eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ داشتم حاضر میشدم که صدای زنگ گوشی اومد نگاه بهش کردم نوشته فنقل مامان -سلام فنقل مامان فرزانه سادات: سلام مامان خانم کجایی؟ -فرزانه سادات الان راه میفتم فرزانه سادات: مامان خانم من میدان انقلابم -منم با مترو میام زودی میرسم فقط الان برات ۷۵تومن کارت ب کارت میکنم تو کتابا را بگیر تا من بیام یاعلی فرزانه سادات: یاعلی کتاب گرفتم بامترو رفتیم مزار شهدا آب میوه کوچولو گرفته بودیم با کیک و شکلاتو پاستل. کتابچه های ک زندگینامه شهید کاوه بود خریداری کرده بودیم چندتا از همرزم های شهید که تو تهران بودن را دعوت کردیم آخرای مراسم بود آقای جوادی صدام کرد خانم موسوی میشه چندلحظه وقتتونو بگیرم؟ -بله درخدمتم ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ یه ذره از جمع بچه ها فاصله گرفتیم نگاهی به جمع کردم اخمای سیدهادی و داداش شدیدا توهم بود -آقای جوادی من در خدمتم جوادی سرشو انداخت پایین سرخ شد تو دلم گفتم وا این چش شد با من من گفت :خانم موسوی حقیقتش میخاستم اول با خودتون بیان کنم دستام شروع کرد به لرزیدن و رنگ از رخم پرید جوادی: اجازه میدید با خانواده.... نذاشتم ادامه بده با صدای لرزان و بلندی گفتم :نهههههههههههههه بعد با اخرین سرعت و گریه رفتم به سمت ایستگاه مترو صدای داداش و فرزانه را شنیدم که داد میزدن حلما وایستا 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 &راوی زهره میری& امروز تولد شهید کاوه است علی را راضی کردم بامن بیاد مراسم تموم شد یکی از پسرا حلماسادات را صدا کرد نمیدونم چی گفت که حلما با گریه رفت به صدا زدنای برادر و دوستش هم توجه نکرد یهو فقط فهمیدم حال آقای حسینی بد شد پسرا: هادی هادی محمد همه را زد کنار رفت جلو دستشو گذاشت روی قلبش گفت شوک عصبیه زنگ بزنید اورژانس همه راهی بیمارستان شدیم هرچقدر به حلما زنگ میزدیم جواب نمیداد ساعتای تلخی بود تا ۱۰شب دکتر اومد گفت نمیدونید برای یه جانباز شیمیایی عصبی شدن سمه ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ از بیمارستان اومدیم بیرون سیدمحمد رو به من گفت :خانم میری اگه حلما با شما تماس گرفت به من حتما خبر بدید -بله حتما از بیمارستان که دور شدیم علی گفت :عجب ماجرایی شد این تولد -علی اون کتابچه را بده ببینم چی توش نوشته بسم رب الشهدا تولد و كودكي سال 1340 هجري شمسي در مشهد مقدس متولد شد. پدرش كه از كسبه متعهد به شمار مي‌آمد، در دوران ستمشاهي و اختناق، با علماء و روحانيون مبارز، از جمله حضرت آيت‌الله خامنه‌اي، شهيد هاشمي‌نژاد و شهيد كامياب ارتباط داشت. وي كه براي تربيت فرزندش اهميت زيادي قايل بود، محمود را همراه خود به مجالس و محافل مذهبي و نماز جماعت مي‌برد و از اين راه فرزندش را با مكتب اهل بيت (ع) و تعاليم انسان‌ساز اسلام آشنا مي‌كرد. شهيد كاوه دوران تحصيلات ابتدايي خود را در چنين شرايطي سپري كرد. از آنجا كه خواست پدرش به هنگام تولد محمود، اين بود كه وي را در سلك صالحان و پيروان واقعي مكتب اسلام قرار دهد، با علاقه قلبي و مشورت پدر وارد حوزه علميه شد و همزمان، تحصيلات دوران راهنمايي و دبيرستان را نيز ادامه داد. با شروع جريانات انقلاب، او كه جواني بانشاط، فعال و مذهبي بود با شركت در محافل درسي مسجد جوادالائمه(ع) و امام حسن مجتبي(ع) كه در آن زمان از مراكز تجمع نيروهاي مبارز بود، از هدايتها و تعاليم حضرت آيت‌الله خامنه‌اي بهره‌هاي فراواني برد و ره توشه‌هاي همين تعاليم را با خود به محيط دبيرستان و ميان دانش‌آموزان منتقل مي‌نمود. او در دبيرستان به عنوان محور مبارزه شناخته مي‌شد. با علاقه وافر، به پخش اعلاميه‌هاي حضرت امام خميني(ره) مي‌پرداخت و فعالانه در راهپيمايي‌ها و درگيري‌هاي زمان انقلاب شركت داشت. فعاليتهاي بعد از پيروزي انقلاب اسلامي: با پيروزي انقلاب اسلامي، شهيد كاوه جزو اولين عناصر مومن و متعهدي بود كه به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در شهر مقدس مشهد پيوست و پس از گذراندن يك دوره آموزش شش ماهه چريكي، به آموزش نظامي برادران سپاه و بسيج پرداخت. پس از آن براي حفاظت از بيت شريف حضرت امام خميني(ره) در يك ماموريت شش ماهه به تهران عزيمت كرد و با شروع جنگ تحميلي، به همراه تعدادي از نيروهاي خراسان به جبهه‌هاي جنوب اعزام شد. مدتي بعد به علت نياز شديدي كه پادگان به مربي داشت، او را براي آماده‌سازي و آموزش نيروها به مشهد فراخواندند. ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
4.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ناشرباشید🍃 #کلیپ_بسیارعالی😍 🌺خوبي رفيق ؟ 👌 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
🌸آیه ۱۷۶ اعراف به این موضوع اشاره شده🌸 🌿در میان بنی اسرائیل عابدی به نام «برصیصا»زندگی می کرد،او زمانی طولانی عبادت کرده بود و در این راستا به حدی از قرب الهی رسیده بود که مردم بیماران روانی را نزد او می آوردند،او دعا می کرد،آنها سلامتی خود را باز می یافتند. 🍃روزی یک زن جوان بیماری را که از یک خانواده ی با شخصیت بود،برادرانش نزد او آوردند و بنا شد آن زن مدتی در نزد برصیصا بماند تا شفا یابد. شیطان از فرصت استفاده کرده و به وسوسه گری پرداخت و آنقدر زن را به نظر او زینت داد که آن مرد عابد به آن زن تجاوز کرد چیزی نگذشت که معلوم شد آن زن باردار است عابدچون خود را در تنگنای سخت دید،برای اینکه مردم نفهمندو گناهش کشف نگردد آن زن را پنهانی کشت و در گوشه ای از بیابان دفن کرد. 🍀وقتی برادران آن زن از این جنایت هولناک آگاه شدند و این خبر در تمام شهر پیچید و به گوش امیر رسید امیر با جمعی به تحقیق پرداختند پس از قطعیت خبر،آن عابد را از عبادتگاهش فرو کشیده و فرمان اعدام او صادر گردید. 🌱در روز معینی در حضور جمعیت بسیار،عابد را بالای چوبه ی دار بردند وقتی که او در بالای چوبه ی دار قرار گرفت،شیطان در نظرش مجسم شد و به او گفت:«این من بودم که تو را به این روز افکندم،و اگر آنچه را می گویم اطاعت کنی تو را از این مهلکه نجات خواهم داد.:» عابد گفت:چه کنم؟ شیطان گفت:تنها یک سجده برای من انجام دهی کافی است. 🌲عابد گفت:در این حالت که می بینی ، نمی توانم سجده کنم. شیطان گفت:اشاره ای کفایت می کند. عابد با گوشه ی چشم خود ،یا بادستش اشاره کرد و شیطان را اینگونه سجده کرد و هماندم جان سپرد و از دنیا رفت. 🍃این است نمونه ای از عاقبت کسانیکه به تقوی خویش می نازند وخودرا برترازدیگران می بینند🍃 ✅به کانال مابپیوندید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حرف زدن با بعضیا حال آدمو خوب میکنه کاش میشد بعضی آدما رو پس انداز کرد بعضی روزها جای خالیشون خیلی اذیت میکنه 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
💕 داستان کوتاه ... در حال خرید بودم که صدای "پیرمرد دوره گردی" به گوشم رسید؛ _آقا این بسته نون چند؟ "فروشنده" با بی حوصله‌گی گفت: هزار و پونصد تومن! پیرمرد با نگاهی پر از "حسرت" رو به فروشنده گفت: ""نمیشه کمتر حساب کنی؟!"" توی اون لحظات "توقع شنیدن" هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛ _نه، نمیشه!! دوره گرد پیر، "مظلومانه" با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه "خارج" شد! درونم چیزی فروریخت... "هاج و واج" از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم. از "نگاه غمگینش" فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم! یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم. این مبلغ "بینهایت ناچیز" بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود! به دوستم گفتم تا دور نشده "این بسته نون رو بهش برسون!" "پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم." پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که "انگار همه ی دنیا توی دستاشه!" * چه حس قشنگی بود...* اون روز گذشت... شب پشت چراغ قرمز یه "دختر بچه ی هفت، هشت ساله،" با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛ ازم فال میخری؟ "با لبخند"" لپشو" گرفتمو گفتم چند؟ _فالی دو هزار تومن! داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی! با ناراحتی نگاش کردمو گفتم؛ عزیزم اصلا پول خرد ندارم! و با جوابی که ازش شنیدم "درون خودم غرق شدم..." _اشکال نداره، یه فال "مهمون من" باشید!! بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛ _یه فال مهمون من باش!! از اینهمه "تفاوت بین آدمها" به ستوه اومدم! صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل که صاحب یه "مغازه ی لوکس" توو بهترین نقطه ی شهر تهران بود، از هزار و پونصد تومن "ناقابل" نگذشت ... اما؛ یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ی فال فروش دوست داشت یه فال مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت... . "همین تلنگرای کوچیک" باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که "مرام و معرفت" نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما!!👌 ""معرفت یه گوهر نابه که نصیب هر کسی نمیشه ..."" ◇الهی كه صاحب قلبهای بزرگ دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیارو گلستون کنن...◇🙏 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
✅داستان ديدار امام زمان (عليه السلام) شب يود و تاريك. ستاره‌ها در دل آسمان مي‌درخشيدند. دل علامه هم روشن بود. شب جمعه‌اي ديگر بود و او هم چون هميشه يكه و تنها در دل بيابان به شوق زيارت مولايش حسين (عليه‌السلام) مي‌رفت.  مبهوت آسمان بود و عظمت پروردگارش. نفهميد غريبه پياده كي و چطور همراهش شد! به خود كه آمد ديد دارد با او از هر دري مي‌گويد. اما نه، كلام غريبه فراتر از آن بود كه اين طور حيفش كند. عظمت از كلامش مي‌باريد انگار! حسي غريب در وجود علامه چنگ مي‌زد. تصميم گرفت از مسايل علمي بپرسد. هرچه مي‌گفت غريبه بي‌درنگ پاسخ مي‌داد. همه آن مشكلات علمي‌اي را كه جمع كرده بود تا روزي از عالمي جواب بگيرد حالا داشت حل مي‌شد. هنوز سؤال علامه تمام نشده پاسخ غريبه حاضر بود. گويا همه آن سؤالات را از قبل شنيده و حال تنها آماده پاسخ بود. دريايي در دل علامه به تلاطم افتاده بود:«آخر چه طور! مگر مي شود!؟» اما جوابي براي سؤال خود پيدا نمي‌كرد. باز پرسيد، پرسيد و پرسيد، چون تشنه‌اي كه به آب رسيده باشد. اين‌بار غريبه نظري خلاف فتواي علامه داد و او با همه حيرتش نتوانست سكوت كند. به نظرش اين فتوا خلاف اصل و قاعده بود، گفت:«من اين را نمي‌پذيرم، حديثي طبق اين فتوا نداريم.» غريبه لبخندي زد و گفت: «شيخ طوسي در تهذيب حديثي در اين‌باره آورده است.» علامه باز لجاجت كرد، گفت:«نه، به ياد ندارم آن را در تهذيب ديده باشم.» غريبه كه سرشار آرامش بود پاسخ داد:«از اول آن نسخه تهذيب كه داري فلان قدر بشمار، در فلان صفحه و فلان سطر حديث را خواهي ديد.» علامه باز در شگفت ماند، توان حرف زدن نداشت. مات و مبهوت به چهره غريبه نگاه مي‌كرد. خيره شده بود به چشم‌هاي معصومش و زيرلب زمزمه مي‌كرد:«خداوندا! چه عظمتي در اين چشم‌هاست. چيست در اين نگاه كه اين‌طور ذوبم مي‌كند؟ كيست اين غريبه كه هم پايم شده است در دل اين صحرا؟ نكند ... نكند او همان گمشده‌اي است كه سال‌هاست به دنبالش هستم! نكند ...» تنش به لرزه درآمد. تازيانه از دستش به زمين افتاد. نتوانست تحمل بياورد، پرسيد:«آيا در زمان غيبت، ديدار امام عصر ممكن است؟» غريبه خم شد تا تازيانه را از زمين بردارد. دل در سينه علامه نبود ديگر. چه پاسخ خواهد داد، نمي‌دانست. غريبه قد راست كرد و تازيانه را ميان دست‌هاي علامه گذاشت. نگاهي به چهره آرام و بي‌قرار علامه كرد، گفت:«چگونه نمي‌توان ديد حال آن كه دست او ميان دست توست؟!» يكباره آسمان و ستارگانش را همه در برابر خود ديد: گويا خورشيد ميان دستهايش بود كه حرارتش داشت اين‌طور ذوبش مي‌كرد.پرده اشك، چشم‌هاي علامه را پوشاند. تاب نياورد ديگر. خود را از بالاي مركب پايين انداخت تا بر پاي مولايش بوسه بزند. مي‌خواست قالب تهي كند از شوق. جسم‌اش ديگر تاب اين همه التهاب و اضطراب و عشق را نياورد، از هوش رفت. چشم كه بازكرد، خودش بود و يك دنيا حسرت، كاش زودتر شناخته بود آن غريبه آشنا را. به خانه بازگشت. كتاب تهذيب را گشود. آري، حديث همان جا بود. درست همان صفحه و همان سطر. قلم برداشت و با دست لرزان بر حاشيه كتاب نوشت:«اين حديث، آن حديث است كه حضرت ولي‌عصر(عجل الله تعالي فرجه الشريف) خبر آن را به من داد و نشاني آن را با شماره صفحه و سطر كتاب برايم گفت.» چشمش به تازيانه پيش رويش افتاد. آن را به آرامي در دست گرفت. بوسيد، بوييد، چه عطر غريبي مي‌داد آن تازيانه كه بوي نرگس داشت. منابع: 1- حسن جلالي عزيزيان، نگاه سبز، ملاقات با امام زمان(عج)، دفتر نشر مصطفي، ص58. 2- محمدباقر ملبوبي، الوقايع و الحوادث، انتشارات دارالعلوم، ج4، ص10. 3- سيد نعمت‌الله حسيني، مردان علم در ميدان عمل، ص 354. منبع: ماهنامه ي ديدار آشنا- ش 80 – ارديبهشت 86 – ص 10. 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚حکایت در گنبد سیاه رنگ "شاه سیاه پوش" از هفت گنبد نظامی حكايت اول : "شاه سياه پوشان " است كه در گنبد سياه رنگ و نزد بانوي هندي خود مي شنود. آن بانو چنين مي گويد كه در دربار پدرش زني نيك خوي بود سر تا به پاي سياه پوش. روزي با اصرار از او خواستند كه حكايت سياه پوشي خود را بگويد. آن زن گفت كه من در گذشته كنيز پادشاهي بودم كه در كاخش مهمانخانه اي داشت و هر شب از مهمانان تازه وارد پذيرائي مي كرد و سپس از آنها حكايت شهر و ديار آنها و شهرهائي كه ديده بودند را مي پرسيد و آنها هم از هر چيز شگفت انگيز يا جالبي كه ديده بودند حكايت مي كردند. ناگهان اين پادشاه براي مدتي ناپديد شد و هيچ كس از و خبر نداشت و پس از مدت زيادي سر تا به پاي سياه پوش به قصر بازگشت كنيزك داستان چنين گفت كه شبي پادشاه، غمگين و دلزده از همه، با من در خلوت نشسته بود و شروع به درد دل كرد و حكايت سياه پوشي خود را تعريف نمود. گفت روزي در مهمانخانه ام فردي سر تا پا سياه پوش وارد شد و او را گرامي داشتم. در پايان گفتمش كه علت اين سياه پوشي تو چيست؟ آنمرد ابتدا از گفتن خودداري كرد ولي با اصرار من گفت كه در چين شهري بنام شهر مدهوشان است كه آن شهر و مردمان آن بغايت زيبا و دوست داشتني هستند ولي همه مردم سياه پوشند. هر كس در آن شهر برود گرچه جاي لذت بخشي است ولي سياهي او را مي گيرد و سياه پوش مي شود. آنمرد بيش از اين چيزي نگفت و بار بر خر نهاد و از آنجا رفت. پادشاه وسوسه شد و بدون اينكه به كسي بگويد عزم رفتن به آنجا كرد و به آنجا رفت و اوضاع را همانگونه كه مرد گفته بود يافت. تا يكسال از هر كس احوال شهر را جويا شد كسي چيزي به او نگفت تا اينكه با قصابي نيك خوي دوست شد و مدتي به او لطف زياد ميكرد و هدايا و بخشش هاي فراوان به قصاب مي نمود. روزي قصاب او را به خانه خود دعوت كرد و پس از پذيرائي فراوان همه آنچه شاه به او داده بود را پيش او آورد و گفت علت اين همه بخشش چيست؟ بقول معروف "سلام لر بي طمع نيست!". شاه بتدا تعارفات را آغاز كرد و گفت حق مردي نيك محضر چون تو بيش از اين است. قصاب گفت اينها را قبول نمي كنم مگر اينكه خواسته اي از من كني تا من جبران كنم. شاه كه اوضاع را مساعد يافت حكايت شاهي خويش و آنچه وي را بدينجا كشانده بود بازگو كرد. قصاب گفت گرچه سوال خوبي از من نكردي ولي پاسخش را مي گويم. شب هنگام با وي به سوي خرابه اي رفتند. قصاب سبدي كه طنابي به ان بسته بود آورد و شاه را در آن نشاند. ناگهان سبد پر گرفت و شاه را بالا برد و بين زمين و آسمان معلق ماند و جاي گريز و گزير هم نبود. ناگهان مرغي بزرگ و مهيب آمد و بر سبد نشست و بالاي سر شاه بخواب رفت. وقتي بيدار شد و آهنگ رفتن كرد شاه ناچار پاي او را گرفت كه از آن مهلكه نجات يابد. مرغ او را با خود برد تا به جائي رسيدند كه زير پا چمنزاري خوش و خرم بود. شاه پاي مرغ را رها كرد و روي سبزه ها افتاد. جائي خوش و خرم كه تا بحال نديده بود. تا شب در آنجا تفريح كرد و از طبيعت آنجا لذت برد تا نزديك شب تعداد زيادي دختر همچون حور بهشتي بدانجا آمدند و تخت شاهانه اي را آنجا نهادند و بعد از آن يك بانوي بسيار زيبا و با جلال و جبروت هم آمد و بر آن تخت نشست. ناگهان آن زن متوجه حضور فرد غريبه اي در آن محل شد. شاه را پيدا كردند و نزد آن زن بردند. آن زن بسان مهمان از او پذيرائي كرد و در كنار خود بر تخت نشاند. آن شب را با رقص و پايكوبي كنيزان زيبا روي گذراندند. در پايان هم شراب آورند و شاه مست شد و بسان مستان عنان از كف بداد و بوسه بر سر و روي آن زن مي زد. زن به او گفت بوسه و نوازش هر چه دوست داري با من بكن ولي بيش از اين از من مخواه و هر وقت عنان از كف دادي يكي از اين كنيزان بردار و آتش هوس خاموش گردان. در ميان كنيزان، كنيز زيبائي براي شاه انتخاب كرد و شاه شب را با او به صبح رساند. تا سي شب بدين منوال گذشت و همين ماجرا هر شب تكرار مي شد تا در شب سي ام عنان شاه از كف برفت و اصرار فراوان براي بهره مندي از آن زن كرد و هر چه آن زن شاه را به شكيبائي فرا خواند چاره ساز نبود. زن كه چنين ديد گفت لحظه اي چشمت را ببند تا من خود را عريان كنم و بعد تو مرا همانگونه با چشمان بسته در آغوش بگير و سپس چشمت را باز كن. شاه چنين كرد و وقتي زن به او گفت ميتواني شروع كني چشمان را گشود و خود را در همان سبد و در مخروبه اول يافت و تنها كسي كه كنار او بود همان مرد قصاب بود. قصاب گفت كه اگر من اين حكايت را برايت ميگفتم تو باور نمي كردي. من نيز به نشان دادخواهي و تظلم و فريبي كه آن زن به من داد جامه سياه پوشيدم. (احتمالا در آن زمان ها كساني كه ظلمي بر آنها ميرفته به نشانه دادخواهي لباس سياه به تن مي كردند) این بود نتیجه ی حرص و طمع زیاد 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سه داستان کوتاه، سه اصل مهم در زندگی! • روزى روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها يك پسربچه با خود چتر داشت ، این یعنی ایمان... • كودك يك ساله اى را تصور كنيد زمانيكه شما او را به هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند او را خواهيد گرفت ، اين يعنى اعتماد... • هر شب ما به رختخواب ميرويم ما هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم با اين حال هر شب ساعت را براى فردا كوك ميكنيم ، اين يعنى اميد... 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕میگن سلام سلامتی میاره 🌸ولی من میگم که 💕سلام صمیمیت میاره 🌸سلام دل بی کینه و 💕عشق و شادی میاره 🌸دوستان عزیزم سلام 💕 😍👌 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662