✅ برداشت آزاد
هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را
دزدیده باشد براي همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد همسایه اش در دزدي مهارت
دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدي که می خواهد چیزي را پنهان کند پچ پچ میکند. آن قدر
از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود. اما
همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد.زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و
دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و
رفتار می کند
هرگز در قضاوت دیگران عجله نکنیم
@dastanvpand
💫🌸💫🌸
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_سیوشش
لینک قسمت سی و پنج
https://eitaa.com/Dastanvpand/9970
-رفتم کنار علی نشستم تنها جای خالی کنار اون بود
سرشو کنار گوشم اوردم و گفت
-هنوز با این رفیق ما اشتی نکردی؟
-نه
-چرا؟
با نگاه غمگین برگشتم طرفش و گفتم
-واقعا نمیدونی چرا؟
سرشو تکون داد و گفت
-میدونم ولی کامران رفتار اون روزش دست خودش نبود بهت حق میدم بهار
بایدم شاکی باشی ولی خوب کامران گفته بود نباید خانوادتو ببینی توهم مقصری
اشکی که از چشمم اومد پایین سری با دست پاک کردم و همونطور که صدام پایین بود با بغض گفتم
-ولی این حق من نبود که به خاطر اینکه خواهر و پدرم و تو خیابون دیدم اینجوری کتک بخورم تا حد مرگ پیش برم
علی دستمو گرفت و گفت
-میدونم ولی ازت خواهش میکنم کاری نکن که هم واسه خودت بد بشه هم کامران،کامران مرد خیلی مغروریه هیچ وقت حاطر نیست غرورش و بشکنه
-اگه اون حاظر نیس من باید غرورمو بشکنم
-منظورم این نبودفبهش فرصت بده ،به خودت فرصت بده خدا بزرگه اینقدر به خودتون سخت نگیرید
سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم
کامران روبه رومون نشسته بود و زل زده بود بهم
بدم میامد یکی بهم زل بزنه با کلافگی بهش نگاه کردم
بهم زل زده بودیم یه پوزخند اومد رو لبم با نفرت نگامو ازش گرفتم
و مشغول بازی کردن با انگشتام شدم
نوشین و لادن و کیانا باهم مشغول حرف زدن بودن
حوصلم سررفته بود از بوی ادکلن علی حالم بد شد دستمو جلوی دهنم گرفتم و دوییدم طرف توالت
بعد ازینکه تمام محتویات معدم خالی شد رمقی برام نمونده بود
کیانا رو دیدم که با نگرانی پشت در بود
دستمو گرفت و گفت
-خوبی عزیزم؟
سرمو تکون دادم
کیانا کامران و صدا زد تا کمکم کنه برم تو اتاق دراز بکشم
کامران دستمو گرفت سعی کردم دستمو از تو دستش بیرون بیارم ولی اون بیشتر منو به خودش چسبوند لادن با یه لیوان اب قند اومد طرفم و به زور تو حلقم جاش داد
ولی از شانس بد من باز دوباره حالم بد شد
به شدت کامران و کنار زدم
ایندفعه هیچی تو معدم نبود که بخوام خالیش کنم
بدون کمک کامران رفتم بالا و اتاقای مهمان و اماده کردم
کاوه رو تختم دراز کشیده بود کیانا که بچش و دید منصور و صدا زد تا بیاد کاوه رو ببره
اونم سریع دستورش و انجام داد
روی تخت دراز کشیدم کیانا پتو رو روم کشید و گفت
-حالت خوبه عزیزم
-بله
-میشه یه خواهشی ازت بکنم
منتظر نگاش کردم
با شرمندگی گفت
-میدونم سخته ولی میشه دیگه ازم بدت نیاد؟میشه منو مثل خواهر بزرگتره خودت بدونی؟
دلم واسش سوخت واسه همین با لبخندی سرمو تکون دادم.
بعد چند وقتيكه تو بيمارستان بودم مرخم كردن يه هفه بعد كيانا اينا تصميم گرفتن برگردن امريكا تو اين چند وقت خيلي بهشون عادت كرده بودم ازشون قول گرفم واسه زايمانم بيان اونام گفن سعي خودشونو ميكنن
تو فرودگاه كيانا بغلم كردو و تو گوشم كن
-بهار خواهش ميكنم ازن نذار كامران اذيت بشه اونم داره زجر ميكشه حواشو داشته باش
مراقب اين جيگر عمه هم باش
-خيالت راحت
بعد خداحافظي با بقيم اونا رفتن برگشتم به كامران نگاه كردم كه ديدم با ناراحتي داره به سمتي كه رفتن نگاه ميكنه
اروم رفتم طرفش و دستش و تو دستم گرفتم
ازون حالت بيرون اومد و بهم نگاه كرد بهش لبخندي زدم انم جوابمو دادو دستمو محكمتر فشار داد و راه افتاديم طرف ماشين
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_سیوهفت
كامران دستمو ول نميكرد خودمم علاقه نداشتم دستمو از دستش در بيارم
در جلورو واسم باز كرد و منتظر موند سوار شم
بعد يه ماه اولين باري بود كه بهش رو ميدادم اونم سركيف شده بود
الان تو ماه 4 بارداري بودم
كامران دستمو گرفت و زير دست خودش رو دنده گذاشت و با انگشتام بازي ميكرد ولي هنوزم ميتونستم بفهمم ناراحته از رفتن عزيزاش
واسه اينكه ازون حالت درش بيارم بالحن شادي بهش گفتم
-كامران؟
-جونم؟
-مياي بريم سونو؟
-الان؟
خنديدم و گفتم
-الان كه نميشه ما نوبت نگرفتيم فردا بريم
-باشه زن بزن وقت بگير
با يه لحن باحالي گفتم
-واااااي،به نظرتو بچه دختره يا پسر؟
كامران كه با ديدن روحيه من شاد شده ولخندي زدو گفت
-هرچي باشه فقط سالم باشه
سرمو تكون دادم و گفتم
-خوب اون كه اره ولي اخه واسه تو فرق نداره بچت پسر باشه يا دختر/؟
برگشت طرفم و گفت
-من دوست دارم بچم يه دختر خوشگل و ماماني مثل مامانش باشه
لبخندي بهش زدم و گفتم
-ولي من دوست دارم بچم پسر باشه اسمش دوست دارم بذار ارش
با تعجب گفت
-ارش؟
-اوهوم چرا تعجب كردي؟
-اخه نه به اسم من ربط داره نه به اسم تو چي شده اسم ارش و دوست داري؟
-ميدوني از بچگي دوست داشتم هروقت بچه دار شدم اسم بچمو بذارم ارش
سرشو تكون داد وگفت
-ولي من دوست دارم اگه دختر بود اسمشو بذارم كامليا
-اسم قشنگيه
كامل برگشتم طرفش و گفتم
-پس اگه پسر شد ميذاريمش ارش و اگه دختر شد ميذاريمش كامليا
-اوهوم فكر خوبيه حالا فردا مشخص ميشه
لبخندي زدم و سرمو به سمت خيابون برگردوندم و به بيرون خيره شدم
بهار؟
-هوم؟
-منو ميبخشي؟به خدا رفتار اون روزم دست خودم نيست،ديوونه ميشم وقتي بفهمم يكي به چيزي كه گفتم عمل نكنه
بعد مثل بچه هاي مظلوم گفت
-هوم،ميبخشيم؟
با خودم فكر كردم اره ميبخشمت تقصير منم بود
واسه همي با لبخند برگشتم طرفش و با لحن بچه گونه اي گفتم
-به شرطي ميبخشمت كه ديگه من و نزنيم
خنده اي كردو دستمو بوسيد و گفت
-دستم بشكنه اگه دوباره روت بلند بشه
كامران سريع برگشت طرفم و گفت
-زود باش كمربندت و ببند
تا خواستم ببندم كار از كار گذشت و پليس بهمون ايست داد
كامران غرغري كرو ماشن و كنار خيابون پارك كرد
مامور اومد به شيشه زد شيشه رو داد پايين
-سلام جناب
-سلام گواهينامه مدارك ماشين لطفا
كامران سرشو تكو دادو رو به من گفت
-مدارك و از تو داشبورت بده
سرمو تكون دادم مدارك و در اوردم و دادم دستش
-بيا
-بفرمايين قربان
بعد اينكه 30 تومن جريممون كرد گذاشت بريم
خونه كه رسيديم با زحمت رفتم بالا راه رفتن واسم سخت شد بود
اروم اروم از پله ها بالا رفتم و رفتم تو اتاقم داشتم بلوزمو در مياوردم كه در يهو باز شد
جيغي كشيدم و لباسم و سريع جلوي خودم گرفتم و رو به كاران گفتم
-برووووو بيرون
ولي اون اصلا حواسش بهم نبود اروم اومد جلو لباسو از دستم گرفت و با لذت به *س ي ن ه * هام زل زد
دسمو جلوي *س ي ن ه * هام گذاشتم
سرشو اورد جلوي صورتمو بهام و نرم بوسيد
منم با اين كه شوكه شده بودم ازين كارش به خدم اومدم و همراهيش كردم دستش رو كمرم بالا و پايين ميرفت دستمو تو موهاش فرو برده بودم و همراهيش ميكردم
*صورت*و از *ل بام* جدا كردو با چشاي خمارش بهم خيره شد بعد با نرمي روي تخت حلم داد و خودشم روم خيمه دو مشغول بوسيدن *ل بام* شدم
كم كم داشتم نفس كم مياوردم به زور خودمو ازش جدا كردم و نفس عميقي كشيدم
كامران خواست دوباره بياد طرفم كه انگشتمو گذاشتم رو لبشو باگ ارومي گفتم
-بسه كامران نفسم گرفت
چند ثانيه بهم خيره شدو سريع از روم بلند شد
دستمو گرفت و كمك كرد از رو تخت بلند شم
يه سرافون شيك قهوه اي رنگ از تو كمدم در اورد و گرفت طرفم
بلنديش تا روي زانوم بود ولي خويش اين بود كه گشاد بود و توش راحت بودم
كامران رفت اتاق خودش تا لباساش و عوض كنه
منم گيرمو در اوردم و موهام و شونه كردم
امروز به اندازه كافي هيجان زده شده بودم
جلوي اينه رفتم و رژم و كه دور لبم پخش شده بد تميز كردم و يه رژ قرمز به *ل بام* زدم
اي رنگ خيلي بهم ميومد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو قسمت شصت و سوم باچندین نفر عالم باسواد و متقی حرف زدم وقتی سختگیری
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو
قسمت شصت و چهارم
😔نمیدونم اون شب چطور شد که بابا دست از سرم برداشت. دو روز بعدش آخر هفته بود و کلاسا تعطیل میشد و بخاطر حرف و تهدیدایِ بابا برگشتم خونه، تو مسیر همش به این فکر میکردم که قراره چه اتفاقی بیفته شاید اگه کس دیگه ای جای من بود به این زودیا بر نمیگشت خونه اما من انگار مجبورم کرده بودن چهار دست و پا خودم رو تحویل بدم. وقتی رسیدم عصر بود و بابا تو خونه
منتظر بود که من برگردم سلام کردم جواب نداد یه لیوان آب خوردم بعد گفت بیا بشین کارت دارم؛ دلم مثل بید میلرزید خیلی لحظات سنگینی بودن که بارها تجربشون کرده بودم ؛ هرچی که راجع بهم شنیده بود رو باز تکرار کرد و ازم توضیح خواست حرفایی به گوشش رسیده بود که اون موقع تو مناظره ها یادم میومد گفته بودم واسه همین نمیشد انکارشون کنم اما سعی کردم تا حدی توجیهشون کنم. بابا این بار ولکن نبود
😔تا تونست لفظا بهم بی احترامی کرد و گوشیم رو هم شکست و خورد کرد دقیقا یادم نمیاد اما فکر کنم ازم خواست قسم بخورم که قلبا تغییری نکردم و این حرفایی که شنیده بود دروغن چون نتونستم قسم بخورم بهش گفتم بابا جان راستش من خیلی جاها عقیدت رو قبول ندارم اینو که گفتم از عصبانیت از جاش بلند شد و خون جلو چشماشو گرفت گفت اینطوره؟؟ گفتم همینو میخواستی بشنوی خب همینه دیگه دست از سرم بردار
گفت یعنی تو اینقد جاهل و سرکش و گمراه شدی که روبروی من میگی عقیدمون بهم نمیخوره؟! دختر تو چرا نه با محبت نه با زبون تند متوجه نمیشی که اشتباه میکنی! گفتم بابا جان در واقع هیچ اشتباهی نکردم تو بیش از حد متهمم میکنی و سخت گرفتی
😔انگار اصلا حرفامو نشنید رفت تو حیاط گفت چاره دردت شلاقه تا بخودت بیایی فکر نمیکردم بابا بتونه در این حد دست روم بلند کنه، اما انگار قضیه بیشتر ازینا براش مهم بود یه تیکه از شلنگ بلندی که تو حیاط بود رو برید و آورد تو
نزدیک شانزده شلاق بهم زد که نامادریم و فرشته نتونستن جلوشو بگیرن آخر سرهم با تهدید نامادریم تموم کرد که میگفت اگه بزنیش میرم تو کوچه دادو هوار راه میندازم تا آبرومون بره موقعی که میزد انتظار داشت به دست و پاش بیفتم و بگم من اشتباه کردم تو راست میگی
اما اینو نگفتم و بهش گفتم هرچقد بزنی اجر داره واسم چون میدونم سر حقه ازین حرفم بیشتر عصبانی میشد و محکمتر میزد منم دیگه تکرار نکردم از شدت عصبانیت چهره و گردنش تماما قرمز شده بود و انگار اون دستایی که منو میزدن مال بابا نبودن
😔کنترلش رو از دست داده بود خیلی عجیب بود تو عمرم اینطور ندیده بودمش تمام بدنم کبود شده بود و به سختی دراز میکشیدم اما زیاد به روی خودم نیاوردم که جای شلاق هارو هم نشون نامادریم و فرشته ندادم دوست نداشتم شاکی بشم در این مورد یه جورایی از ذلت بدم میومد، عجیب بود حتی قلبا اونطوری که باید از بابا دلگیر باشم نبودم میدونم جاهایی حق داشت عصبانی بشه از سر دلسوزی بود؛ خودش میگفت بخاطر کتکا پشیمان نیستم چون اینا بخاطر خودم نبوده بخاطر ایمانت بوده که به خودت بیای و فردای قیامت شرمنده نشی که چرا بعد از این همه سال پشت پا بزنی به ایمان خودت دوست نداشتم ادامه بدم وگرنه حرف واسه گفتن زیاد داشتم
😔شبش بابا آشتم کرد اما من توجه زیادی نکردم برام کتابای عرفانی میخوند و توجیهم میکرد که من اشتباه میکنم منم فقط سکوت کردم و حرف دیگه ای نزدم چند روز بعدشم خودش منو رسوند خوابگاه و برگشت مامان انگار فهمیده بود زیاد سرحال نیستم مدام دلیلش رو میپرسید اما هیچوقت بهش نگفتم چه اتفاقی افتاده چون اگه میفهمید خیلی غصه میخورد و بابا رو نفرین میکرد جریان خواستگاری کردنم معلق موند تا اینکه سهیل گفت من آمادم پیش واسطه ها برم و خواستگاری رو مطرح کنم واسطِ این کار از فامیلای سهیل بود فرد شریفی بود و بابا هم خیلی قبولش داشت و از لحاظ عقیده و مرام همفکر بابا بود وقتی سهیل جریان رو پیشش مطرح میکنه خوشحال میشه و میگه من خیلی موافق این ازدواجم و رسما از طرف خودم برات خواستگاریش میکنم چون باباش خواسته منو رد نمیکنه
😔اما زهی خیال باطل! بابای من بیشتر ازینا زیرک و شکاک بود چندین بار به بابا گفته بودن اما قبول نکرده بود تااینکه بهش میگن لازمه با دخترتم در میون بزاری و خودسر ردش نکنی بابا هم از ترس اینکه اونا زودتر به خودم نگن
یه روز که باهم میرفتیم تا سوار اتوبوسم کنه و برگردم خوابگاه، بهم گفت همچین خواستگاری داری اما تحقیق کردم عقیدش خوب نیست و مخالفم دیگه خوددانی تو اگه خواستی بدون اذن من ازدواج کن به روی خودم نیاوردم که سهیل رو میشناسم اما بهش گفتم خب وقتی فلان کس ازم خواستگاری کرده واسه این پسر لابد پسر خوبیه و عقیدشم حتما اونی نیست که فکر میکنی وگرنه ایشون واسط همچین کسی نمیشد؛گفت نه اینطور نیست ایشون کمی تو کار ازدواج سهل انگاره و دو تا دوماد خودش عقیدشون خوب نیست
ادامه دارد..
@Dastanvpand
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو
قسمت شصت و پنجم
😔تو راه وقتی به حرفای بابا و اتفاقات اخیر فکر میکردم یه ماتم بزرگی به دلم نشست چون میدونستم با این اوضاع، تا رسیدن به آرزوهام فاصله زیاده و باید یه تنه میجنگیدم و مواظب دلِ بابا و احترامشم میبودم و یا اینکه دست از آرمانها و آرزوها و راهم میکشیدم و بی سروصدا زندگیِ تکراری میکردم و چشامو رو حقایق میبستم
جریان خواستگاری رو به سهیل گفتم که بابا اینطور قضیه رو مطرح کرده و مخالفه فکر کردم ناامید میشه اما اینطور نبود گفت من ناامید نیستم چون تو تلاشتو کردی منصرفم کنی گفتی که بابات راضی نمیشه و من خودم اصرار کردم و منتظر این نتیجه هم بودم ؛ لانم خدا بزرگه اگه خودت موافق باشی من تا آخرش هستم و بابات رو راضی میکنم هرطور شده کمی دلم آروم گرفت اما نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم
🔸سهیل پسر خیلی پخته و باتقوایی بنظر میرسید خیلی حیف بود ردش کنم چون در هر صورت من راهم رو انتخاب کرده بودم سهیلم اگه نبود باید سختی هایی رو تحمل میکردم اما الان که خودش خواهان بود میتونستم روش حساب کنم؛ کسانی رو که فکر میکردم بابا رو حرفشون حساب میکنه به سهیل معرفی میکردم اونم به طریقی خودش رو بهشون میرسوند و ازشون میخواست منو از بابا براش خواستگاری کنن الحمدلله پیش هر کسی که میرفت خیلی قبولش داشتند و فورا به بابا زنگ میزدن واسه خواستگاری اما بابا عذر همه رو خواست..
😔حتی نزدیک بود با چند موردی که خیلی اصرار کردن درگیر بشه اونام از سر ناراحتی از برخورد تند بابا به سهیل گفته بودن درسته دختره ارزشش رو داره اما بهتره با این خانواده وصلت نکنی باباش خیلی منت میزاره و نظرمون رو رد کرده یه مدت گذشت منم برگشته بودم خونه تعطیلات بود. 26م رمضان سهیل گفت میخوام بیام شهرتون از نزدیک با بابات حرف بزنم نمیدونستم تصمیم درستیه یانه اما چون مادربزرگم خونمون بود یکم روحیه گرفتم که اگه بابا دعوام میکرد حداقل اون بود و وساطت میکرد. با سهیل سرِ اومدن و نیومدنش یکم اختلاف پیدا کردیم که باعث شد از دستم ناراحت بشه فکر کردم دیگه منصرف شده و نمیاد
💔دلم گرفت اما غرورمم اجازه نمیداد منت کشی کنم و همینطوری ولش کردم فردا عصر دیدم برام پیغام گذاشته با عجله باز کردم نوشته بود: سلام من الان شهرِ شمام
از خوشحالی اشک تو چشام جمع شد پشیمون بودم که زود قضاوت کردم بهش خوش اومد گفتم و گفتم که چیا به بابام بگه بهشم گفتم بهتره بره تِکیه اونجا بابا رو ببینه که شیخِ تکیه هم وساطت کنه این شیخ انسان متواضع و صالحی بود و خرافات یاد مردم نمیداد. طبق قرارمون سهیل بابا رو تو تکیه میبینه و بابا خیلی از دیدنش تعجب میکنه میخواد بهش بی احترامی کنه اما پشیمون میشه
بهش میگه که ممنون از خواستگاری کردنت اما من دخترم رو نمیدم بهتره اینقد سمج نباشی سهیل حرفی نمیزنه اونجا فقط میگه اگه امکان داره عجله نکنید تا باهم بریم پیش شیخ و با ایشونم مشورت کنیم ای اما بابا مانع میشه
وقتی بابا برگشت عصبانی بود از یه طرف دعوام میکرد از طرف دیگه میگفت کلی دلم واسه پسره سوخته غریب و بی کس با زبان روزه منم جواب رد بهش دادم همش تقصیر توه اگه گناه کرده باشم سهیل دست بردار نشد و شب دوباره از بابا خواست که همو ببینن و بزاره اونم حرفاشو بزنه بابا بیشتر عصبانی شد و رفت که باهاش درگیر بشه، خیلی ترسیدم ساعت11 بود که رفت تا 2 نصف شب تو مغازه یکی از دوستاش سه نفری باهم حرف زدن
😔وقتی برگشت شروع کرد سرو صدا راه انداختن و دعوا کردن هرچی از دهنش در اومد به خودم و سهیل گفت اون شب تا صبح زیر پتو گریه کردم، بیشتر بخاطر سهیل بود بیچاره خیلی گناه داشت اون همه راه رو دستِ پر از بی احترامیای بابا و با دلی شکسته برگشت
همش فکر میکردم الان چه حالی داره و شب کجا میخوابه ازش خبر نداشتم چون موبایلش خاموش بود بابا ولکن نبود و میگفت از خونه بیرونت میکنم
😔صبح شد اما بابا دست بردار نبود میگفت من چند بار این پسره رو رد کنم چرا حیا نمیکنه!؟ تو چطور بهش جواب رد نمیدی و رو حرفم حرف میزنی؟ داد و هوار راه انداخته بود و میگفت باید برگردی پیش مادرت من دیگه تحملت نمیکنم، منم به مامان پیغام دادم گفتم بیاد دنبالم ظهر بود و بابا خوابیده بود که مامان اومد و از خونه رفتم
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
✨﷽✨
✅داستان پند آموز
✍روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایداربه آنجا رفت. در راه به امیدیافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد.در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه مدیر گفت: اکنون ایمیلتان را بدهید تا ضوابط کاریتان رابرایتان ارسال کن.
مرد گفت: من ایمیل ندارم.مدیر گفت: شما میخواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید.متاسفم من برای شما کاری ندارم. مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد وچیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد.
از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خودخرید میکرد و در بالای شهرمیفروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد. تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم واردتجارت های بزرگ و صادرات شد. یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ درحال بستن قرداد به صورت تلفنی بود،مدیر آن شرکت گفت: ایمیلتان رابدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم.مرد گفت: ایمیل ندارم.
مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی میشدین. مرد گفت: احتمالآ سرایدارشرکت مایکروسافت بودم.!
💥گاهی نداشته های ما به نفع ماست
↶【به ما بپیوندید 】↷
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💫این داستان تن آدمو میلرزونه
برگه طلاق را امضا کردیم و طلاق انجام شد دیگه تحمل زندگی با یک زن سرطانی رو نداشتم ….. وقتی خواستیم از دفتر طلاق خارج بشیم نسرین یهو اومد جلو بدون مقدمه گفت منو ببوس….
من گیج شده بودم ! نمیدونم هدفش چی بود چون از هم جدا شده بودیم دیگه محرم نبودیم ولی رفتم جلو ازش علت درخواستش رو پرسیدم!
گفت تحملشو داری؟؟گفتم آره بگو…گفت شب اولی که باهم بودیم یادته چه قولی بهم دادی؟
هرچی به خودم فشاراوردم چیزی یادم نیومد!!بهم گفت زیاد فک نکن میدونم یادت نمیاد ازت بیشتر از اینم نمیشه توقع داشت،
مهرداد جان
فقط اینو بدون یه زن تمام تاریخ ها خاطرات مهم زندگیو در حافظش ثبت میکنه چه خوب باشن چه بد ….تو حتی یادت نمیاد چقدر منو دوست داشتی درسته من الان سرطان دارم این حق تو هست نخوای بامن زندگی کنی و اصلا از بابت این موضوع ناراحت نیستم تمام ناراحتی من از فراموش کردن حرفات هست.
حرفاش مثل پتک تو سرم کوبیده می شد خیلی آروم متین حرف می زد ،اما هر کلمش مثل پتکی بود که روسرم می کوبن واقعا فراموش کرده بودم چه حس احساسی بهش داشتم،چقدر سنگ دل شده بودم که دیگه نمی خواستم ماه های اخرش کنارش زندگی کنم،بهم گفت :تو اون شب پیشونی منو بوسیدی و گفتی این بوس تا ابد اینجا یادگار بین من و توست و منم گفتم اگر نشد چی؟گفتی بوسو پس میگیرم!!!حالا هم میخوام ازت بوستو پس بگیری.
تقریبا چند نفری دورمون جمع شده بودن و داشتن به حرفامون گوش میدادن و منتظر واکنش من بودن.
آه چه قدر سنگ دل شده بودم …خیلی خودم رو کنترل کردم که اشکی نریزم …. بغض حسابی گلوم رو گرفته بود آرامش نسرین و حرفای که زد و نگاه سنگین اطرافیان که کاملا میشد حس کرد منو یه موجود دیو صفت میدونن منو از درون خرد کرد و فهمیدم چقدر حقیرم…..
?زود باش مهرداد بوستو پس بگیر?
دوباره به خودم اومدم،بهش نزدیک شدم و پیشونیشو برای آخرین بار بوسیدم ازم تشکر کرد و رفت ،
نسرین ۵ماه بعد به خاطر سرطان خون توی بیمارستان فوت شد من سال هاست تنهام….
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✅"داستانی واقعی و تکان دهنده از یک پزشک!"
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان دادن که باید پایش را بعلت عفونت میبریدیم. دکتر گفت که این بار من نظارت میکنم و شما عمل میکنید.
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: «برو بالاتر!» بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت: «برو بالاتر!» بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت: «برو بالاتر!!!» تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته!
لحن و عبارت «برو بالاتر» خاطره بسیار تلخی را در من زنده میكرد خیلی تلخ. دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی میکردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانواییها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی میکشیدند که داستانش را همه میدانند.
عدهای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاقشان را تهیه میکردند و عدهای از خدا بیخبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی میکردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایهمان که دلال بود و گندم و جو میفروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم! پدرم هر قیمتی که میگفت همسایه دلال ما با لحن خاصی میگفت: «برو بالاتر...» «برو بالاتر...!!!»
بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت: «بچه پامنار بودم. گندم و جو میفروختم. خیلی سال پیش. قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم...»
دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم. خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم که «از مکافات عمل غافل مشو، گندم از گندم بروید جو ز جو»؛ اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍃
🌺🍃
🍃🌺🍃
#حاکم_عادل !!
🌟روزگاری در یک جایی مردی برای
دزدی از دیوار خانه ای بالا رفت
و خواست از پنجره وارد شود که
پنجره کنده شد و دزد به زمین افتاد
و پایش شکست.
شکایت نزد حاکم عادل برد.
حاکم صاحبخانه را خواست و گفت:
چرا "پنجره" سُست بوده که این بندهٔ
خدا از طلب روزی خود و سهم خود
باز مانَد و صدمه ببینَد!
مرد گفت:
نجار پنجره را سست
ساخته است،
من بیگناهم.
حاکم نجار را خواست و عتاب کرد.
نجار گفت:
من پنجره را محکم ساختم،
بنّا آن را خوب نصب نکرده!
حاکم بنّا را خواست
و علت را جویا شد.
بنّا گفت:
مصالح فروش مصالحِ نامناسب
فروخته است!
حاکم مصالح فروش را خواست.
او که نتوانست دیگری را مقصر نشان
دهد،محکوم شد و حاکم فرمود
دارش بزنند!
وقتی مصالح فروش را پای چوبه دار
بردند،چون قدش کوتاه بود به طنابِ
دار نمیرسید.
موضوع را به حاکم گفتند.
فرمود:
یک نفر که قدش بلند است پیدا کنید
و اعدامش کنید تا موضوع ختم به
خیر شود و صدای کسی در نیاید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟خر همه ی حیوانات را مجبور کرد که ساعت ۶ صبح بیدار شده و ۶ عصر بخوابند!
در هنگام توزیع غذا دستور داد که هر کدام از چارپایان و پرندگان و سایر حیوان ها فقط حق دارند ۶ لقمه غذا بخورند.
وقتی خواستند پینگ پنگ بازی کنند، هر تیم ۶ بازیکن داشته باشد، و زمان بازی نیز ۶ دقیقه باشد.
کارها خوب پیش می رفت و خر قوانین ششگانه یی وضع کرد
در یک روز دل انگیز پاییزی، خروس ساعت ۵ و ۲۰ دقیقه صبح بیدار شد و آواز خواند.
خر خشمگین شد و در یک سخنرانی جنجالی گفت:
قوانین ما از همه قوانین دیگران کامل تر است و خروج از اینها و تخلّف از قانون های ششگانه جرم محسوب و منجر به اشدّ مجازات می شود، و طی مراسمی خروس را اعدام کرد.
همه ی حیوان ها از اعدام خروس ترسیدند و از آن پس با دقّت بیشتر قوانین را اجرا می کردند.
بعد از گذشت چندین سال، خر بیمار شد و در حال مرگ بود.
شیر به دیدارش رفت و گفت:
من و تعدادی دیگر از حیوان ها می توانستیم قیام کنیم، ولی نخواستیم نظم جنگل به هم بریزد، حال بگو علّت ابلاغ قوانین ششگانه چه بود؟ و چرا در این سال ها سختگیری کردی؟
خر گفت:
حالا من به خاطر خرّیت یک چیزهایی ابلاغ کردم،
شماها چرا این همه سال عین بُـز اطاعت کردید ؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
لوکیشن زیبا
#جنگلهایگیلان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍂🍂🍂🍂🍂
#داستان_زیبا_و_واقعی
❣خواستگارم مرا رد کرد...
🌼🍃من یک دختر دینی و پابند به اخلاق اسلامی بودم.
سالها گذشت و کسی از من خواستگاری نکرد
دخترهای جوانتر از من ازدواج کردند و مادران فرزند شدند.
عمرم به ۳۴ رسید.
یک روز یکی برای ازدواج با من حاضر شد، زیاد خوشحال بودم و ازدواج کردیم دو روز بعد مادر شوهرم آمد و با دیدن من گفت عمرت بنظرم به ۴۰ سال میرسد
من گفتم ۳۴ ساله هستم و او برایم گفت این عمر برای بدنیا آوردن بچه مناسب نیست و من تشنهٔ دیدن نوه های خود هستم.
🌼🍃مادر نکاح من را با پسرش فسخ کرد
شش ماه را با غم و اندوه سپری کردم و پدرم برای اینکه غم خود را فراموش کنم منو به حج عمره فرستاد،رفتم به سفر عمره و در حرم شریف نشسته و در حال دعای خیر نزد الله بودم که یک زن را دیدم که صدای زیبا یک آیت قران را تلاوت میکند و بارها آنرا تکرار میکند [#فضل الله علیک عظیما] فضل و مهربانی بزرگ الله بر توست
🌼🍃غم خود را با او شریک کردم من را در آغوش گرفت و این آیت را تکرار میکرد [ولسوف یعطیک ربک فترضی] و زود است که برایت بدهد و تو راضی شوی
خیلی راحت شدم و به خانه برگشتم که ناگهان یک خانوادهٔ دیندار به خواستگاری ام آمدند، به خوشحالی پذیرفتم و ازدواج کردیم و شوهرم مرد دینداری بود.
برای من و خانواده ام احترام زیادی میگذاشت و من نیز احترام شان را میکردم، عمرم به ۳۶ رسید، ماه ها گذشت و محبت اولاد در دلم جا گرفت برای چکاو نزد دکتر مراجعه کردم بعد از معاینات دکتر گفت مبارک باشد! ضرورت به معالجه نیست تو حامله هستی، تا هنگام ولادت هیچگونه معاینهٔ برای تعیین جنسیت بچه انجام ندادم و هر آنچه بود را فضل الله میدانستم، بعد از ولادت
شوهرم و خانواده اش در اطرافم نشسته و میخندیدن، وقتی پرسیدم چرا میخندین آنها چی جوابی دادند؟ به یک صدا همهٔ شان گفتند یک پسر و یک دختر است! با شنیدن این حرف اشک خوشحالی از چشمانم جاری شد و دوباره یاد آن خانم در حرم شریف و آیت را که بارها تکرار میکرد افتادم [ولسوف یعطیک ربک فترضی] یعنی که حرف الله متعال حق است [#وَاصبِر لِحکمِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعیُنِنَا] منتظر فرمان رب خود باش، ما تو را میبینيم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🌼🍃مردی میگفت: خانمم همیشه میگفت دوستت دارم. من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم... ازهمان حرفایی که مردها از زنها میشنوند و قدرش رانمیدانند. همیشه شیطنت داشت.
🌼🍃ابراز علاقه اش هم که نگو..آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم: مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقمند است؟ یک شب کلافه بود، یا دلش میخواست حرف بزند.
🌼🍃میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیشد مفصل صحبت کنم، من برای فرار از حرف گفتم میبینی که وقت ندارم، من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کنه به من میچسبی... گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی ... این را که گفت از کوره در رفتم،
🌼🍃گفتم خدا کنه تا صبح نباشی... بی اختیار این حرف را زدم.. این را که گفتم خشکش زد، برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست... بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم، موهای بلندش رها بود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت، در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بی روحی زد ...
🌼🍃نفس عمیقی کشید و خوابیدیم .. آن شب خوابم عمیق بود، اصلا بیدار نشدم... از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام... هزاران سوال ذهنم را میخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام ... گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را... مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد ؟!!
🌼🍃همسرم دیگر بیدار نشد، دچار ایست قلبی شده بود... شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش اما در ظاهر ،نه... شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم، اما طبق معمول وقتش را نداشتم .. بعدها کارهایم روبراه شد، حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت ...
🌼🍃 من اما...آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت... بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم، کشوی کنار تخت را باز کردم، یک نامه آنجا بود، پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد،... خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی، چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم ...
🌼🍃 آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد... حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد... حالا فهميدم، گاهی به یک حرف چنان دلی میشکند که قلبی از تپش می ایستد. بايد بیشتر مواظب حرفها بود. که گاهی-چقدر زود دیر میشود...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#شوهر_بی_غیرت🍒
در شهری زنی بسیار زیبا رو بود که شوهری
(بی غیرت) داشت
زن روزی خودش را آرایش کرد و به شوهر بی غیرتش گفت: آیا کسی هست که منو ببینه و در فتنه واقع نشه؟
شوهر گفت: بله یک نفر بنام عبید که بسیار انسان عابدیست
زن گفت: حالا ببین چجوری وسوسه اش میکنم و در فتنه می اندازمش
زن به نزد عبید رفت و چادرش را از چهره اش کنار زد ، مثل اینکه تکه ای از ماه در صورت این زن گذاشته بودن و عبید را بسوی خودش دعوت کرد
عبید گفت: باشه من قبول میکنم که باتو باشم اما چند سوال دارم و دوست دارم با من صادق باشی اگر صادق بودی قبول است ، آن زن گفت:باشه درست جواب میدم
💎عبید گفت: اگر الان عزرائیل برای بیرون آوردن روحت بیاد آیا در آن حالت نزع روح دوست داری بامن مشغول باشی؟زن گفت: نه به خدا ،
💎عبید گفت اگر تو را در قبر گذاشتن و منکر و نکیر برای سوال و جواب پیشت آمدند در آن حالت دوست داری با من باشی؟ زن گفت: نه به خدا،
💎عبید گفت: اگر قیامت برپاشد و تو نمی دانستی که پرونده اعمالت به دست راستت می دهند یا دست چپت آیا در آن حالت باز دوست داشتی با من مشغول باشی؟ زن گفت: نه به خدا
💎عبیدگفت: اگر ترازوی اعمال گذاشتند و تو نمی دانستی که اعمال خوبت بیشتر میشود یا اعمال بدت ! آیا در آن حالت باز دوست داشتی که با من مشغول گناه باشی؟ زن گفت: نه به خدا
💎عبید گفت: اگر در مقابل خدا قرار گرفتی و خداوند با تو صحبت می کرد ،آیا باز هم دوست داشتی با من باشی ؟ زن گفت نه والله
💎عبید گفت: وقتی مردم از روی پل صراط رد میشدند و تو نمی دانستی که آیا میتونی رد بشی یانه؟ آیا باز هم دوست داشتی بامن مشغول گناه باشی ، زن گفت نه به خدا دیگه نگو ،
عبید گفت : راست گفتی و آن زن به خانه رفت و به شوهرش گفت هم من بد کردم هم تو و زن توبه کرد واز عبادت کاران بزرگ شد .
پناه مےبرم به خـــ💓ــــدا از شر شیطان
💕💕 سبحان الـــلـــه 💕💕
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
#داستانک
مجنون و شتر
روزی "مجنون" آهنگ دیار "لیلی" کرد، با بی قراری بر شتری سوار شد و با دلی لبریز از مهر به جاده زد...
در راه گاه خیال لیلی آنچنان او را با خود می برد، شتر نیز در گوشه ی آبادی "بچه ای" داشت...
او هر بار که مجنون را از خود بیخود می دید به سوی "آبادی" باز می گشت و خود را به بچه اش می رساند، مجنون هر بار که به خود می آمد در می یافت که فرسنگ ها راه را بازگشته است...
او سه ماه در راه ماند پس فهمید که آن شتر با او همراه نیست؛ پس او را رها کرد و "پای پیاده" به سوی دیار لیلی به راه افتاد...
به راستی مولانا با این حکایت نشان می دهد؛
که "روح" ما همان مجنون است و عشق معنوی "حق"، همان لیلی است، "تن" ما همان شتر است و وابستگی ها و دل مشغولی های جهان مادی بچه آن شتر است...
وقتی از علت "حقیقی" بودنمان در جهان مادی که همانا شناخت حقیقت خویشتن است "غافل" شویم و به آن نپردازیم، به تن و خواسته های گذرای مادی تن سرگرم می شویم و از رسیدن به حقیقت باز می مانیم...
"بهتر است موانع رسیدن به وصال را کنار بزنیم و با گام استوارتر عزم خانه ی دوست کنیم..."
@Dastanvpand
🌱🌼🍃🌼🍃🌼🌱
#یک_داستان_یک_پند
🍁 خلیفه بغداد امیر دماوند را نزد خود خواست. خلیفه بغداد، خلعت و لباس امیری شهرِ ری را بر تن او پوشاند.
🌷 امیر وقتی که به ری برمیگشت، در راه عطسه ڪرد و با آستین لباس دماغ خود را پاڪ کرد.
🍂 سخنچینان خبر به خلیفه بردند، که امیر از لباس ارزشمند خلیفه به عنوان دستمال استفاده ڪرده، و دماغ خود را پاڪ کرده است. خلیفه امر ڪرد، خلعت از او پس گرفتند و گردن زدند.
🌿 خبر بہ گوش شبلی رسید. مدتها بود خلیفه شبلی را دعوت ڪرده بود که به بغداد رفتہ و در دربار خلیفہ خدمت کند. و شبلے پاسخی نداده بود.
🌺 شبلے به خلیفه نوشت: امیر دماوند به خلعتے که تو دادی دماغ خود پاڪ ڪرد، گردن زدی! من اگر خدمت تو رسم و تو را خدمت ڪنم، خداوند با خلعت انسانیت و شرف ڪه بہ من بخشیدهاست، و ببیند من آن خلعت نفیس را به تو بخشیدهام، با من چه میڪند؟!!
🌹 تو خلعت خود را روا نداشتے دستمال شود، من چگونہ خلعت شرف و ڪرامت انسانے خود را دستمال تو ڪنم؟!!
🍃🌸 خلیفہ در پاسخ نوشت: ڪاش این سخن زودتر میگفتی تا جان امیری را از مرگ رها ڪرده بودی!!!
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_سیوهشت
لینک قسمت سی و هفت
https://eitaa.com/Dastanvpand/10061
تويه تصميم اني تصميم گرفتم لباسم و با يه سرافون قرمز رنگ كه دوتا بند داشت و يه وجب پايين تر از *کمر*م بود بپوشم لباسش خيلي باز بود طوري كه تا وسطاي سينم معلوم بود
دلم براي كامران سوخت اگه من و اينجوري ميديد بيشتر زجر ميكشيد
خواستم لباسو درارم كه باز دوباره كامران اومد داخل
با ديدنم تو اون لباس با لذت به پاهام و *س ي ن ه * هام كه قشنگ معلوم بود خيره شد ولي سريع به خودش اومد و گفت
-سريع لباستو عوض كن اگه ميخواي كار دستت ندم
بعدم سريع از اتاق بيرون رفت
منم سريع لباسم و عوض كردم و رفتم بيرون
كامران روي كاناپه لم داده بود داشت با تلفن حرف ميزد
رفتم جلوشو با اشاره پرسيدم ناهار چي ميخوره
-يه دقيقه گوشي شهاب جان
-چي ميگي؟
-ميگم ناهار چي ميخوري؟
-فرقي نميكنه هرچي درست كني ميخورم
بعدم لبخندي زد و مشغول حرف زدن با تلفنش شد
با حالت متفكر رفتم تو اشپزخونه خوب حالا چي درست كنم؟
تصميم گرفتم مرغ سرخ كنم با سيب زميني
واسه همين شروع كردم
كارم كه تموم شد كامران و صدا زدم
-كامران بيا ناهار امادست
-باشه
بعد چند دقيقه اومد و نشست پشت ميز ولي فكرش حسابي پرت بود و داشت با غذاش بازي ميكرد
اروم پرسيدم
-كامران طوري شده؟
-نه نه
-خوب پس چرا نميخري
-دارم ميخورم ديگه
با لحن مشكوكي گفتم
-اها
تلفنش زنگ خود با سرعت دوييد طرف تلفنشو جوابش و داد
با تعجب داشتم به كاراش نگاه ميكردم
با صداي دادش از اشپزخونه اومدم بيرون و با ترس نگاش كردم
وقتي ديد ترسيدم گفت
-بهار برو تو حياط
سرمو به نشونه نه تكون دادم
سرم داد كشيد و گفت
-ميگم برو تو حياط
با بغض نگاش كردم و سرمو انداختم پايين و رفتم بالا حتي نذاشت ناهارمو كوفت كنم
لحظه ي اخر ديدمش كه با كلافگي دستشو كرد لاي موهاش
اروم اروم اومدم بالا اشكامم اروم اروم روي صورتم ميريخت
خودمو رو تختم انداختم و گريه كردم
اينروزا اصلا تحمل داد و فرياداي كامران و نداشتم اگه يه ذره باهام بد حرف ميزد ميخورد تو ذوقم و اشكم در ميومد گريم بند اومده بود ولي چشام سرخ سرخ شده بود
كامران اود تو اتاق وكنارم ري تخت نشست
برگشتم طرف ديوار
كامرن همونطور نشسه روم خم شد و با لحن ارومي گفت
-بهار خانوم برگرد ببينمت
دستشو كنار دم و گفتم
-ولم كن
-اه اه صداشو نگاه كن،برگرد ببينم باز دوباره تو گريه كردي؟
حرفي نزدم و سعي داشتم بدون اين كه برگردم دستشو از رو بازوم جدا كنم
اومد كنارم رو تخت دراز كشيد و من از پشت به خودش چسبوند يه دستشو زير سرم گذاشت با يه دستشم بغلم كرد
سرشو تو موهام كرد و گفت
-خانوم خانوما ببخشيد سرت داد زدم به خدا اعصابم خيلي خراب بود
با بغض گفتم
-اعصابت خرابه بايد سرمن خالي كني؟
برم گردوند الان صورتامون روبه روي هم بود تو چشاش نگاه كردم و سريع سرمو انداختم پايين
-من معذرت خواهي كردم ديگه بهار خيلي داغونم خيلي
بعدم سرشو گذاشت رو سينم
دستمو لاي موهاش فرو كردم و گفتم
-چيزي شده؟
-اوهوم
-ميخواي بهم بگي چي شده؟
سرشو بلند كرد و بهم نگاه كرد
-مگه من زنت نيستم؟خوب بهم بگو شايد بتونم كمك كنم
-نه اگه بفهمي بيشتر اذيت ميشي
با استرس بهش نگاه كردمو گفتم
-كامران كسي طوريش شده؟اره؟
فقط نگام كرد
داد زدم
-بگو ديگه لعنتي داري سكتم ميدي
-نه نه كسي طوريش نشده
-پس چي شده
-ببين بهار قول ميدي تا اخرش سوال نكني؟
سرمو تكون دادم
-راستش چند وقتيه تلفناي مشكوكي بهم ميشه،همش تهديدم ميكنن
با رس گفتم
اخه چرا؟
نگام كردو گفت
-قرار شد وسطش سوال نپرسي
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_سیونه
نميدونم اخه من يه قرار داد بستم ميلياري با يه كشور عربي،حالا دارم تهديدم ميكنن كه بايد اين قرار دادو كنسلش كنم
-كيا؟
-نميدوم به خدا نميدونم،من واسه خودم نميترسم اونا تهديد كردن بلايي سرتو ميارن
با ترس بهش خيره شدم و اروم خزيدم تو بغلش گفتم
-كامران من ميترسم اگه بلايي سرم بيارن
-نترس عزيزم تا وقتي من زندم هيچكس حق نداره بلايي سرت بياره
-كامران؟
-جون كامران،نترس خانومي ميخوام واست محافظ بذارم
-نه من محافظ نميخوام
-لج نكن بهار نميشه اينطوري كه
-خوب منم هروقت رفتي شركت باهات ميام،اينجوري همش كنارتم ديگه
بهم نگاه كردو گفت
-اينم حرفيه ولي اخه تورو با اين وضعت كجا ببرم مگه نشنيدي دكتر گفت بايد استراحت مطلق باشي
-خوب من اگه تو خونه بمونم كه همش استرس و اضطراب خودم و تورو دارم اونجوري كنار هميم
بعدم با التماس گفتم
-باشه؟
يكم ناهم كردو گفت
-قبول ولي به شرط اينكه واست محافظ بگيرم
از ناچاري قبول كردم
-باشه
-حالا بگير بخواب
-خودمو تو اغوشش قايم كردمو سعي كردم بخوابم ولي خوابم نبرد شرع كردم به بازي كردن بايقه ي تيشرتش
-نكن بهار بگير بخواب
با صداش بهش نگاه كردمو چيزي نگفتم..
كرمم گرفته بود اذيتش كنم واسه همين با انگشتم ميكشيدم رو لبش هي دستمو ميزد كنار و ميگفت نكن
رو صورتش خم شدم وبيشتر اذيتش ميكردم
يهويي چشاش و باز كردو بهم گفت
-ميخاري بهار ها!!! نكن ميخوام بخوابم
لبخند گنده اي بهش زدم و گفتم
-خوب بخواب من چيكار به تو دارم
-اينقدر سيخونكم نكن باشه؟
ابروهامو بالا انداختم
يهو ازجاش بلند شدو من و هل داد رو تخت و گفت
-واسه من ابرو بالا ميندازي
لبخند پرعشوه اي تحويلش دادم كه خم شدو *ل بام* و با خشونت بوسيد منم همراهيش كردم
وقتي خوب حالش و كرد ولم كرد و رو تخت كنارم دراز كشيد من و تو بغلش گرفت و فشارم داد
-بهار
-هوم؟
-اذيت نكن بخواب ديگه باشه به خدا خستم
-باشه
*ل بام* و ايندفه كوتاه و اروم بوسيد و گفت
-مرسي خانومي
بعدم چشاش و بست دلم نيومد اذيتش كنم چشامو بستم و در كمال تعجب خوابم برد
وقتي چشم باز كردم شب شده بود با عجب گوشی كامران و برداشتم و به ساعتش نگاه كردم
اوه اوه ساعت 7 و نشون ميداد
كامران و تكونش دادم
-كامران بلند شو ساعت 7
چشاش و باز كرد ولي دوباره سريع بست
-اقا كامران ميگم بلند شو ديگه خيلي خوابيدي
با ناله گفت
-جون كامران اذيت نكن بهار بذار يكم ديگه بخوابم تورو خدا
بعدم من و به طرف خودش كشند و خوابوند تو بغلش
موهام و از صورتم كنار زدم و گفتم
-اااا نكن كامران ميگم بلند شو دير شده ساعت 7
-بهار اينقده غر نزن جان بچت اي بابا
چيزي نگفتم
10 دقيقه گذشت و من همچنان تو بغل كامران بودم
سريع بلند شدم كه وحشتزده از خواب پريد و با گيجي بهم نگاه كرد
لبخند گنده اي بهش زدم و گفتم
-ميخواستي وقتي گفتم بيدار شو بيدار ميشدي
با حرص بهم نگاه كرد
سريع فلنگ و بستم و اومدم بيرون فقط لحظه ي اخر صداش و شنيدم كه گفت
-دارم برات بهار خانوم
بلند زدم زير خنده و اومدم طبقه پايين
تو اشپزخونه داشتم ظرفاي ناهارو كه رو ميز جمع نشده بود جمع ميكردم كه صدايي از تو حياط توجهمو به خودش جلب كردم
اولش توجهي بهش نكردم ولي وقتي سايه اي پشت پنجره اشپزخونه ديدم بلند جيغ زدم و كامران و صدا زدم
-كامراااااااااااااااان
اشكام از ترس رو صورتم ميريخت كامران سريع اومد تو اشپزخونه و وقتي من و تو اون حال ديد با نگراني گفت ي شده بهار؟
فقط تونستم با انگشتم پنجره رو نشون بدم
كامران خواست بره سمت پنجره كه سريع دستشو گرفتم و گفتم
-نرو خطرناكه
-خوب بگو چي شده تو كه من و كشتي
با ترس و لكنت گفتم
-يكي پشت پنجره بود
با گيجي نگام كردو گفت
-مطميني؟
-اره به خدا راست ميگم
دستمو گرفت و از اشپزخونه بيرونم اورد روي مبل نشوندم و گفت
-بشين اينجا تا من برم يه نگاه به بيرون بندازم
سريع بلند شدم و دستشو گرفتم
-تورو خدا نرو كامران من ميترسم توروخدا نرو يه بلايي سرت ميارن
-خيل خوب گريه نكن،با سالي ميرم
-منم باهات ميام
-باشه بيا
دستمو گرفت
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#داستان_کوتاه_بسیار_آموزنده
🌟در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم
بچه ای با مادرش همسفر ما بود و بسیار شلوغ میکرد
خواستم او را آرام کنم، به او گفتم اگر آرام باشد، برای او شکلات خواهم خرید..
آن بچه قبول کرد و آرام شد ...
قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم
ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه به این بچه دروغ گفته ای
به او گفته ای شکلات میخرم ولی نخریدی !!!
با کمال تعجب بازداشت شدم !!
در آنجا چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی ...
آنها با نظر عجیبی به من مینگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم به یک بچه !!!
به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد !!!
آنها_گدای_یک_بسته_شکلات_نبودند ...
آنها نگران بدآموزي بچه شان بودند و اینکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند !!!
نقل از کتاب: چرا عقب مانده ایم ؟
نوشته دکتر "علی محمد ایزدی"
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان بسیار زیبا از یک دختر_پاکدامن و فواید_آیة_الکرسی
🌟شبی دخترک مسلمان از نیویورک امریکا از دانشگاه به سمت خانه می رفت که پس از مدتی متوجه شد مردی با ژاکت کلاه دار که سعی در پنهان نمودن چهره اش مینمود او را تعقیب می کند.
🍃دختر بسیار وحشت زده بود و شروع کرد به خواندن آیت الکرسی و به الله سبحان و تعالی توکل کرد... الحمدالله بخیر گذشت و دختر به سلامت به خانه رسید.
🍃 ولی فردای آن شب در اخبار شنید که دیشب به دختری در همان محل و همان ساعت تجاوز شده و جسد دختر را در میان دو ساختمان پیدا نموده اند.
🍃پلیس از مردم خواست که اگر کسی شاهد بوده و یا چیزی دیده به اداره پلیس برود تا قاتل را شناسایی کنند.
🍃 دختر به اداره پلیس رفته و ماجرا را به پلیس گفته و از بین مردهایی که صف کشیده بودند از پشت آینه قاتل شناسایی کرد.
🍃 پلیس از قاتل می پرسد که در آن شب یک دختر با حجاب را تعقیب میکردی چرا به او حمله نکردی؟
🍃قاتل گفت من ترسیدم چون دو مرد هیکل دار با او راه میرفتند.
🍃الله اکبر این است عظمت توکل به خداوند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟اتاق پیرزن یک اتاق ساده بود با یک پنجره ی کوچک رو به آسمان. و یک گل شمعدانی در یک گلدان گلی کنار پنجره.
اتاق پیرزن با همه ی سادگی اش چیزی کم نداشت اما وقتی تابستان از راه رسید، پیرزن باید برای اتاقش پرده ای می دوخت تا از تیزی آفتاب جلوگیری کند.
پیرزن، با ذوق و سلیقه، یک پرده ی زیبا دوخت و آن را به پنجره ی اتاقش آویزان کرد. پرده، اتاق پیرزن را زیباتر کرد. و صفای آن را دو چندان.
پیرزن، همسایه ای داشت با اتاقی پر از تجملات، اما دلی داشت که مثل اتاقش زیبا نبود. همسایه ی پیرزن بسیار حسود بود. او بزرگترین نعمتهای خودش را نمی دید و به کوچکترین نعمتهای پیرزن حسرت می خورد و حسادت می کرد.
او هر روز به بهانه ای به خانه ی پیرزن سرک می کشید تا همیشه از وضع او آگاه باشد. آن روز هم همسایه به بهانه ای وارد اتاق پیرزن شد و متوجه شد که پیرزن پرده ی جدیدی دوخته است و به اتاقش آویزان کرده است. آتش حسادت همسایه با دیدن پرده دوباره گر گرفت. آرزو می کرد هرطوری شده آن پرده را از بین ببرد.
همسایه از پرده ی پیرزن خیلی تعریف کرد و سپس از پیرزن خواست که آن پرده را به او بدهد تا یکی مثل آن برای خودش بدوزد. پیرزن پرده را به همسایه داد.
همسایه پرده را با خود برد و قسمتی از آن را با ریختن چای، لکه دار کرد و قسمت دیگری را هم سوراخ و پاره کرد. سپس پرده را تا کرد و بدون اینکه چیزی بگوید وقتی که پیرزن خواب بود آن را در خانه ی پیرزن گذاشت و به خانه برگشت .
فردای آن روز، همسایه دوباره به خانه ی پیرزن رفت تا ازدیدن پرده ی لک شده و پاره ی پیرزن لذت ببرد و او را سرزنش کند. اما برعکس انتظار او، پرده ای کاملا سالم و زیبا جلوی پنجره آویزان بود. مثل اینکه هیچ اتفاقی برایش نیفتاده بود.
همسایه متعجب و عصبانی شد اما نمی دانست چه بگوید و چگونه از پیرزن راز پرده را سوال کند. دائم حرص می خورد و زیر لب غر می زد تا اینکه بالاخره پیرزن جلو آمد و پرده ی تا کرده ی دیروزی را به همسایه تعارف کرد و گفت:
بیا دخترم دیروز که پرده را بردی من یکی مثل همان برای خودم دوختم و تصمیم گرفتم این پرده را از تو پس نگیرم. ولی مثل اینکه غروب وقتی خواب بودم خودت آن را آورده بودی و در اتاق من گذاشتی . من دیگر تای آن را باز نکردم و آن را برایت نگهداشتم.
همسایه ی حسود حرفی برای گفتن نداشت ناچار پرده را گرفت و تشکر کرد و رفت.
پرده ی لکه دار، بر دیوار اتاق همسایه آویزان شد تا همه بدانند او چه زن شلخته و حسودی است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#داستان_طنز
🌟یه روز یه جوونی سرش رو میچسبونه به شیشه آرایشگاه و از آرایشگر میپرسه چقدر طول میکِشه تا نوبت من بشه؟ آرایشگر یه نگاهی به مغازه ش میندازه و جواب میده: حدود ۲ ساعت دیگه و جوون میره. چند روز بعد دوباره جوونه میاد و سرش رو می چسبونه به شیشه و میگه: چقدر طول می کشه تا نوبت من بشه؟
دوباره آرایشگر یه نگاهی به مغازه اش میندازه و جواب می ده: حدود ۳ ساعت دیگه و جوون بازم میره. دفعه بعد که جوونه میاد و این سوال رو می پرسه، آرایشگر از یکی از دوستانش به نام بیل می خواد که بره دنبال طرف ببینه این آدم کجا میره؟ ماجرا چیه که هر دفعه میپرسه کی نوبتش میشه اما میره و دیگه نمیاد! بیل میره و بعد از مدتی در حالی که از شدت خنده اشک تو چشاش جمع شده بود بر می گرده. آرایشگر ازش می پرسه: خوب چی شد؟ کجا رفت؟ بیل جواب می ده: رفت خونه تو !!!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صدای پای عید میآید
🎊 و دل مومن بر سر
🌸دو راهی آمدن
🎊عید رمضان و
🌸رفتن ماه رمضان بلا تکلیف است
🎊از آمدن آن یک دل شاد
🌸باشد یا از رفتن این یک محزون
#پیشاپیش_عید_سعید_فطر_مبارک🌸
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
خبر آمدخبری در راه است؛سرخوش آن دل که از آن آگاه است
روز چهارشنبه مورخه ۹۸/۳/۱۵ بعد از اذان صبح مراسم آشتی با یخچال برگزار خواهد شد از دوستان واشنایان دعوت به عمل می اورم 🤓بعد از گفتن اذان صبح همگی به سمت یخچال رفته وهرچه دوست دارید میل کنید😂😂😂😂😂😂😜🤗😉
🍏🍎🍐🍊🍋🍌🍉🍇🌶🍆🍅🍍🍑🍒🍈🍓🌽🍠🍯🍞🧀🍗🍖🍤🌯🌮🍝🍕🌭🍟🍔🍳🍜🍲🍣🍱🍛🎂🍰🍦🍨🍧🍡🍢🍘🍮🍬🍭🍫🍿🍩🍪🍺🍷🍸🍹🍾🍶🍵☕️🍼
با تشکر
پیشاپیش عید فطر بر شما مبارک😂😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓