فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌺🍃
🍃🌸خدای خوبم
شکر بخاطر بودنم در چهارمین
روز از ماه رمضان
شکر، برای یک آدینه زیبای دیگر
شکر، برای بوی خوش زندگی
شکر و هزاران شکر
برای وجود ارزشمند عزیزانم
شکر، برای سلامتی جسم و جان
شکر، برای رزق و روزی حلال و بینیازی
شکر بخاطر دوستان خوبم
مهربانا
چتر رحمتت را بر سر دوستانم
همیشه باز نگه دار و
بهترین تقدیرها را برایشان رقم بزن🌸🍃
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
(داستان کوتاه و پندآموز) #زیبا
🔹مراسم عروسی بود، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد پیشش آمد و گفت: سلام استاد آیا منو به جا میارید؟
معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم، من مهمانِ دعوتی از طرف خانواده عروس هستم...
داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه؟ مگه میشه منو فراموش کرده باشید ؟!
🔻یادتان هست سالها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت، خیلی نگران بودم که شما ساعت را از جیبم بیرون بیاورید و جلوی دیگر معلمین و دانشآموزان آبرویم را ببرید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید!
🔻تا پایان آن سال و سالهای بعد در اون مدرسه هیچ کسی موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد و شما آبروی من را نبردید. استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیقا یادم هست.... چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم را بسته بودم..!!
🌹تربیت و حکمت معلمان، دانشآموزان را بزرگ مینماید.
@dastanvpand
قشنگه, بخونید
" شاید در بهشت بشناسمت!"
این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامهی تلوزیونی مطرح شد.
مجری یک برنامهی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهمترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟
فرد ثروتمند چنین پاسخ داد:
چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم.
در مرحلهی اول گمان میکردم خوشبختی در جمعآوری ثروت و کالاست، اما این چنین نبود.
در مرحلهی دوم چنین به گمانم میرسید که خوشبختی در جمعآوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود.
در مرحلهی سوم با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژههای بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است، اما باز هم آنطور که فکر میکردم نبود.
در مرحلهی چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلیهای مخصوص خریده شود، و من هم بیدرنگ این پیشنهاد را قبول کردم.
اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیهها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لبهایشان نقش بسته بود.
اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود!
هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمیداد!
خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟
این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم...
او گفت: میخواهم چهرهات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظهی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم.
در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم!
@dastanvpand
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #به_تلخی_شیرین قسمت 24 خواستم مخالفت کنم که از چشم های به خون نشسته اش ترسیدم. بهان
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 25
سر به زیر شدم. در دلم غوغایی به پا شده بود.
نباید می گذاشتم این حس های پنهان، آشکار شوند و طبل رسوایی ام را در گوش فرهاد بکوبند.
باید دوری می کردم ولی چگونه؟! نه پای رفتنم بود... نه فرهاد رهایم میکرد تا بروم...
آب دهانم را به زحمت فرو دادم و با صدای تحلیل رفته ای لب زدم: متوجه ای از دیروز تا حالا چقدر بی پروا حرمتها رو داری میشکافی! متوجه ای چقدر باعث آزارمی با این رفتارها!؟
حیا اجازه نداد بیش از این گله ی کارهایش را کنم و اعمالش را به یادش بیاورم.
در صورتم خم شد.
-من متوجه همه ی اعمال و رفتارم هستم. تو متوجه شو.
نگاهم نافرمانی کرد و در عسل چشم هایش قفل شد.
آتش زبانه کشیده در وجودم فریاد متوجه بودن را میزد!
مگر می توانستم تو را متوجه نباشم؟!
تویی که تنها مرد زندگیم بوده و هستی!
تویی که مثل کوه، سفت و سخت، همه وقت پشتم ایستاده و تکیه گاهم بوده ای!
تویی که با دلمردگی هایم نگاهت می لرزد ولی فرو نمیریزی و کم نمی آوردی و تلاش بر خوشحالی من می کنی!
به وقت باران چتری و به وقت طوفان پناه...
به وقت درد مرهم، به وقت ترس آغوش و به وقت دلتنگی نوش...
من همه این عاشقانه هایت را دیده و به جان خریده ام فرهاد!
کاش می فهمیدی همه ی رفتارهای سردم از اجبار بوده!
تو چه میدانی که من میدانم نگفته ها را...
که اگر نمی دانستم عاشقانه هایم به مرز جنونت میکشاند و تهی میشدی از تمام دنیا و دنیایت فقط من می شدم و عاشقانه هایم و بس...
نمی دانم چقدر زمان خیره اش بودم که نگاهش لرزید و سمت لب های بغض دارم کشیده شد. نفسش را کلافه فوت کرد. نگاهش را بالا کشید.
- می دونم از چی ناراحتی؟! بابت دیشب عذر نمی خوام، چرا که هیچ لذتی در کار نبود و همه اش از حرص بود و ثابت کردنم بهت. دلم میخواد باور کنی که سوءاستفاده و خیانت تو کار من نیست. خودت خوب میدونی که دنیام تو چشمهای تو خلاصه شده. همه ی داشته هام رو به یه لحظه نگاه تب دار تو آتیش میزنم، پس بهم شک نکن و دلخور نباش از حرکاتم که همه از غرور و حس مالکیتم نسبت بهته.
فاصله ی یک وجبی صورتهایمان با هم و هرم گرم نفس هایش حال دلم را بد هوایی کرده بود و تنم را پر تب...
لرزی که از درون به جانم افتاده بود نفسم را تنگ کرده و رو به افتادن بودم.
کلمه به کلمه عاشقانه هایش در گوشم تکرار می شد و دلم فقط آغوشش را کم داشت تا دیوانه شود!
فاصله را هیچ کرد و کنار گوشم نجوا کرد: تلخ نباش شیرین. ابایی ندارم از این که هر لحظه بهت گوشزد کنم چقدر دوستت دارم.
لَخت شدن به یکباره ی بدنم را با تمام وجود حس کردم، بی اراده دستم برای جلوگیری از ریزشم به لباسش چنگ شد.
با مکثی دست چنگ شده ام بر سینه اش را در دست گرفت و فاصله را زیاد کرد. میخ نگاه آرام بخشش را به چشم هایم کوبید. سر به زیر شدم.
رسوایی شاخ و دم داشت؟! نداشت.
تب بدنم عین رسوایی بود...
بی حرف به سمت ماشینش حرکت کرد و من را هم دنبال خود کشاند. درب ماشین را باز کرد، دستش را از دستم جدا و پشت کمرم گذاشت و روی صندلی هدایتم کرد.
دستت را بردار فرهاد! که تماسش می سوزاند و هیچ ضمادی مرهمش نمی شود و داغش تا ابد می ماند و دل میلرزاند!
با بسته شدن در نفس حبس شده ام را آزاد کردم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 26
برای آرام کردنم چشم هایم را بستم و به پشتی صندلی تکیه زدم. به دنبال چه بودم؟! مگر نه اینکه فرهاد خود آرامش بود و من داشتمش؟!
لعنت به حرف های ناگفته و درب های باز...
پشت فرمان نشست. با ریموت درب را باز و ماشین را از حیاط خارج کرد. فرمان را چرخاند و به سمت مقصدی که نمی دانستم کجاست راند...
سکوت سنگین در فضای بسته ی ماشین حرف های زیادی را نجوا می کرد.
زیر چشمی به صورت پر اخمش نگاه کردم. رانندگی می کرد ولی حواسش در خیال خود پرت بود و نمی دانستم در اندیشه ی چیست!
برایم قابل ستایش ترین بود...
فرهادی که برای احدی تره خورد نمی کرد، غرورش را زیر پاهایش می گذاشت و هر دم و لحظه از سودای عشق من در سرش می گفت و با سخاوت در ابراز محبتش قلبم را دگرگون می کرد.
عشق ورزیدن به منی که سرگردان راز نهفته در سینه ی تنگم بودم و جوابی که در برابر آن همه شیدایی می دادم لایقش نبود و خجل بودم از روی عشق...
نگاهم خیره ی فضای ناآشنای کوچه ها بود...
درخت های بلند قامت و سرسبز...
دلم هوایی شده بود و عاشقانگی می خواست...
سال ها عذاب دوری کردن و سوختن، عقده را پرورانده بود و قد کوهی روی دلم گذاشته بود و زمزمه ی هر وقته ام شده بود کاش های محال...
کاش دلی داشتم که به دریا زنم و راز بشکافم و رها شوم از بند تردید های پر عذاب...
کاش بگذرد این فصل های سرد دلتنگی و بیاید روز هایی که به خاطرش بی بهار سر کردم...
کاش، کاش، کاش...
آنقدر فکرم درگیر فرهاد و احساسم بود که متوجه توقف ماشین جلوی درب بیمارستان نشدم، با صدای فرهاد از فکر پریدم.
- عسل؟
- بله؟
-کجایی؟
به خود مسلط شدم.
-ها... همین جا.
نگاهم سمت ساعت پایین شیشه ی جلو کشیده شد. متعجب پرسیدم: ساعتت درسته؟
همراه لبخند دلنشینی سرش را کج کرد.
- اوهوم.
- دو ساعته داریم دور می زنیم!؟
به جای تکان دادن زبان دو مثقالی سر سنگینش را به نشانه ی بله تکان داد.
نگاهم را سمت درب بیمارستان سوق دادم.
-به نظرت بردیا هنوز بیمارستانه؟
-خونه ست.
لحنش مطمئن بود.
- از کجا می دونی؟
- تو خونه مخبر دارم.
از خنده اش خنده ام گرفت.
- کی؟
-مامانم.
چشم غره ای رفتم و درب را با فشردن دستگیره باز کردم، از ارتفاع نسبتا بلند ماشین تا زمین با احتیاط پایین رفتم. هنوز در را نبسته بودم.
- تو برو فرهاد خودم میام.
خم شد و دستگیره را از داخل گرفت و در را بست.
-برو. منتظر می مونم.
سری تکان دادم و به سمت بیمارستان رفتم.
راضی به معطل شدن فرهاد نشدم و دیدارم با مریم را طولانی نکردم. پیغام عمه را رساندم و تصمیمش برای خواستگاری را بازگو کردم تا در این یکی دو هفته حسابی فکر هایش را بکند.
خدا را شکر عمو و خانواده اش بعد از صرف شام به شهرشان بازگشتند و زندگی حداقل برای من و فرهاد به حالت عادی بازگشت. روزها از پس هم میآمدند و به چشم زدنی میرفتند. خیلی زود دوهفته سپری شد و خانواده عمه زهرا برای امر خیر خدمت خانواده ی مریم رسیدند. هر چه اصرار کردند توجیهی برای همراهیشان پیدا نکردم و با عذرخواهی دعوتشان را رد کردم؛ نباید با پیش قدم شدن، مریم را در تنگنا قرار میدادم، او باید خود تصمیم میگرفت.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 27
سه جلسه ای که با هم به گفت و گو نشستند نتیجه داد و خیلی قاطع و با اطمینان جوابشان برای شروع زندگی مشترک مثبت شد. آنقدر حس اطمینان شان قوی بود که تاریخ مراسم عقد و عروسی را خیلی زود و کمتر از دو ماه بعد تعیین و کام همه را با این خبر شیرین کردند.
شنیدن و دیدن همهمه های شاد و چهره های شاداب از این پیوند فرخنده واقعاً لذت بخش بود.
برای هر دو از صمیم قلب خوشحال بودم چرا که لیاقت مریم پسری با وقار و منش مجید بود و لیاقت مجید دختر زیبا و فهیمی چون مریم...
شادی و طراوت عیانی که در مریم به وجود آمده بود روی من هم بی تاثیر نبود؛ تصمیم گرفته بودم کمتر به گذشته فکر کنم و طبق نظریه ی فیلسوفانه ی مریم خودآزاری را کنار بگذارم، سخت بود سال ها تمام روحم را فکر گذشته تسخیر کرده بود ولی سعی ام را می کردم و حضور پررنگ مریم بیتأثیر نبود.
دو هفته به مراسمشان، وضع حمل دختر چهارده ساله در بیمارستان تمام تلاش دو ماهه ام را چون بیدی به دست باد سپرد.
با اعصابی داغان در حال تعویض روپوش با مانتوام بودم. نمی خواستم سوال های جدیدی که با بی رحمی به ذهنم حمله و قلبم را به درد آورده بودند را مرور کنم...
آخر درک نمیکردم پدر و مادر آن کودک، بله واقعا خود کودک بود و شیر دادنش به آن بچه غیرقابل هضم، نمی دانم چطور شوهرش داده بودند و از آن دو بدتر همسرش چقدر میتوانست کوته فکر باشد که نطفه ای در بطن همسر کودکش گذارد!
پر حرص فارغ از بستن دکمه های مانتو ام شقیقه هایم را مالش دادم. معده ام هم تقاضای توجه داد...
آخ که چقدر حالم بد بود.
به سمت کیفم که روی چوب رخت آویزان بود رفتم، قوطی قرص های معده ام را با دست های لرزان از حرص و درد بیرون کشیدم و نشمرده چندین قرص به دهانم ریختم. چشم چرخاندم و بطری آبی روی میز دیدم. بدون رعایت بهداشت درش را باز و مماس با دهانم نیمی اش را بالا دادم.
شرمنده از کار غیر بهداشتی ام باقی آب را در سینک روشویی خالی کردم و قوطی اش را داخل سطل انداختم.
قصد خروج از اتاق را داشتم که مریم داخل شد. لبخند روی لب ها و شوق در چشم هایش زمین تا آسمان با حال من توفیر داشت.
با شوخی توپید: باز چی شده؟ داغونی؟
سعی در زدن لبخند کردم.
- مریضم چهارده سالش بود. مرد و زنده شد تا فارغ شه.
این بار واقعا حرص خورد و گوشه ی لبش را جوید.
- بیچاره، حق داری حرص بخوری.
فکری کرد و شاد ادامه داد: ولی امروز نه. موکولش کن برای آخر شب. امروز باید همراه من بیایی بازار، با این قیافه ام عمرا ببرمت.
نالیدم: وای مریم نه! به خدا حال ندارم، پیش پای تو یه مشت قرص خوردم.
ابرو در هم کشید.
- خودت میگی یه مشت! پس سه سوته اثر می کنه، نه نیار که دلگیر میشم.
به ناچار با غرغر قبول کردم.
- از دست تو. چه غلطی کردم با تو فامیل شدما!
به سمت چوب رخت رفت و در همان حین روپوشش را در آورد.
- خیلی هم دلت بخواد. غر نزن می خوام ببرمت خرید بلکه ببینی سر ذوق بیای به اون فرهاد مادر زنده یکم روی خوش نشون بدی که پیشقدم بشه.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.....
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_اول
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻭﺳﺮﯾﻤﻮ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﺟﻠﻮ
ﻭ ﭼﻨﺪ ﺗﺎﺭ ﻣﻮﯾﯽ ﮐﻪ
ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﺭﻭﺳﺮﯾﻢ ﺍﻩ ﺣﺠﺎﺏ ﭼﯿﻪ ﺁﺧﻪ .
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺣﺎﻻ ﺍﮔﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺗﺎﺭ ﻣﻮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺎﺷﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﺧﺪﺍ ﻏﻠﻂ ﻣﯿﺸﻪ ؟
_ ﻋﻬﻬﻪ،ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﻮﻫﺎﺕ ﺑﯿﺮﻭﻧﻪ ﺣﺎﻻ ﯾﻪ ﺑﺎﺭﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ
( ﻉ ) ﺑﮑﻨﯽ ﺗﻮ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯾﺖ ﻧﻤﯿﺸﻪ
_ ﻫﻮﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻑ.ﻧﻤﯿﺸﻪ.ﻧﻤﯿﺸﻪ . ﻧﻤﯿﺸﻪ.
ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﻟﺨﺘﻪ ﺧﻮﺏ ﻫﯽ ﻣﯿﺮﯾﺰﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ.
ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﻡ ﭼﺎﺩﺭ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺳﺮﻡ ﮐﻨﻢ.
ﮔﻔﺘﻢ ﻧﯿﺎﻣﺎ ﻧﺬﺍﺷﺘﯿﺪ
ﺑﺎﺑﺎ : ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻏﺮ ﻧﺰﻥ ﺣﺎﻻ ﺍﻻﻥ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺗﺎ ﺑﺮﺳﯿﻢ.
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺍﻓﯿﮏ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺮﺳﯿﻢ.
ﺑﺰﺍﺭ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺩﻡ ﺣﺮﻡ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻦ
_ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺎﻥ .ﮐﻼ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺧﺪﺍﯾﯿﺶ ﺗﻮ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺩﺭﺗﻮ ﻧﮕﻪ ﻣﯿﺪﺍﺭﯼ.
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ :ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﻦ ﯾﻪ ﻫﺪ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﺪﯼ.
ﭼﺎﺩﺭ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻨﺶ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ.
ﺑﻌﺪﺷﻢ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﻋﺸﻖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺑﺸﻪ ﻧﮕﻬﺶ ﺩﺍﺷﺖ.
_ ﺧﻮﺏ ﺧﻮﺏ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﯿﺨﻤﻮﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ.
ﺑﺎﺷﻪ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﺳﺮﯼ ﺑﻌﺪ ﭼﺸﻢ. ﺍﻻﻧﻮ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ: ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺎﻥ ﻟﻄﻔﺎ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﯾﻪ ﺟﺎ ﻭﺍﯾﺴﯿﺪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﮐﺎﺭﯾﺶ ﮐﺮﺩ .
ﺑﺎﺑﺎ: ﺑﺎﺷﻪ.
_ ﺗﻨﮑﺲ ﺩﺩﯼ.
ﻣﯿﺴﯽ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ .…
ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻡ.
ﻣﻦ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﻫﺴﺘﻢ.
۱۹ ﺳﺎﻟﻤﻪ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻝ ﭘﺰﺷﮑﯽ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺗﻮ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﺯﯾﻨﺐ ﻫﺴﺘﺶ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﮐﻼ ﺑﺎ ﺩﯾﻦ ﻭ ﻣﺬﻫﺐ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ.
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮﻡ .
ﻣﻦ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ ﺗﻮﺵ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﺍﺟﺒﺎﺭﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﻫﺮﮐﺲ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﻪ.
ﻣﻨﻢ ﺭﺍﻫﻢ ﺭﻭ ﮐﻼ ﺟﺪﺍ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻡ ﻭ ﺩﯾﻦ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻡ.
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺻﻼ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺭﻡ.
ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﮐﻼ ﻣﻌﺘﻘﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺩﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺁﺩﻣﻮ ﻣﯿﺒﻨﺪﻩ.
ﺧﻮﺏ ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ....
ﯾﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻗﻮﺭﺑﻮﻧﺶ ﺑﺮ ﺧﯿﯿﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻦ ۶ ﺳﺎﻝ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻩ
ﻋﻼﻗﺶ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﻃﻠﺒﮕﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪ.
ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﻓﻘﻂ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺁﺧﻮﻧﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺍﻻﻥ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﺪﻣﺖ ﺷﻤﺎﻡ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﺸﻬﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۸ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻡ.
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺎﻟﯽ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻣﯿﺮﻡ
ﺧﻮﻧﻪ ﻋﻤﻮﻡ ﺍﯾﻨﺎ ﭼﻮﻥ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺧﻮﺵ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ.
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﭽﮕﯿﺎﻡ ﻣﺸﻬﺪﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﺍﻭﻥ ﺑﭽﮕﯽ ﺑﻮﺩ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺗﻔﮑﺮﺍﺗﻢ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻣﺪﯾﻮﻥ ﻋﻤﻮﯼ ﮔﺮﺍﻣﻢ ﻫﺴﺘﻢ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻟﮕﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﺮﮐﯿﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻤﺶ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻥ ﺑﻮﺩﻡ
ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻣﻨﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭﻟﯽ ﮐﻼ ﺁﺑﺶ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺟﻮﺏ ﻧﻤﯿﺮﻓﺖ
ﭼﻮﻥ ﻋﻘﺎﯾﺪﺵ ﮐﺎﻣﻼ ﻣﺨﺎﻟﻔﻪ ﺍﻭﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻧﺎ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ.
ﺧﻼﺻﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﻮﺿﯿﺤﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭ ﻣﺨﺘﺼﺮ ﻭ ﻣﻔﯿﺪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﺣﺎﻻ ﺑﻘﯿﺶ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ..
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﺗﺎ ﺣﺮﻡ ﻣﺸﺎﻋﺮﻩ ﮐﻨﯿﻢ
ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺭﻭ ﺳﯿﻨﺸﻮ ﺩﺍﺭﻩ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ.
ﺟﻠﻮ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ
ﭼﺸﻤﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﻟﻢ ﻟﺮﺯﯾﺪ
ﻧﺎ ﺧﻮﺩ ﺁﮔﺎﻩ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺘﻢ ﺳﻼﻡ
ﺑﺪ ﺟﻮﺭﯼ ﻣﺤﻮﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﺻﻼ ﯾﻪ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻟﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﻣﺴﺦ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
انگار ﯾﻪ ﺣﺲ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ.
ﺑﺮﺍﻡ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻮﺩ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﯼ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﺮﺍ ﺑﺮﺍﻡ ﻟﺬﺕ ﺑﺨﺶ ﺑﻮﺩ.
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺿﺒﻂ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ . ﺳﺮﻣﻮ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺗﮑﯿﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺣﻮﺍﺳﻤﻮ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﺁﻫﻨﮓ .
ﮐﺒﻮﺗﺮﻡ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺷﺪﻡ
ﺑﺒﯿﻦ ﻋﺠﺐ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﺷﺪم
دﻋﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ
ﻣﻨﻢ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎﯾﯽ ﺷﺪم
کبوﺗﺮﻡ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺷﺪﻡ ﺑﺒﯿﻦ ﻋﺠﺐ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﺷﺪم
دﻋﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﻨﻢ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎﯾﯽ ﺷﺪم
پنجرﻩ ﻓﻮﻻﺩ ﺗﻮ ﺩﻭﺍﯼ ﻫﺮ ﭼﯽ ﺩﺭﺩه کسی ﻧﺪﯾﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ
ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪ ﺑﺮﮔﺮﺩه......
همه ی داراییمو به تو بدهکارم من
جون جوادت آقا خیلی دوستت دارم من
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_دوم
ﺁﻫﻨﮓ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺑﻮﺩ.
ﺑﺪﺟﻮﺭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺍﻧﺲ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ.
ﮐﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﯾﯿﻦ
ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﺤﺠﻮﺑﺎﻧﺶ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﺳﻤﺘﻢ
ﺗﻮﺷﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﻪ ﻫﺪ ﻣﺸﮑﯽ ﻭ ﺳﺎﻗﻪ ﺩﺳﺖ ﻭ ﮔﯿﺮﻩ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺗﻮﺵ ﺑﻮﺩ.
_ ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﻣﺮﺭﺭﺭﺭﺳﯽ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﻭﻟﯽ ﺳﺎﻕ ﻭ ﮔﯿﺮﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ؟
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ : ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﻨﺪﺍﺯ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ.
ﺑﺪﻭﻥ ﮔﯿﺮﻩ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺭﻭﺳﺮﯾﺖ ﻣﯿﺮﻩ ﻋﻘﺐ ﻫﯽ
_ ﻭﺍﯼ ﺑﯿﺨﯽ ﺑﺎﺑﺎ
ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﻣﺎ
ﺳﺎﻗﻮ ﺣﺎﻻ ﯾﻪ ﮐﺎﺭﯾﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﮔﯿﺮﻩ ﻋﻤﺮﺍﺍﺍﺍﺍ.
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ: ﺑﺎﺷﻪ ﻫﺮﺟﻮﺭ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮﺩﺕ ﮔﻔﺘﻢ
ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺭﻭﺳﺮﯾﻤﻮ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ: ﺍﯾﻨﺠﺎ؟؟؟؟؟؟
ﺳﺮﯾﻊ ﻫﺪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯾﻤﻢ ﻣﺤﮑﻢ ﮔﺮﻩ ﺯﺩﻡ.
ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﻔﻪ ﻣﯿﺸﺪﻡ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﺣﺮﻡ ﺷﺪﯾﻢ
ﺟﺎﯼ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺗﻮ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۴ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﮎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﭼﺎﺩﺭﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺳﺮﻡ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﺻﻼ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ
ﺑﺎﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻧﮕﺎﻣﻮ ﺩﻭﺧﺘﻢ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭼﺎﺩﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ
ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺪﯾﮕﻪ ﺳﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻮﺩ.
ﺟﺎﻟﺒﻪ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻗﺪﻣﻮ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻦ.
ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﺑﺮﺍﻧﮕﯿﺰ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪﻡ.
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ : ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺎﺩ
_ ﺍﯾﯿﯿﺶ ،ﭼﺎﺩﺭ ﭼﯿﻪ ﯾﻪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻣﯿﺒﻨﺪﻥ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﮐﻪ ﭼﯽ . ﻣـﺜﻪ....
ﺑﺎﺑﺎ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﻣﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪﻡ ﭘﺮﯾﺪ ﻭﺳﻂ ﺣﺮﻓﻤﻮ ﻭ ﮔﻔﺖ :
_ ﺑﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯﺑﺮﺳﯿﻢ ﺑﺪﻭﯾﯿﺪ
ﻭ ﺭﻓﺖ ﻃﺮﻑ ﭘﻠﻪ ﺑﺮﻗﯿﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ.
_ ﻭﺍﯾﺴﯿﺪ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻮ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﻡ
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻭﺍﻩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﮐﻪ . ﺁﺳﺘﯿﻦ ﺩﺍﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ، ﻣﺜﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮ
ﺩﯾﺪﻡ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﻪ ﻫﺎ،
ﻣﻨﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺸﻮﻥ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سوم
ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﻤﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﮔﺮﻣﺎ ، ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﻏﺮ ﺯﺩﻥ ﮐﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺳﻤﺘﻢ
ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮔﻠﻢ ﺗﻮ ﭘﻠﻪ ﺑﺮﻗﯿﺎ ﭼﺎﺩﺭﺕ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﻦ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻪ . ﺑﻌﺪﻡ ﺳﺮﻋﺘﺸﻮ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﻬﺶ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﮔﺮﻓﺖ . ﺍﻟﻬﯽ ﻣﻦ ﻗﻮﺭﺑﻮﻥ ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﺑﺸﻢ ﮐﻪ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻪ . ﮐﻼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﻣﺬﻫﺒﯿﻮﻥ ﺭﺍﻫﺸﻮﻥ ﺟﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺍﺧﻼﻗﯽ .
ﺍﺑﺠﯽ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﯼ ﺍﯾﻨﺠﺎﺭﻭ .
ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺷﺪﻡ . ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﯾﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺳﺮﻣﻪ ﺍﯾﺶ , ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﻣﯿﺰﺩ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ .
ﻣﻨﻢ ﮔﯿﺞ ﻭ ﻣﻨﮓ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﻓﺘﻢ . ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺻﻒ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﯿﻔﺎﺭﻭ ﻣﯿﮕﺮﺩﻥ .
ﻭﻗﺘﯽ ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﺭﻭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺑﻮﺩ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺑﻬﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻣﯿﺸﻪ ﮔﻮﺷﯿﺘﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﯽ ؟
ﻣﻨﻢ ﮔﯿﺞ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ .
ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻭﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ
ﻟﻄﻔﺎ ﺁﺭﺍﯾﺸﺘﻮ ﭘﺎﮎ ﮐﻦ ﺧﺎﻧﻤﯽ .
ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﮕﻢ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ ﭼﺸﻢ ﻭ ﻣﻨﻮ ﻫﻞ ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
ﻣﻨﻢ ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ ﻣﺜﻠﻪ ﺑﭽﻪ ﺍﺭﺩﮎ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﻻﻥ ﺍﮔﻪ ﻏﺮ ﺑﺰﻧﻢ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻦ ﻭﻟﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺧﺮﺩ ﻣﯿﺸﺪ
ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺑﺎﻻﯼ ﭘﻠﻪ ﺑﺮﻗﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﻟﺐ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻟﺐ ﮔﺰﯾﺪﻡ . ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻦ ﻭ ﺳﺮﺍ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ , ﻣﺠﺬﻭﺏ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ؟ ﻫﯽ ﺧﺪﺍ . ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﻏﺮ ﺯﺩﻥ ﺷﺪﻡ ﻭ ﭼﺸﻢ ﺩﻭﺧﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼﯾﯽ ﺑﺰﺭﮒ . ﺻﺪﺍﯼ ﻋﻤﻮ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﻢ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﯿﮑﺎﺭﻥ ﭘﺎ ﻣﯿﺸﻦ ﻣﯿﺮﻥ ﻣﺸﻬﺪﺍ . ﮐﻪ ﭼﯽ ﺍﺧﻪ؟ ﻣﺜﻼ ﺣﺎﻻ ﺷﺎﯾﺪ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺳﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺧﺎﮐﺶ , ﮐﺮﺩﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﭼﯽ ﻫﯽ ﭘﺎﺷﻦ ﺑﺮﻥ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﻣﺜﻼ ﺣﺎﺟﺖ ﺑﮕﯿﺮﻥ ﭼﻪ ﻣﺴﺨﺮﻩ ؛ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺻﺪﺍﯼ ﻗﻬﻘﺶ . ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﯾﮑﻢ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﯿﻦ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ . ﺷﺎﯾﺪ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺕ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﻤﻮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺧﺎﺻﯽ ﻗﺎﺋﻞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻋﻤﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﺎﻧﻌﺶ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻧﺎﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ .
ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻣﻨﻮ ﺍﺯ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻭﺭﺩ : ﺩﺧﺘﺮﻡ ، ﺩﺧﺘﺮﻡ .
_ ﺑﻠﻪ؟
_ ﻟﻄﻒ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ ﮐﻤﯽ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺮ ﺑﺎﯾﺴﺘﯿﺪ ﻭﺳﻂ ﺭﺍﻩ ﻭﺍﯾﺴﺘﺎﺩﯾﺪ . ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻣﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﺟﻠﻮﯼ ﭘﻠﻪ ﺑﺮﻗﯽ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ . ﭘﺲ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﮐﻮﺷﻦ ؟
ﭼﺸﻢ ﮔﺮﺩﻭﻧﺪﻡ ﺍﻭﻥ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺩﯾﺪﻡ ﻫﻤﺸﻮﻥ ﯾﮑﻢ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺮ ﺗﻮ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺷﻮﻧﻦ . ﺑﺒﺨﺸﯿﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺸﻮﻥ ﺭﻓﺘﻢ . ﻫﻮﻭﻭﻭﻑ ﭼﻘﺪﺭ ﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻗﻮﺽ ﺑﺎﻻ ﻗﻮﺽ .
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ﺍﮔﺮﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﯾﮏ ﺑﺮﮒ ﺍﺳﺖ
🍀ﻣﻦ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺁﺭﺯﻭﻣﯿﮑﻨﻢ
🌸ﺍﮔﺮﺍﻣﯿﺪ يك ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺳﺖ،
🍀ﻣﻦ ﺩﺭﯾﺎ را ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺁﺭﺯﻭﻣﯿﮑﻨﻢ!
🌸ﻭﺍﮔﺮﺩﻭﺳﺖ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﺍﺳﺖ،
🍀ﻣﻦ ﺧﺪﺍ ﺭﺍﺑﺮﺍﯾﺖ ﺁﺭﺯﻭﻣﯿﮑﻨﻢ،
🌸ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻨﺶ
🍀ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﺍﺳﺖ
سلام صبحتون به خیر
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─