#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#نامه_شماره_هشت «شهروز طاهره»
«بزرگ شدیا!» این حرف را بعد از ۱۵سال شهروز با یک چمدان قرمز جلوی در خانمان زد. آخرین باری که دیده بودمش قدش اینقدر بلند نبود. سرش را تراشیده بود و با آدامسش یک صداهای عجیبی از دهانش درمیآورد. شهروز پسر آقای طاهره، همسایه دیوار به دیوار دوران کودکیام بود. حالا شهروز طاهره با آن فامیلی مسخرهاش بعد از ۱۵سال آمده بود روبهروی من ایستاده بود! راستش را بخواهی در سن ۷سالگی عاشق شهروز طاهره بودم و میخواستم با او ازدواج کنم تا مهریهام پشتبام آنها شود که هر روز پیژامههای روی بندمان در پشتبامشان با تنبانهای آقای طاهره قاطی نشود که بعد از یک ماه بفهمیم بابا تنبان آقای طاهره، آقای طاهره تنبان من، من تنبان شهروز و شهروز تنبان ننه بزرگ من را تنش کرده! هردوتایمان از ۶سالگی یک سوراخ از دیوار اتاق شهروز به دیوار اتاق من درست کرده بودیم که تیلههایمان را از سوراخ دیوار رد و بدل کنیم، در ۹سالگی سوراخ دیوار اندازه رد و بدل دفتر مشقهایمان بزرگ شد و آقای طاهره در ۱۲سالگیمان یک حفره به اندازه هیکلش روی دیوار خانهشان پیدا کرد که شهروز موتور گازیاش را از دیوار برایم میفرستاد تا در اتاقم دور دور کنم که خانواده طاهره از آنجا رفتند. نه اینکه فکر کنی به خاطر حفره، نه! هنوز حفره سرجایش است، اتفاقا شومینهاش کردیم. اما آقای طاهره کلاهبردار درجه یکی بود که اموال بابا را بالا کشیده بود. منظورم از اموال، پولهایش نیست، ننه جون است! آقای طاهره پیرزنها را گول میزد و تلکهشان میکرد!
بعد از ۱۵سال شهروز زنگ خانه ما را زده بود و با یک چمدان قرمز برایم گفت آس و پاس است! باورم نمیشد. آقای طاهره از روزی که شهروز ترازوی خانه ما را صفر کرده بود پسرش را مهندس صدا میکرد، آنوقت این نمک نشناس بیعار و بیکار شده بود! یکهو در خانه را به صورتم کوبید و وارد خانه شد و گفت: «خب، این چمدونمو کجا بذارم؟» مثل قدیمها که میدانستم روده راست در هیچ جای این پسر نیست، گفتم: «شهروز طاهره چی تو سرته؟» چشمهایش را مثل آدمهایی که توضیح واضحات میدهند قلمبه کرد و گفت: «اومدم بگیرمت دیگه! مگه تو در۷سالگی عاشق من نبودی؟!» نمیدانستم باید ذوق کنم یا توی سرم بزنم که عاقبتم با او گره خورده بود که شهروز با پیژامه چهارخانهاش از اتاق بیرون آمد و داد زد: «عیال تلویزیونتون کنترل نداره؟!»
از میزان دیوانگیاش سرخ شده بودم. میدانستم اگر بقیه خانواده به خانه برسند و یکهو دامادشان، آن هم شهروز طاهره را با پیژامه وسط خانه ببینند، خانه را روی سر جفتمان خراب میکنند. صدایم را تا توانستم انداختم در گلویم و داد زدم: «من عیالت نیستما!» جلوی تلویزیون رو زمین لم داد با انگشت پایش تلویزیون را روشن کرد و گفت: «میشی خب بابا! تا عصر عقد میکنیم.»
از بچگی هم زود گرم میگرفت. یک هفتهای گذشت و خانوادهام به حضور شهروز در خانه عادت کرده بودند. لباس عروسیام را تنم کرده بودم و با همان لباس عروسی توالت هم میرفتم. سفره عقد را یک هفته بود چیده بودیم و دیگر سر همان سفره، شام و ناهارمان را میخوردیم که آقای طاهره زنگ زد و گفت: «به اون پسر کله خر کلاهبردار من پناه ندید! پلیس دنبالشه»
حوصله حرفهای آقای طاهره را در آن برهه حساس بی شوهری نداشتم اما شهروز آن هفته را دل به ازدواج نمیداد و ننه جون یکسره حال آقای طاهره را جویا میشد و با شهروز جیک تو جیک شده بودند. دیگر چارهای نبود. شهروز را انداختیم وسط سفره عقد و عاقد خانوادگیمان طبق عادتش افتاد روی داماد و روی شکمش نشست تا خطبه عقد را بخواند که قبل از اینکه کلمه آخر خطبه خوانده شود یک تیم ۳۵ نفری پلیس، یک نارنجک انداختند وسط سفره عقد تا شهروز طاهره را دستگیر کنند که شکر خدا ۱۳۵ نفر مصدوم شدیم و شهروز هم چون زیر عاقد بود آسیبی ندید و از بین دود با ننه جون فرار کردند. شهروز طاهره کلاهبردار فراری بود که طبق شغل خانوادگیشان پیرزنها را گول میزد تا تلکه کند که خب ننه جون هم ساده روزگار و به هرحال این بیآبروییها گفتن ندارد اما برای بار چندم تلکه شد و یکی از قربانیانش شد یک روز رگش را زد! میدانم اینبار تا فتح قله ازدواج رفتم اما پدرت در قلهای دیگر منتظرم بود که یک خواستگار واقعی به خانهمان آمد..!
تا بعد_مادرت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#نامه_شماره_نه «جاوید و فک فامیلش!»
دایناسورها و خواستگارهای واقعی، در یک برهه زمانی زندگی میکردند که انگار یکی از آن خواستگارهای واقعی موقع انقراض ته غار جا مانده بود و رطوبت و تاریکی نگذاشته بود فاسد شود و او کسی نبود جز جاوید، کارآموز جدید اداره بابا! رتبه ۴ کنکور ریاضی که از شدت کار کشیدن از مغزش کچل شده بود. عصر چهارشنبه بود که جاوید طبق معمول زنگ زد و قرار خواستگاری گذاشت. اینکه میگویم طبق معمول چون جاوید نوعی سندروم خواستگاری داشت. یعنی برایش جا افتاده بود هر دختری را میبیند وظیفه دارد عاشقش شود وگرنه مردانگیاش از هم میپاشد! آنبار هم که رفته بودم ظرف غذای بابا را ببرم اداره، من را از روی انعکاس شیشه روی میزش دیده بود و خب جاوید به انعکاس یک دختر هم رحم ندارد! عاشقش میشود!
سر و کلهشان پیدا شد و یک تاج گل که پاهای جاوید از آن بیرون زده بود وارد خانه شد! شاسگول یک کلاهگیس بلوند با چتریهای یکدست روی سرش گذاشته بود که چشمهایش را پوشانده بود! خیال کردیم فقط خود جاوید آمده که در آسانسور باز شد و یک ربعی از در و دیوار آسانسور آدم بیرون میریخت. آنقدر زیاد بودند که آخرین نفرشان از هواکش آسانسور پایین افتاد و گرد و خاک لباسش را تکاند و پاپیونش را صاف کرد و وارد خانه شد!
همهشان شبیه گروه سرود عینکی و کچل بودند و بعد از چند لحظه سکوت، پدربزرگ فامیل کیسه تخمهای از جیبش درآورد و یک مشت از آن برداشت و دست به دست بینشان چرخاند. حدود ۱۲۳نفر روبهروی ما نشسته بودند و به من خیره شده بودند و تخمه میشکستند و پوستش را تف میکردند در فاصله نیممتریام! از همان اول فهم و کمالات فامیل شوهر چشمم را درآورده بود که یک نفر از میان جمعیت داد زد: «زیادی لاغره بابا! دندههاش زده بیرون!» همهمهای به پا شد. جاوید از جیبش بلندگویی شبیه بلندگوی سبزیفروشی در آورد و داد زد: «فامیل عزیز یه دقیقه همهمه نکنید. اونایی که میگن لاغره دستا بالا!» باورم نمیشد! ١١٩ رأی! در برابر این میزان دموکراسی لکنت گرفته بودیم که جاوید آخرین تخمهاش را انداخت بیرون و خواست با من برود در بالکن تا حرف بزنیم. زودتر از اینکه کسی اجازه بدهد از جایم پریدم که همه با من بلند شدند! من و جاوید تا به طرف بالکن رفتیم، هر ۱۲۳ نفرشان زودتر از ما در بالکن نشسته بودند و تخمه میشکستند! عجیب شبیه جن بو دادهای بودند که بی سر و صدا فقط تخمه میخورد.
به جاوید گفتم به اتاق برویم که همگی یکصدا جواب دادند: «آره بابا! بریم بریم» و پشت سر ما راه افتادند. آخر سر توانستیم در خرپشتک به همراه پسرعموی کر جاوید که وسطمان نشسته بود حرف بزنیم. جاوید دستش را زیر کلاه گیسش برد و پوستش را خاراند و گفت: «فقط یه مشکلی هست!»
کلهام داغ کرد! پسرعمویش را با یقهاش بلند کردم و انداختم آنطرف و نشستم کنار جاوید و گفتم: «واسه چی؟!»
پسرعموی جاوید که گریهاش گرفته بود، تلاش میکرد خودش را میانمان جا کند که جاوید گفت: «من زن دارم!»
پسرعموی کر گریهاش قطع شد و من را نگاه کرد و گفت: «چی گفت؟! زن؟!»
جاوید روی پیشانیاش کوباند و من گفتم: «مگه شما کر نبودی؟»
انگشتش را در گوشش چرخاند و گفت: «چرا! یه لحظههایی یهو میشنوم! الان دوباره کر میشم. آخ بیا! کر شدم باز!»
این را گفت و از جایش پرید و داخل خانه رفت. جاوید که میدانست الان همهشان میریزند سرش برایم گفت از ۱۷سالگی این سندروم خواستگاری کار دستش داده و دلش نیامده هیچکدام را نگیرد چون هرکدامشان یک صفایی دارند! در همه استانها یک زن داشت و دیگر بنیهای هم برایش نمانده بود و همه وطنش حالا به معنای واقعی سرای او بود! مردک میگفت اگر بخواهم من را هم میگیرید چون هنوز از منطقه ما زن ندارد! آخر همان شب در همان پشتبام خانوادهاش روبهرویش نشسته بودند و به هیکل کتک خوردهاش نگاه میکردند و تخمهشان را به طرفش تف میکردند که از میان جمعیت یکی با بلندگو داد میزد: «اونایی که میگن این بیشرفو بندازیم پایین دستا بالا! خب، حالا اونایی که میگن قبلش به زناش بگیم دستا بالا!»
جاوید هم نشد. میدانم عصبانی هستی که هنوز به پدرت نرسیدیم اما پدرت زیادی لفتش داد تا به من برسد! اما همان موقع بود که نامهای به دستم رسید!
تا بعد – مادرت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمنای_وجودم #قسمت_سیودوم همونطور داشتم غر میزدم که امیر و نیما از اتاق با هم اومدن بیرون . -سلام ا
#تمنای_وجودم
#قسمت_سیوسوم
-نمیدونستید! اما این شرکت خیلی شاکی بود گفت از زمان مهلتی که بهتون دادیم گذشته ! از جاش بلند شد و گفت:غیر ممکنه این هنوز باید تو نوبت باشه .ما در مورد این نقشه برای ۳ ماه دیگه قرارداد بسته بودیم -شاید مهندس رادمنش در جریان باشه هر چی باشه من هم در جریان قرار میگیرم .محال که در این مورد چیزی ندونم . -پرونده های شرکتهای که قرارداد دارید دست کیه؟ -معمولا اینجور چیزها دست خانوم سرحدیه .
به صندلیم تکیه دادم و گفتم :یعنی میشه خانوم سرحدی شما رو در جریان نگذاشته باشه !
نیما به طرفم برگشت و دوتا دستش رو روی میزم قرار دادو گفت:امیدوارم که اینطور نباشه چون در این صورت امیر دیگه باید یه تصمیم حسابی در مورد این خانوم بگیره .همون چیزی که خیلی وقت پیش باید میگرفت و به حرفام توجهی نکرد (یعنی امیر از این سرحدی خوشش میاد ....اه اه اه ،چه بد سلیقه )
گفتم :برای چی به حرفتون توجهی نکرد.
نیما کاغذ رو روی میز گذشت و گفت :بخاطر این که ممکن بود کسی مورد اطمینان رو پیدا نکنیم .این خانوم سرحدی هم مهندس وحدت معرفی کرد .قبلا یه خانوم دیگه بود که اون هم از آشناهای یکی از بچه های دانشگاه بود .اما ۵ ماه پیش ازدواج کرد و دیگه نتونست بیاد شرکت .اون خانوم قبلی خیلی دقیق بود اما متاسفانه این خانوم سرحدی زیادی سر به هواست .از اول هم امیر متوجه این موضوع شد اما فکر نمیکرد اینطوری به کارهای ما لطمه بخوره ...هنوز هم نمیخواد باور کنه که این خانوم به درد این کار نمیخوره .
-خوب شما چرا اصرار نکردین در این مورد یه تصمیم درست و قاطع بگیرن.
-بخاطر این که کسی مورد اعتماد رو برای اینکار در نظر ندارم که بجای ایشون پیشنهاد کنم.در ضمن اینقدر کار سرمون ریخته که دیگه به فکر عوض کردن منشی نبودیم.یه کم فکر کردم و گفتم .من یه پیشنهاد دارم .....اگه قول بدید مهندس رو راضی کنید تا عذر خانوم سرحدی رو بخواد ،من هم قول میدم یه منشی مورد اعتماد پیدا کنم.
یه ذره نگاهم کرد .حتما پیش خودش میگفت این چه دلسوز شده .خبر نداشت چشم نداشتم این سرحدی رو ببینم .
نیما: و اگه پیدا نکردن چی ؟ -در حقیقت پیدا کردم .اما مطمئن نیستم بتونه کار کنه . یعنی از خودش مطمئنم که دوست داره اینجا کار کنه اما در مورد خانوادش مطمئن نیستم اجازه بدن کار کنه؟ -حالا کی هاست؟
یه ذره نگاهش کردم و گفتم :....شیوا .
یه برقی تو چشمهاش درخشید .آی آی آی آی ....چشمهات لوت دادن.
اما یه لحظه بعد پرسید:چرا فکر میکنید خانواده اش مانع کار کردن اون در اینجا بشن ....فکر میکنید .......بخاطر امیر باشه.
-نه اصلا.....اتفاقا مطمئنم اگه قرار بود شیوا کار کنه خانواده اش فقط با اینجا موافقت میکردن.اون هم فقط بخاطر مهندس .
وای ،مثل اینکه خراب کاری کردم .
به چهرش که حالا گرفته بود چشم دوختم .باید درستش کنم .
-حتما تا به حال به این موضوع پی بردید که بین مهندس رادمنش و شیوا یه صمیمیت خاصی هست .شیوا به من گفته این صمیمیت بخاطر اینه که انها همدیگر رو مثل خواهر ،برادر میدونن.برای همین میگم اگه شیوا قرار بود کار کنه خانواده اش فقط با اینجا موافقت میکردن .
نه ،مثل این که خوب امدم ،آخه ،بچه اخمهاش باز شد.
باید کاری میکردم که حتما شیوا اینجا کار کنه چون در این صورت اونها همدیگر رو بیشتر میتونستن ببینن .حالا دیگه مطمئن بودم نیما هم به شیوا علاقه داره .
نیما:پس دلیل مخالفت خانواده اش برای کار کردن چی میتونه باشه؟
-خوب پدر شیوا خیلی ثروتمنده،و در اصل دلیلی برای کار کردن شیوا وجود نداره . نیما روی صندلی نشست و گفت:اره ،میدونم .....پدرش خیلی ثروتمنده..
ادامه دارد.....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_سیوچهارم
این جمله آخرش رو یه جوری گفت.یه چیزی مثل حسرت.!خیلی دوست داشتم به راحتی باهاش حرف میزدم اما نمیشد. لبخند زدم و گفتم:شما کمکم میکنید؟ سرش رو بلند کرد و گفت:در چه مورد؟ -اینکه کمک کنید شیوا اینجا مشغول بشه دیگه . -چه کمکی از من ساختس!من کاری نمیتونم در این باره بکنم . -اگه بخواین میتونید.....اصلا موافقید ایشون اینجا مشغول بشه حرفی نزد اما با نگاهش بهم فهمند .
لبخندم پررنگ تر شد و گفتم :خوب حالا که موافقین مهندس رو راضی کنید ، عذر خانوم سرحدی بخواد. -اما شما از کجا مطمئن هستید شیوا خانوم بخواد کار کنه -میخواد اما نه بخاطر برادرش (امیدوارم انقدرها کارت خورت کج نباشه که متوجه حرفم نشده باشی.)
مهندس وحدت از اتاق مهندسین بیرون اومد و گفت :کار مهندس رادمنش هنوز تموم نشده ؟ - نه هنوز نیما بلند شد و گفت:فکر میکنم فعلا خودمون ۳ تا باید رو پروژه کار کنیم .
و همراه مهندس به اتاق مهندسین رفت.با صدای موبایل گوشیم رو برداشتم و جواب دادم
-به ،چه عجب شیرین خانوم .میذاشتی حالا هم زنگ نمیزدی .بعد از ۲ روز تازه یادت افتاد جواب تلفنم رو بدی -مستانه هیچی نگو که اصلا حوصله ندارم -چیه ....دوباره با فرید دعوات شده -گمشو من کی با فرید دعوام شده که این دفه دعوام بشه -اخ ببخشید ...زوج خوشبخت ...من پوزش میخوام -ا ا ا ا ...مستی میگم حوصله ندارم .کم مسخره بازی در بیار - نه مثل این که خبریه ،خب بنال . -مستی من حامله ام . -چی!آخر خودت و لو دادی -ا ا ا ..میگم ادا نیا بدتر میکنی -خیل خب بابا .........مبارکه ,حالا چند ماهت هست . -ای مرض...مگه من چند وقته عروسی کردم -در ظاهر که ۴.۳ هفته - مستانه بخدا اگه بخوای مسخره بازی در بیاری قطع میکنم . -خیل خب بابا ....دیگه حرف نمیزنم -مستی چیکار کنم -این و به من میگی .اونوقت که تو بغل ..... داد زد :مستانه قطع میکنما خندیدم و گفتم :خب حالا چرا اینقدر قاطی هستی تو -............ -الو شیرین اونجایی -اره دیگه پس میخواستی کجا باشم -حالا جدی جدی حامله ای -مگه شوخی هم دارم -وای یعنی من دارم خاله میشم -معلوم که نه ،هروقت هستی زایید میشی خاله -برو گمشو با این بچه دماغوت زد زیر خنده :مستانه خیلی دلقکی -چاکریم -مستانه خیلی دلم میخواست این ترم هم میومدم -مگه میخوای نیای -آره دیگه .حالم که اصلا خوش نیست این فرید هم که مثل این ندید بدیدا میگه باید خونه باشی .هم برای خودت خوبه هم برا بچه -این رو که راست گفته ....حالا میخوای این واحد رو بندازی -اره فردا میرم دانشگاه ....قسمت نبود این ترم باهم باشیم -تو هم که از خدات بود -نه مستانه ....من نمیخواستم به این زودی حامله بشم .هنوز خیلی زود بود - از بس این شوهرت هول بود خندید -آی بی حیا ،یهوقت خجالت نکشی ...راستی اینجا رو چکار میکنی -میام انجا به مهندس رادمنش میگم -روت میشه -وا مگه خلاف کردم! -ولی خیلی حیف شد .جات خیلی خالیه -تو دیگه دست رو دلم نزار که خونه . -غصه نخور ، آخرش که باید حامله میشدی ....تازه اینطوری همه هوات رو دارن
-اینو خوب اومدی.هنوز هیچی نشده فرید نمیزاره دست به سیاه و سفید بزنم
در اتاق میهمانان باز شد به شیرین گفتم :شیرین بعدا باهات حرف میزنم باید برم -باشه .....فعلا
امیر همراه مهمانها اومد بیرون. یه لبخند که نشونه رضایتش بود ،رو لبش بود
(اگه میدونست وقتی میخنده چه خوشگلتر میشه همیشه میخندید)
آی آی ...مستانه حواست به کار خودت باشه ....چه معنی داره دختر این چرت وپرت ها رو بگه ...
وقتی که مهمانها رفتن امیر یه نفس بلندی بیرون داد و به طرف من برگشت . زود سرم رو انداختم پایین و دوباره الکی مشغول نوشتن شدم .نگاهم افتاد به نوشته شکایت اون شرکت .در اتاق مهندسین رو باز کرده بود که بره تو گفتم:آقای مهندس -بله -این مربوط به شماس -خیلی مهمه -اگه مهم نبود که نمیگفتم امد طرفم و برگه رو از دستم گرفت .همون موقع نیما اومد بیرون -امیر چی شد -هیچی حل شد .
ادامه دارد.....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_سیوپنجم
همون موقع نیما اومد بیرون -امیر چی شد -هیچی حل شد ..... رو به من گفت:این یعنی چی؟ -این یعنی شما باید به انها زنگ بزنید و علت بد قولتون رو براشون توضیح بدید -بد قولی؟!!! شونه ام رو انداختم بالا .یعنی به من چه. نیما امد طرف امیر و گفت:این هم یکی دیگه از کارخرابیهای خانوم سرحدی امیر متعجب گفت:حتما اشتباه شده گفتم :فکر نکنم .....خیلی عصبانی بودن نیما :بهتره یه زنگی بزنی امیر رفت به اتاقش .من هم به نیما گفتم :الان بهترین موقع است که نقشمون رو عملی کنیم نیما متعجب گفت:نقشه ؟ -آره دیگه ،الان بهترین موقع است که تلاش کنید شیوا اینجا مشغول بشه . -من که نمیتونم در مورد ایشون به امیر حرفی بزنم -شما فقط کافیه الان در مورد خانوم سرحدی حرفی بزنید خندید و رفت به طرف اتاق امیر . (نکرد فیلم بیاد جلو من .آی بسوزه پدرت عاشقی ....ببین چه کردی با بچه مردم )
-الو،سلام شیوا جان خوبی -سلام مستانه جان مرسی من خوبم تو چطوری -خوبم مرسی .ببین من نمیتونم زیاد حرف بزنم .الان دارم از شرکت زنگ میزنم فقط یه کاری دارم که بی برو برگرد باید قبول کنی -اگه اینطوره پس چرا زنگ زدی -به نفعت خانوم -خوب اگه اینطوره زود بگو -شیوا،این منشی شرکت چند روزیه نمیاد ،منهم موقتا منشی شدم شیوا خندید و گفت:تبریک میگم ،شغل جدید رو میگم -حالا بخند تا بعد .شیوا امروز فهمیدم این منشی شرکت خیلی شوته.خیلی هم کار خرابی کرده .اینکه این فامیلت میخواد ردش کنه بره ...یعنی امیدوارم -خب حتما هم تو میخوای بشی منشی ،درسته -نخیر شما قرار بشی منشی -چی؟ -همین که شنیدی -من که دنبال کار نبودم .تازه اگر هم دنبال کار بودم مطمئنا منشی نمیشدم -دلتم بخواد ....شیوا من برای دل خودت میگم -چی میگی تو -بابا چرا حالیت نمیشه .اگه منشی اینجا بشی ،با نیما همکار میشی -............. -چیه صدات نمیاد .......شیوا این بهترین فرصته -اما من نمیتونم -بابا منشی بودن که بد نیست -موضوع این نیست .من بابام اجازه نمیده کار کنم -فکرش رو کردم .تو به بابات بگو امیر کارش گیره .یه چند وقتی میخوای کمکش کنی . -گیریم که بابام قبول کرد .دانشگاه رو چکار کنم .من این ترم ۱ روزش از صبح تا شب کلاسم ۱ روزش هم تاساعت ۲ دانشگاهم -ببین تو اول نظر بابات رو جلب کن ،بعدا در این مورد یه کاری میکنیم ...ببین من باید برم.قراره نیما با امیر صحبت کنه تا این منشیه رو رد کنن تو بجاش بیای -نیما خودش گفت -هی همچین .ببین فقط اگر امیر حرفی زد سوتی ندی ها ...فقط بگو دنبال یه کار نیمه وقت میگردی ...من باید برم ...فقط مخ بابات رو بزن.فعلاخداحافظ.
همینطور به در بسته اتاق امیر خیره بودم .چقدر طولش میدن.بلاخره در اتاق باز شد و نیما اومد بیرون .
-آقای مهندس چی شد -فعلا که گفت روش فکر میکنه -یعنی چی اونوقت . نیما اومد جلوی میزم ایستاد و گفت:یعنی همین دیگه سرم رو جلو بردم و گفتم :امیدی هست ؟ همون موقع امیر هم اومد بیرون .یه نگاه به ما کرد .خودم رو کشیدم عقب.
نیما:امیر الان بگم همه برن ناهار ؟
امیر بدون توجه به ما رفت به اتاق مهندسین .
(این با خودش هم قهر)
نیما هم بدون حرفی رفت به همون اتاق .
تو آشپز خونه شرکت مشغول چایی دم کردن بودم .آخه دیروز سر راه رفتم دو دست فنجان شیک ،با یه سینی خوشگل که با قندونش ست بود ،با یه بسته چایی اعلا و یه بسته قند شکسته خریدم .آخه این چند روز بد جور هوس چایی کرده بودم .
امروز دیگه باید بفهمم این آقا بد اخلاقه چه تصمیمی گرفته .من که فردا نمیتونم بیام .یعنی میتونم اما نمیام .من فقط باید ۴ روز در هفته بیگاری کنم .حالا میخواد این سرحدی بیاد میخواد نیاد ،به من چه ؟
چایی ها رو ریختم تو فنجانهای که به اندازه تو سینی گذشته بودم .
(خدایی سلیقم حرف نداره)
سینی به دست امدم بیرون .معلومه هنوز حرف نیما با امیر تموم نشده که در اتاق بسته اس .آخه دوباره شیرش کرده بودم, بره با امیر حرف بزنه . اول چایی ها رو برای بقیه بردم .کلی ذوق کرده بودن .
به ۳ تا چایی که تو سینی بود نگاه کردم .نمیدونم برم تو یا نه .....اما دلم طاقت نیاورد . ۲ تا ضربه با پام به در زدم و در و باز کردم .قیافشون دیدنی بود .
نیما بلند شد و گفت:بابا شما دیگه کی هستین ....امیر منشی خوب به خانوم صداقت میگن ها ...
ادامه دارد.....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
صدفی به صدف مجاورش گفت: در درونم درد بزرگی احساس میکنم که سخت مرا میرنجاند.
صدفِ دیگر با تکبر گفت:
من در درونم هیچ دردی احساس نمیکنم، ظاهر و باطنم خوب و سلامت است.
خرچنگی صدایشان را شنید و گفت: آری! تو خوب و سلامت هستی اما دردی که همسایهات در درونش احساس میکند، مرواریدی است که زیبایی آن بی حد و اندازه است.
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آخرین یکشنبه
🌼 تیر ماهتون بی نظیر
🌸امروز از خدا
🌼برای تک تکون اینگونه
🌸آرزو کردم..
🌼 الهی
🌸همه چیزتون عالی باشه
🌼حالتون عالی
🌸روزتون عالی
🌼لحظه هاتون عالی
🌸حس تون عالی
🌼وازهمه مهمتر
🌸زندگیتون عالی باشه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💕جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.
جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است
پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود
جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد
پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد
جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است
پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد
جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است
پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد
جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد
پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.
#احمد_شاملو
#طنز
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
آهنگری که از گناه دوری کرد و تا پایان عمر آتش او را نسوزاند
راوی این داستان عجیب میگوید: در شهر بصره وارد بازار آهنگران شدم، آهنگری را دیدم آهن تفتیده را با دست روی سندان گذاشته و شاگردانش با پتك بر آن آهن میكوبند.
به تعجّب آمدم كه چگونه آهن تفتیده دست او را صدمه نمیزند؟ از آهنگر سبب این معنا را پرسیدم، گفت: سالی بصره دچار قحطی شدید شد به طوری كه مردم از گرسنگی تلف میشدند، روزی زنی جوان كه همسایه من بود پیش من آمد و گفت: از تلف شدن بچههایم میترسم چیزی به من كمك كن، چون جمالش را دیدم فریفته او شدم، پیشنهاد غیر اخلاقی به او كردم، زن دچار خجالت شد و به سرعت از خانهام بیرون رفت.
پس از چند روز به خانهام آمد و گفت: ای مرد! بیم تلف شدن فرزندان یتیمم میرود، از خدا بترس و به من كمك كن، باز خواهشم را تكرار كردم، زن خجالت زده و شرمنده خانهام را ترك كرد.
دو روز بعد مراجعه كرد و گفت: به خاطر حفظ جان فرزندان یتیمم تسلیم خواسته توام. مرا به محلّی ببر كه جز من و تو كسی نباشد، او را به محلّی خلوت بردم، چون به او نزدیك شدم به شدّت لرزید، گفتم: تو را چه میشود؟
گفت: به من وعده جای خلوت دادی، اكنون میبینم میخواهی در برابر پنج بیننده محترم مرتكب این عمل نامشروع شوی، گفتم: ای زن! كسی در این خانه نیست، چه جای این كه پنج نفر باشند، گفت: دو فرشته موكل بر من، دو فرشته موكل بر تو و علاوه بر این چهار فرشته، خداوند بزرگ هم ناظر اعمال ماست، من چگونه در برابر اینان مرتكب این عمل زشت شوم؟
كلام آن زن در من چنان اثر گذاشت كه بر اندامم لرزه افتاد و نگذاشتم در آن عرصه سخت دامنش آلوده شود، از او دست برداشتم، به او كمك كردم و تا پایان قحطی جان او و فرزندان یتیمش را حفظ نمودم، او به من به این صورت دعا كرد: خداوندا! چنانكه این مرد آتش شهوتش را به خاطر تو فرو نشاند، تو هم آتش دنیا و آخرت را بر او حرام گردان. بر اثر دعای آن زن از صدمه آتش دنیا در امان ماندم.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
animation.gif
5.91M
صبح یعنی🌸
یه سلامی که بوی
زندگی بده
یعنی امید برای یه
شروع قشنگ🌹
دوستان مهربون
آرزومندم سبد امروزتون
پر باشد از عشق
و یه دنیا سلامتی 🌸
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمان !
همیشه در حال گذر است
روزهای خوب
به خاطرات خوب تبدیل می شوند
و روزهای بد
به درس های خوب ...
امیدوراوم همیشه خاطره های خوب داشته باشین
🍂
@dastanvpand
╆━━━┅═💚═┅┅──┄