#باغ_مارشال_26
غروب آن روز پدرم مرا به گوشه ای از باغ برد و بعد از مقدمه ای کوتاه درباره زندگی اش که هر کار می کند به
خاطر فرزندانش است، از من خواست هر تصمیمی دارم با او در میان بگذارم.
گفتم: " می خوام ادامه تحصیل بدم، گرچه باغ و ملک خوبه اما من اگه از راه تحصیل به جایی برسم، باعث افتخار
خانواده می شم. مگه من از پسرهای قوامی چی کم دارم! با استعدادی که در خودم سراغ دارم، می تونم از راه
تحصیل به جاهای عالی برس. اصلا اگه مردم بگن پسر بهادر خان دکتر یا مهندس شده بگن بهتره یا بگن به خاطر
پول و سرمایه بیشتر با دختر کاظم خان ازدواج کرده؟ تازه من که هیچ احساسی به ناهید ندارم و تا به حال هم با او
هم صحبت نشدم. "
پدرم تحت تاثیر حرف های من قرار گرفت. اولین بار بود بدون رودرواسی با او حرف می زدم. به من قول داد از هیچ
کمکی دریغ نکند. کم کم صحبت عشق و دوست داشتن را به میان کشید. برای این که مرا به قول معروف از کمرویی
دربیاورد، مختصری از گذشته اش گفت که ازدواج اولش موفق نبود و چون همسر اولش بچه دار نمی شد، او را طلاق
داد. در سن سی و پنج سالگی عاشق مادرم شد و بعد از پنج سال برو بیا بالاخره کارشان به ازدواج کشید. می خواست
به من بفهماند با قسمت نمی شود مبارزه کرد. در عین حال مطمئن بود برای شناختن آدم ها، صد سال هم کم است.
دوست داشتن و عشق را قبول داشت و می گفت از بدو خلقت عشق وجود داشته و همچنان ادامه دارد.
یک مرتبه سکوت کرد. منتظر بود آنچه در دل دارم، به زبان بیاورم. خجالت می کشیدم، برایم سخت بود از سیما
حرف بزنم. بعد از مدتی سکوت پرسید: " سیما هم تو رو دوست داره؟ "
گفتم: " بله. "
نگاهی پرمعنی به من انداخت و گفت:" نمی دونم. به قول قوام، شماها جوون امروز هستین و تحصیل کرده و با
مطالعه، فکرتون بازتر از فکر ما قدیمیاست. "
در حالی که با خوشرویی دستش را به پشتم می زد، گفت: " هیچ عیب نداره ما هم تو تهرون فامیل داشته باشیم. "
باور نمی کردم پدرم تا این اندازه انعطاف پذیر باشد. فکر می کردم اگر بفهمد به دختر غریبه ای مثل سیما دل باخته
ام، عصبانی و ناراحت می شود و قیامتی برپا می گند. احساس غرور کردم. از خوشحالی دست او را بوسیدم. او هم
صورت مرا بوسید. اشک در چشمانش حلقه زده بود. تحت تاثیر قرار گرفتم. در سکوت یکبار دور استخر قدم زدیم.
هر دو در فکر بودیم.
پدرم یک مزتبه گفت: " و اما مادرت، مجاب کردن او خیلی مشکله. بالاخره مادره و نباید دلخور شه. "
گفتم: " آخه من مقصر نیستم. "
قبول داشت مادرم مقصر است، ولی معتقد بود باید به نحوی رضایت او جلب شود. از طرفی، راضی به ناراحتی خانواده
کاظم خان نبود. پدرم اعتقاد داشت این قضیه فقط به واسطه دایی نصرالله حل می شود. دایی نصرالله بزرگ فامیل و
در ضمن یک عشایر بود و همه از او حرف شنوی داشتند. بیش از ده سال نداشت که با خانواده اش به شیراز آمد.
تحصیلات عالیه داشت و در تاریخ و مسائل اجتماعی صاحب نظر بود. چند سالی هم مدیر کل اداره دارایی استان
فارس بود. از پیشنهاد پدر خوشم آمد. تنها کسی که می توانست با دلیل و منطق به مادرم و خانواده کاظم خان
بفهماند ازدواج من و ناهید عاقبت خوبی ندارد، دایی نصرالله بود.
سه روز بعد به اتفاق پدرم عازم شیراز شدیم. در این مدت مادرم با من سرسنگین بود و من به امید این که دایی
نصراهلل بالاخره او را مجاب می کند زیاد در فکر دلجویی یا راضی کردن او نبودم. بین راه پدرم پیشنهاد کرد تنها نزد.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_27
دایی بروم و با او صحبت کنم. بنابراین تنهایی به خانه دایی نصراهلل رفتم. دایی از دیدن من خوشحال شد. او و زن
دایی از این که تنها نزد آنها رفته بودم، تعجب کردند. گمان کردند اتفاقی افتاده است. وقتی به آنها گفتم در وهله
اول، برای دیدن و احوالپرسی دایی جان آمدم و در ضمن می خواهم برای ادامه تحصیل مشورت کنم، از نگرانی
درآمدند. آنچه درباره تحصیل به پدر گفته بودم، مفصل تر برای دایی نصرالله توضیح دادم. گفتم: " ابتدا تصمیم
داشتم کشاورزی بخونم و روی زمینای خودمون کار کنم، ولی دیدم پزشکی رشته خوبیه و با استعدادی که در خودم
سراغ دارم، قطعا پزشک موفقی می شم. " دایی نصرالله خیلی خوشش آمد. صورت مرا بوسید و چندین بار آفرین
گفت. سپس نظر بهادرخان را پرسید. گفتم او حرفی نداردر ولی مادرم مخالف است. دایی نصرالله گفت: " بیخود
مخالفه. حتما می گه باید با دختر کاظم خان عروسی کنی، آره؟ " دست گذاشت روی مطلبی که می خواستم با او در
میان بگذارم. گفتم: " آره دایی جون، پاش رو تو یه کفش کرده باید ازواج کنم. "
رن دایی میان حرف ما آمد و گفت: " این طور که ما شنیدیم کار تمام شده و تا آخر تابستون عروسی می کنی. "
گفتم: " نه زن دایی، حتی اگه نمی خواستم ادامه تحصیل بدم باز با ناهید ازدواج نمی کردم. "
از دایی خواهش کردم با هر زبانی که خودش می داند، رضایت مادرم را جلب کند که به تهران بروم با خانواده کاظم
خان هم در این باره گفتگو کند تا هیچ دلخوری پیش نیاید.
قرار شد روز جمعه، یعنی دو روز بعد، دایی به اتفاق زن دایی و حسین که چهارده سال داشت و تنها فرزندشان بود
که با آنها زندگی می کرد، به سعادت آباد بیاید و برای جلب رضایت مادرم با او صحبت کند. من با خاطری مطمئن
خانه دایی را ترک کردم و به خانه خودمان رفتم. به مسیب سفارش کردم اگر از تهران برایم نامه ای آمد، فقط به
خودم بدهد و درباره آن به هیچ کس حتی پدرم چیزی نگوید. به سعادت آباد برگشتم. مادرم همچنان با من
سرسنگین بود. توسط ترگل به گوش او رساندم دایی نصرالله روز جمعه نزد ما می آید. تا نام دایی را شنید، خوشحال
شد. فراموش کرد باید با من قهر باشد. پرسید: " مگه رفتی خونه شون؟ "
گفتم: " آره، از نزدیکی خونه دایی رد می شدم، سری هم به دایی زدم. "
برایش عجیب بود، چون من هیچ وقت از این کارها نمی کردم. چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: " حتما کاری
داشتی که رفتی پیش داداش وگره از تو بعیده. "
خنده ام گرفت. مثل همیشه از خنده های من ناراحت شد. گفتم: " نه، همین طوری رفتم اونجا. " حدس زد برای چه
کاری دایی را واسطه کرده ام، ولی مطمئن بود.
بالاخره روز جمعه فولکس واگن دایی وارد باغ شد. همه به استقبال رفتیم. خوش آمد گفتم. مادرم بالفاصله زبان به
گله گشود و گفت اصلا داداش فکر نمی کند خواهر دارد. زن دایی کار و گرفتاری را بهانه کرد. حسین و جمشید بعد
از مدتی یکدیگر را پیدا کردند. پدرم به شوخی به دایی گفت: " نمی دونم کنج خونه رو چرا ول نمی کنی. مرد
نازنین، خب بیا لااقل یه ماه تو این باغ یه هوایی بخور. "
همگی داخل عمارت رفتیم. دایی از همان ساعت اول مقدمه چینی کرد و به زبان ساده، طوری که مادم متوجه شود،
درباره تحولات جامعه و پیشرفت علم و درس و ادامه تحصیل صحبت کرد. کم کم موضوع ازدواج را پیش کشید.
شب که همه در ایوان جمع بودیم، مسئله من و ناهید را مطرح کرد و گفت:
" خب، حالا خسرو می خواد که ادامه تحصیل بده و خودش می گه زن نمی خواد، نباید مانع پیشرفتش بشی خواهر...
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_28
یک مرتبه مادرم از کوره در رفت و گفت: " او ناهیدو می خواست داداش. از وقتی چشمش به اون دختر تهرونی
خورد، ناهید دلش رو زد. "
دایی نصرالله نگاهی به من کرد. سرم را پایین انداحتم. پدرم گغت: " حالا به فرض که خسرو بخواد از تهرون زن
بگیره، چه عیب داره نصراهلل خان؟ "
دایی چند لحظه به فکر فرو رفت و از ما خواست قضیه دختر تهرانی را برایش مفصل شرح دهیم. پدرم خیلی ساده
گفت:
" هیچی نصرالله خان، سرهنگ افشار قبلا فرمانده گروهان مرودشت بود. از تهرون می خواست بره شیراز، ماشینش
خراب شد. چند روز با خانواده اش مهمون ما بودن. یه دختر هم داشت. خب پا رو حق نباید گذاشت، واقعا آدمای
خوبی بودن. دختره هم الحق زیبا و باوقار بود. شاید قسمتشون باهم باشه. "
دایی گفت: " والله اگه خسرو به خاطر عشق و عاشقی بخواد بره تهرون، من مخالفم. اما اگه به خاطر ادامه تحصیل
باشه، هیچ مانعی نداره.
مادرم خوشحال از قضاوت دایی با لبخندی پرمعنی گفت:" نه داداش به خاطر عشق و مشقه. چقدر ساده ای داداش.
اگه اینجا بودی همه چیز دستگیرت می شد. "
پدرم به من اشاره کرد آنجا را ترک کنم. از پله هایی که ایوان را به محوطه باغ وصل می کرد، بیرون رفتم. مدتی
اطراف استخر قدم زدم. دلم شور می زد. می خواستم حرف هایشان را بشنوم. از در پشتی وارد عمارت شدم و از
داخل یکی از اتاقها که پنجره ای رو به ایوان داشت به حرف های آنها گوش دادم. موضوع سیما باعث شده بود دایی
تغییر عقیده دهد. می گفت: " ما با خانواده غریبه اونم صاحب منصب ژاندارمری سنخیت نداریم. با این که به عشق
اعتقاد دارم، ولی عشق جوونا اغلب مثل گرد روی آئینه ست. من با شناختی که از خسرو دارم اگه در پی عشق
خودش رو آواره کنه اونم عشقی که ظرف ده روز ریشه دونده، خوشبختیش بعیده. "
پدرم گفت: " پس این همه مردم عاشق شدن، پس این همه تو کتابا نوشته شده با یه نگاه دل و دین از هم بردن
دروغه؟ "
دایی نصرالله گفت: "من نمی گم عشق وجود نداره. شاید خسرو و دختره واقعا عاشق هم شده باشن و شاید به وصال
هم برسن و تا آخر عمر خوشبخت بشن، ولی اگه خسرو می خواد به بهونه تحصیل دنبال عشق و عاشقی بره، من یکی
موافق نیستم. "
از دایی بدم آمده بود. مطابق میل مادرم حرف می زد و مادرم از این مسئله خوشحال بود. مرتب به پدرم نق می زد و
می گقت: " آخه من یه چیزی می دونم که نمی ذارم خسرو بره تهرون. " صدایش را بلند کرد و گفت: " آخه من
می خوام بدونم ناهید چه عیبی داره؟ خوشگل نیست که هست، خانواده دار نیست که هست، چشه؟ " سپس مقصر
اصلی را پدرم دانست و ادامه داد: " تقصیر باباشه داداش. اگه می زد تو دهنش، هیچ وقت رو حرفش حرف نمی زد.
"
پدرم گفت: " آخه زن، بزنم تو دهنش که دفعه بعد تو روم وایسه! دیگه مثل قدیم نیست که پدرا پسراشون رو
چوب و فلک کنن. "
خلاصه از جانب دایی نصرالله هم، آنطور که انتظار می رفت کاری صورت نگرفت. روز بعد صدایم زد و از من خواست
همه آنچه اتفاق افتاده و در ذهنم می گذرد، با او در میان بگذارم....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#حکایت
می گویندمردي زیرک از همسایه اش دیگی را قرض گرفت .
چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد.
وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید در جوابش گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.
چند روز بعد ، مرد زیرک دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به مرد زیرک دادبه این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از مرد زیرک خبری نشد .
همسایه به در خانه او رفت و سراغ دیگ خود را گرفت.
مرد زیرک گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم می می میرد؟ چرا مزخرف میگی!!!!و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید.
دیگی که می زاید حتما مردن هم دارد.
و این حکایت اغلب ما مردم است هرجا که به نفع ما باشد عجیب ترین دروغها و داستانها را باور میکنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
✅داستان کوتاه
✍شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید، میخواهم در قبر در پایم باشد. وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمیشود!
ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سر انجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سر انجام به مناقشه انجامید... در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه(وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند: پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و این همه امکانات حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم.
یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به توهم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده گان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان اعمالت است
↶【به ما بپیوندید 】↷
_________________
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به خودت زمان بده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم کامل نشون میده احساس ما روایت دقیقی از اتفاقات به ما نمیده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
✅انگشتر سلیمان
✍روزی حضرت سلیمان (ع) انگشتر خود را به کنیزکی سپرد و به گرمابه رفت؛ دیوی (جن) از این واقعه باخبر شد و بلافاصله خود را به صورت سلیمان درآورد و انگشتر را از کنیزک طلب کرد، کنیز انگشتر را به وی داد و او خود را به تخت سلیمان رساند و بر تخت حضرت سلیمان نشست و دعوای سلیمانی کرد و مردم از او پذیرفتند .
زمانی که حضرت سلیمان از گرمابه بیرون آمد و از ماجرا خبر دار شد ، گفت سلیمان حقیقی منم و آنکه برجای من نشسته دیوی بیش نیست امّا مردم او را انکار کردند و حضرت سلیمان که به ملک اعتنایی نداشت و در عین سلطنت خود را «مسکین و فقیر» می دانست، به صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد... امّا دیو چون با دوز و کلک بر تخت نشسته بود، روزی از بیم آنکه مبادا انگشتر بار دیگر به دست سلیمان افتد آن را به دریا انداخت تا بکلّی انگشتر از بین برود و خود بر مردم حکومت کند...
...بتدریج ماهیّت ظلمانی دیو برخلق آشکار شد و اکثر مردم ، روی از او برگرداندند و در کمین فرصت بودند تا او را از تخت به زیر آورند و سلیمان حقیقی را برجای او نشانند... .در این احوال حضرت سلیمان همچنان در لب دریا ماهی می گرفت، روزی ماهیی را صید کرد و از قضا خاتم (انگشتر) گم شده را در شکم ماهی پیدا و به انگشت کرد...
...سلیمان به شهر نیامد امّا مردم از این ماجرا با خبر شدند و دانستند که سلیمان حقیقی با خاتم سلیمانی بیرون شهر است؛ پس بر دیو شورش کردند و همه از شهر بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت بازگردانند
📚برگرفته از کتاب «مقالات» حسین الهی قمشه ای.. بر اساس مثنوی مولانا
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
#قضاوت_ممنوع
✍در رستوران بودم که میز بغلی توجهم را جلب کرد. زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبهروی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی میگفتند و زیرزیرکی میخندیدند. بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سنتان باید بچه دبیرستانی داشته باشید.
نه مثل بچه دبیرستانیها نامزدبازی و دختربازی کنید. داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که تلفن خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم. بچهها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم. واسهشون کتلت گذاشتم تو یخچال.
خوشم آمد. ذوق کردم. گفتم چه پدر و مادر باحالی. چه عشق زندهای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را میکنم. داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان میکردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون. اَی تُف. حالم به هم خورد. زنیکه تو شوهر داری آنوقت با مرد غریبه آمدی ددر دودور؟ ما خیر سرمان مسلمانیم. اسلامتان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی میکنند؟ بیشرفها. داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش مامان اینا تو حساب کردی.
آخییی. آبجی و داداش بودن. الهی الهی. چه قشنگ. چه قدر خوبه خواهر و برادر اینقدر به هم نزدیک باشند. داشتم با ذوق و شوق نگاهشان میکردم و لبخند میزدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنتآمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیشخندی زد و گفت: اینجوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم. تو روحتان. از همان اول هم میدانستم یک ریگی به کفشتان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بیحیا.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که خواستند خداحافظی کنند. زن به مرد گفت: به مامان سلام برسون. مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به نوههای گلم... وای خدا. پدر و دختر بودند. پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر میرسید؟ خب با داشتن چنین خانواده دوستداشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند سلامت باشند. ناگهان یادم افتاد یک ساعت است در رستوران منتظر دوستدخترم هستم. چرا نیامد این دختر؟ ولش کن. بگذار بروم تا همسرم شک نکرده است.
پینوشت: این داستان نانوشتهی بسیاری از ماست. هرکداممان به یک شکل. سرمان در زندگی دیگران است. زود قضاوت میکنیم و حلال خودمان را برای دیگران حرام میدانیم.
↶【به ما بپیوندید 】↷
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍پیامبر اکرم (ص) می فرمایند:
🔅فارس عصبتنا أهل البيت
ایرانیها پشت و پناه اهلبیت ما هستند
📚أخبار أصبهان ج۱ ص۴۷
امام سجاد (علیه السلام) از طرف پیامبر می فرماید: گروهي از بندگان خدا آدمهای خیلی خوبی شدند، یک گروهشان از عربها که قریش (بنی هاشم) بودند و گروه دوم از عجم ها که اهل فارس هستند، برای همین به علی بن الحسین(ع) گفته می شد فرزند دو خیر (اشاره به نسل پدری که از بنی هاشم و نسل مادری که از اهل فارس بودند)
📚ربيع الأبرار ج۱ ص۶۴
📚الوافي بالوفيات ج۲۰ص۲۳۱
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
#حکایت
🌸 پيرى در روستايى هر روز براى نماز صبح از منزل خارج و به مسجد مى رفت دريك روز بارانى پير ،صبح براى نماز از خانه بيرون امد چند قدمى كه رفت در چاله اي افتاد، خيس و گلى شد به خانه بازگشت لباس را عوض كرد ودوباره برگشت پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس راعوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد.ديد در جلوى در جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اًى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟
🍃جوان گفت نه ،اى پير ،من شيطان هستم
.
✅ براى بار اول كه بازگشتى خدابه فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم
✅ براى باردوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم
✅ ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى خداوند به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا رابخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى انان داشتم
👌براى همين امدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
شخصى محضر امام زين العابدين علیه السلام
رسيد و از وضع زندگيش شكايت نمود.
امام عليه السلام فرمود:
بيچاره فرزند آدم هرروز گرفتار سه مصيبت است كه از هيچكدام از آنها پند و عبرت نمى گيرد.
اگر عبرت بگيرد دنيا و مشكلات آن برايش آسان مى شود.
مصيبت اول اينكه ، هر روز از عمرش كاسته مى شود.
اگر زيان در اموال وى پيش بيايد غمگين مى گردد، با اينكه سرمايه ممكن است بار ديگر باز گردد ولى عمر قابل برگشت نيست .
دوم : هر روز، روزى خود را مى خورد، اگر حلال باشد بايد حساب آن را پس بدهد و اگر حرام باشد بايد بر آن كيفر ببيند.
سپس فرمود:
سومى مهمتر از اين است .
گفته شد، آن چيست ؟
امام فرمود:
هر روز را كه به پايان مى رساند يك قدم به آخرت نزديك شده اما نمى داند به سوى بهشت مى رود يا به طرف جهنم .
آنگاه فرمود:
طولانى ترين روز عمر آدم ، روزى است كه از مادر متولد مى شود. دانشمندان گفته اند اين سخن را كسى پيش از امام سجاد عليه السلام نگفته است.
📗داستان های بحارالانوارجلد4
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
🌼در عصر غیبت مسلمانان با گرفتاری ها و بلاهای زیادی دست و پنجه نرم می کنند شما فکر می کنید؟ باید چه کار کنند و چه چاره ای بیندیشند؟
✍آیت الله بهجت(ره) : خدا می داند که چه بلاهایی بدتر از این در زمان غیبت آن حضرت بر سر مسلمانان آمد و می آید آلمان در مدت کوتاه، چهارده کشور اروپایی را شکست داد که بزرگترین آن ها یونان بود و سقوط آن بیست و پنج روز طول کشید! بنابراین، ممالک اسلامیه در نزد آن ها، هر کدام یک لقمه است ولی پیشرفت به سرعت، لازمه غفلت از دشمن و پشت سر است که خداوند هر کدام از قدرت های شرق و غرب را معذب و رقیب دشمن مقابل خود قرار داده است، و ظاهر این است که تا قیام حضرت حجت (عجل الله تعالی فرج الشریف) اسم سلام باقی است:لا یبقی من الاسلام الا اسمه؛ از اسلام به جر نام آن باقی نمی ماند.
اگر دو گروه برابر هم قرار گرفته و با یکدیگر در حال جنگ باشند، یک فرد از این دو گروه را پیدا می کرد و رئیس گروه دیگر را می ربود، گروه بی رئیس یکی از دو راه را دارند: یا باید تسلیم شوند و یا بدون رهبر با دشمن مخالف بجنگند. حال ما مسلمانان با کفار تقریبا همین طور است... آیا نباید مواظب و محافظت کنیم؟... از جمله راههای محافظت و مواظبت این است که که اولا فریب کفار را نخوریم،
ثانیا: آن چه را که به ما هدیه می دهند - تا مجذوب آن ها شویم و از این راه بر ما مسلمانان و منافع ما مسلط شوند و بر ما ظلم و ستم کنند - قبول نکنیم.
📚در محضر بهجت
↶【به ما بپیوندید 】↷
____________________
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_30
چشمم سیاهی رفت. کوه و آسیاب و دشت و صحرا دور سرم می چرخیدند. من می خواستم فریاد بزنم، ولی صدا از
خنجره ام خارج نمی شد. خودم را روی جنازه سرد پدرم انداختم و دیگر چیزی نفهمیدم...
ساعتی بعد خودم را در عمارت قوام دیدم. اکثر اهالی سعادت آباد و آبادی های اطراف جمع شده بودند. مرگ پدرم
نامنتظر بود. غیر از گریه و زاری کار دیگری از دستمان برنمی آمد. در مدتی کمتر از دو ساعت، همه آنها که باید
بیایند، آمدند.
چه قیامتی برپا بود. صدای شیون و واویلای مادرم و ترگل و آویشن در باغ پیچیده بود. ناله های مادرم چنان
دلخراش بود که هر کس می شنید، دلش ریش می شد.
دایی نصرالله که در این گونه مراسم همه کاره بود، اختیار از دستش رفته بود. رعیت های قوامی یکی پس از دیگری
سراسیمه و متاثر داخل عمارت می شدند. با تاسف از اتفاقی که افتاده بود، می گفتند تا به حال آدمی به خوبی
بهادرخان ندیده بودند. کاظم خان با صدای بلند گریه می کرد و من و جمشید را که به هق هق افتاده بودیم، دلداری
می داد.
آرام کردن مادر کار آسانی نیود. ناهید و مادرش دست های او را گرفته بودند تا صورتش را چنگ نزند.
آن شب باغ و عمارت همچون جهنم، روح و جسم ما را می سوزاند. باور نمی کردم دیگر پدر ندارم. به خودم می
گفتم: " کاش این روزهای آخر به حرف دل من توجهی نداشتی پدر. کاش خوب نبودی و انعطاف نداشتی و به من
اهمیت نمی دادی تا کمتر دلم می سوخت...! کاش.
تازه فهمیدم طبیعت چقدر به خوبان رشک می ورزد و چقدر تلخ بوده مرگ پدر. در آن شب وحشتناک، شیون و ناله
و زاری زمانی اوج گرفت که یکی از اهالی در مایه دشتی مصیبت خواند و دل ما را ریش کرد.
صبح روز بعد،قبل از اینکه جنازه پدرم را به شیراز منتقل کنیم،عده ای با اتوبوس و جیپ و کامیون خودشان را به
شیراز رساندند تا در کنار خویشان و آشنایان،در مراسم تشییع جنازه شرکت کنند.
در گورستان غوغایی بر پا بود،صوت قرآن از یک سو و شیون و واویلای مادرم،ترگل،آویشن و جمشید از سوی
دیگر،همه را متاثر کرده بود.با مشاهده مادر،مرگ پدر را در یک آن فراموش کردم.به او می اندیشیدم که داشت
خودش را می کشت.از روز قبل تا آن ساعت پنچ بار از هوش رفته بود.خیلی ها می گفتند زن بهادرخان از غصه می
میرد.هیچ کس نمی تواند جای خالی شوهرش را پر کند.وقتی پدرم را داخل قبر گذاشتند،مادرم یک مرتبه دیوانه وار
خودش را از دست عده ای که او را گرفته بودند،رها کرد.می خواست خودش را داخل قبر بیندازد که دایی نصرالله و
زن دایی و دو خاله و یکی از عمه هایم او را عقب کشیدند.ناهید مرا صدا کرد تا به آنها کمک کنم.با این که حال
خودم بهتر از مادر نبود،به زور او را از اطراف قبر دور کردم و سرش را روی سینه ام گذاشتم و همراه با بغض و
گریه دلداری اش دادم.فایده نداشت.می گفت:»اگه می خوای شیرم رو حلالت کنم،منو کنار پدرت دفن کن.«
مادرم حق داشت.هنوز جوان بود و فکر نمی کرد به این زودی بیوه شود.تحمل مرگ پدر برایش آسان نبود.انتظار
نداشت ترگل و آویشن در نوجوانی یتیم شوند.بالاخره در میان آن همه گریه و شیون،پدرم را به خاک سپردند.هنگام
ترک گورستان ناگهان مادرم جیغ دلخراشی کشید و خودش را روی قبر انداخت.ترگل و آویشن گریه می کردند و
سعی داشتند مادرم را آرام کنند.جمشید روی زمین غلت می زد و خاک گورستان را به سر و صورتش می پاشید.من
جمشید را از روی زمین بلند کردم و او را در آغوش گرفتم و هر دو زار زار گریه می کردیم...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_29
خیلی جدی گفتم: " بله من دختر سرهنگ افشار رو دوست دارم و اونم منو می خواد. هر طور شده میرم تهرون و
بعد از این که فارغ التحصیل شدم با او ازدواج می کنم. "
دایی نصرالله از طرز بیان من خوشش نیامد. به عنوان نصیحت گقت: " مهم پدرته که راضیه. مادرت هم بالاخره
مجبوره رضایت بده. فقط حواست رو جمع کن مه هوس رو با عشق اشتباه نگیری و یادت باشه اگه خواستی با او
ازدواج کنی، باید خیلی چیزا رو زیر پا بگذاری. " از حرف های او سر درنمی آوردم و کم کم داشت حوصله ام سر
می رفت.
روز بعد دایی به شیراز رفت و من تصمیم داشتم خودم را برای رفتن به تهران آماده کنم. یک بار دیگر با پدر
صحبت کردم و او هم تحت تاثیر گفته های دایی نصراِلله قرار گرفته بود و با تردید حرف می زد. می گفت با ازدواج
من مخالفتی ندارد. ولی باید مواظب رفتارم باشم و کاری نکنم که زبانزد خانواده کاظم خان و بقیه فامیل شوم.
به او قول دادم و قسم خودم درس را مقدم تر از هر چیز بدانم. قرار شد پدرم با یکی از آشنایان که سالها در تهران
زندگی کرده بود و اکنون فرزندانش ساکن تهران بودند، درباره مسکن و محل زندگی من مشورت کند.
گفتم: " جناب سرهنگ قول داده هر کمکی از دستش بربیاید، کوتاهی نکنه. "
پدرم گفت: " اگر موضوع دخترش و ازدواج تو با او در میان نبود، کسی مطمئن تر از سرهنگ سراغ نداشتم، ولی
چون ممکنه بعدا منت بزارن، صلاح نمی بینم. "
گفتم: " بالاخره باید اول شهریور که امتحان ورودی دانشکده ها شروع می شه، تهرون باشم. "
او هم حرفی نداشت و می گفت اگر قوامی از سفر برگردد، با من به تهران خواهد آمد.
چنر روز بعد، روبروی یکی از رستوران هایی که محل توقف اتوبوس های مسافربری بود، بهرام را دیدم. با جیپ
ضرغامی به استقبال یکی از اقوام آمده بود تا او را به قصرالدشت ببرد. از او گله کردم چرا نزد ما نمی آید.
به شوخی گفت: " تو که این روزها سرت گرمه. "
به او گفتم: " بالاخره پدر رو راضی کردم به تهرون برم. " از مادرم و دایی نصراهلل برایش حرف زدم. صحبت
سرهنگ را پیش کشید و گفت: " همه جا پیچیده تو ناهیدو رها کردی و می خوای با دختر سرهنگ ازدواج کنی، ولی
من باور نکردم. "
پرسیدم: " چطور مگه؟ ما که به کسی چیزی نگفتیم. " بهرام به من خندید و گفت: " من حتی می دونم صبح روزی
که سرهنگ و خونواده اش می خواستن برن، تو دنبال ماشی اونا دویدی و گریه کردی. "
از تعجب داشتم دیوانه می شدم. ناگهان حسن دشتبان را دیدم شتابزده به طرف من می آید. آن قدر دویده بود که
نفس نفس می زد. چند لحظه به من خیره شد. زبانش بند آمده بود و اشک در چشمانش جمع شده بود. می خواست
مطلبی را به من بگوید ولی می ترسید. بی صبرانه گفتم: " بگو، چی شده؟ "
من و من کنان گفت: " بهادرخان نزدیک آسیاب بالا حالش یه هم خورده. "
دنیا در نظرم تیره و تار شد. من و حسن دشتبان با عجله سوار جیپ شدیم و به سمت آسیاب حرکت کردیم. بین راه
حسن مرتب از خوبی و خوش اخلاقی پدرم حرف می زد. سرش داد کشیدم: " مگه پدرم مرده؟ راست بگو. "
ساکت شد. چنان اعصابم ناراحت بود که می خواستم او را به بیرون پرت کنم. نزدیک آسیاب عده ای جمع شده
بودند. بند دلم پاره شد. برایم راه با کردند. با عجله خودم را بالای سر پدر رساندم. کار از کار گذشته بود. یک لحظه.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_31
به سختی آراممان کردند.اغلب کسانی که برای تشییع و تدفین آمده بودند،ما را تا خانه مشایعت کردند.عده ای برای
ناهار ماندند و تعدادی هم به خانه هایشان برگشتند.مراسم سوم را در یکی از مساجد شیراز برگزار کردیم.خواننده
ای که در سعادت آباد گل کرده بود،در همان مایه دشتی چنان قیامتی بر پا کرد که کم مانده بود از سوز جگر،قالب
تهی کنیم.مادرم آن قدر به سر و صورتش زد که کارش به بیمارستان کشید.ما دیگر به نبود پدر فکر نمی
کردیم.بیشتر اوقاتمان صرف مادر می شد که از دست نرود.در مراسم شب هفت که در گورستان دارالسلام و کنار
قبر پدرم برگزار گردید،بار دیگر خاطره روز تدفین زنده شد و مادرم از هوش رفت.ترگل و آویشن و جمشید قبر را
بغل گرفته بودند و با صدای بلند پدر را صدا می کردند.تازه باورمان شده بود پدر را از دست داده ایم.بالخره ما را
آرام کردند و به خانه آوردند.
آن شب مفصل تر از شبهای قبل،از مهمانانی که از راه دور و نزدیک آمده بودند،پذیرایی کردیم.بعد از صرف شام
مهمانان از خدا برای ما طلب صبر و طول عمر کردند.غیر از دایی و زن دایی،دو خاله و عمه ام،ناهید و مادرش و بهرام
و یکی دو تا از دوستانم،بقیه به خانه هایشان رفتند.ما تا نزدیک نیمه شب درباره بی وفایی دنیا حرف زدیم و سپس
یکی بعد از دیگری خوابیدیم.قبل از خواب مسیب مرا به گوشه ای از حیاط برد.این طرف آن طرف را پائید بعد نامه
ای از جیبش بیرون آورد و به من داد و گفت:»این نامه رو امروز صبح پستچی آورد.نخواستم جلوی مردم بهتون
بدم...«
نامه سیما بود.با این دلم از داغ پدرم مالامال از درد و غم بود،نامه را با اشتیاق باز کردم.سیما مرا تنها کسی خطاب
کرده بود که بیش از همه دنیا برایش ارزش داشتم.از سفرش به شیراز نوشته بود و یادآور شده بود حتماً تا اوایل
شهریور کلیه مدارکم را به دانشکده مربوطه ارائه دهم.در انتها نوشته بود وقتی به تهران برگشتم،انگار نیمی از
وجودم را در شیراز جا گذاشتم.به تهرانی ها گفتم کسی در زندگی ام پیدا شده که به همه عالم می ارزد.فراموش
نکن؛خودت گفتی خصلت یک عشایر وفای به عهد است.
بعد از خواندن نامه،به روزگار ریشخند زدم.همچنان که در محوطه حیاط قدم می زدم،به خودم می گفتم:کدام
عهد؟کدام پیمان؟چه عشقی؟دیگر خسرو مثل گذشته نیست من به وجود پدرم می بالیدم و به پشتیبانی او به خودم
جرأت دادم به غریبه ای دل ببندم.دیگر برای من نه دلی مانده نه احساسی.با مرگ پدر چطور می توانم به خواهش
دلم عمل کنم؟مگر می توانم مادرم،خواهرانم و تنها برادرم را رها کنم و به تهران بروم و به عشقم برسم؟کدام
روحیه؟با کدام پشتیبان؟
ساعت از نیمه شب گذشته بود،همه در خواب بودند تنها کسی که چشم روی هم نگذاشته بود،من بودم.سکوت بر
فضای خانه ماتم زده ما سایه افکنده بود.روی پله ها نشستم و به نقطه ای خیره شدم.خاطرات گذشته مثل پرده سینما
از مقابلم می گذشتند:زمانی که بچه بودم و پدرم مرا روی اسب می نشاند؛دوران نوجوانی که تازه وارد دبیرستان شده
بودم،زمانی که با پدرم به شکار می رفتیم و روزهایی که درباره سیما و ادامه تحصیل با او حرف می زدم.
چقدر انعطاف نشان داده بود.چقدر خوب بود کاش با من آن همه مهربان نبود! به سیما فکر کردم و کاش سر راهم
سبز نمی شد! با خودم می اندیشیدم:اگر بشنود پدرم مرده و همه آن وعده ها و قول ها و وفا به عهد ها را با خودش
به گور برده،چه می کند؟چه می گوید؟
چاره ای نبود،باید برایش می نوشتم....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چسبهای که جدیدا ساخته شده است و خارق العادست.👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍پیامبر اکرم (ص) می فرمایند:
🔅فارس عصبتنا أهل البيت
ایرانیها پشت و پناه اهلبیت ما هستند
📚أخبار أصبهان ج۱ ص۴۷
امام سجاد (علیه السلام) از طرف پیامبر می فرماید: گروهي از بندگان خدا آدمهای خیلی خوبی شدند، یک گروهشان از عربها که قریش (بنی هاشم) بودند و گروه دوم از عجم ها که اهل فارس هستند، برای همین به علی بن الحسین(ع) گفته می شد فرزند دو خیر (اشاره به نسل پدری که از بنی هاشم و نسل مادری که از اهل فارس بودند)
📚ربيع الأبرار ج۱ ص۶۴
📚الوافي بالوفيات ج۲۰ص۲۳۱
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دردسر دوستی با زن مجازی❌❌❌
🔴در فضای مجازی با زنی آشنا شدم تا سرگرم شوم اما برای من و زنم دردسرساز شد
نه این که ناخواسته گرفتار این رابطه شوم بلکه با احساس تنهایی که داشتم در فضای مجازی به زنی جوان اعتماد کردم و می خواستم این طوری خودم را سرگرم کنم. روزهای اول از این بابت خوشحال بودم. اما در کمتر از یکی دو ماه پشیمان شدم.نمی توانستم خودم را ببخشم.مدت کوتاهی گذشت تا اینکه همسرم.....
ادامه داستان سنجاق شده در چنل👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
رابطه ترسناک اجنه با شاه در حمام نمره!!
ساعت ۵ صبح بود، نزدیک حمام شدم، کلیدم را از جیبم درآوردم تا در را باز کنم که متوجه صدای ریختن آب شدم! انگار که یک نفر یه تشت بزرگ آب رو روی زمین خالی کرد...
خوف برم داشت، البته بیشتر به خاطر جنازه ی شیخ بادامکی بود که از دیروز داخل حمام بود و قرار بود امروز غسل داده شود.
جز من کسی کلید نداشت، به آرامی از دیوار بالا رفتم تا از روشنایی سقف که به حوض اصلی مشرف بود داخل را نگاه کنم.
آروم و پاورچین خودم را رساندم، چیزی که میدیم بیشتر عجیب بود تا ترسناک!
یک زن با موهای مشکی بلند تا پایین پا و بدن کاملا برهنه !!
به گفته قدیمی ها شیطان همیشه از در جهل و فریب دنیوی وارد میشه، برگشتم پایین ولی نمی دونم چقدر زمان برد، با ذکر چند صلوات جرات داخل شدن رو پیدا کردم و به آرامی در را باز کردم و وارد شدم، ولی چیزی آنجا نبود!
حتی جای آن زن نیز خشک بود، مثل اینکه کلا اتفاقی نیافتاده!!
چند روزی از آن ماجرا گذشت، ولی در طی این روزها من آشفته و پریشان بودم، و هر از گاهی آن صحنه جلوی چشمانم ظاهر میشد.
مساله عجیب دیگر این بود که هی گر می گرفتم و تشنم میشد، هرچقدر هم آب میخوردم باز رفع نمی شد!!
مدتی از برداشت محصولات باغ هایم گذشته بود و هی می رفتم و سر میزدم به باغ ها و پول کارگرهارو هم می دادم، سمت چپ باغ رودخانه ای بود که وقتی نزدیک آن می شدم چهره ی آن زن ظاهر میشد!!
تصمیم گرفتم ماجرا را با برادران و خواهرانم در میان بگذارم.
آنها به محض شنیدن موضوع گفتند جن بوده و خواستن چند روزی حمام نرم و آنجا را به کس دیگه ای بسپارم، ولی من قبول نکردم و فردای آن روز راهی حمام شدم، در را باز کردم باز همان صدای آب را شنیدم، کمی ترسیدم ولی تصمیم گرفتم وارد شوم.
رفتم جلوتر آن زن بود و داشت موهای خود را می شست، مطمئن بودم متوجه ورود من شده بود، از پشت نزدیک شدم و موهایش را به دستانم گره زدم، برگشت و مرا نگاه کرد
حظور شاه در ادامه داستان👇👇
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رابطه ترسناک اجنه با شاه در حمام نمره!!
ساعت ۵ صبح بود، نزدیک حمام شدم، کلیدم را از جیبم درآوردم تا در را باز کنم که متوجه صدای ریختن آب شدم! انگار که یک نفر یه تشت بزرگ آب رو روی زمین خالی کرد...
خوف برم داشت، البته بیشتر به خاطر جنازه ی شیخ بادامکی بود که از دیروز داخل حمام بود و قرار بود امروز غسل داده شود.
جز من کسی کلید نداشت، به آرامی از دیوار بالا رفتم تا از روشنایی سقف که به حوض اصلی مشرف بود داخل را نگاه کنم.
آروم و پاورچین خودم را رساندم، چیزی که میدیم بیشتر عجیب بود تا ترسناک!
یک زن با موهای مشکی بلند تا پایین پا و بدن کاملا برهنه !!
به گفته قدیمی ها شیطان همیشه از در جهل و فریب دنیوی وارد میشه، برگشتم پایین ولی نمی دونم چقدر زمان برد، با ذکر چند صلوات جرات داخل شدن رو پیدا کردم و به آرامی در را باز کردم و وارد شدم، ولی چیزی آنجا نبود!
حتی جای آن زن نیز خشک بود، مثل اینکه کلا اتفاقی نیافتاده!!
چند روزی از آن ماجرا گذشت، ولی در طی این روزها من آشفته و پریشان بودم، و هر از گاهی آن صحنه جلوی چشمانم ظاهر میشد.
مساله عجیب دیگر این بود که هی گر می گرفتم و تشنم میشد، هرچقدر هم آب میخوردم باز رفع نمی شد!!
مدتی از برداشت محصولات باغ هایم گذشته بود و هی می رفتم و سر میزدم به باغ ها و پول کارگرهارو هم می دادم، سمت چپ باغ رودخانه ای بود که وقتی نزدیک آن می شدم چهره ی آن زن ظاهر میشد!!
تصمیم گرفتم ماجرا را با برادران و خواهرانم در میان بگذارم.
آنها به محض شنیدن موضوع گفتند جن بوده و خواستن چند روزی حمام نرم و آنجا را به کس دیگه ای بسپارم، ولی من قبول نکردم و فردای آن روز راهی حمام شدم، در را باز کردم باز همان صدای آب را شنیدم، کمی ترسیدم ولی تصمیم گرفتم وارد شوم.
رفتم جلوتر آن زن بود و داشت موهای خود را می شست، مطمئن بودم متوجه ورود من شده بود، از پشت نزدیک شدم و موهایش را به دستانم گره زدم، برگشت و مرا نگاه کرد، چیز ترسناکی نبود، صورتی مثل الماس و چهره ای زیبا، گفتم در اینجا چه میکنی؟
گفت خودم را برای تو آماده کرده ام...
با خودم گفتم شیطان در نقابی زیبا برای فریب من آمده، چشمانم را بستم و شروع به ذکر گفتن کردم و گفتم یاحسین
او که مرا در این حال دید عصبانی شد و بلند جیغ کشید به طوری که فکر کردم دنیا بر سرم خراب شد و از هوش رفتم، وقتی به هوش آمدم دیدم مردم بالای سرم هستند، و باهم حرف میزنند، از آن زمان به بعد غشی شدم و هی از هوش میرفتم،
شیخ حسین که پیرمردی ۱۰۰ ساله بود وقتی اوضاع و احوال مرا شنید گفت: در زمان ناصرالدین شاه نیز چنین اتفاقی برای او رخ داد و نقل شده جنها در این حمام بر او ظاهر شدند که قصد داشتند او را با خود ببرند، که موفق نشدند،
از آن زمان چند سال گذشت که من در زیر زمین خانه ماری می دیدم ولی زمانی که داد و فریاد می کشیدم و دیگران می آمدند مار ناپدید میشد!!
جنها نسل های قبل و بعد خانواده ی ما را مورد حمله قرار دادند به طوری که زنم توسط یکی از آنها قبض روح شد و مرد!
آری این شخص که داستانش را بازگو کردم محمد علی بود که او نیز چند سال بعد بر اثر شوک های فراوانی که از رویت جنها بهش وارد میشد از دنیا رفت!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#فرازی_از_تاریخ
📣📣📣در چهار دهم رمضان المعظم
سال ۶۷ پس از هجرت چه اتفاقی افتاد⁉️‼️
امروز چهاردم رمضان العظیم سالگرد کشته شدن
#مختار_بن_ابی_عبیده_ثقفی
🌱🌱🌱🌱🌱
مختار بن ابي عبيده ثقفي،
پنج سال پس از حادثه کربلا و يک سال پس از نهضت توابين،
در سال ۶۶ هجري در کوفه قيام کرد.
✔️هدف نهضت او خونخواهي امام حسين «علیه السلام»
و انتقام از قاتلان شهداي کربلا
و جنايتکاران حادثه عاشورا بود.
💯قيام او و خونخواهي اش موجب خرسندي ائمه علیهم السلام بود.
از امام باقر «علیه السلام» روايت شده که:
«لا تسبوا المختار فانه قد قتل قتلتنا و طلب بثارنا».
مختار را ناسزا نگوييد،
چرا که او قاتلان ما را کشت و به خونخواهي ما برخاست.
خلاصه اي از قيام او (طبق مقتل نفس المهموم) چنين است:
مختار، در 14 ربيع الاول سال ۶۶ در کوفه قيام کرد
و عبدالله بن مطيع را که کارگزار عبدالله بن زبير بود بيرون نمود.
آغاز قيامشان با شعار
«يا منصور امت» و «يا لثارات الحسين» بود.
درگيرهاي سختي در محله ها و ميدانهاي کوفه پيش آمد.
گروههايي کشته و گروههايي تسليم شدند
و مختار وارد قصر شد
و فردايش براي مردم سخنراني کرد،
اشراف کوفه با او بيعت کردند.
مختار پس از استيلا بر اوضاع،
👏👏👏يکايک قاتلان امام حسين «علیه السلام» را دستگير ميکرد
و ميکشت.
نيروهايي هم به اطراف ميفرستاد تا هم بر آن مناطق استيلا يابد و هم جنايتکاران را گرفته و به کيفر رسانند.
مدتها اين تحرکات و دستگيريها و نبرد با مقاومت کنندگان از طرفداران بني اميه لعنة الله علیهم اجمعین ادامه داشت.
مختار موفق شد ملعوناني چون
👈 عمر سعد، شمر، ابن زياد، خولي، سنان، حرمله، حکيم بن طفيل، منقذ بن مره، زيد بن رقاد، زياد بن مالک، مالک بن بشر، عبدالله بن اسيد، عمرو بن حجاج علیهم العنة والعذاب و بسياري از کسان را که در کربلا دستشان به خون شهدا آلوده بودرا از دم تيغ بگذراند
و پيکرشان را بسوزاند و يا در مقابل سگها بيندازد.[2]
مختار، سر «ابن زياد» را به مدينه نزد محمد حنفيه فرستاد،
او هم آن سر را پيش امام سجاد «علیه السلام» آورد.
آن حضرت مشغول غذا خوردن بود.
با ديدن اين صحنه، سجده شکر به جاي آورد و فرمود:
«الحمد لله الذي ادرک لي ثاري من عدوي و جزي الله المختار خيرا...».[3]
خدا را شکر که انتقام مرا از دشمنم گرفت.
خداوند به مختار جزاي نيک دهد.
🌺مختار، هجده ماه حکومت کرد
(تا 14 رمضان سال 67) و در سن 67سالگي در درگيري با سپاهيان عبدالله بن زبير لعنة الله علیهمابه به شهادت رسيد.
رضوان خدا به روان پاکش باد
و سلام خدا بر ارباب بی کفن حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام
🌴🌺🌴🌺🌴🌺🌴🌺🌴🌺
📚پی نوشتها:
[1] بحار الانوار، ج 45، ص 343.
[2] بر گرفته و تلخيص شده از: در کربلا چه گذشت (ترجمه نفس المهموم)، ص 776 به بعد.
[3] معالي السبطين، ج 2، ص 260.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
✅در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس
✍استاد طَیب (از شاگردان حاج اسماعیل دولابی) میگوید: شاید سال شصت و شش بود، یکی از سفرهای حجّی که خدا توفیق داده بود و با تعدادی از رفقا در محضر ایشان (حاج اسماعیل دولابی) مشرّف بودیم. بزرگواری هم که ایشان هم به رحمت خدا رفت و آدم با فضیلتی بود، خدمت حاج آقا عرض کرد وقتی به مسجد الحرام رفتم، به خدا عرض کردم خدایا جدا مکن؛ ما را هم قاطی بندگانت بخر!
بعد اشاره کرد و گفت میوه فروش ها در هم می فروشند، خریدار هم در هم می خرد، تو هم ما را در هم و یک جا بخر؛ ما پوسیده ها و لک دارها را دور نریز! حاج اسماعیل دولابی فرمودند نه، خدا این کار را نمی کند ... اتّفاقاً خدا آن لک دارها و لِهیده ها را می خرد! کسانی که احساس می کنند نتوانستند در پیشگاه خدا عمل به درد بخوری انجام دهند! خود را دست خالی و سرشکسته می بینند؛ خود را بندگان بد و پست و معصیت کاری میشمارند؛ اتّفاقاً خدا خریدار اینهاست و اینها را جدا می کند.
🌷در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس
🌷بازار خودفروشی از آن سوی دیگر است
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خطر جوشاندن چندباره آب:
با جوشاندن چندباره آب،موادمعدنی مانند نمک کلسیم،نیتریت و آرسنیک در آن انباشته میشود که میتواند به سنگ کلیه و سنگ صفرا منجر شود
کتری یا سماور را حتما خالی کنید❌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه گردنبند قشنگ با وسایل ساده 😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#ادعای عجیب مرد جوان در مورد همسرش شیما
اوایل سال جاری مرد جوانی به پلیس مراجعه کرد و مدعی شد همسرش شیما با فردی غریبه رابطه داردو به او خیانت کرده است .ماموران با توجه به شکایت این مرد دختر جوان و پسر جوان را بازداشت کردند .شیما به پلیس گفت به همسرش خیانت نکرده و او اشتباه میکند
اما مرد جوان با مدارکی که در دست داشت همه رو شوکه کرد
برای ادامه داستان کلیک کنید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/819331137Ccc66733c46
#باغ_مارشال_32
ناگهان جیغ مادرم سکوت خانه را شکست.سراسیمه به طرف اتاقش می دویدم که زن دایی و خاله و ناهید و مادرش
در حالی که زیر بغل مادرم را گرفته بودند،بیرون آمدند.او را در کنار حوض نشاندیم و به صورتش آب زدیم.مرا که
دید،با صدایی که از ته گلویش خارج می شد،گفت:»فکر کردم فقط من خوابم نمی بره،تو هم بیداری مادر؟«
او را دلداری دادم و گفتم:»مشکله مادر،اما باید صبر داشت.باید تحمل کرد.«
چند لحظه به من خیره شد.دیگر اشکی در چشمانش نمانده بود.به نشانه تأسف سرش را تکان داد و نگاهی به من
انداخت و از ته دل آهی کشید.چشمانش را روی هم گذاشت و ساکت شد.خیلی ترسیدم.زن دایی شانه هایش را
مالید و خاله مرتب به صورتش آب می زد.بالاخره حالش بهتر شد.وقتی او را به داخل ساختمان بردند،ناهید با بغض و
گریه گفت:»به خاطر اتفاقی که افتاده،خیلی متأسفم.دلم نمی خواست تو رو در این همه غم و ماتم ببینم.«
از حال و هوای گذشته که به او اهمیت نمی دادم،بیرون آمده بودم.برای اولین بار به او لبخند زدم.دلم نمی خواست
رفتار صمیمی اش را بدون جواب بگذارم.
گفتم:»خیلی ممنون.شاید شکستن دل تو باعث شد گرفتار چنین مصیبتی بشم.«یک مرتبه قطرات اشک روی گونه
اش غلتید با صدایی گرفته گفت:»من هرگز راضی به مرگ عمو نبودم.اصلا هم از تو ناراحت نیستم.«
گفتم:»شاید سرنوشت چنین می خواسته،نمی دونم.به هر حال،پدرم رو از دست دادم و از این به بعد خودم را در
اختیار سرنوشت می ذارم تا ببینم خدا چی می خواد.«
چنان احساس تنهایی می کردم که بدم نمی آمد با ناهید به درد دل بنشینم ولی در آن وقت شب،آن ها تنها،صحیح
نبود.
ناهید بار دیگر خودش را در غم من شریک دانست و برخلاف میلش خداحافظی کرد.من هم به اتاقم رفتم.
روز بعد،در یک فرصت مناسب جواب نامه سیما را نوشتم:
این نامه را در پایان روزی می نویسم که غروبش به طرز وحشتناکی دلگیر و آهنگ طپش قلب محزونم،غم انگیز تر
از غروب است.از این که با نامه ام تو را ناراحت می کنم،متأسفم چاره ای نیست باید حقیقت را گفت.
کسی که به وجودش افتخار می کردم و به پشتیبانی او به خودم جرأت دادم عاشق شوم از دنیا رفت.بله .به همین
راحتی که می گویم پدرم مرد.احساس می کنم سرتاسر وجودم زندان دور افتاده ای از مشتی امید وا خورده شده
است.کاش می توانستم هنگام نوشتن این نامه بلافاصله پس از نامه تو کلمه ای دیگر اضافه کنم.کلمه ای که همه
احساس من در آن خلاصه شود.دریغا که نمی توانم. دیگر پس از این واقعه که شالوده زندگی ما به هم
ریخت،توانستن مطرح نیست.برای نخستین بار بگذار خواستن منهای توانستن باشد.
به هر حال،دست طبیعت پدرم را از من گرفت و بهشت پرگل امیدم،آرزویم،اندیشه ام و احساسم زیر ابر سیاهی
مدفون شد و من مانند شیئی کوچک و سبک،خودم را در اختیار امواج پر تلاطم سرنوشت گذاشتم تا ببینم خدا چه
می خواهد.
با این که به اندازه همه جهان دوستت دارم و هیچ وقت فراموشت نمی کنم،در صورت امکان مرا فراموش کن...
بعد از نوشتن نامه،آن را مرور کردم.بوی بی وفایی می داد،یک لحظه پشیمان شدم؛خواستم تغییری در آن بدهم و
حرف آخر را نزنم.به خودم گفتم:بالاخره هر چه زودتر باید متوجه شود و بیش از این به من دل نبندد.
همان روز نامه را پست کردم.
ادامه دارد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_33
به قول دایی نصرالله یکی از خصلت های خوب انسان،انعطاف پذیری در برابر مشکالت و اتفاقات پیش بینی نشده
است.
کم کم داشتیم به آن وضع عادت می کردیم و با حال و روزی که اوایل مرگ پدرم داشتیم و گمان می کردیم ادامه
زندگی امکان ندارد،فاصله می گرفتیم.مادرم خاطرات گذشته را با آب و تاب برای آنهایی که هر ورز به دیدنش می
آمدند،تعریف می کرد و ترگل و آویشن تقریباً آرام شده بودند.دوستان جمشید او را تنها نمی گذاشتند؛یا او را
همراه خود می بردند یا در خانه ما می ماندند.
گاهی که مادر اثری از پدر می دید،گریه سر می داد و ما را هم به گریه می انداخت.دو روز به چهلم پدرم مانده
بود.آن روز غیر از مسیب که همیشه آنجا زندگی می کرد،همه خویشان و آشنایان به خانه هایشان رفته بودند.مادرم
وسایل به هم ریخته را با کم حوصلگی مرتب می کرد.با این که ریش سفیدان و بزرگترهای فامیل،همه لباسها و لوازم
شخصی او را به فقرا بخشیده بودند تا اثری از او در خانه نباشد، از آن می ترسیدم مبادا لباسی از او جا مانده باشد و
باز مادر شیون و واویلا راه بیندازد.آن روز جمشید به خانه دوستش رفته بود.ترگل به مادرم کمک می کرد و آویشن
با عروسکش بازی می کرد که ناگهان زنگ در خانه به صدا در آمد.در آن وقت که ساعت حدود چهار بعد از ظهر
بود،صدای زنگ دور از انتظار نبود،چون هر لحظه منتظر مهمان بودیم.
مسیب در را باز کرد.ناگهان صدای خانم سرهنگ و سیما را شنیدم.خیال کردم اشتباه می کنم اما واقعیت
داشت،خودشان بودند.تا آمدم به خود بجنبم،سیما و مادرش در آستانه در ورودی ساختمان ظاهر شدند.اصلا انتظار
دیدن آنها را نداشتم.با دیدن سیما،مرگ پدرم و همه آنچه در ذهنم پرورانده و برایش نوشته بودم،از خاطر بردم
یکباره به هیجان آمده و شور و شوقی دوباره یافتم.هنوز باور نمی کردم آن که سر تا پا مشکی پوشیده و در چشمان
من خیره شده،سیماست.با حالتی حزن انگیز به من و مادرم تسلیت گفت.بعد از مرگ پدر،تنها تسلیتی که چون
مرحمی شفابخش زخم دلم را التیام بخشید،تسلیت سیما بود.انگار آب سرد روی کوهی از آتش ریخته باشند.مادرم
با خوشرویی آنها را پذیرفت و به اتاق پذیرایی راهنمایی شان کرد.خانم سرهنگ بی اندازه متاثر بود.می گفت از
روزی که خبر را شنیده اند گویی یکی از خویشان نزدیک خود را از دست داده اند.از جانب سرهنگ هم معذرت
خواست که نتوانست برای عرض تسلیت بیاید.مادرم در قالب داستانی غم انگیز از آخرین شب پدرم حرف زد که
چقدر بگو و بخند داشت.سیما خودش را در غم ما شریک دانست.مادرم گرچه از سیما دلخور بود،اما مرگ پدر او را
نسبت به همه چیز بی تفاوت کرده بود می گفت دنیا ارزش این همه اختالف و بگو مگو ندارد.همه باید به آرزویشان
برسند.
سیما و مادرش او را دلداری دادند. سعی داشتند به او روحیه بدهند و به ادامه زندگی امیدوارش کنند.
شب دایی نصرالله و زن دایی به خانه آمدند.سیما و مادرش را به آنها معرفی کردیم.زن دایی وقتی سیما را دید سلیقه
مرا پسندید و حق را به من داد و گفت هر کس دیگر هم جای من بود،اگر گوشه چشمی از سیما می دید،امکان
نداشت اسیر زیبایی او نشود.امیدوار بود سیرت سیما هم مثل صورتش زیبا باشد.دایی نصرالله از خانواده سیما به
خاطر زحمتی که کشیده بودند،تشکر کرد.
آن شب آنقدر از این طرف و آن طرف برایمان مهمان آمد که من فرصت فکر کردن نداشتم.بعد از ظهر روز بعد،با
سیما به پارک جوان آباد شیراز رفتیم.دیگر ترس و واهمه نداشتم،چون مادرم در حال و هوای خودش بود و خانم
سرهنگ هم همه چیز را درباره ما می دانست.
ادامه دارد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662