فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دو ایده عالی برای تزئینات جشن 😳🙌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 این کلیپ رو ببینید تا متوجه شوید چرا وقتی کنار اتوبان توقف می کنید باید در فاصله صد و پنجاه متری علامت خطر بگذارید.
• همچنین خطر سبقت از سمت راست را متوجه شوید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_194
ورودی قرار داشت نشستم. عقربه های ساعت کم کم داشتند به سه و نیم نزدیک می شدند. بی قرار تر از لحظات
قبل، از روی کاناپه بلند شدم و به انتهای راهرو رفتم. هنگام برگشتن، ناگهان سیما را در آستانه در هتل دیدم و هیچ
شکی برایم باقی نمانده بود جوان بلند قامت و خوش نمایی که با اوست بهادر است. قدرت حرکت نداشتم؛ پایم به
زمین چسبیده بود. سیما در حالی که دستش را روی قلبش گذاشته بود، به طرف آمد. من و بهادر به هم خیره شدیم.
گویی خودم و ادامه دهنده وجودم را در برابرم می دیدم. هر دو مات و بی سخن مانده بودیم. شور و شوق و هیجانی
زایدالوصف به من دست داده بود. در یک زمان برای هم آغوش باز کردیم و یکدیگر را در بغل گرفتیم. چشمه
اشکم که سال ها خشک شده بود، یکباره فوران کرد. بهادر هم گریه امانش نداد. سیما بی اختیار با صدای بلند گریه
کرد و چنان تحت تأثیر قرار گرفت که تعادلش را از دست داد و به دیوار تکیه کرد. من و بهادر گاهی سرمان را از
روی شانه هم بر می داشتیم، به هم نگاه می کردیم و دوباره یکدیگر را در آغوش می گرفتیم. عده ای دور ما جمع
شده بودند. با اینکه نمی دانستند موضوع از چه قرار است، تحت تأثیر قرار گرفته بودن. ناگهان سیما روی زمین ولو
شد. من و بهادر یکدیگر را رها کردیم و هراسان به سراغ سیما رفتیم. سیاهی چشمانش رفته رفته محو می شد،
اشاره اش به بهادر بود و نگاهش به من. زیر لب چند کلمه ای به زبان آورد ولی هیچ یک متوجه نشدیم چه می گوید،
دست و پایمان را گم کرده بودیم. مسئول هتل فوری از اورژانس کمک خواست. من به او تنفس مصنوعی دادم در
مدتی کمتر از ده دقیقه او را به نزدیک ترین بیمارستان رساندیم، ولی تالش پزشکان دیگر نتیجه نداشت. سیما به
علت سکته که پیامد بیماری قلبی چندین ساله او بود، مرده بود.
با اینکه دل پرخونی از سیما داشتم، هرگز راضی به مرگش نبودم. خیلی متأسف شدم. مرگ او شور و هیجان
دیدارمان را از ما گرفت. بهادر در حالتی بین غم از دست دادن مادر و خوشحالی دیدار پدر؛ گیر کرده بود. نمی
دانست چه کند. باالخره به سوزان و پدرش زنگ زد.
کمی بعد، سوزان و پدرش، منوچهر، به بیمارستان آمدند. نگاه هر دو به من، نفرت آمیز بود. انگار مرا مسبب مرگ
سیما می دانستند، ولی آن طور که انتظار می رفت. شیون و واویال به راه نینداختند. در آن لحظات جایی برای بحث یا
ابراز نفرت نبود. جنازه سیما را به سردخانه انتقال دادند. همه ماتم زده بودیم. سوزان هر چه سعی می کرد جلوی
گریه اش را بگیرد، نمی توانست. تکلیف من در این میان روشن نبود. آنها هم نمی دانستند در آن کشور غریب چه
باید انجام دهند. من رو به بهادر کردم و گفتم: پسرم دلم نمی خواست که با ورود من، چنین اتفاقی بیفته. از ته دل
متأسفم. در ضمن می دونم حرف زیادی برای گفتن داریم که ناچار به زمانی مناسب موکول می کنیم؛ صلاح نیست
امشب به آپارتمان خودتون برین. بهتره همگی همین هتل نزد من بمونین بهادر حرفی نداشت، سوزان و پدرش هم
مخالفت نکردند.
آن شب واقعا برای همه ما شام غریبان بود. در میان ماتم و گریه قصه پرماجرای خودم را تا آنجا که به شخصیت
سیما توهین نشود، برای آنها تعریف کردم. غیر از سوزان که برای پذیرفتن حقیقت هنوز خیلی جوان بود، منوچهر و
بهادر معتقد بودند باالخره مشروبات زیاد سیما را از پا در آورد. منوچهر گفت: پزشکان از دو سال پیش به او توصیه
کرده بودن مشروب نخوره. بهادر دنباله حرف او را گرفت و گفت: مادرم از سه سال پیش، قرص دیگوکسین و
آدالات مصرف می کرد و نباید دچار هیچ گونه هیجان می شد. همان شب، چدر سوزان تلفنی خبر مرگ سیما را به
دوستان و آشنایان ایرانی مقیم اتاوا اعلام کرد. روز بعد، در میان جمعیتی حدود بیست و پنج نفر، سیما را به خاک
سپردیم. حضور فرد غریبه ای مثل من و این که لحظه ای از کنار بهادر دور نمی شدم، تعجب همه را برانگیخت....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_195
باالخره مجبور شدند مرا معرفی کنند، گرچه شباهت بهادر به من، به خودی خود ثابت می کرد پدر او هستم. آن روز
همه مخارج گورستان را پرداختم و با اجازه بهادر، سوزان و پدرش همه حاضران را برای صرف ناهار به رستوران
هتل دعوت کردم.
وقتی ناهار صرف شد، بعد از معرفی خودم و اظهار تأسف از مرگ سیما، گفتم: هر کس سرنوشتی داره و سرنوشت
سیما هم این بود وقتی من و پسرم بعد از سال ها با هم روبرو شدیم، از دنیا بره. مهمانان که رفتند، رو به بهادر کردم
و گفتم: پسرم، بیست سال انتظار روزی رو داشتم که تو رو در کنار خودم ببینم، دلم خواد بدون رودرواسی و اغراق
احساس خودت رو نسبت به من به زبون بیاری.
بهادر با حالتی ناراحت در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، گفت: تنها چیزی که می تونم بگم اینه که مدتی
ظاهرا پدر نداشتم و آرزو داشتم او را ببینم، حاال پدر دارم ولی مادر ندارم.
جمالت او تا مغز استخوانم را سوزاند. مثل همان زمان که سه چهار ساله بود، سرش را روی سینه ام گذاشت؛ هق هق
گریه می کرد. دلم می خواست در آن لحظه، همه هستی ام را فدایش کنم. سوزان و پدرش به خانه برگشتند. من و
بهادر تا حدود دو بعد از نیمه شب به گفت و گو نشستیم؛ از دوره ای که با سیما آشنا شده بودم و عشق او مرا به
تهران کشانده بود، از شیراز و مادرم و دو خواهر و برادرم، از زندان و دوره تبعید در جزیره برایش تعریف کردم
کنجکاو بود چرا دست به قتل زدم. بنا به خواسته سیما، نمی خواستم بی وفایی و بلند پروازی های او را مطرح کنم،
برای بهادر هم پذیرفتن این موضوع که من به دلیل عصبانیت آنی کسی را کشته باشم، مشکل بود.
احساس می کردم او هم چیزهایی درباره سیما می داند ولی پنهان می کند. اصرار نداشتم بدانم مهم این بود که پسرم
را در کنارم می دیدم. بهادر دلش می خواست در کانادا بمانم. می گفت: تو پزشکی، می تونی خوب پول در بیاری.
گفتم: من نزدیک بیست و هشت ساله از ایرون از قوم و قبیله و خویشانم خبری ندارم، باید برگردم و به اندازه ای
که بتونم یه زندگی راحت برای تو و خودم تو ایرون فراهم کنم، پول دارم؛ نهایت آر***ه که تو هم بیای و قول می
دم پشیمون نشی. وقتی درباره ایران؛ مردمش و قوم و قبیله خودم برایش شرح دادم متوجه شد آدم های بی کس و
کاری نیستیم و با توجه به پولی که داشتم، پذیرفت برای آمدن به ایران فکر کند آن شب من و پسرم کنار هم
خوابیدیم و چقدر لذت بردم. روز بعد، به اتفاق سراغ سوزان و منوچهر رفتیم. منوچهر آدم بدی به نظر نمی آمد.
بهادر معتقد بود که او تا حدودی خصلت ایرانی بودنش را حفظ کرده است. همانطور که سیما گفته بود، منوچهر دلی
سوخته داشت، زیرا لذت چندانی از زندگی نبرده بود. ظاهرا از زمان تصادف همسرش؛ روز خوش ندیده بود. از
گفته هایش پی بردم او هم دل خوشی از سیما ندشته و به خاطر سوزان زندگی با او را ادامه داده بود.
وقتی به او گفتم چرا به ایران بر نمی گردد بضاعت مالی خودش و مشکلات سیاسی ایران را مطرح کرد و گفت: برای
من که روزی افسر خلبان بودم و زندگی نسبتا خوبی داشتم و اغلب کس و کارم به کشورای مختلف مهاجرت کردن،
برگشتن به ایرون مشکله. مادرم و برادر و دوخواهرم و تعدادی از قوم و خویشانم ساکن لوس آنجلس هستن و ما به
احتملا قوی نزد اونا بر می گردیم.
مرگ سیما آن قدر برای سوزان دردناک بود که ماتم زده گوشه ای نشسته بود. هنوز باور نداشت مادرش را از دست
داده است....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_196
منوچهر معتقد بود با وجود سوزان، اگر به لوس آنجلس برگردند، بهتر است. وقتی نظرش را درباره بهادر پرسیدم،
بدون لحظه ای درنگ گفت: با توجه به اینکه شما از وضع مالی خوب و موقعیت اجتماعی خاصی برخوردارین ، اگه
جای او بودم ایرون رو به این کشور غریب ترجیح می دادم.
آن شب نزد آنها ماندم و از هر دری سخن گفتم. شاید اگر سیما زنده بود، ما به این راحتی با هم ارتباط برقرار نمی
کردیم. از روی بعد، بهادر مرا به جاهای دیدنی شهر اتاوا و شهرهای نزدیک برد. آن قدر ذهنم به او مشغول بود و
چنان از مصاحبت با او لذت می بردم که مسایل دیگر برایم بی اهمیت جلوه می کرد. در اتاوا و شهرهای اطراف،
مهاجران ایرانی زیادی به چشم می خوردند. آنان که از تخصص قابل استفاده برخوردار بودند، شغل های خوبی
داشتند و کسانی که تخصص نداشتند، به کارهایی مثل ظرف شویی ، نظافت و کارگری مشغول بودند.
بهادر هم، از وقتی که به اتاوا آمده بود، مجبور بود همزمان با تحصیل، کار کند. در ذهنش هم نمی گنجید یک نفر در
خانواده درآمد داشته باشد و بقیه در کنار او زندگی کنند. می گفت طبق قانون کانادا، هر کس که به سن قانونی
برسد، باید کار کند.
آن روز مرا به چند خانواده ایرانی که در مراسم تدفین سیما آنها را دیده بودم معرفی کرد. بیشتر آنها روی برگشت
به ایران را نداشتند و به قول معروف اقامت در آنجا گردن گیرشان شده بود. همگی به اتفاق می گفتند روحشان
برای ایران پرواز می کند ولی مسائل سیاسی ایران را به زیان خودشان تعبیر و تفسیر می کردند و خودشان را می
ترساندند. من به دلیل اینکه از مسائیل سیاسی ایران بی خبر بودم، چیزی برای گفتن نداشتم ولی معتقد بودم با همه
آن حرف ها یک وجب از خاک کشورم به همه اروپا و آمریکا می ارزد.
ایرانی هایی که با آنها به بحث نشستم، به یاد زمانی که در ایران بودند، افسوس می خوردند و امید داشتند باالخره
یک روز به کشورشان برگردند.
بعد از ده روز ، آن قدر من و بهادر بهم عادت کرده بودیم که گویی مدت ها با هم زندگی کرده ایم. کم کم قبول
کرده بود بعد از پایان تحصیلاتش که فقط یک ترم از آن باقی مانده بود، به ایران برگردد و از من خواهش می کرد
تا آن زمان در اتاوا بمانم. می گفت: هیچ وقت تصور نمی کردم پدرم رو ببینم و باورم نمی شد تا این حد منو دوست
داشته باشه و منم تا این اندازه به او دل ببندم.
با توجه به این بیش از سه ماه اجازه اقامتدر کانادا نداشتم و روح و جانمن برای ایران در پرواز بود، بهادر را قانع
کردم. زودتر از او به ایران برگردم و برنامه زندگی آینده مان را سر و سامان بدهم.
پدر سوزان هم تصمیم گرفته بود برای رفتن به آمریکا آماده شود.
برای اینکه بهادر ترم آخر را بدون دغدغه بگذارند، در همان هتل او را پانسیون کردم و پول شش ماه را یکجا
پرداختم و ده هزار دلار هم به خودش دادم و گفتم: تنها خواهشم اینه که اسیر بی بند و باری غربیا که اسمش رو
تمدن و آزادی گذاشتن، نشی.
خالصه بعد از یک ماه با اینکه برایم سخت بود از بهادر جدا شوم، برای گرفتن بلیط به یکی از شرکت های هواپیمایی
رفتم. برای ساعت سه بعد از ظهر دهم اکتبر که مطابق با هجدهم مهر بود، بلیط رزرو کردم. در این فاصله به توصیه
بهادر و منوچهر دلارهای آمریکایی را که به صورت چک مسافرتی بود، از طریق شعبه ای از بانک ملی ایران در اتاوا
تبدیل به حواله قابل وصول در بانک مرکزی ایران کردم.
وقتی از بانک خارج شدیم، فقط ده هزار دلار کانادا با خودم داشتم...
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی خرید اینترنتی میخواید انجام بدید برای اینکه بدونید بهتون میاد یا نه، از این روش استفاده کنید 😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 هل سالمترین دیکلوفناک و عضله باز کن و مسکن دنیاست
• اگر کمر درد، درد عضلانی یا رماتیسم دارید هر وقت چای دم میکنید یا لای برنج یک دانه «هل» درسته قرار دهید.
• جالبه بدونید هل ضد سرفه است، همچنین کبد و کلیه رو تقویت میکنه و یک مولتی ویتامین طبیعیه !
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
✨﷽✨
#سبک_زندگی
✍درسی از امام باقر علیه السلام
یکى از اصحاب امام محمّد باقر علیه السلام که در کوفه ، مکتبِ قرآن داشت و زنان را نیز آموزش مى داد، روزى با یکى از زنان شاگرد خود شوخى لفظى کرد. پس از گذشت چند روزى از این جریان ، در مدینه منوّره به ملاقات آن حضرت آمد.
و چون وارد منزل حضرت گردید، امام علیه السلام با تندى و خشم با او مواجه شد و فرمود: هر که در خلوت مرتکب گناهى شود، از عقاب و قهر خداوند متعال در امان نخواهد بود؛ و سپس افزود: به آن زن چه گفتى ؟
آن شخص از روى شرمسارى و خجالت در حالت سکوت ، با دست هایش ، صورت خود را پوشاند؛ و آن گاه حضرت به او فرمود: دیگر چنین نکن و از کردار خویش توبه نما.
📚خرایج راوندى : ج 2، ص 594،
معرفة الرجال : ص 173، ح 295.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
توصیه های یک مرد برای زنده نگه داشتن عشق پس از ازدواج:
. زود ببخش و زود آشتی کن
. نگران پول نباش ، پول وسیله س مهم شاد بودنه
. اون چیزایی که باید بدونه از دغدغه هات رو بهش بگو
. وقت هایی رو بهش بده برای استراحت و برای تجدید قوای روحیش و بذار تنها باشه و کاری که دوس داره رو بکنه
. خودت باش
. باهم بزرگ شین با هم تجربه کسب کنین باهم خطا کنین و با هم بسازین
. باز با هم قرار های عاشقانه بذارید مث روزای اول
. تغییرش نده ، اونجوری که هست عاشقش باش
. بهترین چیزا و نکات قشنگش رو ببین
. وقتی عصبانی هستی باهاش برخورد نکن
. قرار نیست شادت کنه یا ناراحت ، قراره شادی ها و ناراحتی هاتون رو باهم به اشتراک بذارین
. نه فقط وقت ، بلکه باید توجه و تمرکز و روحت رو بهش هدیه بدی
. ده چیزی که نشانه ی احترام بهشه رو ازش بپرس و رعایتشون کن
. هیچ آدمی کامل نیست ، اما سعی کن اشتباهاتت رو کم و کمتر کنی و اگه اشتباهی کردی به عهده بگیر
. همیشه توی دوراهی ها عشق رو انتخاب کن و چیزیو بهش ترجیح نده❤️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸🍃
🍀دو نفر زن که یکی مؤمن و دیگری از دشمنان اسلام بود، در مطلبی دینی با هم اختلاف نظر داشتند.
برای حل اختلاف، محضر حضرت فاطمه(س) رسیدند و موضوع را طرح کردند. چون حق با زن مؤمن بود، حضرت فاطمه (س) گفتارش را با دلیل و برهان تایید کرد و بدین وسیله زن مؤمن بر زن دشمن پیروز گشت و از این پیروزی خوشحال شد.
حضرت فاطمه (س) به زن مؤمن فرمود: فرشتگان خدا بیشتر از تو شادمان گشتند و غم و اندوه شیطان و پیروانش نیز بیشتر از غم و اندوه زن دشمن می باشد.
امام حسن عسکری(ع) می فرماید: بدین جهت خداوند به فرشتگان فرمود: «در عوض خدمتی که فاطمه به این زن مؤمن کرد، بهشت و نعمت های بهشتی اش را هزار هزار برابر آنچه قبلا تعیین شده بود، قرار دهید و همین روش را درباره هر دانشمندی که با علمش مؤمنی را تقویت کند- که بر معاندی پیروز گردد- مراعات کنید و ثوابش را هزار هزار برابر قرار دهید!»
منبع:
۱- بحارالانوار،ج۲،ص۸.
۲- داستانهای بحار الانوار،ص۶۳
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ترفندو یاد بگیرید که تو هواسردی احتمالا خیلی بکارتون میاد 🙌😃
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 آنچه از شلغم نمیدانید !
• سر و ته شلغم که معمولا به اشتباه آن را میگیریم، منبع آنتی بیوتیک و ضدعفونت است
• کمخونی را رفع و قد کودک را بلند میکند
• به دلیل داشتن گوگرد، سنگ کلیه را نابود میکند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ترفند عااالیه
به همین راحتی با تکه پارچه های اضافی و غیر قابل مصرف کوسن درست کنید 😳🙌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 ازخوردن برف و آب باران جدا اجتناب کنید
• برف و باران دارای دوز بالایی از آلایندههای خودروها، سرب، سولفاتها، نیتراتها، فرمالدئید و جیوه است، خوردن چنین برف آلوده ای منشاء هزاران بیماری خواهد بود و حتی برای کسانی که به فاویسم مبتلا هستند (به ویژه کودکان و سالمندان) میتواند مرگبار باشد! ضمنا برف آب بدن را از بین میبرد و باعث یخ زدگی لبها و یبوست میشود و آب باران آلوده عامل ام اس و کمخونی است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
عشاق الرقیه(سلام الله) - @oshaghroghaye.mp3
2.89M
🎼 #زمینه_بسیارجانسوز
🎧 مادر زمین خورد...
🎤 کربلایی مهدی رعنایی
#شهادت_حضرت_فاطمه_زهرا🥀
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج💔
#کانال_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سنجاق سر و گوشواره فانتزی و دلبر بسازید😍❤️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_197
شب آخر سوزان و پدرش را به صرف شام در هتل دعوت کردم و برای اینکه حس نیتم را به آن دو نشان بدهم و به
شخصیت منوچهر هم توهین نرکده باشم، پنج هزار دلار به سوزان دادم و گفتم: اگه بگم تو رو مثل دختر خودم می
دونم شاید اغراق باشه ولی به قدری دوستت دارم که انگار دخترم هستی. تو خواهر بهادری، حالا که می خوای به نزد
مادربزرگ و عمه و عموهات برگردی، به برادرت نامه بنویس و او را بی خبر نذار.
بهادر از خوشحالی در پوست نمی گنجید. در حالی که تحت تأثیر قرار گرفته بود، گفت: شاید در جهان سابقه نداشته
باشد که پدری بعد از این همه محرومیت و زندون و سختی تا این حد دست و دلبار و سخاوتمند باشه.
پدر سوزان رو به من کرد و گفت: تو این دنیای اقتصادی حرف اول و آخر را پول می زنه؛ اگه شما پول نداشتین
مشکل بود بعد از این همه سال بتونین دوباره بین خودتون و پسرتون رابطه پدر و فرزندی برقرار کنین.
حرف هایش بی ربط نبود. شاید اگر چیزی در بساط نداشتم و محتاج به کمک بودم، قضیه فرق می کرد. البته نمی
توانستم پیش داوری کنم. همان طور که گفتم. مهم این بود که من و پسرم به هم رسیده بودیم و او تصمیم داشت به
ایران برگردد. آن شب هم شبی فراموش نشدنی بود. به طور کلی، زمانی که در اتاوا بودم، با همه زمان ها تفاوت
داشت. در آن مدت کوتاه، مرگ رقت بار کسی را دیدم که او را مسبب اصلی محکومیتم میدانستم. پسرم را بعد از
بیست سال دیده بودم و از همه مهم تر اینکه راضی شده بود به ایران برگردد.
روز بعد صورت حساب هتل را که چیزی نزدیک به سه هزار دلار شده بود، پرداختم. بهادر و سوزان و پدرش تا
فرودگاه اتاوا مرا بدرقه کردند. بعد از تشریفات گمرکی و گرفتن کارت پرواز، هنگام خداحافظی فرا رسید. چه
لحظات سختی بود. بهادر مرتب تأکید میکرد هر هفته برایش نامه بنویسم، دلش می خواست قبل از ورود به ایران،
از همه چیز با خبر باشد. سوزان که تا چند روز قبل دل خوشی از من نداشت در حالی که اشک از چشمانش جاری
شده بود، گفت: شما آدم بسیار خوبی هستین منو ببخشین که به شما بدبین بودم.
منوچهر هم از اینکه باالخره مرا دیده و شناخته بود، اظهار رضایت و خوشحالی می کرد. پس از بوسیدن بهادر و
خداحافظی با او، با منوچهر و سوزان دست دادم و خداحافظی کردم. سپس داخل سالن پرواز شدم.
بین مسافر ها چهار پنج مرد و زن ایرانی بودند. پی فرصت می گشتم تا با آنها هم صحبت شوم. باالخره آن فرصت
به دست آمد. با مردی که حدود شصت سال داشت، سر صحبت را باز کردم. برای دیدن پسر و عروسش به اتاوا
آمده بود و حالا بعد از سه ماه به ایران بر می گشت. می گفت در این مدت به او خیلی خوش گذشته ولی هیچ کجای
دنیا مثل ایران نمی شود. ضمن صحبت از من پرسید: ) شما چند وقته از ایرون دور هستین که لهجه تون کمی تغییر
کرده؟ گفتم: ) نزدیک به بیست و هشت سال.(
از تعجب دهانش باز ماند و گفت: ) یعنی بیست و هشت ساله که ایرون رو ندیدن.؟(
گفتم: ) داستان من مفصله، دلم می خواد شما از ایران برام بگین اونجا حالا چطوریه؟( گفت: ) خیلی خوبه. آدم باید از
خونه خودش خارج شه تا قدرتش رو بدونه. وطن هر چه باشه مردم زبون همدیگرو می فهمن؛ ا ز این رو، احساس
غریبی نمی کنین و از همه مهم تر این که بی تفاوت از کنار هم نمی گذرن.(
) تو این سه ماه که از ایرون دور بودم، فقط هفته اول که شوق دیدن پسرم همه چیز رو تحت الشعاع قرار داده بود،
به خوبی گذشت؛ بقیه این مدت داشتم دیوونه می شدم.(
در پایان گفت و شنودمان اظهار داشت هم وطنانی مه بی بند و باری را آزادی می دانند، هویتشان را گم کرده اند....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_198
با باز شدن درهای خروجی، صحبتمان را قطع کردیم و به محوطه آمدیم. از آنجا با اتوبوس ما را به هواپیما رساندند؛
سوار شدیم. هم سفر ایرانی چند ردیف جلوتر نشست. خیلی دلم می خواست کنار او بنشینم. از مهماندار خواهش
کردم جای مارو با مرد ساهپوستی که کنار او نشسته بود، عوض کند. مرد سیاهپوست ابتدا علت آن جابه جایی را
جویا شد، سپس با خشرویی پذیرفت؛ از او تشکر کردم. هم سفر ایرانی هم از این که تنها نمی ماند، خوشحال شد.
قرار گرفتن مسافر ها سرجایشان و بستن کمربند ها و تذکر مهماندار و حرکت هواپیما حدود نیم ساعت طول کشید.
وقتی در مسیر عادی قرار گرفتیم و مهمانداران مشغول پذیرایی عصرانه شدند، هم سفر ایرانی که هنوز نامش را نمی
دانستم، خودش را انصاری معرفی کرد و گفت: دبیر ادبیات یوده و پنج سال است که بازنشسته شده و در حال حاضر
به تدریس خصوصی مشغول است. از من درباره زندگی ام و این که چرا این همه سال از وطنم دور بوده ام، پرسید.
رفته رفته صحبت به اوضاع اقتصادی و سیستم اداره مملکت کشیده شد. از جنگ ایران و عراق خیلی دلخور و
عصبانی بود. می گفت آن جنگ خانمان سوز برای کشورمان خیلی گران تمام شده جوانان زیادی در طول جنگ به
شهادت رسیدند، جوانی که هر یک برای این مملکت سرمایه ای بودند.
از بازاریان دل پرداشت؛ از آدم های فرصت طلب حرف می زد که از طریق احتکار و سیاست بازی خون مردم را در
شیشه کرده اند. از وضع زندگی کارمندان دولت به خصوص بازنشستگان، راضی نبود. می گفت: با شرف ترین قشر،
کارمندان و حقوق بگیرانی هستند که دستشان به دزدی و ارتشا نمی رود و... از اوضاع نابسامان جوانان، رکود بازار
کار، مسکن و سایر مشکلان سخن گفت و بعد از سکوتی ادامه داد: البته نباید پا روی حق گذاشت؛ چون دولت وعده
داده در برنامه های دراز مدت موفق به اصلاحاتی می شه و وضع سیاسی ما اون طور نیست که در کشورای جهان سوم
متداوله، دیگه کشورای ابر قدرت برامون تکلیف روشن نمی کنن. زنا در پوشش اسالمی هستن و دیگه از اون بی بند
و باریای گذشته که زنان نیمه عریون به خیابون می اومدن، خبری نیست؛ زنا تو ادارات پوشش اسلامی دارن.
کشاورزی ما تا حدودی رو به پیشرفته و از همه مهمتر خونواده ای پیدا نمی شه که دربازه اوضاع سیاسی و اقتصادی
کشور اظهار نظر نکنه بحث سیاسی حتی در تو اوتوبوسای شرکت واحد هم بازاری داغ داره. آقای انصاری معتقد بود
اظظهار عقیده و بحث و تبادل نظر سیاسی، شعور مردم را بالا می برد. همان طور که گفتم، چون از ایران اطلاعی
نداشتم، به هیچ وجه نمی توانستم اظهار نظر بکنم. فقط یادم بود زمانی که در ایران دانشجو بودم، بحث سیاسی علنی
نداشتیم.
آقای انصاری آدم خوش سفری بود؛ به خاطر این که سال ها دبیر بود، طبعا دوست داشت متکلم الوحده باشد. من
هم دل سخن پذیری داشتم. از سیاست کم کم سراغ ادبیات رفت؛ گفت: ) ادبیات هر قوم معرفت اون قوم رو صیقل
می ده.( معتقد بود ادبیات، زندگی و علوم ریاضی، لازمه زندگی است و این دو لازم و مل*** یکدیگرند.
وقتی به او گفتم: بیست سال در انگلستان زندانی بودم و ده سال از آن را در یک جزیره بد آب و هوا در تبعید به سر
بردم و در حال نوشتن خاطراتم هستم، ناباورانه به من زل زد و گفت: ) راستی بیست سال زندونی بودین؟(
گفنم: ) بله؛ بعد از این که تو رشته پزشکی فارغ التحصیل شدم بر اثر تعصبی که بیشتر ایرونیا دارن، به زندون افتادم
که داستانش مفصله و انشا الله روزی اون رو به چاپ می رسوندم.
وقتی فهمید از تحصیلات عالی برخوردارم و می خواهم پا در کفش نویسندگان کنم، خودش را جمع و جور کرد و
کنجکاو شد بیشتر دریاره من بداند. جسته و گریخته چیزهایی به او گفتم که برایش جالب بود....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_199
بعد از صرف شام، آقای انصاری به خوابی سنگین فرو رفت. با این که حدود سیزده ساعت و نیم در پرواز بودیم،
وقتی به آسمان اسپانیا رسیدیم، ساعت دوازده شبِ روزِ بعد بود. در مادرید برای سوخت گیری نزدیک به دو ساعت
توقف داشتیم. من یک بار دیگر نیز به مادرید سفر کرده بودم؛ آن زمان بهادر هنوز دو سالش تمام نشده بود.
در مدتی که هواپیما توقف داشت، در یکی از سال های فرودگاه پذیرایی شدیم ساعت دو بعد از نیمه شب، دوباره
هواپیما به پرواز درآمد. از مادرید تا ایران حدود پنچ ساعت طول کشید. وقتی، از بلندگوی هواپیما نام ایران رو
شنیدم، حال عجیبی پیدا کردم. در جوانی، در کتاب های درسی می خواندیم ایران مثل مادر و تاریخ آن مانند پدر
است. در آن زمان، این جملات برایم مفهوم نبود؛ زمانی این گفته ها معنی پیدا می کند که انسان سال ها از کشورش
دور باشد. ساعت چند دقیقه ای از هفت صبح گذشته بود. بار دیگر از بلند گو اعالم شد هواپیما تا چند دقیقه دیگر در
فرودگاه مهرآباد به زمین می نشیند. در آن لحظه، چنان به وجد آمده بودم که دلم می خواست فریاد شادی بکشم،
ولی آقای انصاری مرا به آرامش دعوت کرد. گفت: ) احساست رو درک می کنم ولی خودت رو کنترل کن.( به
محض تماس چرخ های هواپیما با باند فرودگاه، چنان دچار هیجان شدم که قبل از توقف کامل، کمربند را باز کردم و
قبل از همه، خود را به در خروجی رساندم اما برخالف انتظار، با اعتراض مهمانداران روبرو شدم. وقتی در باز شد،
اولین کسی که هواپیما رو ترک کرد، من بودم. تا پایم به زمین رسید و نگاهم به ساختمان فرودگاه افتاد، مثل غریقی
که به سطح آب می رسد، نفسی عمیق کشیدم و بی اختیار به حالت سجده، به خاک افتادم و خدا را شکر کردم
باالخره به وطنم برگشتم. آقای انصاری زیر بغل مرا گرفت و از روی زمین بلندم کرد. حالت غیر عادی من، مسافرها
را یکی بعد از دیگری پیاده می شدند و حتی مامورین فرودگاه را به تعجب واداشته بود. ذوق و شوق، عشق و هیجان
وجودم را فرا گرفته بود. و گریه امانم نمی داد. هنگامی که مامورین ما را به سمت اتوبوس رهنمایی می کردند، من
یک لحظه نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم. همزمان با اتوبوس راهنمایی می کردند، من یک لحظه نمی توانستم
جلوی اشکم را بگیرم. همزمان با اتوبوس ما، دو اتوبوس دیگر نیز که که اکثر مسافرانش ایرانی بودند، روبروی در
ورودی ترمینال توقف کردند. مثل کسی بودم که پس از مدت ها مادرش را پیدا کرده است. اگر منعم نمی کردند،
دستم را به دیوارهای سالن می کشیدم و به صورتم می مالیدم. استشمام هوای وطن مرا سست کرده بود، به حدی که
نمی دانستم کجا بروم و چه کاری انجام دهم. آقای انصاری مرا هدایت می کرد. بیشتر حواسم به جملاتی بود که بین
مسافرهای ایرانی و استقبال کنندگان رد و بدل میشد: (زیارت قبول(،)خوش گذشت؟)،(دلم برات تنگ شده بود)،(
حسین آقا چطوره؟)، ( دلم برات تنگ شده بود)، ( حسین آقا چطوره؟)، (پسر، این قدر شیطونی نکن! یذار ببینم عمو
چی می گه)،(بیا بغل دایی.)،(دیروز منتظر بودم)، ( هواپیما پنج ساعت تو دمشق تاخیر داشت(، مشهد هوا خوب
بود). ( مادر چطوره؟)، (اگه به عروسی نمی رسیدی اصلا لطفی نداشت.)،(زینت هم اومده، بیرون تو ماشین
منتظره.)، (محمد چطوره بود؟)_ (سلام رسوند. فقط دلش برای مادر تنگ شده.) سال ها با این جملان بیگانه بودم؛
لهجه و بیان آنها از هر موسیقی دلنشینی برایم دلنواز تر بود. آن قدر در حال و هوای خودم بودم که ساک و چمدانم
را که روی نقاله دور می زد نمی دیدم. تشریفات گمرکی برای من که چیزی نداشتم، معطلی نداشت؛ دلار کانادایی را
از طریق بانک ملی مستقر در فرودگاه، به پول ایرانی تبدیل کردم که چیزی نزدیک به هشتاد هزار تومان شد.
یکی از ایرانی های به نشانه تاسف برایم سر تکان می داد و باالخره آهسته در گوشم گفت: ) اگه دلارت رو تو یازار
آزاد تبدیل می کردی، حدود سی چهل هزار تومن سود می بردی......
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 «شلغم پخته» بهترین صبحانه در فصل سرد است !
• زیرا بدن را تمیز و مواد سمی را از بدن خارج میکند و از مبتلا شدن به بیماریهای ویروسی شما را در امان نگه میدارد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد بگیرید، به درد میخوره
همینو ببرید صافکاری، کلی هزینهشه 😃🙌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸🍃🌸🍃
🍃حکایات شـنیدنی
🍃🔆آب بکش و وضو بساز🔆🍃
دزدى به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت ، اما چیزى نیافت که قابل دزدى باشد . خواست که نومید
بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت :اى جوان !سطل را بردار و از چاه ، آب بکش و وضو بساز و به
نماز مشغول شو تا اگر چیزى از راه رسید، به تو بدهم ؛ مبادا که تو از این خانه با دستان خالى بیرون روى
!دزد جوان ، آبى از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند. روز شد . کسى در خانه احمد را زد . داخل
آمد و 150 دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه ، به جناب شیخ است . احمد رو به دزد کرد و گفت :
دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبى است که در آن نماز خواندى . حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر
اعضایش افتاد. گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت : تاکنون به راه خطا مى رفتم . یک شب را براى خدا
گذراندم و نماز خواندم ، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بى نیاز ساخت . مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه
صواب را بیاموزم . کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت .
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
🌼حکایتی از ملانصرالدین!
✍می گویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.
چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد، به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم می میرد؟ چرا مزخرف میگی! و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید. دیگی که می زاید حتما مردن هم دارد!
💥این حکایت اغلب ما مردم است هرجا که به نفع ما باشد، عجیب ترین دروغها و داستانها را باور میکنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
⚜حکایتهای پندآموز⚜
«خَر ما از کُرگی دُم نداشت»
✍مردی خری دید که در گل گیرکرده بود و صاحب خر از بیرون كشیدن آن خسته شده بود. برای كمك كردن دُم خر را گرفت و زور زد! دُم خر از جای كنده شد.فریاد از صاحب خر برخاست كه ، تاوان بده!مرد برای فرار به كوچهای دوید ولی بن بست بود. خود را در خانهای انداخت. زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چیزی میشست و حامله بود. از آن فریاد و صدای بلند در ترسید و بچه اش سِقط شد. صاحب خانه نیز با صاحب خر همراه شد. مرد گریزان بر روی بام خانه دوید. راهی نیافت ، از بام به كوچهای فرود آمد كه در آن طبیبی خانه داشت. جوانی پدر بیمارش را در انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود. مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد ، چنان كه بیمار در جا مُرد. فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد!مرد، به هنگام فرار ، در سر كوچه ای با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و او را به زمین انداخت. تکه چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست!مرد گریزان ، به ستوه از این همه ،خود را به خانۀ قاضی رساند كه پناهم ده و قاضی در آن ساعت با زن شاكی خلوت كرده بود. چون رازش را دانست ، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت و وقتی از حال و حكایت او آگاه شد ، مدعیان را به داخل خواند. نخست از یهودی پرسید.
یهودی گفت : این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است. قصاص طلب میم قاضی گفت: دیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا كند تا بتوان از او یك چشم گرفت! وقتی یهودی سود خود را در انصراف از شكایت دید ، به پنجاه دینار جریمه محكوم شد! جوان پدر مرده را پیش خواند. گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد و هلاكش كرده است.به طلب قصاص او آمدهام. قاضی گفت : پدرت بیمار بوده است ، و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است.
حكم عادلانه این است كه پدر او را زیرهمان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرودآیی ، طوری كه یك نیمه ی جانش را بگیری! جوان صلاح دید که گذشت کند ، اما به سی دینار جریمه ، بخاطرشكایت بیمورد محكوم شد!
نوبت به شوهر آن زن رسید كه از وحشت سقط کرده بود ، گفت : قصاص شرعی هنگامی جایز است كه راه جبران مافات بسته باشد. حال میتوان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد درآورد تا كودک از دست رفته را جبران كند. برای طلاق آماده باش! شوهرش فریاد میزد و با قاضی جدال میكرد.كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید. قاضی فریاد داد : هی ، بایست كه اكنون نوبت توست! صاحب خر همچنان كه میدوید فریاد زد : من شكایتی ندارم. میروم مردانی بیاورم كه شهادت بدهند خر ما از کرگی دم نداشت
📚 مجموعه حکایتهای پندآموز
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 سیر را خرد کرده در آبغور بریزید و هر روز ۱ ق.م از آن بخورید
• این معجون برای درمان گرفتگی رگ های قلب، چربی خون، درد مفاصل، ضعف اعصاب و عفونت ادرار معجزه میکند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچگاه سیگار روشن را با جاروبرقی جارو نکنید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه ترفند فوری برای رفع سریعِ سردرد قبل خواب
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_200
مست از هوای وطن، چنان به وجد آمده بودم که ضرر یا سور برایم مهم نبود. کی از باربران، ساک و چمدانم را روس
چرخ دستی گذاشت و به اتفاق از سالن خارج شدیم. در محوطه بیرون، اتومبیل های مخصوص فرودگاه منتظر بودند
مسافرین را به مقصدشان برسانند. از گوشه و کنار، کلماتی مثل ) (مام خمینی)، (انقلاب)و ( آزادی)می شنیدم که به
گوشم آشنا نبود. خوب که دقت کردم، دیدم عده ای با اتومبیل شخصی، مسافر کشی می کنند.
ناگهان مردی تقریبا سی ساله با قدی متوسط و صورتی تپل که لهجه بچه های جنوب تهران را داشت، به من نزدیک
شد و گفت: جناب کجا تشریف می برن؟
آنقدر از طرز بیان، حرکت و لهجه او خوشم آمده بود که دلم می خواست بار دیگر جمله اش را تکرار کند.
گفتم: نمی دونم باید کجا برم، طبعا به یه هتل خوب.
جوان تهرانی به نشانه اطاعت دستش را روی چشمش گذاشت و گفت: هتلای تهرون رو عین کف دستم بلدم؛ در
خدمتم قربان.
چمدان و ساکم را برداشت و با احترام گفت: بفرمایین قربان.
به دنبال او راه افتادم. از لابه لای اتومبیل هایی که بعضی از آنها را برای اولین برای اولین بار می دیدم. گذشتیم تا به
اتومبیل او رسیدیم. وسایلم را داخل صندوق گذاشت؛ در عقب را برایم باز کرد و من سوار شدم. اتومبیل جلویی راه
را تنگ کرده بود؛ خیلی مشکل از پارک بیرون آمد. همه کارها برایم تازگی داشت. وقتی از محدوده فرودگاه فاصله
گرفت، از داخل آینه نگاهی به من انداخت و گفت: خب فرمودین هتل؟ سرور!
گفتم: بله، اما جایی رو بلد نیستم.
گفت: از لهجه شما این طور بر میاد که خیلی وقته ایرون تشریف نداشتین درست می گم جناب؟
گفتم: بله، نزدیک بیست و هشت سال.
در حالیکه از تعجب دهانش بازمانده بود، گفت:
بیست و هشت سال؟ یعنی وقتی من دو سالم بوده.
گفتم: بیست ساله بودم که از اینجا رفتم. مثل این که تهرون خیلی فرق کرده؟
نگاه پرتعجبش را از آینه به من دوخت و گفت: خیلی، جناب ! پارسال تا حاال کلی فرق کرده، چه برسه به بیست سال
پیش تا حالا.
مثل آدم های مات زده به این طرف و آن طرف نگاه می کردم. می خواستم شیشه اتومبیل را پایین بکشن؛ ولی هر
چه فکر کردم که چگونه پایین می آید، عقلم به جایی نرسید. راننده از داخل داشبورد دستگیره ای بیرون آورد؛
توقف کرد و شیشه را پایین کشید سپس حرکت کرد و گفت: اتومبیل ساخت ایرونه؛ همه چیزشو با آی دهن
چسبوندن.
وقتی وارد خیابان اصلی شدیم، تام برجی را که با بارها تصویر آن را در مجلات و بلیط های هوایی دیده بودم،
پرسیدم، راننده که حالت بهت زدگی از چهره اش محو نمی شد، گفت: به شما عرض کنم، اینجا میدون آزادیه،
جناب! مثل این که قبلا اسمش شهیاد بود.
انبوه اتومبیل های مختلف که بدون رعایت آیین نامه رانندگی، در هم می لولیدند و برخی فرسوده و از رده خارج
بودند، برایم جالب بود. با این که در مملکت خودم بودم، رفتارم مثل کسی بود که به دنیای ناشناخته ای پا گذاشته
باشد.....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_201
حدود بیست دقیقه و شاید بیشتر طول کشید تا میدان آزادی را دور زدیم. سپس، به خیابانی نسبتا خلوت رسیدیم.
راننده گفت: شاید بدونین جناب! تهرون خیلی هتل داره: هیلتون، کنتینال و آریا شرایتون معروفترین هستن که البته
اسشمون شده استقلال، الله، هما. حال هر کدوم رو شما می فرمایین، من در خداماگذاری حاضزم.
گفتم: فقط منطقه یوسف آباد و امیر آیاد تا حدودی به خاطر دارم اگه به اونجا نزدیک باشه، بهتره.
راننده چند لحظه فکر کرد و سرش را به نشانه این که منظورم را فهمیده، تکان داد. بر سرعتش افزود؛ از او خواهش
کردم کمی آهسته تر براند.
از مشاهده خیابان ها، به ویژه آدم های در حال رفت و آمد، لذت می بردم. بعد از عبور از چند خیابان، به هتلی که
روی شیشه و سردرش به التین کلمه کنتینانتال نوشته شده بود ولی نامش الله بود، رسیدیم. راننده یک لحظه مرا
تنها گذاشت و به داخل هتل رفت، از قسمت پذیرش سوالی کرد و برگشت. در اتومبیل را برایم باز کرد، ساک و
چمدانم را برداشت، خیلی مودبانه تا قسما پذیرش مرا راهنمایی کرد و گفت: از این به بعد اگه بخواین در خدما شما
هستم. از او تشکر کردم و یک دسته اسکناس جلوی او گرفتم تا هر چه می خواهد بردارد. او هم مرتب تعارف کرد.
باالخره هزار تومان به او دادم. بعد از تشکر آن قدر صبر کرد تا کارت پذیرش را تکمیل کردم. وقتی شماره اتاقم
مشخص شد، آن را یادداشت کرد و گفت: به شما زنگ می زنم تا اگه فرمونی باشه در خدما باشم.
سپس دستش را روس سینه اش گذاشت، به نشانه احترام کمی خم شد و گفت:
خداحافظ و روز به خیر قربان.
اتاق من در هتل الله تهرات، مشرف پارکی بود که نام هتل را روی آن گذاشته بودند یا شاید هم نام هتل را از پارک
گرفته بودند. نمی دانم کدامش صحیح بود. پارک بزرگی بود که از لحاظ درختکاری و چمن و طریقه آبیاری و گل و
گیه تا حدودی هم طراز هاید پارک لندن بود.
بعد از حمام به رستوران هتل رفتم. از این که پیشخدمتان و کارکنان ایرانی بودند و من خیلی راحت با آنها صحبت
می کردم لذت می بردم.
بین مهمانان ایرانی، کم و بیش افراد خارجی هم می دیدم. با توجه به اخباری که درباره کاهش سفر خارجین به ایران
شنیده بودم، تعداد قلیل آنان برایم تعجب آور نبود. وقتی پیشخدمت فهرست غذاهای ایرانی و خارجی را جلویم
گذاشت، چلوکباب را انتخاب کردم. خوردن غذایی که دستپخت هم وطنام بود، واقعا لذت داشت. بعد از صرف
ناهار، به اتاقم برگشتم، روی تخت دراز کشیدم و هر کاری که باید در تهران انجام می دادم، در ذهنم مرور کردم.
ابتدا باید سری یه خانه یوسف آباد می زدم و سپس مدرک پزشکی ام را به تایید وزارتخانه یا سازمان مریوطه که
هنوز نامش را نمی دانستم می رساندم یک مرتبه وسوسه شدم به خیابان پاستور بروم و خاطره بیست و هشت سال
پیش را زنده کنم. پس از آن به بانک مرکزی مراجعه کنم و هر چه زودتر عازم شیراز شوم. در حال برنامه ریزی
بودم که زنگ تلفن به صدا درآمد. به محض آن که گوشی را برداشتم، تلفنچی گفت: با رانندتون صحبت کنین.
در آن لحظه فکر کردم تلفنچی اشتباه می کند. وقتی تلفن را وصل کرد، متوجه شدم همان راننده ای که مرا از
فرودگاه به هتل آورد، پشت خط است، به او گفتم: چه به موقع زنگ زدی.
راننده گفت: ما درسمون رو می دونیم قربان.
بعد از نگاهی به ساعتم که حدود یک بعداظهر را نشان می داد، گفتم ساعت پنج منتظرش هستم و شاید تا پاسی از
شب وقت را بگیرم....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662