هدایت شده از از
#داستانی_واقعی_از_یک_قاضی_مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
#جمع_کن_کاسه_کوزه_تو
در قدیم برای قمار بازی علاوه بر خانه هائی که در آن قمار راه می انداختند مکانهای مثل خرابه ها و پشت دروازه های شهر و روی پشت بام حمامها و جاهای کم رفت و آمد سفره هائی برای این کار گشوده میشد و گرداننده قمار را کاسه کوزه دار می گفتند .
کاسه کوزه سمبل این حرفه بشمار میرفت و غرض از کاسه ظرفی بود که از هر یک تومان بُرد , یک قران سهم گرداننده یا قمار خانه دار در آن انداخته میشد یعنی یک دهم مبلغ بُرد و کوزه نیز گلدان دهن باریک یا کوزه کوچکی بود که تاس را در آن ریخته و تکان داده و روی بساط می انداختند تا از یک تا شش چه رقمی بنشیند .
در کنار کاسه کوزه دار و قمار بازها اشخاصی نیز بودند که به آنها جیزگر می گفتند یعنی پول قرض بده . به کسانی که باخته و همچنان اصرار به بازی داشتند .
این جیزگرها نزولی برابر تومان به تومان قرض می دادند .
که البته اصطلاح جیز شد یا جیز میشی از همین آمده در واقع به معنی سوزاندن طرف که وقتی از جوش و خروش و هیجان بازی بیرون می آمدند میفهمیدند که چه بلائی سرشان آمده است .
و البته هنگامی که کار به دعوا و چاقو کشی رسیده و آژان و پاسبان پست سر رسیده و به بساط قماربازها حمله می کردند اول کار آنها این بود که با لگدی کاسه و کوزه و بساط داخل سفره را به کناری پرت کرده و با گفتن جمع کن کاسه کوزه تو , همه اراذل را ریسه کرده و به کلانتری محل می بردند .
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
♦️روزی ملانصرالدین الاغ خود را با زحمت فراوان به پشت بام برد ؛ بعداز مدتی خواست اورا پایین بیاورد ولی الاغ پایین نمی آمد. ملا نمیدانست الاغ بالا می رود ولی پایین نمی اید؛
پس از مدتی تلاش ملا خسته شدوپایین امد ولی الاغ روی
پشت بام به شدت جفتک می انداخت وبالا و پایین می پرید . تا اینکه سقف
فرو ریخت والاغ جان باخت. ملا که به فکر فرو رفته بود ،
باخود گفت : لعنت بر من که ندانستم اگر خری را به جایگاه رفیعی برسانم هم آن جایگاه را خراب می کند و هم خود را
هلاک می نماید!!!
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#خسرو_و_شیرین
4️⃣ #قسمت_چهارم
فرهاد از عشق شیرین سر به کوه و بیابان میگذارد و داستان عشق او بر سر زبانها میافتد. خبر به خسرو میرسد و او نگران از این رقیب سرسخت با نزدیکانش مشورت میکند. آنان کشتن او را بهصلاح نمیدانند و پیشنهاد میکنند یا او را با پول و ثروت راضی کند یا کاری در مقابلش قرار دهد که تا عمر دارد از آن فراغت پیدا نکند. به دستور خسرو او را به دربار میآورند. اما فرهاد توجهی به شکوه و ثروت خسرو نمیکند. پس از مناظرهای بین این دو، خسرو متوجه میشود که فرهاد در عشق شیرین ثابتقدم است. خسرو شرط صرفنظر کردنش از عشق شیرین را، کندن راهی در میان دو کوه قرار میدهد (به امید اینکه او از پس این کار برنیاید). اما فرهاد شرط را قبول میکند و با قدرتی که از عشق گرفته است مشغول به کار میشود. او تصویری از شیرین بر کوه حک میکند و ضمن راز و نیاز هر روزه با او، دلیرانه به کندن کوه ادامه میدهد.
روزی شیرین به دیدار فرهاد میرود و جامی از شیر به او میدهد. فرهاد نیروئی تازه گرفته و با سرعت بیشتری به کارش ادامه میدهد. هنگام برگشتن، اسب شیرین از رفتن باز میماند. فرهاد اسب و سوار را بر گردنش میگذارد و به قصر شیرین میآورد.
به خسرو خبر میدهند: «از روزی که شیرین به دیدن فرهاد رفته است نیروئی تازه گرفته است و مطمئناً تا یک ماه دیگر جاده را آماده میکند». خسرو از مشاورانش کمک میخواهد. آنان میگویند قاصدی به سویش بفرست که به دروغ خبر مرگ شیرین را به او بدهد تا شاید مدتی دست از کار بکشد و بتوان چارهای برای این کار پیدا کرد. اما وقتی خبر مرگ شیرین را به فرهاد میدهند؛ او خود را از کوه به پائین پرتاب میکند و با فریاد کردن نام شیرین از دنیا میرود.
شیرین از مرگ فرهاد باخبر میگردد و با شیون و زاری، او را چون بزرگزادهای با تشریفات کامل به خاک میسپارد و مزار او زیارتگاه عاشقان میگردد.
خسرو در نامهای طعنهآمیز به شیرین مینویسد: « از مرگ فرهاد غمگین مباش که اگر بلبلی از گلستانت کم شد عمر گل دراز باد که دیگر عاشقان تو زندهاند». در همین ایام، مریم همسر خسرو هم از دنیا میرود و شیرین به تلافی نامهای به خسرو مینویسد و به او سرسلامتی میدهد که: «اگر یکی از عروسان قصرت از دنیا رفت؛ عروسان دیگری داری که به آنان دلخوش باشی».
خسرو پس از مرگ مریم، اگر چه به ظاهر عزادار است؛ قاصدی میفرستد که شیرین را به حرمسرایش بیاورد. اما شیرین پیام میدهد فقط در صورتی به کاخ خسرو میآید که آشکارا مراسم ازدواج او برگزار شود.
خسرو که از بهدست آوردن شیرین ناامید شدهاست به دنبال دلدار دیگری بهنام شکر (که ساکن اصفهان است) میرود. اما این زیبارو عیبی بزرگ دارد؛ او بسیار گستاخ و بیپرواست و هر شبی را با کسی سر میکند. خسرو شبی با غلامی به اصفهان میرود و شکر او را به گرمی میپذیرد. پس از جشن و پذیرائی هنگامی که موقع خلوت میرسد شکر به بهانهای بیرون میآید و کنیزی همقد و همشکل خود را بهبستر خسرو میفرستد. صبح قبل از اینکه خسرو بیدار شود کنیز جایش را با شکر عوض میکند. پس از بیدار شدن، خسرو از شکر میپرسد: «مرا چگونه دیدی؟» شکر میگوید: «در تو عیبی ندیدم جز اینکه دهانت بو میدهد. اما اگر یک سال، هر روز سیر بخوری این بیماریت برطرف میشود». خسرو این پند شکر را بهکار میبرد و سال بعد هم به سراغ او میآید. شکر دوباره همان نیرنگ را به او میزند. صبح دوباره از شکر میپرسد: «دیگر عیبی در من سراغ نداری؟» شکر میگوید: « همان یک عیب هم برطرف شده است. » اما خسرو پاسخ میدهد: « اما تو عیب بزرگی داری که پاکدامن نیستی و هر شب را با مردی بهسر میبری». شکر میگوید: « من دامن عفتم را آلوده نکردهام و آنان که شب را با دیگران بهسر میبرند کنیزان من هستند». خسرو وقتی از پاکدامنی (! !) شکر مطمئن میشود؛ او را به عقد خود در میآورد.
اما شیرینی شکر هم عشق شیرین را از دل خسرو بیرون نمیکند. و او اگر چه میخواست با این ازدواج، موجب عذاب شیرین شود؛ از رنج خودش نیز، ذرهای کاسته نمیشود. از آن سو شیرین هم غریب و تنها مانده است و به درگاه پروردگار دعا میکند که خدایا از این هجران و فراق نجاتم ده. ناله و تضرع شیرین به آستان الهی مؤثر میافتد و دوباره شعلهی عشق شیرین، در دل خسرو شعله میکشد.
@Dastanvpand
animation.gif
4.37M
✨دلتون تا به ابد
🌷وصف خدایی باشد
✨که همین نزدیکیست
🌷شبتون پراز آرامش
✨نگاه پر مهر خداوند
🌷چتر زندگیتون
✨به امید فردایی روشن
🌷شبتون آرام
✨و فرداتون پراز موفقیت
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان کوتاه
🌟گویند در گذشته دور، در جنگلی شیر حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نماینده ی حیوانات در دستگاه حاکم بود.
با وجود ظلم سلطان و تایید خر و حیله روباه همه حیوانات، جنگل را رها کرده و فراری شدند، تا جایی که حاکم و نماینده و مشاورش هم تصمیم به رفتن گرفتند.
در مسیر گاهگاهی خر گریزی میزد و علفی می خورد...
روباه که زیاد گرسنه بود به شیر گفت اگر فکری نکنیم تو و من از گرسنگی می میریم و فقط خر زنده می ماند، زیرا او گیاه خوار است.
شیر گفت: چه فکری داری؟ روباه گفت: خر را صدا بزن و بگو ما برای ادامه مسیر نیاز به رهبر داریم.
و باید از روی شجره نامه در بین خود یکی را انتخاب کنیم و از دستوراتش پیروی کنیم.
قطعا تو انتخاب میشوی و بعد دستور بده تا خر را بکشیم و بخوریم...
شیر قبول کرد و خر را صدا زدند و جلسه تشکیل دادند، ابتدا شیر شجره نامه اش را خواند و فرمود: جد اندر جد من حاکم و سلطان بوده اند!
و بعد روباه ضمن تایید گفته شیر گفت: من هم جد اندر جدم خدمتکار سلطان بوده اند، خر تا اندازه ای موضوع را فهمیده بود و دانست نقشه ی شومی در سر دارند گفت: من سواد ندارم شجره نامه ام زیر سمم نوشته شده، کدامتان باسواد هستین، آن را بخوانید.
شیر فورا گفت: من باسوادم و رفت عقب خر تا زیر سمش را بخواند، خر فورا جفتک محکمی به دهان شیر زد و گردنش را شکست.
روباه که ماجرا را دید رو به عقب پا به فرار گذاشت، خر او را صدا زد و گفت: بیا حالا که شیر کشته شده بقیه راه را باهم برویم.
روباه گفت: نه من کار دارم، خر گفت چه کاری؟ گفت: می خواهم برگردم و قبر پدرم را پیدا کنم و هفت بار دورش بگردم و زیارتش کنم که مرا نفرستاد مدرسه تا با سواد شوم وگرنه الان بجای شیر گردن من شکسته بود.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟 سلطان محمود غزنوی، پیری ضعیف را دید که پشتواره خار میکشد، بر او رحمش آمد گفت:
ای پیر دو سه دینار زر میخواهی یا درازگوشی یا دو سه گوسفند یا باغی که به تو دهم، تا از این زحمت خلاصی یابی؟
پیر گفت: زر بده تا در میان بندم و بر درازگوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو در باقی عمر آنجا بیاسایم.
سلطان را خوش آمد و فرمود چنان کردند...
✍ عبید زاکانی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#حکایت_آفتابه_و_انتخابات ...
🌟میگویند مسجد شاه تعداد قابل توجهی توالت داشت که نه تنها مورد استفادۀ مسجد بروها و نمازگزاران قرار میگرفت بلکه به داد عابرین هم می رسید و حداقل باعث میشد این دسته نیز گذارشان به مسجد بیفتد.
حکایت میکنند که آفتابه داری آنجا بود که آفتابه ها را پس از مصرف یکی یکی پر میکرد و در اختیار مراجعین قرار میداد. اگر شما میخواستید که آفتابۀ قرمز رنگ را بردارید به شما میگفت آن آبی را بردار؛
اگر میخواستید آفتابۀ آبی را بردارید میگفت آن مسی را بردار ؛
اگر دستتان به سمت مسی میرفت میگفت آن سبز را بردار ....!
یک نفر از او پرسید که چه فرقی میکند که من کدام آفتابه را بردارم؟ گفت اگر من تعیین نکنم که کدام را برداری، پس من اینجا بوق هستم!
حالا حکایت ملت ماست ...
با داریه و دنبک میروند پای صندوق رأی که رنگ آفتابه را تعیین کنند، تا بلکه از حس دردناک بوق بودن رها شوند !
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#یک_دقیقه_مطالعه
#واقعی
🌟ﻳﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺳﻔﻴﺪﭘﻮﺳﺖ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻭ دو ساله، ﺗﻮﻯ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺍﺯﻫﺎﻯ ﺷﻠﻮﻍ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻳﻰ ﺍﻳﺮﻓﺮﺍﻧﺲ، ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻟﻴﺶ، ﺍﺯ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺑﺮ ﺭﻭﻯ ﺁﻥ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﻯ ﻛﺮﺩ.
ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺁﻗﺎﻯ ﺳﻴﺎﻩ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﻴﺸﺪ!!
ﺧﺎﻧﻢ ﻓﻮﺭﺍ" ﺧﺪﻣﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺟﺪﻳﺪ ﻣﻴﻜﻨﻪ.
ﺧﺎﻧﻤﻪ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﻛﻨﺎﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩﭘﻮﺳﺖ ﻧﻴﺴﺘﻢ.
ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﮔﻔﺖ:
ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻳﺪ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻯ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺩیگر ﻧﮕﺎﻫﻰ ﺑﻪ ﻟﻴﺴﺖ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺑﻜﻨﻢ.
ﺑﻌﺪ ﻣﺪﺕ ﻛﻮﺗﺎﻫﻰ ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﻫﻴﭻ ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﻭﻟﻰ به هرحال ﺑﺎ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺻﺤﺒﺖ میکنم.
بعد از دقایقی مهماندار برگشت و گفت:
ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻣﻴﺒﺎﺷﺪ
ﻭﻟﻰ ﺩﺭ ﻗﻮﺍﻧﻴﻦ ﺷﺮﻛﺖهای ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﺋﻰ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺟﻪ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﻳﻚ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺍﺯ
ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﺑﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻧﻴﺴﺖ ﻭﻟﻰ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﻰ ﻫﻢ ﻧﺸﺎﻧﺪﻥ ﻳﻚ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺷﺨﺺ ﻧﺎﺧﻮﺷﺎﻳﻨﺪ، ﻳﻚ ﺟﻨﺠﺎﻝ ﻭ ﺍﻗﺪﺍﻣﻰ ﻏﻴﺮ ﺍﻧﺴﺎﻧﻴﺴﺖ!! ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺩﻟﻴﻞ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺍﺯ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ.
به گفته مسافران اشک در چشمان مرد سیاهپوست جاری شده بود.
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺟﻮﺍﺑﻰ ﺑﺪﻫﺪ، ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﻫوﺍﭘﻴﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩﭘﻮﺳﺖ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﻣﺤﺘﺮﻣﺎﻧﻪ ﺍﻯ ﮔﻔﺖ :
ﺁﻗﺎﻯ ﻣﺤﺘﺮﻡ! ﻟﻄﻒ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﻭﺳﺎﻳﻞ ﺷﺨﺼﻰ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﭘﺮ ﺭﻓﺎﻩ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻛﻨﻢ... ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ، ﺍﺻﻼ ﻛﺎﺭ ﺍﻧﺴﺎنی و درستی نیست ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺷﺨﺺ ناخوشایند و نامحترم ﺑﻨﺸﻴﻨﻴﺪ!!
بعد ﺍﺯ ﺑﻴﺎﻥ ﺍﻳﻦ ﺟﻤﻼﺕ، ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻛﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻥﻫﺎﻯ ﻃﻮﻻﻧﻰ ﺗﺎﺋﻴﺪ ﻭ ﺗﺸﻮﻳﻖ ﻛﺮﺩﻧﺪ.
ﺁﻥ ﺧﻠﺒﺎﻥ که نامش دنیس گورالیدو بود ﺑﻪ ﺩﻟﻴﻞ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻛﺖ ﺯﻳﺒﺎ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺳِﻤﺖ ﺭﺋﻴﺲ ﺷﺮﻛﺖ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻳﻰ ﺍﻳﺮﻓﺮﺍﻧﺲ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺷﺪ.
هنوز هم لوحهای تقدیر و سپاس از او در دیواره های دفتر کارش خودنمایی می کند
💠 ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ "ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ" ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!
ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ يك ﻓﻀﯿﻠﺖ...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟پادشاهی از حکیمی پرسید: خداوندی که تو می پرستی چه می خورد ، چه می پوشد ، و چه کار می کند ؟
حکیم اندکی تامل کرد و پاسخ داد :
غم بندگانش را میخورد ، که میفرماید: من شما را برای بهشت و قرب(نزدیکی) خود آفریدم ، چرا دوزخ را برمی گزینید؟
رازها و گناهان بندگانش را می پوشاند
و کار خداست که شاهی را در خلعت غلام، و غلامی را در خلعت شاه حاضرنماید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚#راز_مثلها🤔🤔🤔
✍ریگی به کفش داشتن !!
روزی روزگاری در سرزمینی بسیار دور، مرد دانا، شجاع و جنگاوری به نام سنجر زندگی می کردو او همیشه قبل از جنگیدن خوب فکر می کرد.
روزی حاکم به او گفت: قرار است کاروانی از هدایای بسیار گران قیمت به نشانه ی پایان جنگ به کشورمان وارد شود. من به این کاروان اعتماد ندارم. چون سال ها با این کشور در جنگ بوده ایم. شاید آوردن هدایا حیله باشد و نقشه ی شومی در سر داشته باشند.
سنجر تا رسیدن کاروان هدایا خوب فکر کرد. او به سربازان سپرد که کسی را با شمشیر و نیزه و خنجر به قصر راه ندهند. اما تازه واردان هیچ اسلحه ای همراه خود نداشتند. کاروان پادشاه کشور همسایه بدون هیچ مشکلی وارد قصر حاکم شد.
درست وقتی که فرستاده ی پادشاه کشور همسایه، پشت در اتاق حاکم منتظر ایستاده بود تا نامه ی صلح و هدایا را با او تقدیم کند. سنجر از راه رسید. رو به آن ها کرد و گفت: حاکم سرزمین ما منتظر ورود شما مهمانان عزیز است؛ اما من به عنوان رئیس تشریفات از شما می خواهم که چکمه هایتان را قبل از ورود به اتاق حاکم درآورید.با شنیدن این حرف، افراد تازه وارد و سردسته ی آنان به همدیگر نگاهی انداختند. رنگ صورتشان سرخ سرخ شد. یکی از آن ها بهانه آورد: ولی قربان! این لباس رسمی ماست. ما نمی توانیم بدون آن به حضور حاکم برسیم.
سنجر گفت: اما این قانون حاکم و قصر اوست. کسی نمی تواند آن را زیر پا بگذارد. حالا چکمه هایتان را درآورید.
آن چند نفر وقتی اصرار خود را بی فایده دیدند، ناگهان خم شدند و خنجرهای کوچک زهرآگین را از چکمه های خود بیرون آوردند. آن ها با سنجر درگیر شدند. سنجر که از قبل حیله ی آن ها را فهمیده بود و آمادگی جنگ را داشت، باشجاعت با آن ها جنگید و همه را دست بسته به ماموران کاخ تحویل داد.
حاکم به هوش و درایت سنجر آفرین گفت و به او هدیه داد. از آن روز به بعد به افرادی که در ظاهر خطرناک نیستند ولی در سرشان پر از نقشه است می گویند: حتماً ریگی به کفشه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅👈 #خنده_حلال
مخ زدن به سبک مجازی
#ازدواج به سبک مجازی
مواظب دروغهای دنیای
مجازی باشیم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ دخترا یاد بگیرید 👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
چه زیباميشداين دنيا
اگرشاه وگدا ڪم بود
اگربرزخم هرقلبي
همان اندازه مرهم بود
چه زيباميشداين دنيا
اگردستےبگيرددست
اگرقدرےمحبت را
به ناف زندگانےبست
چه زيباميشداين دنيا
ڪمےهم باوفاباشی
@dastanvpand
#خسرو_و_شیرین
5️⃣ #قسمت_پنجم
@Dastanvpand
روزی خسرو به شکار میرود. پس از مدتی گردش و شکار، ناگهان راهش را بهسوی قصر شیرین کج میکند. به شیرین خبر میدهند که خسرو بهسوی قصر او میآید. او دستور میدهد درهای قصر را ببندند و خودش به بام کاخ میرود تا آمدن خسرو را تماشا کند. وقتی خسرو به قصر میرسد نگهبانان و خدمتگزاران با تشریفات کامل از او استقبال میکنند. اما خسرو از بسته بودن در قصر تعجب میکند و از شیرین میپرسد: « مگر تو را از آمدن من خبر نکردند؟» شیرین پاسخ میدهد: « در بیرون قصر، خیمهای زرین برای پذیرائی شما مهیاست.» خسرو میپرسد: « از یک سو پذیرائی و احترامم میکنی و از سوی دیگر در را به روی میبندی! این چه معنی دارد؟»
شیرین جواب میدهد: «من از آبروی خودم میترسم. تو اگر مرا میخواهی باید رسماً به خواستگاری من بیائی چون بازیچهی هوسرانیهای تو شدن، در شأن من نیست. »
خسرو میگوید: « من هم قصد ازدواج با تو دارم اما درِ قصر را باز کن تا با هم به گفتگو نشینیم». شیرین جواب میدهد: « من چون چشمهای کوچک، ظاهر و باطنم پیداست اما تو چون دریای عمیقی، ظاهر و باطنت پیدا نیست. تو با اینکه هنوز دستت به من نرسیده است؛ دیگران به من طعنه میزنند و ملامتم میکنند و جز رنج، از عشق تو نصیبی نبردهام؛ وای به اینکه شبی را با من بگذرانی». عاقبت شیرین حتی با التماس خسرو تسلیم نمیشود و او با عصبانیت به لشگرگاه برمیگردد.
خسرو در لشگرگاه به شاپور شکایت میکند که: « شیرین نه دلدار من که دشمن غدار من است و امروز حرمت مرا نگه نداشت و آبرویم را برد». شاپور جواب میدهد: « ناز و ترشروئی شیوهی همهی زیبارویان است و کلاً زنان لحظهای عشق مردان را رد میکنند و لحظهای دیگر به سوی آنان میشتابند.»
پس از رفتن خسرو، شیرین دلتنگ شده و از رفتار تندش با خسرو خجل میگردد. پس شبانه بهسوی لشگرگاه خسرو میرود. در آنجا شاپور را میبیند و از او میخواهد در دو مطلب کمکش کند. اول اینکه خسرو را ترغیب کند که او به رسم و آئین به همسری خود درآورد و دوم او را بهجائی ببرد که بزم خسرو را ببیند و چهرهی او را تماشا کند. شاپور میپذیرد و او را پنهانی به بزم خسرو میبرد.
در بزم خسرو دو خواننده به نامهای باربد و نکیسا هنرنمائی میکنند و آواز میخوانند. شیرین به شاپور میگوید: « یکی از خوانندگان را نزدیک من بیاور تا من شرح عشقم به خسرو را برایش بگویم که او به آواز بخواند. » شاپور نکیسا را نزدیک او میآورد و نکیسا رازهای عشق شیرین را بهآواز میخواند. وقتی نوبت به باربد میرسد او از زبان خسرو راز عشق میگوید. پس از چند بار رد و بدل شدن این آوازها، خسرو میفهمد که کسی از پشت پرده نکیسا را یاری میدهد. بنابراین مجلس را خلوت میکند و از شاپور میخواهد وارسی کرده و آن شخص را پیدا کند. در این لحظه شیرین از پرده بیرون میآید و بر پای خسرو افتاده از گستاخی خود عذر میخواهد. خسرو باز آتش طمعش شعلهور میشود اما شیرین دیگربار چهره درهم میکشد. شاپور در گوش شاه علت ناراحتی شیرین را جلوگیری از بدنامیش میداند و خسرو سوگند میخورد جز به رسم و آئین دست بهسوی شیرین دراز نکند. پس همان شب شیرین را به قصر برمیگرداند و مقدمات ازدواج با او را فراهم میکند. مدتی بعد شاه، باشکوه تمام عروسش را به مدائن میآورد.
در شب عروسی، شیرین به خسرو پیام میدهد امشب از بادهگساری و مستی صرفنظر کن. اما خسرو بهرسم همیشگی، شرابخواری از حد گذرانده و مست و لایعقل به حجله میآید. شیرین که از این کار خسرو دلخور شده است؛ برای تنبیه او، دایهاش (که پیرزنی فرتوت است) را لباس عروس پوشانده و به حجله میفرستد. اما پس از مدتی، از فریاد کمک پیرزن متوجه میشود خسرو آنچنان مست نیست که فرق گل و خار را نفهمد. بنابراین در کمال زیبائی و دلبری، قدم به حجلهی خسرو میگذارد . . . .
پس از ازدواج، خسرو با تشویق شیرین، به گسترش عدل و دانش میکوشد؛ مجلس میآراید و از دانشمندان حکمت میآموزد.
@Dastanvpand
#خسرو_و_شیرین
#قسمت_ششم
🔚 #پایان
@Dastanvpand
خسرو از مریم پسری بدنهاد بهنام شیرویه دارد که در بددلی آنچنان است که در هنگام عروسی خسرو و شیرین (هنگامی که کودکی دهساله است) میگوید: « کاش شیرین همسر من بود». شیرویه هنگامی که به جوانی میرسد؛ زمانی که خسرو برای عبادت به آتشکده رفته است زمام امور را در دست میگیرد و خسرو را زندانی میکند. در زندان تنها مونس او، همسر وفادارش شیرین است که از او دلجوئی میکند. شبی پس از آنکه شیرین با کلام مهربانش به خسرو دلداری میدهد؛ هر دو بهخواب میروند. ناگهان به دستور شیرویه، دژخیمی وارد زندان شده و با خنجر، پهلو و جگرگاه خسرو را از هم میدرد. خسرو از شدت درد بیدار میشود و خود را زخمی و خونین میبیند. او که به خاطر خونریزی زیاد تشنه شده است تصمیم میگیرد شیرین را بیدارکند تا ظرف آبی بهدستش دهد. اما میاندیشد اگر شیرین را در این حال بیدار کنم وقتی مرا اینچنین خونآلود ببیند دیگر از شدت گریه و زاری خوابش نخواهد برد. پس بهخاطر آرامش شیرین، تنها و غمگین و تشنه به تلخی جان میسپارد.
مدتی بعد، شیرین از رطوبت خون خسرو بیدار میشود؛ او که خواب بدی هم دیده است؛ پیکرشوهرش را غرق خون میبیند. شیرین فریاد به گریه و زاری بلند میکند و پس از عزاداری و شیون بسیار، پیکر خسرو را با گلاب و کافور میشوید و آمادهی برگزاری مراسم مرگ او میشود.
شیرویه که دلباختهی شیرین است پنهانی به او پیغام میدهد: «دلخوش باش. من عاشق توام و پس از چند هفته سوگواری، تو را به همسری خود در میآورم و دوباره ملکهی ایران زمین خواهی شد. » شیرین با اینکه از این بیشرمی و گستاخی شیرویه خشمگین است اعتراضی نمیکند تا او را فریب دهد. سپس تمام اسباب و لوازم و لباسهای خسرو را به فقیران میبخشد.
در مراسم تشییع، به رسم زرتشتیان پیکر خسرو را در تابوتی گذاشته و به دخمه میبرند. به دنبال تابوت شاه، شیرین چون عروسی با زیباترین لباس و آرایش، پایکوبان و شادیکنان قدم برمیدارد؛ بهشکلی که گمان میرود از مرگ خسرو غمگین نیست. او هنگامی که جسد خسرو را در دخمه میگذارند؛ دیگران را از دخمه بیرون میفرستد تا با خسرو وداع کند. سپس با خنجری به سوی پیکر خسرو میرود. محل زخم خسرو را باز میکند ؛ بر آن بوسه میزند و همان محل از جگرگاه و پهلوی خود را با خنجر از هم میدرد. زخم خسرو با خون شیرین تازه میشود. شیرین فریاد میزند: « اکنون دل به دلدار پیوست و جان به جانان رسید. » آنگاه لب بر لب خسرو میگذارد و در آغوش او جان میسپارد.
((پایان))
@Dastanvpand
زندگی مثل یه پل معلق وسط یه دره عمیق میمونه، ما هم وسط این پل گیر کردیم.
یه دسته ای راه مستقیم رو انتخاب می کنن و جلو میرن، یه دسته ای هم خلاف جهت حرکت می کنن، اما اشتباه نکن!
اون هایی که خلاف جهت میرن بازنده نیستن، بازنده اون هایی هستن که دستشون رو به میله های پل گرفتن و دارن پایین رو نگاه میکنن،
می ترسن، می ترسن...
@dastanvpand🌸🌸🌸
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼
🍃🌼
🌼
ریشه ضرب المثل "شتر دیدی ندیدی"
مردی در صحرا دنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر باهوشی برخورد و سراغ شتر را از او گرفت.
پسر گفت: شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله
پسر پرسید: آیا یک طرف بارش شیرینی و طرف دیگرش ترشی بود؟
مرد گفت: بله بگو ببینم شتر کجاست؟
پسر گفت: من شتری ندیدم!
مرد ناراحت شد، و فکر کرد که شاید پسرک بلایی سر شتر آورده پس او را نزد قاضی برد و ماجرا را برای او تعریف کرد.
قاضی از پسر پرسید: اگر تو شتر را ندیدی چطور همه مشخصاتش را می دانستی؟
پسرک گفت: روی خاک رد پای شتری را دیدم که فقط سبزه های یک طرف را خورده بود، فهمیدم که شاید یک چشمش کور بوده، بعد متوجه شدم که در یک طرف راه، مگس و در طرف دیگر، پشه بیشتر است چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است.
قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت: درست است که تو بی گناهی، ولی زبانت باعث دردسرت شد پس از این به بعد شتر دیدی ندیدی
@Dastanvpand
#حکایت
روزی مردی در بیابان در حال گذر بود که ندایی را از عالم غیب شنید: « ای مردهرچه همین الان آرزو کنی، به تو داده میشود.»
مرد قدری تأمل کرد، به آسمان نگاه کرد و گفت:
میخواهم کوهی که روبرویم قرار گرفته، به طلا تبدیل شود.
در کمتر از لحظه ای کوه به طلا تبدیل شد.
ندا آمد: « آرزوی دیگرت چیست؟ مرد گفت:
کور شود هرکه آرزو و دعای کوچک داشته باشد بلافاصله مرد کور شد!
وقتی منبع برآورده کردن آرزوهایت خداست، حتی خواستن کوهی از طلا نیز کوچک است.
خدا بزرگ است، از خدای بزرگ چیزهای بزرگ بخواهید.☘
🗯♦️ @Dastanvpand
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_اول
#دوست_آسمانی
@Dastanvpand
برخی دوستان بارها از من درخواست کرده بودند که قصه چگونگی هدایت و ایمان آوردنم را بنویسم...
و من نوشتن این قصه - که تا کنون فقط برای تعداد انگشت شماری از برادرانم حکایت کرده ام - را به تاخیر می انداختم تا اینکه امروز بعد از گذشت حدود هفده سال از آن ماجرای شیرین قلم بدست گرفتم تا بنویسم...
تا باشد که هم به حکم "و اما بنعمة ربك فتحدث" سرگذشت بزرگترین نعمت الله یعنی نعمت اسلام را یاد کنم و هم با ذکر آن طراوتی به روح و جان دهم... و إن شاء الله برای هر خواننده مفید فوایدی خواهد بود....
و این امر در میان اصحاب گرانقدر رسول الله صلی الله علیه و سلم نیز مرسوم بود که داستان های هدایتشان برای یکدیگر را بازگو می کردند تا با یادآوری دوباره نجاتشان از گرداب تاریک کفر ،ارزش نعمت ایمان را همیشه به یاد داشته باشند و شکر خدایشان را بجای آورند.
باری....
قصه هدایتم در جزیره قشم زمانیکه که ترم اول پیش دانشگاهی بودم رخ داد...
پیش از آن در دبیرستان نمونه مردمی امام جعفر صادق فومن-گشت(استان گیلان)تحصیل می کردم....در درسم موفق بودم و تمام دوران ابتدایی و راهنمایی را شاگرد اول بودم و وقتی هم که برای گذراندن دوره دبیرستان وارد بهترین مدرسه استان که ویژه تیزهوشان بود شدم با اختلاف سه صدم شاگرد اول بودم و خود را برای رتبه تک رقمی کنکور ریاضی فیزیک آماده می کردم...
خانواده ما کم و بیش مذهبی بود و بیشتر اعضای خانواده- آن زمان-معمولا نمازشان را ادا می کردند و روزه می گرفتند...اما اطلاعات مردم در تالش و تبعا خود من از دین بسیار کم بود چون چاپ کتب اهل سنت بسیار اندک بود و آنهایی که چاپ می شدند هم به دست ما در تالش نمی رسید و آنهایی که رسیده بود را من ندیده بودم... در این موارد ما از تمام مناطق اهل سنت ایران محرومتر بودیم.
این بی خبری مفرط از دین و نبود کتب اهل سنت سالها بعد با آمدن خاتمی که در دورانش اجازه بیشتری برای چاپ کتب اهل سنت داده شو تغییر پیدا کرد ..
الغرض....چیز زیادی از دین نمی دانستم...
در این باره این خاطره مضحک و تاسف آور را تعریف کنم که وقتی همکلاسیهایم در مدرسه شبانه روزی فومن از من پرسیدند که شما اهل سنت برای احکام فقهی خود به چه کتبی مراجعه می کنید ...من بعد از مکث کردن و فکر کردنی گفتم: "هیچی...از همین توضیح المسائلی که شما استفاده می کنید!!!!
بر خلاف این بی خبری مفرطم از کتب دینی، با شدت و علاقه کتب فلسفی و فکری را مطالعه می کردم....
قبل از دبیرستان گاه گاهی نماز می خواندم و گاهی ترک می کردم...اما بعد از بلوغ و بخصوص در سال دو و سوم دبیرستان، دچار حالت شک و تردید و حیرت شدیدی شدم....
و این شک و تردید مرا به سوی مطالعه کتب فلسفی سوق داد و با توجه به توانایی ادراک و هوشی خدادادی، در آن سن می توانستم تقریبا هر کتاب فلسفی و فکری را بخوانم و کمتر کتابی بود که از فهمش عاجز شوم....
به دنبال کشف حقیقت و برای پیدا کردن جواب سوالات "از کجا آمده ام،به کجا می روم،آمدنم بهر چه بود"که هر انسان جدی را سخت مشغول می کند ،هر کتابی که دستم می رسید را مطالعه می کردم...هر فکری و هر متفکری و هر فلسفه و فیلسوفی...مسلمان و غیر مسلمان...شرقی و غربی...از غزالی تا شریعتی و مطهری!.....از ارسطو و افلاطون و سقراط گرفته تا کانت و دکارت و هایدگر و راسل و.....
اما هر چه بیشتر می خوانم سرگشته تر می شدم...
هر کتاب تازه ای که می خواندم و با هر فکر جدیدی که آشنا می شدم چند روزی دلخوش می شدم که گویی حقیقت را یافته ام... اما دوباره شک و تردید مرا در خود فرو می برد...
@Dastanvpand
من شک داشتم...و شک می کردم..
به همه عقاید..به همه ادیان...به همه فلسفه ها...همه فکرها...
با هر کدامشان فقط چند روزی همخوابه میشدم و سپس طلاقش می دادم....
هیچ کدامشان مرا قانع نمی کرد...
و این شک چنان رنجی به من می داد که قابل وصف نیست....
شک،جهنم من در این دنیا شده بود....
من تاریکی کفر را با تمام وجودم احساس کرده بودم...اما هر چقدر دستم را بالا می کشیدم تا خود را نجات دهم بیشتر در سیاهی فرو می رفتم...
حیرت زده و سرگردان بودم....
این عذاب شک و حیرت مرا کم کم افسرده کرد تا اینکه دیگر رغبتی به درس و تحصیل هم نداشتم...بلکه اصلا رغبتی به زندگی نداشتم....
باز هر کتابی را می یافتم می خواندم...اما درباره همه فلاسفه و اندیشمندانی که گمان می کردند حقیقت را یافته اند کم کم به مفهوم این شعر خیام یقین کرده بودم که:
آنانکه محیط فضل و آداب شدند...در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون...گفتند فسانه ای و در خواب شدند
ادامه دارد....
@Dastanvpand
🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼خدایا تو دور نیستي
💛پس مارا موهبت عشقي
🌼عمیق و نیرومند
💛عطاڪڹ تا پرده
🌼جهلمان فرو افتد
💛و جمال تو را مشاهده ڪنیم
🌼شبتون بخیر و شادی
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
خیلی جالبه ...
ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﯽ ﺯﺍﺋﺮﺍﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ را ﮐﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﻫﻢ ﺑﯿﻨﺸﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﻣﯽ ﺑُﺮﺩ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﻬــﺮﻫﺎﯼ ﺗﺮﮐﯿـﻪ ﭘﻨﭽـﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿـﺮﮔﺎﻩ، ﺟﻬﺖ ﻣﺮﻣّﺖ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﺪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﭘﯿﺎﺩﻩ میشوند
ﺻﺎﺣﺐ ﻣﻐـﺎﺯﻩ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺿﻤﻦ ﭘﻨﭽﺮﮔﯿــﺮﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ
میپرسد ﺷﻐﻞ ﺷﻤﺎ ﭼﯿﺴﺖ؟ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﭘﺎﺳﺦ میدهد ﮐﻪ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻧﻤــﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺍﻗﺎﻣﻪ میکنم ، ﺩﺭ ﻣﺴﺎﺟﺪ ﻭ ﻣﺤﺎﻓﻞ ﺳﺨﻨـﺮﺍﻧﯽ ﻣﯽ ﻧﻤﺎﯾﻢ ﻭ ...
ﺗﻌﻤﯿﺮﮐﺎﺭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺳﺆﺍﻝ میگوید ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺭﺍ میدانم، ﺷﻐﻠﺘﺎﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﭘﺎﺳﺦ میدهد ﺷﻐﻞ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ
ﭘﻨﭽﺮﮔﯿــﺮ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻟﺒــﺎﺱ ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸــﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ میگوید، ﺑﻨﺪﻩ ﻫﻢ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ، ﻭﻗﺖ ﻧﻤﺎﺯ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ میکنم ﻭ ﺍﻣﺎﻣﺖ ﻧﻤـﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﭘﻮﻝ ﺑﻪ ﻋﻬﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻡ ﺑﺮ میگردم ﻣﮕﺮ میشود ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ "ﺷﻐﻞ "ﻭ ﻣﻨﺒﻊ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺑﻪﺣﺴﺎﺏ ﺁﻭﺭﺩ؟ !
ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺎﻧﻨـﺪ ﻣﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺳﻄﺢ ﺑﺎﺷـﺪ ﻭ ﺍﮔــﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺩﯾﻦ ﺍﻧﺠـﺎﻡ میدهد ﺁﻧﺮﺍ ﻓﺮﯾﻀﻪ ﺑﺸﻤﺎﺭﺩ، ﺩﺭﻏﯿﺮ ﺍﯾﻨﺼﻮﺭﺕ ﺍﮔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻫـﺮ شخصی میتواند ﺑﺎ ﺭﯾﺎﮐﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﯿﺮﺩ ...!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
یک اشتباه را می توانی پاک کنی....
فقط یک اشتباه ...
🌟مادرم همیشه بعد از دیکته گفتن این جمله
را می گفت و پاک کن را نشانم می داد...
قبل از صحیح کردن دیکته به من فرصت
می داد دوباره کلمات و جمله ها را نگاه
کنم و اگر اشتباهی هست پیدا کنم ...
فقط یک کلمه... فقط یک اشتباه...
یادم هست چشم هایم را به کلمات
می دوختم و به درست بودنشان شک می کردم...
گاهی اشتباهم را پیدا می کردم و
درستش را می نوشتم...
اما همیشه اینطور نبود... گاهی به درست
بودن چیزی که در ذهنم بود شک می کردم... شکی که باعث می شد کلمه ی درست
را پاک کنم و غلط بنویسم...
از همان جا بود که فهمیدم پیدا کردن
یک اشتباه چقدر می تواند سخت باشد...
از آن روزها ، سال ها می گذرد ، اما من
هنوز به آن پاک کن و آن کلمه ها فکر می کنم...
تمام زندگی را مرور می کنم و با خودم
می گویم اگر پاک کن داشتم کجای زندگی
را باید پاک می کردم ... کجای زندگی
اشتباه کردم ... کجا را باید درست کنم...
حالا از تجربه ی آن سال هاست که می دانم
برای جبران اشتباهاتم باید اول
آن ها را پیدا کنم...
هنوز همان صدا در گوشم می پیچد...
"یک اشتباه را می توانی پاک کنی...
فقط یک اشتباه ...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟پسری برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از فروشگاههای بزرگ که همه چیز میفروشند رفت…
مدیر فروشگاه به او گفت: یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیرم.
در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند مشتری داشته است؟
پسر پاسخ داد که یک مشتری!
مدیر با ناراحتی گفت: تنها یک مشتری…؟ بی تجربه ترین متقاضیان کار در اینجا حدقل ۱۰ تا ۲۰ فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است ؟
پسر گفت: ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار
مدیر فریاد کشید: ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار ؟😟
مگه چی فروختی؟
پسر گفت: اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری ۴ بلبرینگه. بعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری؟
گفت: خلیج پشتی
من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم!
بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟
که گفت: هوندا سیویک.
من هم یک بلیزر دبلیو دی۴ به او پیشنهاد دادم که او هم خرید...
مدیر میگه اون اومده بود قلاب ماهیگیری بخره تو بهش قایق و بلیزر فروختی؟
میگه نه، اومده بود قرص سردرد بخره من بهش پیشنهاد کردم بره ماهیگیری برای سردردش خوبه!
و اين سرنوشت انسانهای بزرگ و نابغه است.
👤کارل استوارت"
صاحب بزرگترين هایپر مارکتهای بزرگ دنیا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍂تو شمال شهر تهران ،یه قنادی باز شد .
.فقط پولدارا میتونستن اونجا خرید کنن
،یه روز که تعدادی از پولدارا تو قنادی در حال خرید بودن
یه گدای ژنده پوش وارد شد و تموم جیبهاشو گشت ،یه ۵۰ تومنی پیدا کرد و گذاشت رو میز ،گفت اینو شیرینی بهم بده !!!!
مدیر قنادی با دیدن این صحنه جلو اومد و به اون فقیر تعظیم کرد و با خوشحالی و لبخند ازش حال پرسید و گفت :
قربان !خیلی خوش اومدید و قنادی ما رو مزین فرمودید ...
پولتون رو بردارید و هر چقدر شیرینی دوست دارید انتخاب کنین !!!!
امروز مجانیه اینجا ...
پولدارا ازین حرکت ناراحت شدن و اعتراض کردن که چرا با ما اینجوری برخورد نکرده ای تا حالا ؟ مدیر قنادی گفت :شما هم اگه مثل این آقا ،تموم داراییتون رو ، رو میز میذاشتین ،جلوتون تعظیم میکردم .
❶ ﺩﺭ ﭘﻮﺷﻴﺪﻥ ﺧﻄﺎﻱ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ، ﺷﺐ ﺑﺎﺵ؛
❷ ﺩﺭ ﻓﺮﻭﺗﻨﻲ، ﺯﻣﻴﻦ ﺑﺎﺵ؛
❸ ﺩﺭ ﻣﻬﺮ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﻲ، ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺑﺎﺵ؛
❹ ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺸﻢ ﻭ ﻏﻀﺐ، ﮐﻮﻩ ﺑﺎﺵ؛
❺ ﺩﺭ ﺳﺨﺎﻭﺕ ﻭ ﻳﺎﺭﻱ ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ، ﺭﻭﺩ ﺑﺎﺵ؛
❻ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﻣﺪﻥ ﺑﺎ ﺩﻳﮕﺮﺍن دریا باش🍂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
______________
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💧یادتون نره چیزی که پدر براتون میخره شاید کم باشه ولی با تمام وجود میخره
قدر پدراتون ❤️رو بدونید 🙏
فروارد به عشق پدر❤️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_اول
#دوست_آسمانی
@Dastanvpand
برخی دوستان بارها از من درخواست کرده بودند که قصه چگونگی هدایت و ایمان آوردنم را بنویسم...
و من نوشتن این قصه - که تا کنون فقط برای تعداد انگشت شماری از برادرانم حکایت کرده ام - را به تاخیر می انداختم تا اینکه امروز بعد از گذشت حدود هفده سال از آن ماجرای شیرین قلم بدست گرفتم تا بنویسم...
تا باشد که هم به حکم "و اما بنعمة ربك فتحدث" سرگذشت بزرگترین نعمت الله یعنی نعمت اسلام را یاد کنم و هم با ذکر آن طراوتی به روح و جان دهم... و إن شاء الله برای هر خواننده مفید فوایدی خواهد بود....
و این امر در میان اصحاب گرانقدر رسول الله صلی الله علیه و سلم نیز مرسوم بود که داستان های هدایتشان برای یکدیگر را بازگو می کردند تا با یادآوری دوباره نجاتشان از گرداب تاریک کفر ،ارزش نعمت ایمان را همیشه به یاد داشته باشند و شکر خدایشان را بجای آورند.
باری....
قصه هدایتم در جزیره قشم زمانیکه که ترم اول پیش دانشگاهی بودم رخ داد...
پیش از آن در دبیرستان نمونه مردمی امام جعفر صادق فومن-گشت(استان گیلان)تحصیل می کردم....در درسم موفق بودم و تمام دوران ابتدایی و راهنمایی را شاگرد اول بودم و وقتی هم که برای گذراندن دوره دبیرستان وارد بهترین مدرسه استان که ویژه تیزهوشان بود شدم با اختلاف سه صدم شاگرد اول بودم و خود را برای رتبه تک رقمی کنکور ریاضی فیزیک آماده می کردم...
خانواده ما کم و بیش مذهبی بود و بیشتر اعضای خانواده- آن زمان-معمولا نمازشان را ادا می کردند و روزه می گرفتند...اما اطلاعات مردم در تالش و تبعا خود من از دین بسیار کم بود چون چاپ کتب اهل سنت بسیار اندک بود و آنهایی که چاپ می شدند هم به دست ما در تالش نمی رسید و آنهایی که رسیده بود را من ندیده بودم... در این موارد ما از تمام مناطق اهل سنت ایران محرومتر بودیم.
این بی خبری مفرط از دین و نبود کتب اهل سنت سالها بعد با آمدن خاتمی که در دورانش اجازه بیشتری برای چاپ کتب اهل سنت داده شو تغییر پیدا کرد ..
الغرض....چیز زیادی از دین نمی دانستم...
در این باره این خاطره مضحک و تاسف آور را تعریف کنم که وقتی همکلاسیهایم در مدرسه شبانه روزی فومن از من پرسیدند که شما اهل سنت برای احکام فقهی خود به چه کتبی مراجعه می کنید ...من بعد از مکث کردن و فکر کردنی گفتم: "هیچی...از همین توضیح المسائلی که شما استفاده می کنید!!!!
بر خلاف این بی خبری مفرطم از کتب دینی، با شدت و علاقه کتب فلسفی و فکری را مطالعه می کردم....
قبل از دبیرستان گاه گاهی نماز می خواندم و گاهی ترک می کردم...اما بعد از بلوغ و بخصوص در سال دو و سوم دبیرستان، دچار حالت شک و تردید و حیرت شدیدی شدم....
و این شک و تردید مرا به سوی مطالعه کتب فلسفی سوق داد و با توجه به توانایی ادراک و هوشی خدادادی، در آن سن می توانستم تقریبا هر کتاب فلسفی و فکری را بخوانم و کمتر کتابی بود که از فهمش عاجز شوم....
به دنبال کشف حقیقت و برای پیدا کردن جواب سوالات "از کجا آمده ام،به کجا می روم،آمدنم بهر چه بود"که هر انسان جدی را سخت مشغول می کند ،هر کتابی که دستم می رسید را مطالعه می کردم...هر فکری و هر متفکری و هر فلسفه و فیلسوفی...مسلمان و غیر مسلمان...شرقی و غربی...از غزالی تا شریعتی و مطهری!.....از ارسطو و افلاطون و سقراط گرفته تا کانت و دکارت و هایدگر و راسل و.....
اما هر چه بیشتر می خوانم سرگشته تر می شدم...
هر کتاب تازه ای که می خواندم و با هر فکر جدیدی که آشنا می شدم چند روزی دلخوش می شدم که گویی حقیقت را یافته ام... اما دوباره شک و تردید مرا در خود فرو می برد...
@Dastanvpand
من شک داشتم...و شک می کردم..
به همه عقاید..به همه ادیان...به همه فلسفه ها...همه فکرها...
با هر کدامشان فقط چند روزی همخوابه میشدم و سپس طلاقش می دادم....
هیچ کدامشان مرا قانع نمی کرد...
و این شک چنان رنجی به من می داد که قابل وصف نیست....
شک،جهنم من در این دنیا شده بود....
من تاریکی کفر را با تمام وجودم احساس کرده بودم...اما هر چقدر دستم را بالا می کشیدم تا خود را نجات دهم بیشتر در سیاهی فرو می رفتم...
حیرت زده و سرگردان بودم....
این عذاب شک و حیرت مرا کم کم افسرده کرد تا اینکه دیگر رغبتی به درس و تحصیل هم نداشتم...بلکه اصلا رغبتی به زندگی نداشتم....
باز هر کتابی را می یافتم می خواندم...اما درباره همه فلاسفه و اندیشمندانی که گمان می کردند حقیقت را یافته اند کم کم به مفهوم این شعر خیام یقین کرده بودم که:
آنانکه محیط فضل و آداب شدند...در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون...گفتند فسانه ای و در خواب شدند
ادامه دارد....
@Dastanvpand
🌸🌸🌸🌸🌸