ز خستگی روی دستش خوابم میبرد، خوابم برد..
🌻❤🌻ادامه دارد🌻❤🌻#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍃🍃🍃🍃#شاید_معجزه ❤
#قسمت_سیم 0⃣3⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
باورم نمیشد امیرم چشماشو باز کرده بود..
پرستار میگفت نیمه های شب که اومده توی اتاق تا داروش رو تزریق کنه؛ میبینه چشمای امیر بازه و دستش روی سر منه..
اونقدر تو شوک بودم که دویدم اومدم بیرون و زنگ زدم به زهرا..
از بس جیغ جیغ کرد گیجی از سرم پرید و برگشتم دم در اتاق امیر، انگاری نیاز بود کارای بعد از بهوش اومدنش رو انجام بدن..
دکتر میگفت تا چند روز بعد مرخص میشه مشکل خاصی نداره..
نمیدونم چرا امیر باهام حرف نمیزد هرازگاهی بهم لبخند میزد..
از ته قلب ممنون خدا بودم..
امیرم باشه، بذار باهام حرف نزنه اصلا..
عمو اونقدر خوشحال بود که برای یه دونه پسرش جشن گرفته بود، خونشون نذری درست میکردن کوچه شون چراغونی بود، تمام فامیل و رفیقای امیر اومده بودن چقدر میخندید با دوستاش ماه من🌙
چقدر خوب بود که حالش خوبه..
همینکه هست و چشماشو میبینم برام اندازه ی دنیا ارزش داشت💞
خستگیِ اونشب برام بی معنی ترین حس دنیا بود..
وقتی مامان و بابا به عنوان اخرین نفر بلند شدن که بریم خونه؛
بابا رفت کنار امیر و دست گذاشت روی شونه ش با لحن پدرانه گفت؛
زودی بلند شی پهلوون🍃
امیر لبخند زد به روی بابا و گفت؛
نمیدونم چجوری باید جبران کنم زحمتای شما زحمتای ریحانه نمیدونم واقعا چجوری باید تشکر کنم از اینکه غم منو تحمل کردین نمیتونم به سختیایی که کشیدین فکر کنم، اما قول میدم خوب باشم، مخلصتون باشم که حلالم کنید که ببخشینم، وگرن محبتاتون هیچوقت جبران نمیشه..
ماهِ شیرین زبونم🌙
اونشب رو موندم پیش امیر، وقتی آقا رضا اومد توی اتاق و از امیر خداحافظی کنه؛
رو به من خطاب به امیر گفت؛
طلا بگیری آبجی ریحانه رو کم گذاشتی براش. شب بخیر💞
مهربونِ خوش قلب❤
رفتم کنار امیر نشستم!
نمیخاستم از تک تک لحظه هایِ با امیر بودنم استفاده نکنم،
دستش رو گرفتم روی صورتم و از ته قلب گفتم؛
مرسی که من تورو دارم آرامشم💞
امیر غمگین شد، محزون، انگاری یه چیزی اومد تو دلش لبخندشو گرفت..
دلم ریخت..
+امیرم؟!
چشمایی که توش اشک حلقه زده بود داشت کلافه م میکرد، کم کم داشت جونم رو میگرفت..
+امیرم؟!
_ریحانه ی من انقدر خسته نبود💞
خسته نبودم، لوس نبودم، ناامید نشده بودم اما وقتی اینو گفت احساس کردم چقدر نیاز دارم استراحت کنم یه استراحتی که یادم ببره این یک ماه رو..
با حرفی که زد خستگیم شدت نصیب سینه ش و تا خود صبح گله کردم از تنها گذاشتنش، از نامهربونیش، از مهربونیش از وجود قشنگش..
تا خود صبح شد گوش و شنید و تحمل کرد..
امیر روز به روز بهتر میشد دیگه گیج یا خواب نبود
راحتتر راه میرفت، اخه پاش تو تصادف شکسته بود و باعث میشد راحت نتونه راه بره..
برگشته بودیم به درس و دانشگاهمون، اما امیر پیگیر کارای خادمی ش هم بود..
از بعد این اتفاق دیگه درباره رفتن به سوریه صحبتی نشد، نمیدونم شاید همه ترجیح داده بودن سکوت کنن و «حالا چی میشه» رو از امیر نپرسن..
من اما میدونستم آرزوی امیرم رو سخت نبود دیدن حسرت تو نگاهش، سخت نبود بفهمی داره حسرت میخوره که مداحیای مدافعان حرم روگوش میده..
هروقت میرفتم خونه شون از اتاقش صدای حاج رضا میومد که میگفت: منم باید برم اره برم سرم بره!
این یعنی هنوزم بهش فکر میکنه مرد من...
اون روز بعد از کلاسم زنگ زدم بهش..
+سلاااام آقای امیر جانم؟؟ خوبین آقا
خندید ولی فهمیدم مثل هرروز نیست..
-سلام خانومم! خوبم ریحانه م.. کجایی بانو؟؟؟
+اممم دم در دانشگاهم، کلاسم تموم شده!
میگم؟!
_جانم؟! میشه بیای خونه! من امروز خونه بودم!
+چیزی شده امیرم؟! چشم میام..
دلم میگفت ناراحته، دلم میگفت غم داره، دلم میگفت نیاز به آرامش داره..
رسیدم خونه شون..
خاله تنها تو آشپزخونه بود..
بنظر ناراحت میومد..
+خاله جونم؟! چیزی شده؟!
_نه عزیزم فقط رفیقای امیر اومدننمیدونم چی بهش گفتن که بچه م بهم ریخت!
+برم پیشش؟!؟
_برو شاید تو بدونی چی بهش گفتن!
از پشت در اتاقش باز هم صدای سید رضا میومد؛
«اره برم سرم بره نذارم هیچ حرومی، طرف حرم بره یه روزی هم بیاد نفس اخرم بره»
#ادامه_دارد 😎
#همراهمون_باشید 😉
🍃🍃🍃🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سـی_و_یک ✍ نشستن در یک تاکسی زرد آن هم در کشوری که کا
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سـی_و_دوم
✍در همهمه ی فکری خودم و مادر،راهی هتل شدیم ذهنم،میدانی جنگ زده بود برای بافتن و رشته کردن اینجا هتلهایش هم زیبا بود و من گیج ماندم از آن همه تلاشِ غولهای قدرت برایِ سیاه نمایی پیرمرد راننده لبخند زد دربان هتل لبخند زد مسئول رزرو لبخند کارگر ساده که حامل چمدانها بود لبخند زداینجا جنس لبخند آدمهایش فرق داشت اینجا لبریز بود از مسلمانان ترسو...
در اتاقم را محکم بستم و برای اطمینان بیشتر یک صندلی پشت آن قرار دادم من حتی از لبخند مسلمان ترسو هم میترسیدم دانیال همیشه میخندید
بعد از چند ساعت استراحتِ نافرجام به سراغ متصدی هتل رفتم باید چند کارگر برایم پیدا میکرد تا آن خانه ارواح، بازیافت میشد چند لغت فارسی را کنار یکدیگر چیدم نمیداستم میتوانم منظورم را برسانم یا نه اما باید تلاشم را میکردم متصدی جوانی خوش چهره بود با رنگی آسیایی مقابلش ایستادم. با مهربانی نگاهم کرد جملاتِ از پیش تعیین شده را گفتم لبخندش پر رنگتر شد احتمالا نوعی تمسخر مطمئنا کلماتم معنیِ خاصی را انتقال نداد
پرسید،میتوانم انگلیسی صحبت کنم و من میتوانستم این ملت با زبان بین الملل هم آشنا بودند یعنی اسلام جلویشان را نمیگرفت کمی عجیب به نظر میرسید...
ماجرای خانه را برایش توضیح دادم و او قول داد تا چند نفر را برای این کار پیدا کند فردای آن روز آدرس را به کارگران دادم و به همراه مادر راهی خانه شدم این خانه و حیاتش اگر زیرِخروارها خاک و برگ هم دفن میشد،جای تعجب نبود دوریِ چندین ساله این تبعات را
هم داشت دو کارگر نظافت حیات و دو کارگر نظافت داخل خانه را به عهده گرفتند وقتی درِچفت شده را به سختی باز کردم مقداری خاک به سمتم هجوم آورد و من ترسیدم زنده به گوری کمترینِ لطفِاین دیار و مردمانش است!خاطراتِ کودکی زنده شد درست در لابه لای مبلهای تار بسته از عنکبوت و زیر سیگاریِ دفن شده در غبارِپدر اینجا فقط دانیال میخندید و من می دویدم او به حماقتم در دلبستگی و من در پی فرار از وابستگی مادر با احتیاطی خاص وسایل را زیرو رو میکرد گاه لبخند میزد گاه میگریست با یان تماس گرفتم آرامشِ چهره اش را از اینجا هم میتوانستم ببینم کجایی دختر ایرونی جمله اش کامل نشده بود که صدای عصبی عثمان گوشم را آزار داد هیچ معلومه کدوم گوری هستی آخه تو کی میخوای مثه بقیه آدما زندگی کنی
هیچ وقت اگر هم میخواستم، خدایِ این آدمها بخیل بود!
حوصله ایی برای پاسخگویی نبود،پس گوشی را قطع کردم چندین بار گوشیم زنگ خورد عثمان بود جواب ندادم.ناگهان صدایی عجیب در حیات پیچید صوت داشت آهنگ داشت چیزی شبیه به کلماتِ سجاده نشینِ مادر انگار خدای این مسلمانان سوهان به دست گرفته بود برای شکنجه ام درد به معده و سرم هجوم آورد حالم خوب نبود و انگار قصد برتر شدن داشت کاش گوشهایم نمی شنید منبعِ این صداها از کدام طرف بود
بی حس و حال، جمع شده در معده، رویِیکی از پله ها نشستم یکی از کارگران که مردی میانسال بود در حالیکه آستینش را بالا میزد به سمت حوض رفت شیرِ آبِکنارش را بازکرد آّب با فشار و رنگی زرد از آن خارج شد مرد چه میکردیعنی وضو بود اما مادر و یا عثمان که به این شکل انجامش نمیدادند روبه رویم ایستاد:خانووم نمیدونید قبله کدوم طرفه مزحکترین سوال ممکن را پرسید آن هم از من مسیرِ خانه یِ خدایش را از من میخواست
پسر جوانی که همراهش بود صدایش زد مشتی این فارسی بلد نیست حالا مجبوری الان نماز بخوونی برو خونه بخوون مرد سری تکان داد نمازو باید اول وقت خووند پسر جوان سر از تاسف تکان داد یعنی مسلمان نبود
دختری جوان از خانه خارج شد مشتی قبله اینوره سجاده تو یکی از اتاقا پهن بود اون خانوومه هم رفت روش وایستاد واسه نماز پیرمرد تشکری پر محبت کرد ممنون دخترم ببین میتونی یه مهر واسم پیدا کنی دختر ایستاد نه ظاهرا از اهل سنت هستن اون خانوومه نه مثه ما وضو گرفت نه مثه ما نماز خووند مهرم نداشت
پیرمرد با چشمانی مهربان به سمت باغچه رفت چیزی را در آن جستجو کرد. سپس با سنگی کوچک در گوشه ایی از باغ ایستاد سنگ را روی چمن ها قرار داد و روبه رویش ایستاد نماز خواند تقریبا شبیه به مادر با اندکی تفاوت سجده رفت اما به روی سنگ خدای این مردمان در این سنگ خلاص میشد
چقدر حقیر!صدای گوشی بلند شد اینبار یان بود دختر ایرونی هم انقدر کم حوصله اون دیوونه که گذاشت رفت برای کنترل درد معده نفسهایی عمیق کشیدم صدایش نگران شد سارا حالت خوبه نه خوب نبود سکوت کردم سارا ما با هم دوستیم پس بگو چی شده مشکل کجاست حال مادر چطوره چشمم به نماز خواندنِ پیرمردِ کارگر بود از اینجا بدم میاد باز هم صدایش
نرم شد و حرف هایش پر از آرامش!
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سـی_وسـوم
✍حرفهای آن روزِ یان، آرامشی سوری به وجودم تزریق کرد و قول داد تا برایِ پیدا کردنِ پرستاری مطمئن محضه نگهداری از مادر و انجام کارهای خانه با آن دوستِ ایرانی اش هماهنگ کند عصر برای تسویه حساب و جمع آوری وسایلم به هتل رفتم و با تاریک شدن هوا باز هم آن صوتِ عربی را از منبعی نامشخص شنیدم انگار حالا باید به شنیدنِ چند وعده یِ این نوایِ مسلمان خیز عادت میکردم وقتی به خانه رسیدم کارها تمام شده بود و پیرزنی چادر مشکی پوش، نشسته روی یکی از آن مبلهای چوبی با روکشِ قرمز و قدیمی اش انتظارم را میکشید گوشیم زنگ خورد، یان بود میخواست اطلاع دهد که دوستش، پیرزنی مهربان و قابل اعتماد را برای کمک و پرستاری از مادر، روانه خانه کرده من در تمام عمر از زنانی با این شمایل فراری بودم حالا باید یکی شان را در دیدار روزانه ام تحمل میکردم و مزحکترین ایده ی ممکن، اعتماد به یک ایرانی
چاره ایی نبود من اینجا کسی را نمیشناختم پس باید به یان و انتخابِ دوستِ ایرانی اش اعتماد میکردم
مدتی گذشت مادر همان زنِ بی زبانِ چند ماه اخیر بود و فقط گاهی با پیرزن پرستار چای میخورد و به خاطراته زنانه اش گوش میداد و من متنفر از عطر چای به اتاقم پناه میبرم اتاقی به سکوت نشسته با پنجره هایی رو به باغ
در این چند وقت از ترسِ خویِ جنگ طلبی مسسلمانان ایرانی پای از خانه بیرون نگذاشتم و دلم پر میکشید برای میله های سرد رودخانه خاطرات دانیال عطر قهوه شیشه ی باران خورده و عریضِ کافه ی محلِ کارِعثمان
اینجا فقط عطرِ نانِ گرم بود و چایِ مسلمان طلب گاهی هم پچ پچ کلاغهای پاییز زده در لابه لای شاخ و برگِ درختان باغ اینجا بارانش عطر خاک داشت، دلیلش را نمیدانم اما به دلم می نشست یان مدام تماس میگرفت و اصرار میکرد تا برای آموزش زبان آلمانی به عنوان مربی به آموزشگاهی که دوستش معرفی کرده بود بروم، بی خبر از ناتوانیم برای فارسی حرف زدن پس محضِ خلاصی از اصرارهایش هم که بود واقعیت را به او گفتم و او خندید بلند و با صدا اما رهایی در کار نبود چون حالا نظرش جهتی دیگری داشت و آنهم رفتن به همان آموزشگاه برایِ یادگیری زبانِ فارسی بود یان دیووانه ترین روانشناسی بود که میشناختم
چند روزی به پیشنهادش فکر کردم بد هم نمیگفت هم زبان مادری را می آموختم هم تنفرم را با زبانشان ابراز میکردم نوعی فال و تماشا
یان با دوستش هماهنگ کرد و مدتی بعد از آموزشگاه برایِ دادنِ آدرس، تماس گرفتند و پروین پیرزن پرستار آن در کاغذی یادداشت کرد و به دستم داد
دو روز بعد ، عزم رفتن کردم با شالی مشکی که به زور موهایِ طلاییم را میپوشاند ماشینِ ارسال شده از آژانسِ محل در هیاهویِ خیابانها مسیر را میافت و من میماندم حیران از این همه تغییر در شکلِ ظاهری مردم مسلمانان اینجا زیادی با اسلامِ مادر فرق نداشتند پس آن ازدحامِ زنانِچادر پوش در خاطرات کودکیم به کجا کوچ کرده بودند
وارد آموزشگاه شدم. شیک بود و زیبا با دکوری نسکافه ایی رنگ و عطر قهوه بو کشیدم عطر قهوه فضا را در مشتش میفشرد و مرا مست و مست تر میکرد رو به روی منشی که دختری جوان با موهایی گیر کرده در منجلابی از رنگِ شرابی و صورتی خوابیده در نقش و نگارِ لوازم آرایش بود، ایستادم با کلماتی انگلیسی از او خواستم تا با مدیر صحبت کنم آبرویی بالا انداخت نازی نازی بیا ببین این دختره چی میگه من که زبان بلد نیستم نازی آمد با مانتویی که کشیدگیِ دکمه هایش از اجبار برای بسته ماندن خبر میداد و صورتی نقاشی شده تر از منشی بعد از سلام و خوش آمد گویی خواست تا منتظر بنشینم نشستم بی صدا و چشمانی که عدم هماهنگی بیشتری را جستجو میکرد
عطری تلخ و مردانه در فضا پیچید درست شبیه همان ادکلنی که دانیال میزد چشمانم را بستم
دانیال زنده شد خاطراتش خنده هایش مهربانی هایش اخمهایش صوفی اش خودخواهی اش و خدایی که دست از سر زندگیم برنمیداشت
سر چرخاندم به طرف منبعِ تجدید کننده ی خاطراتم..
پسری که قد بلند و هیکل تراشیده اش را از پشت سرش دیدم با صدا میخندید و با کسی حرف میزد دراتاقی که دربِ نیمه بازشِ اجازه ی مانور را به چشمانم میداد کمی چرخید نیم رخش را دیدم آشنا بود زیادی آشنا بود!
و من قلبم با فریاد تپید
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سـی_وچـهارم
✍چشمانم را بستم یک یکِ تصاویر از فیلتر خاطراتم گذشت خودش بود شک نداشتم اما اینجا در ایران چه میکرد
وقتی چشمانم را باز کردم دیگر نبود به دنبالش از پله های آموزشگاه به بیرون دویدم رفت،سوار بر ماشین وبه سرعت نمیدانستم باید چیکار کنم آن هم در کشوری ترسناک و غریب هراسان به داخل آموزشگاه رفتم و بدون صدور اجازه به اتاق مدیر داخل شدم. همان اتاقی که عطر دانیال را میداد بدون گفتن سلام مقابل میز و مرد جوانی که با چشمانی متعجب پشتش نشسته بود ایستادم اون آقایی که الان اینجا بود اسمش چیه کجا رفت تمام جملاتم انگلیسی فریاد میشد و میترسیدم که زبانم را نفهمد
مرد به آرامش دعوتم کرد اما کار از این بازیها گذشته بود دوباره با پرخاشگری، سوالم را تکرار کردم.
و او عصبی و حق به جانب جبهه گرفت دوستم حسام اینکه کجا رفت هم فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه خواستم شماره یا آدرسی از او به من بدهد که بی فایده بود و به هیچ عنوان قبول نکرد گفتم با دوستت تماس بگیر و بگو تا به اینجا بیاید تماس گرفت چندین بار اما در دسترس نبود
نمیدانستم باید به کدام بیابان سربگذارم. شماره ی تماسم را روی میزش گذاشتم و با کله شقی خواهش کردم تا آن را به دوستش بدهد بدونِ آنکه یادم بیاید برای چه به آن آموزشگاه رفته بودم به خانه برگشتم دوباره همان درد لعنتی به سراغِ معده ام آمد با تهوعی به مراتب سنگین تر باز هم صدای اذان مسلمانان رویِ جاده ی خاکیِ افکارم قدم میزد و سوهانی میشد بر روحِ ترک خورده ام جلوی چشمان نگرانِ پروین به اتاقم پناه بردم مغزم فریاد میزد که خودش بود.خوده خودش اما چرا اینجا چرا زندگیم را به بازی گرفت
تمام شب،رختخواب عرصه ایی شد برای درد تهوع پیچیدن به خود جنگیدنِ افکار و باز صدای اذان بلند شد برای بستن و پنجره به رویِ الله اکبر مسلمانان از جایم برخواستم چشمانم سیاهی رفت پاهایم سست شد و برخورد با زمین تنها منبع حسیم را پتک باران کرد صدای زمین خوردن آنقدر بلند بود که پروینِ نمازِ صبح خوان را به اتاقم بکشاند چیزی نمیدیدم اما یا فاطمه ی زهرایش را میشنیدم تکانم داد صدایم زد توانی برایِ چرخاندن زبان نبود.گوشی به دست، پتویی بر تنِ یخ زده ام کشید صدایش نگران بود و لرزان الو سلام آقا حسام تو رو خدا پاشید بیاید اینجا سارا خانوم نقش زمین شده
حسام در مورد کدام حسام حرف میزد حسامی که من امروز دیدمش تهوع به وجودم هجوم آورد و من بالا آوردم تمام نداشته های معده ام را پیرزن با صدایی که سعی در کنترلش داشت فریاد زد آقا حسام تو رو خدا بدو بیا مادر این دختر اصلا حالش خوب نیست داره خون بالا میاره!من نمیدونم چه خاکی بر سرم بریزم خون کاش تمام زندگیم را بالا میآوردم
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سـی_و_پنـجـم
✍به فاصله ایی کوتاه،زنگ خانه به صدا درآمد و پروین پیچیده شده در چادر نماز گلدارش به سمت در دوید خوب شد قرصهای تجویزیِ یان، مادر را به خوابی زمستانی فرو میبرد
چشمانم تاره تار بود آنقدر که فقط کلیتی از اجسام را تشخیص میدادم
مردی جوان با همان قد و هیکلِ حسامِ آموزشگاه، هراسان به همراه پروین وارد اتاق شد خب آخه چرا به آمبولانس زنگ نزدید من الان تماس میگیرم پیرزن به سمت لباسهایم رفت نه مادر تا اونا بیان این طفل معصوم از دست رفته، منم از بس دست پاچه شدم شماره امدادو یادم رفت بیا کمک کن یه چیزی سرش کنم خودت ببرش
جوان با پتو بلندم کرد، بدون حتی کوچکترین تماسِ دست انگار از وجودم میترسید مسلمانان حماقتشان از گنج قارون هم فراتر بود
پروین شال را روی سرم گذاشت و جوان با گامهایی تند مرا به طرف ماشینش برد همان عطر بود عطر دانیال عطری که در آموزشگاه دنیا را جلوی چشمانم آورد حالا دیگر مطمئن بودم خودش است همان حسام امروزی همان قاتل خوشبختی!
در ماشین تقریبا از حال رفتم و وقتی چشم باز کردم که روی تخت با دستانی سِرم بند مورد نوازشهای پروین چادرپوش قرار داشتم تمام اتاق را از نظر گذراندم حسام نبود آن مخل آسایش و مسلمانِ وحشی نبود لابد در پی طعمه ایی جدید، برادر معامله میکرد با خدایش
خواستم سراغش را از پروین بگیرم اما یادم آمد که او زبانم را نمیفهمد بی قرار چشم به در دوختم چند ساعتی گذشت نیامد اما باید میآمد من کارها داشتم با او
خسته بودم بیشتر از تنم، ذهنم درد میکرد..حالا سوالهایی جدید دانه دانه سر باز میکردند در حیاتِ فکریم حسام،همان دوست مسلمان بود که تنها شمع زندگیم را خاموش کرد
اما حالا در ایران در آن آموزشگاهی که یان معرفی کرد در خانه ی ما، چه میکرد پروین از کجا او را میشناخت دوستِایرانی یان چه کسی بود ترسیدم با تک تک سلولهایم ترس را لمس کر دم اینجا پر بود از سوالاتی که جوابش به وحشت میرسید
نمیدانم به لطف مسکنهای سنگینِ پرستار چند ساعت در کمایِ تزریقی فرو رفتم اما هرچه که بود درد و تهوع را به آن آشفتگیِ خواب نما ترجیح میدادم بیهوشی که جز تصویر دانیال و دستانِ خونیِ این جوان مسلمان، چیزی در آن نبود.
گوشهایم هوشیاریش را پس گرفته بود و چشمانم جز پرده ایی از نور نمیدید صدای مسن دکتر و آن جوانِ حسام نام را شنیدم از جایی درست کنارِ تخت دکتر یعنی شرایطش خوب نیست و پیرمردی که موج تارهای صوتی اش صاف و بی نقص حریم شنوایم را شکست نه متاسفانه توده ها تمام سطح معده اش را پوشوندن خودمم موندم چطور تا حالا درد رو تحمل کرده امید چندانی وجود نداره اما بازم خدا بزرگه ما شیمی درمانی رو به درخواست شما شروع میکنیم نمیخوام ناامیدتون کنم اما احتمال اینکه جواب بده خیلی کمه
شیمی درمانی مساوی بود با سرطان سرطان یعنی اوج ترسم از دنیا ریختن مو ناپدید شدنِابرو و مژه ها دردی که رِبِکا را از پای درآورد و من دیدم مچاله شدنش را روی تابوتِمنتظرِبیمارستان
و من لرزیدم کلیتی دستپاچه از حسام به چشمم میرسید دکتر تو رو خدا هر کاری از دستتون برمیاد انجام بدین من قول دادم قول قول مرا به چه کسی داده بود این قصاب مسلمان لابد به سفارشِ دانیال چوبِ حراج زده بود به دخترانه هایم محضه قربانی در راهِ خدایِ قصی القلبشان اما من هانیه، صوفی، یا هر زن دیگری نبودم من سارا بودم..
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت48 رمان یاسمین فرنوش – اين موقع ها ، يه پسر به يه دختر چي مي گه ؟ . نمي دونم . تا حاال اين كا
#پارت49 رمان یاسمین
شما هم بايد منطقي باشيد و با احساس تصميم نگيريد . بودن ما با هم براي شما مشكالت زيادي رو ايجاد مي كنه
. اينها حرفهايي بود كه بر خالف ميلم ، بايد بهتون مي گفتم
: فرنوش مدتي سكوت كرد و بعد گفت
. مي دوني بهزاد شبي كه تصادف كردم كجا مي خواستم برم ؟تصادف با آقاي هدايت رو مي گم-
دنبال تو اومده بودم . از توي بالكن خونه ديدمتون . خيلي خوشحال بودم كه تو اومدي دم خونه ما . توي دانشكده هم نگاههاي تو
. به من شهامت داد تا بتونم حرف بزنم
. بين من و تو ، فقط پول مانع بوجود آورده . من فكر نكنم كه مشكل ديگه اي وجود داشته باشه
اال يا ايها الساقي ادر كاسا وناولها-
كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها
شما اين مسئله رو خيلي ساده فرض كرديد ولي بهتون قول ميدم كه مشكالت زيادي در راه داشته باشيد . مثالً پدرتون با اين مسئله
موافقه ؟
فرنوش- پدرم اونقدر از تو خوشش اومده كه حاضره تو رو به عنوان پسرش قبول كنه چه برسه به دامادش! مادرم هم كه فعالً
. اينجا نيست
فرنوش خانم بياييد و از اين جريان بگذريد . شما براه خودتون باشيد و اجازه بديد من هم براه خودم . قول بهتون مي دم كه بعد -
. از چند روز همه چيز رو فراموش كنين
: يه دفعه عصباني شد و گفت
بهزاد من دوستت دارم . كار يه روز دو روز نيست . من مي خوام تو مردم باشي . حاال اگه خودت اينطوري نميخواي ، اون چيز -
.ديگه ايه
شما معني بي پولي و نداري رو نمي دونيد . .منم دوستت دارم . بيشتر از هر چيزي كه توي دنياهست . اما شما سختي نكشيديد -
االن اين حرف رو مي زنيد ، يه مدت كه بگذره ، بهتون فشار مي آد و نمي تونيد تحمل كنيد . منم آدمي . شما فقر رو تجربه نكرديد
. نيستم كه همسرم خرجم رو بده . اينه كه اختالف ها شروع مي شه و عشق به نفرت تبديل مي شه
.فرنوش – تو نبايد در مورد من اينطوري قضاوت كني . اينهايي رو كه مي گي فعالً حرفه و تا ثابت نشه واقعيت نداره
. هزاران نفر اينا رو تجربه كردن-
: فرنوش نگاهي به من كرد كه آتيشم زد و تسليم شدم . بعد گفت
بهزاد ، خواهش مي كنم ، اگه واقعاً دوستم داري ، تنهام نذار . با من بيا . اين چيزهايي كه گفتي نبايد ديواري بين ما بشه . -
. مطمئن باش من و تو كنار هم خوشبخت مي شيم
شما نمي ترسي ؟-
! فرنوش – اينقدر نگو شما ، شما
: خنديدم و گفتم
تو نمي ترسي ؟-
: فرنوش هم خنديد و گفت
. آهان بالخره طلسم شكست ! نه نمي ترسم . تو هم نترس-
. اونقدر تو اين زندگي توسري خوردم كه از سايه خودم هم مي ترسم-
. فرنوش – بهت نمي آد كه ترسو باشي . شايد ترس ت از منه
.مي ترسم نتوني تا آخر اين راه رو بياي -
. فرنوش – مي آم
اگه زندگي بهت سخت گرفت چي ؟-
. فرنوش – سرش داد مي زنم
اگه يه روز غم در خونه مون رو زد چي ؟ -
. فرنوش- در رو روش باز نمي كنيم
اگه غم تو چشمامون نشست ؟ -
. فرنوش- دوتايي با هم گريه مي كنيم تا غم از چشمهامون شسته شه و بره بيرون
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت50 رمان یاسمین
اگه غصه ها تمام وجودمون رو گرفتن ؟-
فرنوش- آب درماني مي كنيم ! تازه تو ناسالمتي چند وقت ديگه دكتر مي شي ! درسهاتو خوب بخون كه اينها رو بتوني معالجه
! كني
اگه روزگار بهمون سخت گرفت ؟ -
. فرنوش- پناه به خدا مي بريم
. نگاهش كردم . صفا و مهر و يكرنگي تو چشماش مثل دريا موج مي زد
. اسم خدا رو بردي ، ترس از دلم رفت-
يه چايي ديگه مي خوري؟_
. فرنوش- آره ، به شرطي كه تا دفعه بعد كه اينجا مي آم ، استكانم رو نشوري
شادي تمام وجودم رو گرفت . تا چند دقيقه بعد همديگرو نگاه مي كرديم و حرفي نمي زديم . بعد بلند شد و در حالي كه پالتوش رو
: مي پوشيد گفت
شب منتظرتم . كاوه و پدر و مادرش هم مي آن . دير نكني ، چه ساعتي مي آي ؟ -
. هفت ، هشت، نه ، همين حدودها مي آم-
فرنوش – دعواي ديروز يادت رفته ؟
. نه ، نه ، سر ساعت هفت اونجام . راستي اين شماره تلفن صاحب خونه مه . بيا يادداشت كن . اگه كار مهمي داشتي زنگ بزن
. فرنوش- از خونه ما تا اينجا 5 دقيقه راه بيشتر نيست . كارت داشتم خودم مي آم
. باشه ولي اين شماره رو داشته باش . شايد الزم بشه-
: روسريش رو سرش كرد و با هم از اتاق بيرون رفتيم . وقتي داشت سوار ماشين مي شد گفتم
فرنوش ، خواهش مي كنم آرم رانندگي كن . باشه ؟-
بخدا من هميشه با احتياط و آروم رانندگي مي كنم . اهل ويراژ دادن و گاز و سرعت و اين حرفها نيستم . اون شب هم -فرنوش
ولي باشه ، . تاريك بود و برف مي اومد و حواسم به اين بود كه تو رو پيدا كنم . اين بود كه آقاي هدايت رو وسط خيابون نديدم
. چشم بيشتر احتياط مي كنم
. ممنون كه حرفم رو گوش مي دي-
. فرنوش – زن بايد حرف شوهرش رو گوش كنه
. وقتي اين حرف رو زد ، احساس شيرين و عجيبي ، سراسر وجودم رو گرفت
! فرنوش- نذار يادم هيچوقت از يادت بيرون بره و اجازه نده كه عشقم از قلبت
. همين االن در اتاق رو مي بندم كه بوي عطر خوبت هم از اتاق بيرون نره -
. نگاهي با محبت به من كرد و رفت
ساعت حدود 3 بعدازظهر بود كه به سرم زد يه سري به آقاي هدايت بزنم . شال و كاله كردم و راه افتادم . وقتي پشت در رسيدم ة
مونده بودم چيكار كنم . خونه زنگ نداشت . گفتم نكنه آقاي هدايت اين وقت روز خوابيده باشه . خواستم كمي صبر كنم كه تا اگه
. خواب باشه ، بيدار شه بعد در بزنم . دو دقيقه نگذشته بود كه هدايت در رو وا كرد
! هدايت – سالم مرد خجالتي ! باز كه در نزدي
. سالم ، حالتون چطوره ؟ دست دست كردم كه ساعت چهار بشه كه بيدار بشيد-
. هدايت – من هميشه خدا بيدارم . بيا تو
. وارد خونه شديم . طال جلو اومد و شروع به بوئيدن من كرد
نكنه بازم طال ورود من رو اطالع داد ؟-
. هدايت – آره ، اومده بود پشت در . براي هيچكس اينكارو نمي كنه
. دستي سر و گوش حيوون كشيدم و وارد ساختمون شديم
االن برات چائي دم مي كنم . آب جوشه . زود حاضر مي شه . خوب تعريف كن ببينم ، احوال رفيقت چطوره ؟ چرا با –هدايت
خودت نياورديش ؟ اون دختر خانم قشنگ حالش چطوره؟
ممنون هردو خوبند و سالم مي رسونن . اتفاقاً اون دختر خانم خيلي دلش مي خواست بياد خدمت شما و تشكر بكنه . كاوه هم -
. همينطور
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت51 رمان یاسمین
هدايت – سالم من رو بهشون برسون . قدمشون روي چشم . خودت با زندگي چطوري؟
. مي سازم . چاره نيست-
. هدايت بلند شد و ميوه و شيريني و يه جعبه باقلوا از كمد درآورد و جلوي من گذاشت
اينكارها چيه جناب هدايت ؟! مگه قرار نبود كه خودتون رو توي زحمت نييندازين ؟-
. هدايت- اوالً چيز قابل داري نيست ، در ثاني اينا اميد به زندگيه ! ياعثش هم تو شدي
. يه چائي برام ريخت و گذاشت جلوم
همينكه مي دونم مي آي سراغم ، دلم گرمه . ديگه احساس تنهايي نمي كنم . آدم موقعي مي ميره كه اميد رو از دست داده -هدايت
. ! وگر نه ملك الموت ، جناب عزرائيل كه خيلي وقته آدرس اينجا رو فراموش كرده
. انشاهلل ساليان سال بخوبي و خوشي زنده باشين-
.هدايت – ميوه پوست بكن . تعارف نكن
. يه خواهش دارم اما روم نمي شه بهتون بگم-
. هدايت – اون كتاب رو مي خواي ؟ پسر جون خجالت نداره . من خودم دلم خواسته كه اون رو بهت بدم
. نه ، نه . اون كتاب يا هيچ كدوم ديگه رو نمي خوام-
. هدايت – از تابلوها چيزي مي خواي ؟ بگو ، هر كدوم رو مي خواي بگو
. نه بخدا ، گفتم كه ، اين چيزها رو الزم ندارم -
: هدايت مستأصل نگاهم كرد و گفت
. بگو پسرم ، هرچي دلت مي خواد خودت بگو-
: اشاره به گنجه اتاق كردم و گفتم
با اون پنجه هاي استادانه تون ، غم از دل . اگه زحمتتون نيست و جسارت نباشه ، دلم مي خواد باز هم يه قطعه برام اجرا كنيد-
. آدم بيرون ميره
. نگاهي به من كرد و لبخند زد . بعد به طرف گنجه رفت و ويلن رو بيرون آورد . مدتي چشمانش رو بست و بعد شروع كرد
. الحق كه استادانه مي زد . بقدري حركات پنجه ها موزون بود كه انسان بي اختيار محو تماشا مي شد . از صدا كه نگو
بقدري با سوز مي زد كه خودم رو تو يتيم ! اين مرد با اين چند سيم كاري مي كرد كه نا خودآگاه از حال طبيعي خارج مي شدم
! خونه بچه ها ، در همون شرايط ديدم
. دلم مي خواست كه زمان حركت نمي كرد تا اين دقايق تموم نشه . اما اين هم مثل هر چيز خوب ديگري زود تموم شد
آقاي هدايت ويلن رو تو گنجه گذاشت و وقتي . دست استاد از حركت ايستاد اما طنين موسيقي ، هنوز در فضاي اتاق باقي بود
! برگشت ، متوجه قطره اشكي گوشه چشمانش شدم
نشست و براي خودش چائي ريخت و گفت : يه عمر بهمون مطرب گفتن! يه عمر خوارمون كردن ! اما خودشون مي دونستن كه
!! هنرمنديم . هنر نعمتي يه كه خداوند يكتا نصيب هركسي نمي كنه
: نگاهش كردم بعضي حرفهاش رو نمي فهميدم . خودش متوجه شد و گفت
. تعجب مي كني ؟هان ؟ خودت بعداً همه چيز رو مي فهمي . انگار حاال وقته گفتن بقيه داستان زندگيمه . پس گوش كن-
. تا اونجا برات گفتم كه رفتيم سراغ انبار و يه كيسه خرما برداشتيم و براي بچه ها هم برديم
از اون به بعد كارمون همين شده بود . هفته اي يكي دو بار مي زديم به انبار و هر چي گيرمون مي اومد بر مي داشتيم و با بچه ها
. قسمت مي كرديم و مي خورديم
. يه روز صبح كه تازيه بيدار شده بوديم ، توي راهرو ، سينه به سينه برخوردم به خانم اكرمي
تا من رو ديد گفت : پسر تو هنوزم حيوون دوست داري؟
طوري كه از دماغم خون وا شد . وقتي رنگ . ياد كار دفعه قبلش افتادم . با تنفر نگاهش كردم كه با دست محكم زد تو صورتم
. خون رو ديد انگار ارضا شد ! لبخندي زد و گفت : هيچوقت اينطوري به بزرگترت نگاه نكن
دو دستي صورتم رو گرفته بودم كه خون از دماغم روي زمين نريزه . تا حركت كردم كه برم و صورتم رو بشورم ، پدر سگ از
پشت چنگ زد توي موهام . از درد سرم گيج رفت ! همچين موهام رو كشيد كه دور خودم چرخيدم . يه مشت از موهام الي پنجه
. هاش مونده بود . دلم ضعف رفت
. زندگي مي گذشت . درسته كه گاهي يه چيزي از توي انبار بر مي داشتيم و ميزديم تنگ غذامون ، اما بازم گرسنه بوديم اگر ريخت و قيافه اون موقع ماها رو مي ديدي ، دلت برامون كباب مي شد
من كنار ديوار واستاده بودم و نگاهش مي . يه روز طرفهاي عصر بود كه يه پسر بچه سيزده ، چهارده ساله رو آوردن اونجا
.كردم . تازه وارد بود و غريب
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت52 رمان یاسمین
اونم داشت همه جا رو ورانداز مي كرد . سرش رو كه برگردوند ، چشمش افتاد به من
نگاهي به سر تا پام كرد و گفت: انگاري تو . آروم آروم به طرفم اومد و وقتي جلوم رسيد گفت : اسمت چيه ؟ اسمم رو بهش گفتم
. از همه اينجا تميس تري ! بوي گه ايناي ديگه رو نمي دي ! مي خوام بگيرمت زير بال خودم . به شرطها و شروطها
ماست تو دهنت مايه كردي ؟ چرا الل موني گرفتي : بهش نگاه كردم . يه سر و گردن از من بلندتر بود . جوابش رو ندادم كه گفت
؟ گفتم : چي مي خواي ؟ بايس بشي آدم من ! تو به من برس ، منم به تو مي رسم . اسم حاجيت ياور خان . جاي قبلي كه بودم
!صدام مي كردن ياورخان دست طال
بر و بر نگاهش كردم . وقتي ديد سر از حرفهاش در نمي آرم با لحن داش مشدي و زشتش گفت : انگاري ملتفت نشدي؟ بعد دست
كرد از تو جورابش يه چاقو ضامن دار در آورد و ضامنش رو زد كه چاقو با سرعت باز شد . رنگم پريد ! تيغه چاقو رو گرفت زير
حاال چي ؟ ملتفت شدي يا اينكه صورتت رو واست خوشگل كنم ! از اين به بعد آدم مني .هر چي من گفتم برات حجته : چونه م گفت
.. از اين منبعد گنده اينجا منم . اينو برو به همه بگو كه حواسشون جمع باشه . هر ... كه رو حرف من حرف بزنه ... مي برم
. واسه مام فرق نمي كنه اينجا باشيم يا تو زندون
حوصله دعوا مرافعه نداشتم . سرم رو انداختم پايين و راهم رو كشيدم و رفتم . اونجا اگه دو نفر كتكاري مي كردن هر دو نفر تنبيه
مي شدن . دلم نمي خواست با اين كارم پر به پر خانم اكرمي بدم و بهانه دستش بيفته و زندگي برام اينجا سخت تر از اينكه بود ،
بشه . همينطوريش هم توي اين چند سال هر وقت فرصتي پيدا مي كرد آزارم مي داد . تا اون موقع ، دوبار فلك شده بودم ! تو
. سري و پس گردني كه عادت بود
اين ياور خان هم حسابش با اكبر بود كه مي خواست جاش رو بگيره . اكبر هم از پس ش بر مي اومد . ياور در مقابل اكبر مثل يه
. جوجه بود
منظور ياور رو هم از اينكه مي گفت بايد آدم من باشي نفهميدم . اين بود كه محلي بهش نذاشتم و دنبال كار خودم رفتم اما از دور
. مواظب كارهاش بودم .به هر سوراخ سنبه اي سرك مي كشيد
. يه ساعتي كه گذشت دوباره اومد جلوي من و گفت : جيگر طال! من عادت دارم هر روز يكي مشت و مالم بده . اينم كار توئه
پشتش رو كرد به من و دو زانو نشست كنار ديوار . بازم محلش نذاشتم و همونطور كنار ديوار واستادم كه يه دفعه از جا پريد و
بخواي نخواي مال خودمي . بچه خوشگل بيخودي جفتك ننداز . وقتي من انگشت رو كسي بذارم ديگه تمومه : يقه مو گرفت و گفت
. تازه باهاس افتخار كني كه ميون اين همه ، شانس نصيب تو شده ! . بعد خنده چندش آوري كرد و يه مرتبه منو ماچ كرد . خون
تو صورتم دويد . تا اون روز از اين برنامه ها اينجا نبود . اكبر گاهي به بچه ها زور مي گفت . ازشون كار مي كشيد اما نامرد نبود
. . از اين برنامه هام نفرت داشت . اين بود كه يه همچين چيزهايي تو يتيم خونه تا اون موقع نبود
. اومدم با مشت بزنم تو صورتش كه چشمم از دور به خانم اكرمي افتاد . خودم رو نگه داشتم .اما خون خونم رو مي خورد
غروب بود كه رفتيم سر شام . هر كي نون و چايي ش رو كه يه تيكه نون بيات و يه آب زيپو تو يه ليوان به اسم چايي بود گرفت و
. يه گوشه نشست و مشغول نق زدن شد كه ياور از بچه هاي كوچيك بغل دستي ش يكي يه تيكه نون بزور گرفت
اكبر زير چشمي مي پائيدش . تا اين رو ديد پريد جلو و تيكه هاي نون رو پس گرفت و داد دست بچه ها بعد روش رو به ياور كرد
بميره كه شبا راحت .... و گفت : خيلي گشنه ته ؟ ياور با همون لحن التي جواب داد : آره تو بميري . اكبر هم بالفاصله گفت : كرم
! بخوابي . ياور اولش جا خورد اما يه لحظه بعد گفت : اينجا كه جاش نيست ، صب رووشن ميشه كي باهاس بميره
اكبر برگشت سرجاش اما چشمش به ياور بود . شام كه تموم شد همه رفتيم به خوابگاه . براي ياور يه پتوي پرپري و يه تشك پاره
پوره آوردن و انداختن جلوش . بچه ها كه جاهاشون رو انداختن ، ياور پتو تشك ش رو با يه سالم تر بزور عوض كرد . اكبر
. هيچي نگفت . ياور جاش رو كنار من انداخت
! چراغها خاموش شد و همه خوابيديم . نيم ساعت نگذشته بود كه يه دفعه تمام تنم تير كشيد ! يه دست اومد زير پتوي من
. معطل نكردم و با مشت زدم تو صورت ياور . تا پريدم كه بزنمش اكبر رو ديدم كه با چاقوش باال سر ياور نشسته بود
اكبر آروم طوري كه صدا بيرون نره گفت : مادر....... بود بود افتادي ؟ واسه چي كپه مرگت رو نمي ذاري ؟ بعد پس يقه ش رو
گرفت از جا بلندش كرد و پتو و تشكش رو ورداشت و پرت كرد دم در و گفت : امشب اونجا كپه الال ميكني تا فردا تكليفت رو
روشن كنم . گمشو! و هولش داد اونطرف و به ياور كه حس ابي كنفت و برزخ شده بود گفت به ناموس زهرا اگه امشب از جات
! بلند شي ، قيمه و قورمت مي كنم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩اعمال شب جمعه:
بسيار گفتن :
«سُبْحانَ اللّهِ، وَ اللّهُ أَكْبَر، وَ لَا إِلَه إِلاّ اللّهُ»
و زياد "صلوات" فرستادن
🌷روايت شده: جمعه، شبش تابناك و روزش بس روشن است، پس ذكر :
«سبحان اللّه، و اللّه اكبر، و لا اله الاّ اللّه»
بگوئيد و بر محمّد و آل محمّد بسيار صلوات فرستيد.
🌷در روايت ديگر آمده: كه كمترين صلوات در اين شب، صد مرتبه است، و هرچه بيشتر باشد بهتر است.
🌷 از امام صادق عليه السّلام روايت شده:
صلوات بر محمّد و آل محمّد در شب جمعه با هزار كار نيك برابر است و هزار گناه را پاك میكند و مقام انسان را هزار درجه بالا میبرد و مستحب است كه پس از نماز عصر پنجشنبه تا آخر روز_جمعه, بر محمّد و آل محمّد بسيار صلوات فرستند.
🔸مفاتیحالجنان
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یلدا را این گونه تعریف کنیم:
ی: ⇦یا صاحب الزمان☆
ل: ⇦لوایت را علم کن☆
د: ⇦دیگر جدایی بس است☆
ا: ⇦اللهـم عجل لولیکــــ الفـرج☆
#پیشاپیش_یلداتون_مبارک
🌸تعجیل در #فرج صلوات و زیارت عاشورا به نیت #سلامتی_امام_زمان عج فراموش نشه💚🙏🌸
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662