روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان کوتاه
🌟گویند در گذشته دور، در جنگلی شیر حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نماینده ی حیوانات در دستگاه حاکم بود.
با وجود ظلم سلطان و تایید خر و حیله روباه همه حیوانات، جنگل را رها کرده و فراری شدند، تا جایی که حاکم و نماینده و مشاورش هم تصمیم به رفتن گرفتند.
در مسیر گاهگاهی خر گریزی میزد و علفی می خورد...
روباه که زیاد گرسنه بود به شیر گفت اگر فکری نکنیم تو و من از گرسنگی می میریم و فقط خر زنده می ماند، زیرا او گیاه خوار است.
شیر گفت: چه فکری داری؟ روباه گفت: خر را صدا بزن و بگو ما برای ادامه مسیر نیاز به رهبر داریم.
و باید از روی شجره نامه در بین خود یکی را انتخاب کنیم و از دستوراتش پیروی کنیم.
قطعا تو انتخاب میشوی و بعد دستور بده تا خر را بکشیم و بخوریم...
شیر قبول کرد و خر را صدا زدند و جلسه تشکیل دادند، ابتدا شیر شجره نامه اش را خواند و فرمود: جد اندر جد من حاکم و سلطان بوده اند!
و بعد روباه ضمن تایید گفته شیر گفت: من هم جد اندر جدم خدمتکار سلطان بوده اند، خر تا اندازه ای موضوع را فهمیده بود و دانست نقشه ی شومی در سر دارند گفت: من سواد ندارم شجره نامه ام زیر سمم نوشته شده، کدامتان باسواد هستین، آن را بخوانید.
شیر فورا گفت: من باسوادم و رفت عقب خر تا زیر سمش را بخواند، خر فورا جفتک محکمی به دهان شیر زد و گردنش را شکست.
روباه که ماجرا را دید رو به عقب پا به فرار گذاشت، خر او را صدا زد و گفت: بیا حالا که شیر کشته شده بقیه راه را باهم برویم.
روباه گفت: نه من کار دارم، خر گفت چه کاری؟ گفت: می خواهم برگردم و قبر پدرم را پیدا کنم و هفت بار دورش بگردم و زیارتش کنم که مرا نفرستاد مدرسه تا با سواد شوم وگرنه الان بجای شیر گردن من شکسته بود.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟 سلطان محمود غزنوی، پیری ضعیف را دید که پشتواره خار میکشد، بر او رحمش آمد گفت:
ای پیر دو سه دینار زر میخواهی یا درازگوشی یا دو سه گوسفند یا باغی که به تو دهم، تا از این زحمت خلاصی یابی؟
پیر گفت: زر بده تا در میان بندم و بر درازگوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو در باقی عمر آنجا بیاسایم.
سلطان را خوش آمد و فرمود چنان کردند...
✍ عبید زاکانی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#حکایت_آفتابه_و_انتخابات ...
🌟میگویند مسجد شاه تعداد قابل توجهی توالت داشت که نه تنها مورد استفادۀ مسجد بروها و نمازگزاران قرار میگرفت بلکه به داد عابرین هم می رسید و حداقل باعث میشد این دسته نیز گذارشان به مسجد بیفتد.
حکایت میکنند که آفتابه داری آنجا بود که آفتابه ها را پس از مصرف یکی یکی پر میکرد و در اختیار مراجعین قرار میداد. اگر شما میخواستید که آفتابۀ قرمز رنگ را بردارید به شما میگفت آن آبی را بردار؛
اگر میخواستید آفتابۀ آبی را بردارید میگفت آن مسی را بردار ؛
اگر دستتان به سمت مسی میرفت میگفت آن سبز را بردار ....!
یک نفر از او پرسید که چه فرقی میکند که من کدام آفتابه را بردارم؟ گفت اگر من تعیین نکنم که کدام را برداری، پس من اینجا بوق هستم!
حالا حکایت ملت ماست ...
با داریه و دنبک میروند پای صندوق رأی که رنگ آفتابه را تعیین کنند، تا بلکه از حس دردناک بوق بودن رها شوند !
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#یک_دقیقه_مطالعه
#واقعی
🌟ﻳﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺳﻔﻴﺪﭘﻮﺳﺖ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻭ دو ساله، ﺗﻮﻯ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺍﺯﻫﺎﻯ ﺷﻠﻮﻍ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻳﻰ ﺍﻳﺮﻓﺮﺍﻧﺲ، ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻟﻴﺶ، ﺍﺯ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺑﺮ ﺭﻭﻯ ﺁﻥ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﻯ ﻛﺮﺩ.
ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺁﻗﺎﻯ ﺳﻴﺎﻩ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﻴﺸﺪ!!
ﺧﺎﻧﻢ ﻓﻮﺭﺍ" ﺧﺪﻣﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺟﺪﻳﺪ ﻣﻴﻜﻨﻪ.
ﺧﺎﻧﻤﻪ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﻛﻨﺎﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩﭘﻮﺳﺖ ﻧﻴﺴﺘﻢ.
ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﮔﻔﺖ:
ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻳﺪ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻯ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺩیگر ﻧﮕﺎﻫﻰ ﺑﻪ ﻟﻴﺴﺖ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺑﻜﻨﻢ.
ﺑﻌﺪ ﻣﺪﺕ ﻛﻮﺗﺎﻫﻰ ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﻫﻴﭻ ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﻭﻟﻰ به هرحال ﺑﺎ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺻﺤﺒﺖ میکنم.
بعد از دقایقی مهماندار برگشت و گفت:
ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻣﻴﺒﺎﺷﺪ
ﻭﻟﻰ ﺩﺭ ﻗﻮﺍﻧﻴﻦ ﺷﺮﻛﺖهای ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﺋﻰ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺟﻪ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﻳﻚ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺍﺯ
ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﺑﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻧﻴﺴﺖ ﻭﻟﻰ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﻰ ﻫﻢ ﻧﺸﺎﻧﺪﻥ ﻳﻚ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺷﺨﺺ ﻧﺎﺧﻮﺷﺎﻳﻨﺪ، ﻳﻚ ﺟﻨﺠﺎﻝ ﻭ ﺍﻗﺪﺍﻣﻰ ﻏﻴﺮ ﺍﻧﺴﺎﻧﻴﺴﺖ!! ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺩﻟﻴﻞ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺍﺯ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ.
به گفته مسافران اشک در چشمان مرد سیاهپوست جاری شده بود.
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺟﻮﺍﺑﻰ ﺑﺪﻫﺪ، ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﻫوﺍﭘﻴﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩﭘﻮﺳﺖ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﻣﺤﺘﺮﻣﺎﻧﻪ ﺍﻯ ﮔﻔﺖ :
ﺁﻗﺎﻯ ﻣﺤﺘﺮﻡ! ﻟﻄﻒ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﻭﺳﺎﻳﻞ ﺷﺨﺼﻰ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﭘﺮ ﺭﻓﺎﻩ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻛﻨﻢ... ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ، ﺍﺻﻼ ﻛﺎﺭ ﺍﻧﺴﺎنی و درستی نیست ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺷﺨﺺ ناخوشایند و نامحترم ﺑﻨﺸﻴﻨﻴﺪ!!
بعد ﺍﺯ ﺑﻴﺎﻥ ﺍﻳﻦ ﺟﻤﻼﺕ، ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻛﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻥﻫﺎﻯ ﻃﻮﻻﻧﻰ ﺗﺎﺋﻴﺪ ﻭ ﺗﺸﻮﻳﻖ ﻛﺮﺩﻧﺪ.
ﺁﻥ ﺧﻠﺒﺎﻥ که نامش دنیس گورالیدو بود ﺑﻪ ﺩﻟﻴﻞ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻛﺖ ﺯﻳﺒﺎ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺳِﻤﺖ ﺭﺋﻴﺲ ﺷﺮﻛﺖ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻳﻰ ﺍﻳﺮﻓﺮﺍﻧﺲ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺷﺪ.
هنوز هم لوحهای تقدیر و سپاس از او در دیواره های دفتر کارش خودنمایی می کند
💠 ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ "ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ" ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!
ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ يك ﻓﻀﯿﻠﺖ...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟پادشاهی از حکیمی پرسید: خداوندی که تو می پرستی چه می خورد ، چه می پوشد ، و چه کار می کند ؟
حکیم اندکی تامل کرد و پاسخ داد :
غم بندگانش را میخورد ، که میفرماید: من شما را برای بهشت و قرب(نزدیکی) خود آفریدم ، چرا دوزخ را برمی گزینید؟
رازها و گناهان بندگانش را می پوشاند
و کار خداست که شاهی را در خلعت غلام، و غلامی را در خلعت شاه حاضرنماید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚#راز_مثلها🤔🤔🤔
✍ریگی به کفش داشتن !!
روزی روزگاری در سرزمینی بسیار دور، مرد دانا، شجاع و جنگاوری به نام سنجر زندگی می کردو او همیشه قبل از جنگیدن خوب فکر می کرد.
روزی حاکم به او گفت: قرار است کاروانی از هدایای بسیار گران قیمت به نشانه ی پایان جنگ به کشورمان وارد شود. من به این کاروان اعتماد ندارم. چون سال ها با این کشور در جنگ بوده ایم. شاید آوردن هدایا حیله باشد و نقشه ی شومی در سر داشته باشند.
سنجر تا رسیدن کاروان هدایا خوب فکر کرد. او به سربازان سپرد که کسی را با شمشیر و نیزه و خنجر به قصر راه ندهند. اما تازه واردان هیچ اسلحه ای همراه خود نداشتند. کاروان پادشاه کشور همسایه بدون هیچ مشکلی وارد قصر حاکم شد.
درست وقتی که فرستاده ی پادشاه کشور همسایه، پشت در اتاق حاکم منتظر ایستاده بود تا نامه ی صلح و هدایا را با او تقدیم کند. سنجر از راه رسید. رو به آن ها کرد و گفت: حاکم سرزمین ما منتظر ورود شما مهمانان عزیز است؛ اما من به عنوان رئیس تشریفات از شما می خواهم که چکمه هایتان را قبل از ورود به اتاق حاکم درآورید.با شنیدن این حرف، افراد تازه وارد و سردسته ی آنان به همدیگر نگاهی انداختند. رنگ صورتشان سرخ سرخ شد. یکی از آن ها بهانه آورد: ولی قربان! این لباس رسمی ماست. ما نمی توانیم بدون آن به حضور حاکم برسیم.
سنجر گفت: اما این قانون حاکم و قصر اوست. کسی نمی تواند آن را زیر پا بگذارد. حالا چکمه هایتان را درآورید.
آن چند نفر وقتی اصرار خود را بی فایده دیدند، ناگهان خم شدند و خنجرهای کوچک زهرآگین را از چکمه های خود بیرون آوردند. آن ها با سنجر درگیر شدند. سنجر که از قبل حیله ی آن ها را فهمیده بود و آمادگی جنگ را داشت، باشجاعت با آن ها جنگید و همه را دست بسته به ماموران کاخ تحویل داد.
حاکم به هوش و درایت سنجر آفرین گفت و به او هدیه داد. از آن روز به بعد به افرادی که در ظاهر خطرناک نیستند ولی در سرشان پر از نقشه است می گویند: حتماً ریگی به کفشه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅👈 #خنده_حلال
مخ زدن به سبک مجازی
#ازدواج به سبک مجازی
مواظب دروغهای دنیای
مجازی باشیم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ دخترا یاد بگیرید 👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
چه زیباميشداين دنيا
اگرشاه وگدا ڪم بود
اگربرزخم هرقلبي
همان اندازه مرهم بود
چه زيباميشداين دنيا
اگردستےبگيرددست
اگرقدرےمحبت را
به ناف زندگانےبست
چه زيباميشداين دنيا
ڪمےهم باوفاباشی
@dastanvpand
#خسرو_و_شیرین
5️⃣ #قسمت_پنجم
@Dastanvpand
روزی خسرو به شکار میرود. پس از مدتی گردش و شکار، ناگهان راهش را بهسوی قصر شیرین کج میکند. به شیرین خبر میدهند که خسرو بهسوی قصر او میآید. او دستور میدهد درهای قصر را ببندند و خودش به بام کاخ میرود تا آمدن خسرو را تماشا کند. وقتی خسرو به قصر میرسد نگهبانان و خدمتگزاران با تشریفات کامل از او استقبال میکنند. اما خسرو از بسته بودن در قصر تعجب میکند و از شیرین میپرسد: « مگر تو را از آمدن من خبر نکردند؟» شیرین پاسخ میدهد: « در بیرون قصر، خیمهای زرین برای پذیرائی شما مهیاست.» خسرو میپرسد: « از یک سو پذیرائی و احترامم میکنی و از سوی دیگر در را به روی میبندی! این چه معنی دارد؟»
شیرین جواب میدهد: «من از آبروی خودم میترسم. تو اگر مرا میخواهی باید رسماً به خواستگاری من بیائی چون بازیچهی هوسرانیهای تو شدن، در شأن من نیست. »
خسرو میگوید: « من هم قصد ازدواج با تو دارم اما درِ قصر را باز کن تا با هم به گفتگو نشینیم». شیرین جواب میدهد: « من چون چشمهای کوچک، ظاهر و باطنم پیداست اما تو چون دریای عمیقی، ظاهر و باطنت پیدا نیست. تو با اینکه هنوز دستت به من نرسیده است؛ دیگران به من طعنه میزنند و ملامتم میکنند و جز رنج، از عشق تو نصیبی نبردهام؛ وای به اینکه شبی را با من بگذرانی». عاقبت شیرین حتی با التماس خسرو تسلیم نمیشود و او با عصبانیت به لشگرگاه برمیگردد.
خسرو در لشگرگاه به شاپور شکایت میکند که: « شیرین نه دلدار من که دشمن غدار من است و امروز حرمت مرا نگه نداشت و آبرویم را برد». شاپور جواب میدهد: « ناز و ترشروئی شیوهی همهی زیبارویان است و کلاً زنان لحظهای عشق مردان را رد میکنند و لحظهای دیگر به سوی آنان میشتابند.»
پس از رفتن خسرو، شیرین دلتنگ شده و از رفتار تندش با خسرو خجل میگردد. پس شبانه بهسوی لشگرگاه خسرو میرود. در آنجا شاپور را میبیند و از او میخواهد در دو مطلب کمکش کند. اول اینکه خسرو را ترغیب کند که او به رسم و آئین به همسری خود درآورد و دوم او را بهجائی ببرد که بزم خسرو را ببیند و چهرهی او را تماشا کند. شاپور میپذیرد و او را پنهانی به بزم خسرو میبرد.
در بزم خسرو دو خواننده به نامهای باربد و نکیسا هنرنمائی میکنند و آواز میخوانند. شیرین به شاپور میگوید: « یکی از خوانندگان را نزدیک من بیاور تا من شرح عشقم به خسرو را برایش بگویم که او به آواز بخواند. » شاپور نکیسا را نزدیک او میآورد و نکیسا رازهای عشق شیرین را بهآواز میخواند. وقتی نوبت به باربد میرسد او از زبان خسرو راز عشق میگوید. پس از چند بار رد و بدل شدن این آوازها، خسرو میفهمد که کسی از پشت پرده نکیسا را یاری میدهد. بنابراین مجلس را خلوت میکند و از شاپور میخواهد وارسی کرده و آن شخص را پیدا کند. در این لحظه شیرین از پرده بیرون میآید و بر پای خسرو افتاده از گستاخی خود عذر میخواهد. خسرو باز آتش طمعش شعلهور میشود اما شیرین دیگربار چهره درهم میکشد. شاپور در گوش شاه علت ناراحتی شیرین را جلوگیری از بدنامیش میداند و خسرو سوگند میخورد جز به رسم و آئین دست بهسوی شیرین دراز نکند. پس همان شب شیرین را به قصر برمیگرداند و مقدمات ازدواج با او را فراهم میکند. مدتی بعد شاه، باشکوه تمام عروسش را به مدائن میآورد.
در شب عروسی، شیرین به خسرو پیام میدهد امشب از بادهگساری و مستی صرفنظر کن. اما خسرو بهرسم همیشگی، شرابخواری از حد گذرانده و مست و لایعقل به حجله میآید. شیرین که از این کار خسرو دلخور شده است؛ برای تنبیه او، دایهاش (که پیرزنی فرتوت است) را لباس عروس پوشانده و به حجله میفرستد. اما پس از مدتی، از فریاد کمک پیرزن متوجه میشود خسرو آنچنان مست نیست که فرق گل و خار را نفهمد. بنابراین در کمال زیبائی و دلبری، قدم به حجلهی خسرو میگذارد . . . .
پس از ازدواج، خسرو با تشویق شیرین، به گسترش عدل و دانش میکوشد؛ مجلس میآراید و از دانشمندان حکمت میآموزد.
@Dastanvpand
#خسرو_و_شیرین
#قسمت_ششم
🔚 #پایان
@Dastanvpand
خسرو از مریم پسری بدنهاد بهنام شیرویه دارد که در بددلی آنچنان است که در هنگام عروسی خسرو و شیرین (هنگامی که کودکی دهساله است) میگوید: « کاش شیرین همسر من بود». شیرویه هنگامی که به جوانی میرسد؛ زمانی که خسرو برای عبادت به آتشکده رفته است زمام امور را در دست میگیرد و خسرو را زندانی میکند. در زندان تنها مونس او، همسر وفادارش شیرین است که از او دلجوئی میکند. شبی پس از آنکه شیرین با کلام مهربانش به خسرو دلداری میدهد؛ هر دو بهخواب میروند. ناگهان به دستور شیرویه، دژخیمی وارد زندان شده و با خنجر، پهلو و جگرگاه خسرو را از هم میدرد. خسرو از شدت درد بیدار میشود و خود را زخمی و خونین میبیند. او که به خاطر خونریزی زیاد تشنه شده است تصمیم میگیرد شیرین را بیدارکند تا ظرف آبی بهدستش دهد. اما میاندیشد اگر شیرین را در این حال بیدار کنم وقتی مرا اینچنین خونآلود ببیند دیگر از شدت گریه و زاری خوابش نخواهد برد. پس بهخاطر آرامش شیرین، تنها و غمگین و تشنه به تلخی جان میسپارد.
مدتی بعد، شیرین از رطوبت خون خسرو بیدار میشود؛ او که خواب بدی هم دیده است؛ پیکرشوهرش را غرق خون میبیند. شیرین فریاد به گریه و زاری بلند میکند و پس از عزاداری و شیون بسیار، پیکر خسرو را با گلاب و کافور میشوید و آمادهی برگزاری مراسم مرگ او میشود.
شیرویه که دلباختهی شیرین است پنهانی به او پیغام میدهد: «دلخوش باش. من عاشق توام و پس از چند هفته سوگواری، تو را به همسری خود در میآورم و دوباره ملکهی ایران زمین خواهی شد. » شیرین با اینکه از این بیشرمی و گستاخی شیرویه خشمگین است اعتراضی نمیکند تا او را فریب دهد. سپس تمام اسباب و لوازم و لباسهای خسرو را به فقیران میبخشد.
در مراسم تشییع، به رسم زرتشتیان پیکر خسرو را در تابوتی گذاشته و به دخمه میبرند. به دنبال تابوت شاه، شیرین چون عروسی با زیباترین لباس و آرایش، پایکوبان و شادیکنان قدم برمیدارد؛ بهشکلی که گمان میرود از مرگ خسرو غمگین نیست. او هنگامی که جسد خسرو را در دخمه میگذارند؛ دیگران را از دخمه بیرون میفرستد تا با خسرو وداع کند. سپس با خنجری به سوی پیکر خسرو میرود. محل زخم خسرو را باز میکند ؛ بر آن بوسه میزند و همان محل از جگرگاه و پهلوی خود را با خنجر از هم میدرد. زخم خسرو با خون شیرین تازه میشود. شیرین فریاد میزند: « اکنون دل به دلدار پیوست و جان به جانان رسید. » آنگاه لب بر لب خسرو میگذارد و در آغوش او جان میسپارد.
((پایان))
@Dastanvpand
زندگی مثل یه پل معلق وسط یه دره عمیق میمونه، ما هم وسط این پل گیر کردیم.
یه دسته ای راه مستقیم رو انتخاب می کنن و جلو میرن، یه دسته ای هم خلاف جهت حرکت می کنن، اما اشتباه نکن!
اون هایی که خلاف جهت میرن بازنده نیستن، بازنده اون هایی هستن که دستشون رو به میله های پل گرفتن و دارن پایین رو نگاه میکنن،
می ترسن، می ترسن...
@dastanvpand🌸🌸🌸
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼
🍃🌼
🌼
ریشه ضرب المثل "شتر دیدی ندیدی"
مردی در صحرا دنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر باهوشی برخورد و سراغ شتر را از او گرفت.
پسر گفت: شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله
پسر پرسید: آیا یک طرف بارش شیرینی و طرف دیگرش ترشی بود؟
مرد گفت: بله بگو ببینم شتر کجاست؟
پسر گفت: من شتری ندیدم!
مرد ناراحت شد، و فکر کرد که شاید پسرک بلایی سر شتر آورده پس او را نزد قاضی برد و ماجرا را برای او تعریف کرد.
قاضی از پسر پرسید: اگر تو شتر را ندیدی چطور همه مشخصاتش را می دانستی؟
پسرک گفت: روی خاک رد پای شتری را دیدم که فقط سبزه های یک طرف را خورده بود، فهمیدم که شاید یک چشمش کور بوده، بعد متوجه شدم که در یک طرف راه، مگس و در طرف دیگر، پشه بیشتر است چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است.
قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت: درست است که تو بی گناهی، ولی زبانت باعث دردسرت شد پس از این به بعد شتر دیدی ندیدی
@Dastanvpand
#حکایت
روزی مردی در بیابان در حال گذر بود که ندایی را از عالم غیب شنید: « ای مردهرچه همین الان آرزو کنی، به تو داده میشود.»
مرد قدری تأمل کرد، به آسمان نگاه کرد و گفت:
میخواهم کوهی که روبرویم قرار گرفته، به طلا تبدیل شود.
در کمتر از لحظه ای کوه به طلا تبدیل شد.
ندا آمد: « آرزوی دیگرت چیست؟ مرد گفت:
کور شود هرکه آرزو و دعای کوچک داشته باشد بلافاصله مرد کور شد!
وقتی منبع برآورده کردن آرزوهایت خداست، حتی خواستن کوهی از طلا نیز کوچک است.
خدا بزرگ است، از خدای بزرگ چیزهای بزرگ بخواهید.☘
🗯♦️ @Dastanvpand
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_اول
#دوست_آسمانی
@Dastanvpand
برخی دوستان بارها از من درخواست کرده بودند که قصه چگونگی هدایت و ایمان آوردنم را بنویسم...
و من نوشتن این قصه - که تا کنون فقط برای تعداد انگشت شماری از برادرانم حکایت کرده ام - را به تاخیر می انداختم تا اینکه امروز بعد از گذشت حدود هفده سال از آن ماجرای شیرین قلم بدست گرفتم تا بنویسم...
تا باشد که هم به حکم "و اما بنعمة ربك فتحدث" سرگذشت بزرگترین نعمت الله یعنی نعمت اسلام را یاد کنم و هم با ذکر آن طراوتی به روح و جان دهم... و إن شاء الله برای هر خواننده مفید فوایدی خواهد بود....
و این امر در میان اصحاب گرانقدر رسول الله صلی الله علیه و سلم نیز مرسوم بود که داستان های هدایتشان برای یکدیگر را بازگو می کردند تا با یادآوری دوباره نجاتشان از گرداب تاریک کفر ،ارزش نعمت ایمان را همیشه به یاد داشته باشند و شکر خدایشان را بجای آورند.
باری....
قصه هدایتم در جزیره قشم زمانیکه که ترم اول پیش دانشگاهی بودم رخ داد...
پیش از آن در دبیرستان نمونه مردمی امام جعفر صادق فومن-گشت(استان گیلان)تحصیل می کردم....در درسم موفق بودم و تمام دوران ابتدایی و راهنمایی را شاگرد اول بودم و وقتی هم که برای گذراندن دوره دبیرستان وارد بهترین مدرسه استان که ویژه تیزهوشان بود شدم با اختلاف سه صدم شاگرد اول بودم و خود را برای رتبه تک رقمی کنکور ریاضی فیزیک آماده می کردم...
خانواده ما کم و بیش مذهبی بود و بیشتر اعضای خانواده- آن زمان-معمولا نمازشان را ادا می کردند و روزه می گرفتند...اما اطلاعات مردم در تالش و تبعا خود من از دین بسیار کم بود چون چاپ کتب اهل سنت بسیار اندک بود و آنهایی که چاپ می شدند هم به دست ما در تالش نمی رسید و آنهایی که رسیده بود را من ندیده بودم... در این موارد ما از تمام مناطق اهل سنت ایران محرومتر بودیم.
این بی خبری مفرط از دین و نبود کتب اهل سنت سالها بعد با آمدن خاتمی که در دورانش اجازه بیشتری برای چاپ کتب اهل سنت داده شو تغییر پیدا کرد ..
الغرض....چیز زیادی از دین نمی دانستم...
در این باره این خاطره مضحک و تاسف آور را تعریف کنم که وقتی همکلاسیهایم در مدرسه شبانه روزی فومن از من پرسیدند که شما اهل سنت برای احکام فقهی خود به چه کتبی مراجعه می کنید ...من بعد از مکث کردن و فکر کردنی گفتم: "هیچی...از همین توضیح المسائلی که شما استفاده می کنید!!!!
بر خلاف این بی خبری مفرطم از کتب دینی، با شدت و علاقه کتب فلسفی و فکری را مطالعه می کردم....
قبل از دبیرستان گاه گاهی نماز می خواندم و گاهی ترک می کردم...اما بعد از بلوغ و بخصوص در سال دو و سوم دبیرستان، دچار حالت شک و تردید و حیرت شدیدی شدم....
و این شک و تردید مرا به سوی مطالعه کتب فلسفی سوق داد و با توجه به توانایی ادراک و هوشی خدادادی، در آن سن می توانستم تقریبا هر کتاب فلسفی و فکری را بخوانم و کمتر کتابی بود که از فهمش عاجز شوم....
به دنبال کشف حقیقت و برای پیدا کردن جواب سوالات "از کجا آمده ام،به کجا می روم،آمدنم بهر چه بود"که هر انسان جدی را سخت مشغول می کند ،هر کتابی که دستم می رسید را مطالعه می کردم...هر فکری و هر متفکری و هر فلسفه و فیلسوفی...مسلمان و غیر مسلمان...شرقی و غربی...از غزالی تا شریعتی و مطهری!.....از ارسطو و افلاطون و سقراط گرفته تا کانت و دکارت و هایدگر و راسل و.....
اما هر چه بیشتر می خوانم سرگشته تر می شدم...
هر کتاب تازه ای که می خواندم و با هر فکر جدیدی که آشنا می شدم چند روزی دلخوش می شدم که گویی حقیقت را یافته ام... اما دوباره شک و تردید مرا در خود فرو می برد...
@Dastanvpand
من شک داشتم...و شک می کردم..
به همه عقاید..به همه ادیان...به همه فلسفه ها...همه فکرها...
با هر کدامشان فقط چند روزی همخوابه میشدم و سپس طلاقش می دادم....
هیچ کدامشان مرا قانع نمی کرد...
و این شک چنان رنجی به من می داد که قابل وصف نیست....
شک،جهنم من در این دنیا شده بود....
من تاریکی کفر را با تمام وجودم احساس کرده بودم...اما هر چقدر دستم را بالا می کشیدم تا خود را نجات دهم بیشتر در سیاهی فرو می رفتم...
حیرت زده و سرگردان بودم....
این عذاب شک و حیرت مرا کم کم افسرده کرد تا اینکه دیگر رغبتی به درس و تحصیل هم نداشتم...بلکه اصلا رغبتی به زندگی نداشتم....
باز هر کتابی را می یافتم می خواندم...اما درباره همه فلاسفه و اندیشمندانی که گمان می کردند حقیقت را یافته اند کم کم به مفهوم این شعر خیام یقین کرده بودم که:
آنانکه محیط فضل و آداب شدند...در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون...گفتند فسانه ای و در خواب شدند
ادامه دارد....
@Dastanvpand
🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼خدایا تو دور نیستي
💛پس مارا موهبت عشقي
🌼عمیق و نیرومند
💛عطاڪڹ تا پرده
🌼جهلمان فرو افتد
💛و جمال تو را مشاهده ڪنیم
🌼شبتون بخیر و شادی
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
خیلی جالبه ...
ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﯽ ﺯﺍﺋﺮﺍﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ را ﮐﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﻫﻢ ﺑﯿﻨﺸﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﻣﯽ ﺑُﺮﺩ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﻬــﺮﻫﺎﯼ ﺗﺮﮐﯿـﻪ ﭘﻨﭽـﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿـﺮﮔﺎﻩ، ﺟﻬﺖ ﻣﺮﻣّﺖ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﺪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﭘﯿﺎﺩﻩ میشوند
ﺻﺎﺣﺐ ﻣﻐـﺎﺯﻩ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺿﻤﻦ ﭘﻨﭽﺮﮔﯿــﺮﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ
میپرسد ﺷﻐﻞ ﺷﻤﺎ ﭼﯿﺴﺖ؟ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﭘﺎﺳﺦ میدهد ﮐﻪ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻧﻤــﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺍﻗﺎﻣﻪ میکنم ، ﺩﺭ ﻣﺴﺎﺟﺪ ﻭ ﻣﺤﺎﻓﻞ ﺳﺨﻨـﺮﺍﻧﯽ ﻣﯽ ﻧﻤﺎﯾﻢ ﻭ ...
ﺗﻌﻤﯿﺮﮐﺎﺭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺳﺆﺍﻝ میگوید ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺭﺍ میدانم، ﺷﻐﻠﺘﺎﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﭘﺎﺳﺦ میدهد ﺷﻐﻞ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ
ﭘﻨﭽﺮﮔﯿــﺮ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻟﺒــﺎﺱ ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸــﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ میگوید، ﺑﻨﺪﻩ ﻫﻢ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ، ﻭﻗﺖ ﻧﻤﺎﺯ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ میکنم ﻭ ﺍﻣﺎﻣﺖ ﻧﻤـﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﭘﻮﻝ ﺑﻪ ﻋﻬﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻡ ﺑﺮ میگردم ﻣﮕﺮ میشود ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ "ﺷﻐﻞ "ﻭ ﻣﻨﺒﻊ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺑﻪﺣﺴﺎﺏ ﺁﻭﺭﺩ؟ !
ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺎﻧﻨـﺪ ﻣﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺳﻄﺢ ﺑﺎﺷـﺪ ﻭ ﺍﮔــﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺩﯾﻦ ﺍﻧﺠـﺎﻡ میدهد ﺁﻧﺮﺍ ﻓﺮﯾﻀﻪ ﺑﺸﻤﺎﺭﺩ، ﺩﺭﻏﯿﺮ ﺍﯾﻨﺼﻮﺭﺕ ﺍﮔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻫـﺮ شخصی میتواند ﺑﺎ ﺭﯾﺎﮐﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﯿﺮﺩ ...!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
یک اشتباه را می توانی پاک کنی....
فقط یک اشتباه ...
🌟مادرم همیشه بعد از دیکته گفتن این جمله
را می گفت و پاک کن را نشانم می داد...
قبل از صحیح کردن دیکته به من فرصت
می داد دوباره کلمات و جمله ها را نگاه
کنم و اگر اشتباهی هست پیدا کنم ...
فقط یک کلمه... فقط یک اشتباه...
یادم هست چشم هایم را به کلمات
می دوختم و به درست بودنشان شک می کردم...
گاهی اشتباهم را پیدا می کردم و
درستش را می نوشتم...
اما همیشه اینطور نبود... گاهی به درست
بودن چیزی که در ذهنم بود شک می کردم... شکی که باعث می شد کلمه ی درست
را پاک کنم و غلط بنویسم...
از همان جا بود که فهمیدم پیدا کردن
یک اشتباه چقدر می تواند سخت باشد...
از آن روزها ، سال ها می گذرد ، اما من
هنوز به آن پاک کن و آن کلمه ها فکر می کنم...
تمام زندگی را مرور می کنم و با خودم
می گویم اگر پاک کن داشتم کجای زندگی
را باید پاک می کردم ... کجای زندگی
اشتباه کردم ... کجا را باید درست کنم...
حالا از تجربه ی آن سال هاست که می دانم
برای جبران اشتباهاتم باید اول
آن ها را پیدا کنم...
هنوز همان صدا در گوشم می پیچد...
"یک اشتباه را می توانی پاک کنی...
فقط یک اشتباه ...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟پسری برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از فروشگاههای بزرگ که همه چیز میفروشند رفت…
مدیر فروشگاه به او گفت: یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیرم.
در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند مشتری داشته است؟
پسر پاسخ داد که یک مشتری!
مدیر با ناراحتی گفت: تنها یک مشتری…؟ بی تجربه ترین متقاضیان کار در اینجا حدقل ۱۰ تا ۲۰ فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است ؟
پسر گفت: ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار
مدیر فریاد کشید: ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار ؟😟
مگه چی فروختی؟
پسر گفت: اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری ۴ بلبرینگه. بعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری؟
گفت: خلیج پشتی
من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم!
بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟
که گفت: هوندا سیویک.
من هم یک بلیزر دبلیو دی۴ به او پیشنهاد دادم که او هم خرید...
مدیر میگه اون اومده بود قلاب ماهیگیری بخره تو بهش قایق و بلیزر فروختی؟
میگه نه، اومده بود قرص سردرد بخره من بهش پیشنهاد کردم بره ماهیگیری برای سردردش خوبه!
و اين سرنوشت انسانهای بزرگ و نابغه است.
👤کارل استوارت"
صاحب بزرگترين هایپر مارکتهای بزرگ دنیا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍂تو شمال شهر تهران ،یه قنادی باز شد .
.فقط پولدارا میتونستن اونجا خرید کنن
،یه روز که تعدادی از پولدارا تو قنادی در حال خرید بودن
یه گدای ژنده پوش وارد شد و تموم جیبهاشو گشت ،یه ۵۰ تومنی پیدا کرد و گذاشت رو میز ،گفت اینو شیرینی بهم بده !!!!
مدیر قنادی با دیدن این صحنه جلو اومد و به اون فقیر تعظیم کرد و با خوشحالی و لبخند ازش حال پرسید و گفت :
قربان !خیلی خوش اومدید و قنادی ما رو مزین فرمودید ...
پولتون رو بردارید و هر چقدر شیرینی دوست دارید انتخاب کنین !!!!
امروز مجانیه اینجا ...
پولدارا ازین حرکت ناراحت شدن و اعتراض کردن که چرا با ما اینجوری برخورد نکرده ای تا حالا ؟ مدیر قنادی گفت :شما هم اگه مثل این آقا ،تموم داراییتون رو ، رو میز میذاشتین ،جلوتون تعظیم میکردم .
❶ ﺩﺭ ﭘﻮﺷﻴﺪﻥ ﺧﻄﺎﻱ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ، ﺷﺐ ﺑﺎﺵ؛
❷ ﺩﺭ ﻓﺮﻭﺗﻨﻲ، ﺯﻣﻴﻦ ﺑﺎﺵ؛
❸ ﺩﺭ ﻣﻬﺮ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﻲ، ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺑﺎﺵ؛
❹ ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺸﻢ ﻭ ﻏﻀﺐ، ﮐﻮﻩ ﺑﺎﺵ؛
❺ ﺩﺭ ﺳﺨﺎﻭﺕ ﻭ ﻳﺎﺭﻱ ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ، ﺭﻭﺩ ﺑﺎﺵ؛
❻ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﻣﺪﻥ ﺑﺎ ﺩﻳﮕﺮﺍن دریا باش🍂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
______________
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💧یادتون نره چیزی که پدر براتون میخره شاید کم باشه ولی با تمام وجود میخره
قدر پدراتون ❤️رو بدونید 🙏
فروارد به عشق پدر❤️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_اول
#دوست_آسمانی
@Dastanvpand
برخی دوستان بارها از من درخواست کرده بودند که قصه چگونگی هدایت و ایمان آوردنم را بنویسم...
و من نوشتن این قصه - که تا کنون فقط برای تعداد انگشت شماری از برادرانم حکایت کرده ام - را به تاخیر می انداختم تا اینکه امروز بعد از گذشت حدود هفده سال از آن ماجرای شیرین قلم بدست گرفتم تا بنویسم...
تا باشد که هم به حکم "و اما بنعمة ربك فتحدث" سرگذشت بزرگترین نعمت الله یعنی نعمت اسلام را یاد کنم و هم با ذکر آن طراوتی به روح و جان دهم... و إن شاء الله برای هر خواننده مفید فوایدی خواهد بود....
و این امر در میان اصحاب گرانقدر رسول الله صلی الله علیه و سلم نیز مرسوم بود که داستان های هدایتشان برای یکدیگر را بازگو می کردند تا با یادآوری دوباره نجاتشان از گرداب تاریک کفر ،ارزش نعمت ایمان را همیشه به یاد داشته باشند و شکر خدایشان را بجای آورند.
باری....
قصه هدایتم در جزیره قشم زمانیکه که ترم اول پیش دانشگاهی بودم رخ داد...
پیش از آن در دبیرستان نمونه مردمی امام جعفر صادق فومن-گشت(استان گیلان)تحصیل می کردم....در درسم موفق بودم و تمام دوران ابتدایی و راهنمایی را شاگرد اول بودم و وقتی هم که برای گذراندن دوره دبیرستان وارد بهترین مدرسه استان که ویژه تیزهوشان بود شدم با اختلاف سه صدم شاگرد اول بودم و خود را برای رتبه تک رقمی کنکور ریاضی فیزیک آماده می کردم...
خانواده ما کم و بیش مذهبی بود و بیشتر اعضای خانواده- آن زمان-معمولا نمازشان را ادا می کردند و روزه می گرفتند...اما اطلاعات مردم در تالش و تبعا خود من از دین بسیار کم بود چون چاپ کتب اهل سنت بسیار اندک بود و آنهایی که چاپ می شدند هم به دست ما در تالش نمی رسید و آنهایی که رسیده بود را من ندیده بودم... در این موارد ما از تمام مناطق اهل سنت ایران محرومتر بودیم.
این بی خبری مفرط از دین و نبود کتب اهل سنت سالها بعد با آمدن خاتمی که در دورانش اجازه بیشتری برای چاپ کتب اهل سنت داده شو تغییر پیدا کرد ..
الغرض....چیز زیادی از دین نمی دانستم...
در این باره این خاطره مضحک و تاسف آور را تعریف کنم که وقتی همکلاسیهایم در مدرسه شبانه روزی فومن از من پرسیدند که شما اهل سنت برای احکام فقهی خود به چه کتبی مراجعه می کنید ...من بعد از مکث کردن و فکر کردنی گفتم: "هیچی...از همین توضیح المسائلی که شما استفاده می کنید!!!!
بر خلاف این بی خبری مفرطم از کتب دینی، با شدت و علاقه کتب فلسفی و فکری را مطالعه می کردم....
قبل از دبیرستان گاه گاهی نماز می خواندم و گاهی ترک می کردم...اما بعد از بلوغ و بخصوص در سال دو و سوم دبیرستان، دچار حالت شک و تردید و حیرت شدیدی شدم....
و این شک و تردید مرا به سوی مطالعه کتب فلسفی سوق داد و با توجه به توانایی ادراک و هوشی خدادادی، در آن سن می توانستم تقریبا هر کتاب فلسفی و فکری را بخوانم و کمتر کتابی بود که از فهمش عاجز شوم....
به دنبال کشف حقیقت و برای پیدا کردن جواب سوالات "از کجا آمده ام،به کجا می روم،آمدنم بهر چه بود"که هر انسان جدی را سخت مشغول می کند ،هر کتابی که دستم می رسید را مطالعه می کردم...هر فکری و هر متفکری و هر فلسفه و فیلسوفی...مسلمان و غیر مسلمان...شرقی و غربی...از غزالی تا شریعتی و مطهری!.....از ارسطو و افلاطون و سقراط گرفته تا کانت و دکارت و هایدگر و راسل و.....
اما هر چه بیشتر می خوانم سرگشته تر می شدم...
هر کتاب تازه ای که می خواندم و با هر فکر جدیدی که آشنا می شدم چند روزی دلخوش می شدم که گویی حقیقت را یافته ام... اما دوباره شک و تردید مرا در خود فرو می برد...
@Dastanvpand
من شک داشتم...و شک می کردم..
به همه عقاید..به همه ادیان...به همه فلسفه ها...همه فکرها...
با هر کدامشان فقط چند روزی همخوابه میشدم و سپس طلاقش می دادم....
هیچ کدامشان مرا قانع نمی کرد...
و این شک چنان رنجی به من می داد که قابل وصف نیست....
شک،جهنم من در این دنیا شده بود....
من تاریکی کفر را با تمام وجودم احساس کرده بودم...اما هر چقدر دستم را بالا می کشیدم تا خود را نجات دهم بیشتر در سیاهی فرو می رفتم...
حیرت زده و سرگردان بودم....
این عذاب شک و حیرت مرا کم کم افسرده کرد تا اینکه دیگر رغبتی به درس و تحصیل هم نداشتم...بلکه اصلا رغبتی به زندگی نداشتم....
باز هر کتابی را می یافتم می خواندم...اما درباره همه فلاسفه و اندیشمندانی که گمان می کردند حقیقت را یافته اند کم کم به مفهوم این شعر خیام یقین کرده بودم که:
آنانکه محیط فضل و آداب شدند...در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون...گفتند فسانه ای و در خواب شدند
ادامه دارد....
@Dastanvpand
🌸🌸🌸🌸🌸
#دوست_آسمانی
#قسمت_دوم
@Dastanvpand
خانواده ام از افسردگی و آشفتگی روحی من نگران شده بودند.
در آن سالها خواهرم همراه همسرش-رحمه الله- در جزیره قشم زندگی می کردند....
تابستان بعد از سال تحصیلی سوم دبیرستان، خواهرم به دیدن ما آمده بود...وقتی نگرانی خانواده را درباره من دید پیشنهاد داد که همراه او به قشم بروم و چندماهی را آنجا بگذرانم به امید اینکه برایم مفید واقع شود.
بعد از کلنجارهایی پیشنهاد را قبول کردم و در اواخر تابستان با انتقال پرونده تحصیلی ام به شهرستان قشم بدانجا رفتم و برای گذراندن ترم اول پیش دانشگاهی در دبیرستان محمدیه قشم ثبت نام کردم.
منزل خواهرم در قشم که جنب شرکتی بود که دامادمان در آن کار می کرد، در خیابان رجایی قرار داشت...
و این از عجایب تقدیرم است که آن ماجرا در خیابانی با آن نام رخ داد و اکنون که بعد از ۱۷ سال آن ماجرا را به قلم می آورم در مکانی هستمکه نامش رجایی شهر است!
کتابخانه عمومی شهر هم در همان خیابان واقع بود....و این چیزی بود که من دوست داشتم...
در مقابل کتابخانه نیز مسجدی بود که به مسجد "شیخ فیل" مشهور بود...و شیخ فیل هم نام یا لقب امام آن مسجد بود و من از علت تسمیه ایشان بدان نام اطلاعی ندارم و نمی دانم که این اسم در آن حوالی رواج دارد یا خیر....اما میدانم که این تسمیه به ظاهر و جسم ایشان ربطی نداشت چون ابشان جثه نحیفی داشت و کوتاه قامت بود...
البته من تا قبل از مسلمان شدنم پا بدان مسجد نگذاشتم...
در منزل خواهرم اتاقی بمن داده شد...
به غیر از کار رفتن به دبیرستان، به کتابخانه می رفتم و طبق روال گذشته به مطالعه می پرداختم...
گاهی نیز به ساحل دریا که فاصله زیادی از منزل نداشت رفته و قدم می زدم...
@Dastanvpand
با دورشدن از زادگاه و دوستان، خلوت روح من با خلوت آنجا همراه شد و من هرچه بیشتر در افکارم غرق شدم و سیاهچاله ای که در درونم حس می کردم هر چه بیشتر مرا به درونش می کشید و فرو می برد....
علاوه بر کتب فلسفی،خواندن داستان هایی از جنس ادبیات داستان های فرانتس کافکا ابعاد دیگری هم به روح و فکرم داده بود...
از آخرین کتابهایی که خواندم کتابهای پائولو کوئیلو بود...او فیلسوف و متفکر نیست اما من به هر کتابی که گمان می بردم شاید حرفی برای گفتن داشته باشد روی می آوردم...
بالاخره من ناامید شدم....
از یافتن حقیقت ناامید شدم..از یافتن معنایی برای زندگی ناامید شدم...
احساس پوچی مرا در خود مچاله کرده بود و تاریکی درونم همچون گردابی هولناک مرا در خود می پیچید....دنیا و زندگی و بودن را پوچ و احمقانه می دانستم...به تلاشهای بی فرجام فیلسوفان و... برای یافتن حقیقت و پاسخ به پرسشهای بشر، می خندیدم....
"ره زین شب تاریک نبردند برون..گفتند فسانه ای و در خواب شدند"
شکنجه شک و پوچی مرا به ستوه آورده بود....
بیزار شده بودم...
روحم هر روز بیشتر خراشیده می شد...
هر روز صبح که از خواب برمیخیزیدم با خود می گفتم:
اه...باز یک روز دیگر زندگی!
همه افکار و اندیشه ها که ادعای دانستن حقیقت را داشتند برایم همچون سرابی می نمود...
من به یقین رسیدم که هیچ فیلسوف و متفکر و اندیشمند و نویسنده و.... نمی تواند مرا قانع کند...
من هیچ راهی نمی شناختم....
به هیچ چیز یقین نداشتم....
من هیچ نمی دانستم...
و به همه چیز شک داشتم...
پرسشهای بی پاسخم و دنیای پوچم دیگر برایم قابل تحمل نبود...
آتش جهنم درونم هر روز سیاهتر و سوزنده تر و دردناک تر می شد...
من تصمیم گرفتم خودکشی کنم....
ادامه دارد
@Dastanvpand
💎روزي از پدربزرگ پرسيدم چرا با گذر اين سال ها هنوز اينقدر زياد مادربزرگ را دوست داري
جواب جالبي داد
گفت وقتي كسي را با تمام وجودت دوست داري ديگر گذر زمان مهم نيست
چه دختركي چادري باشد كه جلوي كافه نادري منتظر ديدار توست
چه زني با موهاي سپيد در گذر سالها كه در روزهاي سرد و برفي بهمن ماه برايت چاي داغ، دم مي كند
دوستش داري چون او، همه قلب توست و قلبت بي وقفه برايش خواهد تپيد براي هميشه، حتي وقتي ديگر براي تو نتپد براي او خواهد تپيد
خنديد و گفت خيالت راحت قلب من هميشه خواهد تپيد
پدربزرگ سالهاست كه در پيش ما نيست و من هنوز جمله اخرش را نفهميدم ولي اين را خوب مي دانم كه پدربزرگ هميشه راست مي گفت شايد قلب ما هيچ وقت از تپش كردن نايستد و اين آغاز خوشبختي است
@Dastanvpand
🍓🍓💦🍓💦🍓💦🍓💦🍓💦💦
💦
🍓 @Dastanvpand
💦
توبه قصاب و دختر همسایه
🍓
قصابی شیفته دختر یکی از همسایگان خویش شد.
روزی خانواده دختر را برای انجام کاری به روستای دیگری فرستاد قصاب از پی او رفت چون می دانست کہ در خانہ بہ غیر از دخترہ کسی نیست در خـــــ 😱😱 ـانہ
را زد و در این ھنگــام دختر در را گشود با نگاہ مرد دختر متوجہ نفس بد قصاب شد با این حال فکر کرد و
دختر گفت: من تو را بیش از آنچه تو من را دوست داری، دوست دارم، ولی من از خدا می ترسم!
قصاب گفت: تو از خدا می ترسی، اما من از تو می ترسم؟!
همان دم توبه کرد و برگشت. میان راه گرفتار تشنگی شدیدی شد که نزدیک بود هلاک شود.
ناگهان به فرستاده یکی از پیامبران بنی اسرائیل برخورد کرد و از او کمک خواست. آن فرستاده از او پرسید: خواسته ات چیست؟
گفت: تشنه هستم.
فرستاده گفت: بیا تا از خدا بخواهیم که ابری بر ما سایه افکند تا به دهکده برسیم.
قصاب گفت: مرا کار ارزنده و خیری نیست.
فرستاده گفت: من دعا می کنم و تو آمین بگو.
فرستاده دعا کرد و قصاب آمین گفت.
ابری آمد و سایه اش بر آنان افتاد تا به دهکده رسیدند.
قصاب به سوی خانه خود روانه شد. پاره ابر بر بالای سر او رفت و بر او سایه افکند.
فرستاده به او گفت: تو می پنداشتی کار ارزنده ای انجام ندادی؟!
من دعا کردم و تو آمین گفتی و اینک به هنگام جدایی، این پاره ابر از پی تو می آید.
قصاب ماجرای خود را به او خبر داد.
فرستاده گفت: 👌توبه کننده در پیشگاه خداوند، جایگاه و منزلتی دارد که هیچ کس از مردم چنان جایگاه و منزلتی ندارند☘🌹
🌹☘داستان های زیبا و آموزنده در کانال داستان و پند☘🌹
🍓
💦
🍓 @Dastanvpand 🍓
💦💦💦💦💦💦💦💦
🍓
💦💦🍓🍓💦🍓💦💦🍓💦🍓💦
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_چهلوهشت
لینک قسمت چهل و هفت
https://eitaa.com/Dastanvpand/10263
نوشین سریع اومد کمکم و تشک و جمع کرد و بهم گفت که بشینم
بعدم رو کرد طرفم و گفت
-راستی مامان کوچولو یادم رفت معرفی کنم نازلی جون دختر خاله علی
سری واسه دختره تکون دادم و گفتم
-خوشبختم
اونم سرشو تکون داد
اوف دختره ی پررو انگار از دماغ فیل افتاده پایین حالا خوبه همه جاشم عملیه با اون همه ارایشیم که کرده شده شبیه دلقکا
نوشین رفت طرف ارش و گفت
-ای جونم خاله قربونت بره عزیز دلم،ببین چه خوشگل خوابیده
رفتم اشپزخونه و واسشون شربت اوردم
خاله نجمه-بشین عزیزم چرا هی سرپایی
داشتم از درد میمردم ولی با این حال گفتم
-خوبم خاله نگران نباشین
کنار خاله نشستم دوباره ارش بلند شده بود و گریه میکرد
هرکاری میکردم شیر نمیخورد
خاله گفت
-مادر شاید جاش و کثیف کرده
سرمو تکون دادم راست میگفت
از ساک ارش که همون پایین بود پوشکش و برداشتم وقتی باران بچه بود پوشکش و من عوض میکردم واسه همین بدم نمیومد
سریع پوشکش و عوض کردم و شلوارشو تنتش کردم
ساعتای بک بود که به کامران زنگ زدمو گفتم میاد ناهارم بگیره علیرم با خودش بیار خونه
علی و کامران با خنده وارد خونه شدن به نوشین گفتم بره از بالا واسم لباس بیاره
کامران با دیدن نازلی اخمی کردو به سردی جوابشو داد ولی نازلی با اشتیاق حالش و پرسید مشکوک شدم به این کارشون
کامران غذاها رو داد دست نوشین و رفت طرف ارش که چشاش و باز کرده بود داشت دورو ورش و نگاه میکرد
بغلش کرد و با ذوق گفت
-وای پسر من و نگاه کن،جیگر من و نگاه کن ،نفس من و ببین چه خوشگله
با شوخی از تو اشپزخونه صداش زدم
-کامران خان قرارمون یادت رفت
سریع ارش و گذاشت بغل خاله و گفت
-نه خانومی من غلط کردم
علی زد تو سر کامران و گفت
-خاک تو سر زن ذلیلت هنو هیچی نشده وا دادی؟حالا چرا قراری گذاشتی؟
قرار نشد فضولی کنی دیگه علی ها
-هی بهار بگو ببینم چیکار کردی که این بچه اینفدر زود وا داده؟
خندیدم و میز و چیدم و همه رو واسه ناهار صدا کردم
بچه رو از دست خاله گرفتم و گفتم بشینه سر میز
خودمم رفتم تو هال نشستم وقتی دیدم نازلی خودشو بغل کامران جا داد خون خونمو میخورد میخواستم پاشم از وسط نصفش کنم
نوشین سریع ناهارشو خورد اومد بچه رو از من گرفت تا من ناهار بخورم
رفتم وسط علی و کامران نشستم و ناهارم و خوردم
داشتم میز و جمع میکردم که گریه ارش بلند شد
نوشین از تو هال صدام زد
-بهار بیا عشق خاله داره گریه میکنه
-بده باباش دارم سفره رو جمع میکنم
-کامران نیست رفت دستشویی
میزو نصفه ول کردمو رفتم ارش و بغل کردم
علی که فهمید معذبم بلند شدو رفت جلوی تلویزیون نشست و خودشو مشغول کرد منم با خیال راحت به جوجوم شیر دادم
با حرفی که خاله زد هم من هم کامران رفتیم تو فکر
-بهار جان خاله تو نمیخوای ادامه تحصیل بدی؟
-اخه….با این بچه؟….بعدشم من که ازدواج کردم مدرسه شبانه باید برم
نازلی با تعجب گفت
-مگه چند سالشه؟مدرسه میره؟
خاله-۱۶ سالشه مادر اره یکمی واسه ازدواج عجله داشته
نازلی با تحقیر نگاهی بهم کرد و گفت
-بایدم داشته باشه
از عصبانیت سرمو انداختم پایین و خودمو با ارش مشغول کردم
کامران-خوب خاله داشتین میگفتین
این حرفو که زد انگار اب سردی بود رو اتیش خیلی خوب کنفش کرد و محلش نداد
-اره مادر داشتم میگفتم
بعدم چشم غره ای تحویل نازلی داد
-شما خوب ببریدش اموزشگاه ثبت نامش کنید اینطوری بهترم هست
کامران سری تکون داد و به فکر فرو رفت
-نوشین جان میشه میوه هارو از تو یخچال بیاری؟
-اره عزیزم چرا نمیشه
بعد خوردن میوه خالشون عزم رفتن کردن
کامران ادامه میزو جمع کردو بالشش و رو زمین انداخت و چشاش و بست
-کامران پاشو برو بالا بخواب کمرت درد میگیره
با چشم بسته جواب داد
-نه همینجا خوبه
چیزی نگفتم
اونم گرفت خوابید ارش و که خوابیده بود کنار کامران گذاشتم ورفتم از تو اتاق پتو اوردم و روی کامران انداختم و رفتم اشپزخونه تا ظرفا رو بشورم
اروم کارا رو میکردم که بیدارشون نکنم
بعد شستن ظرفا خسته شده بودم ولی خوابم نمیومد
گوشی کامران که روی میز بود روشن خاموش میشد رفتم طرفش و جواب دادم
-بله؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓