🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺پند آموز🌺
📍🌺ﺑﻌﻀﻲ ﭼﻚﻫﺎ ﺩﻭ ﺍﻣﻀﺎ ﺩﺍﺭﻧﺪ.ﺗﺎ ﺍﻣﻀﺎﻱ ﺩﻭﻡ ﻧﺒﺎﺷﺪ، ﻧﻘﺪ ﻧﻤﻲﺷﻮﻧﺪ ، ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺩﻭﻡ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻫﻞ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﻢ ﺍﻣﻀﺎ ﻛﻨﻨﺪ، ﻫﻴﭻ ﻓﺎﻳﺪﻩﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ.ﺑﺎﻧﻚ ﻓﻘﻂ ﺻﺎﺣﺐ ﺍﻣﻀﺎ ﺭﺍ ﻣﻲﺷﻨﺎﺳﺪ...
📍🌸ﺣﺎﻝ، ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺗﯽ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻗﺮﺍﺭﺍﺳﺖ ﺑﻴﻔﺘﺪ ﻣﺜﻞ ﭼﻚ ﺩﻭ ﺍﻣﻀﺎ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ؛
📌❗️ﻳﻚ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺳﺖ ﻭ ﻳﻚ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺩﻳﮕﺮﺵ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ؛ ﺗﺎ ﺍﻭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻫﻴﭻ ﺍﻣﻜﺎن ندارد ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
📌❗️ﻭ به ﺭﺍﺳﺘﻲ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﻴﻦ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺩﺭﺯﻧﺪﮔﻲ ﻣﺎﻭﺍﺭﺩﺷﻮﺩ، ﭼﻪ ﺁﺭﺍﻣﺸﻲ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﺁﻳﺪ
📍🌺ﻳﻌﻨﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﻭﺭ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻣﺎ ﻧﻤﻲﺍﻓﺘﺪ ﻭ ﻫﻴﭻ ﻛﺲ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺁﺳﻴﺒﯽ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ ﻣﮕﺮ ﺁﻥﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ
📌❗️ﻭ ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪﺳﺮﺍﺳﺮ ﺳﻮﺩ ﻭ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﺍﺳﺖ
•┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈•
@Dastanvpand
•┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدینه تون معطربه عطر خوش صلوات
برحضرت محمدوآل محمد(ص)💖
به رسم ادب 🙏
السلام علیک یابقیة الله(عج)🙏
السلام علیک یااباعبدالله الحسین(ع)🙏
وصلی الله علی رسول الله وآل رسول الله ورحمة الله💖
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
🌸وآلِ مُحَمَّدٍ
🌸وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☃️❄☃️❄☃️❄
❖
خیلی زیباست حتما بخونید🌺🍃
پدری ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ به فرزندش گفت :
ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ! امیدوارم ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ!
١) ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺑﮑﺶ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺵ!
٢) اﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ!
٣) ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ ﺍﻓﯿﻮﻧﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺴﺎﻟﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ!
ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﭘﺪﺭ، ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ.
ﭘﺲ ﺑﻪ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪر، ﺁﻥ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ!
ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ، ﺩﯾﺪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ!
ﻋﻠﺘش را ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ: "ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ!"
ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﻧﺼﺎﯾﺢ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﯽ ﺑﺮﺩ...
میخواست ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﻣﻮﺕ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ ﺑﻮﺩ!
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﺷﺪ...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#حکایت_خواندنی_از_ملانصرالدین
✍راز موفقیت همسرداری ملانصرالدین
ملانصرالدین را گفتند: چگونه چهل بهار بدون مرافعه و جدال با عیال سر کردی؟
او در پاسخ جماعت گفت: ما با هم عهدی بستیم و آن اینکه اگر من آتش خشمم زبانه کشید او برای انجام یک امری نیکو به جای جدل به مطبخ رود تا کشتی طوفان زده من به ساحل آرامش و سکون برسد
و اگر رگ غضب او متورم شد، من به طویله روم و کمی ستوران را رسیدگی کنم و وارد بیت نشوم تا عیال خونش از جوش بیافتد.
و اینک من، شکر خدا، چهل سال است که بیشتر عمر را در طویله زندگی می کنم ..
📒حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم_رب_العشق ❤️
#مقدمه
#سردار_دلها
داستان سردار دلها داستان جوانان و عاشقان دهه ۷۰است
پراز اشک وآه و عشق و انتظار وصال به عشق
اینکه چرا #سردار_دلها
برا اینکه حاج محمدابراهیم همت دلها را به هم میرسونند
دلها که برای هم میتپن😍😊
به قلم :بانو....ش
ویراستار: نرگس بانو#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_اول
#سردار_دلها
سرکار خانم دوشیزه زهره میری آیا وکیلم شما را با مهریه هزار سکه طلای بهار آزادی هزارسیصد شصت پنج شاخه گل رز یک دست آینه و شمعدان طلا و یک جلد قرآن به عقد نکاح دائم آقای علی کیانی در بیاورم
این جمله سه بار تکرار شد و من بار سوم با بغض و اشک گفتم با اجازه مادر و برادرم بله
همه کل کشیدن هل هل کردن
علی هم برگشت تور لباس عروسم رو از صورتم زد بالا
عقد و عروسیم باهم بود
اجازه بدید اول داستان خودم معرفی کنم
من زهره میری هستم
داستانی که قراره بخونید داستان زندگی من و دوستام هست
زمانی که سه سالم بود پدرم تو جاده تهران -اصفهان با یه ۱۸چرخ شاخ ب شاخ میشه
اتوبوس خالی بوده
اما بابای من خودش رفت
مامانم موند چندتا بچه قدو نیم قد
به سختی بزرگشون کرد
امروز ۸۸/۶/۲۵ با یه مرد بسیار مایه دار ازدواج کردم
با یه مهریه خیلی بالا
وقتی بله گفتم یه سرویس برلیان بهم زیر لفظی داد
منو همسرم عاشق سیدعلی خامنه ای هستیم
اما مذهبی نبودیم
ماجرایی داره اول چادری ،محجبه و مذهبی شدن من
با دوستی با حلما سادات و دوستاش و حضور همسراشون،مذهبی شدن علی
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_دوم
#سردار_دلها
یک سال بعد،خدا ب منو علی یک پسر داد که بخاطر عشق به امیرالمومنین اسمشو گذاشتیم امیرعلی 😍😍
وقتی امیرعلی شش ماه بود علی آقا برام یه ال ۹۰خرید
اما من افسردگی بعداز زایمان گرفته بودم هیچی خوشحالم نمیکرد
علی : زهره جان خانمم چته عزیزم ؟
-هیچی نمیدونم نمیدونم
بریم دکتر ؟
-دکتر؟
علی:آره دیروز تو میدان یکی از مشتری ها گفت خانمش روان شناسه
بریم پیشش ؟
-باشه
علی:پس شمارشو میگیرم بریم پیشش
-باشه
علی شماره اون روانشناس رو گرفت من یک سالی تحت نظر روانشناس بودم خداروشکر خوب شدم
علی:زهره بدو دیر شدا
-تو باز آماده رفتی نشستی تو ماشین
ما دونفریما
علی :باشه بیا امیرعلی حاضر کن بده بهم
-خسته نباشی
بیا ببرش پایین حاضرشم
حاضر شدم رفتم دیدم علی عقب ماشین نشست
گفت :دیگه توام باید بشینی پشت فرمونا
-وای نه من میترسم
علی: خخخخخ الان دو ساله ازدواج کردیم
یه سال اون ماشین تو پارکینگ خاک میخوره
تو سال جدید دیگه باید پشتش بشینی
راستی زهره بلیط گرفتم برای کیش
تاریخش برای هفتمه
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_سوم
#سردار_دلها
عید دیدنی هامون تموم شد
هفتم که شد رفتیم کیش
خدایی خیلی خوش گذشت
امیرعلی شیطون من، چهار دست پا راه میرفت
کنترلش خیلی سخت بود
کیش خیلی شهر باحالی بود
رفتیم هتل، من یه دامن شلواری سفید و مانتو کوتاه سفید پوشیدم یه شال صورتی
علی هم که تی شرت جذب و شلوارک پوشیده بود
کشتی پرتقالی یه کشتی ک رستوران بود امیرعلی شیطون منم فقط میگفت منو بذار زمین چهاردست پا راه برم
خیلی خوش گذشت
اما بازم یه جوری بودم
پنج روزی که کیش بودیم همش پی گشت گذار بودیم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_چهارم
#سردار_دلها
از کیش که اومدیم علی گفت باید دیگه بشینی پشت فرمون
-من میترسممم
امیرعلی را گذاشتیم تو کالسکه هنوز استارت نزده بودم که علی گفت
یا حضرت عباس خودم و بچه ام رو به تو میسپارم😊😀
-بذار من استارت بزنم بعد شروع کن
همین که استارت زدم صدای یاحسین
یاابوالفضلش بلند شد
منم هول شدم با ماشین رفتم تو دیوار
من :😐😐😐
علی:😣😣😣🙄🙄🙄
-خوب شد 😒هی انرژی منفی بده 😁
با حالت قهر کمربند باز کردم گفتم اصلا نخاستیم
هی یاحسین یا عباس
من دیگه پشت فرمون نمیشینم
علی:ای بابا خانم حالا چرا قهر میکنی
دنده ام نرم چشمم کور میبرمت کلاس رانندگی
یاد میگیری
اینم میگم فردا بچه ها بیان برم یه شاسی میخرم برات
غصه اشو نخور
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_پنجم
#سردار_دلها
رفتم کلاس رانندگی اسم نوشتم مربی آقاست
اومدم خونه اخمام تو هم بود
علی وارد شد :چیه چته با یه بشکه عسلم نمیشه خوردت
-رفتم کلاس ثبت نام کردم
علی:خب
-خب به جمالت ۷-۸ساعت آیین نامه است
۱۰ساعتم آموزش رانندگی
علی:خب
-علــــــــــــی 😡😡
علی:جانم
-مربیم مرده باید با یه همراه برم
علی: خب 😄😁😁
-من با کی برم کلاس
علی:با شوهرعمه من
خب بامن دیگه 😒😒
کلاسای آیین نامه تموم شد،
کلاسای آموزش رانندگی شروع شد
بالاخره بعد از یک ماه و نیم تونستم گواهی نامه بگیرم
اما اول باید با ی ماشین ساده مثل پراید رانندگی کنم
اوایل خیلی رانندگی سخت بود اما بالاخره یاد گرفتم یک سال بعد تونستم بشینم پشت ماشین دنده اتوماتیک
گاهی که تنها میشم یه حسی تهی بودن میکردم
سالها پشت هم میگذشت و امسال بهار ۹۵است
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662