فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی بیاد اینو درست کنه ببینیم واقعیه یا سرکاریهیکی بیاد اینو درست کنه ببینیم واقعیه یا سرکاریه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
التماس به خدا جرأت است ؛
اگر برآورده شود ، رحمت است ؛
اگر برآورده نشود ، حکمت است ...
التماس به انسان خفت است ؛
اگر برآورده شود ، منت است ؛
اگر برآورده نشود ، ذلت است ...
#سلام
#صبحتون_شاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_67
_گفتم که نمیشه
_به خاطر من
اتفاقا بخاطر تو نمیخوام اینکارو بکنم
آخه واسه چی؟
_همینجوری خوشم نمیاد کاری رو که تو میخوای انجام بدی
چرا؟مگه من نامزدت نیستم
_ای وای.... دیگه کم کم دارم به این کلمه آلرژی پیدا میکنم
ببین سوگند داره دیرمون میشه اینو سرت کن بریم
_نمیخواستم قبول کنم ولی بعد دیدم بدم نمیگه بهتره باهم ست کنیم
تاجلو چشم حسودها دو کبوتر عاشق دیده بشیم ...
اه اه اه ....حالم از فکر خودم بهم خورد شالو از دستش گرفتم وانداختم رو سرم
_بار آخرت باشه به من امرونهی میکنی
-من؟من غلط بکنم امرونهی کنم من فقط ازت خواهش کردم
-حالا هرچی.
شالمو که درست کردم برگشتم سمتش
_من حاضرم
میشه یه خواهش دیگه ام بکنم
_نخیر
_خواهش میکنم
با حالت کلافه ای گفتم:دیگه چی میخوای
-خواهش میکنم رنگ رژتم عوض کن
_چرا مگه این چشه؟
این کمرنگه زدی رو لب هات. لب هات مثل لب های آدم مریض شده
_خوب بشه
عوض کن دیگه اصلا بهت نمیاد
بعد بی هوا دستشو آورد جلو و رژمو پاک کرد فورا دستشو زدم کنار و
گفتم:عوض نمیکنم .نمیکنم
وبعد عصبانی از اتاقم زدم بیرون اونم پشت سرم اومد
سوار ماشین شدیم وصورتمو برگردوندم یه مدت که گذشت دانیال
گفت:قهری؟
-قهر مال بچه مدرسه ای هاست
--پس این کارات چه معنی داره؟
شونه هامو انداختم بالا وجوابشو ندادم
بعد از اون دیگه هیچ حرفی نزدیم نزدیکی های رستوران آینه مو در آوردم نگاهی به خودم کردم کمی از رژم پاک شده بود اون رژ رو هم که تو خونه جا گذاشته بودم مجبور شدم پاکش کنم وبعد کیف آرایشمو در آوردم ونگاهی بهش انداختم توی همین حین رسیدیم جلوی رستوران دانیال ماشین وپارک کرد من هنوز نمیدونستم کدوم رژمو استفاده کنم
دانیال دستشو دراز کرد واز تو کیفم یه رژ در آورد وگرفت جلوم
یه رژ قرمز- نارنجی بود انتخاب بدی نبود برای همین از دستش گرفتم
از ماشین که پیاده شدم دستشو گرفت سمتم تا بگیرمش ولی من آروم
دستشو انداختم پایین وکنارش ایستادم این کارم ناراحتش کرد ولی چیزی نگفت وباهم وارد رستوران شدیم از در شیشه ای رستوران چشمم
به پروا افتاد همون دختری که یه روز دل ستاره ی منو خون کرده بود
وقتش بود باید حالشو میگرفتم میدونستم چشم دیدن منو نداره برای همین فورا بازومو تو بازوی دانیال کردم وبهش نزدیکتر شدم این حرکت من باعث تعجب دانیال شده بود ولی چیزی نگفت
بیشتر مهمون ها اومده بودند ستاره و وحید هم بودن رفتم طرفشون
خواستم رو صندلی کنارش بشینم که نذاشت
-نباید اینجا بشینی
_چرا؟
-واسه اینکه جای شما اونجاست. تو و دانیال
اشاره به سر میز کرد
_ولی من دوست دارم اینجا بشینم
_نمیشه باید بری اونجا برای اینکه مامانت کلی تاکید کرده بهت بگم
عصبانی بودم خیلی ام عصبانی بودم شده بودم عروسک خیمه شب بازی اینا حیف که آبروی خانواده در میان بود والا همین حالا از اینجا میزدم بیرون
رفتم سمت اون صندلی ونشستم دانیال هم بعد از من اومد وکنارم
نشست تقریبا بیشتر مهمون ها اومده بودند
تبریک پشت تبریک بازهم همه رو اعصابم راه میرفتن چند تا مهمونی دیگه مونده تا این عذاب تموم شه
یاد حرف ستاره افتادم :از این به بعد دائما باید برین این مهمونی اون مهمونی.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_68
چقدر مزخرفه این رسم ورسومات البته یادم میاد قبلا خیلی ام از این رسم ورسومات خوشم میومد حیف.....
دانیال که کنارم نشسته بود دائما سعی میکرد وادارم کنه تا از دسرها و غذاها چیزی بخورم ولی من هنوز عصبانی بودم ومیلم نمیکشید چیزی بخورم خم شدو آروم زیر گوشم گفت:هنوزم از دستم عصبانی هستی؟من که از کارهای تو سر در نمیارم
نگاش کردم
زشته یه چیزی بخور یه زن خوب هیچ وقت نمیذاره کسی بفهمه که از دست شوهرش دلخوره
هیچی نگفتم به جاش با قاشق یه کم از اون کاراملی که جلوم بود
برداشتم راست میگفت همه تقریبا متوجه شده بودن که من تا حالا لب به هیچی نزدم وقیافه ام ناراحته
-آفرین دختر خوب یه لبخندم بزنی که نور علی نور میشه
به زور لبخندی زدم تا بیشتر ازاین متوجه حالم نشن
همیشه این اطرافیان آدم دردسرند همین اینا بودن که منو مجبور به
اینکار کردن وهمین اینا خواهند بود که منو به خاطر کاری که در آینده
انجام خواهم داد سرزنش میکنند.....
امروز روز مهمونی عمو بود میدونستم بازم مامان قصد داره ازم بخواد که بمونم خونه ومنتظر دانیال بشم وبعد با اون برم مهمونی ولی منم میخواستم تلافی قضیه دیروز رو در بیارم برای همین قبل از ظهر بی سر وصدا حاضر شدم وبعد زنگ زدم آژانس ومنتظر موندم. زنگ خونه رو که زدند زود پریدم پشت آیفون وگفتم دارم میام وقبل از این که مامان مبهوتم بتونه کاری کنه وجلومو بگیره
گفتم :خداحافظ من رفتم خونه ی عمو کمک .شمام بعدا بیاین بعداز اون بشمار سه زدم بیرون وسوار ماشین شدم تو دلم گفتم :مامان خانم فکر کردی امروزم میمونم خونه ومنتظر دانیال خان و اوامرش میشم عمرا......
رسیدم خونه ی عموم.همگی از دیدن من تعجب کرده بودن
ستاره :دختر تو چرا حالا اومدی؟
_خوب اومدم کمک
تو چرا اومدی کمک؟ناسلامتی تو مهمون اصلی امروزی .باید میموندی عصر با دانیال میومدی
-برو بابا اینجا خونه ی عموم مثل خونه ی خودمه مهمونم نیستم
پس دانیال چی؟
هیچی اونم مثل بچه آدم عصری بلند میشه یه جعبه ی بزرگ شیرینی میخره وبعد میاد اینجا
-بدون تو؟
-خوب آره مگه چی میشه؟
شما باید باهم به مهمونی هایی که دعوت میشین برین نه اینکه تو تنها بیای اونم تنها
برو بابا تو هم حرف های مامانمو برا من تکرار نکن حوصله ام سر رفت بیا بریم به مامانت کمک کنیم
رفتیم آشپزخونه تا زن عمو رو تو درست کردن دسر کمک کنیم البته اون اولش اجازه نمیداد من کاری بکنم ولی من اصرار کردم
عصر ناهار مختصری درست کردیم وباهم خوردیم تقریبا کارها تموم شده بود برای همین من وستاره رفتیم تو یکی از اتاق ها نشستیم تا کمی استراحت کنیم
چند دقیقه ای از نشستن ما نگذشته بود که گوشیم زنگ زد شماره ی
دانیال رو صفحه افتاد ستاره هم دید نمیخواستم جواب بدم
_نمیخوای جواب بدی؟
_بی خیال
_شاید کار واجبی داشته باشه
نه بابا اون چه کار واجبی با من میتونه داشته باشه
_بهتره جواب بدی
_با سرم گفتم نه
خودش گوشی برداشت وبازش کرد وگرفت جلوم نگاه شماتت باری بهش کردم وگوشی رو ازش گرفتم
_الو الو....
_بله بفرما
-سلام
_سلام
_کجایی؟گوشیتو دیر جواب دادی؟
_دستم بند بود
_-چکار داشتی میکردی
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_69
_داشتم استراحت میکردم شما نذاشتی
_تو که گفتی دستت بند بود
-خوب حالا هر چی .واسه چی زنگ زدی؟
زنگ زدم ببینم عصر ساعت چند بیام دنبالت؟
-لازم نکرده شما بیای دنبالم
واسه چی؟اتفاقی افتاده؟
-نه اتفاقی نیفتاده ولی تو خودت تنها باید بیای مهمونی
-آخه واسه چی؟هنوز بابت دیروز دلخوری؟
تو دلم بهش خندیدم بیچاره از دیروز شب تاخود صبح پیامک معذرت خواهی فرستاده بود من دیروز زیادم از دستش دلخور نبودم
-نه
-خوب پس چی؟
-میگم تنها باید بیای برا اینکه من از صبح اومدم خونه ی عموم
فهمیدی؟
نفس ش رو از روی آسودگی داد بیرون :که اینطور .بدجور نگران شده بودم ها فکر کردم هنوز از قضیه ی دیروز ناراحتی .ولی واسه چی صبح رفتی؟چرا نموندی با هم بریم
-فکر نمیکنم نیازی باشه که من هر چیزی رو به تو توضیح بدم دلم خواست زود اومدم مشکلی باهاش داری؟
نه بابا فقط میگم کاش میموندی باهم میرفتیم اخه من خجالت میکشم تنهایی بیام
با صدای بلند خندیدم وگفتم:تو و خجالت؟محاله؟
_چرا مگه من چمه؟
هیچی فقط تو تنها چیزی که نداری خجالته
اصلا هم اینجوری نیست من کلی ام خجالتی ام
تو ها؟تو؟عمرا
من وقتی میگم تو منو خوب نمیشناسی میگی نه. دیدی حالا منو نمیشناسی
-من تو رو بهتر از خودت میشناسم
میشه بپرسم از کجا؟
-حالا دیگه
نه بگو دیگه؟
خوب من کلا آدم شناس خوبی هستم
-نه بابا
آره بابا...
-حالا خیلی مونده تا تو منو بشناسی
خودتو زیاد تحویل نگیر همچین آدم پیچیده ای نیستی که من نشناسمت
-برعکس خیلی هم پیچیده ام بذار یه مدت بگذره خودت میشناسی
خوب حالا هرچی؟کاری نداری
_این یعنی اینکه خداحافظ
_آفرین خداحافظ
بعد از گفتن اون گوشی رو قطع کردم ونذاشتم بیشتر از اینا حرف بزنی
ستاره سعی میکرد سرشو به چیزهای دیگه ای گرم کنه ولی معلوم بود که به حرف هامون توجه میکرد
-زنگ زده بود ببینه کی بیاد دنبالم من گفتم خودم اومدم تو خودت بیاد
گفت خجالت میکشم منم گفتم تو تنها چیزی که حالیت نیست خجالت
کشیدنه
ستاره جوابی نداد به جاش گفت:خوب باهم صمیمی شدین
باتعجب نگاش کردم :ما؟
آره، دیروز همچین به بازوش چسبیده بودی که انگار میخوان ازدستت بدزدنش
خندیدم :آهان اونو میگی نه بابا قبل از اون نبودی ببینی که چطور دستشو طرفم دراز کرد بگیرم ولی من پسش زدم اون موقعم واسه این بازوشو گرفته بودم که از در رستوران پروا رو دیدم خواستم کمی حرصش بدم
-فقط میخواستی حرص اونو در بیاری؟
-آره خوب دوست داشتم کمی حسادت کنه وحسرت بخوره بیچاره اونم بدجورحرص خوردها نزدیک بود از حسودی بترکه دختره ی احمق فکر کرده این پسره چه تحفیه ای آخه داشتن همچین پسری حسادت داره
نه جان من حسادت داره؟....
من همین جور یه بند داشتم حرف میزدم واصلا متوجه ستاره نبودم دونه ی اشکی رو دیدم که آروم از رو گونه اش لغزید پایین دستمو انداختم زیر چونه اشو سرشو بلند کردم چشماش بارونی بودند
-تو داری گریه میکنی؟اخه واسه چی؟
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
در ایام اقامت در نجف اشرف یک روز که مشغول تلاوت قرآن بودم به این آیه برخورد نمودم که:
كل نفس بما كسبت رهينة الآ أصحاب اليمين
به فکر افتادم که اصحاب یمین چه کسانی هستند که در روز قیامت همه در گرو اعمالشان می باشند الا آنها؟
هر چه جستجو کرده و مراجعه نمودم متوجه این مطلب نشدم تا اینکه خدمت حضرت امیر رسیدم و به آقا عرض کردم مولای من:
اصحاب یمین چه کسانی هستند که در گرو عملشان نمی باشند؟
حضرت فرمودند:
شیخ جعفر شما که اهل حساب و عدد هستید، چطور کلمه ی یمین را حساب نکردید.
هنگامی که کلمه ی یمین را به حروف ابجد حساب کردم متوجه شدم که عدد ۱۱۰ حاصل می شود، در آن موقع فهمیدم که کل نفس بما كسبت رهينه الآ شیعیان حضرت علی ، یعنی فردای قیامت همه گرفتار حساب و کتاب اعمالشان هستند، مگر شیعیان و پیروان حضرت امیرالمؤمنین(ع) که به عنایت و شفاعت حضرت مولا حساب و کتابی بر آنها نیست.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
#حکایت
✅از كجا دانستند؟
✍ يكى از كوهنوردان مى گويد: در تمام مدت سال از منزلم تا بالاترين نقطه تپه اى كه در محيط زندگيم بود، راهپيمايى مى كردم. زمستان بسيار سردى بود، برف سنگينى زمين را پوشانده بود، از محلى كه رفته بودم بر مى گشتم، در مسير راهم در بالاى تپه حوضچه اى پر آب بود. گنجشك هاى زيادى هر روز پس از خوردن دانه به كنار آن حوضچه براى آب خوردن مى آمدند؛ آن روز سطح حوضچه را يخ ضخيمى پوشانده بود، گنجشك ها به عادت هر روز كنار حوضچه آمدند نوك زدند، سطح محل را يخ زده يافتند، ايستادم تا ببينم كه اين حيوانات كوچك ولى با حوصله چه مى كنند.
ناگهان يكى از آن ها روى يخ آمد و به پشت بر سطح يخ خوابيد، پس از چند ثانيه به كنارى رفت، ديگرى به جاى او خوابيد و پس از چند لحظه دومى برخاست، سومى به جاى او قرار گرفت، همين طور مسئله تكرار شد تا با حرارت بدن خود آن قسمت را آب كردند؛ وقتى نازك شد با نوك خود شكستند آب بيرون زد، همه خود را سيراب كردند و رفتند؛
براستى اين عمل اعجاب انگيز چيست؟ از كجا فهميدند كه يخ با حرارت آب مى شود سپس از كجا فهميدند كه بدن خود آن ها حرارت مناسب را دارد و از كجا دانستند كه بايد اين حرارت با خوابيدن روى يخ به يخ برسد و از كجا فهميدند كه با خوابيدن يك نفر مشكل حل نمى شود، بلكه بايد به نوبت اين برنامه را دنبال كرد؟ آيا جز هدايت حضرت حق اسم ديگرى بر اين داستان مى توان گذاشت؟!
📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامی جلد 13 اثر استاد حسین انصاریان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
خلاقیت لاستیکی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه ظرف جالبی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولید برق از باد و آب همراه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
جاکلیدی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
خلاقیت لاستیکی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662