🗒
اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟»
ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: «ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.»
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: «ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.»
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: «ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ!»
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: «به اين دو کاسه نگاه کنيد. اولی از طلا درست شده است و درونش سم است و دومی کاسهای گلی است و درونش آب گوارا است، شما از کدام کاسه مینوشید؟»
شاگردان جواب دادند: «از کاسه گلی.»
استاد گفت:
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسهها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ. آدمی هم همچون اين کاسه است. آنچه که آدمی را زيبا میکند درونش و اخلاقش است.
بايد سيرتمان را زيبا کنيم نه صورتمان
💠 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷از امام صادق(ع) پرسیدند که چرا کسانی که در آخر الزمان زندگی میکنند رزق و روزیشان تنگ است؟ فرمودند: به این دلیل که غالبا نمازهایشان قضا است.
مرحوم آیت الله حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی در وصیت خود به فرزندش می گوید:
👈«اگر آدمی چهل روز به
ریاضت و عبادت بپردازد
ولی یک بار نماز صبح از او فوت شود،
نتیجه آن چهل روز عبادت بی ارزش
خواهد شد. »
👈فرزندم تو را سفارش می کنم که نمازت را اول وقت بخوان و از نماز شب تا آن جا که می توانی غفلت نکن.»
✅ برای این که جهت اقامه نماز صبح خواب نمانید، «قبل از خوابیدن» آخرین آیه سوره کهف را بخوانید و حین قرائت آیه، ساعتی که قصد دارید بیدارشوید را در ذهن داشته باشید.
🔵 آیه اخر سوره کهف ⇩
◈ بسم الله الرحمن الرحیم ◈
«قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحی إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحدا»
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
•┈••✾🍃🍂🍃✾••┈•
"داستان واقعی جوان فقیر کارگر و گوهرشاد خاتون"
"گوهر شاد" یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود.
"او می خواست در کنار "حرم امام رضا (ع)" مسجدى بنا کند."
به همه کارگران و معماران اعلام کرد؛ دستمزد شما را دو برابر مى دهم ولى "شرطش" این است که؛
فقط با "وضو" کار کنید و در حال کار با یکدیگر "مجادله و بد زبانى" نکنید و با "احترام" رفتار کنید. "اخلاق اسلامى" را رعایت و "خدا" را یاد کنید.
او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد میآوردند، علاوه بر دستور قبلى گفت؛
سر راه حیوانات "آب و علوفه" قرار دهید و این زبان بسته ها را نزنید و بگذارید هرجا که "تشنه و گرسنه" بودند آب و علف بخورند.
بر آنها "بار سنگین" نزنید و آنها را "اذیت" نکنید. من "مزد شما را دو برابر مى دهم."
گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به "مسجد" میرفت.
روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود، در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى "چهره" او را دید.
جوان بیچاره دل از کف داد و "عشق گوهرشاد" صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که بیمار شد و بیمارى او را به "مرگ" نزدیک کرد.
چند روزی بود که به سر کار نمی رفت و گوهر شاد حال او را "جویا شد."
به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به "عیادت" او رفت.
چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد. مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید "تصمیم گرفت" جریان را به گوش "ملکه گوهرشاد" برساند و گفت؛ اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست.
او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر "عکس العمل" گوهرشاد بود.
ملکه بعد از شنیدن این حرف با "خوشرویى" گفت: این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از "ناراحتى یک بنده خدا" "جلوگیرى" کنیم؟
و به مادرش گفت؛ برو به پسرت بگو من براى "ازدواج" با تو آماده هستم ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد.
یکى اینکه "مهر" من "چهل روز اعتکاف" توست در این مسجد تازه ساز.
اگر "قبول" دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط "نماز و عبادت خدا" را به جاى آور.
و "شرط دیگر" این است که بعد از آماده شدن تو من باید از شوهرم "طلاق بگیرم."
"حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن."
جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این "مژده" درمان شد و گفت؛ چهل روز که چیزى نیست اگر "چهل سال" هم بگویى حاضرم.
جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به "امید" اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و "وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد" باشد.
"روز چهلم" گوهر شاد "قاصدى" فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد.
قاصد به جوان گفت؛ فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه "منتظر" است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد.
جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به "نماز" پرداخته و حالا پس از چهل روز "حلاوت" نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد:
به گوهر شاد خانم بگویید؛
"اولا "از شما ممنونم و "دوم" اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم.
قاصد گفت؛ منظورت چیست؟!
"مگر تو عاشق گوهرشاد نبودى؟!"
جوان گفت؛ آنوقت که "عشق گوهرشاد" من را "بیمار و بى تاب" کرد هنوز با "معشوق حقیقى" آشنا نشده بودم، ولى اکنون "دلم به "عشق خدا" مى طپد "و جز او" معشوقى" نمى خواهم.
من با خدا "مانوس" شدم و فقط با او "آرام" میگیرم.
اما از گوهر شاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند "آشنا" کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم.
و آن جوان شد "اولین پیش نماز" "مسجد گوهر شاد" و کم کم مطالعات و درسش را ادامه داد و شد یک "فقیه کامل" و او کسی نیست جز؛
"آیت اله شیخ محمد صادق همدانی."
گوهرشاد خانم(همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی) سازنده ی مسجد معروف گوهرشاد "مشهد" است.👌👌🌺🌺🌺🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
⭕ آخرین گفتگوی انسان در زندگی
❤ امیرالمؤمنین امام علی (ع):
🔹هنگامی که انسان در آخرین لحظات زندگی خود قرار می گیرد؛ ((مال، فرزندان و عمل)) او در برابرش مجسم میشوند.
🔹انسان رو به مال خود نموده و میگوید:
من در جمع آوری تو حریص و در #مصرف کردنت بخیل بودم، در این لحظه چه کمکی به من خواهی کرد؟
🔹مال در پاسخ می گوید:
من تنها #کفن تو را تهیه می کنم.
🔹پس از آن انسان رو به فرزندان خود کرده و گوید:
من شما را #دوست می داشتم و حامی شما بودم، در این لحظه با من چه میکنید؟
🔹آنها در پاسخ می گویند:
((ما تو را به #قبر می رسانیم و در آن پنهان میکنیم
🔹پس از آن انسان به #عمل خود میگوید:
من نسبت به تو بی اعتنا بودم و تو بر من #سنگین بودی، امروز با من چه خواهی کرد؟
🔹عمل در پاسخ می گوید:
من از #قبر تا قیامت همنشین تو خواهم بود، تا زمانی که هر دو در پیشگاه خداوند حاضر شویم.
📚وسائل الشیعه ج ۷ ، ص ۳۲۵
🌸http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
4_5931388713819964347.mp3
4.3M
❦ #شعرخوانی | #فوقالعاده
♪ از آن زمان که خواهر سلطان ما شدی
← ڪربلایــے #جوادمقدم
🎊🎉 ولادتحضرتمعصومه
#کانال_حضرت_زهرا_س 👇👇👇👇👇👇👇❤
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_سی_و_پنج
جایی در میان ردیف زنهاي بهم چسبیده باز کردند و من و سحر نشستیم. بعد از احوالپرسی و صحبت از این طرف و آن طرف صداي نوحه خوان حرفهایمان را قطع کرد. صداي پرسوز و گداز مردي درباره مصیبت هاي حضرت زینب (س) وغریبی او و فرزندان برادرش می خواند از بلند گویی که در قسمت زنانه وصل کرده بودند طنین انداز شد. به صداي هق هق خفه اي که از گوشه و کنار برخاسته بود توجه کردم. در تاریکی معلوم نبود چه کسی گریه می کند همه چادرها را پایین کشیده بودند فقط من در آن میان بهت زده به اطراف خیره شده بودم. بعد صداي نوحه خوان حالتی غمگین یافت و متعاقبش صداي رپ ورپ منظمی برخاست. زنها هم آرام به سینه می زدند. لحظه اي در صداها غرق شدم مضمون نوحه توجه کردم.
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم....
آب مهریه زهراست بیا تا برویم .....
صداي گرم خواننده قلبم را لرزاند. بعد نواي پرشور ‹ یا حسین › بلند شد. چراغها خاموش بود اما ولوله اي مجلس را فرا گرفت . صداي زنی از آن میانه بلند شد :- خواهرا براي پسرم التماس دعا دارم .بعد صداي یا حسین جماعت و سینه زدن و هق هق گریه در هم آمیخت . چند دقیقه بعد صداي مرثیه خوان عوض شد . این بار صدایی جوان بود که پرشور و کوبنده جملاتی آهنگین را ادا می کرد که جوابش حسین کشیده و محکم جماعت بود.
- مظلوم .... حسین .
- معصوم ..... حسین
- شهید ... حسین
دوباره صداي زنی در کوشم پیچید : یا حسین خودت همه گرفتاران را دریاب ....بعد با تعجب دریافتم که در جمعیت حل شده ام. این نزدیکی این احساس این ناله ها مرا به جماعتی نزدیک کرده بود که عمري درباره شان فکرهاي عجیب و غریب داشتم. تازه می فهمیدم که همه مثل هم هستیم نیازمند. اشک بی اختیارگونه هایم را می سوزاند. زیر لب آهسته گفتم : یا حسین حسین منو هم شفا بده ....نمی دانم چقدر گذشته بود که چراغها روشن شد و دخترانی جوان با سرعت ظرفهاي یکبار مصرف پر از پلو و خورشت قیمه را در میان جمعیت پخش کردند. دوباره به اطرافم نگاه کردم چشم و دماغ ها سرخ سرخ بود. می دانستم که خودم هم همین شکلی شده ام . سحر آهسته کنار گوشم گفت :- دیدي چقدر دل آدم سبک می شه . سرم را تکان دادم و گفتم : آره مردها هم دارن غذا می خورن ؟سحر سر تکان داد و گفت : نه الان مردها همراه دسته به پایین خیابان تا جلوي مسجد می روند و به دسته کوچه پایین سلام می کنند بعد همانطور سینه زنان و زنجیر زنان بر می گردند هیئت و غذا می خورند.به غذایی که در دستم بود. خیره شدم. برنجهاي زعفرانی روي خورشت را پوشانده بود. بوي اشتها آور از ظرف غذا بلند می شد. سحر آهسته گفت : خیلی خوشمزه است.
یک قاشق خوردم واقعا خوشمزه بود. بعد از غذا سحر دستم را گرفت و کشید :- بیا بریم شوهرتو توي دسته ببین.گیج جلوي در رفتم. زنها در گوشه و کنار کوچه نشسته بودند. چند دقیقه اي گذشت تا صداي بلند طبل ها نزدیک شد.کسی با سوز و گداز می خواند. دسته مردان سیاهپوش که به طور منظم زنجیر می زدند نزدیک می شد. سحر دستم را کشید : بیا بریم جلو تر ... چند قدمی دسته عزاداران ایستادیم. سحر پچ پچ کرد : حسین آقا رو دیدي ؟سرم را تکان دادم : نه کو ؟ سحر دستش را به سمتی بلند کرد . امتداد دستش را نگاه کردم . واي حسین عزیزم بود. روي شانه و موهایش پر از گل بود. به پاهایش نگاه کردم که برهنه روي زمین می چرخید. زنجیر روي شانه هایش محکم و بی رحمانه فرود می آمد.لحظه اي نگاهمان در هم گره خورد. لبخندي در چشمان سیاهش شکل گرفت. علی هم کنارش بود. او هم به سر وبدنش گل مالیده بود. به مردي که جلوي دسته می آمد نگاه کردم . سرش از بین علامت بزرگ و پر از شاخه پیدا بود.بعد صدا کرد :حسین بیا ....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_سی_و_شش
حسین جلو رفت و یک کمربند مخصوص دور شانه و کمرش بست. دهانم از تعجب باز مانده بود. ناخود آگاه ناخن هایم را در بازوي سحر فروکردم. به جز حسین که با یک صلوات زیر علامت رفت چیزي نمی دیدم. لبانم بی صدا به هم می خورد : حسین....در میان بهت و حیرت من علامت سنگین روي شانه هاي نحیف حسین قرار گرفت و حسین شروع به حرکت کرد. چند نفر از پشت مراقب بودند تا اگر نتوانست کمکش کنن. قدم هایم انگار در هوا بود. دستانم به طرف حسین دراز شده بود.صداي سحر انگار از جایی دور دست می آمد : نترس مهتاب ....حسین جلوي هیئت رسید و سه بار زانوانش را با علامت بزرگ روي شانه اش خم کرد. پرهای سبز و سرخ به حرکت درآمدند. صداي یا حسین و ماشا الله بلند شد. پدر علی با اسکناس هاي هزار تو مانی به طرف حسین رفت و پولها را بین دندانهاي حسین گذاشت. بعد چند نفر دیگر که نمی شناختم این کار را کردند. در میان طپش هاي قلب بی قرار من علامت را به کنار دیوار تکیه دادند و وارد هیئت شدند من هم روي جدول کنار خیابان ولو شدم. صداي سحر کنار گوشم بلند شد :- مهتاب حالت خوبه ؟گنگ نگاهش کردم پرسیدم : حسین هر شب این کارو می کنه ؟سحر سري تکان داد و گفت : از شب اول محرم هر شب جلوي هیئت با علامت سلام می ده و اداي احترام میکنه .
میگه نذر دارم. تمام پولها رو هم براي صدقه می ده ...صدا و گلویم خشک شده بود به سختی گفتم : چرا علی آقا گذاشته یا این حالی که حسین داره این کارو بکنه ؟سحر غمگین گفت : علی خیلی باهاش حرف زد و سعی کرد منصرفش کنه اما می گه نذر دارم و خوب نمی شه به زورجلوشو گرفت. غصه نخور دیگه تموم شد .اشک هایم را پاك کردم و گفتم : آره همه چیز تموم می شه .آن شب وقتی به خانه بر می گشتیم تازه فهمیدم چرا هر شب حسین لباسهایش را می شست و نمی گذاشت من ببینم چون تمام لباسهایش پر از گل و کاه بود. روي شانه ها و کف پاهایش پر از تاول بود. پس براي همین بود این چند وقت پاهایش را بیشتر از همیشه روي زمین می کشید. چه به روز خودش می آورد؟ با نگاه به آن صورت مظلوم و چشمان پاکش نمی توانستم هیچ اعتراضی به رفتارش بکنم فقط سرم را روي سینه اش گذاشتم و خود را به دست نوازشگرش سپردم.
آخرین امتحان را به راحتى دادم. براى اولین بار پس از ازدواجم، احساس آرامش داشتم. دوباره یاد آن روز افتادم. ظهرعاشورا! از صبح من به همراه حسین به محله قدیمى شان رفتم. سر خیابان، غلغله بود. با سحر روى یک پله نشستیم ومشغول تماشاى دسته هاى عزادارى و تعزیه شدیم. حسین به همراه على، به هیئت رفته بودند تا به همراه دسته خودشان،عزادارى کنند. قلبم از ترس و نگرانى تند تند مى زد. به عزاداران مشکى پوشیده، نگاهى انداختم. اکثر مردها پا برهنه وخاك بر سر ریخته بودند. سرانجام دسته اى که حسین و على در آن زنجیر مى زدند، از دور نمایان شد. یک لحظه دیدم سحر با هراس بلند شد و چند قدم جلو دوید. چادرش روى سرشانه رها شده بود. هراسان بلند شدم، صدایم مى لرزید:چى شده؟
بعد به علامت بزرگ و سنگین خیره شدم. حسین پشت علامت ایستاده بود، سر على از میان پرها و نشان هاى فلزى بیرون زده بود. صداى سحر را شنیدم:- واى! یا ابوالفضل! بعد، همه چیز در هم ریخت. خون از دماغ على سرازیر شد. حسین و یک مرد دیگر، فورى جلو دویدند. همزمان با برداشتن علامت از شانه هاى على، على روى زمین افتاد. صداى جیغ سحر با سر و صداى زنجیر و سنج و طبل در هم آمیخت. حسین با کمک چند نفر دیگر على را بلند کردند. بعد با ماشین پدرش به طرف بیمارستان حرکت کردند. همه چیز خیلى سریع اتفاق افتاد. سحر در آغوش من اشک مى ریخت و من با جملاتى کوتاه دلدارى اش مى دادم. آن روز من تنها به خانه برگشتم. حسین خسته و نالان آخر شب وارد شد. از جا پریدم: - حسین چى شد؟صدایش خسته و ناراحت بود: سلام، هیچى، دکتر گفت امشب باید بیمارستان بمونه. هنوز معلوم نیست.آن شب حسین فورى به خواب رفت و مرا با کابوس هایم تنها گذاشت. صبح زود با صداى حسین از جا پریدم:- مهتاب جون، مهتاب... من دارم مى رم بیمارستان.به سرعت در جایم نشستم: کجا؟ منهم مى آم.حسین خندید: آخه دختر خوب تو هنوز صبحانه هم نخوردى.فورى گفتم: مهم نیست، تا بند کفشهاتو ببندى من آمدم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
روایـت اسـت کـه :
هـر زمـان جـوانـی دعـای فـرج ِ مـهـدی (عـج) را زمـزمـه کـند.. هـمزمان امـام زمـان دسـتهـای مـبـارکـشـان را بـه سـوی آسـمـان بـلـنـد مـی کـنـند و بــرای ِ آن جـوان دعـا مـیـفـرمـایند...
چـه خـوش سـعـادتـن کـسـانـی کـه حـداقـل روزی یـک بـار دعـای ِ فـرج را زمـزمه می کـنند ..
💫🏴✨پس این توفیق را از خود دریغ مکن✨🏴💫
🔔☄بياد مولا به رسم هر شب 🔔
🌸✨بسم الله الرحمن الرحيم✨🌸
🌸اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ،✨
🌸 وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،✨
🌸وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ،✨
🌸 وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ ✨
🌸وَضاقَتِ الاْرْضُ ، ✨
🌸وَمُنِعَتِ السَّماءُ ✨
🌸واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ،✨
🌸 وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ،✨
🌸 وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ؛✨
🌸اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ،✨
🌸اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا 🌸 طاعَتَهُمْ ،✨
🌸 وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم✨
🌸فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريبا✨
🌸ً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛✨
🌸يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ ✨
🌸اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، ✨
✨🌸وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛✨
🌸يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛✨
🌸الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، ✨
🌸اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، ✨
🌸السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،✨
🌸 الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛✨
🌸يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ،✨
🌸بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ🌸
و برای سلامتی محبوب
🎀اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا .🎀
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662