eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ آزمایشگاه خلوت بود... دوساعت بعد از آزمایش، یوسف جواب را گرفت...مشکلی نبود.! . جواب آزمایش ژنتیک، را هم دو هفته دیگر باید میگرفت. امروز دقیقا روز یوسف بود. عجب .. عجب .. عجب ... 💙یکشنبه از راه رسید... همان یکشنبه ای که سوم ماه رجب بود. 💞 هم روز محرم شدنشان...و هم ✨پایان چله هایش( ختم بسم الله و چله زبارت جامعه کبیره..) .. برنامه چیده بود... که همه باغ برویم.که همه باشند، تمام فامیل. گرچه کسی زیاد مایل نبود.😕حتی پسرش کوروش خان. اما بخاطر که برای آقابزرگ قائل بودند، هیچکس ... باغ خصوصی دوست آقابزرگ، نرسیده به خروجی شهر بود.🛣 این بار همه وسایل پذیرایی... بعهده فخری خانم بود.این نسخه را هم خانم بزرگ برایشان پیچیده بود.😊👌 به 🌳باغ 🌲رسیدند.همه بودند... ⚜آقابزرگ و خانم بزرگ. ⚜عمومحمد با همسر، فرزندان و دامادش. ⚜کوروش خان با همسر، فرزندان و عروسش. ⚜خاله شهین با همسر و فرزندانش. ⚜عمو سهراب با همسر و فرزندانش. ⚜آقای سخایی بهمراه تک دخترش. نزدیک اذان ظهر بود... قرار یوسف همین بود، که بین نماز ظهر و عصر ختم بسم الله را به آخر برساند.👌 باید ۴٠٠٠ مرتبه میگفت.. ✨بسم الله الرحمن الرحیم بحق بسم الله الرحمن الرحیم»✨ هرکسی به کاری سرگرم بود... 🍃آقابزرگ مشغول گرفتن وضو. 🍃خانم بزرگ سجاده اش را پهن میکرد. 🍃کوروش خان و برادرش سهراب باهم حرف میزدند. 🍃عمومحمد و طاهره خانم مهیای نماز میشدند. 🍃مرضیه و 🍃علی گوشه ای خلوت، زیر سایه درخت، را ترتیب داده بودند. 🍃ریحانه، کنار خانم بزرگ، روی سجاده نشسته بود. و ذکر میگفت. 🍃یوسف، سجاده اش را پهن کرد.. نماز ظهر را که خواند. سجاده اش را برداشت. تمام باغ را گشت تا جایی پیدا کرد. انتهای باغ. به دور از همه. راحت بود. سجاده را پهن کرد... با خواند.به آخرای ذکر میرسید. گریه اش بلند شده بود.😭😫 زار میزد..باغ بزرگی بود... خداروشکر کسی صدایش را نشنید. وقتی سر از برداشت.حس میکرد سبک شده بود.چنان سبک که مثل میماند که با نسیم خنکی که میوزید پرواز🕊 میکرد.. نماز عصرش را خواند. و برگشت. فخری خانم و بقیه... گوشه ای مشغول پچ پچ بودند. و طبق معمول نقل مجلسشان یوسف بود. ، با خواندن ذکر گرفته بود. رو به عمو کرد. _عمو ، میخام، چند کلامی با ریحانه خانم حرف بزنم.😍 عمو لبخندی زد. ابرویش را بالا برد و با شوخ طبعی اش گفت: _ ..! بذار یه ساعت دیگه.😉 _ ، هرچی شما بگین☺️ بعد از صرف غذا... همه نشسته بودند. ساعت ٣🕒 عصر بود. یوسف و ریحانه کنارهم، نشسته بودند.آقابزرگ شروع کرد.خواند جمله عربی را. 💞که بواسطه آن محرم میکرد یوسف و ریحانه را.. 💞که بواسطه آن عاشق تر میکرد دوقلب بیقراری، که بعد ۴ماه به هم رسیده بودند...! 💞💞💞💞💞💞💞💞💞 🎊🎊💞💞🎊🎊🎊💞💞 بعد از خواندن صیغه محرمیت.. فقط خانم بزرگ و آقابزرگ صلواتی فرستادند.😔 غیر از لبخندهای خانواده عمومحمد، بقیه بااخم😠 نشسته بودند.😔 ریحانه جعبه انگشتری را به یوسف داد. آروم گفت: _این...خدمت شما..💍 یوسف با ناراحتی نگاهی به انگشتر کرد و گفت: _مگه خوشتون نیامده بود؟😒 _وقتی ارزش داره که شما، خودتون..اینو..🙈 یوسف،لبخند پهنی زد... تا اخر حرف دلبرش را خواند.جعبه را گرفت.به چشمان دلبرش و انگشتر عقیق را خودش دست ریحانه کرد.😍💍 ریحانه زیر نگاه یوسفش به ذوب شدن برابری میکرد.🙈 ریحانه_ممنونم از سلیقتون _سلیقه ام..؟ منظورتون خودتونین دیگه؟!..😍 اون که بععله... سلیقم بیسته😎 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ ریحانه که منظور یوسفش را متوجه شده بود. لبخند محجوبی زد.☺️🙈نگاهش را پایین انداخت. یوسف سرش را بگوش دلدارش نزدیک کرد. یوسف_از پدرتون . اون روز حرفهامون نصفه موند. بانو؟!😍 ریحانه_ اختیار دارید آقا.☺️ از میان جمع بلند شدند.... یوسف با نگاهش از عمومحمد گرفت. که خلوتی کند با بانویش.. قدم میزدند... یوسف مستقیم نگاهش کرد... کم نمی آورد... پشت سرهم میگفت... ریحانه که مات شده بود.😧🙊اصلا این یوسف کجا و یوسف چن ساعت پیش کجا....!!!🙈😳 اما خودش، فقط چند بار، نیم نگاهی، کرده بود. بودند درست اما خب... بانو بود.. بود.. با احدی حرف نزده بود.. دخترعمو، پسرعمو بودند، درست.. شناخت کافی داشت. میدانست بی اندازه حرمتش را قائل هست. اما باز هم به نگاه مستقیم...🙈 هرچه یوسفش میگفت.. یا سکوت میکرد یا خیلی مختصر جواب میداد. یا نیم نگاهی میکرد.. یا اصلا نگاه نمیکرد. ریحانه سوالی ذهنش را... مشغول کرده بود. نمیدانست با چه جمله ای بگوید. که خدشه برندارد معشوقش. ریحانه _یه سوالی دارم نمیدونم چجوری بگم.☺️ یوسف_ بگو خب... نذار تو دلت بمونه😊 _بعد از نمازظهر، که خوندید..کجا رفتین؟🙈 یوسف_ نمیشه بگم😇 ریحانه_ نه بگین.. میخام بدونم😊 یوسف_ نچ..! 😎 ناخواسته، به یوسفش زل زد. پایش را به زمین کوبید. با لحنی دلنشین گفت: _عهههه..!! یوووسف...!! بگو دیگه..!☹️😌 ریحانه یک لحظه بخودش آمد..🙊سریع سرش را پایین کرد.🙈 از شدت خجلت نمیتوانست سر را بالا ببرد.. یوسف مات لحن ریحانه شد...👀❤️ 💭یادش افتاد به مهمانی ها.. چقدر بود ها.. چقدر کشید.. چقدر را صدا زده بود... سرش را بالا گرفت... چشمانش را بست. نفسی عمیق کشید. آرام گفت: _خدایا .. که رو بهم دادی.. .. بخاطر همه چیز😍 یوسف خیلی آرام گفته بود، اما دلدارش شنیده بود. راه میرفتند... این بار، با سکوت و آرام.... یوسف _یه سوالی کردی که نمیخاستم جواب بدم.. ولی اینجوری که گفتی..😍حتما میگم.دوست دارم بین خودمون بمونه.😊 _چشم آقا🙈 یوسف بسمت آخر باغ میرفت... و دلبرش بهمراه او. سعی میکرد زیاد به دلدارش، نزند... که معذب هست. گونه سیب کردنش را، که نمیتواند زیاد خیره شود. دوست نداشت او را آقا خطاب کند.🙁 _ببینم شما مدام میخای به من بگی آقا!؟ برای همه آقایوسف باشم، برا شماهم؟!😊 ریحانه_ خب چی بگم؟!☺️ ریحانه با لبخند، بعداز کمی سکوت،گفت: _چشم یوسفم🙈 چقدر رضایت داشت. _آفرین بانو جان حالا خوب شد.!☺️ به آخر باغ رسیدند... گوشه ای دنج پیدا کردند. نشستند. ریحانه نگاهش را بین درختان میکاوید. گوش دل و جانش را به یارش داده بود. یوسف دستانش را عقب برد و تکیه گاه کرد. سرش را بالا گرفت. چشمهایش را بست. یوسف_ این چیزی که میخام بگم از نظر شما شاید خیلی عادی و معمولی باشه اما برای من شد زندگیم..! 😊 اون زمانی که تصمیمم رو گرفتم که شما بشی ، زیاد رو به راه نبودم. دعا میکردم.... رسیدن به شما... برای . برای دورشدن از . برای . میخواستم از هرچی هست دوربشم. باید میخوندم.. هم بخاطر روحی ای که داشتم هم ترس از دست دادن و هم نگران بودم.. قرار گذاشتم باخودم. چله برداشتم.✨ سنگین، چند تا باهم...✨۴٠ روز روزه،✨ ۴٠روز جامعه کبیر✨ و ۴٠روز ختم بسم الله.✨ دیروز روز چهلم روزه ام بود.اما امروز، چهلمین روز ختم بسم الله و زیارت جامعه هست... اومده بودم اینجا ختم بسم الله رو بخونم.تو این مدت، هم دلم آروم میشد و هم فکر و ذکرم، ترسیم آینده با شما بود بانو... هرچه میخواست گفت... سرش را بسمت بانویش چرخاند. زل زد. خودش هم متعجب بود از اعترافش. گویی را بروز داده بود. هم به خودش و هم دلدارش. تک تک جملات یوسف... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمناي_وجودم #قسمت_نودویکم از اینکه بی هوا و محکم به زمین افتاده بودم یه لحظه شوکه شدم .صدای اون مر
-خفه شو .فکرکردی همه مثل خودت آشغالن . -زبونت خیلی درازه ....اما کوتاهش میکنم . بعد رو به حسن گفت : برو پایین ببین کسی نیاد . -کسی نمیاد آقا درها رو وقتی که رفتم طناب بیارم قفل کردم . یه چشم قره بهش رفت و گفت : پس برو پایین یه سر و گوشی آب بده ببین چیزی مشکوک نباشه . خواست حرفی بزنه که وحدت داد زد : گمشو برو . دوباره اون خنده کریح ...سرش رو آهسته به گوشم نزدیک کرد و گفت : حالا کارت ندارم ...اما از خجالت در میام -خفه شو آشغال. قهقهه ای زد و رفت روبروی من نشست و با وقاحت سر تا پای من رو نگاه کرد . سرم رو پایین انداختم .نگاهش طوری بود که انگار من هیچ لباسی نپوشیدم .دیگه برام مهم نبود که اشکهام رو ببینه . راستش میترسیدم .خیلی میترسیدم . یه پنج دقیقه ای زل زده بود به من که موبایلش زنگ خورد . -الو رویا ....خیل خب با حسن بیا بالا . از روی صندلی بلند شد و از در بیرون رفت .با آستینم اشکهام رو پاک کردم .یه دفعه گوشیم زنگ خورد .سریع دستم رو از روی مانتوم روی گوشی گذاشتم و سعی کردم هر طور که شده دستم رو داخل مانتوم ببرم و گوشی رو بردارم . موفق شدم .تماس از خونه بود. دستم میلرزید با همون دست بسته و لرزون سعی کردم دگمه رو فشار بدم که وحدت اومد تو . همونطور خشکم زد .سریع به طرفم اومد و گوشی رو از دستم گرفت و پرت کرد رو زمین .بعد هم به طرف من برگشت و گفت : به تو خوبی نیومده . طناب دستم رو باز کرد و به شدت دستهام رو پشت برد .طناب رو به دستم بست حتی اون طناب رو تا بالای انگشتهام آورد و محکم بست . جلوی پام نشست و گفت : حالا دیگه نمیتونی هیچ غلطی بکنی . بعد اون دستهای کثیفش رو روی پام گذشت و به حرکت در آورد .با پام هلش دادم و داد زدم :کثافات به من دست نزن . صدای نامفهوم امیر از تو اتاقش میومد .وحدت عصبانی بلند شد و به مانتوم چنگ زد و من رو بلند کرد .همونطور باهاش کشیده میشدم به شدت من رو توی اتاقم هل داد . به طرفم اومد پاهام رو هم با طنابی که دستش بود بست .بعد به سمتم خم شد و چونه من رو محکم گرفت و بالا نگه داشت. - حالا دلم میخواد بدونم چه کار میخوای بکنی صورتش رو به صورت نزدیک کرد .میخواستم صورتم رو عقب بکشم اما محکم گرفته بود .اشکهام همینطور پایین میومد انقدر گریه ام شدت گرفته بود که نمیتونستم حرفی بزنم . خوشبختانه صدای زنی که از بیرون اتاق میومد با عث شد دست از کار پلیدش بکش .محکم من رو به عقب هل داد که سرم به شدت به سرامیک زمین برخورد کرد . از دردی که توی سرم پیچید شدت گریه ام بیشتر شد .هنوز داشتم گریه میکردم که کسی داخل شد و یه دستمال جلوی دهن و بینیم گذاشت وبعد از چند ثانیه دیگه چیزی نفهمیدم . چشمهام رو آهسته باز کردم .با سر در گمی چشمهام رو به اطراف دوختم .نور زرد ضعیفی اونجا رو روشن کرده بود .میخواستم بلند شم اما قادر به حرکت نبودم .دست و پام بسته بود و من از طرف صورت روی زمین بودم .صدای نامفهومی با عث شد سرم رو بلند کنم .امیر بالای سرم با دستهای بسته که از پشت به ستون بسته شده بود به من نگاه میکرد . یه دستمال سیاه هم به دور دهنشو روی بینی اش بسته شده بود .با دیدنش اشکم در اومد .از اینکه میدیدم سالمه و اونجا کنارم هست خوشحال شدم .اما با همون حالت گریه گفتم : همش ...تقصیر... توئه ..... چشمهاش رو روی هم گذاشت بعد سرش رو به ستون پشت سرش تکیه داد .دماغم رو بالا کشیدم و دوباره سرم رو روی زمین گذاشتم و همونطور بی صدا اشک ریختم .گهگاهی صدای فین فینم سکوت اونجا رو میشکست . چند دقیقه بعد در باز شد سرم رو بلند کردم .حسن بود .یه نگاه به هر دوی ما کرد .میخواست در رو ببنده که گفتم : میشه من رو بلند کنی بشینم .بدنم درد گرفته . کمی مکث کرد بعد به طرفم امد و با یه حرکت بازم رو گرفت و بلندم کرد .به حالت دو زانو نشستم . وقتی در رو بست سرم رو بالا آوردم و به اطراف نگاه کردم .حالت یه انباری بود مثل زیر شیروونی.به سمت چپم که امیر بود نگاه کردم .لبهام رو جمع کردم و گفتم : حالا چی میشه ؟ ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
هیچ حرکتی نکرد فقط همون طوری نگاهم کرد .با عصبانیت گفتم : زبون نداری خب یه حرفی بزن . با چشمهاش به دستمال روی دهنش اشاره کرد . واقعا خل بودم .خب معلومه با دستمالی که دور دهنش بستن نمیتونست حرف بزنه . گفتم : میخوای دستمال رو از رو دهنت بردارم . چشمهاش خندید و به دست بسته من اشاره کرد . واقعا که محشر بودم .یه نفس مثل آه دادم بیرون و سرم رو پایین انداختم .با صداهایی که امیر از خودش در میاورد به طرفش نگاه کردم .با حالت چشمهاش به دستم و دهنش اشاره میکرد . گفتم : آخه چه جوری باز کنم . چشمهاش رو باز و بسته کرد یعنی میتونی . با اینکه بلند شدنم تو اون شرایط کار حضرت فیل بود اما با تکیه دادن سرم به ستون بلند شدم .به صورت پرش جلوش وایسادم و گفتم سعیم رو میکنم . سرش رو تکون داد.چرخیدم و پشتم رو بهش کردم . به عقب نگاه کردم گفتم : صاف بشین سعی میکنم یه جوری اون دسمال رو بدم پایین اون پاهات رو هم باز کن . آخه پاهاش بسته نبود . پاهاش رو باز کرد و من خیلی با احتیاط با اون پاهای بسته ام عقب رفتم . دوباره به عقب نگاه کردم و دستم رو جلوی دهنش تنظیم کردم . چند باری سعی کردم اما نمیتونستم .اون نامرد طناب رو تا نوک انگشتهام بسته بود .دوباره یه نفس کشیدم و دستم رو به عقب بردم .صداش در اومد .برگشتم عقب دیدم یه چشمش رو بسته .دستم رفته بود تو چشمش . با حالت کلافه گفتم : من اینطوری نمیتونم . بعد هم بحالت پرش رفتم کنار دستش نشستم .من توی شنا خوب قورباغه میرفتم اما اصلا به این واقعیت نرسیده بودم که پرش قورباغه ام هم عالیه دوباره صداش در اومد .گفتم : دیدی که نتونستم . با چشمهاش به دهنم اشاره کرد . -نمی فهمم چی میگی . دوباره به دهنم اشاره کرد متعجب گفتم : با دهنم باز کنم چشمهاش رو باز و بسته کرد . گفتم : من رو دست انداختی . سرش رو به حالت نه بالا برد گفتم : من نمیتونم . بعد هم به جلو نگاه کردم .وقتی صدایی ازش نشنیدم دوباره به طرفش نگاه کردم .با یه حالتی نگاهم میکرد .حقم داشت من که هروقت اون رو میدیدم یه دستمال روی دماغ و دهنش هست نفسم میگرفت چه برش به اون . گفتم :به اون نگهبانه میگم بیاد داد زدم : میشه یه لحظه بیاین تو اما کسی جوابی نداد .دوباره صدا کردم اما باز هم سکوت بود .رو به امیر گفتم : فکر کنم نیست . نگاه از من گرفت و به جلو نگاه کرد .چاره ای نبود .از این که خودم هم هم صحبت نداشتم کلافه شده بودم .خودم رو به طرفش چرخوندم و گفتم : روتو اینطرف کن .سعی میکنم با دندونام اون دستمال رو بکشم پایین . به طرفم چرخید .یه پوفی کردم و سرم رو جلو بردم . .عصبانی گفتم : به جای بدن سازی بهتر بود یه نرمشی بری که بتونی دستت رو از پشتت بیاری جلو . چشمهاش خندید .گفتم : خنده داشت سرش رو به ستون پشت سرش زد .یعنی حتی با وجود این ستون قادر نبودم این کار رو بکنم . با ز هم به این واقعیت پی بردم که من زبان کر و لالی هم بلدم . با حالت قهر روم رو برگردوندم .دوباره صداش در اومد . -دیگه چیه اشاره کرد جلوش بنشینم . -نمیشه باز میوفتم .... حرفم رو ادامه ندادم .دوباره چشمهاش رو باز و بسته کرد و به جلوش اشاره کرد .کلافه بلند شدم و گفتم این آخرین باره . سرش رو کج کرد . دوباره رفتم جلوش .اشاره کرد که بنشینم .دوزانو نشستم .اشاره کرد برم جلوتر .یه کم جلوتر رفتم .نفس بلندی کشیدم و به طرف صورتش رفتم .با دندونم طرف راست صورتش رو گرفتم و اون پارچه رو کشیدم پایین .خیلی سفت بسته بودن .به طرف چپش رفتم و همین کار رو کردم بالاخره پارچه باز شد. ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
چند ثانیه ای به سکوت گذشت اما در نهایت صدای اون سکوت رو شکست -تو مگه نرفته بودی ؟ دوباره حق به جانب سوال میکرد سرم رو بالا کردم و گفتم : رفته بودم اما به خاطر موبایلم که جا مونده بود مجبور شدم تنها بر گردم که اینجوری شد . -آخه دختر تو چقدر سر به هوایی . با عصبانیت گفتم : من هیچ هم سر به هوا نیستم .با اون کاری که کردی برای من اعصاب نذاشته بودی .... . لبم رو گاز گرفتم .تازه یادم اومد چه سیلی از این خوردم .اخمهام رفت تو هم و سرم رو پایین انداختم . آهسته گفت : دستم بشکنه ....وقتی اون حرف رو زدی یه لحظه کنترلم رو از دست دادم .ببخش خانومی با تعجب سرم رو بالا آوردم خانومی !!!! لبخند زد و گفت : بخشیدی ؟ چشمم رو ریز کردم و گفتم : این دفعه سومه که طلب مغفرت میکنی .این آخری بخشیدنی نیست اما از اونجا که چوب خدا صدا نداره و شما چوبش رو خوردی باشه میبخشم .دست حسن آقا درد نکنه .... لبخند زد و گفت : دلت میاد -چرا که نه .مگه تو دلت اومد که اونجوری زدی اخمهاش رفت تو هم : باز تو بخشیدی اما فراموش نکردی . شونه هام رو انداختم بالا. خندید و سرش رو تکون داد . سعی کردم بلند شم .زانوهام داشت داغون میشد .اما سخت بود..به حالت قورباغه ای رفتم طرف راستش نشستم . فاصله ام خیلی کم بود .وقتی بهش نزدیک بودم احساس امنیت بیشتری میکردم . گفتم : امیر ..به نظر تو چی میشه ؟ بعد به صورتش نگاه کردم -نمیدونم .اصلا نمیفهمم چرا مهندس وحدت و حسن آقا این کار رو کردن . بعد لبخند زد و گفت : یه چیزی رو میدونستی ...توی این مدت هیچ وقت من رو به اسم کوچیک صدا نکرده بودی . -خب چون همیشه برای من همون مهندس رادمنش بودی -حالا چی ...حالا برای تو چی هستم . به چشمهاش نگاه کردم .من این نگاه رو میشناختم . گفتم : امیر اون کیه ؟ با تعجب پرسید ؟اون .... -همون دیگه ... با صدای آهسته گفتم :همون دختره. با صدای بلند خندید و گفت : حسود کوچولو .. لبهام رو جمع کردم و گفتم : من حسود نیستم الان هم برام مهم نیست که اون کیه .فقط به عنوان یه آشنا کنجکاو شدم .همین . با همون حالت خنده گفت : همین . رویم رو اونطرف کردم و گفتم همین . یکدفعه در به شدت باز شد .نگاه من و امیر به اون سمت کشیده شد .وحدت با قدمهای بلند داخل شد و رو به حسن گفت : برو پایین هر وقت رویا اومد خبرم کن . امیر داد زد : این مسخره بازیها چیه وحدت با لبخند کج به ما نزدیک شد و گفت : به ,آقای مهندس رادمنش .اون دستمال رو کی از دهنت باز کرد . و به من نگاه کرد .اخمهام رو تو هم کردم .امیر گفت : کار سختی نبود .از این به بعد باید به اون حسن یاد بدی شل نبنده تا خودش بیوفته . وحدت به ما نزدیکتر شد امیر پرسید : نمیخوای این کار احمقانت رو توضیح بدی ؟ ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
-با این که مجبور نیستم اما میگم ....درست دو سال پیش وقتی شرکت من داشت به جاهای خوب خوب میرسید سرو کله تو پیدا شد .یه جوجه مهندس که خبره ها رو دور خودش جمع کرده بود .اولش دست کم گرفتمت اما وقتی دیدم سرمایه گذارهای بزرگ کارهاشون رو دیگه به ما نمیدن و در عوض میدن به شرکت تازه تاسیس شما به خودم امدم . چک هام داشت برگشت میخورد و من انقدر سرمایه نداشتم که اونها رو پاس کنم .کم کم به این نتیجه رسیدم که یه جورایی تو شرکت تو استخدام بشم و سر از کارهات در بیارم و خب یه جورایی هم از خجالتت در بیام .آخه درست نبود تو جوجه مهندس با شرکت تازه تاسیست همه ما رو دور بزنی . اگه یادت باشه چند تا از قرار های شرکت بهم خورد بدون اینکه خودت خبر داشته باشی .در عوض من انها رو برای خودم دست و پا کردم .دیگه قرار بود کارت نداشته باشم اما این خانوم کوچولو نذاشت.( به من اشاره کرد ) من از قبل به شرکت ...زنگ زده بودم و قرار ۳ ماه رو به جلو انداخته بودم اما این خانوم کوچولو خود شیرینی کرد و اون نقشه ها رو جور کرد . خیلی هم هوای شرکت رو داشت مهندس .حتی حاضر نشد نقشه هایی رو که ازش خواسته بودم به من بده .....بگذریم ....قرار بود این بار ضربه آخر رو بزنم و نقشه ها ی برج شفق و هدایت رو بعلاوه ساختمان تجاری کسری رو سر به نیست کنم که حسن آقا کار خرابی کرد و حالا در خدمت شما هستیم . امیر :خیلی پستی مهندس خیلی ...چقدر به این نگهبان دادی که اینطور گند زد به زندگیش قهقهه ای زد و گفت : تو غصه اون رو نخور مهندس ...راستی اصلا تصورش رو نمیکردم این خانوم کوچولو با تو سر و سری داشته باشه .از اول هم معلوم بود بچه زرنگی هستی خوشم اومد اما میترسم تنها تنها از گلوت پایین نره .... امیر داد زد: خفه شو عوضی ،اون دهن کثیفت رو ببند خودم رو به امیر چسبوندم و نگاهم رو از وحدت که با نگاه کثیفش سر تا پای من رو نظاره میکرد ،گرفتم . وحدت کمی نزدیک شد و گفت : فعلا گرفتارم بعدا در خدمت هستم خانوم کوچولو . امیر با پاش لگدی به مچ پای وحدت زد که دادش به هوا رفت .خودش رو عقب کشید و با عصبانیت یک کشیده به صورت امیر زد و گفت : خدمت تو هم میرسم بچه.اما به موقعش . بعد هم لنگ لنگون از در خارج شد .پیشونیم رو روی شونه امیر گذاشتم و با گریه گفتم : من میترسم امیر، میترسم ....اگه اون ...یه بلایی سرم بیاره... من خودم رو میکشم امیر .... دهنم رو به بازوهای امیر فشار دادم وصدای هق هق گریه ام رو خفه کردم . امیر سرش رو روی سرم گذاشت و گفت : نترس هیچ غلطی نمیتونه بکنه . اما من میترسیدم ....حتی از صدای امیر هم معلوم بود که به گفته خوش ایمان نداره حالا دیگه گریه ا م قطع شده بود هیچ کدوم حرفی نمی زدیم .فقط صدای نفسامون سکوت انجا رو میشکست . کم کم سردم شده بود .یک ساعتی بود که اونجا بودیم و کسی سراغمون نیومده بود .دستم هم که از پشت بسته شده بود حسابی درد گرفته بود همون لحظه در باز شد .من و امیر این یکی رو دیگه باور نداشتیم .... -سلام مهندس ...به به خانوم صداقت امیر گفت : خانوم سرحدی تو هم . -من چی مهندس ... -تو دیگه چرا سرحدی ؟ -میتونی رویا صدام کنی ،مهندس .در جواب سوالات باید بگم که من خیلی وقته معشوقه مهندس وحدت هستم ..انتظار نداشتی که باهاش همکاری نکنم ...البته تو میتونستی همه چیز رو عوض کنی .اما زیادی چشم و گوش بسته بودی مهندس . بعد به طرف من اومد و چونه من رو توی دستش گرفت .با نفرت صورتم رو پس کشیدم .خنده بلندی کرد و گفت : فکرش رو هم نمیکردی اینطوری همدیگر رو ببینم انگشتش رو روی پوشونیم زد و گفت : تو رو هم را ه میندازم .بابت تو خوب پولی گیرم میاد . امیر با صدای وحشتناکی داد زد : دهنت رو ببند .هرزه عوضی ... رویا : چیه مهندس نکنه از این که نتونستی تو اول استفاده اش رو ببری پشیمونی امیر : خفه شو ... رویا سرش رو بالا داد و خندید .یکدفعه به روسری من چنگ زد و اون رو از سرم کشید که همزمان چند تار موی من هم کنده شد . ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
بعد هم گفت :مهندس تاحالا بی حجاب دیده بودیش . با نفرت گفتم : اگه دستم باز بود حالیت میکردم رویا خندید و گفت : میخوای بهت ثابت کنم که با دست باز هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی . بعد هم بلند شد و رفت .هاج و واج به در چشم دوختم ....منظورش چی بود . رو به امیر گفتم : چه کار میخواد بکنه ؟ نگاهش رو از نگاهم گرفت و به زمین دوخت . در باز شد و رویا با یه صندلی اومد داخل .صندلی رو روبروی امیر گذاشت و به طرف من اومد . دستش رو زیر بازو م گرفت و داد زد : بلند شو بلند شدم . -حالا برو طرف اون صندلی -میخوای چکار کنی -میخوام دستات رو باز کنم ...برو ... پاهام جون نداشت .از اون موقعیت هم بیشتر میلرزیدم .هولم داد .نزدیک بود زمین بخورم که خودش بازو م رو گرفت و به طرف صندلی کشوند .روی صندلی نشستم .به پشتم رفت و به طنابهای دستم ور رفت . نگاهم به امیر بود .اون هم از کارهای این سر در نمیاورد .وقتی دستم آزاد شد ناباورانه به رویا نگاه کردم .با دردی که کتفم داشت آهسته دستم رو جلو آوردم . پوز خندی زد و رو به امیر گفت : نمایش جالبی برات دارم مهندس ...نمیذارم آرزو به دل بمونی . - فقط دعا کن که یه روز گذرم به گذرت نیفته عوضی... با حالت دیوانه ای خندید و گفت : تو اگه اینکاره بودی همون موقع ها که برات ناز میومدم اینکار رو میکردی . بعد به طرف من چرخید و با حالت وحشیانه ای سعی کرد مانتوم رو از سرم بکشه بیرون .با این که با دستهام مانعش میشدم اما اون موفق شد .انگار حالت جنون گرفته بود .از روی صندلی بلند شدم و با دستهام دستهاش رو گرفتم اما اون یه لقد به شکم زد که نفسم بند امد ب تیشرت چنگ زد که.... صدای وحدت که معلوم بود از طبقه پایینه با عث شد دست از کارش بکشه وحدت : رویا ،بیا پایین . داد زد : نمیام .تو بیا بالا نفسم بند امد ... وحدت : بیا پایین رابط گفته بریم اونجا . -اه ،لعنتی . گفت : بر میگردم . .وقتی رفت همینطور که دستم جلوم بود روی زانوهام خم شدم و گریه سر دادم .صدای هق هقم توی فضا پیچیده شد . اون کثافت با کارش تحقیرم کرده بود .چطور یه زن میتونست اینچنین پست باشه .همیشه فکر میکردم این چنین افراد فقط تو فیلمها هستن اما حالا به عینه دیده بودم . خدایا چه بلایی سرم میخواد بیاد .... خدایا خودت یاریم کن .... صدای امیر هق هق گریه هم رو شکست -مستانه جان الان وقت گریه نیست...مستانه گوش کن ببین چی میگم . سرم رو بلند کردم و گفتم : تو دیگه چی از جونم میخوای . -مستانه الان وقت گریه کردن نیست . -پس چه کار کنم .پاشم برات برقصم .. با جدیت گفت : یه دقیقه گوش بده ببین چی میگم ... آهسته گفت :الان دست تو بازه -گفتم : که چی ؟ -مستانه به جای گریه کردن به من گوش بده . دماغم رو بالا کشیدم .گفت : تا وقت هست سعی کن پاهات رو باز کنی . گریه ام قطع شد .راست میگفت . وقتی دید همینطور نگاهش میکنم گفت : زود باش دختر سریع صاف نشستم. .زود خم شدم وبا عصبانیت گفتم : روتو اونطرف کن . روش رو اونطرف کرد. همونطور که خم بودم دستم رو به طنابهای دور پام بردم .گهگاهی سرم رو بلند میکردم و به امیر نگاه میکردم .هنوز نگاهش اون طرف بود . یه لحظه زیر چشمی نگاهم کرد گفتم : روتو اونور کن -من که هنوز نگاه نکردم -نه تو رو خدا نگاه کن -خیل خب بابا زود باش جون به جونتون کنن همتون خلین ... ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
از هر دست بدی از همون دست یه جـــــوری غیرمنتظره پس میگیری پس با مردم همونجوری رفتار کن که دوس داری باهات رفتار بشه .. @dastanvpand🍃🍃🍃🍃
💠اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج 💠 🍀السَّلامُ علیکَ یا بقیه اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🍀 💠السلام علیک یااباعبدالله💠 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ ◾️◈__◆--💎--◆__◈__◆--💎--◽️ 💠السلام علیک یاامام الرئوف💠 ✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨ ◾️◈__◆--💎--◆__◈__◆--💎--◽️ ✨سبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ يا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حيلَتی وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يارَبَّ العالَمين✨ ◾️◈__◆--💎--◆__◈__◆--💎--◽️ 🔽💎دعای غریق💎🔽 💎دعای تثبیت ایمان درآخرالزمان💎 🔸یا اَللَّهُ یا رَحْمنُ🔸 🔷یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوب🔷 🔸ثبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک🔸 🔴انهم یرونه بعیداونراه قریبا🔴 ✦🔸 ✨✦ 🔸 🔶✧✨🔸✦✨✧🔸✨✦✨ 🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌾 📖دعایی که در زمان غیبت بایدهر روز خوانده شود🙏 📿 اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، 💍 فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ، 📿 اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ، 💍 فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ، 📿 اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم 💍 تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#_سه_شنبه_۱۵_مرداد_ماهتون_بخیر برایتان یک دنیاشادی یک دشت آرامش✨ یک دریاخوشبختی یک اسمان آرزوی زیباو🌸 یک عمربا عزت از پروردگار خواستــارم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩ °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می‌تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه‌ها ببیند در طول شش ماه استاد فقط روی بدن‌سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می‌شود استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همهٔ حریفان خود را شکست دهد! سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه‌ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشور انتخاب گردد. وقتی مسابقات به پایان رسید در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی‌اش را پرسید استاد گفت: دلیل پیروزی تو این بود که اولاً به همان یک فن به خوبی مسلط بودی ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی نداشتی! یاد بگیر که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی. راز مؤفقیت در زندگی داشتن امکانات نیست بلکه استفاده از بی‌امکانی به عنوان نقطهٔ قوت است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
یکسالی بود با نیما نامزدکرده بودم .افشین دوست چندساله نیما بود. نیما خیلی بهش اعتماد داشت ولی من از وقتی باهاش اشنا شدم نظرخوبی راجبش نداشتم از نگاهاش خوشم نمیومد،و خیلی بیش از حد با من راحت رفتار میکرد... اخرهفته بود ک نیما قرارشد با دوستش ب ویلامون برن و ب چندتا از کاراشون برسن. دوسه روزی بود ک از نیما بیخبر بودم،نگرانش شدم.تماس گرفتم دردسترس نبود،ساعت ۱۲شب بود ک گوشیم زنگ خورد،شماره ناشناسی بود جواب دادم دیدم افشینه گفت واسه نیما اتفاقی افتاده اصلا حالش خوب نیست خودتو سریع برسون... با نگرانی زیاد راه افتادم ب سمت ویلا.وقتی رسیدم در باز بود خیلی ترسیده بودم هچ صدایی هم نمیومد. خودمو ب اتاق خواب رسوندم درو ک باز کردم یکی منو هل داد داخل و امد تو و زود درو بست...منو محکم چسبوند ب دیوار از ترس زبونم بند امده بود.اون شخص افشین بود... گفت گلم خیلی وقته منتظر همچین روزی ام نیما برای انجام کاری ب بیرون ویلا رفته حالا حالا هم نمیاد و خنده کثیفی سرداد. صدای جیغم بلند شد اما دستشو گذاشت روی دهنم نمدونم چیشد ک ک بیهوش شدم... وقتی بهوش امدم نیما بالای سرم بود خیالم راحت شد. گفتم چطور برگشتی. نیما گفت لپ تابو جا گذاشته بودم ت ویلا وقتی برگشتم صدای جیغ شنیدم و سررسیدم صحنه رو ک دیدم با افشین درگیرشدم و بعدم سپردمش ب پلیس... خداروشکر ک نیما ب موقع رسید وگرنه معلوم نبود چ اتفاقی میفتاد.. 🔆سواستفاده از اعتماد دوستان و اطرافیان خیانت است،اگاه باشیم. @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••