eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﺳﯿﺮ ﭘﺪﺭﯼ ﻋﯿﺎﺵ، ﮐﻪ ﺩﺭﺁﻣﺪﺵ ﻓﺮﻭﺵ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﻮﺩ! ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺭﻭﺯﯼ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺍﺯ ﻣﻨﺰﻝ ﭘﺪﺭﯼ ﻧﺰﺩ ﺣﺎﮐﻢ ﭘﻨﺎﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻗﺼﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﮐﺮﺩ . ﺣﺎﮐﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺯﺍﻫﺪ ﺷﻬﺮ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺳﭙﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺟﻨﺎﺏ ﺯﺍﻫﺪ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﺍﻭﻝ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ......... . ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﻞ ﮔﺮﯾﺨﺖ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﻣﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﮐﻠﺒﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ، ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﻣﺎ، ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ !!!؟ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺑﯿﺸﻪ ﻭ ﺟﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺁﺭﯼ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﺍﻫﺪ ﺍﺯ ﺧﯿﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﭼﻨﺎﻥ، ﺑﯿﭙﻨﺎﻩ ﻣﺎﻧﺪﻡ . ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﻓﮑﺮ ﻭ ﻣﮑﺚ ﻭ ﺩﯾﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻣﺎ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﻣﯿﺂﯾﯿﻢ. ﺩﺧﺘﺮ ﺗﺮﺳﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﻣﺴﺖ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﮕﺬﺭﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﮐﻠﺒﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ . . ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﺩﯾﺪ ﺑﺮ ﺯﯾﺮ ﻭ ﺑﺮﺵ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﻮﺳﺘﯿﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺳﺮﻣﺎ ﻫﺴﺖ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﻠﺒﻪ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﻣﺮﺩﻧﺪ! ﺑﺎﺯ ﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﺮ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﮐﻪ: ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﮔﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺷﺪﻡ، ﺧﻮﻥ ﺻﺪ ﺷﯿﺦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺴﺖ ﻓﺪﺍ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ، ﻭﺳﻂ ﮐﻌﺒﻪ ﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﻪ ﺑﻨﺎ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ، ﺗﺎ ﻧﮕﻮﯾﻨﺪ ﻛﻪ ﻣﺴﺘﺎﻥ ﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺨﺒﺮﻧﺪ👌👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
روزهایم راورق میزنم.. در لابلای ورق های هزار رنگ این دفتر هرازگاهی بوی خوشتری به مشامم میرسد.. گاهی رنگهایم زیباترند.. من،دخترسرسخت سرنوشت خودم.. روایتگر روزهای خوشبوی زندگی هستم... روایتگر ____ _وااای خدا..یکی نیس بگه دختر،آخه آبت نبود،نونت نبود جامعه شناسی خوندنت چی بود؟؟ +چقدغرمیزننننی تو آخه... _همش تقصیرتوعه..تو منو آوردی این رشته +ای خدا تاوان کدوم گناهم همنشینی بااین معیوب العقله؟؟ _برو بابا...اخه تو برامن توضیح... +واااای،طنازدودقیقه برای رضایت خدا سکوت کن... اه حتما باید ضایعش کنم...خب آخه دختر تو که میدونی دوساله داری میخونی این رشته رو پس دیگ دردت چیه هی غرمیزنی... سرهرامتحانی اوضاع همینه... پاشدم رفتم تو اشپزخونه اون پلانکتون هم با گوشیش سرگرم بود انگار نه انگار امتحان داریم.. یهوبانیشخند داد زدم +چی میخوری بیارم پلانکتون؟ جیغش رفت هوا..میشناختمش..😜 _پلانکتون خواهرشوهر نداشتته +فحشای جدیدیادگرفتی عمووویی😂 _کوفت +عخی چ بددهن ی نگاه چپ چپ بم انداخت ک شلیک خندم رفت هوا.. دختره ی لوس.. میوه های اسلایس شده رو توبشقاب چیدم و کنارشم دوتا ساندویچ ژامبون باسس گذاشتم دوتا لیوان نوشابه تگری هم ریختم... مشغول خوردن شدم..دوردهنم سسی شده بود درهمون حال گفتم +بیابخوردیگ نفله..چیه هی منودیدمیزنی _نیس خعلی جذابی +تاچشات دراد _پرو +رودایره لغاتت کار کن.. _میگما خوبه ماه رمضونه ها..فک کن مهیارتون الان بیاد خونه... +اهههه باز ضدحال زدی؟؟بزاردولقمه کوفت کنم خب.. دیگ ب خوردن ادامه ندادم... مهیار برادر بزرگترمه...توخونواده ما که همه مسیحی ان فقط مهیار شیعه است... وقتی هجده سالش بود شیعه شد.. اونم تحت تاثیر اون رفقای رومخ املش.. اصلا ذره ای نمیتونم درکش کنم... من ب جای بابابودم طردش میکردم.. پسره ی خیره سرو.. ولی خب..ازونجایی که بابام دریایی از محبت و منطقه،متاسفانه دست مهیارو تو انتخاب راه و رسمش بازگذاشت... البته خب ی چن وقتیوباش سرسنگین بود.. مهیارم خداروشکر جدازندگی میکنه... البته تاقبل ازشیعه شدنش رابطه ی من و اون عالی بود ولی خب... لابدازنظراون ما نجسیم..والا..پسره ی... اه چندش ولش کن... طنازرو راهی خونه اشون کردم و بعدش با خیال راحت ولوشدم روی تخت خواب نازنینم... .. ، ؟ ...؟! 🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
‍ 🍃🌺 ‍ ‍ وسطای خواب شیرینم بودم که صدای آیفون بلند شد... تف به من که خوابم سبکه ایفونو ورداشتم یه پسر بود که پشتش به آیفون بود و من دیدی بش نداشتم... +کیه؟؟ پسرکه صدای بمی داش همونجورپشت به من گف _سلام،میشه چن لحظه تشریف بیارید دم در؟ +اوکی اِشارپ پاییزیمو انداختم روی دوشم ویه شالم رهاکردم روموهام.. از وسط باغ گذشتم و رسیدم به در... بازش کردم و بازم اقاپسرمحترمو پشت ب در دیدم... یــاسر: برگشتم سمت در...ولی با دیدن صحنه روبه روم یه قدم رفتم عقب و سرموانداختم پایین... استغفرالله... _سلام خواهرم +ایووول بابا،بزار بگم،حدسش کارسختی نیس..رفیق اون مهیار املی.درسته؟ _مهیارامل؟؟؟؟ اینوباتعجب فراوون گفتم باصدای پوزخندی سرمو بالااوردم که با دیدن وضعیت دخترک روبه روم دوباره به حالت قبل برگشتم +اوووپس،مای گاد..باشه بابا فهمیدیم چشمت پاکه.خونه مهیاراینجانیس.من موندم اون داداش خل و چل من به شماهانگفته اینو؟ چی می گفت این؟؟؟مهیار کیه؟داداش؟ _خانم محترم انگاری اشتباهی پیش اومده من با اقای مهندس مهرداد امیدیان کاردارم... به وضوح دیدم که دختره جاخورد.. +با پدرم؟؟پدرمن باامثال شماها چکارداره؟ چه دختربددهنی اه...نچسب هوی یاسر مگه قراره بچسب باشه؟؟پرو _خانم محترم من بامهندس قراردارم به من گفتن خونه منتظرشون باشم..اصا یه چن لحظه.. گوشی اپلمو از جیبم دراوردم روی اسم مهندس ضربه زدم تماس برقرار شد...پشتمو به دخترک کردم ومنتظرپاسخگویی شدم.. مهندس:بله‌جانم‌پسرم _سلام مهندس.خسته نباشید مهندس:سلام ممنونم.جانم؟؟؟ _مهندس من طبق قرارمون دم‌در هستم‌تشریف نداریدانگار؟؟دخترخانمتون گفتن البته مهندس:اوه شرمنده یاسرجان برو داخل بشین تا بیس دقیقه‌دیگ رسیدم ..بازم متاسفم _ممنون منتظرم پس.خدا نگهدار و تلفنوقط کردم..من از بدقولی متنفرررم ادامه دارد.. 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
‍ ‍ 🍃🌺 .. مهســو پسره همونجور که سرش پایین بود گف:پدرتون فرمودن داخل منتظرباشم چن دقیقه دیگ میرسن... +اوکی بیاتو اومد داخل درو پشت سرش بستم...راستش ترسیدم ببرمش داخل خونه..درسته مسیحی بودیم ولی منم یه دخترم... ترجیح دادم بزارم توی حیاط منتظرباشه... بادست به آلاچیق اشاره کردم و گفتم +میتونید اینجامنتظرباشید.. با گفتن لفظ متشکرم به سمت الاچیق رفت و نشست‌... ازش دور شدم.. رفتم توی آشپزخونه ‌تا براش قهوه دم کنم... ازپشت پنجره شروع کردم دیدزدنش... قدبلند چارشونه بود و هیکل ورزشکاری قشنگی داشت...ازون قلمبه ها نبود شیک بود.. موهای مشکی که حالت خاصی شونه کرده بود مثل مهیار... صورت کشیده و گندمگونی داشت و چشایی که فقط برای یه لحظه دیده بودمشون... ابی یا سورمه ای حتی... و یه شکستگی بالای ابروی راستش که چهره اشو خشن جلوه میداد ولبایی که برجسته وقلوه ای بودنش ازدورهم معلوم بود. یه پیرهن یقه دیپلمات مشکی که دکمه هاشم تااخر بسته بود و شلوار کتون نوک مدادی و یه کیف سامسونت شیکم دستش بود.. وااای مهسو کارت به جایی کشیده که این بچه بسیجیارو انالیزمیکنی؟؟؟ قهوه اماده شد و ریختمش تو یه فنجون و با ی برش کیک خونگی بردم براش.. گذاشتم جلوش که با حرفی که زد حسابی از دست خودم و خنگ بازیام کفری شدم... _لطف کردید خانم.ولی من روزه ام +عه چیزه...شرمنده حواسم نبود.. و سریع سینی رو برداشتم و ازونجادورشدم خاااک توسرت مهسو..ببینم شرف باباتو به باد میدی یا ن؟؟؟ توهمین فکرابودم که صدای جیغ لاستیکای ماشین بابااومد... چه عجب بعد از دوروز به خونه برگشت..اونم لابدبخاطر این پسره اس... رفتم توی اتاقم و روی تخت ولوشدم و فکرمو رها کردم.. هه..مسخرس.. زندگیمونومیگم.. ازوقتی یادمه همین بوده وضعمون.. پدرم مدیرعامل بزرگترین شرکت داروسازی ایران بود.و مادرمم جراح قلب هیچکدومشون هیچوقت خونه نبودن.. همه کسم شده بود مهیار از بچگی که اونم ازهجده سالگیش ازینجارفت... منم دیگ باش ارتباط انچنانی نداشتم.مگه هرازگاهی ک میاد یه سر به بابامامان میزنه. خودمم که.. دختر همیشه تنها..مغرور..سرکش..جذاب وپولداربین رفقا رفقایی که مگسن دورشیرینی.. هیچوقت دور و ور پسرجماعت نرفتم حوصله دردسر نداشتم.. بااینکه دینمون اسلام نیس ولی بابا روی ارتباطم با جنس مخالف حساسه... ولی خب نوع پوششم... ازفکر و خیال رهاشدم و‌دوباره خوابیدم... 😋 ادامه دارد... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 یـاســر بعدازتموم شدن حرفامون بامهندس ازخونشون خارج شدم...خونه ای که قراربود... هوووف سوار پرادو عزیزم شدم.. به سمت خونه روندم... _ماماننننن _حاج‌خااانمممم _الهام‌جووونم باصدای مامان که از پشت سرم میومد دومتر پریدم هوا +مامان و یامان،صدبارنگفتم به من نگو الهام جون؟خجالتم نمیکشه پسره صدکیلویی _عههه واااا الی جون من کجا صدکیلوام؟من همش هشتادوهفتام +اگه جرعت داری وایسا تا الهامونشونت بدم با خنده از پله ها میدوییدم بالا و گفتم _نامردم اگه وایسم و خودمو شوت کردم تواتاقم صداش میومد که می گفت: +خدایاایشالاهمیشه پسرم بخنده خنده ای رو لبم نشست ولی با یاداوری مهندس و حرفاش اخمی نشست رو صورتم.. چته یاسر؟مگه تو نمیدونستی قراره با کی روبه رو بشی؟مگه ازقبل درجریان نبودی ؟ بودم وجدان جان بودم ولی... ولی نداره دیگ...شغلته..مجبوری... باهمین افکار سرمو گذاشتم رو بالش تا ی چرت بزنم... مهسو +چیییی بابا؟؟؟؟؟بگو که شوخیه _نه دخترم شوخی نیست.. به قیافه جدی بابا نگاه کردم..چی میگفت؟؟؟من؟شیعه بشم؟؟؟اونم برای ازدواج بااون پسرک؟ عمممممرا _بابا اخه شمارو به مسیح قسم چیشده؟ +قسم نده دختر...خودت میفهمی..حالا هم برو خودتو برااخرهفته اماده کن...درضمن..یاسر پسر مذهبی هست و نفوذشم همه جا زیاده..دلم نمیخاد با سرتق بازیات زندگی و جون چندین هزارادمو به بازی بگیری بابا چرااینقدمبهم حرف میزد؟؟مگه یاسر کیه؟؟ وای عیسی مسیح خودت کمکم کن.. میدونم بنده خوبی نبودم ولی دستموبگیر... رفتم تواتاقم.. باباگفته بود اخرهفته ینی پس فردا برای خواستگاری رسمی میان... رفتم جلوی اینه به خودم نگاه کردم.. صورت سفید و موهای لخت طلایی که خیلی بلندبود و بابا اجازه نمیدادکوتاشون کنم.. چشمای خمارخاکستری و لبای قلوه ای سرخ که هیچوقت جز برق لب چیزی بهشون نمیزدم و بینی قلمی که خدادادی عمل شده بود.. و هیکلی که به لطف کلاس های مختلف و باشگاه بی نقص بود... خنده داربود که قراره من مهسو امیدیان دخترسرسخت روزگار بخاطر اهداف دیگران زندگیم که سهله..دینم رو هم عوض کنم... یا عیسی مسیح ادامه دارد... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
عبرت آموز و واقعی خواهران حتما بخوانند🙏 💧من دختری در مقطع دانشگاه هستم، در تحصیل و اخلاقم ممتاز بودم. یک روز از دانشگاه خارج شدم، جوانی را دیدم که به من نگاه می کند، گویی مرا می شناسد، سپس پشت سر من به راه افتاد و سخنان بچه گانه‌ای تکرار می کرد، سپس گفت: من می خواهم با تو ازدواج کنم، مدتی است که مراقب توام و با اخلاق و آداب تو آشنا هستم. من بر سرعت راه رفتنم افزودم، پریشان شدم، عرق از سر و صورتم سرازیر شد. خسته به خانه ام رسیدم و آن شب از ترس نخوابیدم. مزاحمت هایش برایم تکرار شد. در آخر یک کاغذ جلوی در خانه ام انداخت. بعد از تردید در حالی که دستانم می لرزید آن را برداشتم، از اول تا آخر سخن از عشق و عذرخواهی بود. بعد از چند ساعت به من تلفن کرد و گفت: نامه را خواندی یا نه؟ به او گفتم: اگر ادب نشوی به خانواده ام خبر می دهم و در آن صورت وای بر تو. یک ساعت بعد دوباره به من زنگ زد و با ابراز عشق و علاقه می گفت که هدفش شریف است، او ثروتمند و تک فرزند است و تمام آرزوهایم را برآورده می کند. دلم خالی شد و به گفت و گو با او ادامه دادم. منتظر تماس هایش شدم، وقتی از دانشگاه بیرون می آمدم دنبالش می گشتم، یک روز او را دیدم، خوشحال سوار ماشینش شدم و در شهر به گشت و گذار پرداختیم. سخنانش را تائید می کردم وقتی به من می گفت من شاهزاده اش هستم و همسرش خواهم شد. یکروز مثل گذشته با او خارج شدم. مرا به یک آپارتمان برد. با او داخل شدم و با هم نشستیم. دلم را پر از سخنان زیبا کرد. او به من نگاه می کرد و من به او نگاه می کردم، پوششی از عذاب جهنم ما را در برگرفت، متوجه نشدم مگر بعد از این که شکار او شدم و عزیزترین گوهر گرانبهایم که همان گوهر عفت بود را از دست دادم،😔 مثل دیوانه برخواستم. گفتم: با من چکار کردی؟ گفت: نترس من شوهرت هستم. گفتم: چگونه تو که با من عقد نکردی؟ گفت: به زودی با تو عقد خواهم کرد. تلو تلو خوران به خانه ام برگشتم. به شدت گریستم و تحصیل را رها کردم. خانواده ام نتوانستند علت را بفهمند و به امید ازدواج دل بستم. بعد از چند روز به من زنگ زد تا با من ملاقات کند. خوشحال شدم، گمان میکردم که می خواهد با من ازدواج کند. با او دیدار کردم. ناراحت بود. به من گفت: هرگز در مورد ازدواج فکر نکن. می خواهیم بدون هیچ قید و بندی با هم زندگی کنیم. ناخود آگاه دستم را بالا بردم و به صورتش سیلی زدم. به او گفتم: گمان می کردم که اشتباهت را اصلاح میکنی، ولی دریافتم که تو انسان بی ارزشی هستی. گریه کنان از ماشین پایین آمدم. گفت: خواهش میکنم صبر کن. زندگی ات را با این نابود می کنم. یک نوار ویدئو در دستش بود. گفتم: این چیست؟ گفت: بیا تا آن را نگاه کنی. با او رفتم، نوار حاوی اتفاقات حرامی بود که بین ما رخ داده بود. گفتم: چکار کردی ای ترسو، ای پست فطرت؟ گفت: دوربین مخفی کار گذاشته بودم که تمام حرکات و رفتار ما را فیلم برداری می کرد. این به عنوان یک سلاح در دست من است که اگر از دستوراتم اطاعت نکنی از آن استفاده کنم. شروع به گریه😭 کردم ، فریاد می زدم، مساله به خانواده ام مربوط بود، ولی او اصرار کرد. اسیرش شدم. مرا از مردی به مرد دیگر منتقل می کرد و پول می گرفت. در حالی که خانواده ام نمی دانستند به زندگی روسپی گری منتقل شدم. نوار منتشر شد و به دست پسر عمویم افتاد. پدرم باخبر شد و رسوایی در شهر پخش شد و خانواده‌ی ما با ننگ آلوده شدند. فرار کردم تا خودم را نجات دهم. دانستم که پدر و خواهرم از ترس ننگ و بی آبرویی هجرت کرده اند. در میان روسپی ها زندگی می کردم و این خبیث مثل عروسک مرا حرکت می داد. او بسیاری از دختران را نابود و بسیاری از خانه ها را ویران کرده بود، تصمیم گرفتم از او انتقام بگیرم. یک روز در حالی که خیلی مست بود نزدم آمد. از فرصت استفاده کردم و با چاقو به او ضربه زدم و او را کشتم، مردم را از شرش راهت کردم و خودم پشت میله های زندان قرار گرفتم. پدرم در حالی که با حسرت این جملات را زمزمه می کرد مرد: حسبنا الله و نعم الوکیل. من تا روز قیامت از تو ناراحتم. [چه سخن دردناکی...] 🌹خواهرانم مواظب فریب انسان های شیطان صفت باشید😔😔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#دلبری_های_دختر_ایرونی #قسمت_یازدهم سیمپسون همون رقاص معروف از در الماس شکل وارد شد و همه به احترا
سر رام توقف کردم و لیوان مشروب دنیل رو برداشتم و توی صورت ولگا ریختم : دیوونه من نیستم تویی ... زنیکه خیابونی آنقد لحنم محکم بود که ولگا ساکت شد .... دنیل: بچه شدی ...... واقعا که کودنی با عصبانیت شیشه مشروب روبرومو ورداشتم و روی سر دنیل ریختم : از تو هم بدم میاد تو حق نداشتی به اون فضاحت می می رو ..... می می رو حذف کنی ..... همه چشاشون گرد شده بود مگی: اوه ینی تو انقدر بخاطر حذف اون دلت سوخته ؟ :اره..... من نتونستم جلوی خودمو بگیرم و از جام بلند شدم که برم دنیل: کجا وایسا باید بخاطر این گندی که زدی جواب بدی :برو بابا، با عجله به سمت ویلا دویدم ..... نمیدونم چه مرگم بود من از میمی و لوس بازیاش بدم میومد پس چرا....؟ خودم و روی تخت انداختم و پتو رو روی سرم کشیدم ....... و مثل بچه‌ها شروع کردم به عر زدن ..... صدای درو شنیدم میدونستم مگیه و اومده شماتتم کنه ...... ولی خودمو زدم به خواب روی تخت کنارم نشست چقدر سنگین شده بود چرا تشک تخت انقد فرو رفت : تو واقعا انقد دلت واسه می‌می سوخته! با شنیدن صدای دنیل سریع پتو رو کشیدم کنار :آره بتو چه ... گمشو بیرون :واقعا که بی ادبی :اره .... هر چی هستم هرزه و عوضی نیستم مثل تو و اون دختره‌ی کثیف. با دستش چونمو گرفت و نگاهم کرد :چرا قبول نمیکنی که عاشقم شدی :هه عاشق توی قورباغه با اوون چشات.... کور خوندی کوررررررررررررررررررررررر رر :میخوای بهت ثابت کنم ؟ :نمیتونی :میتونم :از اتاق من گمشو بیرون ..... من میخوام از مسابقه انصراف بدم قبل از اینکه تو بیرونم کنی و به ریشم بخندی، خندید بلند بلند :نمیذارم .... اومدی باید تا آخرش وایسی :نمیتونی نذاری : میتونم .... پا بندت میکنم به قلبم تا نتونی بری :تو مگه قلبم داری..؟ تو فقط یه مرد هرزه ای.... تازه ادای عاشقا رو واسه ی من در نیار.... چون من خوب میدونم که تو به همه میگی دوسشون داری بعد به ریششون میخندی.... بادستام خواستم دستشو از چونم بردارم که دوتا دستامو با دستاش قفل کرد : اما به تو واقعا یه حسی دارم....... بعد از اون بوسه... وسط حرفش پریدم و گفتم : حرف اونو نزن که بالا میارم و از قصد عق زدم، چونمو گرفت و تو چشام زل زد: انقد بامزه نباش قورتت میدما : برو بابا اومدم پاشم و برم که با دستاش مانع شد و روم خم شد و عمیقا لبهامو بوسید گرماش تا استخونم رفت قلبم خودشو به دیوار میکوبید با تمام سعیم.... هولش دادم و سیلی محکمی به صورتش زدم : گمشو.... تو از من به گفته‌ی خودت متنفری....... و منم از تو، از جاش بلند شد و گفت: خوب معلومه که ازت متنفرم...... این تنبیه اون کار زشتت بود ..... لباسمم میدم بشوری بعد بلند شد و به سمت در رفت :خیلی خوش گذشت ... بای بای..... بای بای پیشی :مزه‌ی بوسه‌های منو یادت نره تا دفعه بعد دیگه وحشی نشی و عشق منو خیس کنی..... فهمیدی عشقم ولگا رو عصبانی نگاهش کردم و گفتم حال جفتتونو میگیرم وایسا چند روز گذشت و ما خودمونو برای مسابقه‌ی جدید که یه چیز جدید بود آماده میکردیم قرار شده بود هر کدوممون باسلیقه‌ترین سفره رو چیدیم به مرحله بعد راه پیدا کنیم وکمترین امتیاز از مرحله خارج بشه ...... من از این مرحله خیلی خوشحال بودم چون که دست پختم عالی بود روز قبل از مسابقه به هر کدوممون امکانات لازم رو دادن و هر کدوممون یه لیست تهیه کردیم که خدمتکار بره و بخره و بیاد و هیچکس هم با هیچکس در ارتباط نبود ...... همه چی عالی پیش میرفت دست بکار شدم و لیست غذاهایی رو که دوست داشتم نوشتم ماکارونی..... سمبوسه های بندری با سس تند ........ خورشت قیمه با زعفران عالی ..... اکبر جوجه با زرشک و زعفران حسابی .... چلو گوشت و یه میز کباب‌های ایرانی .... برای دسر هم کرم کارامل که خودم عاشقش بودم و یه ظرف پر از سالادهای مختلف ..... این رو همیشه مامانم وقتی بابا مهمون خارجی میورد و میخواست قرار داد ببنده درست میکرد و قرار داد حتما بسته میشد ....... عالی بود دستپختم به مامانم رفته بود مطمن بودم هیچکدوم غذاشون به من نمیرسه غذاهای روسی که اصلا تعریفی نداش غذای اسپانیایی هم یه چیزی تو همون مایه‌ها بود دنیل از بلندگو اعلام کرد که میاد و بهمون سر میزنه زنگ زدم با موبایل به مگی :سلام مگی یه سوال بنظر تو توی مرغم چیزی بذارم یعنی شکمشو پرکنم ؟ مگی خیلی سرد جواب داد :نمیدونم...... تو که میدونی برنده‌ای واسه چی انقد زور میزنی؟ شکم برد منظورش چی بود با خنده گفتم :خفه شو من اومدم تا تو برنده کنم :خندید و گفت :من احمق نیستم عوض این حرفا یه نگاه بنداز به صفحه طرفدارای برنامه تو فیس بوک و اخبارو بخون بعد منو خر فرض کن شایدم تا بحال خوندی و بروی خودت نمیاری .... اون عکسا....... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
گوشیو روم قطع کرد اون موقع کامپیوتر نداشتم که چک کنم ولی بدجوری کنجکاو بودم ولی تصمیم گرفتم سرم به غذا گرم باشه تا سرفرصت برم سراغ فیس بوک برنامه......داشتم کبابا رو آماده میکردم :بیا تو، با خودم فکر کردم که مگی و حتما اومده معذرت خواهی کنه و فهمیده مثل همیشه زود تصمیم گرفته ... اما دنیل بود با اون لبخند قشنگ و دلبرانش :سالم عشق من :تو اینجایی..... اومد کنارم وایساد و غذاهای رنگارنگو رو میز دید :میدونی اصلا واسه چی این برنامه رو ترتیب دادم؟ :جدیدا زیاد فارسی حرف میزنی :چون که دلم واسه غذاهای ایرانی تنگ شده بود..... اومممممممم کباب کوبیده نه؟ :خیلی شکمویی.... میتونی یه اینترنت واسم جور کنی؟ اومد پشتم و دستشو دور کمرم انداخت.... آره عزیزم چرا که نه ...... چیه خبر عکسا به گوش تو هم رسیده! پس قضیه جدی بود :آره آخه مگی گفت .... نمیدونم چرا چن وقته مگی با من بد شده .... :خوب حق داره منم اگه به جای اون بودم با تو بد میشدم .... تو واقعا زرنگی و فقط بلدی خودتو خوب نشون بدی ...... تو واقعا شیطونو درس میدی. دستشو پس زدمو گفتم :ینی چی؟ خندید :ینی تو عکسا رو ندیدی نه ؟ :نه چرا باید دیده باشم ..... اصلا کدوم عکسا مگه من اینترنت داشتم که .... :ینی تو میخوای بگی اون عکسارو خودت توی فیس بوک نذاشتی نه ؟ :همین الان ..... یه کامپیوتر برام جور کن :خوب تو که عاشقم شدی چرا نمیگی.... مگی بهم گفت که قضیه تو و اون چیه ..... تو قرار بوده به اون کمک کنی و حالا خودت شدی رقیبش بذار مسابقه امروز بگذره .... عصر بیا تو اتاقم و از کامپیوتر من استفاده کن ..... :نمیتونم شما دارید منو متهم میکنید بعد توقع دارید بشینم اینجا سفره آرایی..... گونمو بوسید و گفت :نه من تو رو متهم نمیکنم تو فقط میخواستی به من برسی :نه اصلا تو واسم اهمیتی نداری من فقط پول میخوام..... چون بهش نیاز دارم :عصر بیا پیشم یادت نره. پلاستیک مشکی رو گذاشت روی کابینت :اینم رب انار .... من نمیدونم اینجا چجوری باید برات رب انار پیدا میکردم اینو از شیدا گرفتم .... جالبه دوباره ازم میخواست با هم باشیم ولی من گفتم ..... من گفتم یه فرشته رو پیدا کردم که دوسش دارم :حتما اون دختره‌ی چشم سبز دهن گشاد :نه .... یکی که مثل خودم عاشقه ولی غرورش اجازه نمیده سعی نکن از زیر زبونم حرف بکشی.... ابدا..... دوساعت وقت داری ..... عطر بزن بوی پیاز داغ میدی، دستمو مشت کردم که بزنمش ...... که دستمو رو هوا گرفت.... :چطور دلت میاد انقد خشن باشی با من .... دستمو بوسید و با لبخند بیرون رفت امروز همه دیوونه شدن ..... همه دیوونه شدن ..... چیزی به شروع مسابقه نمونده بود ..... غذا ها رو به زیباترین شکل ممکن زینت دادم و روی میز مربوط به خودم گذاشتم ..... الیشیا: سلام هی چه بوهای خوبی راه انداختی.... سلام جیگر چقد خوشگل شدی، تقریبا یه دو دستگی ایجاد شده بود منو الیشیا و ولگا و مگی.... یه گروه طعم شناس و آشپز اومده بودن برای رای دادن دنیل نشت وسط اونا و مجری برنامه رو آغاز کرد.... بعد از مقدمات از همه‌ی غذاها برای دنیل و بقیه بردن و از ما نیم ساعت وقت خواستن ..... تا رای بدن و نفر بعدی رو بیرون کنن مجری: خوب بینندگان عزیز و حالا نمایش آرا...... و فردی که باید با ما خداحافظی کنه. جس نظرتو اعلام کن :غذاها اصلا در یک سطح نبودن به نظرم غذای مهرسا عالی بود محشر بود....... ولی بقیه همه سطح پایینی داشت من تا بحال غذای ایرانی نخورده بودم و لی حتما بعد از این برنامه یه سری میزنم .... شیخ محمود :منم با جس موافقم .... با این تفاوت که چون ایران نزدیک ماست من غذاهاشونو امتحان کردم و عاشقشونم رای منم مهرسا است. کیم: من با غذای ولگا حال کردم چون عادت ندارم غذای چرب و سنگین بخورم و غذای گیاهی رو ترجیح میدم. همه رای رو صادر کردن ..... بجز دنیل. دنیل :من عاشق غذای ایرانیم ولی الان علاقم دو صد برابر شد .... منم به مهرسا رای میدم با غذاش به قول ایرانیا نمک گیرم کرد بد جور...... مجری دست زد و گفت: پس دیگه ادامه مسابقه چه معنی داره ..... مخصوصا اینکه کشف شده بین شما یه رابطه عاطفی هم بوجود اومده... من میخوام سر خود چندتا از این عکسا رو برای طرفدارا به نمایش بذارم... دنیل خندید و با سر خم کردن اجازه رود داد :وای.... باورم نمیشه عکسای ما توی استخر ... اون روز تو جنگل در حال بوسیدن هم شرم آور بود ....... آب شدم دنیل: البته باز هم چیزی معلوم نیست.... من با همه تا اینجا پیش رفتم :از اسن حرفش حالم بهم خورد، مگی بهم نگاه کرد و تمام نفرتشو با همون یه نگاه کادو پیچ شده تحویلم داد همه دست زدن مجری :والبته طرفدارای مهرسا توی نظرسنجی فیس بوک از همه بیشتره ... همه دوباره دست زدن مجری: خوب دیگه بریم سراغ بازنده امروز چون منم دوست دارم زودتر برم پشت صحنه و از اون غذاها بچشم .... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مجری:خوب دیگه بریم سراغ بازنده امروز چون منم دوست دارم زودتر برم پشت صحنه و از اون غذاها بچشم ..... دنیل خودت کارو تموم کن همه وایسادیم کنار هم دنیل :مهرسا تو که غذاهات عالی بود میتونی بیای جلو و با خیال راحت نفس عمیق بکشی تو میمونی رفتم جلو.... همه تشویقم کردن ولگا: تو هم غذاهات بد نبود هرچند یا شور بودن یا بی نمک ولی قابل تحمل‌تر بود تو هم بیا جلو. ولگا اومد جلو و به من خیره شد ...... تهدید وار نگاهم کرد :اما مگی و الیشیا، الیشیا... تو غذات ...... تو غذات یه ناخن به چه بزرگی پیدا کردم واقعا بدم اومد... میدونی که من خیلی وسواسم .... تو حذفی.... از تو انتظار نمیرفت. الیشیا چشاش گرد شد :اما من ...... خیلی تمیز اون غذا رو درست .... کار، کار ولگا بود ..... دنیل :از نظر مزه هم ..... خوب نبود ..... خدافظ عزیزم. الیشیا با گریه از همه خدافظی کرد و رفت و به من اجازه نداد دلداریش بدم، داشتم دنبالش میدویدم که ولگا جلومو گرفت: بعدی تویی عزیزم....... خودت انصراف بده .... :اون عکسا کار توی عوضی بود آره؟ :اوهوم...... از اون اول زیر نظرت داشتم :من حالا با چه رویی برگردم پیش خانوادم؟ :مشکل خودته ...... هه این دختره‌ی پر رو که فکر میکنه از دماغ فیل افتاده میخواد روی منو کم کنه زهی خیال باطل سابقه نداشته کسی بتونه جلوی من در بیاد مخصوصا وقتی که واقعا بخوام یه چیزیو داشته باشم. هنوزم مطمئن نیستم اسم حسی که موقع دیدن دنیل بهم دست میده چیه اما دلم نمی خواد عاشقش بشم حداقل تا وقتی که مطمئن نیستم که اون عاشق منه نمیخوام جلوش کم بیارم. به نظرم اومد که ولگا ارزش جواب دادن رو نداره به خاطر همین هم با یه نگاه که عمق تنفر و حقارت رو میتونست توش ببینه بهش نگاه کردم جوری که خودش فهمید باید خفه شه به خاطر همین هم با یه عشوه خرکی روشو اونور کرد منم یه پوف بلند گفتم و به روبروم نگاه کردم. همون موقع صدای مجری گستاخ و پرروی برنامه اومد که میگفت : با اینکه همه‌ی ما برنده‌ی این مسابقه رو می‌شناسیم اما دنیل راد زیباترین مرد این مملکت دلش میخواد که مسابقه تا مرحله‌ی آخر پیش بره و اما اینجا یه سوال پیش میاد و اون اینه که آیا این مرد ایده‌آل واقعا عاشق میشود؟! با شنیدن این سوال به چهره‌ی دنیل خیره شدم و برای چندمین بار به چشماش خیره شدم واقعا توی فرم مسابقه‌ی اول درست نوشته بودم که جذاب ترین قسمت وجودش چشماشه. چشمایی که معلوم نیست چه رنگی هستن خاکستری طوسی یا مشکی براق؟! دنیل وقتی که این سوالو شنید بهم نگاه کرد و یه لبخند مرموز زد و چشماش شروع به خندیدن کردن. با دیدن چهرش مصمم شدم که ببرم مگه من چی از این ولگای خیابونی یا حتی مگی کم دارم؟ هه من چیزی که کم ندارم هیچ کلی هم اضافی دارم. بازم صدای مجری اومد که داشت درباره‌ی مسابقه حرف میزد: -همونجوری که میدونین این مسابقه دو مرحله‌ی دیگه داره مرحله‌ی بعد هم.... اصلا چرا من بگم الان از خود دنیل می‌پرسیم: دنیل جان مرحله‌ی بعد یا همون فینال چیه؟ - در مرحله‌ی بعد دو نفر باقی مونده باید هر کدوم به مدت یه هفته پیش من بمونن و مثل یه همسر واقعی در کنارم باشن همین موقع بود که یه چشمک جانانانه بهم زد و من منظورشو خیلی خوب فهمیدم. -مرحله ی بعد از کی شروع میشه؟ -خب فردا یه قرعه کشی داریم که ببینین افتخار بودن با من زودتر نصیب کدوم یک از خانوما میشه و از پس فردا شروع میشه تو همین موقع ولگا پشت چشمی نازک کرد و یه بوسه واسه دنیل فرستاد من می ترسم این با این همه اعتماد به نفسش به سقف برخورد کنه دنیل: خانوما ماشین منتظره با شنیدن این حرف من و مگی و ولگا به طرف ماشین لیموزینی که اختصاصی واسه ما بود رفتیم. توی ماشین داشتم فکر می‌کردم که من اینجا چیکار می‌کنم؟ اصلا واسه چی اومدم اینجا هه به خاطر مگی که حالا سایه منو هم با تیر میزنه یا نه خودم.... هنوز نمی دونم مگه من یه ایرانی نیستم خدا کنه این آدم مغرور از حد خودش تجاوز نکنه چون من یه ایرانی هستم و نجابتم از پول و همه چی برام با ارزش‌تره. وقتی که رسیدیم به حرمسرای جناب راد داشتم از خستگی بی هوش میشدم به خاطر همین هم فقط لباسامو عوض کرد و رفتم رو تختم. تازه یادم اومد که امروز قرار بوده به مامان و بابا زنگ بزنم اما اگه اونا عکسا رو دیده باشن چی؟ با فکر کردن به این موضوع از این کار منصرف شدم و همه چیزو به زمان سپرم. - ای وای خاک بر سرم مثال قرار بود برم اتاق دنیل که اون عکسا رو ببینم اما برم که چی؟ خودمو سبک کنم؟ یه چشمشو امروز تو برنامه مشاهده کردم به خاطر همین از این کار هم منصرف شدم و چشمامو گذاشتم رو هم تا خودمو به دست خواب بسپارم. صبح طرفای ساعت 5 بلند شدم و دیدم دو تا دختر دیگه مثل خرس خوابیدن تصمیم گرفتم برم تو حیاط یکم راه برم و از اضطرابم کم کنم.... ادامه دارد
💟✨ ✳️⇦•خواجه ثروتمندی که کلاهبردار بازار بغداد بود، از بغداد عزم حج کرد. بار شتری بست و سوار بر شتر و عازم شد. تا با آن به مکه رود. ✳️⇦•چون مراسم عید روز قربان شد، شتر خود را قربانی کرد و بعد از اتمام حج شتری خرید تا برگردد. ✳️⇦•از حج برگشت. بعد از یک ماه در بغداد باز در معامله دروغ گفت و توبه خود بشکست. عهد کرد تا سال دیگر به مکه رود و رنج سفر بیند تا خدا گناهان او را ببخشد. باز شتری برداشت و سوار شد تا به مکه رود. ✳️⇦•خواجه را پسر زرنگی بود پدر را در زمان وداع گفت: «ای پدر! باز قصد داری این شتر را در مکه قربانی کنی؟» پدر گفت: «بلی.» ✳️⇦•پسرش گفت: «این بار شتر را قربانی و آنجا رها نکن. این بار نفس خودت را قربانی کن همانجا تا برگشتی دوباره هوس گناه نکنی. تو اگر نفس خود را قربانی نکنی اگر صد سال با شتری به مکه روی و گله‌ای قربانی کنی، تأثیر در توبه تو نخواهد داشت. @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🌸🌸 @Dastanvpand ❣چرا می گوییم 🍒🍃یکی نقل میکرد که یک روز با یکی از دوستان انگلیسی خود چت میکردم بهش گفتم: کار تو خیلی عالی بود. ❣بهم گفت: بزنم به تخته (Touch wood) 🍒🍃سپس گفت: شما ایرانی ها حتما به جای این اصطلاح چیزی دارید من گفتم: ماهم همین را استفاده میکنیم رفیقم خیلی تعجب کرد وگفت: عجب...‼️ بهش گفتم چه چیز عحیبی بود؟! اون گفت: ما منظورمان از تخته همان تخته صلیب است که شر خون آشامان و پلیدی را از ما دور میکند...‼️ 🍒🍃تازه فهمیدم که سالهاست که ما به صلیب پناه میبریم از چشم شور 🍒🍃ما مسلمانها را چه شده⁉️ داستان و مط🍒الب عبرت اموز @Dastanvpand 🌸🌸🌸🌸
❣❣ ❣به یکی از صالحین گفته شد: 🍒🍃روزانه چقدر قرآن بخوانیم ⁉️ 🍒🍃گفت : به هراندازه ای که خوشبختی ات را می خواهی ... @Dastanvpand ❣❣
✨آرامش همیشگی نیز ڪسل ڪننده است 💫گاهی طوفان هم لازم است. ⚡️از طوفان های زندگی،گلایه نکنید @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبت عالی ،خوابت آرام 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🅱 کشتن زن خود با عصا در اصفهان مردی عصایی به زنش زد و زن به خاطر خوردن آن عصا درگذشت که قصدکشتن در آن بود، چون مرد از قبیله زن ترسید پیش کسی رفت و با او مشورت کرد وی گفت:علاجش در این است که جوان خوشگل و زیبارویی را به منزل ببری و به قتل رسانی و پیش همسرت بیندازی و بگویی که زوجه ام با این جوان زنا میکرد و من دیدم ،لذا هردو را به قتل رسانیدم.. پس مرد ساده لوح کلام آن مرد را تصدیق نمود و رفت درخانه اش نشست دید جوان زیبایی از راه میگذرد پس...... ✍ادامه داستان کانال زیر سنجاق شده😃👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
خوشا صبحی ڪہ چون از خواب برخیزم به آغوشِ تو از بستر گریزم...❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
4_5769259273263515113.mp3
6.23M
‌💕‌هر صبح یه آهنگ تقـدیم ڪن به ڪسی ڪه دوسـش داری💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه اهنگ محلی بسیار زیبا ودلنشین 👌 تقدیم به شما🙏🌹 شاد.باشید😊 ❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 💠آموزنده💠 ✍🏻داستانی عبرت انگیز عاقبت_حسودی 🔳🌸روزی و روزگاری درسرزمینی، زنى بود بسیار حسود، همسایه اى داشت به نام خواجه سلمان كه مردى ثروتمند و بسیار شریف و محترم بود، زن بر خواجه رشك میبرد و مى كوشید كه اندكى از نعمت هاى آن مرد شریف را كم كند و نیك نامى او را از میان ببرد؛ ولى كارى از پیش نمى برد و خواجه به حال خود باقى بود. 🔳🌸عاقبت روزى تصمیم گرفت، كه خواجه را مسموم كند، حلوایى پخت و در آن زهرى بسیار ریخت و صبحگاهان بر سر راه خواجه ایستاد؛ 🔳🌸هنگامى كه خواجه از خانه خارج شد، حلوا را در نانى نهاده، نزد خواجه آورد و گفت: خیراتى است. 🔳🌸خواجه، حلوا را بستاند و چون عجله داشت، از آن نخورده به راه افتاد و به سوى مقصدى از شهر خارج شد. 🔳🌸در راه به دو جوان برخورد كه خسته و مانده و گرسنه بودند، خواجه را بر آن دو، شفقت آمد، نان وحلوا را بدیشان داد؛ آن دو آن را با خشنودى فراوان، از خواجه گرفتند و خوردند و فى الحال(در جا) مردند. 🔳🌸خبر به حاكم شهر رسید، و خواجه را دستگیر كرد، هنگامى كه از وى بازجویى شد، خواجه داستان را گفت. 🔳🌸حاكم كسى را به سراغ زن فرستاد، زن را حاضركردند، چون چشم زن به آن دو جنازه افتاد، شیون و زارى آغاز كرد و فریاد و فغان راه انداخت؛معلوم شد كه آن دو تن، یكى فرزنداو، و دیگرى برادر او بوده است. 🔳🌸خود آن زن هم از شدت تأثر و جزع پس از یكى دو روز مرد. ✍🏻این حسود بدبخت، گور خود را با دست خود كند و دو جوان رعنایش را فداى حسد خویش كرد؛ تا زنده بود، پیوسته در عذاب بود و سرانجام جان خود را در راه حسد از دست داد و در جهان دیگر به آتش غضب الهى خواهد سوخت 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‍ 🍃🌺 یاسر توی این دوروز کل کارامو راست و ریس کردم‌ قراربودامشب برم خواستگاری دختری که قراربود زندگی همه رو نجات بده...ای خدا قربونِ کَرمت با لبخند رفتم توی سالن توی اینه قدی نگاهی به خودم انداختم.. کت شلوار سورمه ای به رنگ‌چشمام و پیرهن مردونه‌ی دیپلماتی که زیرش پوشیدم .. موهامم خیلی خوشگل دومادی شونه کرده بودم.. باباو مامان از پشت سر باذوق نگام میکردن... ومامان توی چشمای سورمه ایش هاله ی اشکی بود... رفتم جلو دست انداختم دورکمرش و گونشوبوسیدم و گفتم:الهی قربونت برم اخه چراگریه؟ _اشک شوقه مادر و پشت بندحرفش سرموبوسید یهودیدم یه چیزی خورد تو کمرم برگشتم عقب که یاسمن و بااخمای درهم دیدم... +قربون اجی اخموم برممممم باعشق بغلش کردم که گف _زن که بگیری دیگه منو ندوووس +لوس نشو خره خعلیم ترو دوس راه افتادیم و من به این فک میکردم که من عشق میخاستم...ولی الان.. مهسو باصدای ایفون نگام کشیده شد سمت در.. دیشب تاحالا خوابم نبرده بود... حرفای بابا تو گوشم زنگ میخورد... اینکه گف اروم باشم مثل همیشه منطقی برخورد کنم تا یاسربیاد و همه چیوخودش بگه برام... اخه این پسره کیه؟یهو ازکجاپیداش شد؟؟اه چندش قراره با زندگیم چیکارکنن اینا... باصدای احوالپرسی ازافکارم جداشدم.. امشب مهیارم اومده بود...اعتراف میکنم بعداین همه مدت دلم براش تنگ شدن بود..ولی وقتی خواسته بود بام حرف بزنه ازخودم روندمش... باصدای مادرم که می گفت چای ببرم به خودم اومدم هفتاچای خوشرنگ ریختم و یه صلیب روسینه ام کشیدم و به عیسی مسیح دلموسپردم و وارد پذیرایی شدم... با لبخندی مصنوعی به افرادی که به احترامم ایستاده بودن سلام دادم..چای رو اول ازهمه به پدر یاسرتعارف کردم که خیلی خوشتیپ بود و فهمیدم یاسر جذابیتشو ازون به ارث برده جانممم؟جذابیتتتت؟خفه شومهسو نفر بعدی مادرش بود که چادر مدلی زیبایی سرش بود و چشمای آبیش خودنمایی میکرد...مثل پسرش نفر بعدی دخترشون بود که اونم مثل مادرش چادری بود و روسریشو مدل جذابی بسته بود.. و نفربعدی یاسر...همونجور که سرش پایین بود چایی روهم برداشت.. ایش مزخرفِ امل... ! ... ... 😔😞 ادامه دارد... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
‍ 🍃🌺 چای رو به بقیه تعارف کردم و نشستم...بابام گفته بود امشب به احترام عقاید اوناهم ک شده لباس پوشیدنم آراسته باشه.. فک کنم ازین به بعد تیپم همینجوره... تواین افکاربودم که باصدای پدرم به خودم اومدم.. _دخترم مهسو؟سیدیاسرو راهنمایی کن تواتاقت به سمت اتاقم رفتیم تعارف زدم رفت توی اتاق درو نبستم..شنیده بودم مسلمونا حساسن رواین موضوع...مسخره ها😒 نگاه جدی بهم انداخت و گفت:میشه لطفا در رو ببندین؟قراره ی سری حرفای مهم بهتون بگم... واقعا جاخوردم،فکرشم نمیکردم..ینی واقعا اراده داره بامن تواتاق تنهاباشه؟ چه جالب دروبستم و روی کاناپه روبه روش نشستم.و باغرورزیادگفتم: +خب،میشنوم...قراره با زندگیم چکارکنین؟ یاسر نفس عمیقی کشیدم و نگاهمودوختم به گلدون روی میز تاتمرکز کنم... _من سیدیاسر موسوی بیست و هفت ساله سرگرد ارتش هستم...نمیتونم بگم دقیقا کدوم بخش ولی تاهمین حدش هم براتون کافیه.چندوقت پیش مشخص شد که یه سری افراد با علائم خاصی از یه بیماری ناشناخته میمیرن..اونهارو توی قرنطینه نگه داشتیم وویروس رو شناسایی کردیم مشخص شد که اون افراد تحت درمان با یه سری داروهای خاص بودن.. رد داروهارو گرفتیم تابه دوتا لابراتوار معروف داروتوی ایران رسیدیم.. که متاسفانه یکی ازونا کمپانی پدرشماس به اینجای صحبتم که رسیدم به وضوح جاخوردنشودیدم...مکثی کردم ولیوان آبی براش ریختم وقتی از اروم شدنش مطمعن شدم ادامه دادم: تحقیقاتمون شروع شد و بعد از اثبات بی گناهی هردو مدیرعامل های دوشرکت متوجه شدیم که تعدادی جاسوس وخرابکار توی هردوشرکت هست... پدرتون رو تهدید کردن چند وقت پیش که یا باهاشون همکاری میکنه یا .... شمارو به قتل میرسونن.. اینو که گفتم با وحشت بهم نگاه کرد... _آروم باشید..من براهمین اینجا هستم..راستش این تهدیدرو برای مدیرعامل شرکت پرند هم داشتن..که خب ماتصمیم گرفتیم به روش خودمون ازتون محافظت کنیم. من و همکارم با شما و دختر مدیرعامل شرکت پرند ازدواج میکنیم. ویجورایی مسئولیت حفاظت از شما باماس.. لبخند اطمینان بخشی زدم و حرفموتموم کردم.. ! ادامه دارد... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 مهسو توشوک حرفاش بودم.. دختر مدیرعامل پرند؟؟ینی طناز؟همون پلانکتون خودمون؟؟؟ قتتتل؟بافکرش مو به تنم سیخ شد.. با درموندگی به ناجیم نگاه کردم که لبخند مطمئنی زد و گفت: _من قول میدم همه چی خوب پیش میره.به شرطی که شماهم کمال همکاریو با ماداشته باشین... سرمو انداختم پایین ولی با یادآوری چیزی سریع گفتم: +حتمابایدمسلمون شم؟؟؟ _بله،وگرنه ازدواجمون صحیح نیست...منم برام سخته که با یه خانوم نامحرم...متوجهین که؟البته میفهمم که براتون سخته ولی خب...برای نجات جونتونه... +باشه،میفهمم لبخندی زد و گفت: _برای امشب بسه.بریم پایین و جواب مثبتو اعلام کنیم.حرفای دیگه هم بعد عقد میگیم ان شاء الله از جام بلند شدم و گفتم +اوکی بریم و جلوتر رفتم دم در تعارف زدم که گفت _خانما مقدم ترن و دستشو به نشونه احترام دراز کرد با لبخند محوی ازاتاق اومدم بیرون و اون هم کنارم راه میرفت.. پایین که رسیدیم پدرش گفت _خب شیرینی رو بخوریم یا نه دخترم؟ سرموانداختم پایین ،برای اولین بار گرمای خجالتوحس میکردم.. باصدای آرومی گفتم:هرچی پدرم بگن که پشت بند حرف من صدای دست افراد و کِل کشیدن یاسمن خواهر یاسربلندشد... بعدازتعیین مهریه و شیربها قصدرفتن کردن که یاسر شماره منوگرفت و گفت فردامیادتابریم برای آزمایش... بعدازرفتن مهمونا داشتم از پله ها بالا می‌رفتم که با صدای بغض دار مهیار برگشتم: _آی جوجه رنگی؟داری عروس میشی بازم داداشیو دوس نداری؟ نمیدونم چرا با این حرفش کل نفرتم ازش دودشد رفت هوا... شاید چون ازین به بعد قراربود منم دینم بااون یکی بشه..هرچند بدون عقیده..بااجبار... خودمو توبغلش انداختم واجازه دادم اشکام جاری بشن +دلم برات تنگ شده بود زشتو _منم همینطور پرنسسم بعداز یکمی دردودل با آقاداداش رفتم توی اتاقم و بعدازتعویض لباس و مسواک زدن رفتم تو رختخواب که صدای پیامک گوشیم اومد که از یه شماره ناشناس بود نوشته بود: «سلام صبح ساعت هفت آماده وحاضر دم درباشیدلطفا.. ازبدقولی متنفرم سیدیاسر» واه واه چه مغرور...چه تاکیدیم روی سیدبودنش داره..لوووس زنگ بیدارباش رو تنظیم کردم و خوابیدم... ... ؟ ادامه دارد.. 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 مهســو باصدای آلارم گوشیم ازخواب خوش پریدم... شروع کردم فحش دادن به یاسر... _توووروحت پسر آخخخخ پام محکم گیر کرد ب تخت خواب و با کله شوت شدم روزمین... آخ ننه... توی سرویس اتاقم دست و صورتم وشستم و کمدلباسامو باز کردم.. یه مانتوی سرمه ای تا روی زانو پوشیدم که روی آستیناش و روی جیباش پاپیون سفید داشت و همین بانمکش کرده بود.هم ساده بود هم شیک. شلوار جین سرمه ایم رو هم پوشیدم یه شال سفید سرمه ای ازتوی کشو درآوردم و یه مدل خوشگل بستم چتریهامم ریختم بیرون.. آرایشم که نیاز ندارم فقط یکم برق لب زدم و چون چشمام پف داشت یه ریزه خط چشم. خخخ مهسو پرو آرایش نکردی مثلا؟ وجدان جان ببندش.اینجور اون بچه سید فکر میکنه ازش ترسیدم .والااااا کفشای عروسکیه سفیدم که پاپیون سرمه ای داشت رو پام کردم و یه کیف ستش هم برداشتم گوشیمم که عضوجدانشدنی از بدن بزرگوارم بود. خخخخ ازپله ها رفتم پایین دیدم مهیار داره میلمبونه _خفه‌نشی برادر بااین حرفم یهوپریدگلوش مامان:آروم گل پسرم چی شدی عزیزم؟ _اَییییی مامان من دخترم نه این چنار... صبحانه نخوردم چون نمیدونستم باید ناشتاباشم یا نه... با صدای زنگ تماس گوشیم رشته افکارم پاره شد و: _بله یاسر:سلام.پایین‌منتظرم.دودقیقه‌دیگه میبینمتون‌ یاعلی اصلا نذاشت حرف بزنممما چه امر و نهی هم میکنه،اصلا حالا که اینجوره دیر میرم.. والا،به من میگن مهسو خانم.بعععله بعد از یک ربع رفتم از خونه بیرون ولی با بازکردن در از دیدن تصویر روبروم حسابی جا خوردم... ادامه دارد... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 چیییییی وای خدای من هیچکس توکوچه نبود...ینی اصلا نیومده؟ همون لحظه گوشیم زنگ خورد... باخشم زیادتماسووصل کردم _منومسخره‌کردی شما؟؟؟ با خونسردی جواب داد +اولا سلام ،دوما من که گفتم تادودقیقه دیگه منتظرم،فک میکنم حرفم واضح بود.من اینقد بیکارنیستم که شما لج کنین و بخاین با من کل کل کنین.نازکشیدنم بلدنیستم.الانم آدرس رومیفرستم تشریف بیارید.نیم ساعت دیگ منتظرم...توجه کنین فقط نیم ساعت.یاعلی. تااومدم منم حرفی بزنم صدای بوق آزادپیچیدتوگوشم... این بشر خییییلی بی نزاکته...نه میزاره حرف بزنی نه .... نه چی مهسو..ها؟نه چی؟تو معطل کردی تو خواستی لج کنی اون بی نزاکته؟ باخشم حاصل از نتیجه ای که گرفتم به طرف خیابون به راه افتادم...مسلما اگر برمیگشتم توی خونه تاماشینموبیارم خیلی ضایع بود پس تاکسیوترجیح دادم.به محض رسیدن سرخیابون یه دربست گرفتم و به سمت آدرسی که برام فرستاده بود حرکت کردم... یاسر بعدازینکه از توی آینه ی ماشین دیدمش که سوار تاکسی شده به سمت آزمایشگاه تقریبا پروازکردم.نمیخواستم بفهمه که نرفته بودم.هنوزم بایادآوری کارش کفری میشم...بابا چجوری به چه زبونی بگم از بدقولی متنفرم...والا...ولی خب سرخیابون منتظرموندم چون هم دستم امانت بود هم یجورایی بخاطر تهدیدا میترسیدم هنوزهیچی نشده همه چی خراب بشه...توی این فکرابودم که به آزمایشگاه رسیدم...سریع وارد شدم و ماشینوپارک کردم.پیاده شدم و نوبت گرفتم و منتظر شدم تاعلیاحضرت نزول اجلال بفرمایند. درست سرنیم ساعت رسید رفتم جلو سلام دادم.ازچهرش خشم میبارید.منم تودلم عروسی بود که گربه رو دم حجله کشته بودم.جواب سلامموداد و باهم رفتیم و روی صندلی نشستیم.بعداز یک ساعت کارای آزمایش تموم شد و با نامه ای که از اداره گرفته بودم گفتن منتظربمونیم تااورژانسی جواب آزمایشو آماده کنن.. رفتم پیش مهسو: _مهسوخانم پاشیدبریم یه چیزی بخوریم تا این جواب آماده بشه +مگه الان میدن؟ _بله نامه داشتم اورژانسی انجام میدن پشت چشمی نازک کرد و جلوترازمن رفت... به طرف ماشین رفتیم و سوارشدیم... +ماشین‌خودته؟ _بله چطور؟ پوزخندی زد و گفت: +فک نمیکردم ازین پولاداشته باشی اخمی کردم و جوابشوندادم اصلاازحرفش خوشم نیومد.زدم کانال بیخیالی ... _بعدازینکه جواب آزمایش روگرفتیم میریم یجایی برای اسلام آوردن شما..... غم رو به وضوح توچهرش دیدم +حالاچه عجله ایه؟ _خب فرداقراره محرم بشیم،هرچه زودتربهتر +ببخشید قراره چی بشیم؟ _چیزه،محرم،یعنی عقدکنیم و شما به من حلال بشین خودم ازخجالت آب شدم تااین جمله رو گفتم 😁 ولی اون اصلا عین خیالش نبود. فکر کنم اصلامنظورمونفهمید😂چه بهتر.... ادامه دارد.. 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 مهسـو با شنیدن حرفهاش راجع به مسلمون شدن یک لحظه تردید به دلم افتاد... آخه این چه کاریه که باید انجام بدم.. مگه پلیس نمیتونه همینجوری جلوی اون خلافکاراروبگیره؟ پس جونم چی...😞 من هنوز کلی آرزو داشتم که به خیلیاش نرسیده بودم... درسته مسیحی هستم و دینم اسلام نیست...ولی خدا و پسر خدا رو که قبول دارم.. هیچوقت اونقدری که پدرومادرم به دین و اعتقاداتشون پایبندی داشتن من نداشتم ولی هیچوقت خط قرمزهارونمیشکستم... مسلما زندگی با پسری که قراره شب و روز محافظ من باشه آسون نیست و فراترازخط قرمز منه.. پس من مجبورم که این کار رو انجام بدم... نه فقط به خاطر خودم بلکه بخاطر جون هزاران آدمی که درمعرض مصرف اون داروهان... داشتم به افکارم پر و بال میدادم که باترمز ماشین به خودم اومدم...سرمو بالا آوردم ولی با دیدن تصویر روبه روم وحشت کردم.. به این زودی؟؟؟ یه ماشین مشکی که سرنشیناش داشتن پیاده میشدن و بدترازهمه این که ازهمین فاصله هم اسلحه ها شون رو میشد دید... همه ی این تحلیل ها تو چند ثانیه رخ داد آروم سرم رو به سمت یاسر برگردوندم تابپرسم حالا چی میشه که گفت... +کمربندتوببند ومحکم بشین صندلیتم یکم بخوابون که سرت جلوی شیشه نباشه میخایم یکم بازی کنیم موقع گفتن این حرفا نفرت و خشونت و صدالبته جدیت خاصی توی صداش موج میزد... با دیدن اینکه اون مردهادارن باپوزخند به طرف ما میان حسابی ترسیده بودم باعجله کاری که یاسر گفته بود انجام دادم و فقط شنیدم که یاسر گفت: یک،دو،سه... و چرخش ماهرانه ی ماشین که سبب شد صدای جیغم دربیاد ... ولی اون اصلا توجهی نداشت... اون مردای سیاه پوش که متوجه هدفمون شده بودن سریعا سوارماشینشون شدن و پشت سرما حرکت میکردن.... یاسر تمام تمرکزم روی رانندگیم بود .. برای هزارمین بار خداروشکر کردم که توی دانشکده بهترین راننده ی مواقع بحرانی من بودم و بالاترین نمره رو کسب کرده بودم... صدای جیغ های ممتد مهسو که ناشی از سرعت بالا و هیجان ناشی از تعقیب و گریز بود روی اعصابم بود.میدونستم ترسیده.بهرحال هدف اونا مهسوبود.. دختری که الان توی ماشین من بود. بیست دقیقه بود که درگیر تعقیب و گریز بودیم دیگه داشتم خسته میشدم چون به جیغ های مهسو گریه هم اضافه شده بود.دخترک بزدل...اه چشمم به یه دوراهی افتاد وسریعا تصمیم گرفتم نقشموعملی کنم... خوب میدونستم دوراهی سمت چپ میره به خارج شهر و پیچ در پیچه ولی به سمت جاده ی سمت راست رفتم و سرعتمو کم کردم کمی عقب ترازاول جاده ایستادم ... ماشین مشکی حالا درست به یک متریم رسیده بود و از شانس همیشه طلایی من کنار ماشین پارک کرد خواستن پیاده شن که دنده عقب گرفتم و با سرعت عملی که در خودم سراغ نداشتم به سمت جاده ی سمت چپ روندم... پاموتاآخر روی گاز فشارمیدادم تاازون محدوده دوربشم.... از آینه نگاهی انداختم ... به جز خودمون کسی توی جاده نبود... توی دلم خداروشکرکردم و سرمو روی فرمون گذاشتم.... اینم به خیر گذشت..😰 .! ! .! ادامه دارد 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓