eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
یک اشتباه را می توانی پاک کنی.... فقط یک اشتباه ... 🌟مادرم همیشه بعد از دیکته گفتن این جمله را می گفت و پاک کن را نشانم می داد... قبل از صحیح کردن دیکته به من فرصت می داد دوباره کلمات و جمله ها را نگاه کنم و اگر اشتباهی هست پیدا کنم ... فقط یک کلمه... فقط یک اشتباه... یادم هست چشم هایم را به کلمات می دوختم و به درست بودنشان شک می کردم... گاهی اشتباهم را پیدا می کردم و درستش را می نوشتم... اما همیشه اینطور نبود... گاهی به درست بودن چیزی که در ذهنم بود شک می کردم... شکی که باعث می شد کلمه ی درست را پاک کنم و غلط بنویسم... از همان جا بود که فهمیدم پیدا کردن یک اشتباه چقدر می تواند سخت باشد... از آن روزها ، سال ها می گذرد ، اما من هنوز به آن پاک کن و آن کلمه ها فکر می کنم... تمام زندگی را مرور می کنم و با خودم می گویم اگر پاک کن داشتم کجای زندگی را باید پاک می کردم ... کجای زندگی اشتباه کردم ... کجا را باید درست کنم... حالا از تجربه ی آن سال هاست که می دانم برای جبران اشتباهاتم باید اول آن ها را پیدا کنم... هنوز همان صدا در گوشم می پیچد... "یک اشتباه را می توانی پاک کنی... فقط یک اشتباه ... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟پسری برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از فروشگاههای بزرگ که همه چیز میفروشند رفت… مدیر فروشگاه به او گفت: یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیرم. در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند مشتری داشته است؟ پسر پاسخ داد که یک مشتری! مدیر با ناراحتی گفت: تنها یک مشتری…؟ بی تجربه ترین متقاضیان کار در اینجا حدقل ۱۰ تا ۲۰ فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است ؟ پسر گفت: ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار مدیر فریاد کشید: ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار ؟😟 مگه چی فروختی؟ پسر گفت: اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری ۴ بلبرینگه. بعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری؟ گفت: خلیج پشتی من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم! بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ که گفت: هوندا سیویک. من هم یک بلیزر دبلیو دی۴ به او پیشنهاد دادم که او هم خرید... مدیر میگه اون اومده بود قلاب ماهیگیری بخره تو بهش قایق و بلیزر فروختی؟ میگه نه، اومده بود قرص سردرد بخره من بهش پیشنهاد کردم بره ماهیگیری برای سردردش خوبه! و اين سرنوشت انسانهای بزرگ و نابغه است. 👤کارل استوارت" صاحب بزرگترين هایپر مارکتهای بزرگ دنیا 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💕آرزو می کنم همه خوبی‌های دنیا مال شما باشه دلتون شاد باشه غمی توی دلتون نشینه خنده از لب قشنگتون پاک نشه و دنیا به کامتون باشه 🌸روزتون زیـبا🌸 @dastanvpand
🍂تو شمال شهر تهران ،یه قنادی باز شد . .فقط پولدارا میتونستن اونجا خرید کنن ،یه روز که تعدادی از پولدارا تو قنادی در حال خرید بودن یه گدای ژنده پوش وارد شد و تموم جیبهاشو گشت ،یه ۵۰ تومنی پیدا کرد و گذاشت رو میز ،گفت اینو شیرینی بهم بده !!!! مدیر قنادی با دیدن این صحنه جلو اومد و به اون فقیر تعظیم کرد و با خوشحالی و لبخند ازش حال پرسید و گفت : قربان !خیلی خوش اومدید و قنادی ما رو مزین فرمودید ... پولتون رو بردارید و هر چقدر شیرینی دوست دارید انتخاب کنین !!!! امروز مجانیه اینجا ... پولدارا ازین حرکت ناراحت شدن و اعتراض کردن که چرا با ما اینجوری برخورد نکرده ای تا حالا ؟ مدیر قنادی گفت :شما هم اگه مثل این آقا ،تموم داراییتون رو ، رو میز میذاشتین ،جلوتون تعظیم میکردم . ❶ ﺩﺭ ﭘﻮﺷﻴﺪﻥ ﺧﻄﺎﻱ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ، ﺷﺐ ﺑﺎﺵ؛ ❷ ﺩﺭ ﻓﺮﻭﺗﻨﻲ، ﺯﻣﻴﻦ ﺑﺎﺵ؛ ❸ ﺩﺭ ﻣﻬﺮ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﻲ، ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺑﺎﺵ؛ ❹ ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺸﻢ ﻭ ﻏﻀﺐ، ﮐﻮﻩ ﺑﺎﺵ؛ ❺ ﺩﺭ ﺳﺨﺎﻭﺕ ﻭ ﻳﺎﺭﻱ ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ، ﺭﻭﺩ ﺑﺎﺵ؛ ❻ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﻣﺪﻥ ﺑﺎ ﺩﻳﮕﺮﺍن دریا باش🍂 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓 ______________
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💧یادتون نره چیزی که پدر براتون میخره شاید کم باشه ولی با تمام وجود میخره قدر پدراتون ❤️رو بدونید 🙏 فروارد به عشق پدر❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
بسم الله الرحمن الرحیم @Dastanvpand برخی دوستان بارها از من درخواست کرده بودند که قصه چگونگی هدایت و ایمان آوردنم را بنویسم... و من نوشتن این قصه - که تا کنون فقط برای تعداد انگشت شماری از برادرانم حکایت کرده ام - را به تاخیر می انداختم تا اینکه امروز بعد از گذشت حدود هفده سال از آن ماجرای شیرین قلم بدست گرفتم تا بنویسم... تا باشد که هم به حکم "و اما بنعمة ربك فتحدث" سرگذشت بزرگترین نعمت الله یعنی نعمت اسلام را یاد کنم و هم با ذکر آن طراوتی به روح و جان دهم... و إن شاء الله برای هر خواننده مفید فوایدی خواهد بود.... و این امر در میان اصحاب گرانقدر رسول الله صلی الله علیه و سلم نیز مرسوم بود که داستان های هدایتشان برای یکدیگر را بازگو می کردند تا با یادآوری دوباره نجاتشان از گرداب تاریک کفر ،ارزش نعمت ایمان را همیشه به یاد داشته باشند و شکر خدایشان را بجای آورند. باری.... قصه هدایتم در جزیره قشم زمانیکه که ترم اول پیش دانشگاهی بودم رخ داد... پیش از آن در دبیرستان نمونه مردمی امام جعفر صادق فومن-گشت(استان گیلان)تحصیل می کردم....در درسم موفق بودم و تمام دوران ابتدایی و راهنمایی را شاگرد اول بودم و وقتی هم که برای گذراندن دوره دبیرستان وارد بهترین مدرسه استان که ویژه تیزهوشان بود شدم با اختلاف سه صدم شاگرد اول بودم و خود را برای رتبه تک رقمی کنکور ریاضی فیزیک آماده می کردم... خانواده ما کم و بیش مذهبی بود و بیشتر اعضای خانواده- آن زمان-معمولا نمازشان را ادا می کردند و روزه می گرفتند...اما اطلاعات مردم در تالش و تبعا خود من از دین بسیار کم بود چون چاپ کتب اهل سنت بسیار اندک بود و آنهایی که چاپ می شدند هم به دست ما در تالش نمی رسید و آنهایی که رسیده بود را من ندیده بودم... در این موارد ما از تمام مناطق اهل سنت ایران محرومتر بودیم. این بی خبری مفرط از دین و نبود کتب اهل سنت سالها بعد با آمدن خاتمی که در دورانش اجازه بیشتری برای چاپ کتب اهل سنت داده شو تغییر پیدا کرد .. الغرض....چیز زیادی از دین نمی دانستم... در این باره این خاطره مضحک و تاسف آور را تعریف کنم که وقتی همکلاسیهایم در مدرسه شبانه روزی فومن از من پرسیدند که شما اهل سنت برای احکام فقهی خود به چه کتبی مراجعه می کنید ...من بعد از مکث کردن و فکر کردنی گفتم: "هیچی...از همین توضیح المسائلی که شما استفاده می کنید!!!! بر خلاف این بی خبری مفرطم از کتب دینی، با شدت و علاقه کتب فلسفی و فکری را مطالعه می کردم.... قبل از دبیرستان گاه گاهی نماز می خواندم و گاهی ترک می کردم...اما بعد از بلوغ و بخصوص در سال دو و سوم دبیرستان، دچار حالت شک و تردید و حیرت شدیدی شدم.... و این شک و تردید مرا به سوی مطالعه کتب فلسفی سوق داد و با توجه به توانایی ادراک و هوشی خدادادی، در آن سن می توانستم تقریبا هر کتاب فلسفی و فکری را بخوانم و کمتر کتابی بود که از فهمش عاجز شوم.... به دنبال کشف حقیقت و برای پیدا کردن جواب سوالات "از کجا آمده ام،به کجا می روم،آمدنم بهر چه بود"که هر انسان جدی را سخت مشغول می کند ،هر کتابی که دستم می رسید را مطالعه می کردم...هر فکری و هر متفکری و هر فلسفه و فیلسوفی...مسلمان و غیر مسلمان...شرقی و غربی...از غزالی تا شریعتی و مطهری!.....از ارسطو و افلاطون و سقراط گرفته تا کانت و دکارت و هایدگر و راسل و..... اما هر چه بیشتر می خوانم سرگشته تر می شدم... هر کتاب تازه ای که می خواندم و با هر فکر جدیدی که آشنا می شدم چند روزی دلخوش می شدم که گویی حقیقت را یافته ام... اما دوباره شک و تردید مرا در خود فرو می برد... @Dastanvpand من شک داشتم...و شک می کردم.. به همه عقاید..به همه ادیان...به همه فلسفه ها...همه فکرها... با هر کدامشان فقط چند روزی همخوابه میشدم و سپس طلاقش می دادم.... هیچ کدامشان مرا قانع نمی کرد... و این شک چنان رنجی به من می داد که قابل وصف نیست.... شک،جهنم من در این دنیا شده بود.... من تاریکی کفر را با تمام وجودم احساس کرده بودم...اما هر چقدر دستم را بالا می کشیدم تا خود را نجات دهم بیشتر در سیاهی فرو می رفتم... حیرت زده و سرگردان بودم.... این عذاب شک و حیرت مرا کم کم افسرده کرد تا اینکه دیگر رغبتی به درس و تحصیل هم نداشتم...بلکه اصلا رغبتی به زندگی نداشتم.... باز هر کتابی را می یافتم می خواندم...اما درباره همه فلاسفه و اندیشمندانی که گمان می کردند حقیقت را یافته اند کم کم به مفهوم این شعر خیام یقین کرده بودم که: آنانکه محیط فضل و آداب شدند...در جمع کمال شمع اصحاب شدند ره زین شب تاریک نبردند برون...گفتند فسانه ای و در خواب شدند ادامه دارد.... @Dastanvpand 🌸🌸🌸🌸🌸
@Dastanvpand خانواده ام از افسردگی و آشفتگی روحی من نگران شده بودند. در آن سالها خواهرم همراه همسرش-رحمه الله- در جزیره قشم زندگی می کردند.... تابستان بعد از سال تحصیلی سوم دبیرستان، خواهرم به دیدن ما آمده بود...وقتی نگرانی خانواده را درباره من دید پیشنهاد داد که همراه او به قشم بروم و چندماهی را آنجا بگذرانم به امید اینکه برایم مفید واقع شود. بعد از کلنجارهایی پیشنهاد را قبول کردم و در اواخر تابستان با انتقال پرونده تحصیلی ام به شهرستان قشم بدانجا رفتم و برای گذراندن ترم اول پیش دانشگاهی در دبیرستان محمدیه قشم ثبت نام کردم. منزل خواهرم در قشم که جنب شرکتی بود که دامادمان در آن کار می کرد، در خیابان رجایی قرار داشت... و این از عجایب تقدیرم است که آن ماجرا در خیابانی با آن نام رخ داد و اکنون که بعد از ۱۷ سال آن ماجرا را به قلم می آورم در مکانی هستم‌که نامش رجایی شهر است! کتابخانه عمومی شهر هم در همان خیابان واقع بود....و این چیزی بود که من دوست داشتم... در مقابل کتابخانه نیز مسجدی بود که به مسجد "شیخ فیل" مشهور بود...و شیخ فیل هم نام یا لقب امام آن مسجد بود و من از علت تسمیه ایشان بدان نام اطلاعی ندارم و نمی دانم که این اسم در آن حوالی رواج دارد یا خیر....اما میدانم که این تسمیه به ظاهر و جسم ایشان ربطی نداشت چون ابشان جثه نحیفی داشت و کوتاه قامت بود... البته من تا قبل از مسلمان شدنم پا بدان مسجد نگذاشتم... در منزل خواهرم اتاقی بمن داده شد... به غیر از کار رفتن به دبیرستان، به کتابخانه می رفتم و طبق روال گذشته به مطالعه می پرداختم... گاهی نیز به ساحل دریا که فاصله زیادی از منزل نداشت رفته و قدم می زدم... @Dastanvpand با دورشدن از زادگاه و دوستان، خلوت روح من با خلوت آنجا همراه شد و من هرچه بیشتر در افکارم غرق شدم و سیاهچاله ای که در درونم حس می کردم هر چه بیشتر مرا به درونش می کشید و فرو می برد.... علاوه بر کتب فلسفی،خواندن داستان هایی از جنس ادبیات داستان های فرانتس کافکا ابعاد دیگری هم به روح و فکرم داده بود... از آخرین کتابهایی که خواندم کتابهای پائولو کوئیلو بود...او فیلسوف و متفکر نیست اما من به هر کتابی که گمان می بردم شاید حرفی برای گفتن داشته باشد روی می آوردم... بالاخره من ناامید شدم.... از یافتن حقیقت ناامید شدم..‌از یافتن معنایی برای زندگی ناامید شدم... احساس پوچی مرا در خود مچاله کرده بود و تاریکی درونم همچون گردابی هولناک مرا در خود می پیچید....دنیا و زندگی و بودن را پوچ و احمقانه می دانستم...به تلاشهای بی فرجام فیلسوفان و... برای یافتن حقیقت و پاسخ به پرسشهای بشر، می خندیدم.... "ره زین شب تاریک نبردند برون..گفتند فسانه ای و در خواب شدند" شکنجه شک و پوچی مرا به ستوه آورده بود.... بیزار شده بودم... روحم هر روز بیشتر خراشیده می شد... هر روز صبح که از خواب برمیخیزیدم با خود می گفتم: اه...باز یک روز دیگر زندگی! همه افکار و اندیشه ها که ادعای دانستن حقیقت را داشتند برایم همچون سرابی می نمود... من به یقین رسیدم که هیچ فیلسوف و متفکر و اندیشمند و نویسنده و.... نمی تواند مرا قانع کند... من هیچ راهی نمی شناختم.... به هیچ چیز یقین نداشتم.... من هیچ نمی دانستم... و به همه چیز شک داشتم... پرسشهای بی پاسخم و دنیای پوچم دیگر برایم قابل تحمل نبود... آتش جهنم درونم هر روز سیاهتر و سوزنده تر و دردناک تر می شد... من تصمیم گرفتم خودکشی کنم.... ‌‌ ادامه دارد @Dastanvpand
💎روزي از پدربزرگ پرسيدم چرا با گذر اين سال ها هنوز اينقدر زياد مادربزرگ را دوست داري جواب جالبي داد گفت وقتي كسي را با تمام وجودت دوست داري ديگر گذر زمان مهم نيست چه دختركي چادري باشد كه جلوي كافه نادري منتظر ديدار توست چه زني با موهاي سپيد در گذر سالها كه در روزهاي سرد و برفي بهمن ماه برايت چاي داغ، دم مي كند دوستش داري چون او، همه قلب توست و قلبت بي وقفه برايش خواهد تپيد براي هميشه، حتي وقتي ديگر براي تو نتپد براي او خواهد تپيد خنديد و گفت خيالت راحت قلب من هميشه خواهد تپيد پدربزرگ سالهاست كه در پيش ما نيست و من هنوز جمله اخرش را نفهميدم ولي اين را خوب مي دانم كه پدربزرگ هميشه راست مي گفت شايد قلب ما هيچ وقت از تپش كردن نايستد و اين آغاز خوشبختي است @Dastanvpand
🍓🍓💦🍓💦🍓💦🍓💦🍓💦💦 💦 🍓 @Dastanvpand 💦 توبه قصاب و دختر همسایه 🍓 قصابی شیفته دختر یکی از همسایگان خویش شد. روزی خانواده دختر را برای انجام کاری به روستای دیگری فرستاد قصاب از پی او رفت چون می دانست کہ در خانہ بہ غیر از دخترہ کسی نیست در خـــــ 😱😱 ـانہ را زد و در این ھنگــام دختر در را گشود با نگاہ مرد دختر متوجہ نفس بد قصاب شد با این حال فکر کرد و دختر گفت: من تو را بیش از آنچه تو من را دوست داری، دوست دارم، ولی من از خدا می ترسم! قصاب گفت: تو از خدا می ترسی، اما من از تو می ترسم؟! همان دم توبه کرد و برگشت. میان راه گرفتار تشنگی شدیدی شد که نزدیک بود هلاک شود. ناگهان به فرستاده یکی از پیامبران بنی اسرائیل برخورد کرد و از او کمک خواست. آن فرستاده از او پرسید: خواسته ات چیست؟ گفت: تشنه هستم. فرستاده گفت: بیا تا از خدا بخواهیم که ابری بر ما سایه افکند تا به دهکده برسیم. قصاب گفت: مرا کار ارزنده و خیری نیست. فرستاده گفت: من دعا می کنم و تو آمین بگو. فرستاده دعا کرد و قصاب آمین گفت. ابری آمد و سایه اش بر آنان افتاد تا به دهکده رسیدند. قصاب به سوی خانه خود روانه شد. پاره ابر بر بالای سر او رفت و بر او سایه افکند. فرستاده به او گفت: تو می پنداشتی کار ارزنده ای انجام ندادی؟! من دعا کردم و تو آمین گفتی و اینک به هنگام جدایی، این پاره ابر از پی تو می آید. قصاب ماجرای خود را به او خبر داد. فرستاده گفت: 👌توبه کننده در پیشگاه خداوند، جایگاه و منزلتی دارد که هیچ کس از مردم چنان جایگاه و منزلتی ندارند☘🌹 🌹☘داستان های زیبا و آموزنده در کانال داستان و پند☘🌹 🍓 💦 🍓 @Dastanvpand 🍓 💦💦💦💦💦💦💦💦 🍓 💦💦🍓🍓💦🍓💦💦🍓💦🍓💦
💕بحث کردن با کسی که به دلایل و استدلال اعتقادی ندارد ، 💕مانندِ خوراندن دارو به یک مُرده است ! @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🚩 لینک قسمت چهل و هفت https://eitaa.com/Dastanvpand/10263 نوشین سریع اومد کمکم و تشک و جمع کرد و بهم گفت که بشینم بعدم رو کرد طرفم و گفت -راستی مامان کوچولو یادم رفت معرفی کنم نازلی جون دختر خاله علی سری واسه دختره تکون دادم و گفتم -خوشبختم اونم سرشو تکون داد اوف دختره ی پررو انگار از دماغ فیل افتاده پایین حالا خوبه همه جاشم عملیه با اون همه ارایشیم که کرده شده شبیه دلقکا نوشین رفت طرف ارش و گفت -ای جونم خاله قربونت بره عزیز دلم،ببین چه خوشگل خوابیده رفتم اشپزخونه و واسشون شربت اوردم خاله نجمه-بشین عزیزم چرا هی سرپایی داشتم از درد میمردم ولی با این حال گفتم -خوبم خاله نگران نباشین کنار خاله نشستم دوباره ارش بلند شده بود و گریه میکرد هرکاری میکردم شیر نمیخورد خاله گفت -مادر شاید جاش و کثیف کرده سرمو تکون دادم راست میگفت از ساک ارش که همون پایین بود پوشکش و برداشتم وقتی باران بچه بود پوشکش و من عوض میکردم واسه همین بدم نمیومد سریع پوشکش و عوض کردم و شلوارشو تنتش کردم ساعتای بک بود که به کامران زنگ زدمو گفتم میاد ناهارم بگیره علیرم با خودش بیار خونه علی و کامران با خنده وارد خونه شدن به نوشین گفتم بره از بالا واسم لباس بیاره کامران با دیدن نازلی اخمی کردو به سردی جوابشو داد ولی نازلی با اشتیاق حالش و پرسید مشکوک شدم به این کارشون کامران غذاها رو داد دست نوشین و رفت طرف ارش که چشاش و باز کرده بود داشت دورو ورش و نگاه میکرد بغلش کرد و با ذوق گفت -وای پسر من و نگاه کن،جیگر من و نگاه کن ،نفس من و ببین چه خوشگله با شوخی از تو اشپزخونه صداش زدم -کامران خان قرارمون یادت رفت سریع ارش و گذاشت بغل خاله و گفت -نه خانومی من غلط کردم علی زد تو سر کامران و گفت -خاک تو سر زن ذلیلت هنو هیچی نشده وا دادی؟حالا چرا قراری گذاشتی؟ قرار نشد فضولی کنی دیگه علی ها -هی بهار بگو ببینم چیکار کردی که این بچه اینفدر زود وا داده؟ خندیدم و میز و چیدم و همه رو واسه ناهار صدا کردم بچه رو از دست خاله گرفتم و گفتم بشینه سر میز خودمم رفتم تو هال نشستم وقتی دیدم نازلی خودشو بغل کامران جا داد خون خونمو میخورد میخواستم پاشم از وسط نصفش کنم نوشین سریع ناهارشو خورد اومد بچه رو از من گرفت تا من ناهار بخورم رفتم وسط علی و کامران نشستم و ناهارم و خوردم داشتم میز و جمع میکردم که گریه ارش بلند شد نوشین از تو هال صدام زد -بهار بیا عشق خاله داره گریه میکنه -بده باباش دارم سفره رو جمع میکنم -کامران نیست رفت دستشویی میزو نصفه ول کردمو رفتم ارش و بغل کردم علی که فهمید معذبم بلند شدو رفت جلوی تلویزیون نشست و خودشو مشغول کرد منم با خیال راحت به جوجوم شیر دادم با حرفی که خاله زد هم من هم کامران رفتیم تو فکر -بهار جان خاله تو نمیخوای ادامه تحصیل بدی؟ -اخه….با این بچه؟….بعدشم من که ازدواج کردم مدرسه شبانه باید برم نازلی با تعجب گفت -مگه چند سالشه؟مدرسه میره؟ خاله-۱۶ سالشه مادر اره یکمی واسه ازدواج عجله داشته نازلی با تحقیر نگاهی بهم کرد و گفت -بایدم داشته باشه از عصبانیت سرمو انداختم پایین و خودمو با ارش مشغول کردم کامران-خوب خاله داشتین میگفتین این حرفو که زد انگار اب سردی بود رو اتیش خیلی خوب کنفش کرد و محلش نداد -اره مادر داشتم میگفتم بعدم چشم غره ای تحویل نازلی داد -شما خوب ببریدش اموزشگاه ثبت نامش کنید اینطوری بهترم هست کامران سری تکون داد و به فکر فرو رفت -نوشین جان میشه میوه هارو از تو یخچال بیاری؟ -اره عزیزم چرا نمیشه بعد خوردن میوه خالشون عزم رفتن کردن کامران ادامه میزو جمع کردو بالشش و رو زمین انداخت و چشاش و بست -کامران پاشو برو بالا بخواب کمرت درد میگیره با چشم بسته جواب داد -نه همینجا خوبه چیزی نگفتم اونم گرفت خوابید ارش و که خوابیده بود کنار کامران گذاشتم ورفتم از تو اتاق پتو اوردم و روی کامران انداختم و رفتم اشپزخونه تا ظرفا رو بشورم اروم کارا رو میکردم که بیدارشون نکنم بعد شستن ظرفا خسته شده بودم ولی خوابم نمیومد گوشی کامران که روی میز بود روشن خاموش میشد رفتم طرفش و جواب دادم -بله؟ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 -الو چرا حرف نمیزنی؟ گوشی قطع شد شونه ای بالا انداختم و گوشیو گذاشتم سر جاش رفتم بیرون تا یه هوای توپ بخورم سالی دیگه با دیدنم پارس نمیکرد مثل اینکه دیگه اونم منو میشناخت ولی من هنوزم ازش میترسیدم داشتم واسه خودم اروم اروم راه میرفتم شعر میخوندم کنار استخر واستادم و توشو نگاه کردم چقدر کثیف شده بود باید به کامران میگفتم یکی و بیاره این و تمیز کنه روی صندلی کنار استخر نشستم و به فکر فرو رفتم به خانوادم فکر میکردم که الان دارن چیکار میکنن دلم واسه همشون خیلی تنگ شده بود خیلی وقت بود سر مزار مامان نرفتم با یادشون اشکام رو گونه هام جاری شد وقتی حساب گریه کردمو خودم و خالی کردم رفتم تو خونه کامران از دستشویی اومد بیرون و با دیدن چشای سرخ و پف کرده من با تعجب گفت -چی شده چرا گریه کردی؟ سرمو تکون دادم و گفتم -هیچی،ارش بیدار نشد؟ -نه خوابه،واستا ببینم چرا گریه کردی؟ دستمو گرفت -هیچی کامران ول کن الان بچه بیدار میشه -تا نگی چی شده ولت نمیکنم کنترلم و از دست دادم و گفتم -میخوای بدونی چرا گریه کردم؟میخوای بدونی چرا گریه کردم؟خیل خوب میگم با گریه ادامه دادم -دلم خانوادمو میخواد ،دلم اغوش گرم بابامو میخواد،دلم باران کوچولومو میخواد حالا فهمیدی؟حالا فهمیدی چرا گریه میکنم؟ سرمو گذاشتم رو سینش و گریه کردم دستش و تو موهام فرو کرد و چیزی نگفت سرشو گذاشت رو سرمو *نو ا زش *م کرد دلم میخواست بدونم چرا اجازه نمیده خانوادمو ببینم مطمینم یه موضوع دیگه ای بود که اجازه نمیداد وگرنه تا حالا هیچکس با یه دختر اینکارو نکرده بود وقتی گریم تموم شد سرمو از رو سینش بلند کردمو گفتم -میخوام بدونم چرا نمیذاری ببینمشون؟بهم نگو فقط به خاطر طلبت باشه؟ با کلافگی گفت -الان نه بهار میفهمی؟الان وقتش نیست با هق هق گفتم -ولی من میخوام…. نذاشت ادامه حرفمو بزنم و با داد گفت -گفتم الان نه فهمیدی؟ با صدای دادش ارش بیدار شد و شروع کرد گریه کردن با یغض به کامران نگاه کردم و بدون توجه به ارش دوییدم طرف پله ها وقتی رفتم تو اتاق درو محکم کوبوندم بهم رو تخت به پشت دراز کشیدم و به اشکام اجازه دادم اروم اروم بیاد پایین با باز شدن در پتو رو کشیدم رو سرمو به کامران محل ندادم اومد کنارم نشست و پتورو از روم کشید -خانومم بلند شو ببین ارشی داره گریه میکنه،بلند شو دلت میاد اشکاشو ببینی؟ دستشو کشید رو موهام که داد زدم -به من دست نزن فهمیدی؟ -خیل خوب خانومی پاشو من به جهنم پاشو به ارش شیر بده ارش تو بغلش بود و داشت گریه میکرد از جام بلند شدمو ارش از تو بغلش گرفتم و پشتم و کردم بهش و به ارش شیر دادم اومد جلوم نشست و با دیدن اشکام گفت -الهی قربونت برم گریه نکن ،خوب نیست با اشک به بچه شیر بدی ها جوابشو ندادم ارش و ازم گرفت و که باعث شد گریه ارش در بیاد -چیکار میکنی؟ با جدیت گفت -اشکاتو پاک کن زود باش گفتم بعد بهت توضیح میدم یعنی بعد توضیح میدم دستمو طرفش دراز کردمو گفتم -بده بچه رو کوری نمی بینی داره گریه میکنه -به درک زود باش پاک کن ،گریه کنه بهتر ازونه که این شیر کوفتی و بخوره صدای گریه ارش رو اعصابم بود واسه همین سریع اشکام و پاک کردمو ارش و از توبغلش قاپیدم -جونم عزیزم!اروم باش مامانی،اروم *بدن*و گذاشتم تو دهنش که باعث شد گریشو تمو کنه کامران وقتی دید محلش نمیذارم بلند شدو از اتاق رفت بیرون و در و محکم بهم کوبید که صدای ارش باز دوباره در اورد بلند داد زدم -دیوانه روانیییییی -عمتههههههههههه -گمشووووو جوابمو نداد وقتی ارش خوابش برد اروم از خودم جداش کردم و روی تخت گذاشتمش خودمم روی تخت دراز کشیدم قرار بودهفته بعد خواهر و برادر کامران بیان ایران کم کم چشام رو هم افتاد و خوابم برد …………………….. یک هفته بعد کم و بیش با کامران اشتی کرده بودم -بهار زود باش بابا داری چیکار میکنی الان هواپیما فرود می اد -خیل خوب واستا اومدم دیگه قرار بود بریم فرودگاه دنبال بچه ها ارش و اماده کرده بودم و داده بودمش دست باباش منم لباسامو با کامی ست کردمو راه افتادم طبقه پایین -بریم کامران همونطور که ارش تو بغلش بود از روی مبل بلند شدو گفت -چه عجب بعد اینکه درو قفل کردم سریع سوار شدم و کامران بچه رو داد دستم -برو بغل مامانی ارش دستامو دراز کردمو گفتم -بیا جیگر مامان 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓