دهد.» ژنرال با لبخند جواب داد: «حق با توست. اما فراموش نکن آقا، با هر بار سلام سرباز، تو هم باید سلام بدی.» گاهی ، در واقع است! 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📌 دختر یتیم! دختر يتيمى با مادر پير خود زندگى مى كرد، پسر عمويش از وى خواستگارى كرد، مادر و دختر موافقت نمودند، بعد از اينكه عروس خانواده ى عمو شد، دختران و زن عمو بهش زور مي گفتند و انواع ظلم را بر او روا مى داشتند، دختر جوان هر بارى كه خانه نزد مادرش مى آمد شكايت مى كرد و زار زار مى گريست مادر پير او را به صبر توصيه مى كرد و همراهش زار زار مى گريست، تنها همدردى كه با يگانه دخترش مى توانست بكندهمين گريه بود ، مدت طويلى گذشت، تا اينكه مادر پير در بستر بيمارى مرگ قرار گرفت، دختر بالاى سرش مى گريست كه من شكوه و شكايت و درد دل خود را به چه كسى بگويم!؟ مادرش وصيتى بهش كرد اينكه، هر وقت دلش تنگ شد به خانه ى او آمده وضو كند و دو ركعت نماز بخواند و تمام درد هاى خود را به الله قصه كند، دختر عهد كرد كه چنين مى كند، مادر از دنيا رفت و دختر هر وقتى كه دنيا برايش تنگ مى شد مى رفت در خانه مادرش و وضو نموده دو ركعت نماز مى خواند، بعد از مدتى خانواده عمويش متوجه شدند، كه دختر غمگين مى رود و خوشحال و سرحال بر مى گردد، به شوهرش گفتند؛ زن تو دوست پنهانى دارد و در خانه ى مادرش با او ملاقات مى كند... شوهر رفت و در پشت خانه ي مادر دختر پنهان شد و منتظر آمدن زن نشست، ديد زنش آمد دروازه را قفل كرد، رفت وضو كرد و نماز خواند و نشست در جاى نماز و دستان خود را بالا كرد و با گريه، مى گفت؛ الهى! من ناتوانى خود را در مقابل گرفتاري و اذيت و آزارم را بتو شكايت مى كنم، اگر تو به همين وضع از من راضي هستى، من قبول دارم و ليكن اگر تو هم از من ناراض باشى، چه كسى از من راضى باشد، شوهرم را هدايت كن، او آدم خوبى هست، ولى زير تأثير خواهران و مادر خود قرار دارد... شوهر داشت در پشت خانه مى گريست، درب اتاق را تق تق زد، زن درب را باز كرد، شوهر او را در آغوش گرفت و پيشانيش را بوسيد و معذرت خواهى نمود و برد خانه اش همه را خواست و قضيه را برايشان تعريف كردو مشكل را حل ساخت همگى به اشتباه خود پى بردند و از او معذرت خواستند و قول دادند كه ديگر حتى نگويند كه بالاى چشمش آبرو هست. دختر در خواب ديد، كسى بهش مى گويد: مدت ده سال به مادرت شكايت كردى، مشكل افزوده شد، يك بار به الله سبحانه و تعالى شكايت كردى و تمام مشكلاتت حل شد، هميشه شكاياتت را به الله متعال بكن... در نشر اين مطلب زيبا همه را شریک سازید تا دیگران نیز مستفیذ شوند.🌹 داستان و مط❤️الب زیبا 👇 💟 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 :✍ انتخاببچه ها حواسشون به ما بود 💐… با دیدن این صحنه دویدن جلو … صورتش رو چرخوند طرف شون … برید بیرون، قاطی نشید … یه کم به هم نگاه کردن … مگه نمیگم از مسجد برید بیرون؟… دل دل کنان و با تردید رفتن بیرون … . 💐زل زد توی چشم هام … تو می فهمی، شعور داری، فکر می کنی … درست یا غلط تصمیم می گیری … اختیار داری الان این وسط من رو خفه کنی یا لباسم رو ول کنی …. ولی اون گاو ؛ نه … هر چقدر هم مفید باشه با غریزه زندگی می کنه … بدون عقل … بدون اختیار … اگر شعور و اختیار رو ازت بگیرن، فکر می کنی کی بهتر و مفیدتره … تو یا گاو؟ … 💐هم می فهمیدم چی میگه … هم نمی فهمیدم … . من نمی دونم چی بهت گذشته و چه سرنوشتی داشتی… اما می دونم؛ ما این دنیا رو با انتخاب های غلط به گند کشیدیم … ما تصمیم گرفتیم که غلط باشیم پس جواب ها و رفتارهامون غلط میشه … و گند می زنیم به دنیایی که سهم دیگران هم هست … 💐مکث عمیقی کرد … حالا انتخاب تو چیه؟ … یقه اش رو ول کردم … خم شد، کت کتانم رو از روی زمین براشت، داد دستم و گفت … به سلامت … 💐من از در رفتم بیرون و بچه ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل … برگشتم خونه … خیلی به هم ریخته و کلافه بودم … ولا شدم روی تخت … تمام روز همون طور داشتم به حرف هاش فکر می کردم … به اینکه اگر مادرم، انتخاب دیگه ای داشت … اگر من، از پرورشگاه فرار نکرده بودم … اگر وارد گروه قاچاق نشده بودم … اگر … اگر … تمام روز به انتخاب هام فکر کردم … و اینکه اون وقت، می تونستم سرنوشت دیگه ای داشته باشم؟ … چه سرنوشتی؟ … . 💐همون طور که دراز کشیده بودم از پنجره به آسمان نگاه کردم … . تو واقعا زنده ای؟ … پس چرا هیچ وقت کاری برای من نکردی؟ … چرا هیچ وقت کمکم نکردی؟ … جایی قرار دارم که هیچ حرفی رو باور نمی کنم … اگر واقعا زنده ای؛ خودت رو به من نشون بده … اگر با چشم هام ببینمت … قسم می خورم بهت ایمان میارم … ✍ادامه دارد... 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
@Del_bespar ↫ ○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 فرار از جهنم📝 : ✍خدا نیامد 💐اون شب دیگه قرآن گوش نکردم تا وضعیت مشخص بشه… نه تنها اون شب، بلکه فردا، پس فردا و … مسجد هم نرفتم و ارتباطم رو با همه قطع کردم … 💐یک هفته … ۱۰ روز … و یک ماه گذشت … اما از خدا خبری نشد … هر بار که از خونه بیرون می رفتم یا برمی گشتم؛ منتظر خدا یا نشانه از اون بودم … برای خودم هم عجیب بود؛ واقعا منتظر دیدنش بودم … 💐اون شب برگشتم خونه … چشمم به Mp3 player افتاد … تمام مدت این یه ماه روی دراور بود … چند لحظه بهش نگاه کردم … نگه داشتنش چه ارزشی داشت؟ … حرف های یک خدای مرده … 💐با ناراحتی برش داشتم و بدون فکر انداختمش توی سطل زباله … نهار نخورده بودم … برای همین خودم رو به خوردن همبرگر دعوت کردم … بعد هم رفتم بار … اعصابم خورد بود … 💐حس می کردم یه ضربه روحی شدید بهم وارد شده … انگار یکی بهم خیانت کرده بود … بی حوصله، تنها و عصبی بودم … تمام حالت های قدیم داشت برمی گشت سراغم … انگار رفته بودم سر نقطه اول … 💐دو سالی می شد که به هیچی لب نزده بودم … چند ساعت بعد داشتم بدون تعادل توی خیابون راه می رفتم … بی دلیل می خندیدم و عربده می کشیدم … دیگه چیزی رو به خاطر ندارم … . 💐اولین صحنه بعد از به هوش اومدنم توی بیمارستان بود … سرم داشت می ترکید و تمام بدنم درد می کرد … کوچک ترین شعاع نور، چشم هام رو آزار می داد … سر که چرخوندم، از پنجره اتاق بیمارستان، 💐یه افسر پلیس رو توی راهرو دیدم… اومدم به خودم تکانی بدم که … دستم به تخت دستبند زده شده بود … . اوه نه استنلی … این امکان نداره … دوباره … بی رمق افتادم روی تخت … نمی تونستم چیزی رو که می دیدم، باور می کردم … ✍ادامه دارد... 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺قرار دل: به رسم هرشب🌺 بسم الله الرحمن الرحيم اِلهي عَظُمَ الْبَلااءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ 🌷💐🌺🌷💐🌺🌷 🌺وبراي سلامتي محبوب🌺 اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا . *اللهم عجل لولیک الفرج* 🌷💐🌺🌷💐🌺🌷 ❤️اللّهمَّ صَلِّ عَلیٰ فاطِمَةَ و أبیها و بَعْلِِها وَبَنیها و السِّرِّ الْمُسْتَودَعِ فیها بِعَدَدِ ما أحاطَ بِهِ عِلْمُک. ❤️اللهمَّ صلٍّ علی مُحَمّد و آل مُحَمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌹❤️💐🌹❤️💐🌹
✨خـــــدایا ✨دراین لحظات شب ✨دلهای دوستانم را ✨سرشاراز نور وشادی کن ✨ وآنچه را که به بهترین بندگانت ✨عطا میفرمایی ✨به آنها نیز عطا فرما ✨شب زیباتون بخیر #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🌿السلام عليكم🌿🌹 المخلصون نادرون في هذا الزمن إن وجدناهم في حياتنا ثراء لا يقدر بمال . معادنهم أصيله تشع بالمحبة والتسامح ... وان قصرنا بحقهم لايتغيرون. دعواتي لكم بتمام العافية . ونفوس سعيدة راضية . وصدور من الهم خاليه . وقلوب بحب الله صافية. وخلود في جنان قطوفها دانية ... وان ينوركم بنور القرآن ... ويزيدكم عافية واطمئنان ... ويهبكم شفاعة حبيب الرحمن 🌹وصل اللهم وسلم على نبينا محمد🌹 🌹صباح الخير🌹
🌷به رسم ادبــ🍃 روز خود را با به تو آغاز میکنم روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 ┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
🔴گلايه اى از زبان چادر "ميراث حضرت فاطمه (س)🔴 ▫️بسم رب فاطمه زهرا(س) ▪️سلام, نام من چادر است نام مادرم حجاب و پدرم عفاف است..... ▪️روزگارم بد است و از همه شما دلگیرم ▫️شما از من که میراث خانمی پهلو شکسته هستم..... ▫️خوب محفاظت نکردید ، هیچ وقت یادم نمیرود، ▪️از کوچه تا بین در و دیوار همیشه همراهش بودم..... ▪️وقتی زمین خورد ، خاکی شدم... ▫️وقتی سیلی خورد ، در صورتش بودم ، ▫️وقتی بین در و دیوار محسنش سقط شد،.... ▪️خونی شدم... خوب میدانم چه دردی کشید تا من را برای شما به ارث بگذارد،و شما با من چکار کردید!!! ▪️شما کار را به جایی رساندید که میخواهند مرا با زور و بگیر و ببندبه دیگران غالب کنند.... ▫️و من خوب میدانم چرا کارم به اینجا کشیده شده ▫️شنیدم که میگفتید اگر میخواهی کسی را خراب کنی.... ▪️از او بد دفاع کن و شما با من همین کار را کردید، اگر شمایی که خود را وارثان من میدانید... ▪️درست رفتار میکردید و حرمتم را حفظ میکردید وضعیت من اینگونه نبود ▫️ عده ای مرا تبدیل به استتاری برای گناهانتان کردید.... ▫️تا بگویند فلانی زیر چادر هر کاری میکند و باعث شدید قداستم کمرنگ شود... ▪️مرا وسیله تکبر و فخر فروشی و خود برتر بینی کردید ▪️مرا تبدیل به شنلی کردید تا در میان سیاهی من.... ▫️رنگی بودن کفش و جوراب ها و مانتوهای رنگارنگتان و آرایش های غلیظتان بیشتر جلوه کند... ▫️به من خیانت کردید.... ▪️و از میان من دست های عریان و موهایتان را بیرون گذاشتید مرا به هر جایی بردید.. ▪️از شانه به شانه ی نامحرم... ▫️در تاکسی و دانشگاه و میان پسر ها تا کافی شاپ و محیط های فاسدتر... ▫️هنر پیشه هایتان مرا فقط... ▪️برای فیلم بازی کردن خواستند و شما هم با من فیلم بازی کردید... ▪️تا در نقش دختری معصوم باشید... ▫️به من تهمت بیماری و نفرس زدند به سیاهی رنگم ایراد گرفتند... ▫️و شما سعی کردید مرا عوض کنید... ▪️عده ای از شما در کمال بی شرمی به من مدل دادید،... ▪️تقصیر خودتان را گردن من انداختید و شکل مرا عوض کردید تا مثلا محبوب تر شوم... ▫️مرا تبدیل به چادر های براق و لبنانی... ▫️و ملی و اندامی کردید .. ▪️شما به میراث فرهنگیتان دست نمیزنید و آن را تغییر نمیدهید اما در من!!!... ▪️که میراثی گرانبهاتر بودم دست بردید و هویتم را از من گرفتید ... ▫️به من خیانت کردید و من را که قرار بود جلوی زینت ها را بگیرم تبدیل به زینت کردید ، ▫️از زیر من روسری های رنگارنگ بیرون زدید... ▪️و یادتان رفت برای چه چیز آمده ام و اگر قرار بود زیبا باشم زیبا به شما میرسیدم.... ▪️شکایت شما را خواهم کرد... ▫️به شما توصیه میکنم به جای عوض کردن و مدل دادن به من خودتان را عوض کنید... ▫️به جای اینکه مرا به شوی لباس بکشانید نگاهی به خودتان بیندازید شاید ایراد از خودتان باشد... 🔴به خدا قسم شکایت شما را پیش صاحبم حضرت فاطمه زهرا(س) خواهم کرد...🔴 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662