#باغ_مارشال_41
یک بیدار شدم. گرسنه بودم. فکر کردم اگر بخواهم به همین منوال زندگی کنم، برایم مشکل است. لباس پوشیدم و
به نزدیک ترین رستوران رفتم و غذا خوردم.
بین راه مقداری میوه و قند و چای و شکر خریدم و برگشتم.
ساعت حدود سه بعدازظهر بود که زنگ در به صدا درآمد. چنان از تنهایی حوصله ایم سر رفته بود که بدون این که
از آیفون بپرسم چه کسی با من کار دارد، از ساختمان خارج شدم و در حیاط را گشودم. آقای جلیلی برای طبقه پایین
مستأجر آورده بود. آنها را آقا و خانم مفیدی معرفی کرد. آقای مفیدی حدود پنجاه و پنج سال داشت و خانمش
ظاهراً چهار پنج سال کوچکتر به نظر می آمد. دخترش شوهر کرده بود و یکی از پسرهایش شانزده سال داشت و
اسمش محسن بود و دیگری رضا، ده ساله بود. وقتی آقای جلیلی گفت صاحبخانه هستم، جا خوردند. انتظار چنین
صاحبخانه جوانی را نداشتند.
طبقه پایین را دیدند و خیلی زود پسند کردند. قرار شد تا چند روز دیگر اسباب بیاورند. آقای جلیلی مرا کنار کشید
و گفت: »آدمهای بدی نیستن از سالها پیش اونا رو می شناسم. آقای مفیدی دبیره و خانمش بسیار بامحبت و
مهربونه«
ادعا می کرد کسی را انتخاب کرده که از من مثل پسرش نگهداری می کند. حرفی نداشتم. همۀ اختیار را به آقای
جلیلی دادم.
آنها که رفتند، من هم لباس پوشیدم و از خانه خارج شدم. برنامه ای نداشتم. از چند سال پیش وصف خیابان الله زار
و استانبول را شنیده بودم. و زمانی که ده سال داشتم، فقط یک بار با پدرم و یکی از بستگان قوامی با اتومبیل از آنجا
رد شده بودیم، اما چیزی به خاطر نداشتم.
یک مرتبه به این فکر اتفادم به سیما تلفن بزنم. ابتدا فکر کردم شاید کار درستی نباشد اما بعد از طی مسافتی و
مشاهده پسران و دختران جوانی که با هم قدم می زدند و گرم گفت و گو بودند، وسوسه شدم. به اولین کیوسک
تلفن عمومی که برخوردم، چند لحظه به فکر فرو رفتم چه بگویم. مردد بودم. بالخره شماره تلفن خانه سرهنگ را
گرفتم. خانم گوشی را برداشت. خواستم قطع کنم ولی هول شدم و سلام کردم. فوری مرا شناخت و حالم را پرسیدم.
چیزی نداشتم بگویم؛ به من و من افتادم گفتم: »برای طبقه پایین مستأجر پیدا شده، می خواستم با شما مشورت کنم«
پرسید: »مستأجر چه کاره است؟«
گفتم: »دبیره و ظاهراً آدم بدی نیست«
گفت: »اگه خوب هستن، مشکلی پیش نمیاد«
حرفی برای گفتن نداشتم. گفتم: »سلام برسونین« و خداحافظی کردم.
روی صورتم عرق نشسته بود. پشیمان شدم چرا تلفن زدم. ساعت از چهار گذشته بود. بعد از طی مسافتی تاکسی
صدا زدم. تصمیم گرفتم به استانبول و الله زار بروم. راننده خیلی زود متوجه شد شیرازی هستم. بر حسب تصادف،
بچه جنوب بود. در فاصله بین یوسف آباد و خیابان استانبول برایم درد دل کرد که مجبور شده به خاطر همسرش که
تهرانی است، در تهران زندگی کند. از زندگی راضی نبود، ولی خدا را شکر می کرد سالم است.
چهارراه فردوسی توقف کرد و با اشاره دست خیابان استانبول و نادری را به من نشان داد و سفارش کرد مواظب
جیب بر ها باشم. تشکر کردم و پیاده شدم.....
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این میز رو همه جا با خودتون میتونید حملش کنید!! 😮👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 ۵ راه فوری برای درمان یبوست
• عسل ملین است و لیمو پاک کننده است، چایی لیمو و عسل بخورید
• آب زیاد بخورید ؛ مردان باید حداقل 3.7 لیتر مایعات و زنان 2.7 لیتر در روز آب بنوشند. کافئین و نوشابه را هم به حداقل برسانید
• فیبر بخورید ؛ منابع غذایی غنی از فیبر شامل جوانه بروکسل، سیب، انجیر، غلات سبوس و لوبیای سیاه
• آلو بخورید
• ماست زیاد بخورید و از بقیه لبینات دوری کنید و یا به حداقلترین میزان ممکن استفاده کنید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
در کتاب ریشه های تاریخی امثال و حکم در مورد ضرب المثل آش معاویه را می خورد پشت سر علی (ع) نماز می خواند آمده است:
«ریشه تاریخی این مثل، بدین شرح است: عبدالرحمن بن صخرازدی معروف به «ابوهُریره» از فقیرترین اصحاب پیامبر (ص) و از عشیره «سلیم بن فهم» بود. نامش به عهد جاهلیت «عبدقیس» یا «عبد شمس» بود و به سال «غزوه خیبر» که مسلمان شد، نامش به «عبدالرحمن» تبدیل شد. گویند در خلافت «عمر بن خطاب» ولایت بحرین را داشت. به روزگار عثمان، قضای مکه به او محول گردید. و به زمان معاویه چند روزی والی مدینه شد. مشهور است که ابوهریره در محاربات صفین حاضر و ناظر بود ولی در جنگ شرکت نداشت. کارش این بود که موقع صرف طعام نزد معاویه می رفت و در کنار سفره چرب و نرمش می نشست؛ هنگام نماز و صلوه در پشت سر علی (ع) نماز می خواند. ولی هنگام مصاف از معرکه جنگ دور می شد و در گوشه ای مبارزه دلاوران را تماشا می کرد. وقتی علت این سه حالت را از او سؤال کردند در پاسخ گفت: نماز در پشت سر علی (ع) کامل ترین نماز است و غذای معاویه چرب ترین غذاها و احتراز از جنگ و کشتار سالم ترین کارهاست.»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
معرفت پشهها
برای دیدن یکی از دوست های جانبازم،
رفته بودم آسایشگاه امام خمینی (ره) که در شمالی ترین نقطه تهران است.
فکر می کردم از مجهزترین آسایشگاه های کشور باشد، که نبود. بیشتر به خانه ای بزرگ شبیه بود. دوستم نبود، فرصتی شد به اتاق های دیگر سری بزنم.
اکثر جانبازها آنجا قطع نخاع بودند، برخی قطع نخاع گردنی، یعنی از گردن به پایین حرکت نداشتند، بسیاری از کمر، بعضی نابینا بودند، بعضی جانباز از هر دو دست.
و من چه می دانستم جانبازی چیست، و چه دنیایی دارند آن ها...
جانبازی که ۳۵ سال بود از تخت بلند نشده بود پرسید؛ "کاندیدا شده ای! آمده ای با ما عکس بگیری؟" گفتم نه!
ولی چقدر خجالت کشیدم. حتی با دوربین موبایلم هم تا آخر نتوانستم عکسی بگیرم.
می گفت اینجا گاه مسئولی هم می آید، البته خیلی دیر به دیر، و معمولا نزدیک انتخابات!
همه اینها را با لبخند و شوخی می گفت. هم صحبتی گیر آورده بود، من هم از خدا خواسته!
نگاه مهربان و آرام اش به من تسلی می داد.
وقتی فهمید در همان عملیاتی که او ترکش خورده من هم بوده ام، خیلی زود با من رفیق شد.
پرسیدم خانه هم می روی؟ گفت هفته ای دو هفته ای یک روز، نمی خواست باعث مزاحمت خانواده اش باشد!
توضیح می داد خانواده های همه جانبازهای قطع نخاع خودشان بیمار شده اند، هیچکدام نیست دیسک کمر نگرفته باشند. پرسیدم اینجا چطور است؟
شکر خدا را می کرد، بخصوص از پرسنلی که با حقوق ناچیز کارهای سختی دارند. یک جور خودش را بدهکار پرسنل می دانست.
گفتم: بی حرکتی دست و پا خیلی سخت است، نه؟
با خنده می گفت نه! نکته تکاندهنده و جالبی برایم تعریف کرد، او که نمی توانست پشه ها را نیمه شب از خودش دور کند، می گفت با پشه های آنجا دیگر دوست شده است...
می گفت "نیمه شب ها که می نشینند روی صورتم، و شروع می کنند خون مکیدن، بهشان می گویم کافیست است دیگر!" می گفت خودشان رعایت می کنند و بلند می شوند، نگاهم را که می بینند، می روند. شانس آوردم اشک هایم را ندید که سرازیر شده بودند.
نوجوان بوده، ۱۶ ساله که ترکش به پشت سرش خورده و الان نزدیک ۵۰ سالش شده بود.
و سال ها بود که فقط سقف بی رنگ و روی آسایشگاه را می دید. آخر من چه می دانستم جانبازی چیست! صدای رعد و برق و باران از بیرون آمد، کمک کردم تختش را تا بیرون سالن بیاوریم، تا باران نرمی که باریدن گرفته بود را ببیند.
چقدر پله داشت مسیر! پرسیدم آسایشگاه جانبازهای قطع نخاع که نباید پله داشته باشد. خندید و گفت اینجا ساختمانش مصادره ای است و اصلا برای جانبازها درست نشده است.
خیلی خجالت کشیدم. دیوارهای رنگ و رو رفته آسایشگاه، تخت های کهنه، بوی نم و خفگی داخل اتاق ها... هر دقیقه اش مثل چند ساعت برایم می گذشت.
به حیاط که رسیدیم ساختمان های بسیار شیک روبرو را نشانم داد. ساختمان هایی که انگار اروپایی بودند. می گفت اینها دیگر مصادره ای نیستند، بسیاری از این ساختمان ها بعد از جنگ ساخته شده، و امکاناتش خیلی بیشتر از آسایشگاه های جانبازهاست.
نمی دانستم چه جوابش را بدهم. تنها سکوت کردم.
می گفت فکر می کنی چند سال دیگر ما جانبازها زنده باشیم؟ یکه خوردم. چه سئوالی بود! گفتم چه حرفی می زنی عزیزم، شما سرورِ مایید، شما افتخار مایید، شما برکت ایرانید، همه دوستتان دارند، همه قدر شما را می دانند، فقط اوضاع کشور این سال ها خاص است، مشکلات کم شوند حتما به شما بهتر می رسند.
خودم هم می دانستم دروغ می گویم. کِی اوضاع استثنایی و ویژه نبوده؟ کِی گرفتاری نبوده. کِی برهه خاص نبوده اوضاع کشور... چند دقیقه می گذشت که ساکت شده بود، و آن شوخ طبعی سابقش را نداشت. بعد از اینکه حرف مرگ را زد.
انگار یاد دوستانش افتاده باشد. نگاهش قفل شده بود به قطره های ریز باران و به فکر فرو رفته بود.
کاش حرف تندی می زد!
کاش شکایتی می کرد!
کاش فریادی می کشید و سبک می شد!
و مرا هم سبک می کرد!
یک ساعت بعد بیرون آسایشگاه بی هدف قدم می زدم. دیگر از خودم بدم می آمد. از تظاهر بدم می آمد. از فراموش کاری ها بدم می آمد. از جانباز جانباز گفتن های عده ای و تبریک های بی معنای پشتِ سر هم. از کسانی که می گویند ترسی از جنگ نداریم
همان ها که موقع جنگ در هزار سوراخ پنهان بودند. و این روزها هم، نه جانبازها را می بینند
نه پدران و مادران پیر شهدا را...
بدم می آمد از کسانی که نمی دانند ستون های خانه های پر زرق و برقشان چطور بالا رفته!
از کسانی که جانبازها را هم پله ترقی خودشان می خواهند!
کاش بعضی به اندازه پشه ها معرفت داشتند
وقتی که می خوردند، می گفتند کافیست!
و بس می کردند،
و می رفتند،
ما چه می دانیم جانبازی چیست...
"هفته دفاع مقدس گرامی باد"
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟
ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: «ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: «ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.»
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: «ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ!»
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: «به اين دو کاسه نگاه کنيد. اولي از طلا درست شده است و درونش سم است و دومي کاسهاي گلي است و درونش آب گوارا است، شما از کدام کاسه مینوشید؟»
شاگردان جواب دادند: «از کاسه گلي.»
استاد گفت: «ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسهها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ. آدمي هم همچون اين کاسه است. آنچه که آدمي را زيبا ميکند درونش و اخلاقش است. بايد سيرتمان را زيباکنيم نه صورتمان را
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔞داستان دختر زیبا و پیرمرد حیله گر عیاش
روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد عیاش گفت:...
ادامه این داستان بازشو
ڪپی بنر حرام🚫
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
✨﷽✨
🔴غيبت
✍از سوى خدا به موسى وحى شد: هر غيبت كننده اى كه با توبه از دنيا برود، آخرين كسى است كه به بهشت وارد میشود .هر غيبت كننده اى كه بر آن اصرار داشته باشد(توبه نکند و غیبت کردن عادت او شده باشد) و با اين حال از دنيا برود و توبه نكند، اوّلين كسى است كه داخل دوزخ میگردد.
📚ارشادالقلوب الي الصواب_ج١ص١١٦
جالب اینجاست که اگر غیبت کننده توبه کند و خدا هم او را ببخشد باز ننگ غیبت کردن کاملا از بین نمیرود و او از جمله کسانی است که آخرین نفر وارد بهشت میشود،
پس به امید اینکه بهش میگیم رضایتش رو میگیریم!
یا غیبتش نیست صفتشه!
یا جلو روشم میگم!
یا میخواست نکنه!
یا ...
غیبت نکنید که اینها همه بهانه است و خدا قبول نمیکند و اگر روزی توبه کنید باز صحرای قیامت معطلید تا جزو آخرین افراد وارد بهشت شوید،
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_42
رفت و آمد اتومبیل ها در آن منطقه بیش از نقاطی بود که تا به حال دیده بودم. ماهی فروش ها بیش از هر چیز
دیگر توجه مرا جلب کرده بودند. هر کدام به شیوه خود بازارگرمی می کردند و داد می زدند: »ماهیای تازه! چند
ساعت پیش از دریا گرفته شده« بعضی از مشتری ها مردد بودند از کدام مغازه ماهی بخرند.
بوی سوسیس و کالباس و ژامبون برایم تازگی داشت. که کم کم مشامم پر شد و عادت کردم. به خیابان کم عرضی
رسیدم. تابلوی سر خیابان را خوندم و متوجه شدم آنجا الله زار است، تعجب کردم. با آن همه آوازه فکر می کردم
لااقل باید از خیابان زند شیراز بهتر و عریض تر باشد و بر این تصور بودم سرتاسر خیابان پر از گل های الله است.
مثل شب های جشن فقط جمعیت وول می زد و سینماها و نمایشگاه ها و کافه ها و تئاترهای متعدد، گردش کنندگان
را به تفریح و تماشا تشویق می کرد. صدای موسیقی از داخل صفحه فروشی ها، خیابان را به یک سالن وسیع مهمانی
تبدیل کرده بود. عکس های هنرپیشگان سینما که به در و دیوار نصب شده بود، حواس عابران را پرت می کرد و
ناخودآگاه به یکدیگر تنه می زدند.
قدم زنان به میدان بزرگی برخوردم که سپه نام داشت ولی به میدان توپخانه معروف بود. در قسمت شمالی میدان
کارگران مشغول خراب کردن ساختمان قدیمی شهرداری بودند. در جنوب میدان، گودالی عظیم حفر کرده بودند و
روی تابلوی بزرگی نوشته بودند »محل احداث ساختمان مخابرات«
تا نزدیک ساختمان قدیمی پست و تلگراف و دروازه باغ ملی رفتم. یک لحظه جهت را م کردم و عابری راهنمایی ام
کرد. از همان خیابان الله زار برگشتم. هوا کم کم رو به تاریکی می رفت و چراغ های نئون از دور مانند جرقه های
آتش بازی جلوه می کردند. نور لامپ های رنگی در میان روشنایی رنگارنگ جرقه های آتش بازی، نقش و نگارهای
افسانه ای مانی و ارژنگ را به یاد می آورد.
جلوی یکی از کافه ها، صدای ساز و آواز از داخل آن به گوش می رسید. توقف کردم؛ به داخل سرک کشیدم. دو مرد
سیه چرده در اونیفورم مخصوصی تا کمر برای مشتریان کافه خم می شدند. با دیدن مشتری های کافه، خیلی زود
متوجه شدم نباید آنجا بایستم، چه رسد به این که داخل شوم.
پیاده از خیابان فردوسی به طرف میدان فردوسی رفتم. آنجا تا حدودی خلوت بود. در رستورانی کوچک شام خوردم
و از آنجا با تاکسی به یوسف آباد برگشتم. ساعت از هشت گذشته بود. منطقه یوسف آباد خلوت بود، به خصوص در
کوچه ای که خانه ما واقع بود بیش از پنج شش خانواده زندگی نمی کردند و اغلب زمین ها را هنوز نساخته بودند.
تصور این که باید در آن خانۀ دوطبقه تنها باشم، مرا به وحشت می انداخت. از هیچ چیز نمی ترسیدم، ولی تنهایی
آزارم می داد. چاره ای نبود؛ داخل خانه شدم. همۀ چراغ های حیاط و تراس طبقه بالا را روشن کردم و تازه به یادم
افتاد کاش رادیویی می خریدم تا کمی از تنهایی در می آمدم.
مقداری میوه از ظهر مانده بود. نشستم و مشغول خوردن شدم. با مروری بر تست های امتحانی وحل مسائل ریاضی
سعی داشتم خودم را سرگرم کنم، ولی فایده نداشت. فکر کردم بار دیگر به خانه سرهنگ تلفن بزنم؛ شاید سیما
گوشی را بردارد. با عجله لباس پوشیدم وبه تنها کیوسک آن منطقه که چند کوچه بالاتر بود، رفتم. یک آن پشیمان
شدم. چند قدم برگشتم و بالخره، با تردید و دودلی داخل کیوسک شدم.
شماره خانه سرهنگ را گرفتم. خوشبختانه سیما گوشی را برداشت. چند لحظه طول کشید تا مرا شناخت. وانمود کرد
با یکی از دوستانش حرف می زند. گفتم: »دارم از تنهایی دیوونه می شم« نمی توانست راحت حرف بزند. از من....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_43
خواهش کرد گوشی را نگه دارم تا از اتاق خودش صحبت کند. وباره که صدایش را شنیدم، گفتم: »از ساعت سه
بعدازظهر دارم تو خیابونا می چرخم ولی الان خسته و تنهام. چیزی نمونده کارم به جنون بکشه«
برایم نگران شد. مرا دلداری داد و گفت: »بالخره عادت می کنی و تنها نمی مونی« با مشاهده یکی دو نفر که می
خواستند تلفن بزنند، مجبور شدم حرف هایم را خلاصه کنم؛ وعده گذاشتیم فردا ساعت ده ابتدای خیابان پاستور
یکدیگر را ببینیم.
آن شب هر طور بود، گذشت. طبق عادت، صبح زود از خواب بیدار شدم. تا ساعت هشت و نیم با نمونه سوال ها و
حل مسائل ریاضی خودم را مشغول کردم و چون دو روز بود چای نخورده بودم، سردرد رهایم نمی کرد. ساعت نه از
خانه بیرون آمدم و سر وقت تعیین شده در مکانی که قرار گذاشته بودیم، منتظر ماندم.
طولی نکشید سیما را از فاصله دور دیدم. به استقبالش رفتم. با همان لبخند همیشگی سلام کرد و حالم را پرسیدم. با
دیدن او همۀ ناراحتی ها، تنهایی ها و سردردها را فراموش کردم. مجال حرف زدن نداشتیم. با عجله خودمان را سر
خیابان اصلی رساندیم و اولین تاکسی که برایمان توقف کرد، سوار شدیم.
مسیر مشخصی نداشتیم. سیما پیشنهاد کرد به سمت پل تجریش برویم. راننده تاکسی متوجه شد غیر از ما نباید
مسافر دیگری سوار کند. از داخل آینه ما را برانداز کرد و کم کم سرعت گرفت. سیما با نگاهی پر از راز و با
دلسوزی گفت: »دیشب که تلفن زدی و گفتی حوصله ات سر رفته، خیلی نگران شدم«
گفتم: »مهم نیست تا تو رو دیدم، همه چیز یادم رفت. بالخره عادت می کنم«
لذت دوست داشتن تا اعماق قلبم نفوذ کرده بود و به من مسرت و شادی می بخشید. حال پدرش را پرسیدم و به
شوخی گفتم: »جناب سرهنگی که تو شیراز دیدم با اونی که تو تهرون دیدم، خیلی فرق می کرد«
میان حرفم آمد و گفت: »پریشب احساس کردم ناراحت شدی، اما اشتباه می کنی. اتفاقاً پدرم از تو خیلی خوشش
میاد و موفقیت تو رو حتمی می دونه«
صحبت شیراز و مادرم پیش آمد که کاش راضی می شدند به تهران باییند.
سکوت کرده بودیم و به هم خیره شده بودیم که ناگهان تاکسی توقف کرد و راننده گفت: »اینجا تجریشه«
آن قدر غرق در هم بودیم که فاصله خیابان پاستور تا تجریش را حس نکردیم. می خواستم پیاده شوم که سیما در
مقابل کرایه بیشتر، از راننده خواهش کرد ما را به دربند برساند. بیرون را نگاه کردم. سیما گفت: »اینجا تجریشه« و
به این منطقه می گن شمرون.
تاکسی از خیابان دربند بالا رفت؛ باغ ها، درخت ها، نهرها و عمارت ها از کنارمان به سرعت می گذشتند. سیما کاخ
سعدآباد را به من نشان داد و گفت: »یه بار با پدر و مادرم به یکی از مهمونیای شاه تو همین کاخ دعوت شدیم«
از پوزخند تاکسی چنین برمی آمد ادعای سیما را باور نمی کند.
به میدانی رسیدمی که دیگر از آنجا راهی برای عبور اتومبیل نبود. مجسمه مرد کوهنوردی که از سنگ تراشیده
بودند، بیش از هر چیز دیگر توجهم را جلب کرد. کنار میدان پیاده شدیم. کرایه تاکسی را بیش از مبلغی که طی
کرده بودیم، پرداختم.
از سربالایی دربند پیاده راه افتادیم. بعد از عبور از کوه های سر به فلک کشیده به کنار نهری رسیدیم که با شتاب به
سمت پایین روان بود. کنار نهر و در دل سنگ ها، رستوران های بدون در و پیکری با لامپ های رنگارنگ، جلب....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_44
مشتری می کردند. کنار تخته 8 سنگ های بزرگ تعدادی تخت و میز و صندلی چیده شده بود. عده ای در پناه
درختان که شاخ و برگشان تا روی نهر گسترده شده بود، به عیش و نوش مشغول بودند.
سیما گفت این دره تا چند کیلومتر ادامه دارد. از آبادی پس قلعه و آبشار دوقلوی دره توچال آنقدر تعریف کرد که
وسوسه شدم همان روز همه را ببینم. سیما عقیده داشت که وقت بسیار است. او می گفت بین تفریحگاه های تهران
که کم هم نیستند، آنجا را خیلی دوست دارد. من هم از آن محیط خوشم آمده بود، از رستوران ها و آدم هایش که
بگذریم، کوه ها، نهر آب، درخت های کهن و تخته سنگ ها بافت روستایی داشتند.
جلوی یکی از رستوران ها که سردرش تابلوی »مخصوص پذیرایی خانواده« نصب کرده بود، ایستادیم. سیما گفت: هر
وقت با پدر و مادرش به دربند می آیند، در آن رستوران غذا می خورند. داخل شدیم. مرد میانسالی با لهجۀ ترکی ما
را به جایی که دور از چشم عابران بود، راهنمایی کرد.
روی یکی از تخت ها نشستیم. بیش از هر چیز هوس چای داشتم که خیلی زود برایمان آورد. بار دیگر صحبت
تنهایی من به میان آمد. سیما معتقد بود با آمدن مستأجر از تنهایی درمی آیم.
گفتم: »ظاهراً آدمای خوبی هستن«
سیما کنجکاو شده بود؛ درباره فرزندان مستأجر از من سوال کرد. وقتی به او گفتم دختر بزرگشان به خانه شوهر
رفته و دو پسر دیگر در خانه دارند، خیالش راحت شد. ولی اصرار داشت خانه و مستأجر را از نزدیک ببیند.
از سیما پرسیدم: »یعنی پدرت درباره من و تو هیچی نمی دونه؟«
گفت: »نمی دونم اما تا به حال به روی من نیاورده«
پرسیدم: »مادرت چی؟«
گفت: »او همه چیز را می دونه و بی اندازه تو را دوست داره«
گفتم: »غیر ممکنه با پدرت در این باره مشورت نکرده باشه«
گفت: »شاید، اما اگه مادرت رسماً منو برای تو خواستگاری می کرد و همه چیز برای ههمه روشن می شد، بهتر بود«
با شنیدن نام مادرم به فکر فرو رفتم. سیما به گمان این که از حرف او ناراحت شده ام، پرسید: »چی شده؟ چرا یه
مرتبه ساکت شدی؟«
گفتم: »اگه پدرم زنده بود، دیگه غمی نداشتم«
از این که مرا به یاد پدرم انداخته بود، معذرت خواست. حرف امتحان را پیش کشید و برایم آرزوی موفقیت کرد.
ناگهان صدای اذان رادیو در فضا پیچید. صدای اذان گویش خیلی آشنا بود، چون با آن صدا بزرگ شده بودم و برایم
از هر موسیقی دیگری دل انگیزتر بود.
اذان ظهر گرسنگی را یادمان آورد. سفارش غذا دادیم. در آن هوای مطبوع، کنار کسی که در آینده همسرم می شد
و از جان بیشتر دوستش داشتم، غذا خوردن و بحث درباره زندگی مشترک لذتی ناگفتنی داشت، ولی وقتی مرگ
پدرم و دوری از مادرم را به یاد می آوردم، احساس دلتنگی می کردم.
ساعت دو بعدازظهر رستوران را ترک کردیم و قدم زنان از کنار تخته سنگ ها و از جلوی آبشارهای کوچک، به
طرف پایین راه افتادیم. همچنان که به خیابان دربند نزدیک می شدیم، از تعداد کسانی که برای گردش و تفریح
آمده بودند، کم می شد....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
قبل از آبپز کردن تخممرغ با کمک سوزن یک حفره ریز در پوستهی آن ایجاد کنید تا پس از پخت پوست تخممرغ راحت جدا شود 👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 برای تمیز کردن یقه لباس از شامپو استفاده کنید
• شامپو و مایع ظرفشویی بسیار عالی چربیها را پاک میکنند از این رو بهترین گزینه برای شستن یقه کثیف لباسها بشمار میروند. برای این منظور کافیست شامپو را در محل لکهها روی یقه لباس بریزید و اجازه دهید ۱۵ دقیقه بماند. سپس لباس را به روش معمول بشویید و آبکشی کنید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔥🔞 دوستم عاشق شوهرم شد😏
و نگاه های ناپاک شوهرم به او😏🔥
شوهرم مرد خوبی بود و شرایط روحی ام را درک می کرد. وقتی به او گفتم نمی توانم دوست قدیمی ام را از زندگی ام حذف کنم لبخندی زد و گفت: کسی که از تو نخواسته چنین کاری بکنی. مرجان هر روز به دیدنم می آمد و کم کم شوهرم نیز با او آشنا شد. نصیر راه می رفت و از اخلاق و رفتار مرجان تعریف می کرد . او همیشه حسرت می خورد که ای کاش برادری داشت و این دختر با کلاس را برایش می گرفتیم .
چند وقتی گذشت تا یک روز ناگهانی فهمیدم که.................
📛برای ادامه این داستان عبرت آموز و واقعی کلیک کنید👇👇📛
https://eitaa.com/joinchat/391577662C6c01be4b07
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
شخصى خدمت امام صادق(ع) عرض کرد: دو آیه در قرآن است که تأویل و معناى آن را نمىدانم. یکى «ادعونى استجب لکم» است، که ما هر چه دعا مىکنیم، اجابت نمىشود. حضرت فرمود: «من سِرّ عدم اجابت دعایتان را به شما مىگویم. اگر خدا را در آن چه دستور فرموده اطاعت کنى و آن گاه او را بخوانى، دعایت را اجابت مىکند، ولى تو با دستورهاى او مخالفت کرده، نافرمانىاش مىکنى. او نیز اجابت نمىکند. با این حال، اگر خدا را از راهش بخوانى - اگر چه گناهکار باشى - خدا دعایت را مستجاب مىکند».
آن شخص پرسید: راه دعا چیست؟ فرمود: نماز (21) که خواندى، ابتدا تمجید کرده، خدا را به بزرگى مىستایى و به هر نحو که مىتوانى، حمد و ستایش مىکنى، سپس بر پیامبر و آلش درود مىفرستى و به تبلیغ رسالتش گواهى مىدهى، و بر ائمه هدى سلام مىدهى، آن گاه نعمتهاى خدا را بر خود مىشمارى و او را به خاطر آنها ستایش و شکر مىکنى. بعد به گناهان خود یکایک اعتراف مىکنى و هر کدام را که به یاددارى، اقرار مىنمایى. هر کدام را به خاطر ندارى، از همه گناهان به درگاه خدا توبه مىکنى و تصمیم مىگیرى که دیگر گناه نکنى و از روى پشیمانى و صدق نیت و خلوص، و در بیم و امید از آنها استغفار و طلب آمرزش مىکنى، سپس مىگویى: اللهم انى أعتذر الیک من ذنوبى و استغفرک و أتوب الیک فأعنّى على طاعتک و وفِّقنی لما اوجبتَ علىّ مِن کلِّ ما یرضیک فإنى لم أر أحداً بلغ شیئاً من طاعتِک إلا بنعمتک علیه قبل طاعتک، فأنعم علىّ بنعمة أنالُ به رضوانکَ و الجنةَ. بعد از رعایت این مراتب، حاجت خود را بخواه، که امیدوارم خدا ناامیدت نکند و حاجتت را برآورد.(22)
چند تذکر:
1 - گاهى با وجود تمام شرایط، دعا مستجاب نمىشود، چون به مصلحت ما نیست، یعنى چیزى را طلب مىکنیم که به سود ما نیست، اگر چه مىپنداریم به نفع ما است. قرآن کریم در این مورد میفرماید: «چه بسا چیزى را خوش ندارید، حال آن که خیر و منفعت شما در آن است و یا چیزى را دوست داشته باشید، حال آن که شر و ضرر شما در آن است. خدا مىداند، ولى شما نمىدانید». (23)
2 - گاهى دعا مستجاب مىشود، ولى از روى مصالحى تحقق عملى آن به تأخیر مىافتد، حتى ممکن است تا بیست سال طول بکشد تا محقق گردد.
3 - در روایت است خداوند وقتى بندهاى را دوست داشته باشد، اجابت دعاى او را به تأخیر مىاندازد تا بندهاش با او راز گوید. از این رو مؤمنان ثابت قدم هیچ گاه از تکرار دعا مأیوس نمىشوند، بلکه مىگویند:
دسـت از طلب نـدارم تا کـام من برآید یا جان رسد به جانان یا جان ز تن درآید.
پی نوشتها:
1. نهج البلاغه، نامه 31.
2. اصول کافی، ج 4، ص 245.
3. همان، ص 247.
4. تحف العقول، ص 202.
5. مصباح یزدی، بر درگاه دوست، ص 56.
6. کهف (18) آیه 28.
7. یونس (10) آیه 12.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
#پندانه
✍میگن: پیر مردی با چهرهای قدسی و نورانی وارد یک مغازه ی طلا فروشی شد. فروشنده با احترام از شیخ نورانی استقبال کرد. پیرمرد گفت : من عمل صالح تو هستم! مرد زرگر قهقههای زد و با تمسخر گفت : درست است که چهرهای نورانی دارید ؛ اما هرگز گمان نمیکنم عمل صالح چنین هیبتی داشته باشد.!!! در همین حین ، یک زوج جوان وارد مغازه شدند و سفارشی دادند. مرد زرگر از آنها خواست که تا او حساب و کتاب میکند ، در مغازه بنشینند. با کمال تعجب دید که خانم جوان رفت و در بغل شیخ نورانی نشست. با تعجب از زن سوال کرد : که چرا آنجا در بغل شیخ نشستی؟ خانم جوان با تعجب گفت : کدام شیخ؟ حال شما خوب است؟ از چه سخن می گوئید؟ کسی اینجا نیست. و با اوقات تلخی گفت : بالاخره این قطعه طلا را به ما می دهید یاخیر؟
مرد طلا فروش با تعجب و خجالت طلای زوج جوان را به آنها داد و مبلغ را دریافت کرد و زوج جوان مغازه را ترک کردند. شیخ رو به زرگر کرد و گفت : غیر از تو کسی مرا نمیبیند و این فقط برای صالحین و خواص محقق می شود. دوباره مرد و زن دیگری وارد شدند و همان قصه تکرار شد. شیخ به زرگر گفت : من چیزی از تو نمیخواهم! این دستمال را به صورتت بمال تا رزق و روزی ات بیشتر شود . زرگر با حالت قدسی و روحانی دستمال را گرفت و بو کرد و به صورت مالید و نقش بر زمین شد. شیخ و دوستانش هرچه پول و طلا بود برداشتند و مغازه را جارو زدند ... بعد از ۴ سال شیخ روحانی با غل و زنجیر و اسکورت پلیس وارد مغازه شد ... افسر پلیس شرح ماجرا را از شیخ و زرگر سوال کرد و آنها به نوبت قصه را باز گفتند. افسر پلیس گفت : برای اطمینان باید دقیقا صحنه را تکرار کنید و شیخ دستمال را به زرگر داد و زرگر بو کشید و به صورت مالید و نقش بر زمین شد و این بار شیخ و پلیس و دوستان ، دوباره مغازه را جارو زدند.
🔺 نتیجه اخلاقی حکایت : انتخابات نزدیکه ، مواظب مغازه های زرگری خود باشید. از این به بعد بازار وعده و وعیدها و نطق های آتشین در مجلس و سینه چاک کردن برای مردم گرم می شود. فعلا وعده کمک به ۱۸میلیون خانوار شروع شد..
↶【به ما بپیوندید 】↷
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
#پندانه
✍ فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت. استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم.
شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد.
استاد به او گفت: آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی ؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند.
استاد به شاگرد گفت: همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه...!
↶【به ما بپیوندید 】↷
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
همین الان امتحان کنید 🧐
خیلی خوبه حوصلتون هم سر نمیره😁
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔞داستان دختر زیبا و پیرمرد حیله گر عیاش
روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد عیاش گفت:...
ادامه این داستان بازشو
ڪپی بنر حرام🚫
هدایت شده از .
🔴📣📣📣📣📣📣📣🔴
پیشنهاد می کنم حتـــــــــــــما لباس های این کانال و ببینید👇👇
همیـــــــــشه #قیمت پایین
هر هفــــــــــته #حراج و #تخفیف
به همـــــــــراه😳
#ارسال_رایگان
و
#بسته_بندی زیبای سفارش ها😍😍
🇮🇷💯با افتخار ایرانی با کیفیت💯🇮🇷
کلی مدل های جدیــــــــد تو راهه💢از دست ندید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/892207142Ccd31deb811
⭕️حــــــــراج هفتگی⭕️
🔻 هل سالمترین دیکلوفناک و عضله باز کن و مسکن دنیاست !
• اگر کمر درد، درد عضلانی یا رماتیسم دارید هر وقت چای دم میکنید یا لای برنج یک دانه «هل» درسته قرار دهید
+ جالبه بدونید هل ضد سرفه است، همچنین کبد و کلیه رو تقویت میکنه و یک مولتی ویتامین طبیعیه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
●فـروشـگاه چــادر مـشـڪــے●
😍 #جشنــــوارهفـــروشویــــژه
انواع چادر با رنگ و طرحمختلف
✅ارســـال رایــگان و مستقیـــم
از شهــــر امـــــام رضـــــــــا (؏)
⇩⇩⇩
پیشنهاد ویژهبه دخترانزهرایی👇
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
اینجا فقط یک فروشگاه نیست☝️
اجتمـــاع 70000 هزار محجبه😍
هدایت شده از .
⚫️با یک بار ضربه روی چادر مشکی کلی چادر مشکی با #هدیه بگیرید😍👇
⚫️
⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️⚫️
⚫️
⚫️ ⚫️⚫️⚫️⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️⚫️
⚫️⚫️⚫️⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️
⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️