eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🕊 🔴بالاخره کانال بهلول پیدا کردم براتون😍😘 🔞حکایت و سخن بزرگان پر از مطالب جذاب و خواندنی 🔵اینم لینکش👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6 ❤️👆❤️🌷
🌸جمعه 8 شهریور ماهتون زیبـا🌸 🌷دوستان خوبم 🌸آدینه تون پراز شـادی 🌷امیدوارم 🌸یه روزعالی راکنار 🌷خانواده ودوستان 🌸داشته باشید 🌷ثانیه ثانیه امروزرو 🌸به خـوشی سپری کنید 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
4_5992053207025583970.mp3
8.29M
هر صبح یک اهنگ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#مدرسه_دخترونه #قسمت_بیستویک آن روز ابرام بیش از روزهای دیگر عصبانی بود. وقتی نام جاوید را شنید،
🚩 – بی کس و کارم. اگر برادر داشتم، اگر سایه‌ی پدر روی سرم بود، هیچ وقت جرئت نمی‌کرد از اتاق پرتم کنه بیرون. اگر یکی بود که یقه‌اش رو می‌گرفت، هیچ وقت با این جنده پتیاره نمی‌پرید. عظیمه سادات استغفراللهی گفت و به دانه‌های تسبیحش پناه برد. – مجبورم بسوزم و بسازم. دلخوشیم مریم بود که رفت! – زبانت را گاز بگیر دختر. شفا می‌گیرد. خودم برایش ختم انعام می‌گیرم. – از یه طرف پشت و پناهی ندارم، از یه طرف… شوهرمه دیگه. احترامش واجبه. نمی‌خوام زندگیم رو رها کنم، وگرنه نه می‌رم و مجاور حرم آقا می‌شم و یه جوری سر می‌کنم. کی از گرسنگی مُرده! معصومه دستانش را از دو طرف بالا آورده بود و نوک انگشتانش را بر پوست و استخوانِ کمر ابرام لاشخور می‌کشید. گاهی او را به خود می‌چسباند، چشمانش را می‌بست و ناله می‌کرد. عرق از سر و صورت ابرام لاشخور بر اندام‌های برآمده و ورزیده‌ی معصومه می‌ریخت. در هم می‌لولیدند و کش و قوس می‌آمدند. نه به حیاط بزرگ فکر می‌کردند و نه به ظاهر شدن مادر مریم. به قول ناظم حکمت، وقتی که دو تن یکدیگر را در آغوش می‌‎کشند، زمان متوقف می‌شود. معصومه چونان پیتونی تنومند دور بدن تکیده و خشکیده‌ی ابرام لاشخور می‌پیچید و استخوان‌هایش را به گوشت نرم تن خود می‌چسباند. ابرام درنگی کرد. از تن پر حرارت و لبریز از خواهش معصومه کناره گرفت و نفس زنان گوشه‌ای افتاد. – نه… لعنتی نه…! تو رو خدا! – نمی‌دونم. نمی‌تونم. معصومه با عصبانیت سر جایش نشست. – چرا با اون ارضا می‌شی با من نمی‌شی؟ پیش تو هم طالعم باز نمی‌شه! من که هر کاری برات می‌کنم. هر جور بخوای هستم. من که برایت… – نمی‌آد خب. نمی‌آد دیگه… نمی‌آد صاب مرده! چکار کنم؟ از مردی افتادم. نه با اون نه با تو. پاشو برو تا نیامده علم شنگه راه ننداخته. پاشو برو. پاشو… معصومه با بغضی در گلو لباسش را پوشید. به بیرون سرک کشید و وقتی که همه جا خلوت شد، از اتاق بیرون زد. و هفته گذشت. نه خانم پورجوادی و نه نیروی انتظامی، هیچ کدام نتوانستند نشانی از مریم بیابند. خانه‌ای که نشانیش را از سرباز پاسگاه گرفته بودند، خانه‌ی استیجاری جاوید بود. چند ماهی از آن محل رفته بودند. ابرام و زنش روزها یا به هم می‌پریدند و یا می‌گریستند. این اواخر، زنش گاهی پاسخ ناسزاهایش را می‌داد. گاهی هم مانند ابرام، بساط را به هم می‌ریخت و قندان برنجی را به سوی در و دیوار پرت می‌کرد. مادر مریم به ابرام می‌گفت که در این همه سال به مدرسه‌ی مریم سر نزده و اصلا وظایف پدریش را انجام نداده است. می‌گفت اگر از حیاط بزرگ رفته بودند، مریم از خانه فرار نمی‌کرد. «دخترم حتی یک بار نتونست دوستاش رو دعوت کنه. خجالت می‌کشید. از تو و بساطت. از این حیاط و آدم‌هاش خجالت می‌کشید»! بیشتر ساکنین حیاط بزرگ، قضیه‌ی فرار مریم از خانه را فهمیده بودند. ابرام با احتیاط از اتاق بیرون می‌رفت. نمی‌خواست با کسی چشم در چشم بشود. در این مدت، مریم سه بار از تلفن‌های همگانی به سپیده زنگ زده بود و گفته بود که با جاوید زندگی می‌کند. هر چقدر سپیده خواهش کرده بود، نشانیش را نداده بود. گفته بود: «به مادرم خبر بده و بگو که حالم خوب است». مادر مریم هر روز به مدرسه سر می‌زد و سرنوشت مریم را از خانم پورجوادی می‌پرسید. خانم پورجوادی هم قرص‌هایش را با یک لیوان آب بالا می‌انداخت و از زبان سپیده گزارش می‌داد و بر سر دختران داد می‌زد. گویا خانم پورجوادی قرار بود به دبیرستان دیگر منتقل شود. مادر مریم چیزهایی از خانم رحیمی، دبیر مبانی رایانه، شنیده بود. ظاهرا مسئولان آموزش و پرورش منطقه، خانم مدیر پیشین را راضی کرده بودند که برگردد و تا پایان سال بماند. با توجه به آن که چیزی به آزمون‌های خرداد ماه نمانده بود، این تغییر مدیریت عجیب می‌نمود. شاید معلمان و یا اولیای دانش‌آموزان از خانم پورجوادی شکایت کرده بودند و شاید هم خانم مدیر پیشین، از نشستن در خانه ناراضی بود. مشخص نیست. هر چه بود، خانم پورجوادی، دیگر انگیزه‌ی دنبال کردن سرنوشت مریم را نداشت و این بی انگیزگی، احتمالا با رفتنش از آن مدرسه بی ربط نبود. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 مادر مریم، به امیدِ خبری دلخوش کننده، هر روز از خانه به خیابان و از خیابان به مدرسه می‌رفت. هنگام بازگشت هم سری به سقّاخانه‌ی زیر بازارچه می‌زد و شمعی بر می‌افروخت و اشکی می‌ریخت. آن گونه که سپیده می‌گفت، مریم با جاوید خوشبخت بود. اگر چه بیماری ام اس، جاوید را از پا در آورده بود و مریم گاهی زیر بغلش را می‌گرفت و گاهی صندلی چرخدارش را تا پارک پردیسان هُل می‌داد، اما راحت بودند و با هم تخمه‌ی بو داده می‌خوردند و آدامس‌های تند می‌جویدند و فیلم می‌دیدند. مریم همان روزی که از خانه اش فرار کرده بود آدرس خانه جاوید را یافت. شاید هنوز زنگ تفریحِ نخست مدارس نواخته نشده بود که او زنگ درِ خانه‌ی جاوید را به صدا در آورد. چند تک زنگ زد. کسی جواب نداد. با اشک و خشم، انگشتش را روی زنگ نگه داشت. بیش از یک دقیقه طول کشید. در باز شد و مریم وارد شد. جاوید نشسته بر صندلی چرخ‌دار به پیشوازش آمد. مریم با دیدن جاوید بر روی صندلی چرخ‌دار یکّه خورد. گریه کرد. – پاهات! پاهات کو؟ وای خدا! – چیزی نیست. گذری است. دوباره خوب می‌شم. مریم با عجله خودش را در آغوش جاوید انداخت و او را بوسید. چیزی نمانده بود که جاوید و صندلی چپه شوند. مریم گریه کرد. – این جا رو چه جوری پیدا کردی؟ – تو بگو چی شده؟ چرا روی صندلی؟ خدایا چرا گیر داده‌ی به من؟ این همه آدم! آخه… – گزگزها رو یادت می‌آد؟ شکر خدا ام اس گرفتم! گاهی حمله می‌کنه. اما همیشگی نیست. هنوز فلج نشده‌م. خوب می‌شم. این جا رو چه جوری پیدا کردی؟ – به همان شماره‌ای که داده بودی زنگ زدم. – پس از مامانم گرفتی! یه چیزهایی گفت اما من باور نکردم. – تو چرا منو فراموش کردی؟ چرا دیگه نیامدی سراغم؟ من… جاوید و پدرش با هم زندگی می‌کردند. مادرش طلاق گرفته بود. او چهار روز پس از فرار از سربازی و در یک بعد از ظهر درون پارک پردیسان، چشمانش تار شد و پایش لغزید و زمین خورد. مریم دست‌ها و صورتش را غرقه بوسه کرده بود و رهایش نمی‌کرد. به صندلی چرخ‌دار جاوید چسبیده بود و پس و پیش می‌رفت. جاوید یک لیوان شراب برای خودش ریخت. – وای جاوید! واقعا من پیش توام یا دارم خواب می‌بینم! بزن توی گوشم باشه؟ نه، نزن. نذار بیدار بشم. بذار توی این رویا بمونم. – تو بیداری و داری با یک بیمار بی درمان خوش و بش می‌کنی. – تو عشق منی. خودم ازت پرستاری می‌کنم. من دیگه به اون حیاط برنمی‌گردم. بکُشیم بر نمی‌گردم. تو قول دادی که با هم باشیم. من برنمی‌گردم. – من قول ندادم مریم. اما تا هر وقت دلت خواست می‌تونی این جا بمونی. وقتی تو از مدرسه به حیاط بزرگ برمی‌گشتی، پیش خودم فکر می کردم اون لجنزار جای تو نیست. بهتره همین جا باشی. پدر جاوید کاری به کار او نداشت. با هیچ کس کاری نداشت. صبحگاه بیرون می‌رفت و شامگاه برمی‌گشت. حتی با مریم صحبت نکرد. فقط جواب سلامش را داد. خانه را مادر جاوید برای او اجاره کرده بود و برای آن که تنها نباشد، اجازه داده بود پدرش هم پیشش زندگی کند. گاهی غذایی درست می‌کرد و گاهی خانه را تمیز می‌کرد، اما با آمدن مریم، او از انجام این کارها هم معاف شد. شب‌ها فیلم می‌دیدند و تا نیمه شب می‌خندیدند و هنگام خواب، به اصرار مریم در را از داخل قفل می‌کردند تا مبادا پدر جاوید سر زده وارد شود و آن‌ها را در آن وضع ببیند. روزها با یک نایلون تخمه و چند بسته آدامس تند، به پارک پردیسان می‌رفتند. تا نزدیک غروب آفتاب می‌نشستند و می‌خندیدند و گاهی جاوید چیزی توی توتون سیگار خود می‌ریخت و قهقه می‌زد و از خنده روده بر می‌شد. مریم را نگاه می‌کرد و هِر هِر می‌خندید. از سرخی می‌گذشت و کبود می‌شد اما همچنان می‌خندید. مریم این حالت را دوست نداشت و ساکت می‌شد. در چنین لحظه‌هایی، جاوید برای او جوک و خاطره تعریف می‌کرد تا سکوتش را بشکند. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣ حکایت جوان باتقوا 💢حضرت عبدالله ابن مبارک رحمه الله 🌼🍃مردی بود در «مرو» که او را نوح بن مریم می گفتند و قاضی و رئیس مرو بود و ثروتی بسیار داشت. او را دختری بود با کمال و جمال، که بسیاری از بزرگان وی را خواستگاری کردند و پدر در کار دختر سخت متحیر بود و نمی دانست او را به که دهد. می گفت اگر دختر را به یکی دهم، دیگران آزرده می شوند و فرمانده بود. 🌼🍃قاضی، خدمتکاری جوان داشت، بسیار پارسا و دیندار، نامش «مبارک» بود و قاضی باغی داشت بسیار آباد و پرمیوه. روزی به او گفت: امسال به باغ انگور برو و از آنها نگهداری کن. خدمتکار برفت و دو ماه در آن باغ در کار پرداخت. 🌼🍃روزی قاضی به باغ آمد و گفت: ای مبارک! خوشه ای انگور بیاور. جوان انگوری آورد که ترش بود. قاضی گفت: برو خوشه ای دیگر بیاور. آورد، باز هم ترش بود. قاضی گفت: نمی دانم باغ به این بزرگی، چرا انگور ترش پیش من می آوری و انگور شیرین نمی آوری؟ مبارک گفت: من نمی دانم کدام انگور شیرین است و کدام ترش؟ قاضی گفت: سبحان الله، تو دو ماه است که انگور می خوری و هنوز نمی دانی کدام شیرین است؟ 🌼🍃مبارک گفت: ای قاضی! به نعمت تو سوگند که من هنوز از این انگور نخورده ام و مزه اش را ندانم که ترش است یا شیرین. قاضی پرسید: چرا نخوردی؟ مبارک گفت: تو به من گفتی که انگور نگاه دار، نگفتی که انگور بخور و من چگونه نمی توانستم خیانت کنم. 🌼🍃قاضی بسیار شگفت زده شد و گفت: خدا تو را بدین امانت نگه دارد. قاضی چون دانست که این جوان بسیار عاقل و دیندار است، گفت: ای مبارک! مرا در تو رغبت افتاد، آنچه می گویم باید انجام دهی. 🌼🍃مبارک گفت: اطاعت می کنم. قاضی گفت: ای جوان! مرا دختری است زیبا، که بسیاری از بزرگان او را خواستگاری کرده اند، نمی دانم به که دهم، تو چه صلاح می دانی؟ مبارک گفت: کافران در جاهلیت، در پی نسبت بودند و یهودیان و مسیحیان روی زیبا و در زمان پیامبر ما، دین می جستند و امروز، مردم ثروت طلب می کنند. تو هر کدام را خواهی، اختیار کن. قاضی گفت: من دین را انتخاب می کنم و دخترم را به تو خواهم داد که دیندار و با امانتی. 🌼🍃مبارک گفت: ای قاضی، آخر من یک خدمتکارم، دخترت را چگونه به من می دهی آیا او مرا می خواهد؟ قاضی گفت: برخیز با من به منزل بیا، تا چاره کنم. چون به خانه آمدند، قاضی به مادر دختر گفت: ای زن! این خدمتکار، جوانی بسیار پارسا و شایسته و باتقواست، مرا رغبت افتاده که دخترم را به او بدهم، تو چه می گویی؟ 🌼🍃زن گفت: هر چه تو بگویی، اما بگذار بروم و داستان را برای دخترم بگویم، ببینم نظر او چیست. مادر آمد و پیغام پدر را به او رسانید. دختر گفت: چون این جوان باتقوا و دیندار و امین است. می پذیرم و آنچه شما می فرمایید، من همان کنم و از حکم خدا و شما بیرون نیایم و نافرمانی نکنم. 🌼🍃قاضی دخترش را به «مبارک» داد با ثروتی بسیار. پس از چندی خداوند به آنان پسری داد که نامش را عبدالله بن مبارک گذاشتند و تا جهان هست، حدیث او کنند به زهد و علم و پارسایی. 🌼🍃_ تقوا محبت خداوند را نسبت به انسان بر می انگیزد. ❣(انّ الله یحبّ المتّقین) «همانا خداوند باتقوایان را دوست می دارد.» 🌼🍃_ تقوا باعث پذیرش اعمال انسان می شود. ❣(انّما یتقبّل الله من المتّقین) «همانا خداوند فقط اعمال باتقوایان را می پذیرد. @dastanvpand 🍃🍃🌺🌺🍃🌺
به داشته هات فکر کن تا بیشتر و بیشتر بدست بیاری .... نه به نداشته هات 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 قسمت نوزدهم مهسو وارداتاقم شدم..چقدر باآرامش برام توضیح داد..چهارروزبود که قرآن رومیخوندم…بعدازچهارروز میخواستم یاسررو بااین چندموردکیش و مات کنم…نتونستم..خودم مات شدم…تمام حرفهاش توی سرم اکومیشد…تصمیمموگرفته بودم…دین اسلام رو قلبا داشتم میپذیرفتم… لبخندی روی لبم نشست….قرآن رو روی سینه ام چسبوندم…حس میکردم انرژی عجیبی واردبدنم شده… ارامش خاصی بود… برای یک لحظه تصویری رو جلوی چشمم دیدم… پسرنوجوونی که دادزد مهسوووو و همون لحظه صدای تصادفی که باعث شد جیغ بزنم و روی زمین بیوفتم ….سرم به گوشه ی تخت خورد….وازحال رفتم…   زنی بالای سرم ایستاده بود و با پوزخند مسخره ای به صورتم زل زده بود… اتاق سرد بود و ازسرما میلرزیدم… یاسر کف اتاق افتاده بود و ازدردناله میکرد…لباساش خونی بود و انگار که تب ولرزداشت… زن ردنگاهم رو گرفت و به یاسررسید…قهقه مستانه اش فضا روپرکرده بود…دستام رو روی گوشام گذاشتم…کم کم صداش به جیغ زدن تبدیل شد..به صورتش نگاه کردم تبدیل به مارافعی بزرگی شده بود…ازسرترس جیغی زدم و…. باترس چشمام رو بازکردم… رد سرم روگرفتم …به دستم میرسید..پس بیمارستان بودم…سعی کردم یادم بیاد که چرااینجام… سریعاهمه چی مثل فیلم توی مغزم پلی شد… با یاسر حرف زدن،برگشتنم به اتاق،تصمیمی که گرفتم و ضربه ای که به سرم خورد…. دراتاق باز شد و کسی وارد شد… پشتش به من بود… ناخوداگاه نالیدم.. _میلاد…. 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 قسمت بیستم یاسر باوحشت سرم رو به سمت مهسو برگردوندم… چشمام از اشک پرشده بود… نزدیکتررفتم… اشکهاش چکید روی گونه اش… +یاسر؟میلاااد؟ باناباوری بهم زل زده بود… _آروم باش مهسو..برات توضیح میدم… کامل برات توضیح میدم.. +من چم شده…چم شدددده لعنتیا… دستاشوآروم کرفتم وگفتم _آروم باش عزیزدلم.آروم باش…میگم برات…ازاول میگم… وقتش بود…بازهم بایدتنهایی بارش رو به دوش میکشیدم… _مادرم زن خوشگذرونی بود…بابام میگفت…به زور مجبورش کرده بودن زن بابام بشه…با سبک سریاش آبروی بابام رو برده بود..وقتی فهمید منو بارداره یکم پایبندترشد…ولی به محض به دنیااومدنم منورها کرد و رفت…برای رضای خدا حتی قطره ای شیر هم به من نداد…طلاق غیابی گرفت وازپدرم جداشد..بابام یه خانم جوون که همون الهام خانمه رو برای پرستاریه من استخدام کرد.ظاهرا  به تازگی همسرش و نوزادش توی یه تصادف فوت میکنن… اون هم به من شیرمیداد و یه جورایی دایه ی من شد…والبته امیرحسین…یادته یه بار پرسیدی نسبتت باامیرحسین چیه؟ مادرامیر یک مدت بیمارشد و نتونست شیربده که الهام خانم زحمتشوکشید… خلاصه بعدازمدتی هم پدرم باالهام خانم ازدواج کرد وحاصلشم که یاسمنه…. 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 قسمت بیست و یکم مهسو باتعجب محوحرفهاش شده بودم… +من پنج ساله بودم که خبررسیدمادرم مسیحی شده و با یه مرد مسیحی هم ازدواج کرده… مردی که بعدا فهمیدم عموی توئه _چییی؟من که عموندارم… +داشتی…مرده..یعنی کشتنش،دوسه سال پیش توی یکی از عملیاتها توسط پلیس کشته شد…گوش بده… مادرم با عموت رفتن ترکیه و بعدازونجا رفتن لندن وپناهنده شدن… پدرم با یه شرکت قراردادبسته بود که برای مجالسشون وسمیناراشون غذامیفرستادن…متوجه شدیم که رئیس شرکت پدرتوئه و برادرشوهرمادرم… پدرت با ازدواج مادرم وعموت مخالف بوده و عموت رو طردکرده…توهمون اثنا رفت وامدهای خانوادگیمون زیادشد و من و توومهیار رفقای خوبی برای هم شدیم…مخصوصا من وتو… لبخندی زدم… _یادمه…یادمه میلاد… اهی کشید وادامه داد +پس اینم یادته که پدربزرگم همیشه دلش میخواست توزن من باشی…بااینکه دینمون متفاوت بود همیشه دعاش همین بود…حرفاش رومنم اثرکرد و توهمون نوجوونی عاشقت شدم مهسو…توام دوسم‌داشتی…کوچیک بودی…ولی حالیت بود… 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 قسمت بیست و دوم یاسر کنارپنجره ی اتاق رفتم و ادامه دادم _روزای خوبی بود..همه اش خوشی…خوش بودیم تاوقتی که عفریته برگشت… ۱۴_۱۵سالم بود که به اصرارمادرم رفتم لندن…رفتم که فقط ببینمش…میگفت پشیمون شده…ولی دیگه نذاشت برگردم…بهش گفتم که از لندن متنفرم …منو با دختر همسر سابق عموت …یعنی دخترعموت آشنات کرد…اسمش آنابود..دوسه سالی ازخودم کوچیکتربود.. دخترزیبایی بود…ولی چون مادرش اروپایی بود چهره ی کاملا غربی داشت… منم تنهابودم اونجا…آنا بی قید و بند بود و منم باخودش بی قید و بند کرد… تا اتفاقی فهمیدم مادرم و شوهرش و حتی آنا توی کار قاچاق مواد مخدرن… وحشت کرده بودم..سنی نداشتم…تنهاشانسی که آوردم،این بود که پدرت ازراه قانونی کمک کرد و منوازمادرم گرفت و به پدرم برگردوند… +چراپدرمن؟ _میگفت خودش رومقصرمیدونه که جلوی برادرش رونگرفته..میخواست دین اش رو اداکنه… _برگشتم ایران …حالا دیگه هفده سالم بود..یک ماه بعداز برگشت من… یه ماشین توروزیرگرفت…و…حافظتو کاملا ازدست دادی… +چچچچی؟ _آره…واون ماشین ازطرف مادرمن بود… قصدکشتنتوداشت…ولی… +و من نمردم…واون هنوز دنبال منه..آره؟ با شرمندگی سرم روپایین انداختم وگفتم _من متاسفم +پدرومادرم چی؟کار مادرته؟ با شرمندگی سرم رو پایین انداختم وحرفی نزدم… 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 قسمت بیست و سوم مهسو امروز روز اول محرم بود… دیروز از بیمارستان مرخص شدم… حال و هوای خونه ی پدریاسر یاهمون میلاد که حالا دیگه میدونستم به دلیل نفرت ازاسمی که مادرش براش انتخاب کرده اسمشوعوض کرده…خیلی دلنشین بود… پسرا و مرداازکوچیک تابزرگ همه توی حیاط خونه مشغول کارکردن بودند..و من توی اتاق یاسر مشغول دیدزدنش از پشت پنجره بودم…میدیدم که با چه جدیتی توی اون لباس مشکی و شال مشکی دورگردنش اینوراونورمیره… صدای نوحه توی خونه پیچیده بود… روحم آروم و قرارنداشت…دائم درحال پروازبود… درب اتاق باز شد و یاسمن وارد شد.. +مهسوجان پایین نمیای؟ _چرا،بیابریم عزیزم… +عه..چیزه…اینجورمیای؟ _چجور؟ +شرمنده آبجی ناراحت نشیا… آخه حیاط پرازمرده…روضه ی امام حسینم هست… با خجالت سرش رو پایین انداخت و لب گزید… متوجه شدم… خودم رو توی آینه براندازکردم…واقعا تیپم به این مجلس نمیخورد… _یاسی؟ +جونم _چادرداری؟ چشماش گردشد وگفت +ابجی من نگفتم چادرا… _میدونم..خودم میخوام +آره آره یدونه اضافه هست…وایسامیارم الان… یاسر +آقایاسر _جانم مهدی جان… +خانمتون دم در باهاتون کارداره _ممنون داداش…غمتونبینم برو کمک بچه ها به طرف در ورودی خونه رفتم …هرچی نگاه کردم مهسو رو ندیدم..خواستم برگردم که دیدم اومد کنارم و بالبخندایستاد… همینجورمحوصورتش وچادرروی سرش شده بودم… زمزمه کردم _مهسو….! +بهم میاد؟ _ازشب عروسیمونم خوشگلترشدی دختر… گونه هاش به سرعت گل انداخت …سرش روپایین انداخت روی دوزانونشستم و پایین چادرش رو بوسیدم … بلندشدم و به چشماش خیره شدم… _کاش همیشگی بشه… +شایدبشه… دیگه توی دلم قند آب میشد… با شور و شعف وانرژی خاصی به جمع پسرا برگشتم و بلنددادزدم… _کربلامیخوای صلوات بفررررست 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓