eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
اومدم بیرون فردا زنگ زدم حالشو بپرسم دعوتم کرد برم خونه پیشش راستش قلب افسرده م احتیاج به یه دوست جدید داشت تا حالم عوض بشه وقتی رسیدم و نشستم گفت دیشب وسایلمو از اون خونه نحس جمع کردمو آوردم اینجا.... با وکیل شرکتمم هماهنگ کردم زودتر طلاقمو بگیرم گفتم یه چیزی بگم ناراحت نمیشی گفت نه گفتم به این راحتی میدونو خالی کردی گفت اون مرد ارزششو نداره گفتم ولی اون همونیه که عاشقش بودی همونی که بخاطرش جلوی خانواده ات ایستادی گفت آدما اشتباه زیاد میکنن ولی برای جبران دیر نیست گوشیش روشن و خاموش میشد گفت از دیشب تا الان هزار بار زنگ زده اما خاموش نکردم چون میخوام بفهمه شبایی که میگفت ماموریته و تو هوس و شهوت غرق بود و من منتظر اومدنش.... چه عذابی میکشیدم. لبخند مهربونی زد و گفت تازه دیروز باهم آشنا شدیم ولی انگار خیلی وقته میشناسمت تلفنش زنگ خورد وکیلش بود گفت عزیزم ببخشید یکم طول میکشه اشکالی نداره؟ گفتم نه راحت باش رفت طبقه بالا پیش خودم گفتم خوش بحالش چقدر محکمه ومن چقدر ضعیف بودم یادم نمیاد چند بار علی رو بخشیدم و هی با ذلالت ادامه دادم و آخرشم مظلوم و بیصدا از زندگیش اومدم بیرون من هیچوقت بخاطر عشقم نجنگیدم هیچوقت برا نگه داشتنش تلاش نکردم اون بود که در تمام این سالها تصمیم میگرفت بمونه یا بره و وقتی رفت من تسلیم شدم چون هیچوقت حتی در بدترین شرایط، قلبم از عشقش خالی نشد این آدما چطوری به این سرعت میتونستن تصمیم به جدایی بگیرن هیچوقت درکشون نمیکردم شایدم مشکل از من بود نمیدونم بخودم اومدم محبوب خانوم ظرف میوه ای آورد و کنارم نشست بهش لبخند زدم چشمام پر از اشک بود برگشت و با مهربونی گفت چیه عزیزم با بغض گفتم من هیچوقت نتونستم محکم باشم چون نه پشتوانه مالی داشتم نه پشتوانه خانوادگی پدر و مادرم در حقم ظلم کردن چون منو شدیدا عاطفی و وابسته تربیت کردن یاد بابام افتادم تا قبل از ازدواجم هنوز سرسفره لقمه برام میگرفت و مثل شاهزاده ها باهام رفتار میکرد اما الان نبود گریم گرفت محبوب خانوم با مهربونی دستمو گرفت گفتم پدرو مادرم نذاشتن سختی بکشم نذاشتن بفهمم روزای تنهایی سختی و درد چه طعمی داره منو ضعیف بار آوردن گفت اینطوری نگو عزیزم آدم بخاطر بچش حاضره جونشم بده تا یه خار به پاش نشینه حتی حاضره آدم بکشه حتی زندان بره و اشک صورتشو پوشوند و شونه هاش لرزید گفتم محبوب خانوم چی شده گفت من زندان بودم که بچم... وهق هقش بالا رفت گفتم مجبوب خانوم سرشو آوردبالا عمق درد تو نگاش موج میزد گفت وقتی سیزده سالم بود پدرم خیلی فقیر بود و من خیلی خوشگل. منو دادن به مردی که بیست و پنج سال بزرگ تر بود زنش مرده بود و دوتا دختر کوچولو داشت اما مرد خیلی خوبی بود کاری باهام نداشت حتی واسه منم عروسک میخرید با این وجود باهمون سن کم خیلی زبرو زرنگ بودم و دختراشو ضبط وربط میکردم مادرم گفته بود اگه جای گرمو غذای خوب میخوام باید بتونم خودمو تو دل آقا جا کنم شونزده سالم که شد فهمیدم ازدواج یعنی چی شونزده سالم که شد عاشقش شدم دیگه آغوش آقا برام پدرانه نبود یه روز بهش گفتم آقا چرا واسه من عروسی نگرفتی؟ فک کنم شصتش خبردار شد اومد کنارم نشست دستشو کشید رو سرم دستشو گرفتمو بوسیدم گفت برات بهترین عروسی رو میگیرم گفتم اقا هیچی نمیخوام فقط میخوام زنت باشم خندید و گفت زنم که هستی گفتم میخوام همه بدونن آقای من کیه پیشونیمو بوسید و منو تو آغوشش جا داد هیبتی داشت آقا تو راسه پهلوونا از همه خوش هیکلتر بود چه عروسیی گرفت تو بازار که باهم میرفتیم به عالم و آدم فخر میفروختم دلم بچه میخواست اما خدا بهم نداد چند سال گذشت حالا حاج آقا و حاج خانوم شده بودیم دخترها شوهر کرده بودنو و تو سی سالگی مادر بزرگ بودم بالاخره خدا به منم یه دختر داد که چشماش به درشتی و گیرایی چشمای پدرش بود خوشبختیمون کامل شده بود که یهو طوفان اومد و زندگیمونو از هم پاشوند ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
در تبریز قبری مشهور به قبر حمال است و از آنِ کسی است که دعای امام زمان عجل الله تعالی فرجه در حقش مستجاب شده است. نقل شده: در بازار تبریز بار می‌برده، یک روز بار، سر شانه‌اش بود که دید، بچه کارگری، از بالای داربست پایش لغزید و به طرف پایین افتاد، این حمال هم دستانش را بلند می‌کند، می‌گوید الهی نگه دارش! این بچه کارگر بین زمین و آسمان معلق می‌ماند، این حمال دستش را دراز می‌کند، این بچه را بغل می‌کند، زمین می‌گذارد، مردم دورش ریختن، تو کی هستی؟! ادامه در لینک زیر👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
animation.gif
7.15M
🌸در این شب زیبا ✨آرزو می کنم 🌸همه خوبی های دنیا ✨مال شما باشه 🌸دلتون شاد باشه ✨غمی توی دلتون نشینه 🌸خنده از لب قشنگتون پاک نشه ✨و دنیا به کامتون باشه 🌸و اوقاتتون همیشه ✨بر مدار خوشبختی بچرخه 🌸شبتون زیبا و در پناه خدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
animation.gif
5.91M
صبح یعنی🌸 یه سلامی که بوی زندگی بده یعنی امید برای یه شروع قشنگ🌹 دوستان مهربون آرزومندم سبد امروزتون پر باشد از عشق و یه دنیا سلامتی 🌸 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎عشق جوان به دختر پادشاه جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت... مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت: پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد آمد!! جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت! روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست... در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد ... همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ )) جوان گفت: اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه ی خویش نبینم؟ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
❄️💞❄️💞❄️💞❄️💞❄️ 💙☀️💙☀️💙☀️💙 ❄️💞❄️💞 🌼داستان آموزنده🌼 🚩ایمان واقعی 🗯روزی تاجری موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و دکانش در غیاب او آتش گرفته و اجناس گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت زیادی به او وارد آمده است . 🗯فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!  🗯خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟ نه.....  🗯او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟  🗯مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود :  🗯مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد! ♥️نتیجه اخلاقی داستان: مال دنیا امروز است فردا ممکن است نباشد. اما ایمان واقعی همیشه همراهت است. مال دنیا را هر زمان که خواسته باشی بدست آورده میتوانی نا وقت نخواهد شد. اما برای بدست آوردن ایمان یک لحظه تأخیر نکن👌 ✔️هر روز با بهترین و با همراه ما باشید😊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 🕸🕊🕸🕊🕸🕊🕸
📚 داستان و حکایت پندآموز ثروتمند زاده اى را در كنار قبر پدرش نشسته بود و در كنار او فقيرزاده اى كه او هم در كنار قبر پدرش بود. ثروتمندزاده با فقيرزاده مناظره مى كرد و مى گفت :صندوق گور پدرم سنگى است و نوشته روى سنگ رنگين است. مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در ميان قبر، خشت فيروزه به كار رفته است، ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و مشتى خاك، درست شده، اين كجا و آن كجا؟ فقيرزاده در پاسخ گفت: تا پدرت از زير آن سنگهاى سنگين بجنبد، پدر من به بهشت رسيده است .! @dastanvpand
📚 پدری بود که از تن فروشی دختر خویش روزگار را میگذراند روزی از روزها دختر برآن شد که از خانه پدر گریزان شود . پس از گریز ، به شیخی که حاکم شهر بود پناه میبرد ، شیخ به او دلداری داده و میگوید : " نترس که من نگهبان تو هستم." شب هنگام و وقتی که او بخواب فرو رفته بود ، شیخ با بدنی لخت به بالین دختر می آید و از او درخواست میکند تا شب را با او سر کند ! دختر نگون بخت و بخت برگشته ..... 📚ادامه داستان بسیارعجیب ✅ادامه داستان 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
از يـخ پرسيدن كه چرا اينقدر سردی ؟ يـخ جواب خوبی داد گفت : كه من اوّلم آب و آخرم آب؛ پس #گرمی #را با من چه كار ؟ پس اِی انسان ، اوّلت #خاک #و آخـَرَت هم خاک پس اين همه #غرور# از كجا @dastanvpand
🚩 -آرش خوابه؟ -اره عزیزم خوابیده کامران ماشین و گوشه ای نگه داشت و پیاده شد با تعجب نگاش میکردم که دیدم رفت تو یه بستنی فروشی عاشق همین کاراش بودم با دو تا بستنی لیوانی برگشت -بفرمایید خانوما اینم بستنی باران خوشحال گفت -مرسی عمو کامران -نوش جونت عزیزم بستنی و که دوتا قاشق توش بود داد دستم -اینم مال من و تو با لبخند نگاش کردم یکی خودم میخوردم و یک قاشق میدادم کامران نمیتونست رانندگش کنه اگه خودش میخورد واسه همین من قبول کردم بهش بدم حین رانندگی بستنی که تموم شد گفت -اخیش خیلی چسبید با ناراحتی ساختگی گفتم -بایدم بچسبه همش و تو خوردی -ای بهار نامرد تا خود خونه گفتیم و خندیدیم باران با دیدن سالی فکر کنم سکته رو زد سالیم که غریبه دیده بود پارس کردنش شروع شده بود با ترس خودش و به من چسبوند دستشو گرفتم و راه افتادیم طرف خونه کامران سوتی زدو گفت -ساکت سالی همچین سوتی زد که فکر کنم آرش کر شد برگشتم طرفش و گفتم -بچه رو کر کردی -بیخیال بابا سرمو تکون دادم و رفتم تو باران با شگفتی به همه جای خونه نگاه میکرد رفتم طبقه بالا و روبه باران گفتم -باران عزیزم بیا بریم بالا لباسات و عوض کن اومد نزدیکم و گفت -ابجی اینجا خیلی خوشگله کامران با لبخند نگاش کرد ای خاک برسر ندیدت باران ابرومو بردی مثل این ندیده ها رفتار میکنه سری از تاسف تکون دادم و رفتم تو اتاقم بارانم بردم تو اتاق آرش لباسامو با یه تاپ شلوارک سوسنی عوض کردم باران با دید من سوتی کشید و گفت -ای جونم ابجی جونم چه تیپ کامران کشی زده کامران بلند زد زیر خنده دستشو به علامت اینکه بزن قدش طرف باران گرفت ای خدا این دختره اگه امروز ابروی من و نبرد ،معلوم نیس تو مدرسه به جای درس خوندن چه غلطی میکنه ای خدا خودم امروز به تو میسپارم محلشون ندادم و رفتم پایین صدای خندشون کل خونه رو پر کرده بود یه لحظه ازبس جیغ جیغ کردن اعصابم پوکید واسه همین بلند داد زدم -اههه ساکت شین سرم رفت هردوتا با تعجب برگشتن و من و نگاه کردن یهو باران رو به کامران گفت -ولش کن این دیوونه رو من موندم اگه تو این و نمیگرفتی کی این و میخواست البته دلم واسه توم میسوزه بیچاره شدی کامران با بهت و تعجب نگاش کردو بلند زد زیر خنده با چشمای گشاد شده نگاش کردم و داد زدم -باااااااااااااارررررررررر ااااااااان سریع رفت پشت کامران قایم شد و یه چیزی بهش اروم گفت که صدای خنده کامران بلند شد ای خددداااااااااا من و بکش رفتم تو اشپزخونه تا ناهار درست کنم باران پشت سرم اومد تو و گفت -ابجی من گشنمه بلند گفتم -به من چه برو به کامران جونت بگووو واست درست کنه کامران اومد تو اشپزخونه و باران و بغل کرد و گفت -بیا بریم عزیزم خودم واست یه چیزی درست میکنم تا انگشتاتم بخوری رفتم از اشپزخونه بیرون و گفتم -پس ناهار با شما -اوکی بعد چند دقیقه صدام کرد بیا ناهار رفتم تو با چیزی که دیدم با شگفتی نگاش کردم عجب غذایی درست کرده بود کصصاااافططط 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 لینک قسمت شصت هشت https://eitaa.com/Dastanvpand/11268 -فکر نکنم اجازه داده باشم کسی از اعضای خانوادت پاشون و بزارن تو خونه برگشتم طرفش و با تعجب نگاش کردم اخماش بیشتر رفت توهم -جدی که نگفتی؟ -چرا اتفاقا جدی گفتم -کااامران؟ -زهرمار کامران -خیل خوب پس منم ازهمونجا میرم خونه بابام رفتم طرف ارش که بغلش کنم که ارش و بلند کرد و با جدیت گفت -هرجا میخوای بری ازادی ولی آرش با تو جایی نمیاد -من ارش و با خودم میبرم -غلط میکنی،هی از صبح هیچی بهت نمیگم پررو شدی -اوکی پس تو بمون و بچت ،شیرم بهش بده،بای لباسام و پوشیدم برای حرص دادن کامران فرق کج زدم و موهامو ازاد ریختم از دو طرف شال بیرون گیره گندمم زدم پشت سرم ارایش نیمه غلیظیم کردم کیف ولم و برداشتم و بدون توجه بهشون رفتم بیرون هنوز از در اتاق خارج نشده بودم که دستم کشیده شد کامران با حرص گفت -کدوم گوری میری با این تیپت سعی کردم دستمو از تو دستش بیارم بیرون ولی نشد -به تو هیچ ربطی نداره -زود برو ارایشت و پاک کن موهاتم بده تو -نمیخوام فشار دستش بیشتر شد من و پرت کرد روی تخت و اماده شد اومد جلومو با یه دستمال خیس صورتمو پاک کرد تقلا میکردم ولی محکم گرفته بودتم با یه حرکت تموم موهام زد زیر شال و مرتب کرد -پاشو میبرمت با حرص گفتم -لازم نکرده خودم بلدم باخشم گفت -بهت میگم بلند شو وگرنه نمیذارم بری ترسیدم میدونستم کاری رو که بگه حتما انجام میده سریع بلند شدم آرش و که خواب بود بغل کرد تا رسیدن به مدرسه جر پرسیدن ادرس حرف دیگه ای باهم نزدیم مدرسه تعطیل شده بود از ماشین پیاده شدم تا بتونم باران و پیداش کنم بین بچه ها نبود رفتم داخل مدرسه دیدم با دوستاش نشستن یه گوشه و دارن میخندن -باران صداش کردم تا متوجه من شد با شادی دووید طرفم وداد زد -ابجی بهار -بغلش کردمو گفتم -بدو بریم که کامران بیرون منتظرمه با شگفتی نگام کردو گفت -باهاش اشتی کردی؟ -اره عزیزم اومدیم دنبالت تورو ببریم خونمون امشب مهمون مایی -هورا -برو با دوستات خداحافظی کن تا بریم واسه دوستاش دست تکون داد و دست من و گرفت و باهم زدیم از مدرسه بیرون بچه هارو میدیم که دارن باتعجب به من و باران نگاه میکنن کیف باران تویه دستم بودو دستش تو یه دستم باران با افتخار از بین دوستاش رد میشد و محلشون نمیداد خندم گرفت ازین کارش وروجک من چه کلاسی میذاشت در عقب و واسش باز کردم و منتظر بودم تا سوار شه به کامران سلام داد اونم با خوشرویی جوابشو داد و حالش و پرسید کامران بچه رو گذاشت رو پام تا بتونه رانندگی کنه -ابجی الان میریم خونه شما؟ -اره عزیزم -من که لباس نیاوردم -من برات اوردم با خوشحالی سری تکون دادو گفت 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓