doa-faraj-farahmand_130517224348.mp3
858.6K
لحظهی غروب، متعلّق به امام زمانت است، برنامهٔ خود را طوری تنظیم کن که چند دقیقه توسل به #امام_زمان ارواحنافداه داشته باشی. همه باهم دعای فرج روزمزمه کنیم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 شنبه تون پُر از شادی
🌱روزی که شروعش بنام
🌸علی و فاطمه باشد
🌱بی شک بهترین روزخواهدبود
🌺پر از خیر و برکت
🌱پر از شادی و
🌸پر از حس خوش
🌱ان شاءالله امروز
🌺بهترین روز زندگیتون باشه
🌸 #اول_هفتهتون_زیبا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امروز برای همه
زوج های جوان
که در سالروز
❤پیوند آسمانی
حضرت علی علیه السلام
❤️و حضرت فاطمه زهرا (س)
زندگی مشترک را آغاز
میکنند آرزوی بهترینها دارم 💐
🌺الهی خوشبخت بشید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#مناسبتی
#استوری
🎀🎊🎀🎊🎀
🎉پیوند مبارک و پر برکت
✨🎈 امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (علیهم السلام) و سیدة نساء العالمین حضرت فاطمة الزهراء (سلام الله علیها)
🍃🌸مبارک و خجسته باد.🌸🍃
#علی_فاطمه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
✨معرف کانال باشید✨
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمناي_وجودم #قسمت_هشتادودوم شیوا که حال اون هم مثل من گرفته شده بود گفت : از حالا گفته باشم امیر .
#تمنايي_وجودم
#قسمت_هشتادوسوم
کمی عقبتر رفتم و گفتم :خب آماده باشید تا سه میشمارم .۲،۱ .....
صدای خنده بلند یه زن من رو متوجه خودش کرد .به سمت چپ نگاه کردم .
المیرا با یه لباس بسیار تنگ و چسبان که بازوها و پاهای عریانش رو به نمایش گذاشته بود ،کنار امیر به همراه برادرش ،با شایان و علی مشغول خنده بود .میخواستم ازش رو برگردونم که دستاش رو به دور بازوهای امیر حلقه کرد و خودش رو به اون نزدیکتر کرد .
با این حرکت قلبم از حرکت ایستاد.
لیدا بلند گفت : ای بابا ،ما خیلی وقته منتظر شماره سه شما هستیم ها
به طرف اونها برگشتم .شیوا هم متوجه اونها شده بود .باز هم اون نگاه لعنتی ....نه ،من از ترحم متنفر بودم
نفس بلندی کشیدم و گفتم : سه .
و دگمه دوربین رو فشار دادم .
لیدا به طرفم اومد و به دوربین دیجیتالیش نگاه کرد و گفت : ا...مستانه ،نصف من که نیست .
هستی به کنارش اومد و گفت : ببینم
لیدا دوربین رو به طرفش گرفت .
هستی : خانوم مهندس ما رو باش از پس یه عکس هم بر نمیاد
شیوا گفت : مستانه جان بیا اینجا
به طرفش رفتم .آروم گفت :بیخودی فکر خودت رو مشغول نکن
گفتم : تو هم دیدی
-آره دیدم اما اون فکر احمقانه تو رو نکردم .
-احمقانه !..راست میگی احمقانه بود .
بعد هم به حرص روم رو برگردوندم .
- وای چرا اینقدر مسئله رو بزرگ میکنی .بخدا امیر با همه فامیل همینطوره.با همه صمیمیه .مگه ندیدی چقدر سر به سر من میزاره .تازه اون دختره جلف به اون چسبیده .اون هم فامیلشه دیگه .دختر عمه و پسر دایی هستن .مثل من و امیر که با هم دختر خاله ،پسر خاله هستیم
-اما هیچ وقت به دختر عمه اش نگفته آبجی ....گفته .
-من مطمئنم اون هیچ علاقه ای به دختر عمه اش نداره .من سلیقه امیر رو میدونم .تا وقتی نیکو ازدواج نکرده بود نمی ذاشت تکون بخوره ،حالا بیاد این دختره رو بگیره که هر دفعه یه جایش رو به نمایش میذاره.
-اما همین یه ربع پیش خودت هم مطمئن نبودی امیر علاقمند به کی شده .به هر صورت اون فامیلت هم که دم از غیرت میزنه بدش نمیاد .اگه بدش میومد از همون اخمهایی که آدم خودش رو خیس میکنه بهش میکرد که اینطوری آویزونش نباشه ....به هر صورت دیگه مهم نیست .من با خودم کنار میام .از اول هم این احساس اشتباه بود .
لیدا بلند گفت : اجازه میدید
به طرفش برگشتم و گفتم : بفرمایید
بیچاره خودش هم موند که این چه بفرمائی هست که از صدتا فحش بدتره ...
لیدا خودش رو کنار شیوا جا کرد و گفت : بنداز امیر .
وای باز این امیر .خدایا چه کار کنم که دیگه این جلوی چشمم نباشه .
خودم رو کنار کشیدم تا هستی و لیدا عکس بندازن .نیما هم که مشغول صحبت با شخصی بود به کنار اونها اومد .
بعد از عکس لیدا و هستی به طرف امیر رفتن و دوربین رو ازش گرفتن .
شیوا : مستانه بیا اینجا میخوام با هم عکس بندازیم
-حوصله اش رو ندارم
دستم رو کشید و گفت : غلط کردی
-شیوا ,جان من بی خیال.الان هم که عکاس رفت .هر وقت اومد میاندازم .
-عکاس دیگه رفت . از اول هم قرار بود فقط فیلبردار بمونه خودم بهش گفتم که از خانواده هامون عکس بگیره بره .اینطوری الکی آلبوم پر نمیشه ما هم پول زیادی به این یارو نمیدیم .
-خب حالا که عکاس نیست من با تو چطوری عکس بندازم .
-الان بهت میگم
بعد امیر رو صدا کرد .
امیر جلو اومد و گفت : بفرمایید .
-امیر دوربینت رو آوردی .
-بله مگه میشه نیارم .
-کیفیت دوربین تو خوبه .میشه یه عکس دونفری از من و مستانه بندازی .
این شیوا هم که اصلا تو باغ نبود .گفتم :شیوا جان ،من که گفتم عکس نمیندازم .
- تو نمیخوای من و تو باهم از امشب عکس یادگاری داشته باشیم
-خب دوربین لیدا هست .مزاحم ایشون نمیشیم .
امیر لبخند زد و گفت : دوربین لیدا خیلی حساسه .اگه حرفه ای نباشی آدمها رو نصفه میندازه.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمناي_وجودم
#قسمت_هشتادوچهارم
بدون اینکه بهش نگاه کنم رو به شیوا گفتم : به هر صورت ،من ترجیح میدم نصفه بیوفتم .
شیوا با کلافگی گفت :حالا من لیدا رو از کجا گیر بیارم توی این شلوغی .
نیما گفت : عزیزم هر کاری میکنی زود باش دیگه کم کم باید بریم پایین .بقیه مهمونها منتظرن
شیوا دستم رو کشید و گفت : بیا اینجا وایسا اینقدر هم ناز نکن .
بعد رو به امیر گفت : امیر جان بنداز .
امیر : نصفه یا درسته
اخم نکردم چون جاش نبود .فقط به طرفش نگاه کردم و گفتم :خیلی بامزه شدید مهندس
با لبخند گفت : بلاخره به این واقعیت پی بردید .تبریک میگم .
بعد هم کمی عقبتر رفت و مشغول تنظیم دوربینش شد
شیطونه میگه کاری کنم خوش مزگی از یادش بره .
شیوا دستش رو دور کمرم زد و گفت :تو رو خدا دیگه بد عنوقی نکن .
-فقط به خاطر تو .
بعد به دوربین نگاه کردم .شیوا هم بد جنسی نکرد و آهسته گفت : آره جون خودت بخاطر من یه اونی که پشت دوربینه .
از طرز حرف زدنش خنده ام گرفت و لبخند زدم همون موقع هم فلش دوربین زده شد .
شیوا رو به امیر گفت :ببینم امیر
-خراب شد یکی دیگه
رو به شیوا گفتم : شیوا به جون خودم این ما رو دست انداخته .
-نه بابا .تو هم جلو رو نگاه کن
ایندفه به دوربین نگاه نکردم .اون هم برعکس اون موقع بدون هیچ معطلی عکس انداخت
امیر به طرف ما اومد و دوربین رو به طرف شیوا گرفت و عکس رو نشون داد .من فقط یه نیم نگاه کردم .شیوا گفت : امیر اون یکی رو هم نشون بده
-همون موقع پاکش کردم
-چرا؟ خب میزاشتی ببینم
-چشم بسته تو که دیدن نداشت .
بعد هم رفت .نیما هم رو به شیوا گفت : عزیزم بریم .
من گفتم : پس من میرم پایین انجا میبینمتون
سریع از پلها پایین امدم .نسبت به یه جشن عقد کنان جمیعت زیادی دعوت شده بودن .من کاملامیتونستم حدس بزنم اقوام نیما چه کسانی هستن .چون نسبت به تعریفی که کرده بود آشنا به سطح طبقاتی اونها شده بودم
باصدای دست وسوت نظرم به پله ها جلب شد .شیوا ونیماعاشقانه دست در دست هم پایین میومدن و رضایت در چهره هردوی انها مشخص بود .وقتی در جایگاهی که برای اونها مشخص شده بود قرار گرفتن دخترها و پسرها وسط سالن ریختن ومشغول رقص شدن .
انگارفقط منتظربودن انها روی صندلی بنشینن.
به اطراف نگاه کردم و به طرف مادرم که همراه یکی از آشنایان مشغول صحبت بود رفتم .یذره نشستم دیدم حوصله گوش دادن به حرفهاشون رو ندارم .بلند شدم به طرف راحیل رفتم که تنها روی صندلی نشته بود.
-تنهایی ؟
-بهمن با بچه ها رفتن برای کاری .اوناهاشن امدن .
اون چهار تا (بهمن ،شاهین،علی ،امیر)به طرف ما امدن .علی رو به من گفت : تبریک من رو پذیرا باشید شیوا خانوم هم رفت قاطی مرغها.
خندیدم .شایان گفت :علی از دیشب تا حالا داری تمرین میکنی .آخرش هم که اشتباه کردی
-علی حالا چه فرقی میکنه .مهم اینکه اونها قاطی مرغ و خروس ها شدن.
همه زدیم زیرخنده.دلم برای خندیدن امیر ضعف رفت .من هم مشکل داشتما .انگار نه انگارتا همین چند دقیقه پیش میخواستم سربه تنش نباشه.
دوباره سر و کله این المیرا بایه دختر دیگه پیدا شد.
کنار امیرکه روبروی من وایساده بود گفت :نمیایی امیرجان
-کجا؟
دختر بغل دستی امیر گفت :خب معلومه دیگه اون وسط برقصیم.
داشتم به امیر که نگاهش به اون بود نگاه میکردم که المیرا رو به من گفت : ا...شما هم دعوتید؟
فقط نگاهش کردم .دختربغل دستیش تازه نگاهش به من افتاد وگفت :شما مستانه هستید
درسته؟
-بله
-من نیلوفرم .دختردایی شیوا .تعریف شمارو ازشیوا زیادشنیدم
-ممنون
المیرایه تابی به گردنش اومد وگفت: این تعریفها باشه برای بعد
نیلوفرمتعجب نگاهش کرد .اما المیرا به روی خودش نیاورد و روبه امیرگفت: بریم امیر جان
-نه، الان نه
ازچهره المیرا مشخص بودازجواب امیر خوشش نیومده برای همین بااخم انجا روترک کرد نیلوفر رو به من لبخند زد و رفت.
علی گفت :امیر حیف نبود اونها رو رد کردی ؟
منتظرعکس العمل امیر شدم .فقط به علی نگاه کرد .علی هم فهمیدحرف درستی نزده
شایان گفت :من که رفتم اون وسط هر کی میاد بیاد
علی هم دید اگه بمونه کتک رو خورده زود تر از اون رفت.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمناي_وجودم
#قسمت_هشتادوپنجم
هنوز به امیر نگاه میکردم .چهره اش گرفته بود .دلم نمیخواست این چنین ببینمش .به چهره مغرورش عادت کرده بودم .....
- مورد پسند واقع شدم .
به خودم امدم و با تعجب به امیر نگاه کردم .
لبخند زد و گفت : بالاخره آره یا نه .
مونده بودم چطور با این پرویی این حرف رو جلوی راحیل و بهمن به من زده .به سمت راحیل نگاه کردم .
ا ...پس این دوتا کجا رفتن .
خدای من ،اصلا متوجه نشده بودم از کی به صورت امیر خیره شده بودم .با شیطنت ابرو هاش رو داد بالا
با قیافه حق به جانبی گفتم : من به شما نگاه نمیکردم
-پس حتما به یه چشم پزشک خودتون رو نشون بدید .چون انحراف چشم دارید.
دندونهام رو به هم فشردم .هنوز با لبخند نگاهم میکرد .همین سبب شد تا بیشتر عصبانی بشم .زیر لب ناسزا گفتم .گوشش رو نزدیک آورد و گفت :صدا زیاده نمیشنوم .
-پس برید سمعکتون رو عوض کنید ،یا نه اصلا از همون خانومی که اون بالا بغل دست من بود بگیرید .مطمئنم دلتون رو نمیشکنه
بعد هم سریع از کنارش رد شدم
خدا جون آخه چرا این اینقدر رو اعصاب من جفتک میزنه ...اعتراف میکنم که دیگه دارم کم میارم ...اصلا توبه ما رو چه به عاشق شدن ...
داشتم همینطور برای خودم حرف میزدم که تون شلوغی خوردم به یه نفر. سرم رو برگردوندم طرفش .انگار از خداش بود .چشمهاش برق زد و دستش رو روی بازوی من گذاشت. میخواستم بازم رو از دستش جدا کنم اما اون همچنان محکم من رو گرفته بود .
فقط خدا خدا میکردم کسی در این موقعیت ,مخصوصا که اون لبخند معنی دار رو لبش بود ما رو نبینه .
با عصبانیت گفتم : ولم کن .
بازم رو محکم تر فشار دادو قیحانه به صورتم زل زد .
از نگاهش با اون چشمهای خمار و قرمزش اصلا خوشم نمیومد .دوباره به خودم تکونی دادم و ایندفه محکمتر گفتم : ولم کن آقا بهرام .
حیف آقا که من به این گفتم .یه دفعه بدون هیچ حرفی من رو به طرف آشپزخونه که درست پشت سرم بود هول داد .اما هنوز بازوم رو ول نکرده بود .
همچنان که توسط اون به عقب هدایت میشدم گفتم : مثل اینکه شما حرف حالیت نمیشه .
حالا دیگه وارد آشپزخونه شده بودیم .لبخندش پررنگتر شد و گفت :فقط میخوام کمکتون کنم .
-من از شما کمک خواستم ؟...ولم کن .
از بوی بدی که از دهنش استشمام کردم متوجه شدم،مشروب الکلی مصرف کرده .دست پام رو گم کرده بودم. از این که صورتش اینقدر نزدیک بود و اون نفس گرم و تهوع آورش به صورتم میخورد احساس بدی داشتم .
فقط این امید رو داشتم که غلط زیادی نمیتونه بکنه .به هر صورت اون آشپزخونه جای مناسبی برای هدف کثیفش نبود .
اما در واقع خودم رو گول میزدم چون حتی توی اون موقعیت که بازوم رو گرفته بود چندشم میشد و حتی آرزو کردم کسی در این لحظه سر نرسه .فقط خودم رو آماده کرده بودم که اگر بخواد بیشتر از این سرش رو به صورت من نزدیک کنه ،با کله محکم به صورتش بکوبم .
صدای عصبی امیر نگاه من رو از صورت بهرام گرفت
-اینجا چکار میکنی ؟
بهرام سریع بازوی من رو ول کرد و گفت : هیچی .ایشون حالشون مساعد نبود میخواستم کمکشون کنم ،همین
وقتی امیر نگاهش رو به صورت من دوخت با تمام وجود لرزیدم .باز هم نگاهش مثل نگاه یه بازپرس به یه مجرم بود .بهرام که موقعیت رو مناسب ندید رو به من گفت : به هر صورت اگه باز هم مشکلی بود من رو در جریان بگذارید .همونطور که گفتم فقط کمی فشارتون پایین اومده بود .
بعد هم از من فاصله گرفت و از آشپز خونه بیرون رفت .
نگاه امیر هنوز به صورت من دوخته شده بود .حتی قدرت فکر کردن رو از من گرفته بود .
اما به خودم امدم مگه من تقصیر کار بودم که باید اینطور دست و پام رو گم کنم .نگاهم رو ازش گرفتم و به طرف در رفتم .همین که به کنارش رسیدم با عصبانیت گفت :
چرا چشمهات رو باز نمیکنی جلوی پات رو ببینی ؟!
وایسادم و به طرفش که درست سمت چپم بود نگاه کردم و گفتم : با من بودید ؟
با همون حالت گفت : مگه غیر از من و تو کس دیگه ای هم اینجا هست.
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🌸﷽🌸
✨ #یڪ_داستــان
✍🏻 مـــــردی نـزد دانشمنــــدی از پــدرش شڪایت ڪرد . گفت پــــدرم مرا بسیار آزار میدهد. پیــر شده است و از مــن میخواهد یڪ روز در مزرعه گندم بڪارم روز دیگر میگوید پنبه بڪار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟ مرا با این بهانهگیریهایش خسته ڪرده است، بگو چه ڪنم؟ دانشمند گفت با او بساز گفت نمیتوانم.
✍🏻دانـشمنــــــد پـرسیـــد: آیا فــــرزنــــد ڪوچڪی در خانه داری؟ گفت بلی. گفت اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب ڪند آیا او را میزنی؟ گفت: نه، چون اقتضای سن اوست. آیا او را نصیحت میڪنی؟ گفت نه چون مغزش نمیرود و...
✍🏻گفـــت میدانـــی چــرا با فــــرزنــدت چنین برخورد میڪنی؟ گفت نه. گفت: چون تو دوران ڪودڪی را طی ڪردهای و میدانی ڪودڪی چیست ،اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نڪردهای ، هرگز نمیتوانی اقتضای یڪ پیر را بفهمی!!!
✍🏻در پـــــیـری انــــســان زود رنـــــــج میشــود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود. احساس ناتوانی میڪند و... پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا ڪن اقتضای سن پیری جز این نیست.
@dastanvpand
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_وسه
چه میکرد....!!؟؟
همه درونیاتش را با دادو فریاد به پدرومادرش میگفت..!؟
همه دلخوریها و کلافگیش را سر آنها فریاد میکشید...؟!
همه این ٢ماه تلاش را چگونه بیان میکرد که کسی او را نمیدید، نمیفهمید،..!
هیچکسی کاری نمیتوانست انجام دهد. هر کسی هم به اندازه توانش قدم برداشته بود،اما بی حاصل..!😞
میخواست،خودش را آماده کند....
که به شیراز رود.
شهری که عاشقش بود. انتخاب کرده بود اما حال پشیمان شده بود.😔
قبولی ارشد، رشته مهندسی ساخت و تولید، که روزی رویایش را درسر میپروراند، اما حالا هیچ جذابیتی برایش نداشت.😔🙁
#تصمیم_گرفت خودش را «به خدا» بسپارد...
تلاشش را کرده...به انتخابش مطمئن.. تمام فامیل، دوستان را واسطه کرده بود.. خاستگاری هم رفت.
اما همه بی نتیجه...!!
حالا #وقتش بود..👌
« #وقت_توکل».چیزی که شاید زودتر از اینها باید انجام میداد. اما دوست داشت تمام تلاشش را میکرد. که خود را مدیون دلش نمیکرد.
سجده کرده بود.زمزمه کرد با معبود...
✨خدایا هرچی تو بگی..هرچی تو بخای.. هرچی... هرچی...😭 #صلاحت اینه اصلا نشه.. باشه قبول.. دیر میخای بدی.. آقا قبول..😭 سخته.. ولی تو میگی چشم...آخداااا قبوووول😭..دیگه هیچی نمیگم.. هیچی... خودت درستش کن.!فقط فلج شدم... راهش بنداز..😭🙏
حوصله جمع کردن وسایلش را نداشت.
همه وسایل ها را کف اتاق ریخته بود. ساک، لباسها، کتابهاو...🎒👖👕📚📑
خودش هم وسط اتاق، زانوانش را بغل گرفته بود.😣 به همه چیز، فکر میکرد. میخواست به شیراز رود از ٣ماه زودتر. حوصله نداشت بماند.. شاید زود خسته شده بود.. شاید.!😞😣
نگاهش به ✨قرآن✨ روی میزش رفت.در دلش با او حرف زد. معامله کرد.
خلوتی میخواست...
بلند شد. دراتاق را بست. پشت میز کامپیوترش نشست. چشمانش را بست. نیت کرد.
قرآن را باز کرد و شروع کرد به خوندن...
✨صفحه ٣۵۴. سوره نور. آیه ٣٣
«ولیستعفف الذین لایجدون نکاحا حتی یغنیهم الله من فضله،....
و کسانی که #امکانی برای ازدواج نمی یابند، باید #پاکدامنی پیشه کنند. تا خداوند از #فضل_خود آنان را #بی_نیاز گرداند..✨
هرچه بیشتر میخواند،..
جوشش اشک چشمانش بیشتر میشد..😭یک صفحه را کامل خواند. قرآن را بست.
چقدر آرامتر شده بود...
تمام دلش را به #خدا سپرد.هرچه بود #بایدراضی_باشد به رضای خدا...😭☝️
#هنوزصورتش_راازاشک_پاک_نکرده بود، که مادرش او را صدا زد.
پایین رفت...
#بالبخند گوش به کلام مادرش داد😊
_زنگ زدم به طاهره خانم.برا امشب قرار گذاشتم. کت شلوارت رو ببر خشکشویی زودتر. عموت گفت بعد نماز بیاین.😕
با هرجمله ای که مادرش میگفت..
بیشتر از ثانیه قبل مات و متحیر میشد... 😳😧چند قطره اشک از چشمش جاری شد.ناخودآگاه زمزمه کرد.
_دمت گرم خدا میذاشتی یه ساعت بگذره بعد..😍😢
فخری خانم_ چی میگی!! ؟؟😕
پیشانی و دست مادرش را بوسید.😘
_هیچی مامان جان.... هیچی.. فقط خیلی نوکرتم مامان. خیلی چاکرتم به مولا😍
_نه نوکر میخام نه چاکر... فقط زود کاراتو انجام بده قبل نماز قراره بریم خونه خانجون.از اونجا همه باهم بریم.😕
عجب نشانهای خدا نشانش داد...
#عجیب_نشانه_هارامیدید😍😭
نیمه دوم اردیبهشت ماه بود....
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_وچهار
نیمه دوم اردیبهشت ماه بود..
تا ساعت ٨ همه آمده بودند.خانم بزرگ و آقابزرگ، محمد و کوروش خان با همسر و فرزندانشان.
علی از همه پذیرایی کرد..
وضعیت همه بهتر از جلسه اول بود.به جز یاشار😕 و سمیرا.😠
جلسه قبل فخری خانم مجلس را به هم زد. و این بار سمیرا عهد بسته بود به خودش، که نگذارد امشب به سرانجامی برسد..😏
آقابزرگ شروع کرد...
مجلس را گرم کرد. دوست داشت برای نوه دردانه اش #سنگ_تمام بگذارد.😊
یوسف به 🌹۵گل رز قرمزی🌹 که باعشق خریده بود، خیره شده بود.😍
سمیرا بود و نقشه هایش..
با کارهایی که یوسف کرده بود کینه اش را بدل گرفته بود.
تمام بی محل کردن ها،😠
تمام بی توجهی هایش😠 را از صبح مدام در ذهنش نگه داشته بود. پر و بال داده بود. که به وقتش که امشب بود. همه را نشان دهد.😏
چقدر خرج میکرد..
چقدر زحمت میکشید..
تا #برازنده باشد برای یوسف..
تا #تک باشد در مهمانی ها..
اما یوسف با او، هر بار #بی_تفاوت، برخورد میکرد.😠
#بارآخر را فراموش نمیکرد. چطور برایش ناز میکرد. چطور دوستان یاشار به او خیره شده بودند. اما یوسف عصبی شده بود..
تصمیمش را گرفته بود، که خراب کند همه چیز را،..😏
که برهم بزند مراسمی که یوسف، خون دل خورده بود...😏
تک تک حرکات یوسف و ریحانه را زیر نظر داشت چون ذره بین🔍 خوب دقت میکرد.
یک لحظه نگاه «یوسف و ریحانه» به هم گره خورد...👀💓👀سمیرا از فرصت استفاده کرد.
بلند رو به ریحانه گفت:
_واقعا که ریحانه.. اصلا ازت توقع نداشتم. بذار محرم بشین، بعد. تو که با نگاهت، برادرشوهرمو قورت دادی.!خجالت داره..!!😏
خندید، خودش تنهایی...
کمی بعد فخری خانم و یاشار، با او همراهی کردند...
ریحانه...
از خجالت آب شده بود.😞تا اخر مراسم حتی سرش را هم بلند نکرد.
نگاهش ساده بود بی هیچ حرفی. مگر زمان خاستگاری نباید نگاه میکرد..؟! #تاحالانگاهی_بینشان_نبود.!
اما حالا یوسفش آمده بود که او را بپسندد. همه میدانستند که هردو هم را میخواهند.
چرا این برداشت را سمیرا کرده بود.😔
سمیرا را نمیشناخت.درکی از تفسیر رفتارش نداشت.دلش شکست...😢
چند قطره اشکی روی روسری یاسی اش ریخت. 😔😢روسری ای که باهزار امید به مدل لبنانی بسته بود.🎀💎
از ابتدا دلش را #بخدا سپرده بود.حالا هم سکوت کرد در برابر بزرگتر ها. #بخاطرخدا. #معامله کرده بود با خدایش.
یوسف مدام...
عرق پیشانی و گردنش را پاک میکرد.😥😔با تمام وجود استرس را میچشید..
✨با بند بند انگشتانش اسماء الهی راصدا زد...
✨تک تک شهدایی را که در ذهن داشت به جلسه کشاند،..
✨اهلبیت(ع) را نیز...
زبانش خشک شده بود.
زیر نگاه تیز بین عمو بود. عمو آرام درگوشش گفت. جرعه ای شربت بنوشد.😊🍺 اما یوسف امتناع کرد.
آقابزرگ ناراحت از وضعیتی که پیش آمده بود.
_#همه_میدونستید که این جلسه خواستگاری هست. سرنوشت دوتا جوون قراره مشخص بشه..👈بار اول خونه من اومدید، هیچکس راضی نشد.!! 👈جلسه اول خاستگاری هم که با قهر و دعوا تموم شد..!!پس هنوز این دوتا #نتونستن حتی با هم حرف بزنن...! اگه کسی#مخالف بود، پس اصلا چرا اومد؟!😠✋
سمیرا و یاشار...
کنایه آقابزرگ را گرفته بودند. هردو بلند شدند.که قهر کنند.
اما آقابزرگ متوجه شد...
نمیخواست مجلس، این بارهم، بهم بخورد.عصایش را عمود گرفته بود. دستانش را روی عصا گذاشته بود.بااخم سریع انتهای عصایش را به زمین کوبید.
_بنشینید.! باهردوتون هستم.😠☝️
سمیرا ناخواسته نشست...
اما یاشار غد بود. احترام سرش نمیشد. رو به سمیرا کرد. باعتاب فرمان داد 😠که از اینجا برویم. که اینجا جای ما نیست!
نگاههای پیروزمندانه سمیرا😏به ریحانه، شرمندگی یوسف💓😓 را بیشتر میکرد.
با رفتن یاشار و سمیرا جلسه دوم خاستگاری هم بهم خورد....
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_وپنج
علی به شیراز رفت....
مدارک یوسف را برده بود. که ثبت نام کند یوسف را.
فصل تابستان از راه رسید...
هم دلگیر بود هم نگران. نگران آینده ای که مشخص نمیشد..!
دست دلش به هیچ کاری نمیرفت.😔 حوصله نداشت. حتی برای خوابگاه هم اقدامی نکرده بود.نمیدانست سرانجامش چه خواهد شد..!😥
آرام قدم میزد....
سنگی را نشانه گرفته بود. و آرام با مسیرش سنگ را به جلو میبرد..
فکر میکرد...
شاید #قسمت خداست...
شاید #حکمتی است که او نمیفهمید...
دو جلسه خاستگاری رفت،اما هر دو بی حاصل.!!😔
💓بیشتر از ۴ ماه گذشته بود..💓
چه امتحانی..
چه حکمتی..
چه تقدیری..
عجب خاستگاری ای..
متحیر شده بود..😟🙁حتی نتوانسته بود چند کلامی با بانویش حرف بزند.
از آینده بگوید...😔
از نقشه هایی که در سر داشت...😔
از اهدافش...😔
از امکانات مالی که #اصلا نداشت...که همه را پدرش از او دریغ کرده بود،آنهم بخاطر #شرطی که گذاشته بود.😔
👈یا ریحانه یا ارث..!👉
حوصله حمید و علی را که هیچ، حتی حوصله خودش را هم نداشت.
به پارک🌳⛲️ محله ای نزدیک خانه شان رسید.
آب و هوای پارک و نسیم خنک بعدازظهر هم نتوانست او را سرحال بیاورد.😔
به اولین نیمکت که رسید نشست. دست به سینه تکیه داد. خیره شده بود. و فقط فکر میکرد...
چگونه #به_تنهایی راهی پیدا کند.😞
باصدای زنگ گوشی اش،..📲
از فکر بیرون آمد. بدون نگاه به مخاطب، تماس را برقرار کرد.
_الو. بله..!
علی_ سلام پسر هیچ معلومه تو کجایی. سلامت کو😊
بیحوصله گفت:
_گیرم که سلام. 😕
علی_ کجایی؟؟ 😠
_زیر اسمون خدا.😕
علی_خب پس همون جا بشین. به از دست رفتن خانم آینده ت فکر کن😠
گویی سیم برقی به او وصل کرده بودند. سریع از جایش بلند شد.
_چیشده علی... 😰
علی_ تا ١٠ دقیقه دیگه پایگاه باش..نبودی از فکر ریحانه خانم میای بیرون.😠
_مرد حسابی بهت میگم چیشده..! دِ حرف
بزن😠😰🗣
صدای بوق....
جواب نگرانی های یوسف شد.با تمام توانش میدوید... 😰🏃
خواست، گوشی را در جیبش بگذارد. که از دستش افتاد.زود برداشت.با ضربه ای که خورده، خاموش شده بود. اعتنا نکرد. گوشی را درجیبش گذاشت.و دوباره دوید...🏃
پیاده نیمساعتی راه بود...
اما باید زود میرسید..🏃
قلبش به تپش افتاده بود...😣🏃
مراقب بود به کسی برخورد نکند...🏃
تا پایگاه یک نفس دوید...🏃
نگران و آشفته...
درپایگاه را با قدرت باز کرد. در محکم به دیوار خورد. بلند داد زد.😥😰
_علییی.... علیییییی...😰🗣
وارد اتاق شد...
هر دو اتاق را گشت. علی نبود..
به حیاط رفت. همه جا را سر زد. کسی نبود. عصبی شد.😠
نکند برای دلبرش اتفاقی افتاده بود...
نکند علی دروغ گفته باشد. علی دروغگو نبود..!
_علییییی کجاییی🗣😠
وسط حیاط ایستاد.بلند داد زد..
_علیییییییی😠😰🗣
از لبه پشت بام صدای علی را شنید.
_اینقدر داد نزن. حنجره ت مشکل پیدا میکنه😁
کلافگی، آشفتگی، نگرانی اش، حسابی او را بهم ریخته بود.😠😰
پله ها را دوتا یکی بالا میرفت. وقتی رسید با صورت خندان علی مواجه شد.😁
_چیشدهههه😠🗣
علی بطری آب را برداشت. لیوان آبی برای یوسف ریخت.
یوسف_ علی بگو... قلبم داره میاد تو دهنم.😠
_اینو بخور آروم شی. میگم بهت..!😊
یوسف لباسش را چنگ زد. تپش قلبش سر به فلک کشیده بود😖
_آب نمیخام.. حرفتو بزن.. 😣
علی اشاره ای به لیوان در دستش کرد. یوسف لیوان را گرفت. یک نفس آب را سرکشید. لیوان را بدست علی داد.
علی برای سرویس کولر...
به پشت بام آمده بود. به سمت کولر رفت. پوشال خریده بود. درپوش ها را برمی داشت، تا تعویض کند پوشال کولر پایگاه را.
_میگم بشرطی که آروم باشی.😊
_بگو آرومم😰
در پوش دوم را بلند کرد.
_معلومه..! هنوز نشنیدی داری پس میافتی! وای به وقتی که بگم!!😐
_علییی میگی یا...😡
علی صاف ایستاد.
_خیلی خب بابا.. نزن.. الان میگم.😁خبر خاصی نیست فقط برا ریحانه خانم خاستگار اومده!
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_وشش
_مسخره..! خیلی بی مزه ای...!!😠
خواست از پشت بام پایین رود، که علی، جدی شد، باصدای بلندی گفت:
_هادی رو که میشناسی، از بچه های هیئت.😊
یوسف برگشت. منتظر ادامه جمله رفیقش بود.
_سیدهادی حیدری. یادته میخاست بره سپاه...؟ رفته.حالا هم رسمی شده.
_خب. این چه ربطـ...
علی_امشب ساعت ٩شب🕘 باخانواده اش میان خونه محمداقا اینا،خاستگاری.😊
همانجا ایستاد....
زمان برایش متوقف شده بود... علی هیچوقت دروغ نمیگفت. بحرفش شک نداشت.
هنوز قلبش تپش داشت..😣
چهره اش درهم شد.😖دیگر درد قلبش را نمیتوانست تحمل کند..! با زانو روی زمین افتاد..
علی بسمتش آمد. او را بلند کرد.
_وایسا یه قرصی چیزی برات بیارم..!
علی زود پایین رفت.
از تو کمد قرص یوسف را پیدا کرد.پشت بام رفت.قرص را با یه لیوان آب به یوسف داد.
یوسف_ من همه کار کردم.😣همه کار..! دیگه باید چکار میکردم، که نکردم. دیدی خاستگاری هم کردم، دوبار، هربار بهم خورد...!!! آخخخ...😖😣
علی، موکتی را...
که برای نشستن خودش آورده بود، را پهن کرد. یوسف دراز کشید. و خودش، کنارش نشست.😊
علی_اون شب بهت گفتم، خونه آقابزرگ، یادته...؟ باید بجنگی..!!😊 یه دکتر هم برو اینهمه درد، زمینگیرت میکنه..!😕
خیلی آرام زمزمه کرد.
_چیزیم نیس.خوبم.استخاره کن برام
_دِکی...داری میمیری دیوونه..! دکتر باید بری. استخاره..!؟ استخاره راهی نداره.! وقتی به کارت مطمئن هستی..!😕
_خب چکار کنم.!؟😒
علی_هیچی رفیق.فراموشش کن.
یوسف سریع بلند شد. نشست.
_میفهمی چی میگی...!؟😠 میگم استخاره کن میگی نه. میگم چکار کنم میگی فراموشش کنم؟؟!!! 😠🗣
_آروم باش پسر..!😒 هنوز که چیزی معلوم نیس.. بعدشم.. گفتم زودتر خبرت کنم.. همین امشب تمومش کنی!😊
گوشی علی زنگ خورد...
برداشت و مشغول حرف زدن شد.از یوسف #فاصله گرفت.یوسف هم متوجه شد که مخاطب علی، #همسرش هست.
یوسف، لبه پشت بام نشست...
آرنج دستانش را روی زانوهایش گذاشت. سرش را درحصار دستانش قرار داد.
«خدایا خودت گفتی من به تو #توکل کنم برام کافیه..!همه تلاشمو کردم توکل کردم به نامت، به اسم اعظمت.!خدایا کسی رو #غیرتوندارم. خودت #کمکم_کن. میخام تموم بشه ولی نمیشه.😣 کمکم کن..! »
صدای زنی از پایین می امد...
نزدیک میشدند، به پشت بام.سرش را بلند کرد.مرضیه خانم و علی بودند. فکری مثل جرقه به ذهنش رسید.
مرضیه خانم_سلام.
یوسف_سلام از بنده ست. راستش یه زحمتی براتون دارم.😔
بانگاهش به علی، #تاییدی میخواست تا #ادامه_حرفهایش را بگوید. لبخند علی😊 تایید بود.
مرضیه خانم_ بفرمایید.
_من خواهر ندارم. میخام برام خواهری کنین. 😔باعمو صحبت کنین. البته خودم، بهشون زنگ میزنم.به مامان هم میگم دوباره به مادرتون حرف بزنن.و اینکه برنامه امشب رو... مجلس امشب.. رو..😔🙏
نمیدانست جمله اش را چطور کامل کند.
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌸﷽🌸
✨ #یڪ_داستــان
✍🏻 مـــــردی نـزد دانشمنــــدی از پــدرش شڪایت ڪرد . گفت پــــدرم مرا بسیار آزار میدهد. پیــر شده است و از مــن میخواهد یڪ روز در مزرعه گندم بڪارم روز دیگر میگوید پنبه بڪار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟ مرا با این بهانهگیریهایش خسته ڪرده است، بگو چه ڪنم؟ دانشمند گفت با او بساز گفت نمیتوانم.
✍🏻دانـشمنــــــد پـرسیـــد: آیا فــــرزنــــد ڪوچڪی در خانه داری؟ گفت بلی. گفت اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب ڪند آیا او را میزنی؟ گفت: نه، چون اقتضای سن اوست. آیا او را نصیحت میڪنی؟ گفت نه چون مغزش نمیرود و...
✍🏻گفـــت میدانـــی چــرا با فــــرزنــدت چنین برخورد میڪنی؟ گفت نه. گفت: چون تو دوران ڪودڪی را طی ڪردهای و میدانی ڪودڪی چیست ،اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نڪردهای ، هرگز نمیتوانی اقتضای یڪ پیر را بفهمی!!!
✍🏻در پـــــیـری انــــســان زود رنـــــــج میشــود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود. احساس ناتوانی میڪند و... پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا ڪن اقتضای سن پیری جز این نیست.
@dastanvpand
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
لینک قسمت اول
https://eitaa.com/Dastanvpand/12361
#قسمت_دوم
نامه شماره ٣٣-ازدواج شفاف
تلفنم را برداشتم تا پيغامهايي که ميخواستم بفرستم کنسل کنم که ديدم پيغامها همگي رسيدند که هيچ، همهشان هم جواب داده بودند «اوکي!» شيوا جلوي آينه ايستاده بود و چپ و راست خودش را نگاه ميکرد و تمرين سلام کردن ميکرد. دختره ديوانه هم من را ديوانه کرده بود هم خودش داشت با چه وضع جلفي شوهر ميکرد.
دستم را کوباندم تا بيحسيام نسبت به مردها از بين برود و انگيزه پيدا کنم بروم آرمين ۶۲ را از چنگ شيوا بيرون بکشم. شيوا در کمدم را باز کرد و زير لب گفت: «لباس صورتي چيزي نداري برق بزنه؟» حقش بود با يکي از همين لباس صورتيها خفهاش ميکردم. تا کمر در کمدم فرو رفته بود که آرمين در اتاق را باز کرد و دوباره دسته گلش را جلو گرفت و گفت: «شيشهاي و شفاف من کيه؟!» شيوا در جايش پريد و نيشش را تا انتها باز کرد و گفت: «من، من» آرمين دسته گلش را پايين آورد و به شيوا نگاه کرد و گفت: «واقعا؟!» شيوا کش و قوسي آمد که دهان هر جنبده و موجود روي زمين را آويزان ميکرد و گفت: «آره ديگه. ماهي کوچولوت.» آرمين لب و لوچه آويزانش را جمع کرد و دسته گلش را انداخت روي ميز و گفت: «نه بابا! بعد سيبيل نزدهات شفافيتت رو لکهدار نميکنه؟» همينجا بود که آن يک هفته به تخت بستنم اثر خودش را کرد و آرمين را با شال گردنش روي پلههاي خانه کشيدم و از خانه بيرون انداختم. جلوي در خانه نفس عميقي کشيدم چون هم شيوا را بيشوهر کرده بودم هم حقوق زنان با سيبيل را حفظ کرده بودم. اما وقتي خواستم به خانه برگردم کاغذي روي در چسبانده شده بود و رويش نوشته بود: «لااقل تيکه کتم رو پس بده!» خودت ميداني ادامه دارد، پس تا هفته بعد عزيزم...
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
«نامه شماره ۳۴» سيندرلا
آدميزاد اگر هم ميخواهد سيندرلا بازي در بياورد بايد ظرفيتش را داشته باشد که پدر تو متاسفانه نداشت. يعني احتمالا به کلهاش زده بوده مرموز باشد؛ اما فکرش را نکرده بود سيندرلا اگر کفشش را جا گذاشت، يک داف مکش مرگ ما بود که ساعت ۱۲ شب آن کالسکه مزخرفش تبديل به کدو ميشد و چارهاي جز فرار نداشت. نه تو مرد گنده که ادعاي عقل سالم هم داري و هيچ ساعت از شبانهروز قرار نيست اينورا آونورت تبديل به چيز ديگري شود! بههرحال پدرت انگار مال دنيا برايش ارزش بيشتري داشت تا عشق و روي در خانهمان کاغذي چسبانده بود که نوشته بود؛حداقل تيکه کتمو پس بده
کاغذ را از روي در کندم و يادم افتاد تکه کتي که از يک مرد دستم مانده بود در خانهمان به جاي دستگيره کتري استفاده ميشود و مامان دور تا دورش را تور صورتي دوخته است. اطراف خانه را نگاه کردم و جز آقاي اکبري که هميشه با هيکل لختش تا کمر بيرون از پنجره بود و ته سيگارهايش را روي کله ملت ميانداخت، کسي توي کوچه نبودهر چند از شانس من بعيد نبود که همين آقاي اکبري برايم اطوار بريزد و شکم لخت چند کيلويياش را وقتي از پنجره آويزان ميکند تصور کند جذابيتهاي بصري دنيا را روي سرم خراب کرده و دلم را برده است. کاغذ را مچاله کردم و انداختم توي پيادهرو که کسي کوباند به پشت کمرم و گفت: «فالتو بگيرم؟» قبل از اينکه بخواهم نگاهش کنم حدس زدم يکي از اينهايي که دستمال دورسرشان بستهاند و زير چانهشان را بز کوهي کشيدهاند پشت سرم ايستاده که خب مثل هميشه غلط حدس ميزدم. زن قد بلندي پشت سرم ايستاده بود که اگر ميخواستي سرتا پايش را ديد بزني يک ربعي وقتت را ميگرفت تا از سرش به تهش برسي عينک دودياش را روي فوکول طلايي رنگش بالا داد و روسرياش را انداخت پشت گوشش و گفت: «هنوز نتونستي شوهر پيدا کني؟» آب گلويم را قورت دادم و گفتم: شما مادرشي؟آدامسش را زير دندانش ترکاند و گفت: نه جيگر، مادر کي؟ سرنوشتت دست منه از اينکه سرنوشتم دست يک زن دو متري هشتاد کيلويي با يک فوکول کله قندي افتاده بود، اولش دهانم کج شد و وا رفتم که چشمم به آقاي اکبري افتاد که سهميه اَخ و تف بعد از ظهرش را نثار کوچه کرد و در پنجره را کوباند. زن فالگير دستش را نزديک صورتم آورد و دور کلهام چرخاند و گفت: «جادو جمبلت کردن از مردا بدت بياد!» بشکني زدم و داد زدم: شيوا! کف دستم را به طرف خودش کشيد و قيافهاش را در هم کرد و ادامه داد: طالعت ميگه شوهر ميکني ولي قبلش بايد چشم بدو باطل کني
بدبخت نميدانست سي و خردهاي آدم از زير دستم در رفتند و چشم بد بايد ديگر خيلي بيکار و فلکزده باشد که دنبال من راه بيفتد. از ته کيفش تکهاي نبات در آورد و گذاشت کف دستم و دستانم را تکان داد. چشمهايش را درشت و خودش را لرزاند و هر لحظه منتظر بودم يا بترکد يا از يک جايش دود بيرون بزند که گفت: «موي مرد پخته و اصيل ميخواي!همين يکي را کم داشتم که گفتم: جان؟! پشت پلکش را نازک کرد و دوباره با آدامسش صدايي در آورد و گفت:ببين عزيزم ميري يه مرد اصيل و درشت پيدا ميکني که مردونگيش به دنيا ثابت شده باشه، بعدش يه مو ازش ميکني با اين نبات ميندازي تو چاييت ميخوري. هم شوهرت پيدا ميشه هم از مردا خوشت مياد!وضعيتم به آنجا رسيده بود که ديگر قرتي بازيهاي معمولي جوابم را نميداد و کار به گندکاري کشيده بود. عينکش را روي چشمش گذاشت و کوباند پشت کمرم و اشاره کرد، بروم. داشتم فکر ميکردم که يک مرد اصيل و درشت را شايد بشود پيدا کرد اما چرا سازماني نيست که بشود فهميد کدامشان مردانگيشان ثبت و ضبط شده و در سطح دنيا پذيرفته شده؟! نبات را انداختم در جيبم و دنبال يک مرد درست حسابي خيابانها را راه ميرفتم که مخزنشان را پيدا کردم. آنقدر زياد بودند که ميشد بينشان شرطبندي راه انداخت. قهوهخانه شوکتخان، تشکيلشده از ۲۵ عدد مردِ درشت ضخيم بود که به هرکدامشان يک چنگ مختصر هم ميزدي يک مشت مو دستت ميآمد که همه دخترهاي محل را کفايت ميکرد. وارد قهوهخانه شدم و سرفهاي کردم. انگار که قهوهخانهشان رنگ زن تا آن روز به خودش نديده بود. همه ساکت شدند و راديو خاموش شد. يک لبخند مليح و انساندوستانه تحويلشان دادم و گفتم:آقايون کي اينجا از همه مردتره؟! هر ۲۵ نفرشان از سرجايشان بلند شدند. شصتم را روبرويشان گرفتم و گفتم: «دم شما گرم. کي حالا مردترتره عزيزان؟خيلي مرد ديگه!» يک نفر از ته قهوهخانه داد زد آقا قباد! همهمهاي از تأييد همه جا را گرفت و کف دستانم را به هم کوبيدم و گفتم: «به به آقا قباد دستشونو بالا بگيرن» پيدايش نميکردم که چند نفري کنار رفتند و قباد پشت سرشان ايستاده بود. پسري با قد نسبتا کوتاه و گردن باريک که وقتي پشت ميز مينشست فقط کلهاش از ميز بيرون زده بود. حدس زدم تعريفم از مردانگي با زمیگردد
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســ
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
قسمت اول
35سيندرلا بازميگردد!
بيمقدمه برويم سر اصل مطلب چون هم من مچ دستم ورم کرده است هم تو آنقدر گستاخي که در نامه پاسخت اصرار کردي هرچه زودتر تهش را بگويم تا دق نکردهاي. بهتر است بروي خدايت را هم شکر کني که ميخواهم آخرش را برايت بگويم چون پدر روشنفکرت عقيده دارد تهش را برايت باز بگذاريم تا تصوراتت را خراب نکنيم و حواسش نيست ته داستان ما آنقدر بسته است که تو الان بچه ما هستي! به هرحال برگرديم به آن روز که در قهوهخانه سيبيل قباد را با تکه نباتي که از آن زن فالگير گرفته بودم، ريختم توي چاي و سر کشيدم. همه چيز دور سرم چرخيد و وقتي چشمم راباز کردم، دلم پيچ ميخورد. قباد کنارم نشسته بود و دود قليونش را توي صورتم فوت کرد. از سرجايم بلند شدم و روي صندليام ايستادم و داد زدم: «آقايوني که تمايل به ازدواج دارن دستا بالا. با در دست داشتن شناسنامه ساعت ۳ جلو در خونه ما باشن. هرکي متمايلتر بود، يک دستگاه شورلت دسته دو تميز درحد کار نکرده ميبره. اين ديگه آخرين شانستونه من زنتون شم.»
از روي صندلي پايين آمدم و لباسهايم را تکاندنم و از قهوهخانه بيرون آمدم. ۱۰سالي بود که بابا شورلتش را در پارکينگ گذاشته بود تا يک مشتري دست به نقد درست حسابي گيرش بيايد و تنها مشترياش دايي منوچهر بود که فقط حاضر بود شورلت بابا را با بند ناف فريز شده، يکي از بچههايش تعويض کند. به هرحال هرکسي هم داماد خانواده ميشد، وقتي خودرو را ميديد بيخيالش که نميشد هيچ، يک پولي هم دستي ميداد به بابا تا وا بدهد. نزديک خانه شدم تا خودم را براي تجمع مردان آماده کنم که ديدم پسري درحال چسباندن کاغذي روي در خانهمان بود. راستش را بخواهي اين يک قانون است که هميشه اگر محل نگذاري، سيندرلاها خودشان به محل لوس بازيشان برميگردند. پشت سرش ايستادم و منتظر شدم کاغذ را بچسباند که يقهاش را محکم از پشت سرش گرفتم و سوت زدم. بابا تا کمر از پنجره بيرون آمد و موقعيتم را پيدا کرد. چشمکي زد و يک گوني از بالا انداخت و افتاد روي سر شکارمان. سوت دوم را بابا زد و مامان در خانه را باز کرد و طنابي را دور پاهايش حلقه کرد و من هم هلش دادم داخل حياط. مانده بودم در اين وضع چطور به مامان بگويم مرسي که با آن جذبه و متانتت برايم شوهر شکار ميکني، اما قبل از اينکه واکنشي نشان بدهم سوت سوم را مامان زد و اميد درحالي که يک صداي غوداي ممتد از خودش درميآورد، از راه پلهها قل خورد و زير پاي آقاي سيندرلا را گرفت تا از جا بلندش کند و از پلهها بالا رفت. هرکار در زندگيام نکرده باشم، يک همدلي و همراهي خاصي درخانوادهام ايجاد کرده بودم و ميتوانستم بگويم آن روزها ديگر ما يک تيم بوديم که اول و آخر همهمان آرزوي تأهل و بالندگي من بود. پشت سر اميد به داخل خانه رفتيم و اميد انداختش وسط خانه. بابا گلدان روي ميز را برداشت و خيز برداشت طرفش که جيغ زدم «نزن مخش عيب ميکنه بابا! هدفمون شوهر سالمه» بابا يک قدم عقب کشيد و شستش را بالا برد و گفت: «نه حواسم هست. برو دارمت» نزديکتر شدم و گوني را از کلهاش بيرون کشيدم. موهايش هوا رفته بود و تند نفس ميکشيد. چندبار چشمانش را باز و بسته کرد و چند نخ گوني از دهانش به بيرون تف کرد که مامان گفت: «امير وزوزو؟!» مامان را با طنابي که در دستش بود، ديدي زد و گفت: «خانم مظفريِ بازرس؟» مامان به پهناي همه جايش پفي کرد و با سر تأييد کرد. من و بابا و اميد هم همديگر را نگاه کرديم چون اين داستان تکراري را 10سالي بود ميديديم. آدمها در خيابان مامان را ميديدند و رنگ و رويشان سفيد يخچالي ميشد و ياد دوران مدرسهشان ميافتادند که مامان بهعنوان بازرس ميرفت سر و تهشان را يکي ميکرد و تا چند معلم و شاگرد خودشان را نخيسانده بودند، مدرسه را ول نميکرد. هربار هم هرکدام از آن شاگردهاي تنبان خيس شده، مامان را ميديدند، بياختيار زانو ميزدند و براي مامان يکجورهايي حس و حال ميتي کومان در فضا زنده ميشد. امير با آن تهريش و هيکل نره غولش شروع به لرزيدن کرد. مامان چند قدم به امير نزديک شد و امير درحالي که خودش را روي زمين به عقب ميکشيد، گفت: «خانم مظفري غلط کردم. 10سال گذشته از اون قضيه..ديگه اونکارو نميکنم.. بخدا فقط اومده بودم کتمو بگيرم» مامان نزديکتر شد.
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
قسمت اول
نامه شماره ۳۶ وفور نعمت!
تابهحال يک تجمع بالاتر از ۴۰ مرد را از نزديک ديدهاي؟ يک حس و حال خاصي ميانشان پر ميکشد که ممکن است هر لحظه يک آسي براي هم از جيبشان دربياورند و تقديم به پاچههاي يکديگر کنند و سرعت و شدت اين نقلوانتقالات آنقدر زياد است که با چشم غيرمسلح ديده نميشود. بهخصوص وقتي پاي دو چيز درميان باشد؛ ماشين و زن! آنوقت تصور کن من گندي زده بودم به اين حجم که ماشين و زن را يکجا وعده داده بودم. در خانه هنوز بسته بود که يک نفرشان خودش را به لبه ديوار رساند و مشتش را به هوا برد و داد زد: «اول! شورلت قرمز حق منه» يک نفر پاچهاش را گرفت و کشاندش پايين و کلهاش را از لبه ديوار بالا آورد و انگشتش را به سمتم گرفت و گفت: «کيا ناصري هستم وکيل پايه يک. خودم ميگيرمت!» شستم را برايش به احتزاز درآوردم و گفتم: «دمت گرم ولي آروم باش!» در خانه را باز کردم تا آن يکي سيندرلا را پيدا کنم که سيلي از مردها ريختند توي حياط. بابا به لبه پنجره آمد و فرياد زد: «آقايون به صف شيد حداقل» از بين جمعيت يکي نعره زد: «فقط خودتو ميخوام نه شورلت قرمزتو!» همه چيز زير سر جادوي سبيل قباد بود. بالاي پلهها ايستادم و داد زدم: «دوستان رعايت کنيد. اولويت با اوناييه که شناسنامه دارن.» صداي هوکردني بلند شد و بابا که کاغذ لولهشدهاي جلوي دهانش گرفته بود تا صدايش بپيچد از بالاي پنجره گفت: «آقايون توجه کنيد انتخاب سخت شده. حجم شما زياده ماشالا ولي ما الان يه داماد رزروي داريم» بابا امير را از يقهاش گرفت و به بيرون پنجره کشيد تا نشان بقيه بدهد و ادامه داد: «ايناهاش. وقت هم نيست، تا قبل از ناهار ايشالا ميخوايم دخترمونو بديم بره» با دستم به بابا اشاره دادم طبق معمول جوگير نشود و در حفظ سمتش بهعنوان پدري غيرتي باقي بماند. چون پدربزرگت فقط عاشق يک چيز بود و هست؛ بازي و مسابقه. حالا چه سر بستني بازي کند چه سر من برايش فرقي نداشت، فقط هيجان بازي را خريدار بود. از پلهها بالا رفتم به داخل خانه دويدم. مامان درحالي که با يک دستش برنج ميگذاشت، در دهان طوطي روي شانهاش و با شانه ديگرش تلفن را چسبانده بود به گوشش، يقهام را کشيد داخل خانه و در را بست. از نگاهش معلوم بود آينده دو نفره زيبايي ميانمان برقرار نيست و هر لحظه منفجر ميشود. پشت تلفن گفت: «حالا بگيد آقا پسرتون بياد شايد کت ايشونه. مطمئنيد قهوهاي بوده؟ باشه پس بيان تا قبل ظهر چون اين با وضع تا قبل از غروب پاتختيشه!» تلفن را قطع کرد و پرتش کرد در بغلم و گفت: «خانم مظاهري ميگه کت پسر منه!» معلوم نبود دقيقا چه چيزي توي سيبيل آن مردک بود که شوهر توليد ميکرد. بابا همچنان لولهاش را جلوي دهانش گرفته بود و از خاطرات شمال رفتنش با شورلت قرمزش براي ملت ميگفت. امير هم پايين پنجره نشسته بود و لباس بابا را ميکشيد و غر ميزد اول از همه به او قول ماشين را داده بوديم که لوله را از دست بابا گرفتم و داد زدم: «آقايون اينجا کسي بين جمعيت هست که دنبال تيکه کت پارهشدهاش اومده باشه؟» نزديک به ۸۰نفر دستشان را بالا بردند. امير صورتش را چسبانده بود به شيشه و ميشمردشان که دوباره داد زدم: «کتتون چه رنگي بوده؟» با صداي يکدستي گفتند: «قهوهاي!» يک جاي معادله به هم ريخته بود. با انگشتم به اولين پسري که چشمم خورد و دستش بالا بود، اشاره کردم بيايد توي خانه. ميداني که تعداد زياد بود و وقت ما هم کم. همراه بابا و اميد نشستيم پشت ميز ناهارخوري. امير هم مجبور بود کنار دستش بنشيند و معيار و شاقولمان باشد براي انتخاب. نفر اول وارد خانه شد و روبهرويمان نشست. موهايش را آب قند زده بود و بوي شيريني کلهاش تا زير زبانت هم ميرفت. بابا که ايندفعه جو هيأت ژوري را گرفته بود، بدون اينکه نگاهي کند، گفت: «نام و نامخانوادگي و ميزان اهميت دختر من در زندگي خودتان را شرح دهيد!» خودش را صاف کرد و گفت: «جابر سبزآرا هستم. توي مجالس ميخونم. اينجانب قول ميدهم دخترتونو هميشه و در هرشرايطي صندلي جلوي شورلت بنشانم.» اميد از روي صندلي خيز برداشت تا بکوباند توي دهانش که لباسش را گرفتم و گفتم: «تيکه کت شما کجا جر خورد؟» سرش را بالا آورد و با يک ناز و غمزه عميقي گفت: «هرجا شما بگي! هرجا شما بخواي!»
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داســتان_کوتاە
پدری بود که از تن فروشی دختر خویش روزگار را میگذراند روزی از روزها دختر برآن شد که از خانه پدر گریزان شود .
پس از گریز ، به شیخی که حاکم شهر بود پناه میبرد ، شیخ به او دلداری داده و میگوید : " نترس که من نگهبان تو هستم." شب هنگام و وقتی که او بخواب فرو رفته بود ، شیخ با بدنی لخت به بالین دختر می آید و از او درخواست میکند تا شب را با او سر کند !
دختر نگون بخت و بخت برگشته .....
📚ادامه داستان بسیارعجیب
✅ادامه داستان 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعاى شبانه"
آرامش شب نصیب کسانی باد
که دعا دارندادعا ندارند
نیایش دارند نمایش ندارند
حیادارندریاندارند
رسم دارنداسم ندارند
شبتون آروم❤️
@dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸به نام...🌻🍃
💐خالق یکتای جهان کهپیدا
🌸و نهان داند به یکسان
💐بنام خالق خورشیدو باران
🌸خداوندطراوت، جویباران
💐خدایا امروز را🌺🍃
🌸با عشق توآغاز میڪنم
💐بخشندگے ازتوست
🌸عشق دروجود توست
💐قدرت در دستانِ توست
🌸عشق رادر وجود ما قرار ده
💐تا مهربان باشیم🌺🍃
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
❣خدایا به امیدتو❣
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
✅داستان کوتاه و پند آموز
✍دهخدا مادری داشت بسیار عصبی بود و پرخاشگر؛ طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج نکرده بود و پیرپسر مجردی بود در کنار مادرش زندگی میکرد.
نصف شبی مادرش او را از خواب شیرین بیدار کرد و آب خواست. دهخدا رفت و لیوانی آب آورد مادرش لیوان را بر سر دهخدا کوبید و گفت آب گرم بود. سر دهخدا شکست و خونی شد. به گوشهای از اتاق رفت و زار زار گریست. گفت: «خدایا من چه گناهی کردهام بخاطر مادرم بر نفسم پشت پا زدهام. من خود، خود را مقطوعالنسل کردم، این هم مزد من که مادرم به من داد. خدایا صبرم را تمام نکن و شکیباییام را از من نگیر.»
گریست و خوابید شب در عالم رؤیا دید نوری سبز از سر او وارد شد و در کل بدن او پیچید و روشنش ساخت. صدایی به او گفت: «برخیز در پاداش تحمل مادرت ما به تو علم دادیم.»
💥از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ ادبیات ایران را که جامعترین لغتنامه و امثال و حکم بود را گردآوری کرد و نامش برای همیشه بدون نسل، در تاریخ جاودانه شد.
↶【به ما بپیوندید 】↷
_____________
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. یک روز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.
یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم می زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخری رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت اما داماد از جایش تکان نخورد او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم؟
همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد. فردا صبح یک ماشین بی ام و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود، که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! ازطرف پدر زنت».
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 نتیجه دنیاپرستی
شخصی از حضرت عیسی (ع) تقاضا کرد که همراه او به سیاحت (سیر در صحرا و بیابان) برود، عیسی (ع) پذیرفت و با هم به راه افتادند تا به کنار رودخانه بزرگی رسیدند، و در آنجا نشستند و سفره را پهن کرده و مشغول خوردن غذا شدند، آنها سه گرده نان داشتند، دو عدد آن را خوردند و یک عدد از آن باقی ماند، عیسی (ع) به سوی نهر رفت و آب آشامید و سپس بازگشت، ولی نان باقی مانده را ندید، از همسفر پرسید: «این نان باقیمانده را چه کسی برداشت؟» او عرض کرد: «نمی دانم».
پس از این ماجرا، برخاستند و به سیر خود ادامه دادند، عیسی (ع) آهوئی را که دو بچه اش همراهش بود در بیابان دید، یکی از آن بچه آهوها را به سوی خود خواند، آن بچه آهو به پیش آمد، عیسی (ع) آن را ذبح کرد و گوشتش را بریان نمود و با رفیق راهش با هم خوردند، سپس عیسی (ع) به همان بچه آهوی ذبح شده فرمود: «برخیز به اذن خدا»، آن بچه آهو زنده شد و به سوی مادرش رفت. عیسی (ع) به همسفرش فرمود: «تو را به آن کسی که این معجزه را به تو نشان داد، سوگند می دهم بگو آن نان باقیمانده را چه کسی برداشت؟!».
او باز (به دروغ) گفت: نمی دانم.
عیسی (ع) با او به سیر خود ادامه دادند تا به دریاچه ای رسیدند، عیسی (ع) دست آن همسفر را گرفت و روی آب حرکت نمود، در این هنگام عیسی (ع) به او فرمود: تو را به آن خدائی که این معجزه را نیز به تو نشان داد بگو آن نان را چه کسی برداشت؟ او باز گفت: «نمی دانم».
با هم به سیر خود ادامه دادند تا به بیابانی رسیدند، عیسی (ع) با همسفرش در آنجا نشستند، عیسی (ع) مقداری از خاک زمین را جمع کرد، سپس فرمود: «به اذن خدا طلا شو»، خاک جمع شده طلا شد، عیسی (ع) آن طلا را سه قسمت کرد و به همسفرش فرمود: یک قسمت از این طلا مال من، و یک قسمت مال تو، و یک قسمت دیگر مال آن کسی که نان باقیمانده را خورد. همسفر بی درنگ گفت: «آن نان را من خوردم».
عیسی (ع) به او فرمود: همه این طلاها مال تو (تو بدرد دنیا می خوری نه همسفری بامن). عیسی (ع) از او جدا شد و رفت. او ناگهان دید دو نفر می آیند، تا آن دو نفر به او رسیدند و دیدند صاحب آن همه طلا است، خواستند او را بکشند تا دو نفری صاحب آن همه طلا گردند، او به آنها گفت: مرا نکشید، این طلاها را سه قسمت می کنیم، آنها پذیرفتند.
پس از لحظاتی، این سه نفر یکی از افراد خود را برای خریدن غذا به شهر فرستادند، آن شخصی که به شهر می رفت با خود گفت خوبست غذا را مسموم کنم و آن دو نفر بخورند و من تنها صاحب همه آن طلاها گردم، آن دو نفر که کنار طلاها نشسته بودند با هم گفتند: خوبست وقتی که فلان کس غذا آورد، او را بکشیم و این طلاها را دو نصف کنیم، هر دو این پیشنهاد را پذیرفتند، وقتی که آن شخص به شهر رفته، غذا را آورد، آن دو نفر او را کشتند سپس با خیال راحت مشغول غذا خوردن شدند، و طولی نکشید مسموم شده و به هلاکت رسیدند.
عیسی (ع) از سیاحت خود بازگشت دید، سه نفر کنار طلاها افتاده و مرده اند، به اصحابش فرمود: هذه الدنیا فاحذروها: «این است دنیا، از آن برحذر باشید که فریبتان ندهد».
📗 #داستان_دوستان، ج 1
✍ محمد محمدی اشتهاردی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_وهفت
مرضیه خانم_ شرمنده آقایوسف نمیتونم.
_خب... چرا!! ؟؟😔
علی_مرضیه خانم راست میگه. اگه ما کاری کنیم برا هردوتون بد میشه.😕
مرضیه خانم_ به اندازه کافی حرف و حدیث پشت سرشما دوتا هست. با پشتیبانی من هم کار برا شما سخت تر میشه و هم تهمت ها و حرفها بیشتر میشه.
یوسف رویش را برگرداند. بسمت در رفت.
علی_حالا خدابزرگه. نگران نباش.😊
با ناراحتی از پایگاه بیرون زد...
اولین تاکسی به مقصد خانه، سوار شد.
حوصله پیاده روی نداشت. زودتر از چیزی که فکر میکرد به خانه رسید.
باید تکلیفش را یک سره میکرد. نمیتوانست ببیند، حتی تصورش هم امکان نداشت که...
💔ریحانه اش همسر کسی دیگر شود.😡💔
پدرومادرش، خانه بودند...
سلامی کرد. کوروش خان روی مبل مقابل تلویزیون نشسته بود به تماشا. فخری خانم در آشپزخانه بود. چای میریخت.
یوسف رو به پدرش کرد.
_بابا
_بگو 😠
_میخام باهاتون حرف بزنم😐
کوروش خان، بدون اینکه نگاهش را تغییر دهد. گفت:
_میشنوم 😠
_بابا از اول من بهتون گفته بودم فقط ریحانه. شما گفتین #نه. #شرط گذاشتین. از ارث #محرومم کردین.حالا دیگه چرا نمیذارین...؟!😐
فخری خانم سینی چای را روی میز مقابل همسرش، گذاشت. روی مبل نشست.
_خب معلومه چون هنوز دلمون راضی نیست. چون خوشم نمیاد ریحانه عروسم باشه. زوره؟؟😕
_ولی مامان با این کارتون دارین آینده منو خراب میکنین!😥
باغصه گفت:
_اگه ریحانه نشد.دیگه تا اخر عمر ازدواج نمیکنم.اینو خودتون هم میدونین. ولی فقط یه سوال دارم😒☝️ اگه قانعم کردید قبوله منم حرفی ندارم.
فخری خانم خوشحال شد. که یوسف از موضع خود پایین آمده.
_خب بگو😊
_از چه اخلاقی، از چه حرکتی از ریحانه دلگیر شدین.اصلا مگه چکار کرده که شما اینهمه ازش بیزارید..!؟🙁
فخری خانم حرفی برای گفتن نداشت. سوال پسرکش، منطقی بود و بجا. سکوت کرد... کوروش خان، فنجان چای را برداشت. نگاهی به یوسف کرد.
_تصمیمت قطعیه!؟😠
_خب معلومه. یعنی شما تو این مدت ندیدید؟؟ قبل از عید تا حالا..!!!😔
_خب پس خوب گوش کن ببین چی میگم... اینو که میگم خوب روش فکر کن الان نمیخاد جوابمو بدی.
_باشه چشم. بفرمایین.😒
_من راضی میشم. مادرتم با من. ولی به دوشرط.. 😠
کوروش خان، نگاه از تلویزیون گرفت، با عتاب، انگشتهایش را بالا آورد.
😠☝️یک_حق پول گرفتن نداری نه از #من و نه از #مادرت.و تمام خرج و مخارج خودت و زنت با خودت👉 از وقتی #محرم میشی #تاآخرعمرت..!
😠✌️دو_خاستی خونه اجاره کنی، زنتو ببری شیراز، هرکاری میخای بکن ولی روی کمک ما #هیچ حسابی باز نکن...!!
با نگاهی پر از غصه به دهان پدرش زل زده بود.😢😒
_فهمیدی کامل... یا تکرار کنم؟😠
_ولی بابا این بی انصافیه..!! مگه منـ...😥😒
_همینی که هست..!😡
_ماشینم چی... اونمـ...!!! ؟؟😒
فخری خانم_ ماشینت برا خودت. با پول خودت خریدی.😏
یوسف _باشه قبول... چشم هرچی شما بگین... 😔 فقط مامان الان یه زنگ بزنین به طاهره خانم، یه قرار بذارین.
_الان نمیزنم.. بذار برا بعد.!
کوروش خان _نمیخوای بیشتر فکر کنی؟! الان ببین #یاشار تو #نازونعمت داره زندگی میکنه.. اونوقت #تو..!!
کوروش خان سری با تاسف برای پسرش تکان داد. و یوسف بدون جوابی به پدرش، خودش بلند شد. تلفن را آورد و بدست مادرش داد.
_مامان...بزنین دیگه..!☎️😔
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_وهشت
فخری خانم شماره را گرفت...
هنوز از آن طرف خط طاهره خانم گوشی را برنداشته بود. استرس و دلشوره های یوسف شروع شده بود.😥
وقتی فخری خانم فهمید..
برای امشب ریحانه خاستگار داشته، خوشحال شد که بهانه ای پیدا کرده برای برهم زدن این وصلت.
یوسف از اینطرف بال بال میزد..
که اینو نگو.. اونو بگو..!😬🙈
مادر چشم غره ای به یوسف میرفت، که چیزی نگوید.😠
اما ناخواسته صدایش بلند میشد.😍🙏
این طرف خط،...
طاهره خانم میشنید. ریحانه هم بود و یک دنیا امید.🙈
خاستگاری اش را خودش برهم زد.🙈💓 پدرش میدانست که دل دخترکش، گرفتار یوسف است.😊خاستگار آمد، کمی نشستند، اما جواب منفی را گرفتند، و رفتند.😊
به خواسته ریحانه،...
طاهره خانم تلفن را روی بلندگو گذاشت.🔉حالا دیگر صدای یوسف واضح می آمد.
قرار گذاشته شد،...
❤️برای جمعه همین هفته....❤️
ریحانه،...
صدای #تشکرکردن یوسف از مادرش را کامل میشنید...😅در دلش کارخانه قند آب میکردند.🙈
طاهره خانم،...
تلفن را که قطع کرد..ریحانه، لبخند محجوبی زد ☺️🙈و از زیر نگاه پرلبخند مادرش، #شرمش شد. به #آغوش_مادر پناه برد.🤗
طاهره خانم_خوشبخت بشی مادر. ریحانه خیلی برات دعا کردم.😊
ریحانه_ مطمئن باش مامان جونم. یوسف خیلی خوبه بنظرم.💓☺️
اعتراف کرده بود.. درآغوش مادرش.😱🙈
_ریحانه...! یه وقت خجالتی.. چیزی!😁
_ببخشین دیگه مامان یهویی اومد رو زبونم🙈
ریحانه....
خودش را بیشتر در آغوش مادر برد. #حیایش مانع میشد حتی مادرش چهره اش را ببیند.
از آغوش مادر که بیرون آمد. سریع پا به فرار گذاشت 😬🏃♀و به اتاقش رفت. طاهره خانم لبخندی زد. و به آشپزخانه رفت...
از آن شبی که یوسف،...
تفعلی به قرآن زده بود. و ✨سوره نور آیه ٣٣✨ آمده بود. با خط خوش آیه را با معنی روی برگه ای، نوشته بود.
✍✨"ولیستعفف الذین لایجدون نکاحا حتی یغنیهم الله من فضله،....
و کسانی که امکانی برای ازدواج نمی یابند، باید #پاکدامنی پیشه کنند. تا خداوند از #فضل خود آنان را #بی_نیاز گرداند.."✨
مراسم را...
🍃در خانه آقابزرگ🍃 برگذار کردند. فقط خانواده کوروش بود و محمد. گرچه همه فامیل اعتراض داشتند. و فخری خانم بیشتر از همه.
اما حرف آقابزرگ همان بود...😊☝️
«این مراسم در خانه ما برگذار میشه و چون #خصوصی هست فقط خانواده کوروش و محمد باید باشند.»✋
این جمله را آقابزرگ،...
گرچه تلفنی📞 بود، اما #محکم گفت.کم کم اعتراض ها در حد پچ پچ رسیده بود.
حالا که #احترام، #عزت و #غرور، آقابزرگ برگشته بود..
حالا که همه احترامش را داشتند..
حالا که #حرفش خریدار داشت..
همه را اول از «خدا»، و بعد، از یوسف، میدید.😊
یوسفی که تمام سعی اش را کرد،..
تا در مراسم ها..
آقابزرگ، یا #حضور داشته باشد و یا #مستقیما نظر دهد.😊😍
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_ونه
هر روزی که به جمعه نزدیک میشد. هم استرس یوسف و ریحانه😥😥 و هم نقشههای سمیرا،😏بیشتر میشد.
همه چیز آماده بود...
از انگشتر نشانی که برای بانویش خریده بود.تا تمام حرفهایی که باید میزد.
همیشه بشمار سه، آماده میشد.!
شلوار مشکی، پیراهن آبی آسمانی اش را پوشید. سوت میزد و موهایش را شانه میزد.😌دستی به صورت و محاسنش کشید. چنان ذوقی در دلش بود که فقط خدا میدانست.😍عطر گل محمدی کنار گردنش زد.🌸 چند صلواتی فرستاد.😌
دکمه کتش را میبست.باز میکرد.نه خوب نبود..!😕
کت را درآورد. ژست گرفت. روی دستش انداخت. نه اینم خوب نیست..!🙁
کسی نبود بداد دلش برسد.. نظری، حرفی..😔
یکبار کت مشکی را میپوشید. در می آورد. دوباره کت آبی نفتی اش را میپوشید...😑
بیشتر از ١٠ دقیقه بود، که مقابل آینه ایستاده بود.😑🙈
باصدای پیامی که از گوشیش آمد، نگاهش را از آینه گرفت.پیام از علی بود.
📲_ احوال باجناق خوش استایل. اون کت آبی نفتی داشتی، اونو بپوش.
بشکنی زد. 😍👌باذوق، کت را پوشید. و سریع از اتاقش بیرون رفت.😎
پدر و مادرش، بی تفاوت درماشین نشسته بودند. نه ذوقی نه خوشحالی ایی..!
💞جمعه، از راه رسید..
اول ماه رجب، و پنجم تیرماه💞
ساعت ٧شب بود...
رسیدن ماشین یوسف و یاشار همزمان شد...
یک دستش گل 💐😍بود. یک دستش شیرینی.🍰😍 این بار، ٨گل بلندر زرد و سفید گرفت.
شیرینی را به مادرش داد.
باذوق، سر به زیر، وارد خانه آقابزرگ شد.☺️💓
خانواده عمومحمد،..
آمده بودند. دیشب عمومحمد هیئت داشت. اما یوسف یادش نبود..!😅
خانم بزرگ و آقابزرگ....
از قبل تدارک همه چیز را کرده بودند. میوه،🍏شربت، و شام.🍤🍖
حیاط دل باز🌳🌿 و باصفای ⛲️🌺آقابزرگ بار دومی بود که میهمان داشت.
آقابزرگ، تختها را جمع کرده بود....
چند قالی ١٢متری انداخته بود. که همه #درصفاوصمیمیت، کنار هم بنشینند.😊
بعد از سلام و احوالپرسی،...
همه نشستند.علی بلند شد و کنار یوسف نشست. پشت کمرش زد.
آرام کنار گوشش، با خنده گفت:
_احوال باجناق بنده چطوره!؟چه کت بهت میاد دست اونی که نظر داده درد نکنه.!😁
_خیلی خودتو تحویل میگیری.😊
علی سرش را نزدیکتر برد.
_خودمو که نمیگم...! 😜
لبخند محجوبی زد.ناخواسته سر به زیر انداخت.☺️🙈
آقابزرگ در گوشه ای خلوت،...
با محمد و کوروش صحبت میکرد.
و خانم بزرگ...
با فخری خانم و طاهره خانم.مثل بار اول..
سمیرا تا میتوانست میتاخت...😠😏
بهونه میگرفت گرما را،..
خراب بودن میوه ها...
گرم بودن شربت...
مسخره میکرد مجلس را،.. دستمال برمیداشت بعلامت گریه،.. میگفت یکی بیاید روضه بخاند...😏
خانم بزرگ #نصیحت میکرد..
و یاشار و فخری خانم هم میخندیدند..
دوساعتی گذشته بود....
یوسف استرس داشت.از #حرفهای سمیرا #به_خدا پناه برد..😥🙏
نکند خراب شود.!
نه قرار نبود خراب شود، #توکل کرده بود.
✨خراب هم میشد،. نامش خراب شدن نبود.خدا خودش #خدایی میدانست.✨✌️
آقابزرگ از جمع پسرانش دور شد....
روی صندلی همیشگی اش نشست. عصا را عمود گرفت. دستهایش را روی عصا گذاشت.رو به یوسف کرد.
_خب باباجان، همه الحمدلله #راضی هستن. برید داخل، چند کلامی با خانمت حرف بزن. از اول این جریان شما هنوز حرف نزدید.😊
سمیرا خواست...
دوباره حرفی بزند، چشم غره آقابزرگ 😠کار خودش را کرده بود.
رو کرد به ریحانه و گفت:
_بلند شید دیگه باباجان، چرا نشستین؟!😊
با این جمله که تاکید بود...
یوسف و ریحانه بلند شدند. به داخل رفتند. فخری خانم آرامتر، شده بود. کوروش خان هم رضایتش را اعلام کرده بود.
آقابزرگ با خشم... 😠
رو به یاشار اشاره کرد. که بیاید کنارش. به محض نشستن یاشار،آقابزرگ گفت:
_جلو زنت رو نمیتونی بگیری بگو تا من بگیرم...😠 اینجا مجلس خاستگاری هست..! 😠 💞این دوتا💞 چند بار مراسمشون بهم خورده، این بار به هم بخوره، من میدونم و تو..😠شنیدم خیلی از خونه ت راضی هسی..!😏
یاشار ترسید...😨
تا به حال خشم آقابزرگ را ندیده بود. باید گوش میکرد. بخصوص #بخاطرخانه هم شده بود...
آقابزرگ را مطمئن کرد،😥که مراقب است به حرف زدن و جملات همسرش. به خنده های بی وقت، خودش.!!
💓یوسف و ریحانه...💓
به اتاق مهمان رفتند.چند دقیقه ای روبروی هم، نشسته بودند.
یوسف آرام آرام بود...
آرامشی داشت #وصف_نشدنی... #میدانست کار، کار #خدایش بود.☝️
بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد...😊
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل
بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد.😊
_ما همدیگه رو میشناسیم،از اون زمان که بچه بودم. بعد از اون اتفاق، از وقتی که یادم میاد غیر #محبت،از خانواده #شما و #آقابزرگ، چیزی ندیدم.برنامه م برا #آینده چیدم. ان شاالله میرم شیراز. دوسال بیشتر نیست. ارشد قبول شدم. همون رشته خودم. بعدش برمیگردم همینجا.🌺یه #همسفر میخام بالاتر از همسر، #زیرپرچم_مولاعلی.ع. یه همسفر تا #بهشت. تا #شهادت ان شاالله..🌺
تمام حجم استرس عالم،...
روی ریحانه هوار شده بود.کف دستش عرق کرده بود.تا نهایت سر را به زیر انداخته بود.🙈
نمیتوانست نفس بکشد. #خجلت و #حیایش مانعی بود، حتی #نگاهش کند.در برابر حرفهای یوسف فقط سکوت میکرد.
یوسف_ #هدفم، #الگوگرفتن از زندگی مولا علی.ع. و #سبک زندگی بانوی دوعالم حضرت مادر.
و اینکه بابا برام #شرط گذاشته یا شما یا ارث. #ازمَحرم_شدنمون_تاوقتی_زنده ام همه چی پای خودمه.😊☝️
#نیم_نگاهی به ریحانه اش کرد.
یوسف _اینا رو میگم بدونین از #مال_دنیا هیچ چیزی ندارم، الا یه ماشین.😊☝️ هیچ #پشتوانه ای ندارم بجز #خدا و #اهلبیت.ع.👌✨
سکوت ریحانه طولانی شده بود...
گرچه نگاه هیچ اشکالی نداشت. بلکه #باید نگاه میکرد.. اما قدرت خجلت و حیایش بیشتر بود....سرش را بالا گرفت اما نگاه نکرد...
_چیزی نمیخاین بگین.. حرفی.. شرطی..
_خب همه حرفا رو شما گفتین. با اینایی که گفتین هیچ مشکلی ندارم. فقط چن تا حرف دارم با یه شرط.☝️
_بفرمایین.سراپا گوشم.
_خیلی دوست دارم ادامه تحصیل بدم و خب سرکار برم.
یوسف_ خیلی عالیه. دیگه..
ریحانه _دیگه اینکه فعالیتها و جلساتم رو ادامه بدم. یعنی خیلی دوست دارم که انجام بدم.☝️
یوسف_ در چه زمینه هایی!؟
ریحانه_ جلسات اعتقادی، عرفانی و البته حلقه صالحین👌
یوسف ذوقش را نتوانست پنهان کند.
_خیلی عالی، فوقالعاده ست. و دیگه!؟ 😊
ریحانه _دیگه همین.. شرطمم اینه که...
وسط حرف ریحانه، صدای یاالله گفتن عمومحمد به اتاق نزدیک میشد. لبخندی زدند.
_یوسف جان، عمو..! آقابزرگ و خان داداش تو اتاق خانجون کارت دارند.
یوسف لبخند زد. ایستاد. چشمی گفت و رفت...
عمومحمد کنار دخترکش نشست تا قضیه را تمام کند.
_خب دخترم نظرت چیه؟! البته بیشتر باید حرف بزنین اما تا اینجا که یوسفو میشناسی.. #نظرت مهمه برامون... خب چی میگی..؟!
ریحانه....
حرفی نمیتوانست بزند... 😍🙈 سرش را پایین برد. سرخی گونه هایش معنای همه چیز را نشان میداد.☺️عمومحمد، سر دخترکش را بوسید،😘 لبخندی زد.
_خوشبخت بشی بابا. یوسف پسر خیلی خوبیه. از بچگی پیشم بوده. تو هم خیلی ماهی. تو دخترمی اونم پسرمه. عاقبت بخیر بشین بابا.😊
ریحانه سرش را بالا برد...
اما #حیا مانع بود، به چشمهای پدرش #نگاهی بیاندازد.☺️لبخند محجوبی زد و باز سرش را پایین انداخت.
💓کسی نمیدانست بانوی یوسف شدن رویایی شده بود برایش..🙈💓
یوسف به اتاق آقابزرگ رسید، در زد.
آقابزرگ بالبخند گفت:
_بیا تو باباجان... بیا شادوماد.😊
یوسف با ذوق وارد اتاق شد.☺️
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمناي_وجودم #قسمت_هشتادوپنجم هنوز به امیر نگاه میکردم .چهره اش گرفته بود .دلم نمیخواست این چنین بب
#تمناي_وجودم
#قسمت_هشتادوششم
از حرکت احمقانه بهرام عصبی بودم ،اما این که امیر اینگونه با من صحبت میکرد بیشتر عصبیم میکرد .دوباره کمی بلند تر گفت :
نمیتونی حواست رو جمع کنی تا هر دفعه به کسی نخوری .
با عصبانیت گفتم : این به خودم مربوطه .شما هم حق ندارید با من اینطور حرف بزنید .
بعد هم از کنارش رد شدم .اما محکم مچ دستم رو گرفت و مانع از رفتنم شد .عصبی گفتم : دستم رو ول کن .
کمی آرومتر گفت :چرا هر دفعه با تو حرف میزنم مثل این بچه ها جواب میدی .
در حالیکه سعی میکردم مچ دستم رو که محکم گرفته بود از دستش جدا کنم گفتم : من بچه ام یا شما که اون حرف مسخره رو زدید .
فشار دستش محکم تر شد و با عصبانیت گفت :اینکه میگم حواست رو جمع کن حرف مسخره ایه.اون دفعه که برف انداختی تو یقه یارو به هوای این که نیماس .حالا بماند که با نیما هم نباید این شوخی رو میکردی .ایندفه هم که بجای اینکه حواست رو جمع کنی توی این شلوغی جلوی پات رو نگاه کنی خوردی به اون لعنتی که همین طوریش هم یه چیزش میشه وای به حالی که مست هم باشه ...میفهمی چی میگم مستانه ،میفهمی .
-آی دستم ...ولم کن دیوونه دستم ...آی...
هر لحظه احساس میکردم الانه که دستم بشکنه .تو اون لحظه آرزو کردم که ای کاش بجای این هیکل ورزیده مردانه با اون دستهای قوی یه پیر مرد زپرتی در برابرم حضور داشت.
اون یکی دستم رو روی مچ دستش که دستم رو فشار میداد گذاشتم و گفتم : اول از همه مستانه نه و خانوم صداقت ،دوم و مهمتر از همه اینکه به تو چه ربطی داره .فکر میکنی کی هستی که اینطوری جوش آوردی .اصلا دلم میخواست تو یقه اون یارو برف بریزم .مگه تو کلانتری؟
فشار دستش بیشتر شد .به وضوح صدای دندونهاش رو که از حرص بهم فشار میداد میشنیدم .
از درد دستم دلم غش رفت .در حالیکه از درد چشمهام جمع شده بود گفتم : میدونی چیه یه آدم مست ,منطقش بیشتر از توئه ،اصلا از قصدخودم رو زدم بهش اگه تو هم سرنمیرسیدی ....
ناگهان مچ دستم رو ول کرد و دستش رو بالا برد و روی صورتم فرود آورد .ناباورانه دستم رو روی گونه ام گذاشتم.
باورم نمیشد .چطور تونست این کار رو کنه !......
باز اون بغض لعنتی به سراغم اومد.نباید جلوی اون بیشتر از این میشکستم
با صدایی که میلرزید به چشمهای امیر نگاه کردم و گفتم :ازت متنفرم امیر ...متنفرم .
اما دیگه نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم .به سرعت از آشپزخونه زدم بیرون که نزدیک بود با یکی از خانوم هایی که اون شب پذیرایی میکردن برخورد کنم
سریع از پله ها بالا رفتم .خوشبختانه همه اون پایین بودن و کسی من رو ندید .در اولین اتاق رو که همون اتاق شیوا بود باز کردم ورفتم توش .
صورتم از شدت سیلی که زده بود میسوخت ،اما دلم بیشتر کباب شده بود .
چطور به خودش اجازه داد دست روی من بلند کنه ...الهی که دستش بشکنه .حتی آقا جونمم هم دست رو من بلند نکرده بود .ای کاش به جای این که دختر بودم یه پسر از اون لاتها بودم اونوقت خوب حالش رو جا میاوردم ...
همونطور که هق هق میکردم بلند گفتم : امیدوارم تقاص این کارت رو به زودی بدی ، ...مرده شور تو و هرچی عشق ببرم ....عوضی .ازت متنفرم ...متنفر .
دستم رو روی صورتم گذاشتم و تا اونجا که میتونستم گریه کردم .
نمیدونم چه مدت گذشته بود اما دیگه اشکم در نمیومد فقط یه حالت سکسکه داشتم .از پشت در بلند شدم و به طرف آینه رفتم .جای انگشتهاش کاملا روی صورتم مونده بود .
از خودم بدم اومد.
دماغم رو مثل این بچه ها پاک کردم و گفتم :دیگه مرد ...دیگه امیر برای من مرد.
اما دوباره اشکم در اومد ....
لعنتی ها ...ازتون بدم میاد ...از خودم از امیر از اون بهرام لعنتی ..از همه... همه بدم میاد .
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمناي_وجودم
#قسمت_هشتادوهفتم
چشمم به تلفنی که کنار تخت بود افتاد .حتما مامان متوجه غیبت من شده .گوشی رو برداشتم و شماره آقام رو گرفتم .
-بله .
-آقا جون منم
-گوشی خدمتتون باشه .اینجا صدا زیاده .
بعد از چد دقیقه که معلوم بود یه جای خلوتتر رفته گفت : بفرمایین
-آقا جون منم مستانه
-تویی بابا ...این شماره کیه
-آقا جون من تو اتاق شیوا اون بالا هستم .میشه به مامان بگید بیاد بالا
-چرا صدات اینطوریه بابا
-آقا جون من اصلا حالم خوب نیست دلم درد میکنه ،به مامان بگید بیاد
بعد هم گوشی رو گذاشتم
نگاهم به آینه افتاد .از قرمزی صورتم کاملا مشخص بود سیلی خوردم .
ای کاش میگفتم دندونم درد گرفته .اونوقت دستم رو میزاشتم رو صورتم معلوم نباشه .
یکدفعه در به شدت باز شد ومادرم همراه آقا جون و مادر شیوا جلوی در ظاهر شدن .سریع دستم رو روی گونه ام گذاشتم و گفتم .مامان دندونم ...
بعد هم گریه کردم .نمی خواستم گریه کنم اما با دیدن مامانم که اونطور مشکوک و هراسا ن نگاهم میکرد گریه ام گرفت .
بعد هم اون یکی دستم رو روی دلم گذاشتم و گفتم : مامان دلم هم خیلی درد گرفته .
مادرم روی تخت کنارم نشست و گفت : هر دوش ؟
همونطور که گریه میکردم گفتم : آره دلم که درد میکرد اما دندونم هم امانم رو بریده ...
مادر شیوا گفت : اینجا دراز بکش برم یه مسکن قوی بیارم
-نه ،اومدنه مسکن خوردم افاقه نکرد .
بعد رو به آقام گفتم : بریم خونه ...
مادرم گفت : یعنی اینقدر درد میکنه
-آره خیلی .
-مادرم بلند شد و گفت : اگه اینطوریه که بریم
حالا مادر شیوا ول کن نبود
-خاله جان بذار یه مسکن بیارم بخور خوب میشی
-ببخشید خاله اما اگه بریم بهتره .از موقع اومدن خیلی تحمل کردم الان دیگه نمیتونم
آقام گفت : پس من میرم هستی رو صدا کنم .شما هم حاضر بشید بریم .
مادر شیوا : میخواین هستی امشب اینجا بمونه .آخه تازه اول جشنه .
آقام به مادرم نگاه کرد و گفت : بمونه من آخر شب میام دنبالش .
بعد هم از اتاق رفت بیرون .رو به مادر شیوا گفتم : چیزی به شیوا نگید .من بعدا خودم بهش تلفن میزنم
-اینطوری خیلی بد شد ...انشااله که خوب میشی
مادرم گفت : داریم میریم بیرون اون دستت رو از رو شکمت و صورتت بردار .
آخ آخ..این رو چکار کنم .
فقط گفتم :باشه
مادر شیوا در رو باز کرد و اول من بعد مامانم از در خارج شدیم .انقدر روسریم رو جلو کشیده بودم که فقط دماغم معلوم بود .اول مانتوام رو برداشتم و با مادرم از پله ها رفتیم پایین .
تا زمانیکه به در راهرو برسیم سرم اینقدر پایین بود که گردنم درد گرفته بود .همینکه خواستیم از در خارج بشیم مادر با یه خانم احوالپرسی کرد و مجبور شد وایسه .اما من اصلا به روی خودم نیاوردم و به حیاط رفتم .اما همین که در رو بستم امیر رو دیدم که سیگار به دست انجا وایساده .چند سیگار مصرف شده هم پایین پاش افتاده بود.
به محض دیدن من سیگارش رو گوشه ای پرت کرد و به طرفم اومد .من برگشتم و سریع در رو باز کردم .فقط صداش رو شنیدم که گفت : مستانه ،تو رو به خدا یه دقیقه صبر کن ...
وقتی با اون حالت وارد راهرو شدم مادرم یه چشم غره به من رفت .خوشبختانه در حال اومدن به بیرون بود .آهسته گفت : چه خبرته ،خوبه حالا مریضی.
روسریم رو جلو کشیدم و گفتم : مهندس رادمنش بیرون بود نمیخواستم با این حال و روز من رو ببینه .
همون لحظه امیر هم وارد شد .با دیدن ما کمی مکث کرد .بعد که به خودش مسلط شد به مادرم سلام کرد .
وقتی آقام هم اومد من ترجیح دادم انجا نمونم .تحمل دیدنش برام سخت بود .از در بیرون امدم اما هنوز در رو نبسته بودم که امیر گفت :
خانوم صداقت شنبه یه پروژه مهمی داریم ،میاین که ؟
پس فهمیده بود که دیگه پام رو تو اون شرکت لعنتی نمیذارم. در عمرم کسی به پرویی این ندیده بودم .
دودکش فکر کرده بود مثل اون دفعه میتونه برای اومدنم من رو تو منگنه بذاره...
حالا دیگه اونها هم روی ایون اومده بودن .خوشبختانه نور اونجا به اندازه کافی نبود که قرمزی صورتم رو نشون میده .به صورتش نگاه نکردم .همونطور که سرم پایین بود گفتم :میام اما آخر وقت .میام که
برگه های دانشگاه رو بگیرم .گفته بودم که شنبه آخرین روزمه .
این مامان ما هم داشت کیف میکرد که دختر به این سر به زیری تربیت کرده
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمناي_وجودم
#قسمت_هشتادوهشتم
از دیشب تا بحال مادرم صد بار بیشتر سوال کرد که چرا دیگه شرکت نمیرم ،من هم یه جورایی پیچوندمش.اما دست بر دار نبود .
شیو ا هم صبح زنگ زد . حسابی توپش پر بود اما بهش حرفی نزدم ...عمرا خودم رو بیشتر از این خوار میکردم ....
باید فراموشش میکردم .تا به حال با حرفهاش عذابم میداد و حالا با کار دیشبش .نمیتونستم ببخشمش.
مگه تقصیر من بود ....اصلا برای چی میخواست ادای آدمهای با غیرت رو در بیاره ...مثلا اگه مثل آدم باهم حرف میزد چی ازش کم میشد .از مردونگیش ...جون خودش خیلی مرده .همشون مثل هم میمون هر کاری کردن عیب نداره چون مردن ...اه همتون برید به درک ...حالم از هر چی مرده بهم میخوره .
روز شنبه تا انجا که میتونستم تو اتاقم خودم رو زندانی کردم که باز از طرف مادرم بازخواست نشم .بخاطر اون باید این ترم از مدرک لیسانس میگذشتم.لعنت به تو استاد که این رو گذاشتی تو کاسه ما ...
روز شنبه ساعت دقیقا ۵ من همراه هستی جلوی ساختمان شرکت بودم .با هستی اومده بودم چون میدونستم اگه تنها برم از این فرصت استفاده میکنه و برای کار احمقانه اش دلیل میاره .
دیدم که بقیه از شرکت خارج شدن .حدس زدم فقط شیوا و نیما و اون هنوز شرکت هستن .شیوا هم از صبح هر چی زنگ زده بو د جواب نداده بودم .حوصله خودم هم هنوز نداشتم چه برسه به اون .
هستی گفت : مستانه من دیرم میشه قرار ساعت شش با بچه ها سینما باشم .حالا که مامان برای اولین بار بهم اجازه داده نمیخوام بخاطر کار تو دیر کنم .
-اینقدر غر نزن .
-ا ...خب برو تو دیگه ایجا وایسادی که چی ...
سرم رو بلند کردم و به طبقه پنجم نگاه کردم .یه نفس بلند کشیدم و داخل ساختمون شدم .
پشت در کمی مکث کردم .هستی با تعجب گفت : مستانه برو تو دیگه .
پوفی کردم و در رو باز کردم نیما و امیر وسط سالن ایستاده بو دن .
سلام کردم .اما فقط به نیما .
-سلام حال شما مستانه خانوم .بهترید الحمدو الله
ای داد بیداد نکنه این شیوای دیوانه دلیل مریضیم رو هم گفته باشه .
با لبخند کمرنگی تشکر کردم .سنگینی نگاه امیر رو روی خودم حس میکردم .اما با خودم مبارزه میکردم نگاهم بهش نیوفته .
بدون اینکه به چشمهای امیر نگاه کنم گفتم : برگه ام رو آماده کردید مهندس رادمنش .
وقتی سکوتش رو شنیدم مقاومتم رو از دست دادم و به چشمهاش نگاه کردم .
دوباره اون چشمهای لعنتی که همیشه در مقابلشون خودم رو میباختم....چقدر دلم برای چشمهاش تنگ شده بود .... یه لحظه به خودم امدم .
نه دیگه اسیر برق این چشمها نمیشم .
با جدیت گفتم: من میرم وسایلم رو از تو اتاق کارم بردارم .لطفا تا اون موقع آماده کنید .
بعد هم به هستی اشاره کردم دنبالم بیاد .مشغول جمع کردن اندک وسایلی که قبلا برای خودم آورده بودم ،شدم .هستی هم که با سوال های مسخره و بچگانه در مورد شرکت اعصابم رو خرد کرده بود .
روی صندلی نشستم و گفتم : هستی اینقدر سوال نکن .حالم خوش نیست یه چیزی بهت میگم دوباره اخمهات میره تو هم .
مثل بچه کوچولو ها روش رو برگردند و رفت کنار پنجره . داشتم فکر میکردم که توی این موقعیت سکوت بهترین چیز برای آرامش من هست که صدای زنگ موبایلم بلند شد .میخواستم جواب ندم اما نگاه شاکی هستی رو که دیدم منصرف شدم.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••