eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷 پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.» پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند. روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟» وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.» 🔹ای کاش از الطاف پنهان حق سر در می‌آوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌷🌷🌷
💠 علی(ع) و یتیمان روزی حضرت علی علیه السلام مشاهده نمود زنی مشک آبی به دوش گرفته و می رود. مشک آب را از او گرفت و به مقصد رساند؛ ضمنا از وضع او پرسش نمود. زن گفت: علی بن ابی طالب همسرم را به ماموریت فرستاد و او کشته شد و حال چند کودک یتیم برایم مانده و قدرت اداره زندگی آنان را ندارم. احتیاج وادارم کرده که برای مردم خدمتکاری کنم. علی علیه السلام برگشت و آن شب را با ناراحتی گذراند. صبح زنبیل طعامی با خود برداشت و به طرف خانه زن روان شد. بین راه، کسانی از علی علیه السلام درخواست می‌کردند زنبیل را بدهید ما حمل کنیم. حضرت می فرمود: روز قیامت اعمال مرا چه کسی به دوش می گیرد؟ به خانه آن زن رسید و در زد. زن پرسید: کیست؟ حضرت جواب دادند: کسی که دیروز تو را کمک کرد و مشک آب را به خانه تو رساند، برای کودکانت طعامی آورده،ودر را باز کن، زن در را باز کرد و گفت: خداوند از تو راضی شود و بین من و علی بن ابی طالب خودش حکم کند. حضرت وارد شد، به زن فرمود: نان میپزی یا از کودکانت نگهداری میکنی؟ زن گفت:رمن در پختن نان تواناترم، شما کودکان مرا نگهدار، زن آرد را خمیر نمود. علی علیه السلام گوشتی را که همراه آورده بود کباب میکرد و با خرما به دهان بچه ها می‌گذاشت. با مهر و محبت پدرانه‌ای لقمه بر دهان کودکان می گذاشت و هر بار می فرمود:فرزندم! علی را حلال کن، اگر در کار شما کوتاهی کرده است. خمیر که حاضر شد، علی علیه السلام تنور را روشن کرد. در این حال، صورت خویش را به آتش تنور نزدیک میکرد و می فرمود: ای علی، بچش طعم آتش را! این جزای آن کسی است که از وضع یتیم ها و بیوه زنان بی خبر باشد. اتفاقا زنی که علی علیه السلام را می‌شناخت به آن منزل وارد شد. به محض اینکه حضرت را دید، با عجله خود را به زن صاحب خانه رساند و گفت: وای بر تو! این پیشوای مسلمین و زمامدار کشور، علی بن ابی طالب علیه السلام است. زن که از گفتار خود شرمنده بود، با شتاب زدگی گفت:یا امیرالمؤمنین! از شما خجالت می‌کشم، مرا ببخش، حضرت فرمود: از اینکه در کار تو و کودکانت کوتاهی شده است، من از تو شرمنده‌ام! 📗بحارالانوار، ج ۴۱، ص۵۲و(برگرفته از داستان های بحارالانوار جلد۱ نوشته محمود ناصری) http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم خیلی عجیبه! هرکسی میبینه هم گریه میکنه هم از ته دل شاد میشه. پر بیننده ترین کلیپ تلگرام شناخته شده http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💚❥✿❥●◐○•~،."🕊 📗حكايت تلخ📗 ♦️حاکمی در مشهد رسم بنهاد هر که از مسافران وساکنان دزدی کند آن شخص را سوار بر الاغ به مدت یک هفته در شهر بگردانند. این گذشت تا که شخصی از دیگری حلوا بدزدید و بخورد. به جرم دزدی به محکمه اش بردند و چون محکوم شد طبق حکمِ حاکم سوار بر الاغی او را در شهر بچرخانیدند و مردم در کوچه و بازار با دیدن آن حالت بسیار هیاهو بکردند. هنگام چرخاندن نگهبان از دزد پرسید: بسیار سخت میگذرد؟ دزد گفت نه ! حلوا را که خوردم، الاغ را هم که سوارم، مردم هم که شادی میکنند و شادند، از این بهتر چه هست؟! 🔹حکایتی است شیرین از احوال مملکت ! بیت المال را که میخورند، بنز را هم سوارند، ملت نیز خوشحال و جوک میسازند و می خندند. خداوند این شادی و آرامش را از ملت ما نگیرد! http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💚❥✿❥●◐○•~،."🕊
سه شنبه شب ✨ نسیمی می وزد از دامن گلدسته های جمکرانت به سوی سبزه زار و دشت پر از لاله دل های عاشق💖 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🙏 #شبتون_مهدوی✨ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🍃 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین (ع) با هر سلام دلم طواف #کربلاست اینگونه #مادرم به من آموخت درس #عشق السلام على المحتسب الصابر 🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸 #سلام_امام_زمانم 💖 السلام علے ربیع الانام ونضره الایام... سلام بربهاردلها و سرسبزے روزگار، سلام برمهدے صاحب الزمان، امام انس وجان #اللهمـ_عجل_لولیڪ_الفرج💖 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چند روزي از سال جدید گذشته بود که براي شرکت در مراسم عروسی علی دوباره به محله کودکی هاي حسین پا گذاشتم. خیلی دلم نمی خواست به عروسی بروم چون هیچکس را نمی شناختم اما حسین اصرار داشت من هم بیایم تا با مادران علی و رضا آشنا شوم و زن علی را بشناسم . سرانجام تصمیم گرفتم علی رغم میلم همراه حسین برم چون در غیر اینصورت تا پاسی از شب گذشته باید تنها می ماندم. همسایه هایمان همه مسافرت رفته بودند و من در آن خانه از تنهایی ترسیدم به حسین که داشت جلوي آینه دستشویی ریش و سبیلش را مرتب می کرد. نگاه کردم و مستاصل پرسیدم : آخه من چی بپوشم؟ حسین در آینه نگاهی به من انداخت و گفت : هرچی دوست داري بپوش مثلا اون لباس سفیده که خیلی بهت می آد .چهره در هم کشیدم : ولی اون که خیلی یقه بازه ! حسین لبخند زد : چه اشکالی داره عزیزم ؟ ناباورانه گفتم : یعنی از نظر تو اشکالی نداره ؟ سري تکان داد : نه مجلس زنانه از مردانه جداست. وقتی دید من حرفی نمی زنم ادامه داد : بهت بگم که زنهاي محجبه خیلی هم طبق مد و شیک و پیک هستن .ناباورانه نگاهش کردم : خیلی خوب همون سفیده رو می پوشم که نه آستین داره نه یقه ولی فردا اگر همه پشت سرم صفحه گذاشتن گله نکنی ها ! بعد لباس پوشیدم و موهایم را که هنوز خیس بود روي شانه هایم ریختم. وقتی موهایم خیس بود حسابی فرفري می شد. کمی کتیرا به موهایم زدم تا همانطوري فر فري خشک شود. بعد روي صندلی کوچک میز توالتم نشستم و شروع کردم با صبر و حوصله آرایش کردن این اولین جایی بود که بعد از ازدواج می رفتم. میان ابروهایم را برداشته بودم حالت بچگانه صورتم به یک زن جوان تغییر کرده بود. وقتی کارم تمام شد به حسین که از استانه در نگاه می کرد لبخند زدم :خوبه ؟ حسین با دقت سر تا پایم نگاه کرد و با تحسین گفت عالی شدي تو با این صورت و هیکل عروس بدبخت رو از سکه می اندازي !وقتی هردو آماده شدیم حسین با تلفن تاکسی خواست تا مار ا به خانه دوستش ببرد. در میان راه حسین ساکت بود . می دانستم با دیدن آن کوچه هاي به یاد خاطراتش افتاده است. و نخواستم با حرف زدن او را از افکارش بیرون آورم.سرانجام حسین به راننده تاکسی گفت نگه دارد و کرایه اش را پرداخت یاده شدم با نگرانی پیاده شدم و به خانه قدیمی و دو طبقه اي که جلویش ایستاده بودیم خیره شدم. جلوي در قهوه اي که باز بود ریسه اي از چراغهاي رنگی کشیدده بودند. حیاط کوچک پر از صندلی هاي کنار هم میزها ي کوچک جلویشان بود. خانه دو طبقه اي بود که از هم مجزا نشده بود . حسین اشاره ي به من کرد و گفت : - خانمها بالا هستند بعد به سمت پدر علی که در هنگام عقد خودمان در محضر دیده بودمش گام برداشت. دو دل و هراسان از پله ها بالا رفتم . دو اتاق تو در تو و بزرگ از جمعیت موج می زد. زن به نسبت جوانی جلوي در ایستاده بود. قد بلند و صورت کشیده اي داشت موهایش درست کرده و صورتش آرایش غلیظی داشت. با لبخند به من نگاه کرد و گفت : خوش امدید. به زور لبخند زدم : تبریک می گم من مهتاب هستم زن حسین آقا ! نگاه زن رنگی از مهربانی گرفت جلو آمد و دو طرف صورت مرا بوسید : - واي هزار الله اکبر به حسین آقا نمی آمد انقدر خوش سلیقه باشن. من مرجان هستم خواهر علی ...بعد سرش را داخل برد و داد زد : حاج خانوم حاج خانوم ... بیایید خانم حسین آقا آمدن.بعد رو به من گفت : قدم بر چشم گذاشتید بفرمایید. داخل شدم و به زنان مهمان نگاه انداختم همه لباسهایی کوتاه و یقه باز پوشیده بودند. از تعجب خشکم زد طلای زیادي به گوش و دست و گردن داشتند. صورتها همه به دقت آرایش شده و موهاي رنگ و مش شده درست کرده و مرتب بود.چیزي که می دیدم با تصوراتم دنیایی فرق می کرد. به دنبال مرجان داخل یک اتاق کوچک شدم و مانتو و روسري ام را گوشه اي گذاشتم. در آینه نگاهی به خودم انداختم تا مطمئن شوم مرتب هستم. وقتی از اتاق خارج شدم خانم قد بلندي که پیراهن مشکی و پر از پولکی به تن داشت جلو آمد و بی مقدمه مرا در آغوش پر گوشتش فشرد. یک ریزقربان و صدقه ام می رفت : ماشا الله ماشا الله قربون قدمات برم عروس خانوم مجلس ما رو نور افشان کردي ... زري اسفند رو بیار دور سر این عروس خانوم خوشگل بگردون . 👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍁🌾🌻🍂 🌾🌻🍂 🌻🍂 🍂 🔴 قلبت جای مولاست ✨القَلبُ حَرمُ الله 🔹 یکی از ویژگی های قلب این است که اگر با چیزی زیاد اُنس داشته باشد به آن تعلق پیدا می کند؛ 👈 باید بدانیم تمام عالم فانیست و تنها عشق به خدا و اهلبیت علیهم السلام می ماند ... ❗️پس در این دنیا نباید دل را به چیزی خوش کرد و فقط باید در قلب ،صاحب خانه را، راه داد مگه نشنیدی که : 👈 دلت را خانه ما کن, مصفا کردنش با ما 🔸خب دل به همه سپردی، یک بار هم دل به امام زمانت بده, می بینی که حال دلت چقدر خوب میشه 👌مطمئن باش 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍂 🌻🍂 🌾🌻🍂 🍁🌾🌻🍂
السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه ۱۴صلوات به نیابت از امام عصر علیه السلام تقدیم به پیشگاه امام کاظم ،امام جواد، امام رضا و امام هادی علیهم السلام امام جواد علیه السلام : آنکس که مطیع هوای نفس خود باشد؛ دشمن خود را به هدفش میرساند. 📚بحارالانوار ج ۶۷ ص ۷۸ 🌴اللّهم عجّل لولیّک الفرج🌴 https://eitaa.com/yaZahra1224
سلام عرض تسلیت خدمت هم میهنان عزیز و دوستان سنندجی بابت فاجعه ی غم انگیز دیشب جهت شادی روح عزیزانی که دیشب به رحمت خدا رفتند صلوات مع الفاتحه 😭
هدایت شده از gheysari ..
❤❤❤ تازه عروساکه آموزش #ژله_تشریفاتی خاسته بودن بیان☺️ فن سالم از #قالب درآوردن ژله #آینه ای شدن ژله فن مخلوط #بستنی باژله #لاستیکی نشدن ته ژله تزیین ساده وتزریقی👇 ❤❤❤ http://eitaa.com/joinchat/3071213580C45476d1b9e
🌸چهل حدیث آخرالزّمان: ✳️۱- در آخرالزمان، ثروتمند شدن به وسیله ی غصب و تجاوز است. حضرت محمد(ص) ✳️۲- در آخرالزمان، به مؤمنان واقعی ابله و بی عقل می گویند. امام صادق(ع) ✳️۳- در آخرالزمان، ریا فراوان می شود. حضرت محمد(ص) ✳️۴- در آخرالزمان، از اسلام فقط نام آن باقی می ماند. حضرت محمد(ص) ✳️۵- در آخرالزمان، حق کاملا پوشیده می شود. حضرت علی(ع) ✳️۶- در آخرالزمان، اسراف می ڪنند؛ حتی در آب وضو و غسل. حضرت محمد(ص) ✳️۷- در آخرالزمان، شب ها دیر می خوابند و نماز صبح قضا می شود. حضرت محمد(ص) ✳️۸- در آخرالزمان، مؤذّنان به مظلومان پناهنده می شوند. حضرت محمد(ص) ✳️۹- در آخرالزمان، قبله ی مردان زنانشان خواهند بود. حضرت محمد(ص) ✳️۱۰-در آخرالزمان، مردم از علما می گریزند. حضرت محمد(ص) ✳️۱۱-در آخرالزمان، مؤمن پست و فاسق عزیز می شود. امام حسن عسکری(ع) ✳️۱۲-در آخرالزمان، زنان بد حجاب و عریان می شوند. حضرت علی(ع) ✳️۱۳-در آخرالزمان، علما را با لباس زیبا می شناسند. حضرت محمّد(ص) ✳️۱۴-در آخرالزمان، اسلام چون ظرف واژگون شده می ماند. حضرت علی(ع) ✳️۱۵-در آخرالزمان، برای حفظ دین باید از محل گناه گریخت. حضرت محمد(ص) ✳️۱۶-در آخرالزمان، گناه خویش را به گردن خدا می نهند. حضرت محمد(ص) ✳️۱۷-در آخرالزمان، بعضی از علما ریاڪار می شوند. حضرت محمد(ص) ✳️۱۸-در آخرالزمان، امّت حضرت محمد(ص) هفتاد و سه گروه می شوند. حضرت محمد(ص) ✳️۱۹-در آخرالزمان، بهترین مونس مردم ڪتاب است. امام صادق(ع) ✳️۲۰-در آخرالزمان، عبادت را وسیله برتری طلبی می دانند. حضرت علی(ع) ✳️۲۱-در آخرالزمان، حج را برای تجارت انجام می دهند. حضرت محمد(ص) ✳️۲۲-در آخرالزمان، سلامت دین در سڪوت بیشتر است. امام زمان(عج) ✳️۲۳-در آخرالزمان، زشتی ها افزایش می یابد. حضرت علی(ع) ✳️۲۴-در آخرالزمان، به علت گناه باران در وقتش نازل نمی شود. حضرت محمد(ص) ✳️۲۵-در آخرالزمان، هر ڪس بیشتر در خانه بماند ایمانش حفظ می گردد. امام باقر(ع) ✳️۲۶-در آخرالزمان، مؤمنان اعمالشان را با ریا انجام می دهند. حضرت محمد(ص) ✳️۲۷- در آخرالزمان، رشوه را به اسم هدیه حلال می ڪنند. حضرت محمد(ص) ✳️۲۸-در آخرالزمان، گرد و غبار ربا همه را فرا می گیرد. حضرت محمد(ص) ✳️۲۹-در آخرالزمان، حضرت عیسی(ع) پشت سر امام زمان زمان(عج) نماز می خواند. حضرت محمد(ص) ✳️۳۰-در آخرالزمان، هر ڪه دینش را حفظ ڪند اجر پنجاه صحابه پیامبر را دارد. حضرت محمد(ص) ✳️۳۱-در آخرالزمان، شیعیان واقعی با گریه بر امام حسین(ع) دل مادرش را شاد می ڪنند. حضرت محمد(ص) ✳️۳۲-در آخرالزمان، از فتنه ها به قم پناه ببرید. امام صادق(ع) ✳️۳۳-در آخرالزمان، بعضی از مردم گرگ صفت می شوند. حضرت محمد(ص) ✳️۳۴-در آخرالزمان، مردم غصه از بین رفتن دینشان را نمی خورند. حضرت محمد(ص) ✳️۳۵-در آخرالزمان، هیچ چیز سخت تر از مال حلال و دوست باوفا یافت نمی شود. امام هادی(ع) ✳️۳۶-در آخرالزمان، حفظ زبان بهترین ڪار است. امام باقر(ع) ✳️۳۷-در آخرالزمان، مؤمن واقعی از غصه آب می شود. حضرت علی(ع) ✳️۳۸-در آخرالزمان، در اوج فتنه ها به قرآن پناه ببرید. حضرت محمد(ص) ✳️۳۹-در آخرالزمان، ارزش دین در نظر مردم پایین می آید و دنیا باارزش می شود. حضرت محمد(ص) ✳️۴۰-در آخرالزمان، مرد از زنش اطاعت ڪرده و از پدر و مادرش نافرمانی می ڪند. حضرت محمد(ص),,' 📚منبع ڪتاب چهل حدیث آخرالزمان ❤️🍃🌹🍃💕🌹 ↶به ما بپیوندیدکانال داستان و رمان مذهبی باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشو 👇🌹👇 http://eitaa.com/joinchat/3071213580C45476d1b9e 💖🍃❤🍃🌼🍃💖🍃
وقتی دید من مات و متعجب نگاهش می کنم خنده اي کرد و گفت :- حق هم داري ما رو نشناسی ما عذر تقصیر داریم باید می آمدیم خدمتتون من مادر علی هستم.به صورت پر از چین و چروك و موهاي قرمز از حنایش نگاه کردم چقدر به نظرم مهربان می آمد . بعد زن کوتاه قدي با چشمانی غمگین و صورتی تکیده و موهایی سفید جلو آمد . لباس ساده و مرتبی از پارچه سبز به تن داشت. مرا بدون هیچ حرفی در آغوش گرفت و گفت : - دخترم الهی به حق علی خوشبخت بشید . چقدر خوشحالم هم براي تو و هم براي حسین جانم.چند لحظه اي نگاهش کردم با بغض گفت : من مادر رضا هستم دوست صمیمی حسین آقا و علی آقا ...بعد بی توجه به من اشک هایش را که روي گونه هایش سرازیر شده بودند را پاك کرد . هنوز چند دقیقه ا ي از نشستنم نگذشته بود که صداي کل و هلهله فضا را پر کرد . بلند شدم و سرپا ایستادم تا عروس وارد شد. اسکناس هاي هزارتومنی و پانصد تومانی در هوا روي سر عروس پر شده بود. بچه هاي کوچک با شوق پولها را از زیر دست و پا جمع می کردند. به چهره عروس خیره شدم. چادر سفیدش را برداشته بود. صورت گرد و تپلی داشت . ابروهاي نازك و کمانی با چشمان درشت به رنگ جنگل مژه هاي بلند و مشکی که در تضاد با رنگ چشمانش حالت عجیبی به آنها می بخشید. بینی کوتاه و گوشتی داشت با لبهاي پهن و دهان بزرگ رویهم رفته صورتش مهربان و نمکین بود. قدش خیلی بلند نبود و هیکلش چهار شانه و درشت بود. چند لحظه بعد دستش را براي دست دادن به من دراز کرده بود و با لبخند نگاهم می کرد. دستش را فشردم و گفتم : - مبارك باشه خوشبخت باشید. با لبخندي نمکین گفت : شما هم خوشبخت باشید شنیدم تازه عروس هستید.سرم را تکان دادم و سرجایم نشستم. دوساعت بعد شاهد خوشحالی ساده و از ته دل کسانی بودم که سالها درباره شان فکر دیگري داشتم. بعد از شام مهمانان کم کم آماده رفتن می شدند. من هم منتظر فرمان حسین بوم تا بلند شوم. عاقبت زنی با چادر مشکی که رویش را محکم گرفته بود و از صورتش فقط دو چشم درشتش پیدا بود از لاي در صدایم زد :- مهتاب خانوم آقاتون صداتون کردن ! با عجله لباس پوشیدم و از مادر رضا و علی و عروس و چند خانم دیگر که باهاشان آشنا شده بودم خداحافظی کردم. بعد جلوي پله ها رفتم. زن چادري با خنده گفت : باز هم تشریف بیاورید زحمت کشیدید. تازه متوجه شدم که مرجان خواهر علی است. خداحافظی کردم و ناخودآگاه گره روسري ام را محکم تر کردم. حسین جلوي در ایستاده بود. کنارش علی در کت و شلوار مشکی و موهاي اصلاح شده و ریش و سبیل مرتب ایستاده بود. با دیدن من چند قدمی از حسین فاصله گرفت و سر به زیر انداخت.- سلام علیکم مهتاب خانم قدم رنجه فرمودید .با صدایی که می لرزید جواب دادم: سلام از ماست . انشاءالله به پاي هم پیر شید . خوشبخت باشید.حسین دستی به پشت دوستش زد و گفت : خوب علی جان خیلی خوش گذشت. با سحر خانوم خونه ما تشریف بیارید.خداحافظ. علی سري تکان داد و گفت : زحمت کشیدي حسین آقا خانم دستتون درد نکنه چشم مزاحم می شیم. یا علی .تقریبا یک ساعت بعد در خانه خودمان بودیم. حسین بعد از عوض کردن لباسهایش روي تخت ولو شد و پرسید : خوب بهت خوش گذشت.؟ همانطور که با برس محکم موهایم را شانه می زدم گفتم : اي بد نبود به نظرم این سحر دختر مهربونیه دانشجوست؟ حسین روي تخت نشست : نه تازه درسش تموم شده همکلاسی خود علی بوده البته یکسال از علی عقب تر بوده و سه سال هم ازش کوچکتره . پرسیدم : چی خونده ؟ - مثل علی الکترونیک .کنارش نشستم : چه رشته سختی ولی خوب دیگه تموم شده منو بگو که هنوز یکسال کار دارم.حسین دستش را دور گردنم انداخت و گفت : چشم رو هم بذاري تموم می شه . 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👼 تقدیم به همه دخترداران 👼 پیامبر خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم می فرماید: 🌸🍃 چه خوب فرزندانی هستند دختران هر کس یکی از آنها را داشته باشد، خداوند آن را برای وی پوششی از آتش دوزخ قرار می دهد و هر کس دو تا داشته باشد، خداوند به خاطر آنان، او را وارد بهشت می سازد؛ و هرکس سه دختر یا مانند آن خواهر داشته باشد، جهاد و صدقه ای استحبابی از او بر می دارد 🍃🌸 🌸🍃 هر خانه‌اي كه در آن دختر باشد، هر روز دوازده بركت و رحمت از آسمان ارزاني‌اش مي شود؛ و زيارت فرشتگان از آن خانه قطع نمي‌گردد، در حالي كه در هر شبانه روز براي پدر آن دختران عبادت يكسال نوشته ميشود 🍃🌸 🌸🍃 دخترداران شاکر باشید و قدرخودتان را بدانید . ارزش يک دختر را خدايي ميداند که او را در سنين کودکي براي عبادت برميگزيند 🍃🌸 🌸🍃 پيامبري ميداند که فرمود: دختر باقيات الصالحات است 🍃🌸 🌸🍃 امام صادق ع فرمود:پسران، نعمت اند و دختران خوبى. خداوند، از نعمت ها سؤال مى کند و به خوبى ها پاداش مى دهد 🍃🌸 🌸🍃 ارزش دختر را خدايي ميداند که هرکسي را لايق ديدن نکرد ارزش دختر را خدايي ميداند که به بهترين مخلوقش حضرت محمد ص دختري عطا کرد که هدايت يک جهان به عهده ي فرزندان اوست 🍃🌸 ✨ انا اعطيناک الکوثر ✨ و اين هديه ي الهي، يک دختر بود http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ─┅─═इई 🌺🌼🌺ईइ═─┅─
کوتاه ╭✹•••••••••••••••••••🍒 🍒 ╯ "معرکه‌گیری" به عنوان یکی از روش‌ها و ابزارهای رسانه‌ای برای سرگرمی و اطلاع‌رسانی تا زمان‌های نه چندان دور بسیار کاربرد داشته است. افرادی در نقش "درویش،""پهلوان یا" "شعبده‌باز" در معابر عمومی سفره‌ای پهن می‌کردند و مردم در نقش تماشاچی با هدف سرگرم شدن یا از روی کنجکاوی با فاصله‌ای از سفره، "دایره‌وار" می‌ایستادند و "گفته‌ها و حرکات" را می‌شنیدند و می‌دیدند. وقتی تعداد تماشاچیان زیاد می‌شد، معرکه‌گیر صف‌های جلویی از تماشاچیان را مجبور می‌کرد که بنشینند تا بقیه تماشاچیان که عقب‌تر ایستاده‌اند، بتوانند "بساط" معرکه‌گیری را ببینند. گاهی اتفاق می افتاد؛ یکی از تماشاچیان که در صف جلو نشسته بود با اطرافیان اختلاف پیدا می‌کرد و یا رفتاری از او سرمی زد که موجب "حواس‌پرتی" معرکه‌گیر و "اختلال نظم" می‌شد. در این موقع یکی از تماشاچیان به منظور "دفع شر،" کلاه (که در زمان‌های قدیم استفاده از آن نزد مردم بسیار رایج بود) آن شخص "مخل و مزاحم" را که در صف اول نشسته بود بر می‌داشت و به "خارج از دایره،" یعنی پس معرکه "پرتاب می‌کرد." شخص مزاحم که "کلاهش" پس معرکه افتاده بود برای بدست آوردن کلاهش اضطراً ازمعرکه خارج می شد و سایرین جایش را می گرفتند و دیگر نمی توانست به "صف اول بازگردد." «کلاهش پس معرکه است» "از این رهگذر و بساط معرکه‌گیری به صورت ضرب المثل درآمد." این "ضرب‌المثل" ناظر بر شخصی است که؛ در اموری که دیگران نیز شرکت دارند تنها او با وجود تلاش و فعالیت "خستگی‌ناپذیر" به مقصود نرسد و از تلاشها و زحمات خویش بهره نگیرد یا در زمانی که گفته می‌شود: «فلانی کلاهش پس معرکه است» "یعنی وضعش طوری است که احتمال موفقیت نمی‌رود." ╭✹•••••••••••••••••••🍒 🍒 ╯ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴 وقایع آخرالزمان درکلام امام علی (ع) 👇 🌺"حضرت علی (علیه السلام) فرمود: زمانى بر مردم خواهد آمد که چند گناه بزرگ و عمل زشت در بین آنها پدید می‌آید. 1⃣کارهاى زشت آشکار مى گردد و معمولى مى شود. 2⃣پرده هاى عفت و شرم پاره می‌گردد. 3⃣ زنا کارى و تجاوزهاى ناموسى علنى مى شود 4⃣مالهاى یتیمان را حلال مى شمارند و مى خورند. 5⃣ ربا خوارى شیوع پیدا مى کند. 6⃣ در کیلو و وزنها، کم و کاست می‌کنند. 7⃣شراب را به اسم نبید حلال شمرده و مى خورند. 8⃣ رشوه را به عنوان هدیه و شیرینى مى گیرند. 9⃣ به نام امانت دارى خیانت می‌نمایند. 🔟 مردها خود را به شکل زنان و زنان خویش را به صورت مردها در می‌آورند. 1⃣1⃣ به احکام و دستورات نماز بى_اعتنائى مى کنند. 2⃣1⃣ حج خانه خدا را براى غیر خدا (براى ریا و یا تجارت) بجا می‌آورند. ✍سپس ادامه داد: کیفر این زشتى ها این است که خداوند آنها را از فیوضات خود محروم مى کند، تا جائى که ماه (شوال) براى آنها مخفى میشود بطورى که گاهى دو شبه دیده میشود (که معلوم مى شود روز عید فطر را به عنوان ماه رمضان روزه گرفته اند با اینکه روزه آن حرام بوده است) ✍و زمانى شب اول رمضان مخفى مى شود، که دو روز آن را روزه نگرفته و به عنوان آخر ماه شعبان مى خورند و روز عید فطر را به خیال آخر ماه رمضان روزه میگیرند. در این وقت باید ترسید از اینکه خداوند بطور ناگهانى آنها را کیفر کند (مانند زلزله و طوفان و سیل) ✍چرا که به دنبال آن کارها، بلاها مردم را فرا مى گیرد، تا جائى که کسانى صبح سالم هستند ولى شب در دل خاک و قبر آرمیده‌اند و گاهى شب سالمند و بامدادان جزء مردگان هستند. ✍وقتى چنین روزگارى پیش آمد، لازم است انسان همیشه وصیت کرده باشد که مبادا بلائى بر او فرود آمده و بدون وصیت بمیرد و واجب است نماز را در اول وقت آن بخواند چون ممکن است تا آخر وقت زنده نباشد. ✍هر یک از شما آن زمان را درک کرد بدون وضو نخوابد و اگر برایش امکان دارد همیشه با وضو باشد چه ترس آن است که مرگ ناگهانى برسد، لذا خوب است با وضو باشد که روح وى با طهارت خدا را ملاقات نماید. ✍من شما را ترساندم اگر بترسید و آگاه نمودم، اگر آگاه گردید و شما را پند دادم چنانچه پند گیرید پس در پنهانى و آشکار، از خدا بترسید و نباید کسى از شما بمیرد، مگر اینکه مسلمان باشد، زیرا هر کس به جز اسلام آئینى داشته باشد از او پذیرفته نیست و در آخرت زیان کار است. 📙بحارالانوار ج 19 ص 78 📘1001 داستان از زندگانی امام علی علیه السلام ✍نشر دهید و قدمی برای کسب معرفت امام زمان(عج) بردارید. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
دعا میکنم در فراسوی این شب✨ تاریک و سیاہ، خداوند نور عشق بی حدش را✨ بتاباند بر خوشه‌ی آرزوهای شما تا صدها ستارہ برویدبرای اجابت آنها✨ #شبتون_در_پناه_مهربان_خدا🌟 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯 🌸🗯🌸🗯 🗯 🌸 🌸 واقعی بنام 🗯 قسمت اول - تورو خدا با خودت اینطوری نکن مادر، اگه خودت تنها بودی این همه نگران نمی شدم اما آخه با این بچه چیکار می خوای بکنی؟ چه جوری می خوای ترو خشکش کنی؟ این همه بی رحم نباش، بیا بریم خونه ما یا بذار من بیام پیشت. نمی تونی از پس این زبون بسته بربیای، تلف می شه اونوقت مدیونش می شی. تازه، شرکت رو می خوای چیکار کنی؟ تا کی می تونی بالا سرکارت نباشی؟ ساک سورمه ای رنگ کوچکی که وسایل «نگار» در آن بود را از مادر گرفتم و با لبخند گفتم: « مادرجون، دیگه این همه هم که فکر می کنی دست و پا چلفتی نیستم. قربونت برم الهی، شما نمی خواد نگران باشی. برو خونه و به آقاجون برس. نگار پاره تن منه، مطمئن باش از عهده نگه داریش بر میام. تا همین جا هم واقعا لطف کردی. کار و زندگیت رو ول کردی و راه بیمارستان رو رفتی و اومدی. امیدوارم بتونم محبتاتو جبران کنم. خیالت راحت باشه، اگه دیدم نمی تونم از نگار مراقبت کنم و برام سخته، حتما مزاحمت می شم. فعلا که آبجی تو شرکت هست و خیلی بهتر از من از پس کارا برمیاد. زحمت شرکت رو یه مدتی می ندازم روی دوشش، می خوام یه مدت با نگار تو خونه تنها باشم. شما غصه نخور و به جاش برام دعا کن مادرجون. حالا هم برو سوار شو که آژانس خیلی وقته منتظره.» چشمان مادر خیس اشک بود. دستش را دور گردنم حلقه کرد و با گریه گفت: « تو رو خدا غصه نخور «سهراب» جان، مراقب خودت و این طفل معصوم باش.» و کمی از پتویی که صورت نگار را پوشانده بود کنار زد و صورتش را بوسید و سپس سوار ماشین آژانس شد و رفت. مادر که رفت غم عالم هوار شد روی دلم. نمی دانستم چطور باید پا به خانه ای بگذارم که جای جایش برایم یادآور خاطرات روژین است؟ 🌸 ادامه دارد⬅️⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی 🗯http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a 🌸🗯 🗯🌸🗯 🌸🗯🌸🗯🌸 🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
🌴🌸🌴🌸🌴🌸🌴🌸 💠 آقا امام زمان در کلام آیت الله بهجت اصلاح فعلی ما، در چیست؟ به بازگشت و توبه از كارهایی كه خودمان می‌دانیم، در داخل یا در خارج انجام می‌دهیم. در خلوت‌مان با خدا، در تضرّعات‌مان و توبه‌مان، در نمازهایمان و عبادات‌مان، دعاها خصوصاً دعای شریف «عظم البلاء و برج الخفاء» را بخوانیم و از خدا بخواهیم صاحب كار را برساند و با او باشیم. حالا اگر خداوند حضرت را رساند كه رساند و الّا از كنار حضرت و از رضای او، دور نرویم. حضرت حرف‌هایی را كه ما به هم می‌زنیم، می‌شنوند و می‌دانند. ایشان « عَیْنُ اللَّهِ النَّاظِرَةُ وَ أُذُنُهُ السَّامِعَة »(1) می‌باشند. جلوتر از ما، حرف‌های ما را می‌شنوند، بلكه خودمان كه حرف می‌زنیم، این صدا از لب تا به گوش برسد، فاصله‌ای دارد، حضرت جلوتر از این فاصله، حرف خودمان را می‌شنود. آن وقت آیا ما می‌توانیم كاری كنیم كه حضرت متوجه نشود و نداند؟ نقل كرده‌اند، دو نفر بودائی بودند و با این كه در دین‌شان عقد ازدواجی وجود دارد، با هم وعده فحشا كردند و گفتند، باید یك مكان خلوتی پیدا كنیم و یك خانه‌ای هم پیدا كردند. در این خانه هم یك اتاقی پیدا كردند كه اگر فرضاً كسی داخل خانه شود، نتواند داخل این اتاق بشود. یكی از آنان فهمید در این اتاق، بتی هست. جامه‌ای برداشت و روی آن انداخت كه مثلاً بُت قضایای آنان را نبیند، خدای دروغی نبیند كه دارند چه كار می‌كنند. آیا ما می‌توانیم از خدای حقیقی، كارهایمان را مخفی كنیم، به‌طوری كه كارهایمان را نبیند و نداند كه چه انجام دادیم؟! از خدا می‌خواهیم توسط انبیاء و اوصیائش و وصیّ حاضرش كه در پیش عارفان حاضر است، كه ما را از خدائی بودن و از خدائیان و از وسائط امداد خدا، منحرف نكند، بصیر و بینا بكند و خودشناس باشیم، خودی‌ها را بشناسیم، خدائی‌ها را بشناسیم، آن وقت خلاف اینها هم شناخته می‌شوند گاهی می‌آیند به آدم می‌گویند: «چیزی نیست، یك نوشته‌ای را اجازه بده ما امضاء بكنیم. لازم نیست شما زحمت بكشید و امضا بكنید. همین كه شما اذن بدهید تا ما از جانب شما امضاء بكنیم، كافی است و كار تمام است. این هم فروش، آن هم بهایش، آن هم...»! حالا چه كار بكنیم؟ خودمان از خودمان بترسیم تا چه رسد از دیگران! از خدا می‌خواهیم توسط انبیاء و اوصیائش و وصیّ حاضرش كه در پیش عارفان حاضر است، كه ما را از خدائی بودن و از خدائیان و از وسائط امداد خدا منحرف نكند، بصیر و بینا بكند و خودشناس باشیم، خودی‌ها را بشناسیم، خدائی‌ها را بشناسیم، آن وقت خلاف اینها هم شناخته می‌شوند.(2) 📚پی نوشت: 1. بخشی از زیارت مطلقة حضرت علی علیه السلام مفاتیح الجنان و بحارالانوار، ج 100،‌ ص 305. «چشم بینای خدا و گوش شنوای خدا هستند». 2. فیضی از ورای سكوت، ص 68. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌴🌸🌴🌸🌴🌸🌴
با تردید پرسیدم : مادر رضا چرا انقدر غمگین بودد بچه اي دیگه اي جز رضا نداشته ؟حسین ناراحت گفت : خوب طفلک حق داره اگه رضا شهید نشده بود اون هم الان مثل وقت دامادي اش بود... ولی مادررضا دو دختر و یک پسر دیگه هم داره که همه ازدواج کردن و سر زندگی شون هستن. رضا ته تغاري بود.دوباره چشمان درشت و سیاه حسین پر از اشک شد. هر وقت یاد رضا یا خانواده اش می افتاد چشمانش ابري می شد.ترجیح دادم تنهایش بگذارم تا آسوده با خاطراتش خوش باشد. جلوي تلویزیون نشستم و به فیلم سینمایی آخر شب خیره شدم. وقتی تلویزیون را خاموش کردم و به اتاق خواب برگشتم. حسین خواب بود. پتویی نازك به رویش کشیدم و خودم هم کنارش دراز کشیدم. در تاریکی به همسرم خیره شدم. طرح صورتش در تاریکی مثل یک سایه بود سایه اي با ابرودرهم کشیده و انگار خواب بدي می دید.زیر لب گفتم : خدایا شکرت که مرا به آرزویم رساندي واقعا از اینکه زن حسین شده بوم جدا از همه دردسرها و قهر والدینم خوشحال و راضی بودم. حسین از همه جهات مرد ایده آلی بود. خوش اخلاق و مهربان دست و دلباز غیرتمند همه چیز تمام بود. انقدر در فکر غرق شدم تا خواب چشمانم را پر کرد . نمی دانم چند ساعت از نیمه شب گذشته بود که با صداي حسین بیدار شدم. و در رختخواب نشستم. سر وصورت حسین غرق عرق بود. موهایش آشفته و صورش درهم بود. به خود می پیچید و زیر لب چیزهایی می گفت. سرم را جلو بردم با خودم فکر کردم شاید بیدار است و چیزي می خواهد. در میان کلماتی که برایم بی معنا بود چند بار اسم مرضیه و مامان را تشخیص دادم. حسین داشت خواب می دید با ملایمت دستم را روي صورتش کشیدم ولی وقتی بیدارنشد چند بار آهسته تکانش دادم عاقبت چشم گشود. صورتش نگران و ترسیده بود . دلجویانه گفتم : عزیزم خواب می دیدي ...بلند شد و در جایش نشست. صدایش می لرزید : آره ... خواب می دیدم و چه خواب عجیبی بود. پرسیدم : چه خوابي ؟ حسین نفس عمیقی کشید : توي جبهه و در حال جنگ بودم. یکهو اطرافم خالی شد ولی هنوز در جبهه بودم. بعد پدر ومادرم و مرضیه و زهرا به دیدنم آمدند . رضا و امیر هم بودند. مامانم می گفت : دلش برایم تنگ شده و مرضیه می پرسید چرا به دیدنشان نمی روم ؟ ... در حال صحبت بودم که تیر اندازي شروع شد. دستپاچه سعی می کردم خانواده ام را ازگزند گلوله ها دور کنم اما بی فایده بود. همه شان تیر خوردند و کنارم به زمین افتادند رضا و امیر هم ناپدید شدند. ...به حسین که اشک از چشمانش سرازیر بود نگاه کردم . واي چقدر این پسر زجر کشیده و مصیبت دیده بود. بلند شدم تا لیوانی آب از آشپزخانه برایش بیاورم. در فکر این بودم که خواب حسین چه معنی داشت؟وقتی لیوان آب را به دستش دادم گفتم :- حسین فکر کنم معنی خوابت این باشه که باید براي رفتگانت خیرات کنی یا بري بهشت زهرا فاتحه اي برایشان بخوانی هان ؟حسین سري تکان داد و گفت : نمی دونم شاید... ان روز صبح بعد از اینکه حسین رفت به لیلا زنگ زدم و ازش خواستم پیشم بیاید . می خواستم حلوا درست کنم و بلد نبودم. وقتی لیلا رسید فوري موضوع را برایش گفتم . سري تکان داد و گفت :- من بلدم درست کنم. ولی آرد می خواهد داري ؟ با خنده گفتم : خدا پدرتو بیامرزه آردم کجا بود ؟ وقتی لیلا رفت آرد بخرد کتاب آشپزي که سهیل برایم خریده بود جلویم باز کردم و شروع به خواندن طرز تهیه حلوا کردم.گلاب و شکر و زعفران داشتم. روغن هم بود. براي تزیین رویش پودر نارگیل نداشتم اما مهم نبود. وقتی لیلا برگشت هردو مشغول شدیم . تقریا دو کیلو آرد خریده بود و خودش با قیافه اي گرفته داشت سرخش می کرد. ازدیدنش خنده ام گرفت. درست مثل خانم بزرگها شده بود.لیلا با دیدن لبخند من گفت : زهر مار باید صلواتت و فاتحه بفرستی زودباش .وقتی حسین به خانه برگشت لیلا رفته بود. و من در میان بشقابهاي حلوا ایستاده بودم. تا صداي حسین بلند شد گفتم :سلام حسین جون لباساتو درنیار بیا اینارو پخش کن بین در و همسایه ... حسین جلوي پیشخوان آشپرخانه آمد و با شادي پرسید :- تو چی کار کردي ؟با خنده گفتم : هیچی با لیلا حلوا درست کردیم براي آرامش روح رفتگان تو و من !حسین جلو آمد و پیشانی ام را بوسید : تو چقدر مهربونی عروسک ؟بعد از بشقاب جلویش قاشقی حلوا به دهان گذاشت. منتظر نگاهش کردم. چشمانش را درشت کرد و گفت : هوووم خیلی خوشمزه شده .... آن شب وقتی می خوابیدم از خدا خواستم تعبیر خواب حسین را از جانب من قبول کند و خواب حسین معناي دیگري نداشته باشد. 👇👇👇http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دو ماه از شروع کلاسها در سال جدید مى گذشت و من با جدیت درس مى خواندم. تقریبا زندگى ام نظم پیدا کرده بود و کارهاى خانه ودرس خواندنم در کنار هم و به طور مرتب انجام مى شد. کم کم به ندیدن پدر و مادرم هم عادت کرده بودم و اخبار فامیل و خانواده ام را از طریق گلرخ پیگیرى مى کردم. دیگر عادت کرده بودم که حسین در طول شبانه روز،کلى قرص و شربت و اسپرى و آمپول مصرف کند و من همیشه نگران، بدون اینکه کارى از دستم برآید، نظاره گرش باشم. بعدازظهر بود و من هیجان زده بین آشپزخانه و سالن در رفت و آمد بودم. پاکت هاى میوه کنار هم روى زمین منتظر توجه من بودند. بستۀ شیرینى روى پیشخوان نگاهم مى کرد. دیگهاى در حال جوشیدن، محتواى آب و خورشت قرمه سبزى، مرا به مبارزه مى طلبیدند. انگار همه با هم مى گفتند: تو مى توانى؟ حسین براى شام، على و سحر را دعوت کرده بود. بعد از سهیل و گلرخ این اولین مهمانهاى رسمى این خانه به حساب مى آمدند. با عجله گردگیرى کردم، مشغول شستن میوه ها بودم که حسین آمد. وقتى وارد خانه مى شد احساس آرامش و امنیت مى کردم. فورى لباسهایش را عوض کرد و داخل آشپزخانه شد:- مهتاب، من میوه ها رو مى شورم. دیگه چه کار دارى؟ عصبى گفتم: بگو چه کار ندارى! هنوز برنج ام آماده نیست، خورشت مثل آش شده... خودمم مثل کولى هام!حسین با مهربانى نگاهم کرد: به نظر من که اصلا شبیه کولى ها نیستى! تو برو آماده شو، منهم بقیه کارها رو مى کنم.از خدا خواسته از آشپزخانه بیرون آمدم. وارد اتاق خواب شدم و روى تختم نشستم. چه باید می پوشیدم؟ مطمئن بودم سحر از آن دسته زنهایى است که در مهمانى هاى مختلط، حجاب دارد. پس خیلى بد مى شد اگر من بدون روسرى جلو مى رفتم. با شناختى که از على داشتم مى دانستم اگر روسرى سرم نکنم تا آخرین لحظه، سرش را از روى زانوانش بلند نمى کند. بلند شدم و مقابل آینه، موهایم را بافتم بعد یک بلوز و شلوار ساده و زیبا به تن و یک روسرى سفید به سرکردم. صندل هاى سفیدم را پوشیدم که زنگ زدند. لحظه اى بعد، حسین وارد اتاق شد: مهتاب دارن مى آن بالا، آماده شدى؟ برگشتم به طرفش، هراسان پرسیدم: میوه ها رو چیدى؟حسین خندید: آره، میوه و شیرینى روى میزه، برنج رو هم دم کردم.بوسه اى شتابان بر صورتش نشاندم: الهى قربونت برم.حسین دستم را گرفت: این حرفو نزن عزیزم، خدا نکنه.سرم را کمى کج کردم و پرسیدم: این طورى خوبم؟حسین به دقت نگاهم کرد، همانطور که به طرف در ورودى مى رفت، گفت:- عالى هستى! مثل همیشه.آخرین نگاه را در آینه انداختم و به طرف در آپارتمان رفتم تا با مهمانها سلام و تعارف بکنم. همانطور که حدس مى زدم سحر با چادر و روسرى وارد شد. البته چادرش را با دقت تا کرد و گوشه اى گذاشت. بلوز مشکى با گلهاى ریز قرمز و زرد،با یک شلوار مشکى و جوراب هاى کلفت مشکى به پا داشت. چند دقیقه اى در سکوت نشستیم، حسین چاى تعارف کرد و نشست کنار على، کم کم صحبت گل انداخت و من متوجه نشدم چطور یک ساعتى از آمدن مهمانان سپرى شده،نگاهم لحظه اى به ساعت افتاد، شتابان به آشپزخانه رفتم و بساط شام را آماده کردم. وقتى همه مشغول کشیدن غذا بودند، دیگر حسابى با هم آشنا و دوست شده بودیم. سحر دختر فهمیده و مهربانى بود. تقریبا یک سال از من بزرگتر بود و مى توانست دوست خوب و مناسبى - با توجه به اخلاق حسین - براى من باشد. آن شب، فهمیدم درس سحر تازه تموم شده و قرار است به زودى در همان شرکتى که على کار مى کند، مشغول شود. برایم تعریف کرد که قرار شده چند وقتى در طبقه بالاى خانه پدرى على، زندگى کنند تا بتوانند پولى پس انداز کنند و خانه بخرند. آن شب فهمیدم موقعیت ساده اى که از نظر خودم در زندگى دارم براى بسیارى از زوج هاى جوان، یک رویاى دست نیافتنى بود. 👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💔مرگ آسان 🌷يكى از فرزندان امام موسى بن جعفر عليه السلام در جوانى دنيا را وداع مى كرد، امام عليه السلام به فرزندش قاسم فرمود: 👈- برخيز در بالين برادرت سوره والصافات را تا آخر بخوان ! قاسم هم شروع كرد بخواندن ، وقتى كه به آيه ((اهم اشدا خلقا ام من خلقنا))(65) رسيد جوان از دنيا رفت . پس از آنكه كفن كردند و به سوى قبرستان حركت دادند، يعقوب بن جعفر به امام كاظم عليه السلام عرض كرد: 🔆- وقتى كسى به حالت احتضار در مى آمد بالاى سرش سوره ياسين مى خوانند شما دستور داديد ((والصافات )) بخوانند. 🌷امام عليه السلام فرمود: - پسرم ! اين سوره در بالاى سر هر كس كه گرفتار مرگ است خوانده شود خداوند او را فورى آسوده مى كند و از دنيا مى رود. 📚بحارالانور http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 •┈••✾🍃🍂🍃✾••┈•
🍃🌸 📝مردی در خواب میدید .. 💭 داشت در جنگل‌های آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دائم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید. به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنه‌ایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش می‌آید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم می‌زد داشت به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود. 💭 سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد. تا مقداری صدای نعره‌های شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه ماری عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظه‌شماری می‌کند. مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر می‌کرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا می‌آیند و همزمان دارند طناب را می‌خورند و می‌بلعند. 💭 مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان می‌داد تا موش‌ها سقوط کنند اما فایده‌ایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیواره‌ی چاه برخورد می‌کرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد. خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیواره‌ی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موش‌ها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید. 💭 خواب ناراحت‌کننده‌ای ی بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد و نزد عالمی رفت که تعبیر خواب می‌کرد و آن عالم به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است: شیری که دنبالت می‌کرد ملک الموت(عزراییل) بوده... چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است... طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است... و موش سفید و سیاهی که طناب را می‌خوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را می‌گیرند... 🔷مرد گفت ای شیخ پس جریان عسل چیست؟ گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را فراموش کرده‌ای... 💯http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀🌹🌺🍀🌹🌺🍀🌹🌺🍀🌹🌺🍀🌹 🍀📚داستان کوتاه📚🍀 ⚡️گذشت⚡️ ❇️شخصی به نام بُریحه عباسی از طرف متوکل، مسئولیت امامت نماز جمعه شهر مدینه و مکه را بر عهده داشت و جیره خوار او بود. جهت تقرب به دستگاه، نامه ای بر علیه امام هادی (علیه السلام) به متوکل نوشت که مضمون آن چنین بود: «چنانچه مردم و نیز اختیارات مکه و مدینه را بخواهی، باید امام هادی (علیه السلام) را از مدینه خارج گردانی، چون که او مردم را برای بیعت با خود دعوت کرده است و عده ای نیز اطراف او جمع شده اند» بُریحه چندین نامه با مضامین مختلف برای دربار فرستاد. متوکل با توجه به این سخن چینی ها و گزارشات دروغین و اینکه شخص متوکل نیز، دشمن سرسخت امام علی (علیه السلام) و فرزندانش بود، لذا یحیی فرزند هرثمه را خواست و به او گفت هر چه سریع تر به مدینه می روی و علی بن محمد (علیه السلام) را از مسیر بغداد به سامرا می آوری. یحیی می گوید در سال ۲۴۳ به مدینه رسیدم و چون آن حضرت آماده حرکت و خروج از مدینه شد، عده ای از مردم و بزرگان مدینه به عنوان مشایعت، امام را همراهی کردند که از آن جمله همین بُریحه عباسی بود. مقداری راه که رفتیم، بُریحه جلو آمد و به امام عرضه داشت فهمیده ام که می دانی من با بدگویی و گزارشات کذب نزد متوکل، سبب خروج تو از مدینه شده ام. چنانچه نزد متوکل مرا تکذیب نمایی و از من شکایتی کنی، تمام باغات و زندگی تو را آتش می زنم و بچه ها و غلامانت را نابود می کنم. آن حضرت در جواب، با آرامش و متانت فرمود من همانند تو آبرو ریز و هتاک نیستم، شکایت تو را به کسی می کنم که من و تو و خلیفه را آفریده است. در این هنگام، بُریحه با خجالت و شرمندگی روی دست و پای حضرت افتاد و ملتمسانه عذرخواهی و تقاضای بخشش کرد. امام هادی (علیه السلام) اظهار نمود من تو را بخشیدم و سپس به راه خود ادامه داد. 📚 منبع: اعیان الشیعه، جلد ۲، صفحه ۳۷ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💙🌸💙🌸💙🌸💙🌸💙🌸💙🌸💙🌸
🌸در قرآن بیست نوع قلب❤️ ذکر شده: ۱❤️. القلب السليم: 🌻 و آن قلبي است مخلص براي خدا و خالي از کفر و نفاق و هرگونه پستي. { إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ } ۲. ❤️القلب المنيب: 🌻و آن قلبي است که هميشه در حال برگشت و توبه به سوي خدا می باشد و از آن سو ثابت و پابرجاست بر طاعت خدا . { مَنْ خَشِيَ الرَّحْمَن بِالْغَيْبِ وَجَاء بِقَلْبٍ مُّنِيبٍ } ۳.❤️ القلب المخبت: 🌻 و آن قلبي است فروتن و آرام به ذکر خدا. { فتُخْبِتَ لَهُ قلُوبُهُمْ } ۴. ❤️القلب الوجل: 🌻 و آن قلبي است که از ياد خدا مي لرزد که مبادا عمل وي به درگاه خدا قبول نشود و از عذاب خدا نجات نيابد . { وَالَّذِينَ يُؤْتُونَ مَا آتَوا وَّقُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ أَنَّهُمْ إِلَى رَبِّهِمْ رَاجِعُونَ } ۵.❤️ القلب التقي: 🌻 و آن قلبي است که به احکام خدا احترام مي گذارد . { ذَلِکَ وَمَن يُعَظِّمْ شَعَائِرَ اللَّهِ فَإِنَّهَا مِن تَقْوَى الْقُلُوبِ } ۶❤️. القلب المهدي: 🌻و آن قلبي است که تسليم امر خدا و راضي به قضا و قدر پروردگار است . { وَمَن يُؤْمِن بِاللَّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ } ۷❤️. القلب المطمئن: 🌻و آن قلبي است که با ياد خدا و توحيدش آرام مي گيرد . { وتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّه } ۸.❤️ القلب الحي: 🌻و آن قلب زنده اي است که از شنيدن داستان هاي امت هاي گذشته که با گناه و طغيان هلاک شدند پند و اندرز مي گيرد . { إِنَّ فِي ذَلِکَ لَذِکْرَى لِمَن کَانَ لَهُ قَلْبٌ } ۹.❤️ القلب المريض: 🌻 و آن قلبي است که دچار بيماري شک و نفاق شده و به فسق و فجور و شهوت هاي حرام مبتلا گشته است. { فَيَطْمَعَ الَّذِي فِي قَلْبِهِ مَرَضٌ } ۱۰❤️. القلب الأعمى: 🌻و آن دل کوري است که حق را نمي بيند و در نتيجه پند و اندرز نمي گيرد . { وَلَکِن تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ } ۱۱.❤️ القلب اللاهي: 🌻و آن دلي است که از قرآن غافل و مشغول لهو و لعب و شهوت هاي دنياست . { لاهِيَةً قُلُوبُهُمْ } ۱۲. ❤️القلب الآثم: 🌻و آن دلي است که گواهي حق را کتمان مي کند و مي پوشاند . { وَلاَ تَکْتُمُواْ الشَّهَادَةَ وَمَن يَکْتُمْهَا فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ } ۱۳.❤️ القلب المتکبر 🌻: و آن دل مغرور و متکبري است که از توحيد و طاعت خداوند رويگردان است ، زورگو و جبار است به خاطر ظلم و طغيان . { قلْبِ مُتَکَبِّرٍ جَبَّارٍ } ۱۴❤️. القلب الغليظ: 🌻 و آن دلي است که عطوفت و رحمت و رأفت از آن برداشته شده است. { وَلَوْ کُنتَ فَظّاً غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنفَضُّواْ مِنْ حَوْلِکَ } ۱۵.❤️ القلب المختوم: 🌻 و آن قلبي است که هدايت را نمي شنود و تعقل نمي کند . { وَخَتَمَ عَلَى سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ } ۱۶❤️. القلب القاسي 🌻: و آن دلي است که به عقيده و ايمان نرم نمي شود و وعظ و ارشاد در آن تأثيري ندارد و از ياد خداوند رويگردان است . { وَجَعَلْنَا قُلُوبَهُمْ قَاسِيَةً } ۱۷.❤️ القلب الغافل: 🌻و آن قلبي است که مانع ذکر و ياد پروردگار است و هوا و هوسش را بر طاعت حق تعالي ترجيح مي دهد . { وَلَا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَن ذِکْرِنَا } ۱۸❤️. القلب الأغلف: 🌻 و آن دلي است که پوشيده شده است به طوري که اقوال و فرمايشات رسول اکرم صلى الله عليه و آله در آن نفوذ و رسوخ نمي کند . { وَقَالُواْ قُلُوبُنَا غُلْفٌ } ۱۹.❤️ القلب الزائغ: 🌻 و آن قلبي است که از حق و حقيقت اعراض مي کند . { فأَمَّا الَّذِينَ في قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ } ۲۰. ❤️القلب المريب: 🌻و آن قلبي است که در شک و شکوک متحير و سرگردان است . { وَارْتَابَتْ قُلُوبُهُمْ } اللهم اجعل قلوبنا من القلوب السليمة المطمئنة البيضاء.. وثبتنا على الهدى والايمان ✨خدايا قلبهاي ما را قلب سليم و مطمئن و درحال توبه و برگشت به خود و…بهترين قلبها قرار بده و مارا بر هدايت و ايمان ثابت گردان http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
》 بخونین قشنگه 🌔چند ویژگی منحصر به فرد امام حسین علیه السلام🌔 🌗—تنها امامی که شش ماهه به دنیا آمدند 🌗—تنها امامی که از هیچ بانویی شیر نخوردند و تغذیه ی ایشان تنها توسط پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) صورت گرفته است 🌗—تنها امامی که روز ولادتشان،پدر و مادر و جد و نزدیکانشان برای ایشان گریه کردند 🌗—تنها امامی که در معرکه ی جنگ به شهادت رسیدند 🌗—تنها امامی که در دعای توسل ازایشان به عنوان (ایّها الشهید) یاد شده با اینکه همه ی ائمه ی ما شهید شده اند. 🌗—تنها امامی که در زمان حیات خود پدر دو شهید شدند( علی اکبر علیه السلام و علی اصغر علیه السلام ) 🌗— تنها امامی که اربعین و زیارت اربعین دارند 🌗— تنها امامی که قبر مطهرشان بیش از ده بار توسط ظالمان خراب شد تا اثری از آن باقی نمانَد!! اما همچنان پابرجاست 🌗— تنها امامی که بدون غسل و کفن دفن شدند 🌗— تنها امامی که سر مبارکش از بدن جدا شد. 🌗—تنها امامی که تشنه لب با هزاران زخم تیر و نیزه و شمشیر و سنگ بر بدن به شهادت رسیدند 🌗—تنها امامی که بعد از شهادتش،خانواده اش اسیر شدند. 🌗— تنها امامی که پدر و مادر و 9 نسلش معصوم بودند. 🌗—تنها امامی ک تولدش در ماهی است ک هیچ شهادتی درآن نیست و شهادتش در ماهی است که هیچ تولدی درآن نیست 🌗—تنها امامی که خوردن خاک قبرش اشکال ندارد 🌗—تنها امامی که دعا تحت قبه ی ایشان به اجابت می رسد 🌗—تنها امامی که امام زمان شبانه روز حداقل دو مرتبه بر او گریه می کند! 🌗—تنها امامی که سرعت و وسعت کشتی نجاتش از سایر امامان بیشتر است 🌗—تنها امامی که یک در بهشت به نام اوست: باب الحسین خدایا به خون امام حسین ع قسمت میدهم هر کس این را کپی کرد غم دلش رو رفع کن و حاجت دلش را براورده کن. آمین اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِاللَّهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ هر چقدر به امام حسین ع ارادت دارید کپی کنید.... ميخواهیم تا آخر شب هزاران نفر به امام حسين سلام بدهند خودم شروع ميکنم : اَلسلامُ عَلی الحُسین وَعَلی علی بن الحُسین وَعَلی اُولاد الـحسین وعَلی اَصحاب الحُسین. به اندازه ارادتت ارسال کن اکرکه شما دوست عزیز دوست داشتی این 👇👇لینک کانال بیا به ما بپیوند 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
کوتاه انتخاب همسر شاهزاده؛ "گل صداقت در دانه عقیم" دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان، "شاهزاده ای" تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد "خردمندی" مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را "انتخاب کند." وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه "عاشق شاهزاده" بود. دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه "ثروتمندی" و نه خیلی "زیبا." دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما "فرصتی" است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم. "روز موعود" فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما "دانه ای" می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه "زیباترین گل" را برای من بیاورد، "ملکه" آینده چین می شود. همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. "دختر پیرزن" هم دانه را گرفت و در "گلدانی کاشت." سه ماه گذشت و هیچ گلی "سبز نشد،" دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه "گلکاری" را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، "گلی نرویید." "روز ملاقات" فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید "شاهزاده" هر کدام از گلدانها را با دقت "بررسی" کرد و در پایان اعلام کرد "دختر خدمتکار"" همسر آینده" او خواهد بود!! همه "اعتراض" کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را "سزاوار" همسری امپراتور می کند؛ *گل صداقت ...* *همه دانه هایی که به شما دادم "عقیم" بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!* ╭✹•••••••••••••••••••🌸 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯 🌸🗯🌸🗯 🗯 🌸 🌸 واقعی بنام 🗯 قسمت دوم نمی دانستم چطور باید پا به خانه ای بگذارم که جای جایش برایم یادآور خاطرات روژین است؟ بعد از رفتن او دیگر به این خانه نیامدم و حالا تصمیم گرفته بودم با دخترکم در خانه ای که در آن خوشبخت بودیم تنها باشم😔. به آرامی و با گام هایی لرزان وارد خانه سرد و خالی مان شدم. نگاهی به صورت معصوم و زیبای نگار انداختم و اشک در چشمانم😥 حلقه زد. در و دیوار خانه انگار با صدایی بلند ناله سر داده بودند و من بغض چنان گلویم را می فشرد که هر آن احساس می کردم نزدیک است خفه شوم! تمام وجودم منجمد شده بود.😓 به سمت اتاق نگار رفتم و درش را باز کردم. همه چیز مرتب و سرجایش بود. بیچاره روژین، با چه ذوقی وسایل فرزندمان را می چید👶 و هر روز با خوشحالی وصف ناپذیر نگاهشان می کرد و می گفت: «سهراب، نمی دونی چه جوری دارم برای به دنیا اومدنش لحظه شماری می کنم!» نگار را بیشتر به خودم چسباندم و آرام در گوشش نجوا کردم: «دختر عزیزم، اینجا اتاق توست. ببین مامانی با چه سلیقه وسایلت رو چیده و مرتب کرده؟» از اینکه نگار را در آغوش داشتم احساس غرور می کردم اما قلبم آکنده از اندوه و غم بود. دیگر توان ایستادن نداشتم. نگار را روی تختش گذاشتم و خودم کنارش زانو زدم و زارزار گریستم. نگار آمده بود خوشبختی مان را هزاربرابر کند اما صد افسوس که دیگر روژین نبود... با روژین در محل کارم آشنا شدم. او مدیر عامل شرکتی بود 👩💻که من تازه در آن استخدام شده بودم. از طریق یکی از دوستانم به آن شرکت معرفی شده بودم. روژین دختری جدی و پرتلاش و با پشتکار بود و به خوبی از عهده اداره شرکتی که پدرش برایش تاسیس کرده بود بر می آمد. او مهربان و خنده رو بود و با انرژی مثبتی که از وجودش ساطع می شد به همه کارمندان انگیزه می داد و من چند روز پس از ورودم به آن شرکت شیفته شخصیت او شدم...... 🌸 ادامه دارد⬅️⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸🗯 🗯🌸🗯 🌸🗯🌸🗯🌸 🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a داداش محسن اگه بودی ۲۷ ساله میشدی تولدت مبارک قهرمان...