داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمنای_وجودم #قسمت_چهلویکم به شیوا گفتم خوب حالا برو صداشون کن قبل از این که شیوا بره ،امیر جلوی در
#تمنای_وجودم
#قسمت_چهلودو
نگاهی به نیما انداختم ، بازهم تو فکر بود.چرا فکر میکرد خانواده شیوا باهاش مخالفت کنن.؟چرا اینقدر دودل بود!نمیدونم حرفی از علاقه ش به شیوا چیزی به امیر گفته بود.فکر نکنم ،مگه از جونش سیر شده .
صورتم رو برگردوندم و به امیر نگاه کردم.بدون انتظارم داشت به من نگاه میکرد .
چیه تو هم امروز zoom کردی رو من .
با وارد شدن شیوا نگاهمون به طرفش کشیده شد .رفت طرف امیر و آروم یه چیزی بهش گفت که امیر با سرعت بلند شد و از اتاق بیرون رفت.با اشاره گفتم،چی شده شیوا گفت:مامانم زنگ زدو گفت به امیر بگم ،مادر عمو هوشنگ حالش بد شده بردنش بیمارستان.
نیما اومد طرف ما و گفت:بی بی جون .
شیوا با سر حرفش رو تصدیق کرد .
نیما :امیدوارم بخیر بگذره شیوا :خدا کنه مهندس رضایی گفت:یعنی رفتن نیما:فکر میکنم -پس تکلیف نقشه ها چی میشه -میدونم ۲ تا از نقشه هارو صبح تموم کرد . بعد رفت طرف میز امیر و با نگاهی به نقشه گفت:این هم تقریبا تمومه ...من امروز کمی بیشتر میمونم این رو تموم میکنم. -پس اون ۲ تا نقشه دیگه چی میشه؟ -کدوم ۲ تا ؟! -صبح خود مهندس گفت ،۲ تا ی دیگه میمونه که خودش تموم میکنه . -تا شب بهش زنگ میزنم و میپرسم .
در همین لحظه موبایل نیما به صدا در امد .
نیما:امیر چی شده ......باشه خیالت راحت باشه من تمومش میکنم .اون ۲ تا نقشه دیگه چی...... .........مطمئنی ....باشه ...رسیدی یه خبر بده
گوشی رو قطع کرد و گفت امیر بود .
خدا جون ،حالا من یه چیزی گفتم اون نتونه نقشه ها رو تموم کنه ،اما نه دیگه به قیمت جون مادر بزرگش .عجب کاری کردما......حالا خدا جون یه چیز دیگه من ۵۰۰ تا ،نه نه ۴۵۰ تا صلوات نذر میکنم در عوض حال مادر بزرگش خوب بشه .اون وقت قول میدم امشب جور اون ۲ تا نقشه رو هم خودم بکشم .جهنم و ضرر ....دل رحمم دیگه ....باشه خدا جون ......خیل خوب بابا همون ۵۰۰ تا صلوات .
شیوا: حواست کجاس ،مستانه ؟ -هان چیه ؟ -میگم من بابام میاد دنبالم صبر کن تو هم میرسونیم. -مزاحم میشم .خودم میرم -مزاحم چیه .خود بابام گفت میرسونیمت -باشه پس ......ممنون.
از خستگی نا نداشتم از پله ها برم بالا .یه دوش گرفتم و ساعتم رو کوک کردم رو ۷ .باید به قولم عمل میکردم و هرطوری که شده اون ۲ تا نقشه رو برای فردا آماده میکردم. با صدای خش خش چشمهام رو باز کردم .خوب آلود گفتم:هستی دنبال چی میگردی تو کیفم. -آدامس -ندارم طلبکار نگاهم کرد ورفت بیرون.
به ساعت نگاه کردم .یک ربع به ۷ بود .یه خمیازه کشیدم و برای اینکه خواب از سرم بپره رفتم و با آب سرد صورتم رو شستم.
سرم رو نقشه بود که مادرم اومد تو اتاق .
-دختر مگه تو شام نمیخوای . -الان میام مامان.
یه نگاه به نقشه کرد و گفت :مگه نگفتی این ترم ،درس و مشق نداری ؟ -مامان درس و مشق چیه .مگه من کلاس اولیم -فرقی هم با کلاس اولیه نداری
دلخور نگاهش کردم.
-از شیرین چه خبر ،کم پیدا شده . -راستی یادم رفت بگم .شیرین حامله اس .
هستی اومد تو اتاقم و گفت:کی حامله اس
مادرم یه چپ نگاهش کرد
هستی:خب صداتون تا بیرون میومد
مادرم با اخم رو از هستی گرفت و گفت:مبارکش باشه ....اما چند ماه دیگه که شکمش بالا اومد چطور میخواد کار کنه ؟ -این ترم رو دیگه نمیاد .این واحد رو انداخت -حیف شد . خواست از اتاق بره بیرون که گفت:راستش رو بخوای تو هم باید این ترم رو بندازی . -آخه چرا؟ -تو دختر تنها ،توی اون شرکت که همشون مرد هستن ،مخصوصا با ۲ تا مرد مجرد ،شاید هم بیشتر ،بمونی که چی بشه .فردا پشت سرت هزار جور حرف نا رابطه .
-مامان ،من تنها نیستم .بجز من ۲ تا خانوم مهندس هم هستن.بعلاوه شیوا هم منشی شرکت شده -شیوا؟! -اره از امروز کارش رو شروع کرد. هستی گفت:مامان خانوم حالا که خیالتون راحت شد بفرمایید شام یخ کرد.
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_چهلوسوم
دیشب تا ساعت ۴ بیدار موندم و کار نقشه ها رو تموم کردم .خدا میدونه چقدر به خودم ،تف و لعنت فرستادم با این قولی که به خودم داده بودم .
صبح در حالیکه چشمهام هنوز بسته بود کورمال کورمال خودم رو به دستشویی رسوندم .هستی هم که هروقت میرفت دستشویی یادش میومد ،کم خوابیهاش رو اونجا جبران کنه .
صبحانه ام رو که خوردم رفتم بالا حاضر شدم و نقشه ها رو هم برداشتم و زدم بیرون .
اخ که من عاشق این هوای سرد پاییزی بودم .به ساعتم نگاه کردم هنوز وقت داشتم .تصمیم گرفتم یه کم پیاده روی کنم.صدای خش خش برگها رو که از له شدن زیر پام بوجود میومد دوست داشتم .مثل بچه ها شده بودم از روی این برگ میپریدم روی اون یکی .با پاهام برگ های کوپه شده رو پخش میکردم به این طرف و اونطرف ...نمیدونم تا کی تو این حال و هوا بودم که با خنده یه خانوم مسن به خودم اومدم .خجالت زده از کارم سرم رو پایین انداختم و رفتم به طرف ایستگاه اتوبوس.
تا وارد شرکت شدم شیوا از جاش بلند شد و گفت: سلام ،چرا اینقدر دیر کردی ؟ -سلام . به ساعت نگاه کردم :وای این ساعت درسته
-بله خانوم .ساعت ۹:۳۰ .چرا گوشیت رو جواب نمیدادی؟ -اخ ،یادم رفت بیارم. -امیر خیلی قاطیه ؟ -خب چه کار کنم .از قصد که دیر نیومدم.....راستی حال مادر بزرگش چطوره؟ -هنوز تو اتاق c .c .u .اما میگن خطر رفع شده .امیر از دیشب تا حالا اونجا بوده ....خیلی پکره. مثل این که نتونسته کار نیمه کارش رو هم تموم کنه
مثل tom تو کارتون tom و jerry یه خنده بدجنس اومد گوشه لبم
-میدونستم.....
با خارج شدن امیر از اتاقش حرفم و خوردم.چهره اش در عین حالی که عصبانی بود ،خسته هم به نظر میامد.رنگ پوستش کمی کدر شده بود و همون لباسهای دیروز تنش بود.
نه طفلک مثل اینکه اصلا وقت نکرده بره خونه.....هی یه همچین دلم براش سوخت.
با نزدیک شدن امیر ، به خودم امدم و سلام کردم
زیر لب پاسخم رو داد و خیره نگاهم کرد.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:ببخشید سعی میکنم دیگه تکرار نشه
بعد یه کم سرم رو بالا گرفتم .اما هنوز همونجوری نگاهم میکرد.یه نگاه به طرف شیوا کردم. شیوا دستش رو به طرف گردنش برد و مثل کسانی که به دار آویخته میشن ،ادا در آورد،یعنی کارت تمومه.
از این کارش خندم گرفت . نمیخواستم بخندم ،اما این شیوا بلا گرفته ،هی پشت کامپوتر شکلک در میاورد.با زوری که به خودم آورده بودم ،باز نتونستم خودم رو نگه دارم و یه لبخند خیلی کوچیک اومد رو لبم.
امیر جدی گفت:کجاش خنده داره؟
زود لبخندم و خوردم و مثل این بچه کلاس اولیها گفتم:ببخشید آقا ،من به این موضوع نخندیدم.
یه نگاه به شیوا کرد .شیوا ناکس خودش رو زد به اون راه و مثل این منشی های وظیفه شناس ،مشغول کار شد .
امیر نگاهش رو از شیوا گرفت و رو به من گفت: تو اتاق مهندسین میبینمتون.
بعد خودش رو کشید کنار که من رد بشم . همون موقع موبایل آقا زنگ خورد و گوشیش رو از تو جیبش برداشت که جواب بده .من هم موقعیت رو مناسب دیدم و خواستم شیوا بی نصیب نمونه .
همونطور که به طرف اتاق میرفتم ، برگشتم و برای شیوا زبونم رو تا اونجا که جا داشت در آوردم و همین باعث شد که متوجه جلوم نشم و محکم شونه ام با شونه امیر که جلوی در وایساده بود بر خورد کنه و صدای اخ من به هوا بره .
برگشتم و فقط نگاهش کردم
امیر هم تلفن رو قطع کرد و با عصبانیت گفت:حواست کجاست،خانوم
به جای اینکه معذرت بخوام گفتم: مثل این که شما جلوی در بودید ها.
اخمهاش و بیشتر کرد توهم و لبش رو گاز گرفت .فکر کنم میخواست فحش ناموسی بده که دید اینجا جلوی ۲ تا ضعیفه،جاش نیست .اینکه در و باز کرد و بدون هیچ حرفی رفت تو.
با صدای خنده شیوا بطرفش برگشتم
-زهرمار ، همش تقصیر توئه .
دستم و بردم طرف شونه ای که درد گرفته بود و زیر لب چند تا فحش جانانه نثارش کردم. شیوا که هنوز میخندید گفت: حالا چرا اینقدر اخم کردی -حتما این پسر خاله ات فکر میکنه از قصد خودم رو بهش زدم که اونطوری نگاهم میکرد .خوب یه اتفاق بود دیگه ,این که دیگه رم کردن نداره .
خنده اش بلند تر شد و گفت: حالا واقعا اتفاقی بود.
گفتم:نه از قصد خوردم بهش .آخه نه اینکه خیلی بچسبه .
بعد هم با شدت در و باز کردم که همه نگاهشون کشیده شد طرف من.
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_چهلوچهارم
سلام کردم و در و پشت سرم بستم.مهندس رضایی و نیما فقط جواب سلامم رو دادن و دوباره ساکت شدن.قدم برداشتم و به طرف اونها رفتم . صدای پاشنه های کفشم چنان توی اتاق پیچید که همه سر بلند کردن و به طرف من نگاه کردم .
ای خدا بگم چکارت کنه مستانه .این همه کفش اسپرت داری تو ، باید همین کفش پاشنه بلند ها رو بپوشی .
انقدر معذب بودم که برای خفه کردن صدای کفشهام سریع روی اولین مبل کنار نیما نشستم که نگاهم افتاد به امیر که روبروی ما نشسته بود.سریع از من رو برگردند و رو به مهندس رضایی گفت:
به هر صورت من شرمندم.من تا همین ساعت پیش بخاطر مادر بزرگم بیمارستان بودم .فکر میکردم شب قبل میرم خونه و میتونم رو اون ۲ تا نقشه کار کنم اما متاسفانه نشد......خیلی شرمندم .
بعد به مبلش تکیه داد و به من و نیما نگاه کرد .
نیما گفت:حالا چی میشه ؟
-امروز باید قبل از ۱۲ نقشه ها رو به شهرداری میبردم .کلی با مهندس رفعتی حرف زدم که اینبار هم خودش کار نظارت نقشه رو داشته باشه و تا شنبه صبح تحویلم بده .با این که خیلی کار داشت اما با هزار منت قبول کرد ...اما حالا ...نمیدونم...فکر میکنم یه معذرت خواهی هم به اون بدهکار شدم....
بلند شد و گفت:میرم به مهندس رفعتی بگم قرار رو کنسل کنه .
خداجون دمت گرم......شرمنده ببخشید ،منظورم اینه که خیلی در درگاه عنایاتات مخلصیم....
قبل از این که امیر به در برسه گفتم:لازم به کنسل کردن قرارتون نیست.
برگشت سر جاش نشست و گفت:خانوم صداقت ،من امروز اصلا حوصله ندارم .توروخدا سر به سرم نگذارد .
نیما:امیر ،چته تو؟
امیر با یه دستش رو صورتش کشید و به مبل تکیه داد و گفت: معذرت میخوام .
اما نگاهش به میز بود .انگار از میز معذرت میخواست.
نقشه ها رو روی میز گذاشتم و گفتم: من اون نقشه ها رو هم تموم کردم .
سرش رو بلند کرد .هر ۳ تاشون با هم گفتن :کدوم نقشه ها
-همون نقشه های که مهندس راد منش نتونستن انجام بدن.
بعد رو به امیر گفتم :البته طرحش ،با اون طرحی که شما در نظر داشتید فرق میکنه .اماخب حداقل بد قول نمیشید و میتونید به قرارتون با مهندس رفعتی برسید.
یعنی این ۳ تا با دیدن نقشه ها انگار یکی از عجایب هفتگانه رو دیدن ها.
بلند شدم و به طرف در رفتم.اما این دفه از صدای پاشنه کفشم که تو اتاق میپیچید چنان لذت بردم که طعم پیروزی رو دو چندان کرد.
شیوا:چیه کبکت خروس میخونه
-خروس نه بلبل میخونه
بعد دستهام رو روی میزش گذاشتم و گفتم :باز من به این پسر خالت پیروز شدم.
-دوباره چی شده
دستم رو به تو هم قفل کردم و گفتم:دیروز .جناب آقای مهندس راد منش طوری جلوی دیگران حرف زد که انگار من یه دست و پاچلفتی هستم
-مگه غیر از اینه
-شیوا خانوم جهت اطلاع شما باید بگم که همین دست و پا چلفتی،کاری کرد آقا ی از خود راضی قرارش رو کنسل نکنه و بخاطر اون دوتا نقشه که انجام نداده بود خسارت نپردازه.
-یعنی چی؟
-یعنی این که بنده تا ساعت ۴ صبح جور آقا رو میکشیدم .
-جون من .یعنی تو کار اون هم انجام دادی
-بله دیگه .اما تو هم چشم و رو نداری .جون به جونت کنن فامیل همونی دیگه
شیوا بلند شد و اومد طرف من .در حالی که بالا پایین میپرد ،هی میگفت عاشقتم بخدا ,عاشقتم
با صدای خنده ای که از پشت سرمون میومد از بغلم اومد بیرون .هر دومون به عقب چرخیدیم .امیر و نیما ،مهندس رضایی هنوز هم میخندیدن .شیوا خجالت زده سرش رو انداخت پایین.
مهندس رضایی گفت :آفرین .کارتون مثل دفعه قبل هیچ نقصی نداشت
شیوا رو به امیر گفت:امیر خیلی خوشحالم .باید جشن بگیریم
با تعجب گفتم:جشن برای چی؟
جا ی اون امیر با یه لبخند جواب داد:برای این که این کار شما ،موجب شد آبروی شرکت خریده بشه .
نه بابا ،این خودشه .چه خوشگل مهربون میشه .............
گفتم: من وظیفه ام رو انجام دادم .کار مهمی نکردم
حالا وظیفه ام نبودا ،اما کلاس امدم براشون.
نیما :شما شکسته نفسی میکنید .خودتون میدونید ،اگه این کار رو نمیکردید ما بد قول میشدیم و ممکن بود خیلی از شرکتهای دیگه هم متوجه این موضوع بشن و به ما دیگه سفارشی ندن
شیوا گفت: این درسی میشه که دیگه حواستون به قولهای که میدین باشه .
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
💕 داستان کوتاه
باغبان کور
مردی در یك خانهی كوچک، با باغچهای بزرگ و بسیار زیبا زندگی می كرد، او چند سال پیش در اثر یک تصادف، بینایی خود را از دست داده بود و همهی اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر می برد. گیاهان را آب می داد، به چمنها می رسید و رزها را هرس می كرد. باغچه در بهار، تابستان و پاییز، منظرهای دل انگیز داشت و سرشار از رنگهای شاد بود.
روزی، شخصی كه ماجرای باغبان كور را شنیده بود، به دیدار او آمد، از باغبان پرسید: «خواهش می كنم، به من بگویید چرا این كار را می كنید، آن گونه كه شنیدهام، شما اصلاً قادر به دیدن نیستید.»
«بله، من كاملاً نابینا هستم!»
«پس چرا این همه برای باغچهی خود زحمت می كشید؟ شما كه قادر به تشخیص رنگها نیستید، پس چه بهرهای از این همه گلهای رنگارنگ می برید؟»
باغبان كور به پرچین باغچه تكیه داد و لبخند زنان به مرد غریبه گفت:
«خب، من دلایل خوبی برای این كار خود دارم، من همواره از باغبانی خوشم می آمد. به نظرم میرسد كه دست كشیدن از این كار به سبب نابینایی، دلیل قانع كنندهای نیست، البته نمیتوانم ببینم كه چه گیاهانی در باغچهام می رویند؛ ولی هنوز می توانم آنها را لمس و احساس كنم، من نمی توانم رنگها را از هم تشخیص دهم، ولی می توانم عطر گلهایی را كه می كارم، ببویم و دلیل دیگر من، شما هستید.»
«چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نمی شناسید!»
«البته من شما را نمی شناسم، ولی گاهی اوقات، شخصی چون شما از اینجا رد می شود و كنار باغچهی من می ایستد، اگر این تكه زمین، باغچهای بدون گیاه و خشک بود، دیدن منظرهی آن برای شما خوشایند نبود، به نظر من نباید از انجام كاری به این سبب چشم پوشی كنیم كه در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد؛ در صورتی كه ممكن است كمك ناچیزی به دیگران بكند.»
مرد به فكر فرو رفت و گفت: «من از این زاویه به موضوع نگاه نكرده بودم.»
باغبان پیر لبخند زنان به سخن خود ادامه داد:
«به علاوه مردم از اینجا رد می شوند و با دیدن باغچهی من، احساس شادی می كنند؛ می ایستند و كمی با من سخن می گویند درست مانند شما؛ این كار برای یک انسان نابینا ارزش زیادی دارد.»
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
📚 #حکایتی_از_کشکول_شیخ_بهایی
👈 طمع گرسنه
شبلی عارف معروف؛ به مسجدی رفت كه دو ركعت نماز بخواند. در آن مسجد كودكان درس می خواندند و وقت نان خوردن كودكان بود. دو كودك نزدیك شبلی نشسته بودند. یكی پسر ثروتمندی بود و دیگری پسر فقیری.
در زنبیل پسر ثروتمند پاره ای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر نان خشك. پسر فقیر از او حلوا میخواست. آن كودك می گفت: اگر خواهی كه پاره ای حلوا به تو دهم، سگ من باش و چون سگان بانگ كن. آن بیچاره بانگ سگ كرد و پسر ثروتمند پاره ای حلوا بدو می داد. باز دیگر باره بانگ می كرد و پاره ای دیگر می گرفت. همچنین بانگ می كرد و حلوا می گرفت.
شبلی در آنان می نگریست و می گریست. كسی از او پرسید: ای شیخ تو را چه رسیده است كه گریان شده ای؟ شبلی گفت: نگاه كنید كه طمع كاری به مردم چه رساند؟ اگر آن كودك بدان نان تهی قناعت میكرد و طمع از حلوای او بر می داشت، سگ همچون خویشتنی نمی شد.
@dastanvpand
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
لینک قسمت پانزدهم
https://eitaa.com/Dastanvpand/11906
#نامه_شماره_شانزده «شوهر گویا!»
«از تماس شما خرسندیم. شما با سامانه ارتباط مردم با شهرداری تهران تماس گرفتهاید. در صورت ارتباط با مدیریت عدد ۱، انتقادات و پیشنهادات عدد ۲، امور عوارض عدد ۳، گزارش شهری عدد ۴ و نیز ارتباط با اپراتور دکمه ستاره را فشار دهید. با تشکر از تماس شما.»
تا آن روز هیچکس نبود که از تماس من با خودش خرسند شود! یکجوری گفت خرسندیم که دفعه اول گوشی را قطع کردم. اینها همیشه زنهایی بودند که «ش»هایشان میزد. این دیگر از کجا پیدایش شده بود! از پشت تلفن هم میشد فهمید که موهایش را فرق کج شانه کرده و آستینهای پیراهن مردانهاش را تا زده و وقتی میگوید خرسندیم ابروی چپش را بالا میاندازد و دندان نیشش برق میزند. شهرداری نیمه شب آمده بود و دوباره جلوی خانه دایی منوچ که خانه روبرویی ما بود یک برآمدی دستانداز ساخته بود. هر بار هم زنگ میزدیم دلیلش را میپرسیدیم میگفت به خاطر مهدکودک روبروییتان است و هر بار هم دایی منوچ باید شناسنامهاش را بلند میکرد میبرد شهرداری که ثابت کند خانهاش مهدکودک نیست و آنها بچههای ناخواسته خودش هستند که سرعت تولیدشان از باکتری هم بیشتر است. اینبار هم قرار بود من زنگ بزنم و شکایت کنم بیایند که تلفن را برداشت. «از تماس شما خرسندیم!..» یادم است هیچوقت این را نمیگفتند. تلفن را از جا درآوردم و به آشپزخانه بردم تا مامان را هم مطمئن کنم یک مرد اینچنین منتظر تماسهای من است. جلوی گاز ایستاده بود و طوطیاش را روی شانهاش گذاشته بود. کنارش ایستادم و دوباره تلفن شهرداری را گرفتم و گوشی را گذاشتم بغل گوش مامان و اشاره دادم خوب گوش کند. داشت غذایش را هم میزد و طوطیاش موهایش را میجوید. گوشش را چسبانده بود به تلفن و داشتم فکر میکردم چند وقتی هست از بابا طلاق نگرفته تا سر حضانتم عزیز خانه شوم که گوشش را از گوشی تلفن کنار کشید و گفت: «که چی؟»
عجیب بود پرنده تربیت میکرد اما امر به این بدیهی را نمیگرفت. تلفن را قطع کردم و گفتم «صداشو میشنوی؟ شوقی که داره؟ خرسنده!»
مامان سرتاپایم را نگاه کرد و طوطیاش را بلند کرد و گذاشت روی شانهام و گفت: «نچ، نمیگه خرسندیم! میگه با سامانه تماس گرفتید. برو دیوونه!» دیگر مطمئن شده بودم تلفن گویا به من نظر شخصی دارد. تلفن را روی زندایی هم امتحان کردم اما به هیچکدام نمیگفت از تماس شما خرسندیم!
هر شب تلفن را برمیداشتم تا امتحانش کنم، اما خستهام کرده بود. تا کجای زندگیمان قرار بود فقط بگوید شماره ۲ را بگیر برای پیشنهادات. اینبار تا آمد جملههای همیشگیاش را بگوید شروع کردم حرف زدن. برایش از سلایقم گفتم و اینکه عادت دارم سمت چپ آدمها راه بروم و اگر خانه مشترکمان چند پله بخورد برود پایین رمانتیکتر است ولی او همچنان فقط میگفت: «برای ارتباط با اپراتور ستاره را فشار دهید!» دوباره ادامه میدادم دوست ندارم اول زندگی پای اپراتور را وسط زندگیمان باز کند که تلفن بوق آزاد میخورد. لجم گرفت. دوباره تلفن را گرفتم. «از تماس شما خرسندیم..»
تا بعد_مادرت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#نامه_شماره_هفده «استانبول، شهر عشق!»
رفته بودیم ماه عسل! خانه ما برعکس بود. یعنی پنجمین طلاق مامان و بابا را که رقم زدم، طبق معمول بابا چمدانش را میبست و میرفت خانه مادرش و مامان هم میرفت توی تراس و چای میخورد. دو روز بعد مامان رفت دنبالش و آمدند خانه و حالا داریم میرویم ماه عسل. یعنی هربار بعد از هر طلاق و قهرشان منطقشان این است که باید بروند ماه عسل تا زندگی را از نو آغاز کنند!
سیزدهمین ماه عسل هم مثل دوازدهتای قبل رفتیم ترکیه. ترکیه خوبیاش این است تعداد شهروندان ترکیهای اش از ایرانیهایش کمتر است و غربتی در کار نیست. اما انگار اهالی ترکیه چیزی به اسم ماه عسل سه نفره سرشان نمیشود و هر چه برایشان توضیح میدادم اینها پایههای زندگیشان اینقدر شل و وارفته هست که یک تشک هم بدهید من در اتاقشان بخوابم فرقی از لحاظ استحکام نمیکند. اما صاحب هتل کلید یک اتاق دیگر را داد دستم و گفت: «نایس تو میتی یو لیدی.»
آمدم در اتاق را باز کنم که از حال رفتم. «لیدی» را دیگر از کجایش پیدا کرده بود نمیدانم، اما فشارم را انداخته بود. تا جایی که یادم است لیدی را به دخترهای زیبای دامن پفی که غروری در چشمهایشان موج میزند، میگفتند، نه من! خودم را به دستگیره در گرفتم تا از روی زمین بلند شوم که دوباره از انتهای راهروی هتل دوید سمتم و داد زد: «اوه لیدی!» دوباره کوبیده شدم زمین. نمیفهمیدم این دیگر چه مرضی است که این حجم از احترام این شکلی حالم را بد میکرد. یعنی این خارجیها خوب بلد بودند سرت احترام بگذارند که همان فردایش بخواهی در غربت تشکیل زندگی بدهی. کوزی هم با همین مختصات بود. اندام ریزه میزه با موهای قهوهای روشن و سیبیلی که جلای مردانگی خاصی به صورتش بخشیده بود! یک روز آمد و یک چیزهایی گفت که من این شکلی شنیدم «لیدی! ینی بوروم بویروک ایدانا یوروم!» خودم را به دستگیره در گرفته بودم که دوباره از حال نروم و تلاش کردم دهان وا ماندهام را ببندم و بگویم «ok».
تا انتهای قضیه را خواندم. خواستگاری به روش ترکها! استانبول پر است از رستورانهایی که همه دو نفره درحال خواستگاری و حتی گاهی بزن و بکوب بعدش هستند! ساعت ۵ بود که ما هم توی یکی از آنها بودیم و کوزی یک مشت لغات یوروم بویروم بلغور میکرد و من هم با سر تایید میکردم که مرد دیگری از میز بغلی، کنار دختری با لباس مختصر زرد رنگی توی چشمم میزدند. از میان اشارههای کوزی فهمیدم باید برود دستشویی. هنوز کاملا هیکل کوزی وارد در توالت نشده بود که مرد میز بغلی آمد روبهرویم نشست و یقه کتش را صاف کرد و خودش را معرفی کرد. تارکان برعکس کوزی موهای طلایی خوشحالتی داشت و وقتی حرف میزد گوشه دهانش کج میشد. احساس میکردم وسط یک سریال اصیل ترکی چمباتمه زدهام و هر نیمساعت میتوانم شوهرم را عوض کنم. دخترک زردپوش غیبش زده بود. تارکان لیوان روی میز را پر از آب کرد و به سمتم گرفت و گفت: «لیدی!». غذایم در گلویم افتاد و سرفهای کردم. نگران بودم هر لحظه کوزی از راه برسد و خیانت ما را ببیند که دختر زردپوش و کوزی هرهرکنان و خاک بر سرطور دست در دست هم از کنار میزمان رد شدند. من هم که اصالت فضا روی کمرم سنگینی میکرد و داشت جو پاچهام را میگرفت، لیوان تارکان را از دستش گرفتم و خندهای تحویلش دادم. اصلا تارکان بهتر هم بود ولی گارسونی که برایم غذا آورد و زیر بشقاب شماره و اسمش را نوشته بود، دوباره حواسم را پرت کرد! نوشته بود «عدنان هستم، عاشق شما». تا به حال این همه عاشق یک جا نداشتم. بین خلوص عشق عدنان و جذابیت تارکان گیر کرده بودم که تارکان از جیبش حلقهای درآورد. سرعت انتخاب زنشان قابل ستایش بود! خواستم با شکم سیر جواب مثبت را بدهم و همانطور که به حلقهاش خیره شده بودم یک لقمه غذا در دهانم گذاشتم که چیزی مچ پایم را چنگ زد و هیکلش میز را برگرداند. زنی با نوزادی در بغل از زیرش بیرون آمد و یقه تارکان را گرفت! راستش را بخواهی عدنان هم پسر بدی نبود اما حیف که تا آمدم با عدنان بیشتر آشنا شوم بوی سوختگی آمد و دیدیم پشت سرمان کوزی دارد خودسوزی میکند! انگار که دختر زردپوش خواهرش از آب درآمده بود! همین شد که تصمیم گرفتم در همان وطنم شوهرم را پیدا کنم تا گندش بیشتر درنیامده. راستی یادت هست که گفتم تکه کت جا مانده از پدرت گم شده بود؟ در نامه برایت میگویم باقی ماجرا را. منتظر نامه بمان.
فعلا – مادرت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#نامه_شماره_هیجده «خانه وفایی»
آدمیزاد اگر قیافه معشوقش را هم از پشت چشمی در خانه ببیند، جرأتش را پیدا میکند در را باز نکرده با او به هم بزند. خانم وفایی همسایه روبهرویی هم آنقدر زندگیاش از پشت چشمی میگذشت که وقتی خود واقعیمان را میدید، تشخیص نمیداد ما همان دماغگندههای شلغمشکلی هستیم که هر روز رفتوآمدشان را چک میکند. آخرینبار وقتیکه در خانهشان را زدم تا ٣ عدد پیاز بگیرم صدای افتادنش از پشت در آمد. یعنی آنقدر همه چیز را از پشت در میدید که دیگر وجود یک در بین خودش و بیرون، در حوزه درکش نبود و وقتی به درشان نزدیک میشدیم، خیال برش میداشت قرار است به خودش حملهور شویم. در را باز کرد و درحالیکه داشت موهای فرفری دو رنگش را از روی صورتش کنار میزد، خمیازهای کشید و گفت: «جونم؟»
داشتم به این فکر میکردم وقاحت بیاحترامی به والدین نیست، وقاحت این است که این زن گنده ادا درمیآورد از رختخواب بیرون آمده که گفتم: «۳ تا پیاز دارید؟»
به داخل خانه رفت و اشاره داد همراهش بروم. خانهاش ترکیبی از بوی تخممرغ و زیرشلواری یک ماه شسته نشده میداد. سعی میکردم وسط آت و آشغالهای خانه مبل را تشخیص بدهم و رویش بنشینم تا پیازها را بیاورد. باورم نمیشد. کت قهوهای رنگ پاره شده آشنایی از زیر مبل بیرون زده بود. دستم را زیر مبل بردم تا کت را بیرون بکشم که یک جسم پشمالو افتاد روی گردنم! یک لحظه عرق سردی کردم که چطور آبرومندانه سکته کنم و از حال رفتم. پسر لاغر عینکی که سنجاب پشمالویی در دستش گرفته بود بالای سرم ایستاده بود. سرش را نزدیکتر آورد و گفت: «سنجابم بود! مامانم رفت قند بگیره برات.» از جایم بلند شدم و با انگشتم اشاره دادم سنجابش را عقب بگیرد. عجیب بود که تا آن روز نفهمیده بودم پسری در فاصله نیممتری خانهمان زندگی میکند، آن هم آنقدر آدم حسابی. پسری که موهایش را از این طرف سرش به آن طرف شانه کند یعنی کارش درست است. هنوز کت قهوهای که جیبش کنده شده بود را چنگ زده بودم. سنجابش را روی شانهاش گذاشت و درحالیکه دمپاییاش را روی زمین میکشید گفت: «من امینم. داروسازم. چایی نبات میخوری؟»
تکهای نبات روبهرویم گرفت تا چایی را بریزد و گفت: « فعلا اینو بذار زیر زبونت. فقط فوتش کن خاکش بره.»
کبره روی نبات با وایتکس هم نمیرفت اما شک نداشتم این مادر و پسر خودشان را هم با فوت تمیز میکردند. قلبم تندتر داشت میزد و منتظر بودم حرفی از کت پاره شده بزند که راه افتاد طرف اتاقش. دنبالش راه افتادم.
شعفی که در وجودم بود داشت از حلقم بیرون میزد. اتاقش پر بود از شیشههای آزمایشگاهی و صدای قل قل آب جوش. کت را جلویش تکانی دادم و گفتم: «واقعا نیاز بود به این مسخره بازیا؟ خب از اولش میومدی خواستگاری!»
لحظهای ایستاد و خیرهام شد. چانهاش را خاراند و گفت: «از این دارو جدیدام خوردی؟ توهم اشیا میده. یه هفته فکر میکردم پادری جلوی در حمومم!»
یک تکه از نبات را زیر دندانم شکاندم و کت را محکمتر در دستم گرفتم و گفتم: «میشه با کلمات حاشیهای ازم خواستگاری نکنی؟»
ماسکی روی دهانش گذاشت و نزدیکتر شد و گفت: «یادم نمیاد قرص توهم خواستگار ساخته باشم! کی بهت داده؟»
آب گلویم را قورت دادم. فکر میکردم داروسازها فقط بلدند محلول ضد قارچ پوستی سر هم کنند و پشت استامینوفن بنویسند هر ۸ ساعت یک عدد! کارش بودار بود. شیشهای را نشانم داد و دارویش را سر کشید. گفت به مادرش این را داده و زن بدبخت توهم میزند چشمی در است. دیگر داشتم ناامید میشدم که آقای سیندرلا درواقع یک ساقی تحصیلکرده است که خانم وفایی با لیوان آب قند رسید و خیره جفتمان شد و جیغ زد: «وای کت قهوهایه کجا بود؟ بدبخت ۳هفته است داده رفو کنم واسش، دیگه نیمده.» نفس عمیقی کشیدم و یک قدم عقب رفتم که امین رفت روی میز نشست و خودش را گوله کرد و خانم وفایی زد زیر خنده و گفت: «بچهام باز توهم زده قندونه!» یک قدم دیگر عقبتر رفتم که خانم وفایی هم رفت روی میز و کنار امین خودش را جمع کرد و زیر لب گفت: «نمیدونم چرا حس میکنم منم زیر لیوانیام! بیا لیوانتو بذار روم! بیا» قطعا اینکه مادرشوهر آدم نیمی از سال در توهم زیرلیوانی بودن روی میز خشکش بزند، امتیاز کمی نیست اما شوهر فرق داشت. پس فردایش اگر میخواست مسواک مردم بشود چه غلطی میکردیم؟! یادت باشد کت قهوهای هنوز در آن خانه جا خوش کرده بود که…
تا بعد – مادرت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#نامه_شماره_نوزده «شوهر مدافع!»
تو عمه مستوره را یادت نمیآید اما زمان حیاتش طوری ماندگار بود که هنوز هم فرورفتگی محل نشستنش روی مبل خانه مانده. زنی استخوانی و زرد رنگ ۲۰ کیلویی که این توانایی را داشت وقتی نفسش را در سینه حبس میکند بشود ۲۳ کیلو. آن روز هم طبق معمول با چمدانش جلوی در خانه ما ایستاد و وقتی بابا در را باز کرد چمدانش را روی زمین انداخت و با صدای لرزانش گفت: «اینبار میخوام طلاق بگیرم داداش!» این را که گفت دستم را کوباندم روی پیشانیام. زنها وقتی به برادرشان اینقدر غلیظ میگویند «داداش» یعنی قرار است برادرشان سپر بلا بشود در برابر شوهر بیشعورشان. عادت داشتیم عمه ماهی یک بار بیاید قهر و دعواهای خودش و شوهرش را بازسازی کند و وسطش از ضعف زرد شود و پوستش به استخوانش بچسبد و دستگاه اکسیژنش را بگذارد تا کمی باد کند. اما اینبار گفت وکیل گرفته است. یک فعال حقوق زنان که حق و حقوقش را خوب میداند و رو به بابا گفت: «امروز میاد اینجا داداش». اینقدر هم محکم میگفت داداش که آب گوشه دهانش سُر میخورد و میریخت بیرون! داشتم فکر میکردم حالا یکی از این زنهای فعال حقوق زنان که موهایشان را پسرانه زده با کت و شلوار زنگ را بزند و حق و حقوق عمه را هم بگیرد، این رشته نخ که عمه ما باشد هر حقی هم بگیرد با این بیجونی فقط میتواند حقوقش را قاب کند بزند به دیوار!
دوساعت بعد روبهرویمان نشسته بود. آقای صولت! پسری با دستمال گردن که چشمهایش را پشت عینک گردش ریز کرده بود و نور چراغ افتاده بود لابهلای موهای کم پشتش. پرونده شکایات عمه را بالا پایین میکرد و نفسهای عمیقی میکشید و بعدش یک فوت میکرد که یعنی طرف چقدر کثافت است. لنگش را طوری روی هم انداخته بود که کف کفش روبهروی صورتمان بود. درواقع تلنباری از اعتمادبهنفس که آدمیزاد معمولی با عادیترین حالت ممکن در یک ظهر کسل تابستانی هم دلش میخواست زنش شود، چه برسد به من! پرونده را کوباند زمین و صدایش را انداخت در گلویش و گفت: «زنان سرزمینم تا به کی؟ مستوره استقلالت را چه کسی لگد کرده؟» تکه سیبی که دهانم بود قورت دادم و میان حرفهایش داد زدم «درود به شرفت» سرتاپایم را نگاه کرد و صدایش را یک هوا بالاتر برد و ادامه داد: «مستوره طلاقت رو میگیرم! شما زنها باید عشق کنید، آزاد باشید!» بابا پشت کت صولت را گرفت و کشاند پایین تا کوتاه بیاید، چون بدن عمه مستوره تحمل این همه خوشحالی را ندارد و ممکن است با هر رعشه وسط خانه از هم بپاشد. تکه بعدی سیب را به صولت تعارف کردم. سیب را گرفت و گفت: «چه بانویی!» به نظرم بعد از ۱۸ مورد ناکام، آنقدر ضیق وقت داشتم که نخواهم حاشیه بروم و گفتم: «من عاشق مردای مدافع زنانم. در این حد که دلم میخواد هرطور شده زنشون شم!» بابا از دور با دستش اشاره داد خفهام میکند اما صولت خودش را به جلوی مبل سُر داد و گفت: «واو! چه زن شجاعی! واو! بهترین کیس ازدواج!» لحظهای سکوت خانه را فرا گرفت و فقط صدای سابیده شدن مفاصل عمه مستوره به گوش میرسید. خیار نصفه در دهان بابا ماسیده بود و همگی به صولت خیره شده بودیم. عینکش را جابهجا کرد و گفت: « فقط اینکه بانو من با مامانم زندگی میکنم، مشکلی که نیست؟» اصلا فکرش را نمیکردم اینقدر شیک و با عزت نفس ازدواجم شکل بگیرد. زبانم بند آمده بود و با سرم اشاره دادم خیر. دو دستش را به هم سایید و ادامه داد: «یعنی خب با وجود مامان تو نمیتونی کار کنی! یعنی کاری که درخور تو پری دریایی باشه سراغ ندارم!» بابا کوباند پشت کمر صولت و با دهان پر از خیارش گفت: «پری دریایی عمته!» کمی وا رفتم اما به ازدواجش میارزید و باز با سرم تأیید کردم. صولت صدایش را پایینتر آورد و ادامه داد: «فقط اینکه با قفل در که مشکل نداری؟به هرحال زن منی مال منی!» قبل از اینکه تاییدی بکنم صولت گفت: «خداروشکر مچ دستت هم ظریفه لازم نیست خیلی محکم ببندمشون نرسه به تلفن!ای جانم» هر لحظه منتظر بودم بابا یقه صولت را بگیرد و از خانه بیرون بیندازد که عمه مستوره دستگاه اکسیژنش را به سمت صولت پرت کرد. هرچند بهخاطر لرزش دستهای عمه، دستگاه خطا رفت و افتاد روی جفت زانوهای من اما به فرار صولت میارزید. عمه همچنان خانه ما مانده بود و من با زانوهای شکسته نمیتوانستم حتی تا سر کوچه شوهریابی بکنم که کسی با پای خودش آمد…
فعلا – مادرت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#نامه_شماره_بیست «خدای منچ!»
حالا من یک مادر دورافتاده از فرزندش هستم اما عزیزم تو واقعا چه بیکاری هستی که ٢٠ نامه من را تا امروز خواندی؟! درست مثل همان روزهای من که با دو زانوی گچ گرفته آنقدر در کنار عمه مستوره در خانه بیکار مانده بودم که اگر هر چند ساعت جفتمان لاشهمان را از این پهلو به آن پهلو نمیکردیم، بوی ماندگیمان خانه را برمیداشت. راستش شوهر عمه مستوره اینبار واقعا گند کاشته بود. آن هم یک گند ۸۰ کیلویی. جدی عمه را جا گذاشته بود و برای خودش یک زن ۸۰ کیلویی پیدا کرده بود. عمه هم از شدت نرمی استخوان گوشه خانه مینشست و استخوانهایش را فرم میداد و نق میزد که مگر چه کم داشته! آنشب هم من و عمه در خانه تنها مانده بودیم و دراز کشیده بودیم که همین سوال را پرسید. «مگه من چی کم داشتم؟!» یکی از پاهای گچ گرفتهام را انداختم روی دسته مبل و گفتم «دمبه عمه!۸۰ کیلو» بالشتش را به سمتم پرت کرد و ماسک اکسیژنش را روی صورتش گذاشت و شروع کرد فحش دادن. طفلک نمیدانست وقتی از زیر آن ماسماسک فحش میدهد فقط یک دور فحشهایش توی گوش خودش میپیچد و برمیگردد توی دهان خودش! جفت پاهای گچ گرفتهام را کوباندم روی زمین تا سیمین دختر همسایه پایینی بفهمد باید بیاید بالا و حوصله سررفتهام را هم بزند. زنگ خانه را زد. نخ وصل شده به در را کشیدم و در باز شد. سیمین با یک جعبه همراه پسر گردن درازی روبهروی در ایستاده بود. پسرخالهاش امیر با صورت ککمکی و موهای آشفتهای که روی پیشانیاش ریخته بود. سیمین جعبه را جلویم گرفت و با ذوق همیشگیاش گفت: «اومدیم منچ بازی کنیم. امیر خدای بازیه».
چهار نفر آدم بالغ نشسته بودیم دور یک مقوای ۱۰ در ۱۰ سانتی که یک مشت پیسبیلَک رنگی ریخته شده وسطش را با نهایتا ٦ حرکت اینور آنورشان کنیم و خوشحال بودیم امیر خدای این مسخرهبازی است! امیر به غیر از اینکه مهارت داشت چیزی به اسم کرم هم داشت! با هر حرکتی مهرهام را میزد و بعدش چنان شعفی پیدا میکرد که یک دور روی زمین میخوابید و زبانش را بیرون میآورد و دستهایش را میکوباند در شکمش. نمیدانم چرا پسرها تصور میکنند اگر دختری را در بازی خرد خاکشیر کنند و بعدش قر بریزند و زباندرازی کنند، جذابتر میشوند و دخترها عاشقشان میشوند که خب درست فکر میکنند و من عاشقش شدم! دور ۲۵ بازی بودیم که بازهم امیر برد و شروع کرد به قهقهه زدن. سیمین مقوای منچ را کوباند توی صورت امیر و هر سه نفرمان با صورتهای کش آمدهمان به پشتک زدنهایش نگاه میکردیم که عمه از زیر ماسکش گفت «شبندی!» امیر سرجایش ماند و گفت: «چی؟!» شانههای عمه را ماساژی دادم و گفتم: «میگه شرطبندی!» امیر چند لحظه خیره ماند و هری زیر خنده زد. اشک گوشه چشمهایش را پاک کرد و گفت: «قبوله. سر هر چی!» احساس کردم وقتش است خودم را نشان بدهم. یعنی مطمئن بودم عمه از عشقم به امیر خبردار شده و میخواهد زیرپوستی خدمتی به ازدواجم بکند. تاس را توی دستانم چرخاندم و سعی کردم یک خنده اغواگرانه تحویلش دهم و گفتم «هر کی ازت برد زنت میشه!» سیمین دهانش را تا پس کلهاش باز کرد و کوباند به شانهام و گفت «همینه! ایول» امیر نگاهی به زانوهای شکسته من و دهن بیدندان سیمین و اسکلت مرتعش عمه مستوره کرد و آب گلویش را قورت داد و مقوای منچ را کوباند روی زمین و گفت: «قبول!» هر چهار نفر خیز برداشتیم روی بازی و تاس اول را انداختیم. برای جلوگیری از تقلب تاس را میانداختیم روی هیکل عمه تا با لرزشهایش تکان بخورد و عدد معلوم شود. امیر ٦ آورد. سیمین نفر دوم بود. خوب پشت سر امیر راه افتاده بود. حالا هیچوقت لیلی را از وسطی تشخیص نمیداد اما پای شوهر که وسط آمده بود هوشش به کار افتاده بود! بعد از سیمین نوبت من بود. بالاتر از دو هم نمیآوردم و کلهام داغ کرده بود اما فرشته نجاتم عمه بود که مهرههای سیمین را زد. چشمکی به عمه زدم چون یک مهره با امیر فاصله داشتم. داشتم به شام عروسیمان فکر میکردم که چقدر قشنگ میشود با امیر نوشابههایمان را ضربدری دهان هم بگذاریم و به دوربین چشمک بزنیم که عمه مهرهام را زد! عمه برده بود. جیغی زدم که موهای امیر از روی پشانیاش بلند شد. امیر آب گلویش را قورت داد اما طمع عمه بیشتر از این حرفها بود و قبل از بازی خبر ازدواجش را برای فامیل فرستاده بود. امیر برای یک شب شد شوهرعمه ما! یعنی همان شب عروسی عمه از شدت خوشحالی و اصرارش بر رقصیدن دندههایش از هم پاشید و از دستش دادیم اما هنوز سروکله پدرت پیدا نشده بود که…
تا بعد – مادرت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚#داستان_کوتاه_آموزنده
خانم معلمی شوهرش کارمند است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند.
یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون قرار بود شوهرش برای مسافرت به شهر دیگری برود، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهرش را دید که در آغوش خدمتکار است.
زن به مدرسه برگشت، گویا چیزی اتفاق نیافتاده است.
بعد از این که مدرسه تعطیل شد به خانه برگشت شوهرش به فرودگاه رسیده بود. زن باهاش تماس گرفت و به خاطر سلامتی به او تبریک گفت،
اما بعدش چه اتفاقی افتاد؟
این زن بزرگوار با برادرش تماس گرفت و گفت: میخوام همین امروز این خدمتکار را به کشورش بفرستی.
خدمتکار را به کشورش فرستادند
یک هفته بعد وقتی شوهر آمد در مورد خدمتکار پرسید که کجاست؟
همسرش گفت: بعد از مسافرت تو خدمتکار مریض شد. او را به بیمارستان بردم، بعد از آزمایشات پزشکی دریافتم که مبتلا به ایدز است.
این جواب زن مثل پتکی بود که توی سر شوهر کوبیده شود، پریشان شد و نمی تونست بهش بگه که با او زنا کرده. بعد از این که همسرش به او خبر داد که وضعیت خدمتکار خیلی بد بوده و شاید با زندگی وداع گفته است، شوهر افسرده شد، انزوا اختیار کرد، چیزی نمیخورد و تمام اشتهایش را از دست داده بود. در حالی که با سختی ها دست و پنجه نرم می کرد بیش از ده کیلو وزن کم کرده بود.
آیا برای همسرش اعتراف می کند که خیانت کرده است یا به توبه روی می آورد و رازش را با خود به گور می برد؟!
شایان ذکر است که این شوهر در نماز جماعت حاضر نمیشد- ولی بعد از آن در مسجد حاضر میشد، نماز می خواند، گریه می کرد و نماز شب را نیز به پا می داشت.
بعد از شش ماه وضعیتش بد شد و به بیماری وسواس مبتلا گشت. هر لحظه منتظر مرگ بود. آن هم چه مرگی! مرگ با رسوایی!
وقتی همسر وضعیتش را این گونه دید او را به گوشه ای کشید و برایش تعریف کرد که وقتی می خواست به سفر برود او را با خدمتکار در روی تخت دیده و این داستان را ساخته تا به پروردگارش برگردد و خانه و خانواده اش را حفظ کند و خدمتکار به بیماری ایدز مبتلا نبوده است.
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
👈اینو تقدیم 💐
خانمهای محترم کانال داستان وپند میکنم:
💜
*ميگن كل دنيا رو هم بگردي عاقل تر از خانم اسفندي پيدا نميكنی
*به فکرت هم نزنه بتونی خانم بهمنی روبپیچونی*
❤️
*اگردنبال خانم میگردی که همه ی خوبی هاروداشته باشه برو یه دی ماهی روانتخاب کن*
💛
*رسیدن به جایگاهی که خانمای آذری دارن آرزوی خیلیاست*
💙
*اگه یه خانم آبانی بین دوستات هست بدون یکی هست که همیشه پشتته*
❤️
*ازدست دادن یه خانم مهرماهی یعنی ازدست دادن پاک ترین موجود دنیا*
💚
*خانم دوست داری زيبا و دوست داشتني وشیطون ولی باشخصیت بگرد دنبال یه شهریوری*
💖
*خانمای مردادی اول مهربون بودن بعد دست وپادرآوردن*
💙
*اگه قدرت درک کارای خانمای تیرماهی روداری بدون خیلی باهوشی*
💜
*اگه یه خانم خردادی توزندگیت نیست بدون نصف عمرت برفناست*
💛
شيك ترين و خوش قلب ترين وبا وفاترین خانوما ارديبهشتين*
❤️
*هرجاسخن از بهترین هاست نام زیبای خانمای فروردینی میدرخشد*
💝تقدیم به پرنسس خانمای گل ایران زمین💝
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 #داستان
یک مهندس روسی، تعدادی کارگر ایرانی را برای کار استخدام کرده بود.
کارگران بنا به وظیفه شرعی، وقت اذان که می شد، برای خواندن نماز دست از کار می کشیدند.
یک روز مهندس به آنان اخطار کرد که اگر هنگام کار نماز بخوانند، آخر ماه از حقوقشان کسر می شود.
کسانی که ایمانی ضعیف و سست داشتند، از ترس کم شدن حقوقشان، نماز را به آخر وقت می گذاردند اما عده ای بدون ترس از کم شدن حقوقشان، هم چنان در اول وقت، نماز ظهر و عصرشان را می خواندند.
آخر ماه، مهندس به کارگرانی که هم چنان نمازشان را اول وقت خوانده بودند، بیشتر از حقوق عادی ماهیانه پرداخت کرد.
کسانی که نماز خود را به بعد از کار گذاشته بودند، به مهندس اعتراض کردند که چرا حقوق آن کارگرها را بر خلاف انتظارشان زیاد داده است!؟
مهندس می گوید اهميت دادن این کارگرها به نماز و صرف نظر کردن از کسر حقوق، نشانگر آن است که ایمانشان بیشتر از شماست و این قبیل آدم ها هرگز در کار خیانت نمی کنند، هم چنان که به نماز خود خیانت نکردند.🍃
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
در زمان ساسانیان مردی در تیسفون زندگی میکرد که بسیار میهمان نواز بود و شغلش آب فروشی بود.
روزی بهرام پنجم شاهنشاه ایران (ساسانی) با لباسی مبدل به در خانه ی این مرد میرود و می گوید که از راه دوری آمده و دو روز جا می خواهد .
آن مرد بهرام را با شادی می پذیرد و می گوید بمان تا بروم و پول در بیاورم.
مرد میرود و تا میتواند آب میفروشد و سپس با میوه و خوراک نزد بهرام باز میگردد.
بهرام به میهمان نوازی مرد اطمینان پیدا میکند ولی می خواهد آن مرد را بیشتر امتحان کند.
بنابراین تا قبل از آمدن مرد به دربار رجوع می کند و می گوید :
دستور دهید که هیچ کس حق ندارد از این مرد در سطح شهر آب بخرد.
فردای آن روز مرد آب فروش به بهرام میگوید که بمان تا بروم و قدری پول در بیاورم.
مرد آب فروش هرچه در بازار گشت هیچ کس از او آب نخرید.
در آخر مرد آب فروش که دید نمیتواند برای میهمان خویش آب تهیه کند مشک آبش را فروخت و میوه و خوراک نزد بهرام برد.
بهرام او را گفت : تو چگونه پول در آوردی ؟
مگر نگفتی که کسی از تو آب نخرید ؟
مرد گفت : مشک آب خویش را فروختم ، تو نگران نباش و میل کن فردا رود برای خویش فکری خواهم کرد .
بهرام پس از این واقعه فردای آن روز به دربار رجوع کرد و باز با لباسی مبدل نزد پولدارترین تاجر شهر که از اشراف نیز بود رجوع نمود و گفت من میهمانم و امشب را جا می خواهم .
مرد نه تنها بهرام را نپذیرفت بلکه با ضرب تازیانه او را از منزل بیرون کرد .
فردای آن روز بهرام در حالی که بر تخت سلطتنت جلوس کرده بود آن دو مرد یعنی تاجر و آب فروش را اظهار کرد.
هر دوی آنان که دیدند آن مرد شخص شاه شاهان – امپراطوری ایران بوده بسیار هراسیدند.
بهرام از مرد آب فروش بسیار تشکر و سپاسگزاری کرد و او را به سبب رفتار نیکویش با مهربانی پذیرفت.
بهرام دستور داد که تمام اموال مرد تاجر را بگیرند و به مرد آب فروش بدهند تا یا بگیرد که انسان حتی اگر در اوج تنگدستی و فقر باشد باید شرافت ، مردانگی و مهمان نوازی خویش را حفظ کند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌹حکایت خدا روزے رسونه🌹
✍🏻گفت: ﻋﺒﺎﺱ ﺁﻗﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟
گفتم: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ ،ﮐﻢ ﻭﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ. ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ.
گفت : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ ؟!
🍃🌸گفتم: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢﮐﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ ،ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ.
⁉️گفت: ﻧﻪ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ
🍃🌸گفتم: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ. ﺧﺪﺍ ﺭﺯﺍقه ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ...
⁉️گفت: ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ
ﺩﯾﮕﻪ!
🍃🌸گفتم: ﺗﻮﻓﮑﺮﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
✔️گفت: ﺁﻫﺎﻥ. ﻧﺎﻗﻼ ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ.ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟
🍃🌸گفتم : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭ نکرﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭ کرﺩﯼ!
⁉️ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ
ﻧﺪﺍﺭﻩ .. ؟ !
🔸ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ ..ﺗﺎﺍﯾﻦ ﺷﮏ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪ ﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ ﻣﯿﺸﻦ ﺍﻻ
ﺧﺪﺍ ...
📚مرحوم ﺣﺎﺝ ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﺩﻭﻻﺑﯽ
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
🔴مردهای که بوی گلاب میداد
💠یکی از کارکنان غسال خانه بهشت زهرای تهران تعریف می کرد:
💠یک بار پیرمردی را آوردند که اصلا به مرده شبیه نبود، چهره روشن و بسیار تمیز و معطری داشت.
وقتی پتو را کنار زدم بوی گلاب می داد.
💠آنقدر تمیز و معطر بود که من از مسئول غسالخانه تقاضا کردم خودم شخصا این پیرمرد را بشورم و غسل بدهم، همه بوی گلاب را موقع شستشو و وقتی که آب روی تن این پیرمرد می ریختم حس می کردند.
💠وقتی که کار غسل و کفن تمام شد بی اختیار در نماز و تشییع این پیرمرد شرکت کردم، بیرون برای تشییع و خاکسپاری اش صحرای محشری به پا بود.
💠 از بین ناله های فرزندانش شنیدم که گویا این پیرمرد هر روزش را با قرائت زیارت عاشورا شروع می کرد. از بستگانش دقیق تر پرسیدم، گویی این پیرمرد به این موضوع شهره بود،
آدمی که هر روزش با
زیارت عاشورا شروع می شد🌷...
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
4_5886497874555963128.mp3
824.4K
میمیرم برات •• ♥️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
animation.gif
5.91M
صبح یعنی🌸
یه سلامی که بوی
زندگی بده
یعنی امید برای یه
شروع قشنگ🌹
دوستان مهربون
آرزومندم سبد امروزتون
پر باشد از عشق
و یه دنیا سلامتی 🌸
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠✨ #یڪ_داستان_یڪ_پند
❣✨در زمان عیسی بن مریم علیه السلام ، زنی بود صالحه عابده. چون وقت نماز می شد، هر ڪاری ڪه داشت می گذاشت و به نماز و طاعت مشغول می شد روزی نان می پخت، مؤذن بانگ ڪرد، نان پختن را رها ڪرد و به نماز مشغول گشت. چون در نماز ایستاد، شیطان در وی وسوسه ڪرد: تا تو از نماز فارغ شوی همه نان ها خواهد سوخت. زن به دل جواب داد:
❣✨اگر همه نان بسوزد بهتر ڪه روز قیامت تنم به آتش دوزخ بسوزد. دیگر بار شیطان وسوسه ڪرد ڪه: پسرت در تنور افتاد و سوخت. زن در دل جواب داد: اگر خدای تعالی قضا ڪرده است ڪه من نماز ڪنم و پسرِ مرا به آتش بسوزاند، من به قضای خدای تعالی راضی گشتم و از نماز دست برندارم، ڪه اللّه تعالی فرزندم را نگاه دارد از آتش.
❣✨شوهرِ زن از درِ خانه درآمد، زن را دید در نماز، نان را در تنور به جای خویش دید نسوخته و فرزند را دید در آتش بازی می ڪند و یڪ تار موی از او ڪم نشده و آتش به قدرت خدای عزّوجلّ بر وی بوستان گشته. چون زن از نماز فارغ گشت، شوهر دست او را گرفت و نزدیڪ تنور آورد و در تنور نگریست. فرزند را دید سلامت و نان به سلامت، هیچ بریان نشده، تعجّب ڪرد و شکر باری تعالی ڪرد و زن سجده شکر به جا آورد خدای عزّوجل را. شوهر فرزند را برداشت و به نزدیڪ عیسی علیه السلام برد و حال قصه با وی بگفت: عیسی علیه السلام گفت: برو از این زن بپرس تا چه معاملت ڪرده است و چه سرّ دارد از خدای؟
❣✨چنانچه این ڪرامت برای مردان بود، او را وحی می آمد و جبرئیل برای وی وحی می آورد. شوهر پیش زن آمد و از معالمت وی پرسید. زن جواب داد: ڪار آخرت پیش گرفتم و ڪار دنیا را بازپس داشتم. و دیگر تا من عاقلم هرگز بی طهارت ننشستم، الا در حال زنان. و دیگر اگر هزار ڪار در دست داشتم، چون بانگ نماز بشنیدم همه ڪارها به جای رها ڪردم و به نماز مشغول گشتم.
❣✨و دیگر هر ڪه با ما جفا ڪرد و دشنام داد، ڪین و عداوت وی در دل نداشتم و او را جواب ندادم و ڪار خویش با خدای خویش افڪندم و به قضای خدای تعالی راضی شدم و فرمان خدای را تعظیم داشتم و بر خلق وی رحمت ڪردم وسائل را هرگز باز نگردانیدم، اگر اندڪ و اگر بسیار بودی بدادمی. و دیگر نماز شب و نماز چاشت رها نڪردمی، عیسی علیه السلام گفت: اگر این زن، مرد بودی پیامبر گشتی.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
⚡️
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چـهــل و هــفــتـــم
(تـــو یـہ احـمـقــے)
همون طور که سعی می کردم خودم رو کنترل کنم و زیر چشمی به آرتا نگاه می کردم ... با شنیدن کلمه احمق، جا خوردم ...
- آقای هیتروش گفت من یه احمقم؟ ...
- نه ... اون نجیب تر از این بود بگه ... من دارم میگم تو یه احمقی ... فقط یه احمق به چنین جوان با شخصیتی جواب منفی میده ...
و بعد رو کرد به آرتا و گفت ...
- مگه نه پسرم؟ ...
تا اومدم چیزی بگم ... آرتا با خوشحالی گفت ...
- من خیلی لروی رو دوست دارم ... اون خیلی دوست خوبیه... روز پدر هم به جای پدربزرگ اومد مدرسه ...
دیگه نمی فهمیدم باید از چی تعجب کنم ... اونقدر جملات عجیب پشت سر هم می شنیدم که ...
- آرتا!! ... آقای هیتروش، روز پدر اومد ... ولی قرار بود که ...
- من پدربزرگشم ... نه پدرش ... اون روز روزیه که بچه ها پدر و شغل اونها رو معرفی می کنن ... روز پیرمردهای بازنشسته که نبود ...
دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم ... مادرم می خندید ... پدرم غذاش رو می خورد ... و آرتا با هیجان از اون روز و کارهایی که لروی براش کرده بود تعریف می کرد ... اینکه چطور با حرف زدن های جالبش، کاری کرده بود که بچه های کلاس برای اون و آرتا دست بزنن ... و من، فقط نگاه می کردم ...
حرف زدن های آرتا که تموم شد ... پدرم همون طور که سرش پایین بود گفت ...
- خوب، جوابت چیه؟ ..
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چـهــل و پــنــجـــم
(جــشــن تــولــد)
بعد از بریدن کیک، پدرم بهش رو کرد و گفت ...
- ما رو ببخشید آقای هیتروش ... درستش این بود که در مراسم امشب با شراب از شما پذیرایی می کردیم اما همون طور که می دونید دختر ما مسلمانه و این چیزها اینجا ممنوعه ...
با دلخوری به پدرم نگاه کردم ... اون هم یه طوری جواب نگاهم رو داد که چشم هاش داد می زد ... مگه اشتباه می کنم؟ ...
لروی به هر دوی ما نگاه کرد و با خنده گفت ...
- منم همین طور ... هر چند هنوز نتونستم کاملا شراب رو ترک کنم ... اما اگر بخورم، حتی یه جرعه ... نماز صبحم قضا میشه ...
هر دوی ما با تعجب برگشتیم سمتش ... من از اینکه هنوز شراب می خورد ... و پدرم از اینکه فهمید اونم مسلمانه ... و بعد با حالتی بهم زل زد که ترجیح دادم از پنجره بیرون رو نگاه کنم ...
موقع بدرقه تا دم در دنبالش رفتم ... خیلی سعی کردم چیزی نگم اما داشتم منفجر می شدم ...
- شما هنوز شراب می خورید؟ ...
با چنان حالتی گفت، من عاشق شرابم که ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب ...
- البته همون موقع هم زیاد نمی خوردم ... ولی دیگه ...
یه مکث کرد و دوباره با هیجان گفت ...
- یه ماهه که مسلمان شدم ... دارم ترک می کنم ... سخت هست اما باید انجامش بدم ...
تا با سر تاییدش کردم ... دوباره هیجان زده شد ...
- روحانی مرکز اسلامی بهم گفت ذره ذره کمش کنم ... ولی سعی کنم نمازم قطع نشه و اول وقت بخونم ... گفت اگه این کار رو بکنم مشکل شراب خوردنم درست میشه ...
راست می گفت ... لروی هیتروش، کمتر دو ماه بعد، کاملا شراب رو ترک کرده بود ...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چـهــل و شـشــم
(خــواســتــگـارے)
پدرم هر چند از مسلمان بودن لروی اصلا راضی نبود ... اما ازش خوشش می اومد ... و این رو با همون سبک همیشگی و به جالب ترین شیوه ممکن گفت ...
به اسم دیدن آرتا، ما رو برای شام دعوت کرد ... هنوز اولین لقمه از گلوم پایین نرفته بود که یهو گفت ...
- تو بالاخره کی می خوای ازدواج کنی؟ ...
چنان لقمه توی گلوم پرید که نزدیک بود خفه بشم ... پشت سر هم سرفه می کردم ..
- حالا اینقدر هم خوشحالی شدن نداره که داری خفه میشی ...
چشم هام داشت از حدقه می زد بیرون ...
- ازدواج؟ ... با کی؟ ...
- لروی ... هر چند با دیدن شما دو تا دلم برای خودم می سوزه اما حاضرم براتون مجلس عروسی بگیرم ...
هنوز نفسم کامل بالا نیومده بود ... با ایما و اشاره به پدرم گفتم آرتا سر میز نشسته ... اما بدتر شد ... پدرم رو کرد به آرتا ...
- تو موافقی مادرت ازدواج کنه؟ ...
با ناراحتی گفتم ...
- پدر ...
مکث کردم و ادامه دادم ...
- حالا چرا در مورد ازدواج من صحبت می کنید؟ ... من قصد ازدواج ندارم ... خبری هم نیست ...
- لروی اومد با من صحبت کرد ... و تو رو ازم خواستگاری کرد... گفت یه سال پیش هم خودش بهت پیشنهاد داده و در جریانی ... و تو هم یه احمقی ...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چـهــل و هــشـــتــم
(نـــامهــاے مـبــارک)
من بیشتر از هر چیز نگران آرتا بودم ... ولی لروی چنان محبت اون رو به دست آورده بود و باهاش برخورد کرده بود که در مدت این دو سال ... آرتا کاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود ... هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروی همین طور بود ...
مهریه من، یه سفر کربلا شد ...
و ما به همراه خانواده هامون برای عقد به آلمان رفتیم ... مرکز اسلامی امام علی "علیه السلام" ...
مراسم کوچک و ساده ای بود ... عکاس مون دختر نوجوان مسلمانی بود که با ذوق برای ما لوکیشین های عکاسی درست می کرد ... هر چند باز هم اخم های پدرم، حتی در برابر دوربین و توی تمام عکس های یادگاری هم باز نشد ..
ما پای عقدنامه رو با اسم های اسلامی مون امضا کردیم ... هر چند به حرمت نام هایی که خانواده روی ما گذاشته بود... اونها رو عوض نکردیم ...
اما زندگی مشترک ما، با نام علی و فاطیما امضا شد ... با نام اونها و توسل به نام های مبارک اونها ...
💥پــایــان🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
لینک قسمت بیست
https://eitaa.com/Dastanvpand/11965
#نامه_شماره_بیستویک «شوهر متخصص!»
مادربزرگت یا همان مادرم بیاحساسترین موجود درحال زیست آن موقع بود. یعنی وقتی برایش گفتم دوست دارم عاشق شوم طوطیاش را از روی شانهاش برداشت و دستهایش را دوطرف صورتم گذاشت. آمدم قیافهام را آویزانتر کنم و بیفتم در بغلش که گفت: «دهنتو باز کن، زبونتو بیار بیرون!» حدس میزدم باز هم بخواهد از میزان سفیدی روی زبانم حالم را بسنجد و بعدش یک ملین دم کند و به خوردم بدهد که شکمم راه بیفتد تا همه چیز حل شود. درواقع یکجورهایی گلوله درک احساسات بود. از نظر مامان همه چیز یا تقصیر یبوست است یا هورمونها! هنوز دهانم باز بود که با دستش فکم را بست و گفت: «پاشو لباساتو بپوش بریم دکتر» این جمله را وقتی کنکور قبول شدم یا وقتی اولینبار از کلمه «مادر عزیزم» استفاده کردم هم گفت. به نظرش تقصیر هورمونهاست. خودم را زدم به آن راه که این بار تسلیمش نمیشوم و سرم را به نشانه مخالفت بالا دادم و پشتم را کردم و از خانه بیرون آمدم. داشتم درخیابان فکر میکردم مامان بد هم نمیگوید و اگر دکتری وجود داشت که مشکل ازدواجم را حل میکرد، خوب میشد که مسیرم را به سمت ساختمان پزشکان انتهای خیابان کج کردم. تابلوهای جلوی در را بالا و پایین میکردم که چشمم به تابلویی خورد که چراغ پشتش روشن و خاموش میشد. «دکتر سپهر مشیری، متخصص زنان!» یعنی یکسری مرد در دنیا وجود دارند که میروند۱۰سال درس میخوانند راجع به ما! یعنی مردهایی هستند که ما زنان اینقدر برایشان جذاب هستیم که بروند درسمان را بخوانند و همه اینها یعنی ما زنها یک موضوع تخصصی هستیم و خب چه کسی بهتر از یک متخصص زنان! لحظهای به افتخار نبوغ خودم پف کردم و وارد ساختمان پزشکان شدم. تمام مسیر پلهها داشتم فکر میکردم اسمش برایم آشناست. مطبش خالی بود و فقط یک منشی ۳۰کیلویی پشت میزش نشسته بود و به تلویزیون چسبیده به دیوار خیره شده بود. بدون اینکه چشمش را از تلویزیون بردارد اشاره داد بروم داخل. وقتی وارد اتاق شدم تقریبا فقط یک کله بود که از پشت میز بیرون زده بود، با موهای صاف روغنزده که فرق کج موهایش از بالای گوشش شروع شده بود. کیفم را کوباندم روی میزش و گفتم: «آقای دکتر من چمه؟!» سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و گفت: «جان؟!» شناختمش! سپهر، پسر خانم مشیری همسایه دایی منوچ بود. بچه مثبت کوچه که نظریهاش این بود بچهها را لکلکها میآورند و میگذارند توی حلق مادرها و بعدش مادرها با یک اَخ و تُف بچه را بالا میآورند و به دنیا میآید، حالا چنان انتقامی از نادانیاش گرفته بود که شده بود متخصص زنان! به صندلی تکیه دادم و گفتم: «قصد ازدواج دارم» کمی به سمت جلو روی میز سُر خورد و بیشتر نگاهم کرد و گفت: «با کی؟» دستم را کوباندم روی دسته صندلیام و صدایم را بالا بردم «هر کی! مثلا همین شما سپهرخان!» عینکش را بیشتر به چشمانش چسباند و گفت: «زبونتو بیار بیرون» داشتم کمکم شک میکردم نکند این مدت اشتباهی فکر کردم این حس و حال شوهر پیدا کردن است و همهاش فقط علایم یک یبوست جزیی بوده که سرش را از جلوی دهانم کنار کشید و گفت: «مزاجتم خوبه! پس یعنی جدی شوهر میخوای؟!» خودم را در صندلی فرو بردم که تسلط بیشتر داشته باشم و با انگشت اشاره نشانش دادم و گفتم: «شوهر و البته متخصص در امور زنان! میخوام منو بفهمه» ابروهای پرپشتش را بالا انداخت و کف دستانش را به هم سابید و گفت: «همتون مثل همید آخه! زن جماعت واسه من جذابیتی نداره دیگه» دروغ میگفت. کیفم را از روی میز برداشتم و از جایم بلند شدم که کیفم را روی میزش کوباند و ادامه داد: «البته زنان حامله رو میگم» دوباره روی صندلی نشستم و دهانم را تا حوالی گوشم باز کردم و گفتم: «فقط من چون رو شوهرم حساسم شما بعد ازدواجمون نباید بیمار زن قبول کنید» انگار که نیمه صورتش لمس شده باشد، همه جایش شل شد و تا آمد دهانش را باز کند خودم ادامه دادم: «میتونن شوهراشون بیان. چه فرقی میکنه! من حساسم رو این چیزا» عینکش را از روی صورتش برداشت و در اتاق را بست و به سمتم برگشت و شستش را طرف گرفت و داد زد: «قبوله! ولی یه چیزی» هنوز آثاری از عقبماندگیهای کودکیاش را داشت که قبول کرده بود! روبهرویم نشست و بازویش را خاراند و گفت «من دو تا بچه دارم از دو مادر! مشکلی که نداری؟» از جایم بلند شدم که ادامه داد: «یعنی خب وقتی فهمیدم لکلکا بچهها رو نمیارن رفتم تا تهشو در بیارم دیگه شد! منم کنجکاو و جسور!» عقب عقب به سمت در رفتم تا بیرون بروم اما همچنان ادامه میداد: «بیشتر تحقیقی بود! دیگه بیدقتی هم کردم. از بس درس برام مهم بود آخه» یادم است تا خانه نیمی از موهایم را به خاطر این شکست کندم. سپهر هم پدر بود اما پدر تو هنوز جای دیگری بود. یادت هست که گفتم تکه کتش هنوز در خانه وفایی بود؟ یادت باشد
تا بعد_مادرت
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#نامه_شماره_بیستودو «کت بی صاحب!»
#قسمت_اول
موهایم را صورتی و چتریهایم را هم تا روی ابروهایم کوتاه کرده بودم و از حمام بیرون آمدم. یعنی در یک کتابی نوشته بود دخترها وقتی شکست میخورند یک دستی در قیافهشان میبرند و طبیعتا بعد از ۲۱ مورد شکست، رنگی کمتر از صورتی میزان سنگینی شکستهایم را نشان نمیداد. بعد از پرتاب بشقاب مامان از آشپزخانه به سمت کلهام و جاخالی دادنم و اصابت بشقاب به گوشه چشم بابا به طرف اتاقم فرار کردم و در را روی خودم قفل کردم. آن زمان از پنجره اتاقم آشپزخانه خانه خانم وفایی معلوم بود. یعنی هر وقت پرده را کنار میزدم، خانم وفایی به گوشه کابینت تکیه داده بود و درحالیکه مَویز میجوید به گاز خیره میشد. یعنی یک بار از پشت پنجره برایم گفت دارد روی قانون جذب کار میکند و فکر میکرد اگر ذهنش به یک قورمهسبزی پخته شده متمرکز شود، قورمهسبزی به سمتش میآید و خودش پخته میشود؟! میزان حماقتش دستکاری شده بود اما این بار که پنجره را کنار زدم خانم وفایی قانون جذبش را کنار گذاشته بود و داشت همان کت قهوهای رنگ پاره شده را رفو میکرد. نمیدانم چرا آنقدر آن کت بیریخت برایم مهم شده بود اما حتما صاحبش دیر یا زود سروکلهاش پیدا میشد. مامان آنقدر با زانوهایش به در اتاقم کوبیده بود که جای کاسه زانویش روی در برآمده شده بود. داشتم به این فکر میکردم که وسط خریدن جهیزیه من خرج جراحی یک کاسه زانوی مصنوعی هم افتادیم که خانم وفایی غیبش زد. تا کمرم از پنجره بیرون آمده بودم تا ببینم چه بلایی سر کت قهوهای آورده است که فهمیدم کسی زنگ خانهشان را زده. حتما خودش بود. چتریهای صورتیام را روی ابروهایم ریختم و در اتاق را باز کردم و به طرف در خروجی دویدم. از پشت چشمی در دیدمش. پسری با قدی متوسط که یک کلاه پشمی سرش گذاشته بود و یک عینک مربعی به چشم داشت. کت را از خانم وفایی گرفت و درون یک ساک دستی گذاشت و از پلهها پایین رفت. پلهها را دو تا یکی پایین رفتم تا دوباره ازش جا نمانم که پله آخری زیر پاهایم خالی شد، کمرم کوبیده شده به پلهها و بعدش صدای ترک خوردن لگنم و قلخوردنم روی پلهها و اصابتم به صاحب کت! ١٠ پلهای را با همدیگر قل خوردیم تا کوبیده شدیم به در خروجی. صورتم روی زمین مالیده شده بود. صورتم را از روی زمین بلند کردم و همانطور که روی زمین افتاده بودم یک پایم را روی آن یکی انداختم و تا جایی که توانستم لبخند ملیحی تحویلش دادم و گفتم «سلام»، جیغی زد و گفت: «موهاتون!» خودم را از روی زمین جمع کردم و بلند شدم و گفتم: «پس کجا بودید شما؟!» کلاهش را از سرش برداشت و زیر پوستش از ذوق، آب جمع شد و گفت «من؟!» خاک لباسم را تکاندم و در را باز کردم. جلوتر از خودش راه افتادم و انتهای کوچه را نشانش دادم و گفتم: «تهکوچه یدونه دفترخونه ازدواج هست.» خودش را به من رساند و با آن عینک دوبرابر صورتش، خیرهام شد و گفت: «اونام چروکی دارن؟!» سر جایم ایستادم و نگاهش کردم. با خودم گفتم این دیگر چه رسم مزخرفی است که عاقد باید چروک باشد! درست است اکثر دفتردارها آنقدر چروک و فسیل هستند که اسم عروس و داماد را آنقدر با لرزش و ناواضح میگویند که امکانش هست هر لحظه اشتباهی با بغل دستیات عقد شوی اما نه در این حد که رسم باشد!» یکجور عجیبی نگاهم میکرد. نگاهش روی لباسهایم دو دو میزد. بابا میگفت به این آدمها میگویند هیز! یعنی درعینحال که نمیتوانند روی یک نفر تمرکز کنند اما تمرکزشان حساب شده و روی اصول است. دستم را جلوی چشمانش تکان دادم تا حواسش سر جا بیاد که نزدیکتر آمد و گفت: «این کتتون رو در بیارید!» یک قدم عقب رفتم و گفتم «بله؟!» اما همراهم جلو آمد و به یقهام نزدیکتر شد و گفت: «یقهتون چروکه، لکهام داره! دربیارید» ساکش را از دستش کشیدم و گفتم «شما مگه صاحب کت نیستید؟!» عینکش را جلوتر آورد و بدون توجهی به حرفهایم گفت: «چروک تو زندگی خیلی مهمهها، من از آدم صاف و صوف خوشم میاد!»
تا بعد_مادرت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#نامه_شماره_بیستودو «کت بی صاحب!»
#قسمت دوم
نامه شماره بیست و دو «کت بی صاحب!»
دوباره یک قدم عقبتر رفتم و ساک را باز کردم و کت را بیرون آوردم و داد زدم «سیندرلا کتتو بپوش بریم عقد کنیم! حالا سر فرصت زندگی صافمون میکنه!» کت را از دستم کشید و دوباره درون ساک گذاشت و انگار که پوشاک نوامیسش باشد، داد کشید: «کت مشتری رو چیکار داری خانم؟!» خشکیده شدم. شاگرد اتوشویی بود. همان شل مغزی که میگفتند وسواس چروک داشته و پارسال مادربزرگش را گذاشت زیر اتو بخار! فیش کت را انداخت کف دستم. راهی نداشتم جز اینکه حالا که تا چند قدمی دفترخانه هستیم با همین دیوانه متأهل شوم برود پی کارش که آقای کیانی با پیژامه و عرقگیرش همراه کیسه زباله از خانهاش بیرون آمد. یکی نیست به این پیرمرد بگوید اینهمه دمبه و گوشت چروکیده و آویزان را وقتی در عرقگیرت میاندازی بیرون جز برای عیال خدا بیامرزت برای ما جذابیت بصری که ندارد هیچ، این اتوکش هم ممکن است تو را ببیند و وسواسش بگیرد!
طفلک آنی در برابر چروکهای عمیق آقای کیانی احساس ناتوانی در صاف کردنش کرد و همان جا به رعشه افتاد و از حال رفت! حیف مامان با در کنده شده و گیر کرده در زانویش به دنبالم آمد و مجبور شدم فرار کنم اما گاهی آدم در خیابان ممکن است نیمهاش را پیدا کند پس
تا بعد_مادرت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#نامه_شماره_بیست_و_سه «قانون جذب!»
دیده بودم دخترهای فراری قیافههای عجیب و کتکخوردهای دارند اما وقتی داشتم از ضربات کفش مامان بهخاطر چتریهای صورتیام فرار میکردم، هیچ فکرش را نمیکردم که با پیژامه آبی نخی که به تعداد جمعیت کلانشهر تهران عکس گوسفند دارد ودمپایی لاانگشتی و پالتوی یقه خز و آن چتریهای صورتی لعنتی که باران رویش ریخته بود و رنگش روی ابروها و پیشانیام پس داده بود، قرار است تا شب خیابانها را متر کنم.هرچند راهم را کج کردم سمت پارک دانشجو.تو شاید از آن موقع که از ایران رفتی یادت نباشد اما پارک دانشجو جایی بود که اگر با ترکیب پیژامه آبی نخی گوسفند نشان و دمپایی لاانگشتی و پالتوی یقه خز و چتری صورتی به همراه یک تخته طراحی در آن راه میرفتی،کسی چپ که نگاهت نمیکرد هیچ، آرتیست صدایت میکردند.کلاه پالتویم را روی سرم گذاشتم و رنگ وارفته روی پیشانیام را پاک کردم و درحالیکه داشتم خودم را منقبض میکردم که از شدت لرزیدن از سرما استخوانهایم از پوستم بیرون نزند،یادم افتاد خانم وفایی میگفت به هرچیزی فکر کنی همان اتفاق به سمتت میآید.نمیدانم این زن دقیقا روی کدام فلاکتی اینطور متمرکز شده بود که وضعش این بوداما این ازآن قوانینی است که روانشناسها به امیدش هنوزاز رو نرفتهاند؛ قانون جذب! دستم را جلوی صورتم گرفتم وبا بخار دهانم گرمش کردم. روی نیمکت روبهرویی پیرمردی نشسته بود که به موهایم خیره شده و زیر لبش یک چیزی میگفت. از آنهایی بود که روی غرایز ۱۸سالگیشان قفل کرده وازوقتی آمدم با یک کیسه نان در مسیر دخترهای دانشجو میپلکید ونان داغ به خوردشان میداد تا بازویش را بگیرند و از پلهها عبورش دهند! سرم را چرخاندم که دیدم یک پسر مچاله شده ازسرما روی نیمکت بغلی دراز کشیده ودرحالیکه کیفی بین دو زانویش قرار داشت، شکمش ازنیمکت بیرون زده بود.دندانهایم را روی هم فشاردادم و چشمهایم را ریز کردم و خیرهاش شدم تا تمرکزم رویش بیشتر شود.قدیمها هم روی اشیا تمرکز میکردم تا به سمت خودم تکانشان بدهم اما هربارآخرش مجبور بودم خودم ریز ریز بروم جلو و در خانه جیغ بزنم که چقدرشاهکارم تا عزت نفسم از هم نپاشداینطور که من روی این مردک متمرکزشده بودم،بعد از یک ربع باید تکثیر هم میشد اما خبری نبود. از روش قدیمیام به شکل جدیدی استفاده کردم و با وجود اینکه همچنان خیره مانده بودم، زیر لب گفتم: «پیس پیس!»به نظرم این دیگر نقطه اوج قانون جذب بود.کمی خودش را تکان داد و گوشه چشمش را باز کرد. انگشت اشارهام را بالا بردم و تکان دادم تا متوجهام شود.داشت جذب میشدسرش را از روی نیمکت بلند کرد و دورش را نگاه کرد و دستی در موهای فرفری خیسش کشید.کی فکرش را میکرد یک همچین جنتلمنی را از توی پارک پیدا کنم، آن هم با قانون جذب بیشتر تمرکز کردم و تکه پوست پستهای که ته جیبم بود راطرفش پرت کردم تا از سرگردانی در بیاید و نقطه جذاب را که من باشم پیدا کند. تا به حال هیچوقت روی یک مرد اینقدر تمرکز نکرده بود. دیگر دلم داشت هم میخورد که از روی نیمکت بلند شد و به سمتم آمد.خودم را مرتب کردم و کنار کشیدم تا روی نیمکت بنشیند. باران آنقدر تند شده بود که شُره رنگ صورتی از چانهام میچکید کنارم نشست و نگاهش به نگاهم خورد. از آن حالتهای دو نفرهای که وقتی بابا هرجایی ببیند بعد از نیم ساعت خیره ماندن بهشان میگوید:«کرهخرای هیز!»چشمانش را مالید و گفت: «میشه ۵ تومن»صدایش یکجوری بود انگار جلوی پنکه نامریی حرف میزند صورتم را پاک کردم و گفتم«چی؟!» سرش را خاراند و گفت:«پول جذبتون!»هیچ جای قانون جذب نگفته بودند طرف بو میبرد! سرم را نزدیکتر بردم و گفتم: «مگه شما میدونید چیه؟!» از کیفش یه تکه مقوای کارتن بیرون آورد و گذاشت زیرش و گفت: «خانم مث اینکه اینجا پارکهها! روزی ١٠ مورد جذب داریم، این پیس پیسا که قدیمی شده.» باورم نمیشد که در هر کاری نفر آخر هستم اما تو نمیفهمی که بعد از ۲۲ مورد شکست چیزی برای از دست دادن که نداری هیچ، یک چیزی هم باید دستی بدهی! گفتم«میلیون؟» از کیفش کیسه چروکیدهای درآورد و کلهاش را فرو کرد داخلش و گفت: «نه پس! برو ببین زن مو صورتی کجا ۵ حساب میکنن؟» گیج شده بودم اما از جایم بلند شدم و گفتم: «قبول! عقد کنیم بریم سر خونه زندگیمون، بابام میریزه به حسابت» کارتن را از زیرش کشید و با چشمهای خستهاش گفت: «ما الان توی خونمونیم دیگه! بیا بشین رو کارتن، بیا غریبی نکن.» گند زده بودم. کوباندم روی صورتم تا جذبم از کار بیفتد اما گوشه پالتویم را کشید و ادامه داد: «بیا پلنگ صورتی من، بیا کارتن دو نفره دارم». زیادی رویش متمرکز شده بودم. دیگر کار از جذب گذشته بود، چسبیده بود! عقبعقب رفتم تا جذبش ازکار بیفتد و بیخیال زندگی کارتنخوابی شود که کوبیده شدم به یک نفر بابا بود
تابعد_مادرت
ادامه دارد
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#نامه_شماره_بیستوچهار «داماد شب کار»
#قسمت_اول
وقتی در زندگیات به میزان کافی گند بزنی یا باید بمیری یا خودت را به مردن بزنی. اولی که هیچ، هنوز آرزو داشتم. ولی دومی را خوب پایه بودم. اینکه خودم را سُر بدهم زیر پتو و روی شکمم بخوابم و صورتم را فرو ببرم توی بالشت بلکه کسی هوا برش دارد و بخواهد نازم را بکشد و زندهام کند. و خب آنقدر توجه و مهر والدین روی شانههایم سنگینی میکرد که بعد از سه روز سراغم را گرفتند و مامان یادش آمد آخرینبار داشتم میرفتم دستشویی. یعنی سه روز پیش من را کنار در دستشویی دیده بود و سه روز بود دنبال تصویر جدیدی از دخترش نمیگشت. معدهام داشت سوراخ میشد و اکسیژن زیر پتو به حداقل رسیده بود که چیزی کوبیده شد توی کمرم. زخم بسترم تا مغز سرم سوخت و حدس میزدم لابد مامان دوباره با لوله جارو برقی میخواهد پتو را از رویم بکشد. درواقع در خانه ما لوله جاروبرقی فقط یک لوله جاروبرقی نبود بلکه نصف امور تربیتی و نظافتی و تفریحی با همین لوله بود. دوباره کوبیده شد توی کمرم. با این ضربهها مُرده هم دست از لوس بازی برمیداشت و زنده میشد چه برسد به من. گوشه پتو را از روی سرم کنار کشیدم که دیدم همه جا تاریک است. نمیدانستم شب است یا روز اما خبری از نور نبود. پتو را دوباره کشیدم روی سرم که جسم سنگینی افتاد روی هیکلم. یعنی در این گنداب مجردی فقط بختک را کم داشتم که خودش را به من قالب کند که پتو را کنار زدم. بختک نبود. یک چمدان قدیمی بزرگ که دو شمعدانی درونش افتاده بود. از زیر پتو بیرون آمدم که نوری افتاد درون چشمم و چند قدم به عقب برگشتم و افتادم روی چمدان. باورم نمیشد اما مردی با طول دو متر که شانههای پهنش بین چهارچوب در گیر کرده بود و با یک جوراب زنانه روی صورتش که دماغش زیرش مچاله شده بود روبرویم ایستاده بود. صدای خسخس نفس کشیدنش از زیر جوراب به گوشم میرسید. نمیدانستم جیغ بزنم یا غش کنم اما همیشه راه سومی هم هست. با دستم سرش را نشان دادم و گفتم: «کمی جورابو اگه برگردونید پشت سرتون اینقدر سخت نفس نمیکشید.» با آن هیکل کاسههای عتیقه در دستش را به شکمش چسباند تا کمتر صدای لرزیدنشان به گوش برسد و با صدای بم شده زیر جورابش گفت: «چاقو دارما!» اینکه یک آدم کله صورتی که حالا گلبهی شده با مقدار زیادی زخم بستر که بر اثر چهار روز الکی مردن بخاطر ۲۳ شکست عشقی را از چاقو بترسانند به همان لوسی و ننری است که به یک گراز زخمی نان خامهای تعارف کنند تا دهنش را قبل از مرگ شیرین کند! از روی چمدان بلند شدم و کاسهها را از دستش گرفتم و گفتم: «مامان بابامو کشتی یعنی؟! چهارتا کاسه ارزش داره؟» کاسهها را از دستم کشید و گذاشت درون چمدان و گفت: «کسی خونه نبود. تو از کجا پیدات شد؟» قد و هیکلش جان میداد برای این شوهرهایی که تنها کار مفیدشان این است که ظرفهای بالای کابینت را برایت بیرون بکشند و در قوطی دوغ و نوشابه باز کنند. روی مبل گوشه اتاق لم دادم و چراغ موبایلم را روشن کردم، انداختم طرفش و گفتم:
تا بعد_مادرت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#نامه_شماره_بیستوچهار «داماد شب کار»
#قسمت_دوم
«شما نمیخوای اون جورابو از رو صورتت برداری یه رخ به ما نشون بدی؟ شاید عاشق هم شدیم. خدارو چه دیدی؟» لحظهای سر جایش ماند و به طرفم برگشت و چاقوی ضامن دارش را به سمتم بیرون کشید و گفت: «خانم مثل اینکه من دزدما! یکم بترس ازم.» با دستم چاقویش را کنار کشیدم و گفتم: «منم ۲۳ تا شکست عشقی داشتما! میفهمی؟»کف کلهاش را خاراند و دور خودش را نگاه کرد. زیادی درگیر شغلش بود. کمتر موجود دوپایی وجود دارد که حاضر باشد زن یک دزد در حین ارتکاب جرمش شود. به طرف فرش اتاق رفت و گوشهاش را تا زد. دنبالش دویدم و سر فرش را گرفتم تا با هم لولهاش کنیم. این هماهنگی و همدلی هم چیز خوبی در روابط زناشویی است. تا نیمه فرش را لوله کرده بودیم که سر جایش ایستاد و جوراب را تا روی دماغش بالا کشید و گفت: «متوجه که هستی من دزدم؟» روی لوله فرش نشستم و شبیه این زنهایی که به شوهرشان با هر کثافتکاری همچنان میگویند «آقامون» دستم را زیر چانهام زدم و گفتم: «از غریبه نمیبری که خونه پدرزنته.» ضربه آخر را باید میزدم. فوقش بعد از ازدواج اصلاحش میکردیم اما وقت من دیگر داشت پر میشد و هر لحظه ممکن بود بیخیال شوهر شوم. گوشی موبایلم را از جیبم درآوردم و ادامه دادم: «مگه اینکه ازدواج نکنیم و نزده باشی به خونه خودی! اونوقت باید زنگ زد به پلیس» منتظر بودم گوشی را از دستم بکشد که جورابش را بالا زد. صورتش پر از زخم چاقو بود و یک تکه دماغش معلوم نبود به کجا گرفته بود که کنده شده بود. گوشه دهانم را جمع کردم که صدایش را صاف کرد و گفت: «خانم درسته من دزدم ولی میخواستم به زن آیندهام بگم مهندسی منابع زیرزمینی خوندم. تحصیلات و مطالعه و اصالت خانمم هم برام مهمه که به شما نمیاد داشته باشید. اگر اجازه میدید دزدیمو بکنم تا نکشتمتون!»
در طول زندگیام فقط یک آفتابه دزد برایم ایش و ویش نکرده بود که آن هم آنشب محقق شد. خبر نداشت بخاطر خرابکاریهای من تلفنمان به بیسیم کلانتری محل وصل است تا هر وقت گندی زدم مامان فقط شماره ۲ را بگیرد. عدد ۲ را گرفتم و فقط گفتم«حق با توئه. خیلی ازم سرتری! لیاقتتو ندارم» میم آخر جمله را نگفته بودم که گاز اشکآور را انداختند توی اتاق. این کلانتری ما هم که از وقتی من تشکم را خیس میکردم و مامان زنگ میزد، پلیس تا امروز فقط بلد بودند گاز اشک را بیندازند وسط اتاق و خب اگر همه اینها را فراموش کنی میتوانی در نامه بعد بالاخره منتظر خواندن ماجرای عروسیام باشی… .
تا بعد- مادرت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓